بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

چند روايت در مورد انتساب سرقت به يوسف (عليه السلام ) در سخن برادران او:(فقدسرق اخ له من قبل )
در تفسير عياشى از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت : حضرت رضا (عليه السّلام ) درذيل آيه (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم )فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبياء و بزرگان يكى پس از ديگرى آنرا بهارث مى بردند، در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود، و يوسف هم نزد عمه اش بسرمى برد، و عمه اش او را دوست مى داشت ، روزى يعقوب نزد خواهرش فرستاد كه يوسف راروانه كن دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد، عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت فقطامشب مهلت دهيد من او را ببويم فردا نزد شما روانه اش مى كنم ، آنگاه براى اينكه يعقوبرا محكوم كند و قانع سازد به اينكه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز آن كمربند رااز زير پيراهن يوسف به كمرش بست ، و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدرروانه كرد، بعدا (به دنبالش آمده ) به يعقوب گفت : (مدتى بود) كمربند ارثى را گمكرده بودم ، حالا مى بينم يوسف آنرا زير پيراهنش ‍ بسته ، و چون قانون مجازات دزد درآن روز اين بود كه سارق برده صاحب مال شود، لذا بهمين بهانه يوسف را نزد خود برد،و يوسف همچنان نزد او بود.
و در الدّرالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه درذيل جمله (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل )
فرموده : يوسف در كودكى بتى را كه از طلا و نقره ساخته شده بود ومال جد مادريش بود دزديده و آنرا شكسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در اينعمل سرزنش كردند، (اين بود سابقه دزدى يوسف نزد برادران ).
مؤ لف : روايت قبلى به اعتماد نزديك تر است ، زيرا از طرق ديگر هم از ائمهاهل بيت روايت شده ، و مؤ يّد آن روايتى است كه به طرق متعدد ازاهل بيت (عليهم السلام )، و غير ايشان وارد شده ، كه روزى زندانبان به يوسف گفت : منتو را دوست مى دارم ، يوسف در جوابش گفت : نه ، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرادوست مى داشت و بخاطر همان دوستى به دزدى متهم شدم ، و پدرم مرا دوست مى داشتبرادران بر من حسد ورزيده مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز مرا دوست مى داشت و درنتيجه مرا به زندان انداخت .
و در كافى به سند خود از ابن ابى عمير از كسى كه او اسم برده از امام صادق (عليهالسّلام ) روايت كرده كه در ذيل قول خداى عزّوجلّ كه فرموده : (انا نريك من المحسنين )فرموده است : يوسف در مجالس به ديگران جا مى داد، و به محتاجان قرض مى داد، وناتوانان را كمك مى نمود.
دو روايت درباره شكايت نزد خدا بردن يعقوب (عليه السلام ) انّما اءشكوا بثّىوحزنى الى الله
و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب (تمحيص ) از جابر روايت كرده كه گفت :از حضرت ابى جعفر (عليه السّلام ) پرسيدم معناى صبرجميل چيست ؟ فرمود: صبرى است كه در آن شكايت به احدى از مردم نباشد، همانا ابراهيم(عليه السّلام ) يعقوب را براى حاجتى نزد راهبى از رهبان و عابدى از عباد فرستاد، راهبوقتى او را ديد خيال كرد خود ابراهيم است ، پريد و او را در آغوش گرفت ، و سپس گفت :مرحبا به خليل الرحمان ، يعقوب گفت : من خليل الرحمان نيستم بلكه يعقوب فرزنداسحاق فرزند ابراهيم ام . راهب گفت : پس چرا اينقدر تو را پير مى بينم چه چيز تو رااينطور پير كرده ؟ گفت : هم و اندوه و مرض .
حضرت فرمود هنوز يعقوب به دم در منزل راهب نرسيده بود كه خداوند بسويش وحىفرستاد: اى يعقوب ! شكايت مرا نزد بندگان من بردى ! يعقوب همانجا روى چهار چوبهدر، به سجده افتاد، در حالى كه مى گفت : پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمى كنم، خداوند هم وحى فرستاد كه اين بار تو را آمرزيدم ،
بار ديگر تكرار مكن ، از آن به بعد هر چه ناملايمات دنيا به وى روى مى آورد به احدىشكايت نمى كرد، جز اينكه يك روز گفت : (انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم مناللّه ما لا تعلمون .
و در الدّرالمنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير، از مسلم بن يسار و او بدون ذكر سند ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: كسى كه گرفتارىخود را به مردم بگويد و انتشار دهد از صابران نيست ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند:(انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه ).
مؤ لف : الدّرالمنثور اين روايت را از ابن عدى و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از ابنعمر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده .
دو روايت در ارتباط با علم پيدا كردن يعقوب به زنده بودن يوسف و آيه(اذهبوافتحسسوا من يوسف و اخيه )
و در كافى به سند خود از حنان بن سدير از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كهگفت : خدمت آن حضرت عرض كردم معناى اينكه يعقوب به فرزندان خود گفت : (اذهبوافتحسسوا من يوسف و اخيه ) چيست ؟ آيا او بعد از بيستسال كه از يوسف جدا شد مى دانست كه او زنده است ؟ فرمود: آرى ، عرض كردم از كجا مىدانست ؟ فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا كرد، و از خداى تعالى درخواست كرد كه ملكالموت را نزدش نازل كند، (تريال ) كه همان ملك الموت باشد هبوط كرده پرسيد اىيعقوب چه حاجتى دارى ؟ گفت : به من بگو بدانم ارواح را يكى يكى قبض مى كنى و يابا هم ؟ تريال گفت بلكه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض مى كنم ، يعقوب پرسيد آيادر ميان ارواح ، به روح يوسف هم برخورده اى ؟ گفت : نه ، از همينجا فهميد پسرش زندهاست ، و به فرزندان فرمود: (اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ).
مؤ لف : اين روايت را معانى الاخبار (نيز) به سند خود از حنان بن سدير از پدرش از آنجناب نقل كرده ، و در آن دارد كه يعقوب پرسيد: مرا از ارواح خبر بده ، آيا دسته جمعىقبض مى كنى يا جدا جدا؟ گفت : اعوان من جدا جدا قبض مى كنند، آنگاه دسته جمعى را بهنظر من مى رسانند، گفت : تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب قسم آيا در ميانارواح ، روح يوسف هم بر تو عرضه شده يا نه ؟ گفت : نه ، در اينجا بود كه يعقوبفهميد فرزندش زنده است .
و در الدّرالمنثور است كه اسحاق بن راهويه در تفسير خود، و ابن ابى الدنيا در كتاب(الفرج بعد الشده )،
و ابن ابى حاتم ، و طبرانى در كتاب (اوسط)، و ابو الشيخ ، و حاكم ، و ابن مردويه، و بيهقى در كتاب (شعب الايمان ): از انس ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) حديثى روايت كرده اند كه در آن دارد:جبرئيل آمد و گف ت : اى يعقوب ! خدايت سلامت مى رساند و مى گويد:خوشحال باش و دلت شاد باشد كه به عزّت خودم سوگند اگر اين دو فرزند تو مردههم باشند برايت زنده شان مى كنم ، اينك براى مستمندان طعامى بساز، كه محبوب ترينبندگان من دو طائفه اند، يكى انبياء و يكى مسكينان ، و هيچ مى دانى چرا چشمت را نابينا وپشتت را خميده كردم و چرا برادران بر سر يوسف آوردند آنچه را كه آوردند؟ براى اينكردم كه شما وقتى گوسفندى كشته بوديد و در اين ميان مسكينى روزه دار آمد و شما از آنگوشت به او نخورانديد.
از آن به بعد هر گاه يعقوب (عليه السّلام ) مى خواست غذا بخورد دستور مى داد جارچىجار بزند تا هر كه از مساكين غذا مى خواهد با يعقوب غذا بخورد، و اگر يعقوب روزهبود موقع افطارش جار مى زدند: هر كه از مستمندان كه روزه دار است با يعقوب افطاركند.
و در مجمع در ذيل جمله (فاللّه خير حافظا...)، در خبرى آمده كه خداى سبحان فرموده :به عزّت خودم سوگند بعد از آنكه تو بر منتوكل و اعتماد كردى من هم بطور قطع آن دو را بتو باز مى گردانم .
آيات 102 - 93 سوره يوسف


اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا واتونى باهلكم اجمعين (93)
و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون (94)
قالوا تاللّه انك لفى ضلالك القديم (95)
فلما ان جاء البشير القئه على وجهه فارتد بصيراقال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون (96)
قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين (97)
قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم (98)
فلما دخلوا على يوسف اوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه امنين (99)
و رفع ابويه على العرش و خرو اله سجدا وقال يا ابت هذا تاءويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى منالسجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لمايشاء انه هو العليم الحكيم (100)
رب قد اتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموت و الارض انت وليىفى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين (101)
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون (102)


ترجمه آيات
اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود، و همگى با خانوادهخود پيش من آييد (93)
و همينكه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر سفيهم نشماريد من بوى يوسف رااحساس مى كنم (94).
گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى (95).
و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وى افكند، در دم بينا گشت و گفت : مگر بهشما نگفتم من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟ (96).
گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه ، كه ما خطا كار بوده ايم (97).
گفت : براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست ، كه او آمرزگار و رحيم است (98).
و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت :داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود(99).
و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند، گفت پدرجان ! اين تعبير روياى پيشين من است كه پروردگارم آنرا محقق كرد و به من نيكى نمودكه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد ازآن بيابان (بدينجا) آورد كه پروردگارم درباره آنچه اراده كند دقيق است ، آرى او داناىحكيم است (100).
پروردگارا اين سلطنت را به من دادى ، و تعبير حوادث رويا به من آموختى ، توئى خالقآسمانها و زمين ! تو در دنيا و آخرت مولاى منى ، مرا مسلمان بميران ، و قرين شايستهگانم بفرما(101).
اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم ، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودندو نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى (102).
بيان آيات
بيان آيات راجع به بازگشت برادران نزد پدر با پيراهن يوسف (عليه السلام )وعزيمت آل يعقوب به مصر و...
در اين آيات ، داستان يوسف (عليه السّلام ) خاتمه مى پذيرد، و اين آيات متضمن دستوريوسف (عليه السّلام ) است كه برادران را وادار مى كند تا پيراهنش رابهمنزل پدر برده و به روى او بيفكنند، و او را در حالى كه ديدگانش بهبودى يافته باهمه خاندانش به مصر بياورند، و ايشان نيز چنين كردند، و در آخر يوسف به ديدار پدر ومادر نايل آمد.


اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا واتونى باهلكم اجمعين


تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند، و بهروى پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بودشفا دهد.
و اين آخرين عنايت بى سابقه ايست كه خداوند در حق يوسف (عليه السّلام ) اظهار فرمود،و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعاجريان مى يافت جريانش داد،
ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او راذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مى خواستند از آغوش پدر به ديارغريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش بهخانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر بر اريكه عزّت و سلطنتش نشانيد،و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذليل و خوار نموده به التماس ‍ و تضرعدرآورد، تضرعى كه آيه (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاهفاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين ) آنرا حكايت مى كند.
و همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدينوسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروزپاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند، وخداوند همين زندان را وسيله عزّت و سلطنت او قرار داد.
برادران آنروز كه وى را به چاه انداختند پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آوردهبه دروغ گفتند مرده ، خداوند بوسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه ودر آخر كورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن كرد كوتاه سخن اينكه تمامى اسباب دستبه دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست ، روز بروزبزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى بسوى آنجريان مى يافت ، و خدا بر كار خود غالب است .
و اينكه فرمود: (و اتونى باهلكم اجمعين )، فرمانى است از يوسف (عليه السّلام ) بهاينكه خاندان يعقوب ، از خود آن جناب گرفته تااهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و درآنجا منزل گزينند.
پس از سالها جدايى يعقوب (ع ) بوى يوسف را مى شنود


و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون


كلمه (فصل ) به معناى قطع و انقطاع است ، و كلمه (تفنيد) از بابتفعيل از ماده (فند) - به فتح فا و نون - به معناى ضعف راى است ، و معناى آيهاين است كه وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف ، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطعگرديد (هنوز به كنعان نرسيده ) يعقوب در كنعان به كسانى كه از فرزندانش نزد اوبودند فرمود: من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف راى نسبت ندهيد،بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده ، و اگر مرا تخطئهنكنيد جا دارد (كه شما نيز) به آنچه كه من مى يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكناحتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد.


قالوا تاللّه انك لفى ضلالك القديم


كلمه (قديم ) در مقابل جديد، و به معناى كهنه است ، كه وجودش متقدم بر جديد است ،اين جمله كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدرگفته اند. و اين خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتىداشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، دراول داستان گفتند: (ان ابانا لفى ضلال مبين ) و در آخر گفتند: (انك لفى ضلالكالقديم ).
مقصود از گمراهى نسبت داده شده به يعقوب در (انك لفى ضلالك القديم )
و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه دراول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى محبت زياد يعقوب به يوسف است . آرىايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند كهتدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است ، اما پدرشان از راه حكمتمنحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ايشانترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده ، و ايشانرا فراموش نموده ، و وقتى هميكى از اين دو يعنى يوسف را ناپديد مى بيند آنقدر جزع و فزع ، و گريه و زارى مىكند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش ‍ خميده مى شود.
اين است مراد ايشان از اينكه : يعقوب در ضلالت قديم خود هست ، نه اينكه مقصودشانگمراهى در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفى كافر شده باشند،بدليل اينكه :
اولا: آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد وبر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب (عليهما السلام ) بوده اند.
و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نيست كه ارتباطدينى داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دينپدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه بااعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد، و آن عبارتست ازاينكه : پدرى بعضى ازفرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند،مقصودشان از ضلالت ، غير اين نمى تواند باشد.


فلما ان جاء البشير القيه على وجهه فارتد بصيراقال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون


كلمه (بشير) به معناى حامل بشارت است ، و در اينجا همان كسى است كهحامل پيراهن يوسف است ، و اينكه فرمود: (الماقل لكم انى اعلم ) اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه (تا كىبياد يوسفى ) فرموده بود، و آن عبارت بود از جمله (انما اشكو بثى و حزنى الىاللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون )، و معناى آيه روشن است .


قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين


گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، بدليل اينكه گفتند: (اى پدر ما)، ومقصودشان از گناهان ، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف همقبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.


قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم


يعقوب (عليه السّلام ) در اين جمله فرمود: بزودى برايتان استغفار مى كنم ، و علت اينكهاستغفار براى فرزندان را تاءخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديداريوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد، و قهرا تمامى آثار شوم فراق ازدلش زايل شود، آنگاه استغفار كند، و در بعضى اخبار هم آمده كه تاءخير انداخت تا وقتىكه در آن وقت دعا مستجاب مى شود، و بزودى ان شاء اللّه آن روايات خواهد آمد.
ديدار يوسف (ع ) با پدر و مادرش پس از فراق طولانى


فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنين


در اين كلام جمله اى حذف شده ، و تقدير آن اين است كه : يعقوب و خاندانش از سرزمين خودبيرون شده و بسوى مصر حركت كردند، و چون وارد مصر شدند...
مفسرين در تفسير جمله (آوى اليه ابويه ) گفته اند: پدر و مادر را در آغوش كشيد، واينكه فرمود: (و قال ادخلوامصر) ظاهر در اين است كه يوسف به منظوراستقبال از ايشان ، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفته بوده ،و آنگاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفته است :داخل مصر شويد، و در جمله (ان شاء اللّه آمنين ) ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه وبديع است ، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده ، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كهحكم صادر مى كنند نموده ، و هم اينكه اين حكم را مقيد به مشيت خداى سبحان كرده تابفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب ، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى كه مشيت الهى همموافق آن باشد، و اين خود مقتضاى توحيد خالص است .
و ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمىتوانسته اند وارد مصر شوند، و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداى امر به ايشان امنيتداد.
مطلب ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه خداوند در آن ، كلمه (ابويه - پدر ومادرش ) بكار برده ،
و مفسرين در تفسيرش اختلاف كرده اند، كه آيا پدر و مادر حقيقى يوسف بوده و يا يعقوبو همسرش بوده ، كه خاله يوسف است ، و اگر او را مادر خوانده به اين عنايت است كه مادريوسف در دوران خردسالى او از دنيا رفته بود، ولى در خود قرآن كريم چيزى كه يكىاز اين دو احتمال را تاييد كند نيست ، جز اينكه بگوئيم كلمه (ابوين ) ظاهر است درپدر و مادر حقيقى .
و معناى آيه اين است كه (فلما دخلوا) بعد از آنكه وارد شدند، يعنى پدر و مادر وبرادران و اهل بيت ايشان (على يوسف ) بر يوسف (و اين همانطور كه گفتيم ) در خارجمصر بوده (آوى اليه ) در آغوش گرفت (ابويه ) پدر و مادرش را و(قال ) و گفت : (ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنين )داخل مصر شويد كه ان شاء اللّه ايمنيد (و كسى متعرض شما نمى شود) و بدين وسيله بهايشان جواز امنيت داد.


و رفع ابويه على العرش و خرواله سجدا وقال يا ابت هذاروياى ...


كلمه (عرش )، به معناى سرير و تخت بلند است ، و بيشتر استعمالش در تختى استكه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به او است ، و كلمه (خر) از (خرور) بهمعناى به خاك افتادن است ، و كلمه (بدو) به معناى باديه است ، چون يعقوب درباديه سكونت داشت .
و اينكه فرمود: (و رفع ابويه على العرش ) معنايش اين است كه يوسف ، پدر ومادرش را بالاى تخت سلطنتى برد كه خود بر آن تكيه مى زد.
مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت ، با امر و دستور يوسف ، وبه دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اينكه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چونمى فرمايد: براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتىبوده كه چشمشان به يوسف افتاده است ، پس گويا به دستور يوسف ، در موقعى كهيوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند، وچون يوسف وارد شده نور الهى كه از جمال بديع ودل آراى او متلالا مى شده ايشان را ذخيره و از خود بى خود ساخته تا حدى كه عنان را از كفداده و بى اختيار به خاك افتاده اند.
به سجده افتادن در برابر يوسف ، براى پرستش او نبوده است
و ضميرى كه در جمله (و خروا له سجدا) هست به طورى كه از سياق برمى آيد بهيوسف برمى گردد، و خلاصه ، (مسجود له ) او بوده ، و اينكه بعضى گفته اند:ضمير به خداى سبحان برمى گردد، چون سجده جز براى خدا صحيح نيست . تفسيرىاست بى دليل و از ناحيه لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست .
و نظير اين حرف در قرآن كريم در داستان آدم و فرشتگان آمده ، آنجا كه فرموده : (و اذقلنا للملئكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ).
و بايد دانست كه اين سجده براى عبادت يوسف نبوده ،بدليل اينكه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصى بوده كه در توحيد، مخلص(به فتح لام ) بوده ، و چيزى را شريك خدا نمى گرفته ، و او يعقوب (عليه السّلام )است ، دليل ديگر اينكه اگر اين سجده ، سجده عبادت يوسف بوده (مسجود له ) كهيوسف است و به نص قرآن همان كسى است كه به رفيق زندانيش گف ت : (ما را نمىرسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم ) قطعا ايشان را از اينعمل نهى مى كرد، و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده ، پس مىفهميم سجده ، عبادت او نبوده .
و قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله درسجده و عبادت خود گرفتند، همچنانكه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مىگيريم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاريم ، پس با كعبه ، خدا عبادت مى شود نهكعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت واستقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعنى خدا عبادت نشده ، و كلام دراين باره در چند جاى اين كتاب گذشت .
از اينجا بخوبى معلوم مى شود كه آنچه در توجيه اين آيه گفته اند صحيح نيست ، ازقبيل اينكه : در آن روز تحيت مردم سجده بوده ، آنچنان كه در اسلام سلام است ، و يا اينكهگفته اند: رسم آن روز در تعظيم بزرگان ، سجده بوده و هنوز حكم حرمت و نهى از سجدهبراى غير خدا نيامده بوده و اين حكم در اسلام آمد، و يا اينكه گفته اند كه : سجده آن روزحالتى شبيه به ركوع بوده ، همچنان كه در ميان عجمها رسم است براى بزرگان بهحالت ركوع درمى آيند.


قال يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا


يوسف وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابىافتاد كه در آن ، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند،و جريان روياى خود را به پدر گفت در حالى كه آن روزطفل صغيرى بود، وقتى بياد آنروز افتاد آن خواب را تعبير به امروز كرد كه ايشان دربرابرش به سجده افتادند: و گفت : پدر جان اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديدهبودم ، خداوند آن رويا را حقيقت قرار داد.
آنگاه شروع كرد بمنظور اداى شكر خدا او را حمد و ثنا كردن ، و گفت : (و قد احسن بىاذ اخرجنى من السجن ) احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعنى بلايى بزرگنجاتش داد بياد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدّل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش رانمى داد زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزّت و سلطنت شود.
فتوت و جوانمردى يوسف (ع ) در حق برادرانش
يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد،آرى او نمى خواست ، و فتوت و جوانمرديش ‍ به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمندهسازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصوّر شود به داستان برادران اشاره اىكرد، بدون اينكه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن اين بود كه گفت : (و جاء بكم منالبدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) و (نزغ ) به معناى وارد شدندر كارى است به منظور بر هم زدن و فاسد كردن آن .
و مقصودش از اين اشاره ، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من وبرادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد، و شد آنچه كه نبايد مى شد، ودر آخر به جدائى من از شما منتهى گرديد، و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد وگواراترين زندگى ها و بلندترين عزّتها و سلطنت ها را روزيم فرمود، و آنگاه دوبارهما را بهم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگى مدنى و مترقىمنتقل نمود.
يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاىزيادى به سرم آمد (ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مىبرم ) كه خداوند به من احسان نمود، و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى برطرف ساخت.
يوسف (ع ) خداوند را به جهت الطافش حمد و ثنا مى گويد
آرى بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتىلاينحل بود، چيزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد، و همه راوسيله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختىمن بودند، و بخاطر همين سه بلايى كه شمرددنبال كلامش گفت : (ان ربى لطيف لما يشاء).
پس در حقيقت جمله مزبور تعليل بيرون شدن از زندان و آمدن پدر از باديه است ، و بااين جمله به عنايت و منتى كه خدا به او اختصاص داد اشاره كرد، و نيز آن بلاهايى كه وىرا احاطه كرده بود بلايى نبود كه گره آنها باز شدنى باشد، و يا احتمالا از مجراىخود (كه هلاكت وى بود) منحرف گردد، ليكن خداوند از آنجايى كه لطيف است هر چه رابخواهد انجام دهد در آن نفوذ مى كند،
در بلاهاى من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت ) مرا بهعوامل آسايش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مراوسايل عزّت و سلطنت كرد.
كلمه لطيف از اسماى خداى تعالى است ، و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او بهباطن اشياء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت ازفروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است ، همچنانكه فرمود: (الا يعلممن خلق و هو اللطيف الخبير).
و اصل معناى لطافت ، خردى و نازكى و نفوذ است ، مثلا وقتى گفته مى شود (لطف الشىء - با ضمه طاء - و يلطف لطافه ) معنايش اين است كه فلان چيز ريز و نازك است ،به حدى كه در نازكترين سوراخ فرو رود، و آنگاه بطور كنايه در معناى ارفاق و ملايمتاستعمال مى شود، و اسم مصدر آن (لطف ) مى آيد.
جمله (و هو العليم الحكيم ) تعليل همه مطالبقبل از جمله (يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا...) است .
يوسف (عليه السّلام ) كلام را با اين دو اسم ، هم ختم كرد و همتعليل ، و كلام خود را محاذى كلام پدرش قرار داد كه بعد از شنيدن روياى او گفته بود:(و كذلك يجتبيك ربك ... ان ربك عليم حكيم )، و هيچ بعيد نيست بگوييم (الف و لام) در (العليم ) و (الحكيم ) الف و لام عهد باشد، و در نتيجه تصديققول پدر را افاده كند و معنايش اين باشد كه اين همان خدايى است كه تو در روز نخستگفتى عليم و حكيم است .
حمد و ثنا و بر شمردن نعمتهاى خداوند در ادامه گفتار يوسف (ع )


رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ...


بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاهاو دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشتهبرشمارد در حالى كه پيداست آنچنان محبت الهى در دلش هيجان يافته كه بكلى توجهشاز غير خدا قطع شده ، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجهپروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گويد: (پروردگارا اينتو بودى كه از سلطنت ، سهمى بسزا ارزانيم داشتى ، و ازتاءويل احاديث تعليمم دادى ).
و اينكه گفت : (فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) در حقيقتاعراض از گفته قبلى ، و ترقى دادن ثناى خداست ، و يوسف (عليه السّلام ) در اين جملهخواسته است
بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى ، ازقبيل رها ساختن از زندان ، آوردن خاندانش از دشت ، دادن ملك و سلطنت ، و تعليمتاءويل احاديث ، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه : خداوندرب عالم است ، هم در كوچك و هم در بزرگ ، و ولى است ، هم در دنيا و هم در آخرت .
ولايت او يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات وافعال هر چيز، خود ناشى است از اينكه او هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهوروجود آورده ، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است ، و بهمين جهت دلهاى اولياى اوو مخلصين از بندگانش ‍ از راه اين اسم ، يعنى اسم فاطر (كه به معناى وجود لذاته خدا،و ايجاد غير خود است ) متوجه او مى شوند.
همچنانكه قرآن كريم فرموده : (قالت رسلهم افى اللّه شك فاطر السموات و الارض).
و لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مخلصين او است در جايى كه سخن از ولايت اوبه ميان مى آورد مى گويد: (فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة )يعنى من در تحت ولايت تامه تواءم بدون اينكه خودم در آفرينش خود دخالتى داشتهباشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يامرگ و حيات ، و يا نشورى باشم .
معناى اينكه يوسف (عليه السلام ) از خدا مى خواهد: (مرا مسلم بميران و بهصالحانملحق بساز)
(توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ) - بعد از آنكه يوسف (عليه السلام ) درقبال رب العزه ، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد،اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مى كند كه او راآنچنان قرار دهد كه ولايت او بر وى در دنيا و آخرت مقتضى آنست ، و آن اين است كه وى راتسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است ، و در آخرت در زمره صالحينقرارش دهد، زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد، ومادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسليم فرود آورد، و دراعمال اختياريه خود چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجاكه مى تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولايش ‍ صالح ، و براىمواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف (عليه السّلام ) ازپروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم ، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد،همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص داده بود،
و قرآن در باره اش مى فرمايد: (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمنالصالحين اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين ) و اين اسلامى كه يوسفدرخواست كرد بالاترين درجات اسلام ، و عالى ترين مراتب آنست ، و آن عبارتست ازتسليم محض بودن براى خداى سبحان به اينكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خودهيچ استقلالى نبيند و در نتيجه هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را ازپروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كهخدايا تو مرا مسلم قرار ده ) معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قراردهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بميران ) اين است كه خدايا اخلاص واسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار. و به عبارت ديگر اين است كه تا زندهاست مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اينكهخداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پايدار بدارد، نه اينكه معنايش اين باشد كه دم مرگمسلم باشم ، هر چند در زندگى مسلم نبودم ، و نه اينكه درخواست مرگ باشد و معنايش اينباشد خدايا الان كه داراى اسلامم مرا بميران .
بنابراين ، فساد آن تفسيرى كه از عده اى از قدماى مفسريننقل شده بخوبى روشن مى شود، و آن تفسير اين است كه گفته اند: جمله (توفنىمسلما) دعاى يوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده . و حتى بعضى از ايشاناضافه كرده اند كه احدى از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده مگر يوسف (عليه السّلام).


ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون


كلمه (ذلك ) اشاره است به داستان يوسف (عليه السّلام )، و خطاب در آن خطاب بهرسول خدا (صلى اللّه اعليه و آله و سلم ) است و ضمير جمعى كه در (لديهم ) و غيرآن است به برادران يوسف برمى گردد، و كلمه (اجماع ) به معناى عزم و تصميم است.
جمله (و ما كنت لديهم ...)، حال است از ضمير خطاب در (اليك )، و جمله (نوحيهاليك و ما كنت ...)، بيان است براى جمله (ذلك من انباء الغيب ) و معنايش اين است كهداستان يوسف از اخبار غيب است ،
آرى ما آنرا به تو وحى كرديم در حالى كه تو نزد برادران يوسف نبودى آن وقتى كهعزم خود را جزم كردند و متفقا در صدد نقشه چينى عليه يوسف برآمدند.
بحث روايتى (رواياتى پيرامون ملاقات برادران با يوسف (عليه السلام ) درمصرو...
در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ضمنحديثى طولانى فرموده : يوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نيست ، خداوندشما را مى آمرزد، اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آنرا پوشانيده ببريد و بروى پدرمبيندازيد، كه اگر بوى مرا بشنود بينا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد منآئيد، يوسف در همان روز ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند مجهز نموده روانهكرد.
وقتى كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوى يوسف را شنيد و به آن عدّه از فرزندانى كهنزدش بودند گفت : اگر ملامتم نكنيد من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم .
آنگاه امام فرمود: از طرف ديگر فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خيلى با شتاب مىراندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كهخدا به او داده بسيار خوشحال بودند، چون مى ديدند خود ايشان هم در سلطنت برادرعزّتى پيدا مى كنند.
مسافتى كه ميان مصر و ديار يعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشير وارد شد، پيراهنرا به روى يعقوب انداخت ، در دم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته از كاروانيانپرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم .
يعقوب در اين هنگام حمد و شكر خدا را به جاى آورده ، سجده شكر نمود، هم چشمش بينا شدو هم خميدگى پشتش راست گرديد، آنگاه دستور داد همين امروز با تمامى خاندانش بسوىيوسف حركت كنند.
خود يعقوب و همسرش (ياميل ) كه خاله يوسف بود حركت كرده و تند مى راندند، تا پس ازنه روز وارد مصر شدند.
مؤ لف : اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنيامين و خاله يوسف بودهنه مادر حقيقى او،
مطلبى است كه در عده اى از روايات آمده ، ولى از ظاهر كتاب و بعضى از روايات برمىآيد كه او مادر حقيقى يوسف بوده ، و يوسف و بنيامين هر دو از يك مادر بوده اند، البتهظهور اين روايات آنقدر هم قوى نيست كه بتواند آن روايات ديگر را دفع كند.
و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (و لمافصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) فرموده : يعقوب بوىيوسف را هماندم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كهمحل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود.
پيراهن يوسف از بهشت نازل شده بود
مؤ لف : در برخى از روايات كه از طرق عامه و خاصهنقل شده چنين آمده كه پيراهنى كه يوسف نزد يعقوب (عليهم السلام ) فرستاد، پيراهنىبود كه از بهشت نازل شده بود، پيراهنى بود كهجبرئيل براى ابراهيم در آن موقع كه مى خواستند در آتش بيفكنند آورد و با پوشيدن آن ،آتش برايش خنك و بى آزار شد، ابراهيم آنرا به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد،يعقوب نيز آنرا بصورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتى يوسف به دنيا آمد به گردناو انداخت و آن همچنان در گردن يوسف بود تا آنكه در چنين روزى آنرا از تميمه بيرونآورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همين بوى بهشت بود كه به مشاميعقوب رسيد. و اينگونه اخبار مطالبى دارد كه ما نمى توانيم آنها را تصحيح كنيم ،علاوه بر اين ، سند معتبرى هم ندارند.
نظير اين روايات ، روايات ديگرى از شيعه و سنى است كه در آنها آمده : يعقوب نامه اىبه عزيز مصر نوشت با اين تصوّر كه او مردى ازآل فرعون است ، و از وى درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده آزاد كند، و در آن نامهنوشت او فرزند اسحاق ذبيح اللّه است كه خداوند به جدش ابراهيم دستور داده بود او راقربانى كند، و سپس در حين انجام ذبح ، خداوند عوض عظيمى بجاى او فرستاد، و ما درجلد دهم اين كتاب گفتيم كه : ذبيح ، اسماعيل بوده نه اسحاق .
و در تفسير عياشى از (نشيط بن ناصح بجلى ) روايت كرده كه گفت خدمت حضرتصادق عرض كردم : آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟ فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ ،حتى از نيكان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند وحال آنكه به پدر خود گفتند: (انك لفى ضلالك القديم )؟!
مؤ لف : و در روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنين در بعضى از روايات ضعيفشيعيان آمده ، كه : فرزندان يعقوب پيامبر بودند، اما اين روايات ، هم از راه كتاب مردوداست و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زيرا اين هر سه ، انبياء را معصوم مى دانند، (و كسانىكه چنين اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبياء باشند).
و اگر از ظاهر بعضى آيات برمى آيد كه اسباط، انبياء بوده اند مانند آيه (و اوحيناالى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط) ظهورش آنچنان نيست كه نتوان از آنچشم پوشيد، زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسفند،زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره هاى بنىاسرائيل اطلاق مى شود، همچنانكه در قرآن آمده : (و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما).
چند روايت در مورد علت تاءخير در تسويف يعقوب (عليه السلام ) در دعا براىآمرزشفرزندان (سوف استغفرلكم ربّى )
و در (فقيه ) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كهدر ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش ، كه فرمود: (سوف استغفر لكم ربى ) فرموده: استغفار را تاءخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست .
و در الدّرالمنثور است كه ابن جرير و ابى الشيخ ، از ابن عباس ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: اينكه برادرميعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنممنظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد.
و در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كردهكه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده : بهترين وقتى كه مىتوانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است ، آنگاه اين آيه را تلاوتفرمود كه : يعقوب به فرزندان خود گفت : (سوف استغفر لكم ربى ) و منظورش اينبود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشيخ و ابنمردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه شخصىاز آن جناب پرسيد چرا يعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخير انداخت تا هنگام سحرفرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .
در سابق هم در بيان آيات ، كلامى در وجه تاءخير گذشت (كه تاءخير انداخت تا با ديدنيوسف و عزّت او دلش بكلى از چركينى نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) واگر يوسف (عليه السّلام ) با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، وايشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او كمترين حرف و طعنه اى كه مايهشرمندگى ايشان باشد نزد، و لازمه اين رفتار اين بود كه بلافاصله جهت ايشاناستغفار كند همچنانكه كرد دليل نمى شود بر اينكه يعقوب (عليه السّلام ) طلب مغفرت راتاءخير نيندازد، چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود، موقعيت يوسف مقتضى برفوريت استغفار و تسريع در آن بود زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اماچنين مقتضى در مورد يعقوب نبود.
رواياتى درباره سجده يعقوب (عليه السلام ) و فرزندانش در برابر يوسف(عليهالسلام )
و در تفسير قمى از محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت : يحيى بن اكثم از موسى (مبرقع )بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسيد، آنگاه آنمسائل را بر ابى الحسن هادى (عليه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله يكى اين بود كهپرسيد خداوند مى فرمايد: (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا) مگر صحيحاست كه يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كنند با اينكه ايشان پيامبر بودند؟ ابوالحسن امام هادى (عليه السّلام ) در جواب فرمود: اما سجده كردن يعقوب و پسرانش براىيوسف عيب ندارد، چون سجده براى يوسف نبوده ، بلكه اينعمل يعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحيتى بوده براى يوسف ، همچنانكهسجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحيت براى آدم .
يعقوب و فرزندانش كه يكى از ايشان خود يوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجدهكردند براى اينكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى كه خود او در اين موقع مىگويد: (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى منتاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما والحقنى بالصالحين ...)
مؤ لف : در سابق ، آنجا كه آيات را تفسير مى كرديم مقدارى درباره سجده پدر وبرادران يوسف براى يوسف بحث كرديم ، ظاهر اين حديث هم مى رساند كه خود يوسف همبا ايشان سجده كرده است ، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت : پروردگاراتو بودى كه ملكم ارزانى داشتى ...)،
و ليكن در اينكه اين گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود يوسف ابهام هست ووجهش براى ما روشن نيست .
اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از (محمد بن سعيد ازدى ) رفيق موسى بن محمدبن رضا (عليه السّلام ) نقل كرده كه به برادر خود گفت : يحيى بن اكثم به من نامهنوشته و از مسائلى سؤ ال كرده ، اينك به من بگوييد ببينم معناى آيه (و رفع ابويهعلى العرش و خروا له سجدا) چيست ؟ آيا راستى يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجدهكردند؟
مى گويد: وقتى اين مسائل را از برادرم پرسيدم در جواب گفت : سجده يعقوب وفرزندانش براى يوسف ، از باب اداى شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمىبينى خود او در مقام اداى شكر در چنين موقعى گفته : (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى منتاءويل الاحاديث ...).
و اين روايتى كه عياشى آورده با لفظ آيه موافق تر است ، و از نظراشكال هم سالم تر از آن روايتى است كه قمى آورده .
و نيز در تفسير عياشى از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليهالسّلام ) روايت شده كه در ذيل آيه (و رفع ابويه على العرش ) فرمود: (عرش )به معنى تخت است ، و در معناى جمله (و خروا له سجدا) فرموده : اين سجود ايشان عبادتخدا بوده .
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در حديثىفرمود: يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند، و چون به مصررسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسيد و گريهكرد، و خاله اش ‍ را بر بالاى تخت سلطنتى نشانيد، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت وعطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشيده نزد ايشان بازگشت ، - و درنسخه اى آمده كه سپس بر ايشان درآمد - پس وقتى او را با چنينجلال و شوكتى ديدند همگى به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اينجا بود كهيوسف گفت : (يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل ... بينى و بين اخوتى ).
آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوشاستعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آنكه خدا جمع يعقوبرا جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانيد.
رواياتى در مورد حليت نعمتهاى دنيوى و جواز بهره بردارى از آنها
و در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن (عليه السّلام ) از آنجناب روايت كرد كه گفت : خدمت آقايم عرض كردم : فدايت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارندكسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند،فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاى حرير،آنهم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم بهلباس او ايراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مىخواستند.
آرى مردم نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد راست بگويد، و وقتى حكمىمى كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شرابحلالى را (حرام كرده )، او حرام را حرام و ممنوع كرده ، چه كم و چه زياد، حتى خودشفرموده (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ).
و در تفسير عياشى از محمدبن مسلم نقل كرده كه گفت : خدمت امام ابى جعفر (عليه السّلام )عرض كردم : يعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانشداد چند سال در مصر با يوسف زندگى كرد؟ فرمود: دوسال ، پرسيدم در اين دو سال حجت خدا در روى زمين كى بود، يعقوب ، يا يوسف ؟ فرمودحجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف ، بعد از آنكه يعقوب از دنيا رفت يوسف استخوانهاىيعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمين شام برده در بيت المقدس به خاك سپرد، واز آن پس ‍ يوسف بن يعقوب حجت خدا گرديد.
مؤ لف : روايات در داستان يوسف بسيار زياد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اكتفا كرديمكه به آيات كريمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشديم ، چون علاوهبر اينكه ارتباط زيادى با آيات نداشت بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچارتشويش و اضطراب بود.
مثلا از جمله رواياتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسير ما ندارد اين مطلب است كه دربعضى از آنها آمده كه : خداى سبحان نبوت را در دودمان يعقوب در پشت (لاوى ) قرارداد، و لاوى همان كسى بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد، و گفت (لا تقتلوايوسف و القوه فى غيابت الجب ...)، و همان او بود كه در وقتى كه يوسف برادرش رابه اتهام سرقت بازداشت نمود.
به برادران گفت : (من از جاى خود تكان نمى خورم و از سرزمين مصر بيرون نمى رومتا آنكه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خير الحاكمين است ). خداوند (هم ) بهشكرانه اين دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.
و نيز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روايات آمده اين است كه يوسف (عليه السّلام )با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شدهو آن جريان ها را پيش آورد، بعد از آنكه عزيز درخلال سالهاى قحطى از دنيا رفت يوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر اين حديثصحيح باشد بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت گفتاريوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهى داده و گفت : (الان حصحص الحق انا راودتهعن نفسه و انه لمن الصادقين ) او را به وصال يوسف رسانده باشد.

next page

fehrest page

back page