|
|
|
|
|
|
مسجد بالاسر: در طرف غربى روضه مطهره حضرت معصومه عليها السلام واقع شده است ، ابتدا دومرافق و مكان از بيوتات روضه مطهره بود و از بناهاى شاهاسماعيل صفوى شاهزاده محمدتقى ميرزاى حسام السلطنه پسر خاقان فتحعلى شاه درسال 1234 آن دو مكان را يكى كرده و مسجد نمودند، پس از آن عده اى از بازرگانانتهران خانه معروف به جبرئيل را خريده و ضميمه مسجد نموده و مسجد را بزرگ نمودند،هم اكنون در اين مسجد با بركت عده زيادى از علما و فضلاى بزرگ مدفون شده اند. مسجد اعظم : مسجد بابركت اعم كه متصل به حرم حضرت معصومه عليها السلام مى باشد، از اقداماتمهم و شاهكارهاى حضرت آيه الله العظمى بروجردى قدس سره مى باشد كه به اراده آنبزرگ مرد روحانى و همت مسلمانان باتقوى ، در روز يازدهم ذيقعدهسال 1373 هجرى قمرى كه بنا بر مشهور مصادف با روز ميلاد حضرت على بن موسىالرضا عليه السلام است ، به دست تواناى آن عالم ربانى كلنگاول آن زده شد و مسجدى بزرگ و آبرومند كه از هر جهت نياز زائرين محترم را تاءمين كند،بنا فرمودند، ارزش اين مسجد خصوصا در ايام اعياد اسلامى و ملى و روزهاى سوگوارى وايام عاشورا و ماه مبارك رمضان بر همه روشن است و به طور مسلم اين مسجد يكى ازافتخارات كشور و ملت مسلمان ايران مى باشد. كتابخانه مسجد اعظم نيز از كتابخانه هاى مهم و پرارزش است كه با داشتن كتاب هاىفراوان و مورد نياز و تشكيلات و مجهز، مورد استفاده سربازان رشيد آقا امام زمان -عجل الله تعالى فرجه الشريف - و طلاب محترم علوم دينى و ساير مردم مى باشد.(278) توصيف گنبد مسجد اعظم : اين مسجد عظيم ، مشتمل بر يك مقصوره موسع و گنبد مرتفع و ايوان معظم و دو گوشوارچهل ستون و كتابخانه جامع و ساير مرافق و بيوتات مى باشد. در بناى اين مسجدتلفيقى از سبك قديم با اسلوب ساختمانى جديد به كار رفته است زيرا مقصوره و گنبدو گلدسته هايش با استيل باستانى و سبك كنونى بنا شده ، ولىچهل ستون هايش با نقشه روز ساخته شده است . مقصوره اين مسجد كه در وسعت و رفعت و زينت در عالم اسلام كم نظير و بلكه بى نظيراست ، تماما آراسته به كاشى كارى معرق بالاى ازاره مرمرى مى باشد. معمار مسجدابتكارى به خرج دادند، بدين گونه كه ايشان دستور دادند تا استخوان بندى و اسكلتآن را با مقتول به پا داشتند و در سربند مفاصل آن با اكسيژن جوشكارى بهعمل آوردند و سپس از هر طرف ، اين اسكلت فلزى را با آجر پوشاندند، يعنى در طرفينآن از داخل و خارج جدارى به قطر چهارده آجر، هر طرف هفت رديف با ملات كهمتشكل از سيمان و آهك و ماسه بود، بالا بردند، به طورى كهطول عمر آن هزار سال قابل پيش بينى است . قاعده گنبد از خارج و داخل چهار ضلعى متساوى به دهانه 19 و ارتفاع 24 متر باتزئينات متنوع مرمرى و كاشى كارى است كه در چهار گوشه آن نيم طاقى بالا آوردهشده و صورت مربع را با نقشه يزدى سازى بهشكل فلكه اى در آورده اند و نيز پا طاق پوشش عرقچينى آن را بالا برده اند. در ضلع جنوبى اين مقصوره محرابى است مجلل و مضلع پنج تركى به دهانه 3 و ارتفاع5 متر با ازاره مرمرى و بدنه و جرزهاى كاشى كارى معرق و پوشش مقرنس خوش قطارىدر سه رديف از كاشى هاى شفاف خوش رنگ و لعابى است كه در سينه آن ترنجى نمودارو در ميانه آن به خط ثلث طلايى كلمه مبارك الله خوانده مى شود. البته گنبد و بقيهقسمت هاى مسجد، مملو از هنر معمارى و تزئينات فراوان است كه جهت اختصار، به همين چندسطر بسنده نموده ايم . جا دارد شما مطالعه كنندگان گرامى اماكن نامبرده را از نزديكمشاهده نماييد تا بهره بيشترى از آن ها ببريد. مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام گرچه مسجدى تاريخى با آنشكل كه ما تعريف نموديم ، نيست اما اين مسجد از نمونه مساجد مقدسى است كه مطالعهتاريخچه آن بسيار جالب و شنيدنى است كه حضرت ولى عصر -عجل الله تعالى فرجه الشريف - به آن نظرى خاص داشته اند و ما هم جهت حسن ختام اينكتاب آن را تقديم شما عزيزان مى نماييم . مسجد امام حسن مجتبى به اراده و نقشه حضرت امام زمان عليه السلام ساخته شده است كهسرگذشت آن به نقل از كتاب ديدنى هاى قم ، صفحه 28، كه او از كتاب پاسخ دهپرسش صفحه 31 حضرت آيه الله آقاى حاج شيخ لطف الله صافىنقل نموده است چنين است : اكثر مسافرينى كه از قم به تهران و از تهران به قم مى آيند و اهالى قم اطلاع دارنداخيرا در محلى كه سابقا بيابان و خارج از شهر قم بود - جاده قديم تهران - جناب مرحومحاج يدالله رجبيان كه از اخيار قم بودند مسجدمجلل و باشكوهى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بنا كرده است كه هم اكنونداير است و نماز جماعت در آن منعقد مى گردد. در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب1398 مطابق با تير ماه 1357 حكايت زير را راجع به اين مسجد شخصا از صاحب حكايتآقاى احمد عسگرى كه از اخيار است و سال ها است در تهران موطن است درمنزل جناب آقاى رجبيان با حضور ايشان و بعضى ديگر از محترمين شنيدم . آقاى عسگرى نقل كرد: حدود 17 سال پيش روز پنجشنبه اى بود،مشغول تعقيب نماز صبح بودم كه در زدند، رفتم بيرون ديدم ، سه نفر جوان كه هر سهمكانيك بودند با ماشين آمده اند، گفتند: تقاضا داريم امروز پنجشنبه است ما را همراهىنماييد تا به مسجد جمكران مشرف شويم ، دعا كنيم ، حاجت شرعى داريم . اين جانب جلسه اى داشتم كه جوانان را در آن جمع مى كردم و نماز و قرآن به آن ها تعليممى دادم ، اين سه نفر جوان از همان جوانان بودند، من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم ، سرمرا پايين انداختم و گفتم : من چه كاره ام بيايم دعا كنم ، بالاخره اصرار كردند، من هم ديدمنبايد آن ها را رد كنم ، موافقت كردم ، سوار ماشين شدم و به سوى قم حركت كرديم . در جاده تهران (نزديك قم ) ساختمان هاى فعلى نبود، فقط دست چپ يك كاروان سراىخرابه به نام قهوه خانه على سياه بود، چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلا حاج آقارجبيان مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام را بنا كرده است ، ماشين خاموش شد. رفقا كه هر سه مكانيك بودند، پياده شدند، سه نفرى كاپوت ماشين را بالا زدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يك نفر آن ها به نام على آقا يك ليوان آب گرفتم كهبراى قضاى حاجت و تطهير بروم . وقتى داخل زمين هاى فعلى شدم ديدم سيدى بسيار زيباو سفيد، ابروهايش كشيده ، دندان هايش سفيد و خالى بر صورت مباركش بود، با لباسسفيد و عباى نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانى ها ايستاده و با نيزه اىكه به قد هشت متر بلند است زمين را خط كشى مى نمايد، با خود گفتم :اول صبح آمده است ، اين جا جلوى جاده دوست و دشمن مى آيند، رد مى شوند نيزه دستش گرفته است ! آقاى عسگرى (در حالى كه از اين سخنان خود پشيمان بود و عذرخواهى مى كرد) گفت : دردل با خود خطاب به او گفتم : عمو، زمان تانك و توپ و اتم است ، نيزه را آورده اى چهكنى !برو درست را بخوان ، رفتم براى قضاى حاجت نشستم ، صدا زد: آقاى عسگرى آنجا ننشين ، اين جا را من خط كشيده ام ، مسجد است . من متوجه نشدم كه از كجا مرا مى شناسد، مانند بچه اى كه از بزرگ تر اطاعت مى كندگفتم : چشم !پاشدم ، فرمود، برو پشت آن بلندى ، رفتم آن جا؛ به خود گفتم : سر سؤال را با او باز كنم ، بگويم آقا جان ، سيد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان . سه سؤ الپيش خود طرح كردم . 1 - اين مسجد را براى اجنه مى سازى يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زيرآفتاب نقشه مى كشى و درس نخوانده معمار شده اى ؟ 2 - هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نكنم ؟ 3 - در اين مسجد كه مى سازى جن نماز مى خواند يا ملائكه ؟ اين پرسش ها را پيش خود طرح كردم ، آمدم جلو آمدم سلام كردم باراول او ابتدا به من سلام كرد نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت ، دستهايش سفيد و نرم بود، چون اين فكر كرده بودم كه با او مزاح كنم ، چنان در تهران هروقت سيدى شلوغ مى كرد مى گفتم : مگر روز چهارشنبه است ، هنوز عرض نكرده بودم ،تبسم كرد و فرمود: پنجشنبه است ، چهارشنبه نيست و فرمود: سه سؤ الى را كه دارىبگو، من متوجه نشدم كه قبل از اين كه سؤ ال كنم از مافى الضمير به من اطلاع داد، گفتم: سيد فرزند پيغمبر درس اول كرده اى ، صبح آمده اى كنار جاده نمى گويى اين زمانتانك و توپ ، نيزه به درد نمى خورد و دوست و دشمن مى آيند رد مى شوند برو درست رابخوان ! خنديد چشمش را انداخت به زمين ، فرمود: دارم نقشه مسجد مى كشم ، گفتم : براىجن يا ملائكه فرمود: براى آدمى زاد اين جا آبادى مى شود. گفتم : بفرماييد ببينم اين جا كه مى خواستم قضاى حاجت كنم ، هنوز مسجد نشده است ،فرمود، يكى از عزيزان فاطمه زهرا عليها السلام در اين جا بر زمين افتاده و شهيد شدهاست ، من مربع مستطيل خط كشيده ام اين جا مى شود محراب ، اين جا مى بينى قطرات خوناست كه مؤمنين مى ايستند. اين جا كه مى بينى توالت مى شود اين جا دشمنان خدا ورسول به خاك افتاده اند، همين طور كه ايستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند،فرمود: اين جا مى شود حسينيه و اشك از چشمانش جارى شد، من هم بى اختيار گريه كردم . فرمود، پشت اين جا مى شود كتابخانه ، تو كتاب هايش را مى دهى ؟ گفتم : پسر پيغمبر به سه شرط: شرط اول : اين كه من زنده باشم ، فرمود: ان شاء الله . شرط دوم : اين است كه اين جا مسجد شود، فرمود: ان شاء الله . شرط سوم : اين است كه به قدر استطاعت ولو يك كتاب شده ، براى اجراى امر تو پسرپيغمبر بياورم ؛ ولى خواهش مى كنم برو درست را بخوان ، آقا جان اين هوا را از سرتدور كن . خنديد، دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت . گفتم : آخر نفرموديد اين جا را كى مى سازد؟ فرمود: يدالله فوق ايديهم گفتم : آقا جان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دست هاست ، فرمود: آخر كار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش ازقول من سلام برسان . در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت ، فرمود: خدا خيرت بدهد. من آمدم ، رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده است . گفتم : چه شده بود؟ گفتند: يك چوب كبريت گذاشتيم زير اين وقتى آمدى درست شد. گفتند: با كى حرف مى زدى ؟ گفتم : مگر سيد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى دستش بود نديديد!من با او حرف مىزدم . گقتند: كدام سيد؟ خود برگشتم ديدم سيد نيست ، زمينمثل كف دست پستى و بلندى نداشت ، ولى هيچ كس نبود. من يك تكانى خوردم آمدم داخل ماشين نشستم ، ديگر با آن ها حرف نزدم به حرم حضرتمعصومه عليها السلام مشرف شديم . نمى دانم چه طورى نماز ظهر و عصر را خواندم ،بالاخره آمديم جمكران ناهار خورديم ، نماز خوانديم گيج بودم ، رفقا با من حرف مىزدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم . در مسجد جمكران يك پيرمرد يك طرف من نشسته و يك جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مىكردم ، گريه مى كردم ، نماز مسجد جمكران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجدهبروم ، صلوات را بخوانم ، ديدم آقايى كه بوى عطر مى داد، فرمود: آقاى عسگرى سلامعليكم ، نشست پهلوى من . تن صدايش همان تن صداى سيد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتيم به سجدهذكر صلوات را گفتم ، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده گفتم سربلند كنم ، بپرسمشما اهل كجا هستيد؟ مرا از كجا مى شناسيد؟ وقتى سربلند كردم ديدم آقا نيست . به پيرمرد گفتم : اين آقا كه با من حرف مى زد كجا رفت او را نديدى ؟ گفت : نه . از جوان پرسيدم ، او هم گفت : نديدم . يك دفعه مثل اين كه زمين لرزه شد، تكان خوردم ، فهميدم كه حضرت مهدى عليه السلامبوده است . به سرعت به سوى تهران برگشتم . يكى از علماى تهران را در اولينفرصت ملاقات كردم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم و خصوصيات را از من پرسيد. گفت : خود حضرت بوده اند، حالا صبر كن اگر آن جا مسجد شد درست است . مدتى بعد روزى يكى از دوستان ، پدرش فوت كرده بود به اتفاق رفقا كه در مسجدبا من بودند او را آورديم قم ، به همان محل كه رسيديم ديدم دو پايه خيلى بلند بالارفته است ، پرسيدم : اين جا چيست ؟ گفتند: اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى عليه السلام گفتم : اين مسجد را كى مى سازد؟ گفتند: حاج يدالله رجبيان . تا گفتند: يدالله قلبم به طپش افتاد با خود گفتم : يدالله فوق ايديهم (279) فهميدم : حاج يدالله است ، ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمى شناختم ، برگشتم بهتهران به آن عالم كه قبلا جريان را به او گفته بودم ، اين قصه را هم گفتم . فرمود: برو سراغش ، درست است . من بعد از آن كه چهارصد جلد كتاب خريدارى نموده ،به محل كار حاج يدالله در قم رفتم . ايشان گفت ، من اين طور كتاب ها را قبول نمى كنم ، جريان را بگو. بالاخره جريان را گفتم و كتاب ها را تقديم كردم ، رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرتخواندم و گريه كردم . مسجد و حسينيه را طبق نقشه اى كه حضرت كشيده بودند حاجيدالله به من نشان داد و گفت ، خدا خيرت بدهد، تو به عهدت وفا كردى .
|
|
|
|
|
|
|
|