بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

fehrest page

back page

باب سى و هفتم در بيان احوال بعضى از پادشاهان زمين است 
حق تعالى مى فرمايد: اهم خير ام قوم تبع و الذين من قبلهم اهلكناهم انهم كانوا مجرمين (920) يعنى : آيا كفر قريش بهترند - به حسب دنيا - يا قوم تبع و آنان كهپيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران .
بدان كه خلاف است كه آيا تبع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد ازآيه كريمه تبع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبع ايمانآورد و قومش بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اينقول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه تبع به اوس و خزرج گفت كه : شما در اينجا باشيد - يعنى در مدينه - تابيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله ، و اگر من او را دريابم خدمت اوخواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (921)
عامه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبعرا كه او مسلمان شد (922). از كعب الاخبار روايت كرده اند كه : او نيكو مرد صالحى بودو خدا قوم او را مذمت كرده است و او را مذمت نكرده است (923).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيد كه : تبع راچرا تبع مى گفتند؟
فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسنده پادشاهى بود كه پيش از او بود،پس هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت بسم الله الذىخلق صبحا و ربحا يعنى : ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نامخداوندى كه صبح و باد را او آفريده است پس ‍ پادشاه مى گفت كه : بنويس نامهرا و ابتدا به نام ملك رعد، و او مى گفت كه : ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعداز آن هر حاجت كه دارى مى نويسم ، پس حق تعالى به جزاى اينعمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى اويا در دين او، پس ‍ به اين سبب او را تبع گفتند (924).
و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت : در ميان مكه و مدينه با رفيق خودهمراه بودم ، پس در باب انصار سخن گفتيم ، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمعشده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادق عليهالسلام ، آن حضرت در سايه درختى نشسته بود.
چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤال كنيم فرمود كه : تبع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند،چون رسيد به اين وادى كه از قبيله هذيل بود گروهى از بعضىقبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوىاهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانهاى ساخته اند و آن را خانه پروردگار خود گردانيده اند - و مراد ايشان شهر مكه و خانهكعبه بود - پس تبع گفت : اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشتو فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانه ايشان را خراب خواهم كرد.
پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيدو گفت : فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟
پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان ، گفتند: مارا خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى ؟
گفت : در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذريت ايشان رااسير كنم و خانه ايشان را خراب كنم .
گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى .
گفت : چرا؟
گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خداست و آن خانه خانه خداست و ساكنان آن شهر و آن خانهفرزندان ابراهيم خليلند.
گفت : راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفعشود؟
گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى ، شايد اين بلا از تو دفع شود.
پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان بااهل آن ، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خرابكردن خانه كعبه كرده بودند و ايشان را كشت ، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد وسى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براىاهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مىگذاشتند براى درندگان ، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان .
پس ، از مكه برگشت بسوى مدينه طيبه و گروهى ازاهل يمن را كه از قبيله غسان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخرالزمان صلى الله عليه و آله و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اىاز نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد (925).
در روايت ديگر منقول است كه : تبع بن حسان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر ازيهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاهسال عمر او بود گفت : اى پادشاه ! مانند تو كسى نمى بايد كهقول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خرابكنى .
گفت : چرا؟
آن يهودى گفت : زيرا كه از فرزندان اسماعيل ، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكانهجرت خواهد كرد.
پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعامكرد، پس تبع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است : شهادت مى دهم بر احمد صلىالله عليه و آله كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفريننده مخلوقات است اگر عمر منمتصل شود به عمر او هر آينه وزير و ياور او خواهم بود (926).
و ابن شهر آشوب رحمه الله روايت كرده است كه : تبعاول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هرشهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان ، چون به مكه رسيد چهار هزار نفراز علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرىداشت كه او را عمياريا (927) مى گفتند، پس ‍ در اين امر با او مصلحت كرد، اوگفت : ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانه كعبه ، پس پادشاه درخاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغاو موكل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبا ازمعالجه او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد ومتفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آنها آمد و پنهان به او گفت كه : اگرپادشاه راست بگويد كه چه نيت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم ، پسوزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او بود، پس عالم به او گفت: آيا در باب كعبه نيت بدى كرده اى ؟
گفت : بلى ، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم .
عالم گفت : از اين نيت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى توحاصل شود.
تبع گفت : توبه كردم از آن نيت كه كرده بودم .
پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيمخليل عليه السلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و اواول كسى بو كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينهزمينى بود كه چشمه آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالمكه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به درخانه پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تابه اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن .
پس وزير به ايشان گفت : حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟
گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانه كعبه به شرف محمد صلى الله عليه و آلهاست كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكانهجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم .
چون تبع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يكسال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صدخانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خودتزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرترسول صلى الله عليه و آله نوشت ، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكهاز امت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى ، و در عنوان نامه نوشتكه : اين نامه اى است بسوى محمد بن عبدالله كه خاتم پيغمبران است ورسول پروردگار عالميان است از تبع اول ؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او رانصيحت كرده بود، و از مدينه برون رفت و متوجه بلاد هند شد و در غلسان كهشهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرترسول صلى الله عليه و آله هزار سال فاصله بود، چونرسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامه تبع را بهابوليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابوليلى به مكه رسيد آنحضرت در قبيله بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابوليلى؟
عرض كرد: بلى .
فرمود: نامه تبع اول را آورده اى ؟
پس ابوليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت اميرالمؤمنينعليه السلام داد كه : بخوان ، چون نامه تبع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبابه برادر شايسته ما، و امر فرمود ابوليلى را كه : برگرد بسوى مدينه (928).
مؤلف گويد: در ساير احوالتبع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرترسول صلى الله عليه و آله مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : سلمان فارسى رحمه الله گفت : پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه اورا روذين مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فسادبسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اىشديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن ، پس به استغاثه وتذلل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به اودادند نافع نيفتاد تا آنكه از تاءثير دوا نااميد شد.
پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه : برو بهنزد روذين بنده جبار من در هيئت اطبا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او رااميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى با داغى بسوزانى ،چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو راقبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود اورا بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى ، اگرچنين كنى در همان ساعت وجع تو برطرف مى شود.
چون پيغمبر به فرموده الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت ، پادشاه گفت :گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.
فرمود: اگر عطيه بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى .
پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد ازتفحص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان وبه سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان بهمال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردندپادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى و مادر را گفت : طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدراو را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كامله خود به سخن آورد و گفت : اىپادشاه ! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من ، اىپادشاه ! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشانخود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى از ايشان مكن بر ظلم من .
پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفتدر خواب ديد كه شخصى به او گفت : حق تعالى آنطفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيدهبود به درد شقيقه كه متنبه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكوگردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آنطفل . پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است ، و سيرتخود را تغيير داد و در بقيه عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد (929).
ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه :جبرئيل عليه السلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد كه در آنكتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرترسول صلى الله عليه و آله احوال ايشان را مجملانقل فرمود.
ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچهنقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده استدر اينجا ذكر مى كنيم :
فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و ششسال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسى عليه السلام متولدشد، و چون عيسى عليه السلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا عليه السلام راخليفه خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدىواصل شد حضرت يحيى بن زكريا عليه السلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقتاردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، درسال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيى عليه السلام را شهيد كردند پس يحيى فرزندشمعون را وصى خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سىسال سلطنت كرد تا خدا او را كشت ، و علم و نور وتفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حوارياناصحاب عيسى عليه السلام با ايشان مى بودند.
در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفتسال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيى عليه السلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد،يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفتسال از سلطنت او گذشت عزبر را خدا به پيغمبرى فرستاد براهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزبر را با آنها ميراند و بعد از صدسال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشتهشدند، پس بعد از بخت نصر مهروبه پسر او پادشاه شد و شانزدهسال و بيست و شش روز سلطنت كرد و دانيال عليه السلام را گرفت و در چاه كرد و نقبهابراى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش ‍ افكند و ايشاننداصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است ، پس چون حق تعالى خواستدانيال عليه السلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرشمكيخا پسر خود بسپارد و او را خليفه خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاهشد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و ششسال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسردانيال عليه السلام بود و اصحاب او از مؤمنان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند امانمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقى را علانيهبگويند.
بعد از بهرام ، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترتبهم رسيد و ولى امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤمن او با او بودند، پسچون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور وحكمت خدا را به انشو پسر خود بسپارد و او را وصى خود گرداند، و فترت ميانعيسى عليه السلام و محمد صلى الله عليه و آله چهارصد و هشتادسال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند و يكى بعد از ديگرىوصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصى مى نمود، پس بعد ازبهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و اواول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعداز شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف ورقيم را، و خليفه خدا در آن زمان دسيحا پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپورپسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد ازشاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفهخدا در زمين دسيحا بود و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او درخواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به نسطورس پسرخود و او را وصى خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و ششسال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفه خدا در زمين نسطورس بود.
بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفتسال پادشاه بود و خليفه خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤمنان آن زمان با او مىبودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوىاو وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به مرعيدا، و بعد ازفيروز فلاس پسر فيروز چهارده سال سلطنت كرد و باز خليفه خدا مرعيدا بود،و بعد از فلاس برادر او قباد چهل و سهسال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و ششسال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مرعيدا بود، و بعد از جاماسبكسرى پسر قباد چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا واصحاب و شيعيان مؤمن او بودند.
چون حق تعالى خواست مرعيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كهنور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفه خود گرداند، و بعد ازكسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشتسال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤمن و شيعيان تصديق كننده اوبودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفه خدا درزمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا بهطول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خداشدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شدو مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبهو قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقه پيغمبران خود ماندند و آخر ايشانبدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان ، پس در اين وقت خدابرگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجره مشرفه طيبه كه اختيار كرده بود آنرا در علم سابق خود بر همه قبيله ها، و اين سلسله رامحل پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلى الله عليه و آله رامخصوص ‍ گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق راظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوندعالميان ، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زيادهبر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه نداردباطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيمحميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را (930).
ابن بابويه رحمه الله از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سن نود و هفتسالگى در خانه يحيى بن منصور نقل كرد كه : من پادشاهى را در هند ديدم كه او راسربابك (931) مى گفتند در شهرى كه آن را صوح (932) مىگفتند، پس از او پرسيدم : چند سال از عمر تو گذشته است ؟
گفت : نهصد و بيست و پنج سال - و مسلمان بود - و گفت : حضرترسول صلى الله عليه و آله ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد كه حذيقه بناليمان و عمرو بن عاص و اسامه بن زيد و ابوموسى اشعرى و صهيب رومى و سفينه وغير ايشان در ميان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام كردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدمو نامه آن حضرت را بوسيدم .
پس من گفتم : با اين ضعف چگونه نماز مى كنى ؟
گفت : حق تعالى مى فرمايد الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم(933)
گفتم : خوراك تو چيست ؟
گفت : آب گوشت با گندنا.
گفتم : آيا از تو چيزى جدا مى شود؟
گفت : هفته اى يك مرتبه چيز كمى دفع مى شود.
پس احوال دندانهاى او را پرسيدم ؟
گفت : بيست مرتبه آنها را افكنده ام و از نو بدر آورده ام . و در طويله او چهارپائى بوداز فيل بزرگتر كه او را زندفيل مى گفتند، پرسيدم : چه مى كنى اين جانور را؟
گفت : رخت خدمتكاران را بر آن بار مى كنند و براى گازران مى برند كه بشويند.
و چهار سال راه طول مملكت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى كه پايتخت او بودپنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد وبيست هزار لشكر حاضر بودند كه چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنكه استعانتاز لشكرهاى ديگر بجويند، و جاى او در وسط شهر بود.
شنيدم كه مى گفت : داخل بلاد مغرب شده ام و به ريگ بيابان عالج رسيده ام و رفته امبسوى شهر قوم موسى - يعنى جابلقا - و بام خانه هاى ايشان هموار است ؛ خرمن جو وگندم و ماءكولات ايشان هميشه در بيرون شهر است ، آنچه مى خواهند از براى قوت خودبرمى دارند و باقى را در بيرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ايشان در خانه هاى ايشاناست ، و باغهاى ايشان دو فرسخ از شهر ايشان دور است ، و در ميان ايشان مرد پير و زنپير نيست ، بيمارى در ميان ايشان نمى باشد تا وقت مرگ .
بازارهاى ايشان گشوده است ، هر كه چيزى مى خواهد مى رود و مى كشد و برمى دارد وقيمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نيست ، در وقت نماز همه حاضر مى شوند درمسجد و نماز مى كنند و برمى گردند؛ در ميان ايشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنىبغير از ياد خدا و نماز و ياد مرگ نمى گويند (934).
مؤلف گويد: قصص معمران را در كتاب احوال حضرت قائم عليه السلام انشاء اللهبيان خواهيم كرد، و از جمله قصص انبياء قصه يوذاسف است ، چون طولى داشت در كتابعين الحياه بيان كرده بوديم و نبوت او به حديث معتبر ثابت نبود، لهذا در اينجاايراد نكرديم و هر كه خواهد بر آن قصص مطلع بشود به كتاب عين الحياه رجوعنمايد.
باب سى و هشتم در بيان قصه هاروت و ماروت است 
حق تعالى مى فرمايد و ما انزل على الملكينببابل هاروت و ماروت (935) گفته اند: مراد آن است كه : شياطين تعليم مىكردند مردم را آنچه فرستاده شده بود از سحر بر دو ملك كه در زمينبابل بودند كه نام ايشان هاروت و ماروت بود (936)، و ما يعلمان من احد حتىبقولا انما نحن فتنه فلا تكفر (937) و نمى آموختند سحر را به احدى تا مىگفتند به او كه : نيستيم ما مگر فتنه و امتحانى براى مردم پس كافر مشوبعمل كردن به سحر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه (938) پس ‍ مى آموختند از ايشان آنچه جدائى مى افكندند به سبب آن ميان آدمى و جفتاو.
على بن ابراهيم و عياشى رحمهما الله در تفسيرهاى خود به سند حسن از امام محمد باقرعليه السلام روايت كرده اند كه : ملائكه نازل مى شدند هر روز و هر شب براى حفظاعمال اوساط اهل زمين از فرزندان آدم و اعمال ايشان را مى نوشتند و به آسمان بالا مىبردند، پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهاناهل زمين و عيب مى كردند در ميان خود اهل زمين را به آنچه مى شنيدند و مى ديدند از ايشان ازافترا بستن ايشان بر خدا و جراءت ايشان بر معصيت حق تعالى ، پس خدا را تنزيهكردند از آنچه خلق به او نسبت مى دهند و به آن وصف مى كنند، و گروهى از ملائكهگفتند: پروردگارا! به غضب نمى آئى از آنچه خلق تو در زمين مى كنند و از آنچه در حقتو افترا مى كنند و بغير حق به تو نسبت مى دهند، و از آنچه نافرمانى تو مى كنند بعداز آنكه نهى كرده اى ايشان را از آنها و تو حلم مى كنى با ايشان وحال آنكه در قبضه قدرت تواند و در نعمت و عافيت تو تعيش مى كنند؟
پس حق تعالى خواست بنمايد به ملائكه قدرت كامله خود را و جارى بودن امر خود را درخلق خود، و بشناساند به ملائكه نعمت خود را بر ايشان كه ايشان را از گناه معصومگردانيده و خلقت ايشان را از ساير خلقتها امتياز داده و ايشان رامجبول بر طاعت گردانيده و شهوت معصيت در ايشان قرار نداده است ، پس وحى فرمودبسوى ملائكه كه : از ميان خود دو ملك اختيار كنيد تا ايشان را به زمين بفرستم و ايشان رابه طبيعت انسان بگردانم و در ايشان شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص وطول امل قرار دهم مثل آنچه در طبيعت بشر قرار داده ام تا ايشان را امتحان كنم به طاعت خود.
پس ملائكه هاروت و ماروت را در ميان خود اختيار كردند و ايشان زياده از ساير ملائكه عيبمى كردند فرزندان آدم را و طلب نزول عذاب بر ايشان بيش از سايرين مى كردند، پسحق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه : در شما شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن وحرص و طول امل قرار دادم چنانچه در بنى آدم ، پس چيزى در پرستيدن شريك من مگردانيدو مكشيد كسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس حجابهاىآسمانها را گشود تا قدرت خود را به ملائكه بنمايد و ايشان را به صورت و لباسانسان به زمين فرستاد.
پس فرمود: آمدند در ناحيه شهر بابل ، چون به زمين رسيدند بنائى به نظر ايشاندرآمد و رفتند به جانب آن بنا، چون به قصر رسيدند زنى را ديدند جميله و خوشرو وخوشبو كه به انواع زينتها خود را آراسته و با روى باز بسوى ايشان مى آيد، چون نظركردند بسوى او و با او سخن گفتند و نيك در او نگريستند به جهت آن شهوتى كه درايشان مقرر شده بود عاشق آن زن شدند و با يكديگر در آن باب مشورت كردند و نهى خدارا به ياد خود آوردند و از او گذشتند، چون اندكى راه رفتند شهوت بر ايشان غالب شدو ايشان را برگردانيد، پس بسوى آن زن برگشتند در نهايت بيتابى و بيقرارى و او رابه زنا خواندند.
آن زن گفت : من دينى دارم كه به آن اعتقاد دارم . و موافق دين خود مرا روا نيست با شمانزديكى كنم تا به دين من درنيائيد.
گفتند: دين تو چيست ؟
گفت : من خدائى دارم كه هر كه او را مى پرستد و سجده براى او مى كند، من مى توانماجابت او كرد به هر چه از من بطلبد.
گفتند: خداى تو چيست ؟
گفت : اين بت .
پس به يكديگر نظر كردند و گفتند: اكنون دو گناه از گناهانى كه خدا ما را نهى فرمودرو داد: يكى شرك و ديگرى زنا، پس با يكديگر مشورت كردند و آخر شهوت بر ايشانغالب شد و گفتند: قبول كرديم .
پس گفت : اگر راضى شديد كه بت را سجده كنيد آن قربانى دارد، تا شراب نخوريدسجده بت از شما مقبول نيست ، و موافق دين من آن است كهاول شراب بخوريد و آخر سجده بت بكنيد.
پس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اكنون سه گناه از آنها كه خدا نهى فرموده بودپيش آمد: شراب خوردن و زنا كردن و بت پرستيدن ؛ پس گفتند به آن زن كه : چه بلاىعظيم بودى تو براى ما، آنچه گفتى قبول كرديم .
پس شراب خوردند و بت را سجده كردند، چون متوجه مقاربت با او شدند و ايشان براى اوو او براى ايشان مهيا شدند، ناگاه سائلى از در آمد كه سؤال بكند، چون ايشان او را ديدند ترسيدند، آنسائل گفت : وضع شما آدمى را به شك مى اندازد كه چنين خائف و ترسان زن جميلهخوشبوئى را به چنين جاى خلوتى آورده ايد، شما بد مردمى هستيد؛ اين را گفت و بيرونرفت .
آن زن گفت : بخداى خود سوگند مى خورم كه نمى گذارم نزديك من آئيد وحال آنكه اين مرد مطلع شد بر حال من و شما و جاى شما را دانست والحال مى رود و من و شما را رسوا مى كند، اول او را بكشيد كه ما را رسوا نكند و بعد از آنبا اطمينان خاطر بيائيد و آنچه خواهيد بكنيد.
پس از پى آن مرد رفتند و او را كشتند و برگشتند، چون به آن موضع آمدند آن زن رانديدند و جامه ها از بدنشان فرو ريخت و عريان ماندند و انگشت حسرت به دندانگزيدند! پس حق تعالى وحى نمود بسوى ايشان كه : من شما را يك ساعت به زمينفرستادم كه با خلق من باشيد، پس در يك ساعت چهار معصيت كه شما را از آن نهى كردهبودم مرتكب شديد و از من شرم نكرديد و حال آنكه شما بيش از ساير ملائكه عيب مىكرديد اهل زمين را بر معصيت من و سعى مى كرديد درنزول عذاب من بر ايشان به سبب آنكه شما را خلقتى آفريده بودم كه خواهش گناهان درشما نبود و شما را از معاصى نگاه مى داشتم ، اكنون كه عصمت خود را از شما بازداشتم وشما را به خود گذاشتم چنين كرديد، الحال يا عذاب دنيا را اختيار كنيد يا عذاب آخرت را.
پس يكى از ايشان گفت : متمتع مى شويم از شهوتهاى خود در دنيا چون به دنيا آمده ايمتا برسيم به عذاب آخرت ، و ديگرى گفت : عذاب دنيا مدتى دارد و آخر شدن دارد و عذابآخرت دائمى است و منقطع نمى شود، پس ‍ اختيار نمى كنيم عذاب آخرت را كه سخت تر وابدى است بر عذاب دنياى فانى منقطع .
پس عذاب دنيا را اختيار كردند و تعليم سحر مى كردند مدتى در زمينبابل ، چون سحر را به مردم تعليم كردند ايشان را خدا از زمين بالا برد، و در ميان هواسرنگون آويخته اند و معذبند تا روز قيامت (939).
عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه : روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام برمنبر بود در مسجد كوفه ، پس عبدالله بن الكوا از آن حضرت پرسيد: مرا خبر ده ازاحوال اين ستاره سرخ - يعنى زهره -.
فرمود: روزى خدا ملائكه را مطلع گردانيد براحوال فرزندان آدم و ايشان مشغول معصيت بودند، پس هاروت و ماروت از ميان ملائكهگفتند: اين جماعتند كه پدر ايشان را به دست قدرت خود آفريدى و ملائكه را به سجده اوامر فرمودى ، به اين نحو معصيت تو مى كنند؟!
حق تعالى فرمود: شايد اگر شما را نيز مبتلا گردانم بهمثل آنچه آنها را به آن مبتلا كرده ام شما نيز مرا معصيت كنيد چنانچه ايشان مى كنند.
گفتند: نه بعزت تو سوگند كه معصيت تو نخواهيم كرد.
پس خدا ايشان را به شهوتها مبتلا نمود مثل بنى آدم و امر كرد ايشان را كه : چيزى را بامن شريك مگردانيد و مكشيد نفسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شرابمخوريد. پس ايشان را به زمين فرستاد و هر يك در ناحيه اى حكم مى كردند در ميان مردم ،پس اين ستاره به نزد يكى از آنها آمد به مخاصمه و در نهايت حسن وجمال بود، چون او را ديد مفتون عشق او شد و گفت : حق به جانب توست اما حكم نمى كنمبراى تو تا به من دست ندهى ؛ پس او را وعده كرد به يك روزى و برگشت و به نزدديگرى رفت به مرافعه و او نيز مفتون شد و او را به زنا تكليف كرد، او را نيز به همانساعت وعده داد كه رفيقش را وعده داده بود.
چون روز وعده شد هر دو نزد او حاضر شدند پس هر يك از ديگرى شرم كردند و سرهابه زير افكندند، پس پرده حيا را دريدند و يكى از ايشان به ديگرى گفت : آنچه تو رابه اينجا آورده است مرا هم همان آورده است ، پس ‍ هر دو او را به زنا تكليف كردند و او ابانمود و گفت : تا بت مرا سجده نكنيد و شراب نخوريد من راضى نمى شوم ، و ايشان اباكردند و او مبالغه نمود تا آنكه راضى شدند و شراب خوردند و از براى بت نمازكردند، پس گدائى داخل شد و ايشان را در آنجا ديد پس آن زن گفت : اين مرد بيرون مىرود و خبر شما را نقل مى كند و شما را رسوا مى كند، پس برخاستند و او را كشتند.
چون او را تكليف كردند كه به نزديك ايشان آيد گفت : راضى نمى شوم مگر آنكهتعليم من كنيد آن چيزى را كه به سبب آن به آسمان بالا مى رويد - زيرا ايشان روزهاميان مردم حكم مى كردند و شبها به آسمان مى رفتند - پس ‍ ايشان ابا كردند و او نيز اباكرد تا آنكه راضى شدند و تعليم او كردند، پس آن زن تكلم نمود به آن سخن كهتجربه كند كه ايشان راست گفته اند به او، پس ‍ همين كه تكلم نمود به آسمان بالارفت و ايشان به حسرت در او نظر مى كردند، و در ايناحوال اهل آسمان نظر مى كردند بسوى ايشان و از اوضاع ايشان عبرت مى گرفتند.
چون آن زن به آسمان رسيد خدا او را مسخ كرد به صورت اين كوكب كه مى بينيد(940).
مؤلف گويد: عامه نيز مثل اين قصه را در احاديث خود روايت كرده اند و اكثر علماى خاصهو عامه اين قصه را انكار كرده اند به سبب آنكه آنچه در اين قصه مذكور است منافات داردبا عصمت ملائكه كه به آيات و اخبار متواتره ثابت شده است ، بلكه ايشان دو ملك بودندكه خدا ايشان را براى امتحان مردم به زمين فرستاده بود كه به مردم تعليم سحر بكنندبراى آنكه فرق كنند ميان سحر و معجزه و براى آنكه سحر را بشناساند كه از آن احترازنمايند و به ايشان مى گفتند: اين تعليم كردن ما امتحانى است براى شما مبادا اين راوسيله دنياى خود كنيد و سحر بكنيد و كافر شويد، و از ايشان گناهى صادر نشد و مدتىدر زمين بودند بعد از آن به آسمان رفتند.
بعضى گفته اند ايشان ملك نبودند بلكه دو شخص بودند ازاهل بابل و به صلاح مشهور بودند، به اين سبب ايشان را ملك مى گفتند؛ و بعضى گفتهاند اين قصه منافات با عصمت ملائكه ندارد، زيرا كه ملائكه تا به وصف ملك بودنباقى باشند معصومند، و هرگاه حق تعالى ايشان را به صورت و حالت بشر بگرداندملك نخواهند بود و عصمت از ايشان ممكن است كهزائل شود، و اين سخن اگر چه خالى از قوتى نيست وليكن چون بعضى از احاديث بر رداين حديث وارد شده است و اينها موافق روايات عامه است و تواريخ يهود خلاف مذهب مشهورميان علماى شيعه است ، و در اين باب توقف نمودن اولى است .
چنانچه در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام درتاءويل اين آيه وارد شده است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون بعد از نوحعليه السلام ساحران و ارباب حيل در زمين بسيار شدند، حق تعالى دو ملك فرستاد بسوىپيغمبر آن زمان كه بيان نمايند سحر ساحران را و بيان كنند چيزى چند را كه سحر ايشانرا به آن توان كرد و مكر ايشان را به آن رد توان كرد، و نهى كردند از ايشان را ازآنكه سحر كنند به سبب آنچه مى آموزند از براى مردم ، چنانچه طيبى گويد: فلان چيززهر است و دفع ضرر آن به فلان دوا مى توان كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است و ما يعلمان من احد حتى يقولا انما نحن فتنه فلا تكفر فرمود: يعنى آن پيغمبر امركرد آن دو ملك را كه ظاهر شوند براى فرزندان آدم به صورت دو انسان و تعليمنمايند به مردم آنچه خدا تعليم ايشان نموده است ، پس ايشان به هر كه تعليم مىكردند طريق سحر و باطل گردانيدن سحر را مى گفتند به آن كسى كه از ايشان ياد مىگرفت كه : ما افتتان و امتحانيم براى بندگان كه اطاعت نمايند خدا را در آنچه مى آموزندو به آن باطل گردانند سحر ساحران را و خود سحر نكنند پس كافر مشو به كردن سحرو ضرر رسانيدن به مردم و به اينكه سحر را وسيله خود گردانى كه مردم را بخوانىبسوى آنكه اعتقاد كنند به آنكه تو به سبب سحر قادرى بر ميراندن و زنده گردانيدن وآنچه خواهى مى توانى كرد در برابر خدا و اين كفر است .
فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه فرمود: يعنى آموختند طاليانسحر از آنچه شياطين نوشته بودند در ملك سليمان و در زير تخت او گذاشته بودند ونسبت به او مى دادند از سحرها و نيرنجات و آنچهنازل شده بود بر هاروت و ماروت از اين دو صنف مى آموختند چيزى چند را كه به آنهاجدائى مى افكندند ميان مرد و جفت او؛ و اينها امرى چند بود كه مى آموختند چيزى چند را كهبه آنها جدائى مى افكندند ميان مرد و جفت او؛ و اينها امرى چند بود كه مى آموختند براىضرر رسانيدن به مردم كه جدائى مى انداختند ميان مردم به حيله ها و تخييلات و نمامىكردن و چيزها كه مى نوشتند و در جاها دفن مى كردند كه دوستى ميان دو كس بهم رساننديا عداوت ميان دو كس بيندازند.
و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله (941) فرمود: يعنى نبودند آنان كهاينها را مى آموختند ضرر رساننده احدى را مگر به آنكه خدا ايشان را به خود بگذارد ومنع لطف خود از ايشان بكند به سبب بديهاى اعمال ايشان ، و اگر مى خواست مى توانستايشان را قهر و جبر نمايد بر ترك آنها.
و يتعلمون ما يضرهم ولا بنفعهم (942). و مى آموختند چيزى را كه ضرر به ايشانمى رسانيد و نفع به ايشان نمى بخشيد.، فرمود: زيرا كه ايشان چون ياد مىگرفتند بعمل مى آوردند و متضرر مى شدند به آن ، پس ايشان ياد مى گرفتند چيزى راكه ضرر مى رسانيد به ايشان در دين و نفع اخروى به ايشان نمى داد بلكه به سبباين از دين خدا بدر مى رفتند.
و لقد علموا لمن اشتراه ما له فى الآخره من خلاق (943) فرمود: يعنى آنهاكه ياد مى گرفتند مى دانستند كه آنچه را خريده اند از سحر به دين خود كه به سبب آناز دين بدر رفته اند آن را بهره اى در ثواب بهشت نيست ، و لبئس ما شروا بهانفسهم لو كانوا يعلمون (944) و بتحقيق بد چيزى است آنچه فروخته اند بهآن جانهاى خود را اگر مى دانستند كه آخرت را فروخته اند و ترك كرده اند بهرهخود را از بهشت ، زيرا كه ايشان را اعتقاد آن بود كه خدائى و آخرتى و مبعوث شدنىنخواهد بود.
پس راويان تفسير به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام عرض كردند: جمعى مىگويند كه هاروت و ماروت دو ملك بودند كه حق تعالى ايشان را اختيار كرد از ميان ملائكهدر وقتى كه بسيار شد گناهان فرزندان آدم و ايشان را با ملك ديگر به زمين فرستاد وايشان عاشق زهره شدند و اراده زنا با او كردند و شراب خوردند و آدمى را كشتند، و خداايشان را در بابل عذاب مى كند و ساحران از ايشان سحر ياد مى گيرند، و خدا آن زن رامسخ كرد به ستاره زهره .
پس حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از اينقول ، زيرا كه ملائكه خدا معصوم و محفوظند از كفر و قبايح به الطاف خدا، چنانچه در حقايشان مى فرمايد: نافرمانى خدا نمى كنند در آنچه امر مى كند ايشان را و مى كنندآنچه ايشان را امر مى كند به آن (945)، و باز مى فرمايد: آنها كه نزد خداهستند - يعنى ملائكه - تكبر نمى كنند از عبادت خدا و مانده نمى شوند و تسبيح مى گوينددر شب و روز و سستى ايشان را عارض نمى شود (946)، و باز مى فرمايد:بلكه بنده اى چندند گرامى داشته شده و پيشى نمى گيرند بر خدا به گفتار، وايشان به امر او عمل مى نمايند (947).
پس فرمود: اگر چنان باشد كه ايشان مى گويند هر آينه خدا اين ملائكه را خليفه خودگردانيده خواهد بود در زمين و خواهند بود در دنيا به منزله پيغمبران و ائمه عليهمالسلام ، و آيا از انبياء و ائمه ممكن است كه آدم كشتن به ناحق و زنا كردن صادر شود؟!آيا نمى دانى كه خدا هرگز زمين را از پيغمبرى يا امامى از فرزندان آدم خالى نگذاشتهاست ؟ آيا نشنيده اى كه خدا مى فرمايد: نفرستاديمقبل از تو بسوى خلق مگر مردانى چند كه وحى مى فرستاديم بسوى ايشان ازاهل شهرها (948)؟ پس اين دليل است بر آنكه ملائكه را بسوى زمين نفرستاده استكه پيشوايان و حكام باشند بلكه ايشان را بسوى پيغمبران خود فرستاده است .
پس راويان عرض كردند: بنابر اين شيطان نيز مى بايد ملك نباشد!
فرمود: او نيز ملك نبود بلكه از جن بود، چنانچه حق تعالى فرموده است كان من الجن(949) و باز فرموده است و الجان خلقناه منقبل من نار السموم (950)، و بدرستى كه خبر داد مرا پدرم از جدم از حضرت امامرضا عليه السلام از پدرانش از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه حضرت فرمود: حقتعالى اختيار كرد از جميع عالميان محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله را و اختيار كردپيغمبران را و اختيار كرد ملائكه مقربان را و اختيار نكرد ايشان را مگر براى آنكه مىدانست كه كارى نخواهند كرد كه از ولايت و دوستى خدا بيرون روند و از عصمت الهى برىشوند و ضم شوند با گروهى كه مستحق عذاب خدا گرديده اند.
راويان گفتند: به ما روايت رسيده است كه : چون حضرترسول صلى الله عليه و آله نص فرمود بر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به امامت ،عرضه كرد خداوند عالميان ولايت آن حضرت را بر ملائكه پس گروه بسيارىقبول ولايت آن حضرت نكردند و خدا ايشان را مسخ كرد به صورت وزغ آبى !
فرمود: معاذ الله ! اين حديث را بر ما دروغ بسته اند، و ملائكه رسولان خدايند، و چنانچهبر پيغمبران خدا كفر روا نيست بر ايشان نيز روا نيست و شاءن ملائكه عظيم است و مرتبهايشان جليل است و از امثال اين امور منزهند (951).
به اينجا منتهى شد آنچه از تفسير امام عليه السلامنقل كرديم ، و ساير احوال ملائكه و بيان عصمت ايشان را در كتاب روح الارواح بيان خواهيم كرد انشاء الله تعالى .
و بر اين موضع ختم كرديم جلد اول حياه القلوب را در وسط ماهشوال سال هزار و هشتاد و پنج از هجرت مقدسه نبويه در جوار روضه مقدسه منورهعرشيه ملكوتيه رضيه صلوات الله على مشرفها و الحمدلله اولا و آخرا
و صلى الله على محمد سيد المرسلين و آله المقدسين المكرمين و لعنه الله علىاعدائهم اجمعين .
پايان كتاب .

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation