بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پيشنهادى كه برادران تصويب كردند: (يوسف را مكشيد، او را در ته چاهبيفكنيد)
از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى : (او اطرحوه ارضا) را پذيرفت آن رامقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرىكه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پيشنهاداول كه كشتن او بود مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرطقبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گودو دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتيجه رحم خود را هلاككرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزهقافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آبكشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنندهم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده اند. از سياق آياتبرمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمدهبود، علاوه بر اين ، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.
مفسرين در اينكه گوينده اين حرف كدام يك از ايشان بوده اختلاف كرده اند و بعد از اتفاقبر اينكه يكى از همان برادران بوده ، بعضى اسم او را (روبين ) پسر خاله يوسف ،و بعضى ديگر (يهودا) كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته اند و بعضىگفته اند او (لاوى ) بوده . و به هر حال بعد از آنكه قرآن كريم از بردن اسم اوسكوت كرده ما چرا بى جهت و بدون هيچ ثمره اى در اين باره بحث كنيم .
بعضى از مفسرين گفته اند: (اينكه كلمه (جب ) را با الف و لام آورده ، دلالت مى كندكه مقصودشان جب معهودى بوده ) و اين حرف در صورتيكه الف و لام براى عهد باشدنه براى جنس حرف خوبى است و نيز اختلاف كرده اند كه اين جب در كجا واقع بوده ولىچون براى ما فايده اى ندارد درباره آن بحث نمى كنيم .
گفتگوى برادران يوسف (عليه السلام ) با پدر براى بردن او و اجراى قصدسوءخود


قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون


اصل كلمه (تامنا) (تامننا) بوده ، دو نون در هم ادغام شده است (ادغام كبير).
اين آيه دليل خوبى است بر اينكه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت : (يوسف را مكشيد واو را در ته جب بيندازيد) پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اندهمين نقشه را پياده كنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بريوسف امينشان نمى دانست درباره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر پاك و بىغرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را ازاو بگيرند. به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه : (يا ابانا: اى پدرما) و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاءثير بهسزائى داشته (ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) چرا ما را بر يوسف اميننمى دانى با اينكه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم.
آنگاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتعو چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش بخورد، و جست و خيزى كند، آنهاهم از دور محافظتش كنند، لذا گفتند: (ارسله معنا...)


ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحافظون


كلمه (رتع ) به معناى آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و ميوه خوردنانسان است .
و جمله (ارسله معنا غدا يرتع و يلعب ) پيشنهاد آن درخواستى است كه قبلا اشاره شد. ودر جمله (و انا له لحافظون ) كلام را به چند وجه كردند، يكى به (ان ) و يكى به(لام ) و يكى هم به اينكه جمله را اسميه آوردند، همانطور كه در جمله (و انا لهلناصحون ) نيز همين تاكيدها را به كار بردند، و در هر دو جمله به نوعى پدر رادلخوش ساختند، گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى ، اگر از ما بر جان اومى ترسى كه مثلا ما قصد سوئى نسبت به او داشته باشيم كه ما يقينا و بطور مسلمخيرخواه او هستيم ، و اگر بر جان او از غير ما مى ترسى كه مثلا ما در محافظتش كوتاهىكنيم و در نتيجه پيشامد سوئى برايش بشود كه ما يقينا و بطور مسلّم حافظ اوييم .
پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده ،اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است ، آنگاه پيشنهاد كردند كه او را صبحفردا با ما بفرست ، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم . پسمعلوم مى شود جمله (انا له لناصحون ) تاءمين جانى يوسف است از ناحيه آنان بطوردائم و جمله (انا له لحافظون ) تاءمين جانى او است از ناحيه غير ايشان بطور موقت .


قالانى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون



)
اين آيه ، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكارنكرده كه من از شما ايمن نيستم . بلكه وضع درونى خود را درحال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده ، و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده فرموده: (يقينا و مسلما از اينكه او را ببريد اندوهگين مى شوم ) و از مانع پذيرفتن اينپيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع ، نفس خود من است ، و نكته لطيفى را كه در اينجواب بكار برده ، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينهايشان را تهييج نكرده است .
و آنگاه چنين اعتذار جسته كه (من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليدگرگ او را بخورد، و اين عذر هم عذر موجهى است ، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشىو رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه وكنارش ‍ كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلتايشان هم امرى طبيعى و ممكن است . پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرمهستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.


قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخاسرون


در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند، و كانه خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدرچه بوده ، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه درموقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد، و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار وتعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم .و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند بهزيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.
و اين سوگند كه از لام (لئن ) استفاده مى شود نيز براى دلخوش كردن پدر و به اينمنظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اينگونهقسمها در كلام معمول و شايع است .
در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اينست كه ماقول مى دهيم از او غفلت نورزيم . ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خودرا در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده ، گفتند: (يا ابانا انا ذهبنانستبق ...)


فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب


راغب در مفردات گفته : (اجماع بر چيزى ) غالبا در چيزى گفته مى شود كه هم جمعيتبخواهد و هم فكر، مثلا خداى تعالى به مشركين فرموده : (فاجمعوا امركم و شركائكم- شركاى خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد) و همچنين گفته مى شود:(مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده اند) و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفقشده .
و در مجمع البيان گفته : كلمه (اجمعوا) به معناى (همگى تصميم گرفتند) است ودر آيه مورد بحث به اين معنا است كه همگى متفق شدند. آرى ، به يك نفر كه تصميمىبگيرد نمى گويند (اجمع ) پس كانه اين كلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است .
آيه مورد ب حث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر راقانع سازند، و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف رابغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند.
نكته اى كه در آيه : (فلمّا ذهبوا به ...) به كار رفته و بر عظمت حادثهدلالتدارد
جواب (لما) در آيه شريفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اينكه مطلب ، از شدتشناعت و فجيع بودن ، قابل گفتن نيست . و اينگونه حذفها در صنعت سخن شايع است ،مثلا مى بينيم گوينده اى را كه مى خواهد امر شنيعى ازقبيل كشتن كسى را تعريف كند كه دلها از شنيدنش مى سوزد و گوشها طاقت شنيدنش ندارد،به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى كه به چنين جنايتى منتهى مى گردد بيان مى كند وهمچنان شنونده را تا خود حادثه مى كشاند، ولى در بياناصل حادثه ناگهان به سكوت عميقى فرو مى رود، آنگاه سر بلند كرده حوادث پس ازقتل را بيان مى كند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به اين وسيله مى رساند كه اينقتل آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده اى نمى تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده اىنمى تواند بشنود.
و گوينده اين قصه ، خداى تعالى است كه با حذف جواب (لما) اين معنا را رسانيده كهكانّه مقدارى سكوت كرده و از شدت تاسّف و اندوه اسمى از خود جريان نياورده است چونگوشها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند ندارد. آرى ،طفل بى گناه و مظلومى كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كارى نكرده كه مستحقچنين كيفرى باشد، آن هم به دست كسانى كه برادر او بودند و مى دانستند كه پدرشانچقدر او را دوست مى دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتى شود؟ خدا اين حسد را بكشد كهپاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد، و پدرىبزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنايتى چنينشنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد.
بعد از آنكه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند فهماند، دوباره بهذيل قصه پرداخته مى فرمايد: (و اوحينا اليه ...)


و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون


ضمير (اليه ) به يوسف برمى گردد و ظاهر كلمه (وحى ) اين است كه وحى نبوتاست ، و منظور از (امرهم هذا) همان به چاه انداختن يوسف است .
و همچنين ظاهر جمله (و هم لا يشعرون ) اين است كهحال از وحى فرستادن باشد كه كلمه (و اوحينا) بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله (لايشعرون ) امر است ، يعنى حقيقت اين كار خود را نمى فهمند. ممكن هم هست به (وحىفرستادن ) برگردد، يعنى : و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيى فرستاده ايم .
توضيح معناى جمله : (و اوحينا اليه لتنبّئهم بامرهم هذا...)
و معناى آن - و خدا داناتر است - اين است كه : وحى كرديم به يوسف كه سوگند مىخورم بطور يقين ، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و ازتاءويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد. آرى ، ايشان اسمعمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو وذليل كردن تو مى نامند، غافل از اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت وتخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است ، ولى ايشاننمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند. و اين در آن وقتى صورت گرفت كهيوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و باامثال جمله : (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لناالكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين ) ترحم او را به سوى خود جلب مىكردند، او هم در جوابشان گفت : (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تاآنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا....)
جمله (هل علمتم ) بسيار قابل دقت است ، چون اشاره دارد بر اينكه آنچه امروز مشاهده مىكنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد. و جمله (اذ انتم جاهلون ) كه در آخرداستان است در مقابل جمله (و هم لا يشعرون ) مورد بحث است ، البته در معناى آيه وجوهديگرى نيز گفته اند.
اشاره به وجوه متعدد ديگرى كه در معناى آن گفته شده است
يكى از آن وجوه اين است كه : تو بزودى و وقتى كه تو را نشناسند به برادرانت خبر مىدهى كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبرى است كه يوسف در مصر وقبل از آنكه خود را معرفى كند به ايشان داد.
يكى ديگر اينكه منظور از خبر دادن يوسف به ايشان مجازات ايشان است به كيفر كارزشتى كه كرده بودند، عينا مثل خود ما كه وقتى از كسى ناراحت مى شويم به عنوانتهديد مى گوييم بزودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم .
يكى ديگر قول بعضى است كه مى گويند از ابن عباس روايت شده ، و آن اين است كهمنظور از اينكه فرمود: (ايشان را به اين كارشان خبر خواهى داد) همان جريانى استكه بعدها يوسف (عليه السّلام ) در مصر با برادرانش داشت كه وقتى ايشان را شناخت ،جامى را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آنگاه فرمود اين جام به من خبر مى دهدكه شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزىفروخته ايد.
و ليكن وجوه بالا خالى از سخافت و سستى نيست ، و وجه همان است كه گفتيم ، چون اينتعبير در كلام خداى تعالى در معناى بيان واقع و حقيقتعمل زياد آمده مثل اينكه فرموده : (الى اللّه مرجعكم جميعا فينبوكم بما كنتم تعملون ) ونيز فرموده : (و سوف ينبئهم اللّه بما كانوا يصنعون ) و نيز فرموده : (يوم يبعثهماللّه جميعا فينبئوهم بما عملوا) و همچنين در آيات بسيارى ديگر.
بعضى هم گفته اند: معناى آن اين است كه ما به وى وحى كرديم كه بزودى خبرشان مىدهى به آنچه كه بر سرت آوردند، ولى آنها اين وحى را نمى فهمند. اين وجه خيلى بعيدنيست ، ليكن گفتگوى ما در اين بود كه جمله (و هم لا يشعرون ) براى افاده چه نكته اىآورده شده ، و بنابراين وجه ، ظاهرا حاجتى به اين قيد به نظر نمى رسد.
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه به زودى با ترقيى كه در زندگى و عزت وملك و سلطنت مى كنى به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مى فهمانى ، چون خداوندتو را بر ايشان مسلّط و ايشان را براى تو ذليل مى سازد، و رويايت را حق و واقعى مىكند، در حالى كه ايشان امروز نمى فهمند كه خدا به تو چه داده .
فرق عمده اى كه اين وجه با وجه ما دارد اين است كه معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانىبه خبر دادن عملى و خارجى برگردانيده ، و حال آنكه هيچ جهتى براى اين كار وجودندارد، آنهم بعد از آنكه يوسف به حكايت قرآن گفته بود:(هل علمتم ما فعلتم بيوسف ...)


و جاءوا اباهم عشاء يبكون


(عشاء) به معناى آخر روز است ، بعضى هم گفته اند به معناى مدّت زمانى است كه مياننماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گريه مى كردند، گريه شان مصنوعى ومنظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند تا ايشان را در آنچه كه ادّعا مىكردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.


قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فا كله الذئب ...


بيان معناى كلمه : (نستبق ) در آيه : (قالوا ابانا انّا ذهبنا نستبق ...)
راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه (سبق ) به معناى پيشى گرفتن در راه وامثال آن است ، مثل (و السابقات سبقا)، كه به معناى تسابق و از يكديگر جلو زدن است، مانند (انا ذهبنا نستبق ) و نيز (و استبقا الباب ).
زمخشرى هم در كشاف گفته : (نستبق ) به معناى (نتسابق ) است و بابافتعال و تفاعل در معنا، شريكند، مانند (انتضال ) و(تناضل ) كه هر دو به معناى مسابقه در تيراندازى ، و (ارتماء) و (ترامى )كه هر دو به معناى تيراندازى است ، و امثال آن ، و معناى (نستبق ) اين است كه (ما، دردو و يا در تيراندازى تسابق كنيم ).
صاحب المنار هم گفته : معنايش اين است كه ما ازمحل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم ، يعنى هر كدام همت كنيم از ديگرى جلو بزنيم ،پس استباق به معناى زحمت سبقت را تحمّل كردن است ، و غرض از مسابقه و تسابق هم كهصيغه شان صيغه شركت است همين غلبه يافتن بر شريك است ، گاهى هم مقصود بالذّات مى شود، يا بخاطر غرض ديگر، و از آن موارد يكى آيه (فاستبقوا الخيرات )است ، كه سبقت در اينجا به منظور غلبه نيست بلكه خودش منظور است . و آن جمله ديگرىكه بعدا مى آيد يعنى جمله (و استبقا الباب ) اين معنا را افاده مى كند كه يوسف مىخواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او رادنبال كرده بود شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد و افاده اين معنا از صيغه مشاركت(باب مفاعله و تفاعل ) برنمى آيد، و زمخشرى با اينكه علامه لغت است و همچنين اتباعش ،متوجه اين فرق دقيق نشده اند.
مؤ لف : اين مثالى كه ايشان به جمله (فاستبقوا الخيرات ) زده نيز از موارد غلبه است، براى اينكه در شرع مستحب است كه آدمى نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستىكنند، بلكه سعى كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات ، كسى بر او مقدمنشود، و اين همان معناى تسابق و مشاركت است .
مثال ديگرش هم ك ه همان (و استبقا الباب ) باشد با تسابق منطبق است براى اينكهقطعا زليخا نيز مى خواسته بر او غلبه كند همچنانكه او مى خواسته بر زليخا فائقآيد، اين مى خواست در را باز كند، و او مى خواست نگذارد، و اين همان تسابق است پس حقاين است كه معناى استباق و معناى تسابق در مورد تصادق دارند.
و در صحاح گفته : (سابقت ) با (استبقت ) هر دو به معناى تسابق و مسابقه است .و همچنين در لسان العرب گفته : (سابق ) و(استبق ) در دويدن به معناى مسابقهاست .
و شايد وجه تصادق (استبق ) و (تسابق ) اين باشد كه (سبق ) خود معنايى استاضافى و وزن (افتعل ) مفيد تاءكيد معناى(فعل )و امعان فاعل در فعل خويش است ، و مى رساند كهفاعل ، فعل خود را زينتى براى خود مى گيرد همچنانكه درامثال (كسب ) و (اكتسب )، (حمل ) و (احتمل ) و (صبر) و (اصطبر)،(قرب ) و (اقترب )، (خفى ) و (اختفى )، (جهد) و (اجتهد) و نظاير آنبه خوبى مشاهده مى شود، و ماده (سبق ) هم وقتى به اين باب بيايد قهرا آن معنا درآن عارض مى شود، و با در نظر داشتن اينكه گفتيم خود ماده داراى معناى اضافى است ، ايننكته را مى فهماند كه فاعل كوشش ‍ دارد فعل (سبق ) را به خود اختصاص دهد، و چونچنين معنايى جز با مسابقه صورت نمى گيرد قهرا دو صيغه (استبق ) و (تسابق )در اين مورد با هم تصادق مى كنند.
و اينكه فرمود: (بمؤ من لنا) معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستى . وماده (ايمان ) همانطور كه با(باء) متعدى مى شود با (لام ) هم مى شود، مانندجمله مورد بحث ، و مانند جمله (فامن له لوط).
معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدندگريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان ! ما گروه برادران رفتهبوديم بيابان براى مسابقه دو، و يا تيراندازى - البته مسابقه دو با دور شدن ازيوسف مناسب تر است ، پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده - و يوسف را نزد بار و بنهخود گذاشته بوديم گرگى او را خورد، و بدبختى و بيچارگى ما اين است كه همبرادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ماراستگو باشيم .
و اين كلام يعنى جمله (و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين ) كلامى است كه نوعا هرپوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسّك مىجويد، و مى فهماند كه مى داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست ، ليكنمع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چندتصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است .


و جاءوا على قميصه بدم كذب


(كذب ) - به فتح كاف و كسر ذال - مصدر است ، و در اينجا به جاى اسمفاعل به كار رفته تا مبالغه را برساند، در نتيجه معنايش ‍ چنين مى شود: (به خونىكاذب كه كذبش آشكارا بود).
از اين آيه - با در نظر گرفتن اينكه (دم : خون ) را نكره آورده و فرموده (خونى) تا بفهماند دلالت آن بر ادعاى ايشان دلالتى ضعيف بوده - چنين برمى آيد كهپيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده ، چون كسى را كه درنده اىپاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.
از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست ، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغيننيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهددروغ بودن آنست (و به فرضى هم كه طراح آن ، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد)اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادتداده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد.
سخنى درباره بى فرجام بودن دروغ و اينكه سرانجام ، حقيقت نمودار مىشود.
گفتارى در اينكه در دروغگويى رستگارى نيست
اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه ، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آنكهخودش به آن اعتراف مى كند، و اگر هم اعتراف نكند بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلانگفتارش پرده برمى دارد.
حال بايد ديد چرا چنين است ؟ دليلش اين است كه بطور كلى در اين عالم ، نظامى حكومتمى كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض عالم نسبت ها و اضافاتى برقرار و درنتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات نسبت هايى غيرمتغيرند، پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم وقتى در خارج واقع مى شود لوازم وملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند، و در بينتمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگرمتصل مى سازد، بطورى كه اگر به يكى از آنها خللى وارد آيد همهمختل مى شود، و اگر همان مختل ، سالم گردد همه سلسله سالم مى شود، و اين قانونىاست كلى و استثناء ناپذير.
مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد، از لوازم اينانتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكاناول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كهمتصل به آن است دور و غايب باشد، و نيز مكاناول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد، و نيز اينكه فاصله اى را كه ميان دو مكاناست بپيمايد، و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكى از آنهااختلال يابد - مثلا در همان زمان باز هم مكاناول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديممختل شده ، ديگر صدق نخواهند داشت .
و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعىتدليس و تردستى بپوشاند، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هممستور بدارد، و يا آن حقيقت را بطور كلى از محل واقعيش (كه محفوف به آن لوازم و ملزوماتاست ) خارج كند، و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد، و به فرضى هم كه بتوانديكى از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر درمى آورد، و به فرضى كه آن را همدر پرده كند لازم سومى ظاهر مى شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.
از همينجا است كه مى گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چندباطل جولان و عرض اندامى هم بكند. و نيز مى گويند ارزش ‍ از آن صدق است هر چنداحيانا باطلى مورد رغبت قرار بگيرد، و نيز از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده :(ان الله لا يهدى من هو كاذب كفار) و نيز فرموده : (ان اللّه لا يهدى من هو مسرف كذاب) و نيز فرموده : (ان الذين يفترون على الله الكذب لا يفلحون ) و فرموده :(بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج ).
و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساسباطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه خود را در نظامىمختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى جزء ديگر و هر طرفىطرف ديگر را رسوا و انكار مى كند.
جواب يعقوب (عليه السلام ) به پسرانش كه گفتند يوسف را گرگ خورده


قالبل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون


اين جمله جواب يعقوب (عليه السّلام ) است ، و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگيوسف ، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده ، فرزندان بر او درآمده اند در حالى كه يوسف راهمراه ندارند، و با گريه و حالتى پريشان خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده ، واين پيراهن خون آلود اوست ، و او در همين حال مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مىدانست ، و اينكه او را به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت وحال نيز كه پيراهنش را آورده اند وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند، درچنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد.
آرى ، در اين جواب هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند: ما رفته بوديم مسابقهبگذاريم نكرده و فرموده : (بلكه نفس شما امرى را بر شماتسويل كرده ) و (تسويل ) به معناى وسوسه است ، و معناى پاسخ او اين است كه :قضيه اينطور كه شما مى گوييد نيست ، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را بهوسوسه انداخته ، و مطلب را مبهم كرده ، و حقيقت آن را معين ننموده . آنگاه اضافه كرد كهمن خويشتن دارم ، يعنى شما را مؤ اخذه ننموده ، در مقام انتقام برنمى آيم ، بلكه خشم خود رابه تمام معنى فرو مى برم .
پس اينكه فرمود: (بل سولت لكم انفسكم امرا) خود تكذيب دعوى آنان و هم بيان اينجهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته هاى شما و دريدنگرگ نيست ، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد، و مستند بهوسوسه اى است كه دلهاى شما آن را طراحى كرده ، و در عينحال به منزله مقدمه اى است براى جمله بعد كه مى فرمايد: (فصبرجميل ...)
در جمله (فصبر جميل ) صبر را مدح كرده و اين ازقبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، يعنى در جايى كه مى بايست بفرمايد (من برآنچه كه بر سرم آمده صبر مى كنم ، به سبب اينكه صبر خوب است ) تنها سبب را آورده.
و اينكه كلمه صبر را نكرده (بدون الف و لام ) آورده ، و آن را توصيف نكرده ، بلكهبطور مبهم فرموده (صبر خوبست ) اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارىتحمّل آن است .
و اگر حرف (فاء) را كه براى تفريع و نتيجه گيرى است بر سر جمله آورده وفرموده : (پس صبر خوبست ) براى اشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتى كهدست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده وضعش طورى است كه در برابر آن جز صبرهيچ چاره ديگرى نيست (پس صبر بهتر است )، براى اينكه اولا يوسف محبوبترين مردم بوددر دل او، و اينك دارند خبر مى دهند كه چنين محبوبى طعمه گرگ شده ، و براى گواهىخود پيراهن خون آلودش را آورده اند، و ثانيا او خود بطور يقين مى داند كه اينان در آنچهكه مى گويند دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه اى داشته اند، وثالثا راهى براى تحقيق مطلب و به دست آوردن اينكه بر سر يوسف چه آمده ، و او فعلاكجا است و در چه حالى است ، در دست نيست . او براى چنين پيشامدهاى ناگوارى جزفرزندانش چه كسى را دارد كه براى دفع آن به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلااين مصيبت به دست همين فرزندان رخ داده ، نزديكتر از ايشان چه كسى را دارد كه بهمعاونت وى از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضى هم كه داشته باشد چگونه مى تواندفرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است ).
اشاره به معناى صبر و اينكه صابران چه كسانى هستند
چيزى كه هست معناى صبر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده صورت خود رابگيرد تا هر كس خواست سيليش ‍ بزند، نه ، معناى صبر - كه يكى ازفضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مرده زير دست و پاى ديگران بيفتد مردم او رالگدكوب كنند، و مانند سنگ دم پا بازيچه اش قرار دهند، زيرا خداى سبحان آدمى راطورى خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظّف مى داند هر مكروهى را از خود دفعنمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده تا به قدر توانائيش از آنهااستفاده كند، و چيزى را كه اين غريزه را باطل وعاطل سازد نمى توان فضيلت نام نهاد. بلكه صبر عبارت است از اينكه انسان در قلبخود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حياتانسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته ،دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد راى جلوگيرى كند.
پس صابران آنهايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا درنمى آيند، و هجومرنجها و سختيها پايشان را نمى لغزاند، به خلاف غير صابران كه در اولين برخوردبا ناملايمات قصد هزيمت مى كنند و آنچنان فرار مى كنند كه پشت سر خود را هم نگاهنمى كنند.
صبر، تواءم با توكل كارساز است
از همين جا معلوم مى شود كه صبر چه فضيلت بزرگى است ، و چه راه خوبى است براىمقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن ، ولى با اينحال به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند، درحقيقت صبر مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ نعمتامنيّت و سلامتى و حريت حيات را به انسان عودت نمى دهد، و چه بسا محتاج به سببديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تاءمين نمايد.
اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خدا - عز سلطانه . يك نفر موحّد وقتى نا ملايمى مىبيند و مصيبتى به او روى مى آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده ، بدينوسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و ازاختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند، و سپس بر پروردگار خود كهفوق همه سبب ها است توكل جسته ، اميد مى دارد كه او وى را از شرى كه روى آورده حفظكند، و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او كارخود خداى تعالى شده ، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است ، اسباب را هر چند سبببيچارگى او باشد به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد، و ما در اين باره درتفسير آيه (و استعينوا بالصبر و الصلوه ) در جلداول اين كتاب بحثى را گذرانديم .
به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود: (فصبرجميل ) دنبالش گفت : (و الله المستعان على ما تصفون ) و كلمه صبر را با كلمهتوكل تمام كرد، نظير آنكه در آيات بعدى همين معنا را رعايت نموده چنين گفت : (فصبرجميل عسى الله ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم ...)
پس جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) - كه راستى كلام عجيبى است -توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده ، مى فرمايد: من مى دانم كه شما در اينقضيه مكر و حيله اى به كار برده ايد، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده ، و ليكن دركشف دروغ شما و دست يابى بر يوسف به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرىندارند دست نمى زنم و در ميان اين اسباب دست و پا نمى زنم بلكه با صبر، ضبط نفسنموده ، و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم .
پس معلوم شد كه جمله (و الله المستعان على ما تصفون ) دعايى بود كه يعقوب (عليهالسّلام ) در مقام توكل كرده ، و معنايش اين است : (پروردگارا! من در اين گرفتاريم برتو توكل كردم تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند ياريم كن ). و اين جمله توحيددر فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست ، و مرا جز اومستعانى نيست .
آرى ، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا، و در آياتى كه به زودى مى آيدبه همين معنا تصريح كرده و گفته است : (ان الحكم الا لله عليه توكلت ).
و براى اينكه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برسانداسمى از خودنبرد، و نگفت : (بزودى صبر خواهم كرد) و نيز نگفت : (و من در آنچه شما مى گوييدبه خدا استعانت مى جويم ) بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تابرساند همه امور منوط به حكم خداست كه تنها حكم او حق است ، و اينكمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آنكه درباره يوسفش ‍ غرق اندوه و تاسفاست ، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد، و از فقدانش دچارشديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا.
سررسيدن كاروانيان و بيرون آوردن يوسف (عليه السلام ) از چاه


و جاءت سياره فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعه واللّه عليم بما يعملون )



راغب در مفردات گفته : (ورود) در اصل لغت به معناى آب طلب كردن بوده و بعدها درغير آن هم استعمال شده . و در معناى (دلو) گفته : (دلوت الدلو) - كه ثلاثىمجرد است - به معناى (دلو را به چاه سرازير كردم ) است ، ولى (ادليت الدلو)- كه از باب افعال است - به معناى (دلو را بيرون كشيدم ) است . ولى ديگران بهعكس آن را گفته اند. و در معناى (اسروه ) گفته : (اسرار) بر خلاف (اعلان ) وبه معناى پنهان داشتن است .
در اين آيه نكته جالبى است ، و آن اين است كه بيرون آمدن يوسف نتيجه بيرون كشيدندلو از چاه بود، و با اينكه متفرع بر آن بود جا داشت بفرمايد:(فقال يا بشرى ) يعنى پس دلو خود را انداخت ، آنگاه گفت : بشارت كه غلامى يافتم. ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (پس دلو خود را انداخت ، گفت بشارت ...) و اينرا در ادبيات مى گويند (فصل ) همچنانكه اولى را مى گويند(وصل ). نكته اينكه تعبير را به فصل آورد اين بود كه بيرون شدن يوسف پس ازكشيدن دلو هر چند در خارج نتيجه آن بود، ولى امرى غير منتظره بوده ، زيرا نتيجه اى كهاز بيرون كشيدن دلو متوقع است بيرون شدن آب است نه دست يابى بر پسر بچه ، پساينكه پسر بچه اى بيرون آمده امرى ناگهانى و غيرمنتظره بوده .
نداى (بشرى ) (مژده ) مانند نداى به (اسف ) و(ويل ) و نظاير آن در جايى به كار مى رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و ياشر حاضر و هويدا است .
جمله (و اللّه عليم بما يعملون ) مفادش مذمّت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به ايناست كه عمل ايشان معصيتى بوده كه عليه ايشان نزد خدا محفوظ هست تا بدان مؤ اخذهشوند.
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده ، و خدا خواسته تا يوسفرا به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدّر كرده برساند، چون اگر از چاه بيرون نمى آمدو به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصرسر درنمى آورد، و در نتيجه به آن سلطنت و عزت نمى رسيد.
معناى آيه اين است كه : جماعتى رهگذر از كنار آن چاه مى گذشتند، كسى را فرستادند تاآبى تهيه كند، آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون مى آورد ناگهانفريادش بلند شد: (بشارت ! اين پسر بچه است .) آرى ، او پسر بچه اى را ديد كهخود را به طناب آويزان كرده ، از چاه بيرون آمد.اهل قافله او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه سرمايه اىبرايشان باشد و از فروشش پولى به دست بياورند، وحال آنكه خداى سبحان به آنچه ميكردند دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤ اخذه مى كند. ويا: و حال آنكه همه اينها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيرى قرار داد تا درمصر بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش .


و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و كانوا فيه من الزاهدين


توضيح معناى آيه : (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ...)
(ثمن بخس ) به معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى ، ناقص و كمتر باشد،و (دراهم معدوده ) به معناى پولى اندك است - و بطورى كه مى گويند بدين جهتفرموده (معدوده ) كه آن روزها پول زياد وزنى بوده نه شمردنى ، و تنها پولهايىرا مى شمرده اند كه خيلى ناچيز بوده ، و مقصود از (دراهم )پول خردى از جنس نقره بوده كه در آن روز در ميان مردم رواج داشته ، و كلمه (شراء)در اينجا به معناى فروختن است ، و زهد به معناى روگردانى و بى رغبتى از هر چيز راگويند، ممكن هم هست در اينجا كنايه از برحذر بودن باشد.
از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمعى كه در جمله (شروه ) و در جمله (كانوا) مىباشد به رهگذران برمى گردد، و معنايش ‍ اين باشد كه : رهگذران يوسف را به پولىاندك فروختند، چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سر قيمت ايستادگى به خرج دهندحقيقت مطلب روشن شده صاحبانش پيدا شده از چنگ ايشان بيرونش مى كنند.
وجوهى كه در اين باره گفته شده
ولى بيشتر مفسرين گفته اند: ضمير مذكور به برادران يوسف برمى گردد و معناى جملهاين است كه : برادران يوسف بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه (بشارت ! پسربچه اى ) خود را به كنار چاه رسانده ادعا كردند كه اين پسر بچه از ايشان است كه درچاه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه همانجا يوسف را به پولىاندك فروختند، و از ترس اينكه حقيقت حال معلوم نشود در قيمتش پافشارى نكردند.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير اول به برادران و ضمير دوم به رهگذران برمى گردد،و معناى آيه اين است كه : برادران ، يوسف را به پولى اندك فروختند، و رهگذران ازخريدنش اظهار بى ميلى مى كردند كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبتبه خريدنش ‍ بى ميل بودند براى اينكه حدس مى زدند حقيقت مطلب غير اينست ، و حتما مكرو نقشه اى در كار است ، چون از سيماى پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست .
و ليكن سياق آيات با هيچيك از اين دو وجه سازگارى ندارد، چون هر چه ضمير جمع درآيه قبلى بود همه به رهگذران برمى گشت و در آيه بعدى هم اسمى از برادران به مياننيامده تا بگوييم ضمير در (شروه ) و ضمير در (كانوا) و يا يكى از آن دو بهبرادران برمى گردد.
علاوه بر اينكه ظاهر آيه بعدى كه مى فرمايد: (وقال الذى اشتراه من مصر) اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته (وخلاصه خريداران در آن آيه خريداران اين آيه اند).
و اما اينكه در روايات آمده كه (برادران يوسف خود را به آنجا رسانيده ، يوسف را ازدست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين برده ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را بهثمن بخسى فروختند) مطلبى است تاريخى كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، ونه ظاهر آيه آن روايات را دفع مى كند.
و چه بسا گفته شده كه (شراء) در آيه مورد بحث به معنى خريدن است ، چون به اينمعنا هم از زبان عرب شنيده شده ، ولى سياق آيه ايناحتمال را هم مانند دو احتمال قبلى دفع مى كند.


و قال الذى اشتريه من مصر لا مراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا


از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله نامبرده يوسف را با خود به مصر بردند و درآنجا به معرض فروش گذاشتند، و مردى از اهل مصر او را خريدارى نموده به خانه اشبرد.
خريدار يوسف (عليه السلام )، عزيز مصرومنزل جديد او كاخ عزيز بوده است
راستى آيات اين سوره به چه نحو شگفت آورى اين شخص را معرفى مى كند: اولا در كلمه(من مصر) مى فهماند خريدار يوسف ، مردى ازاهل خود مصر بوده ، و ثانيا در آيه (و الفيا سيدها لدى الباب ) مى فهماند كه اومردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده ، و ثالثا در آيه (وقال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه ) مى فهماند كه او عزيزى درمصر بوده كه مردم مصر براى او عزت و مقامى منيعقائل بوده اند. و نيز او را معرفى مى كند كه داراى زندان بوده ، پس معلوم مى شودرياستى در بين مردم داشته ، زيرا داشتن زندان از شؤ ون رياست است ، و خلاصه از همهاين آيات برمى آيد كه يوسف از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بوده .
و كوتاه سخن ، قرآن كريم در تعريف اين شخص در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجتبوده بيان كرده ، چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مى آيد لازم نيست تمامىخصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام تنها فرموده : (وقال الذى اشتريه من مصر)
و به هر حال آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهيش مى رساند كه قافله ، يوسف رابه مصر برده و در آنجا او را به يكى از سكنه آن شهر فروختند، و او هم يوسف را بهخانه اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه (اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذهولدا).
با اينكه عادت بر اين جريان دارد كه موالى نسبت به امر بردگان خود اهميتى ندهند، مگردر جايى كه از سيماى برده آثار اصالت و رشد را تفرس كنند و به نظرشان سيماىخير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و روسا كه هر لحظه دهها و بلكهصدها برده و كنيز مى گيرند، چنين اشخاصى عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع واشتياق نشان نمى دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد واله وشيدايش شوند، با اين حال اين سفارشى كه عزيز مصر درباره يوسف كرده كه (او رااحترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند)معناى عميقى دارد، ومخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوى خانه اش مى كند (نهبه كاركنان خانه )، بلكه به او مى گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد،و اين سابقه ندارد كه ملكه ها در امور جزئى و كوچك مباشرت كنند، و خانمى با چنين مقامىمنيع به امور بردگان و غلامان رسيدگى نمايد.
پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كهعقل هر بيننده را خيره و دلها را واله مى ساخته ، و بالاتر از زيبايى آب وگل ، خلق زيبا داشته ، صبور و با وقار و داراى حركاتى سنگين بوده ، لهجه اى مليح ومنطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته ، و اين صفات وقتى در فردى وجودداشته باشد ريشه هايش از همان كودكى حركات و سكنات كودك را از حركات و سكناتديگر كودكان متمايز مى كند و آثارش از همان كودكى در سيمايش ظاهر مى گردد.
اينها بوده كه دل عزيز را به سوى يوسف - يكطفل صغير - جلب كرده ، تا آنجا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نماكند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك ترين مردم به وى باشد تا او درامور مهم و مقاصد بزرگ خود از وى منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براى اوو براى همسرش فرزندى باشد، و از خاندان او ارث ببرد.
و از همين جا مى توان احتمال داد كه عزيز مردى عقيم بوده و از همسرش فرزندى نداشته ،و به همين جهت آرزو مى كرده كه يوسف فرزند او و همسرش باشد.
پس اينكه فرمود: (و قال الذى اشتريه من مصر) يعنى : عزيز (لامراته ) عزيرهمصر (اكرمى مثويه ) يعنى خودت مباشر امور او باش ، و براى او مقامى بزرگ وارجمند در نزد خودت قرار ده (عسى ان ينفعنا) شايد در مقاصد عالى و امور مهم بهدردمان بخورد، (او نتخذه ولدا) و يا او را فرزند خود بخوانيم .


و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعلمه منتاءويل الاحاديث و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون


راغب در مفردات مى گويد: (مكان ) در نزد اهل لغت به معناى جايى است كه چيزى را درخود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناى جاى دادن است همچنانكه تمكن به معناىقبول مكان و جايگير شدن در آنست ) و از همين باب است كه خدا فرموده : (و لقد مكناهمفى الارض ) و نيز فرموده (و لقد مكناهم فيما ان مكناكم فيه ) و نيز فرموده : (اولم نمكن لهم و نمكن لهم فى الارض ). آنگاه اضافه كرده كهخليل گفته : كلمه (مكان ) بر وزن مفعل از ماده (كون ) است (و قاعدتا مى بايستىهمه مشتقات آن از اين سه حرف اشتقاق يابد) و ليكن در محاوره عرب از ماده (مكن )اشتقاق يافته ، مى گويند: (تمكن ) و (تمسكن ) همچنانكهاصل منزل (نزل ) است ولى ازخود آن اشتقاق جدا مى كنند و مى گويند(تمنزل ).
معناى جمله : (و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض )
پس كلمه (مكان ) به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين ، و معناى (امكان ) و(تمكين ) قراردادن در محل است . و چه بسا، كه كلمه (مكان ) و (مكانت ) بهاستقرارگاه امور معنوى اطلاق مى شود، مثل اينكه مى گوئيم (فلانى مكانتى در علمدارد)، و يا (مكانتى در نزد مردم دارد). و وقتى گفته مى شود (من فلانى را از فلانچيز امكان دادم و او تمكن يافت ) معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او قادر بر آن شد،ولى اين تعبير از باب كنايه است .
و شايد مراد از اينكه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طورىدر زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات ، با وسعت هر چه بيشتر تمتّع ببرد،بر خلاف آنچه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد، و بههمين جهت او را در ته چاه ، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروش رساندند تا ازقرارگاه پدرش دور شده ، از سرزمينى به سرزمينىانتقال يابد.
خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده ، يكى بعد ازآنكه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده، و يكى هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه هاىسرزمين مصر، كه در آنجا چنين فرموده : (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيثيشاء) و عنايت در هر دو جا يكى است .
و اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ) اشاره است بههمان مطالبى كه قبلا فرموده بود كه : از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و درخانه عزيز جايش داد. در اينجا دو احتمال هست يكى اينكه مقصود از تمكين در زمين همين مقداراز تمكين باشد كه يك پسر بچه غريب از خانه عزيز سر درآورده و به سفارش صاحبخانه داراى گواراترين عيش شود، و بنابرايناحتمال تشبيه (كذلك ) در آيه از قبيل تشبيه چيزى است به خودش ، البته بطوريكهدلالت بر عظمت اوصاف آن كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمّت شده ، نظير گفتهشاعر:
كاننا و الماء من حولنا قوم جلوس حولهم ماء
(وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است نظير وضع مردمى است كه نشسته اند ودورشان آب است ) چون اين تشبيه ركيك و مذموم است .
بلكه منظور اينست كه آن تمكينى كه ما در زمين به يوسف داديم نظير تمكينى است كه الانداريم شرح مى دهيم ، و اوصافى داشته مثل اوصاف خيره كننده اى كه در شرح داستانشآورديم . و اين خود يك نحوه لطافتى است در بيان كه گوينده چيزى را به خودش ‍مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجّه برجستگى و اهميت اوصاف آن شود، و غرضىكه در همه تشبيه ها هست و آن جذاب بودن مطلب استحاصل شود.
و از همين باب است تشبيه (ليس كمثله شى ء) و همچنين(لمثل هذا فليعمل العاملون ) كه در اولى مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كهصفات اوست شبيه و نظير ندارد، و در دومى اين است كه هر چيزى كه داراى اين صفاتباشد آنطور كه بهشت متصف به آن است ، پس عاملين براى رسيدن به آن ،عمل كنند، تا با رسيدن به آن ، رستگار شوند.
احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين ، مطلق تمكين در زمين است ، نه تنها آن تمكينى كهتاكنون يادآور شده . بنابراين تشبيه در آيه از باب تشبيهكل به بعضى از افراد است تا دلالت كند بر اينكه ساير تمكين هاى بعدى هممثل تمكينى است كه تاكنون بيان شده . و يا تشبيهكل است به بعضى از اجزايش ، تا دلالت كند بر اينكه اجزاى باقيمانده هم حالشحال همين جزئى است كه گفته شد. و بنابراين ، معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه :تمكين ما به يوسف در زمين به همين منوالى كه گفتيم ادامه مى يابد، چه برادرانش به وىحسد برده از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيده به چاهش انداختند، و نعمت تمتعدر وطن و زندگى بدوى را از او سلب نموده ، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه واهلش دور سازند، و خداى سبحان عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكنش ‍ در زمين ،آنهم در خانه عزيز و در بهترين احوال ، از اين به بعدش هم همينمنوال ادامه مى يابد، همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مىكنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكه دارش سازند، خداوند كيد ايشان را هم عيناوسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وى قرار مى دهد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation