بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود خويشتندارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايتدرجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده ، صدها رقم غنج ودلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس كرده ، او را به سوى خود كشيده ، پيراهنش راپاره كرده و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر ازناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرشسرنتابيده ، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاصداده و او را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى وداراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان رابر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف دراتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددىحائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتىكوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچاحتمال خطرى در ميان نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالىاز اشكال نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچهوسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با اوبراى يكبار نيست ، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مىتوانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى ازقبيل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را ازجاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشدكه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
هيچ مانعى جز ايمان جلوگير نفس يوسف (ع ) نشده است
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود:اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگىيوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مساءله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمنبوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش شدن مراوده همسرش بايوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذداشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونهكردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت .
و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله حيثيت مى توانستچنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كهخيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق ويعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت وشرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او رابكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاهانداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، ودل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمتخيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه دردنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاىمجازات به ميان آيد. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادلهباشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد،و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آنبيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمىماند.
بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همهعوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگرمحبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايى حتى به قدريك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّتدر داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم .
معناى اين كه يوسف (عليه السلام ) برهان پروردگارش را نديده بود قصدهمسرعزيز را كرده بود (وهمّ بها لولا...)
پس اينكه فرمود: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنهالسوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) شكى نيست كه اشاره است به چگونگىنجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء وفحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدنبه آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه (كذلك ) همانمفادى است كه جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است .
پس برگشت معناى (كذلك لنصرف ) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام ) ازآنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهانپروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء وفحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
لازمه اين حرف اين است كه جزاء مقدر (لو لا) ارتكاب سوء و فحشاء باشد و لازمه اينهم اين است كه (لو لا ان را...) قيد براى (و هم بها) باشد، لازمه اين نيز اين استكه هم يوسف به او عينا مانند (هم ) او به يوسف ، يعنى تصميم بر معصيت باشد. پسدر نتيجه (هم ) يوسف به او داخل در تحت شرط قرار مى گيرد، و اين مى شود: اگرنبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم ممكن بود قصد كند.
براى اينكه كلمه (لو لا) هر چند ملحق به ادوات شرط است ، و علماى نحو گفته اندجايز نيست كه جزاى شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هر چند (لو لا) را به(ان ) شرطيه قياس كرده اند و ليكن بايد دانست كه جمله (و هم بها) جزاى (لولا) نيست ، بلكه به دليل اينكه عطف شده بر (و لقد همت به ) و جمله (همت به )جمله (قسم خورده شده ) براى لام قسم در لقد است ، پس جمله (و هم بها) نيز قسمخورده شده آن خواهد بود، و چون معناى جزاء را هم داشته اند لذا جزاى او حذف شده ، ومثل اين شده كه بگوييم (به خدا قسم هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند) و معلوماست كه به خاطر (ان ) شرطيه معنى اين مى شود: (به خدا سوگند اگر مرا بزند مناو را مى زنم ).
پس معناى آيه اين مى شود: (به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خداقسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزىنمانده بود كه مرتكب معصيت شود). و اينكه مى گوييم (چيزى نمانده بوده ) و نمىگوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه (هم ) بطورى كه مى گويند جز درمواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه (و هموا بما لم ينالوا) وآيه (اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا)، و نيز مانند شعر صخر كه گفته :
اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان .
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شدبلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاباست ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده : (لنصرف عنه السوء والفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم ) و نفرموده : (لنصرفه عن السوءو الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم ) - دقّت بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از (سوء) تصميم برگناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنىعمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولى اگربرهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كهمطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند.
اينك به رسيدگى يك يك جملات پرداخته مى گوييم : حرف (لام ) در (و لقد همت به) براى قسم است ، و معنايش اين است كه (قسم مى خورم كه به تحقيق عزيز قصديوسف را كرد به آنچه كه از او مى خواست ) و معلوم است كه قصد كردن و تصميمگرفتن وقتى است كه اراده تواءم با مقدارى ازعمل بوده باشد.
جمله (و هم بها لو لا ان را برهان ربه ) عطف است برمدخول (لام ) قسم كه در جمله قبلى بود، و معنايش اينست كه (و قسم مى خورم كه اگرديدن برهان پروردگارش نمى بود نزديك بود كه او را در آنچه كه مى خواست اجابتكند).
برهانى كه ديدن آن ، يوسف را از لغزش بازداشت نوعى علم شهودى بوده است كهبهبندگان مخلص ارائه مى شود
كلمه (برهان ) به معناى سلطان است ، و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببى است كهيقين آور باشد، چون در اين صورت برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد، مثلا اگر معجره رابرهان مى نامند و قرآن كريم مى فرمايد: (فذانك برهانان من ربك الى فرعون و ملاه) و يا مى فرمايد:
(يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم ) براى اينست كه معجره يقين آور است ، واگر دليل و حجت را هم برهان ناميده و مى فرمايد: (ءاله مع اللّهقل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ) باز براى اين است كهدليل ، حجت يقينى است ، كه حق را روشن ساخته و بر دلها حاكم مى شود، و جاى ترديدىباقى نمى گذارد.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملاروشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى ازوسائل يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا كهبا خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون درآنجا مى گويد: (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...) و همين خوددليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح ومصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود،همچنانكه از آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم ) و آيه (و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ) به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا بهبندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است ، كهنفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجهميل به معصيت نمى كند، و ما - ان شاء اللّه - مقدارى درباره آن بحث خواهيم كرد.
(لامى ) كه در جمله (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء) بر سر (لنصرف) در آمده (لام ) غايت و يا تعليل است ، و به هرحال مال هر دو يكى است . و كلمه كذلك متعلق است به جمله (لنصرف ) و اشاره مزبوراشاره است به رويت برهان رب كه قبلا گفته بود، و كلمه سوء به معناى چيزى است كهصدورش از عبد از آن جهت كه عبد است بد باشد، و اين مطلق معصيت و يا قصد معصيت راشامل است . و كلمه (فحشاء) به معناى ارتكابعمل زشتى از قبيل زنا و امثال آن است ، و ما قبلا گفتيم كه از ظاهر سياق برمى آيد كهسوء و فحشاء با زنا و قصد زنا منطبق است .
و معناى آيه اين است كه : نتيجه و يا علاتّينكه او برهان رب خود را بديد اين بود كه مافحشاء و قصد به آن را از او برگردانديم .
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله (لنصرف عنه السوء والفحشاء) به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نهاينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبيرشده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كهما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلصبود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشانداده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعتنمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: (انه من عبادنا المخلصين ) در مقامتعليل جمله (كذلك لنصرف ...) است ، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معاملهكرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معاملهمى كنيم .
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص خداست ، وخداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچمعصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن راهم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ، اما نه از علمهاى معمول و متعارف .
اقوال پاره اى از مفسرين عامه و خاصه در تفسير آيه : (لقد همّت به وهمّلولا...)
مفسرين عامه و خاصه در تفسير اين آيه اقوال مختلفى دارند كه درذيل به برخى از آنها اشاره مى شود:
1 - قول بعضى از ايشان كه به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عكرمه و حسن و ديگران همنسبت داده اند، اين است كه معناى آيه چنين مى شود: همسر عزيز قصد كرد فاحشه و گناه را،يوسف هم همان قصد را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه آن گناهرا مرتكب شده بود.
آنگاه يوسف را به كارهايى توصيف كرده اند كه از مقام نبوت بسيار بعيد و ساحت مقدسصديق ، از آن پاك و منره است . و آن توصيف اين است : يوسف تصميم گرفت كه با اوزنا كند، نزديك هم رفت بند زير جامه ها هم باز شد، و آنجايى كه يك مرد در هنگامعمل زناشويى مى نشيند نشست ، در آن موقع برهان پروردگارش دستگيرش شده شهوتشرا باطل و از هلاكتش برهانيد.
آنگاه در توصيف برهان و اينكه چه بوده حرفهاى مختلفى زده اند.
مثلا غزالى ، در تفسيرى كه براى اين سوره نوشته مى گويد: در معناى اين آيه ، يعنىبرهان اختلاف كرده اند، كه مقصود از آن چيست ؟ بعضى گفته اند: مرغى روى شانه اشنشست و در گوشش گفت : دست نگهدار كه اگر اين كار را بكنى از درجه انبياء ساقطخواهى شد. بعضى ديگر گفته اند:يعقوب را ديد كه در كنارى ايستاده انگشت به دندانمى گزد، و مى گويد: اى يوسف نمى بينى مرا؟ حسن بصرى گفته (برهان ) اين بودكه ديد همسر عزيز نخست چادرى بر روى چيزى افكند، پرسيد چه مى كنى ؟ گفت : روىبتم را مى پوشم كه مرا به چنين حالتى نبيند، يوسف گفت تو از يك سنگ و جماد بىچشم و گوش حيا مى كنى و من از خدايى كه مرا مى بيند و از پنهان و آشكارم خبر دارد حيانكنم ؟!
ارباب اللسان گفته : از ضمير و سر خود صدائى شنيد كه : اى يوسف ! اسم تو درديوان انبياء نوشته شده ، و تو مى خواهى كار سفيهان را بكنى . بعضى ديگر گفته اند:كف دستى ديد كه از ديوار خارج شد و بر آن نوشته بود: (و لا تقربوا الزنا انه كانفاحشه و ساء سبيلا - نزديك زنا نرويد كه فاحشه و راه بدى است ). عده اى گفتهاند: سقف خانه باز شد، و صورت زيبايى ديد كه مى گفت : اىرسول عصمت ، نكن زيرا تو معصومى . طايفه اى ديگر گفته اند: سر خود را پايين انداختديد بر زمين نوشته شده : (و من يعمل سوء يجز به - هر كه كار بدى كند به همانكيفر داده مى شود) بعضى ديگر گفته اند: فرشته اى نزدش آمد وبال خود را به پشت او كشيد، شهوتش از نوك انگشتان پايش ريخت (و رغبتش تمام شد).بعضى ديگر گفته اند: خود عزيز را در حياط ديد كه صدا مى زند: آيا من اينجا نيستم .بعضى ديگر گفته اند: بين او و طرفش حجابى افتاد كه يكديگر را نمى ديدند. بعضىگفته اند: دخترى از دختران بهشت را ديد و ازجمال و حسن او متحير گشته ، پرسيد: از كيستى ؟ گفت : از كسى هستم كه در دنيا زنا نكردهباشد. و بعضى گفته اند: مرغى از كنارش عبور كرد و بر او بانگ زد كه اى يوسف !عجله مكن كه او براى تو حلال است و براى تو خلق شده بعضى گفته اند:
آن چاهى را ديد كه در ته آن بيچاره بود، و ديد كه فرشته اى لب آن چاه ايستاده مىگويد: اى يوسف ! آيا بيچارگى آن روزت فراموشت شده . بعضى ديگر گفته اند:زليخا را به صورتى بسيار زشت ديد و از او فرار كرد. بعضى گفته اند صدايىشنيد كه مى گويد: اى يوسف به سمت راستت نگاه كن ، وقتى نگاه كرد اژدهايى عظيم ديد- كه بزرگتر از آن قابل تصوّر نبود، و مى گفت : زناكاران فردا در شكم منند، لا جرميوسف فرار كرد. اين بود گفتار غزالى .
از جمله حرفهاى ديگرى هم كه زده اند اين است كه يعقوب در برابرش مجسم شده وضربه اى به سينه اش زد كه در يك لحظه شهوتش از سر انگشتانش بريخت . اينروايت را الدّرالمنثور از مجاهد و عكرمه و ابن جبير آورده ، و به غير اين ، روايات ديگرى همآورده است .
بررسى و نقد روايت مذكور (از تفسير سيوطى )
جواب روايت سيوطى اين است كه علاوه بر اينكه يوسف (عليه السّلام ) - همانطور كهقبلا اثبات شد - پيغمبر و داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت ، او را از هر لغزش وگناهى حفظ مى كرد، علاوه بر اين ، آن صفات بزرگى كه خداوند براى او آورده و آناخلاص عبوديتى كه درباره اش اثبات كرده جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه اوپاك دامن تر و بلند مرتبه تر از آن بوده كهامثال اين پليديها را به وى نسبت دهند، مگر غير اين است كه خدا درباره اش فرموده : (اواز بندگان مخلص ما بود، نفس خود را به من و بندگى من اختصاص داده و من هم او را علم وحكمت دادم واحاديث آموختم ) و نيز تصريح مى كند كه (او بنده اى صبور و شكور وپرهيزكار بوده به خدا خيانت نمى كرده ، ظالم وجاهل نبوده ، از نيكوكاران بوده به حدى كه خداوند او را ملحق به پدر و جدش كرده است).
و چگونه چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى كه صاحب وجدان پاك ومنزّه در اركان ، و صالح در اعمال و مستقيم دراحوال ميسر مى شود؟ و اما كسى كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميمهم مى گيرد آنهم معصيتى كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده شده ، يعنى زناى با زنشوهردار، و خيانت به كسى كه مدتها بالاترين خدمت و احسان به او و به عرض او كرده ،و حتى بند زير جامه خود را هم باز نموده و در جايى از آن زن نشسته كه شوهران بازنان خود مى نشينند، آن وقت آياتى يكى پس از ديگرى از طرف خدا ببيند و منصرفنشود، و نداهايى يكى پس از ديگرى بشنود و باز حيا نكند و دست برندارد، تا آنجا كهبه سينه اش بزنند و شهوتش از نوك انگشتانش بريزد،
و اژدهايى كه بزرگتر از آن تصوّر نشود ببيند و از ترس پا به فرار بگذارد، چنينكسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش ‍ بردارند، نه اينكه علاوه بر انسانشمردنش او را بر اريكه نبوت و رسالت هم بنشانند، و خداوند او را امين بر وحى خودنموده ، كليد دين خود را به دست او بسپارد و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و بهامثال ابراهيم خليل ملحق سازد.
ولى از كسانى كه زير بار اينگونه حرفهاى گوناگون و جعليات يهوديان و هر روايتساختگى مى روند هيچ بعيد نيست ، زيرا همين هايند كه به خاطر يك مشت رواياتمجهول الهويه جد يوسف ابراهيم خليل و همسرش ساره را متهم مى كنند. آرى ، اين چنينكسانى باكى ندارند از اينكه فرزند ابراهيم يعنى يوسف را درباره همسر عزيز متهمسازند.
افترائات ناشايسته و اتّهامات قبيحى كه در تفاسير عامه به حضرت يوسف(عليهالسلام ) نسبت داده شده است
زمخشرى در كشاف گفته : (هم ) يوسف را چنين تفسير كرده اند كه : يوسف بند شلوارزليخا را باز كرد، و خود به حالت مردى كه مى خواهد جماع كند درآمد. و نيز تفسير كردهاند كه يوسف بند شلوار خود را باز كرد و در ميان پاهاى زليخا در حالتى كه طاق و ازخوابيده بود، بنشست . و (برهان ) را چنين تفسير كرده اند كه : آوازى شنيد كه زنهار!اى يوسف و زنهار اى زليخا ! ولى يوسف گوش به اين صدا نداد، دوباره شنيد، و بازتوجهى نكرد، بار سوم شنيد كه دور شو از زليخا، باز در دلش موثر نشد تا آنكهيعقوب در نظرش مجسّم شد كه داشت سرانگشت خود را مى گزيد. و بعضى گفته اند كهيعقوب دست به سينه يوسف زد و در نتيجه شهوتش ‍ از نوك انگشتانش بريخت .
و نيز از حرفهاى ياوه اى كه زده اند اين است كه : تمامى فرزندان يعقوب هر كدام صاحبدوازده پسر شدند مگر يوسف كه صاحب يازده فرزند شد به خاطر اينكه در آن روز كهقصد زليخا را كرد شهوتش ناقص شد.
و نيز گفته اند كه : صيحه اى بلند شد كه اى يوسف ! مانند پرنده اى مباش كه پر وبال دارد ولى اگر زنا كند پر و بالش مى ريزد. و نيز گفته اند: كف دستى بين يوسفو زليخا نمايان شد كه نه بازو داشت و نه مچ ، و در آن نوشته بود: (و ان عليكملحافظين كراما كاتبين - بر شما نگهبانانى موكلند بزرگوار و نويسنده ) و با آنكهآن را ديد منصرف نشد، دوباره در آن خواند كه نوشته : (و لا تقربوا الزنا انه كانفاحشه و ساء سبيلا - به زنا نزديك نشويد كه عملى زشت و روشى قبيح است )، بازهم دست برنداشت ، آنگاه ديد كه در آن نوشته : (و اتقوا يوما ترجعون فيه الى اللّه- بتر سيد از روزى كه در آن روز به سوى خدا بازمى گرديد)، باز هم متنبه نشد،ناگزير خدا به جبرئيل فرمود: بنده مرا قبل از اينكه به خطا آلوده گردد درياب .جبرئيل پايين آمد و به يوسف گفت : اى يوسف آياعمل سفيهان را انجام مى دهى با اينكه نام تو در ديوان انبياء نوشته شده است ؟
بعضى ديگر گفته اند: تمثال عزيز را در برابر خود ديد. بعضى گفته اند: زليخا دراين بين ناگهان برخاست و پارچه اى به روى بت خود انداخت و گفت : شرم مى دارم ازاينكه بت من مرا به اين حال ببيند، يوسف هم برخاست و گفت كه تو از سنگى كه نه مىبيند و نه مى شنود شرم مى كنى آن وقت من از خداى سميع ، بصير و داناى به اسرار دلهاشرم نداشته باشم ؟!
اين روايات و نظائرش رواياتى است كه حشويه و جبريه كه دينى جز دروغ بستن بهخدا و انبيائش ندارند جعل نموده ، و يا دنبالش را گرفته اند، واهل عدل و توحيد بحمد اللّه عقايدى كه بتوان بدان خرده گرفت ، ندارند.
آرى ، اگر از يوسف كوچكترين لغزشى سرزده بود قرآن كريم از آن خبر مى داد و ازتوبه و استغفارش يادى مى كرد، همچنانكه لغزش آدم و داوود و نوح و ايوب و ذى النونو توبه و استغفار ايشان را نقل كرده . درباره يوسف (عليه السّلام ) مى بينيم كه جز ثناو مدح چيزى نگفته ، و در مقام ثنايش او را مخلص خوانده .
پس بطور قطع مى فهميم كه يوسف در اين مقام و موقف بس خطرناك و باريك ، ثبات قدمرا از دست نداده ، و با نفس خود مجاهدتى كرده كه جز از صاحبان قوت و عزم ساخته نيستكه در چنين موقعى رعايت دليل حرمت و قبح را بكنند، تا آنجا كه از ناحيه خداى عالم مستحقثنا گشته ، هم در كتب اولين (عهدين ) و هم در قرآن كه بر ساير كتب آسمانى حجت بوده ومصدق آنهاست به نيكى ياد شده ، تا آنجا كه در قرآن كريم سوره اى تمام را به او ونقل داستان او اختصاص داده و به غير داستان او چيزى نياورده ، باشد كه ياد خير او را درآيندگان زنده بدارد همچنانكه درباره جدش ابراهيم همين رفتار را نموده ، تا صلحاىبشر تا آخر دهر در عفت نفس و پاكدامنى و استوارى در لغزشگاهها به وى اقتداء كنند.
در مذمت صاحبان اين سخنان موهون
پس بايد گفت خدا عذاب كند آن دسته از عالم نمايانى را كه در كتابهاى خود چيرهايى مىنويسند كه برگشتش به اين شود كه آن يوسفى كه خداى تعالى سوره اىكامل به عنوان (احسن القصص ) در قرآن عربى مبين در حقّشنازل كرده تا مردم به وى اقتداء كنند همان پيغمبرى است كه ميان دو پاى يك زن زانيهنشست و بند جامه خود را باز كرد تا با او زنا كند، مردم بايد به چنين پيغمبرى اقتداكنند، و اگر در چنين حالى پروردگارشان مكرر از اينعمل نهيشان كرد مانند يوسف گوش به هاتف غيبى نداده سرگرم كار خود باشند، و اگرهاتف غيبى سه نوبت ، آيات زاجره بر ايشان بخواند، و آن توبيخها و تهديدهاى شديدرا بنمايد،
و حتى اگر ايشان را به مرغى تشبيه كند كه با غير همسر خود درآميخته و پرش ريخته وبى پر در آشيانه اش افتاده باز هم گوش ندهند و همچنان زناكارى را ادامه دهند تا آنكهجبرئيل نازل شود و ايشان را به جبر از فاحشه اى كه به حالت طاق و از برهنه افتادهجدا كند. راستى اگر بى شرم ترين فواحش و زناكاران و دريده چشم ترين و بىآبروترين آنان در حال زنا به كمترين برخوردى از برخوردهايى كه براى يوسفنقل كرده اند برخورد كند، قطعا نبضش از حركت مى ماند و اعضايش خشك مى شود، پس اينيوسف چقدر مى بايستى بى شرم و گمراه باشد كه با آن همه برخورد همچنان به كارزشت و نامشروع خود سرگرم باشد.
در مذمّت صاحبان اين قول چه خوب گفته اند بعضى از مفسرين كه : اين طايفه يوسف(عليه السّلام ) را در اين واقعه متهم كرده اند با اينكه هر كس كمترين ارتباطى با يوسفداشته بر برائت و پاكى او شهادت داده از خدا گرفته تا خود زليخا، اما خداى تعالىفرموده : (انه من عبادنا المخلصين ) و شاهدى كهاهل خانه عزيز بوده گفته : (ان كان قميصه قد منقبل ) - تا آخر دو آيه - و اما عزيز گناه را به گردن همسرش انداخته و گفته :(انه من كيد كن ) و خود زليخا گفته : (الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انهلمن الصادقين )، زنان اشرافى مصر گفته اند: (حاش للّه ما علمنا عليه من سوء)،يوسف كه خدا او را راستگو خوانده خودش اين تهمت ها را از خود دفع كرده و گفته : (انىلم اخنه بالغيب ).
حال با اينكه همه نامبردگان به طهارت دامن يوسف گواهى داده اند چرا عده اى سبك مغزاين حرفها را از خود درست مى كنند، و دست به دست مى گردانند؟ جهت عمده آنها دو چيز است:
افراط در پذيرش و تسليم در برابر هر چه حديث نام دارد، يكى از دو علت وقوعدراين افترائات مى باشد
يكى از افراطشان در پذيرفتن و تسليم در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايتداشته باشد، ولو هر چه باشد. اينها آنچنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند كه حتىاگر برخلاف صريح عقل و صريح قرآن هم باشد قبولش نموده احترامش مى گذارند، ويهوديان هم وقتى اينها را ديدند، مشتى كفريات مخالفعقل و دين را به صورت روايات در دست و دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت را ازيادشان بردند اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند.
بطوريكه مى بينيد كه براى معارف دين جز حس هيچاصل ثابتى قائل نبوده و براى مقامات معنوى انسانى ازقبيل نبوت و ولايت و عصمت و اخلاص ، هيچ پايه و اصلى جز وضع و اعتبار نمى شناسند،و با آنها معامله اوهام دائر در مجتمع اعتبارى انسانى كرده اند كه جز قرارداد و نام گذارى ،حقيقت ديگرى كه بدان متكى باشد ندارند.
در نتيجه نفوس انبياء كرام را با ساير نفوس عوام كه چون ، اسباب بازى ملعبه هوى وهوسها قرار مى گيرد و به خساست و جهالت مى كشاند قياس نموده اند،غافل از اينكه ميان اين دو، از زمين تا آسمان فرق است . از افراد برگزيده بشر كهبگذريم بقيه مردم نهايت درجه تكامل نفسشان تنها اين مقدار است كه به مرحله تقوابرسند آنهم به اميد ثواب و ترس از عقاب كه اگر در پاره اى از موارد آدمى را به حقيقتبرساند، در بسيارى از موارد به خطا مى اندازد.
و اگر در يك مورد يا در مواردى با گناه مواجه شود و مرتكب نگردد مى گويند عصمتالهى شاملش گرديده ، آن وقت عصمت را به قوه اى معنا مى كنند كه ميان آدمى و گناهحائل مى شود، و وقتى اثر خود را مى بخشد كه ساير قواى آدمى را كه انسان مجهز بهآن است باطل كند (مثلا شهوتش از نوك انگشتانش بريزد) و خلاصه آدمى را ناچار و مضطربه كار نيك و يا ترك گناه نمايد، غافل از اينكه معناى عصمت اين نيست و چنين عصمتى ،بارك اللّه ندارد. آرى ، فعلى كه انسان از روى جبر و اضطرار انجام دهد نه حسن دارد،نه جمال ، و نه ثواب . توضيح بيشتر اين بحث محتاج به تتمه اى است كه در بحثىجداگانه به زودى ايراد مى گردد - ان شاءاللّه .
دومين علت نسبت دادن چنان مطالب باطل و بى اساس به يوسف (ع )
علت دوم آن ، ظاهر آيه است كه مى فرمايد: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهانربه )، چون نحويين گفته اند جزاى (لو لا) مقدم بر خودش نمى شود، و در اين جهت(لو لا) را به (ان ) شرطيه قياس كرده اند.
و بنابراين نظريه ، جمله (و هم بها) يك جمله تام و غير مربوط به (لو لا) خواهدبود، و در نتيجه جزاى (لو لا) در تقدير گرفته مى شود و آن اين است كه او قصد مىكرد و يا نظير آن و به عربى تقديرش چنين مى شود: (و لقد همت به زليخا و هم بهايوسف لو لا ان را برهان ربه يفعل ) يعنى (زليخا قصد او را كرد، و يوسف قصدزليخا را كرد، اگر برهان پرودگار خود را نديده بود مرتكب مى شد) و بنابراينمعنا، همه آن خرافات قابل قبول مى شود.
و ليكن خواننده عزيز در سابق فهميد كه اين نظريهباطل است ، و هر دو جمله يعنى (لقد همت به ) و جمله (و هم بها) دو جمله قسم وسوگند هستند، و جزاى (لو لا) كه در معناى جمله دومى است حذف شده ، زيرا با بودنجمله دومى حاجتى به ذكر آن نبوده . پس تقدير كلام اينست : (اقسم لقد همت به و اقسملو لا ان را برهان ربه لهم بها - سوگند كه زليخا قصد او را كرد و سوگند كهاگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد زليخا را مى كرد). نظيراينكه مى گوييم (به خدا سوگند هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند). علاوه ، اگرمعنايش آن بود كه ايشان در تقدير گرفتند جا داشت آيه شريفه چنين باشد: (و لقد همتبه و هم بها و لو لا ان را برهان ربه - زليخا قصد يوسف را كرد، و يوسف قصدزليخا را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود مرتكب مى شد). در حالىكه هيچ وجهى براى فصل (بدون واو) به نظر نمى رسد، و سياق اجازه آن را نمى دهد.
سخن زمخشرى در توضيح و توجيه جمله : (و همّ لولا...)واشكال آن
2 - از جمله اقوالى كه در آيه گفته اند اين است : مراد از (هم بها) قصد كردن يوسف(عليه السّلام ) به ميل طبعى و تحريك شدن شهوت غريزى است . در كشاف گفته : اگربگويى چگونه ممكن است پيغمبرى قصد زليخا را بكند كه با وى به معصيت درآميزد؟ درجواب مى گويم : نفس يوسف با ديدن آن وضع كهعقل و اراده هر بيننده را از بين مى برد تنها متمايل شد كه با او مخالطت كند، و شهوتجوانيش تحريك شد به حدى كه او را به صورت كسى در آورد كه تصميم داردعمل را انجام دهد، و خلاصه به حالتى درآورد شبيه حالت زليخا و (هم ) او، ولىيوسف با نگريستن به برهان پروردگارش شدت آن تحريك را شكست و اين برهان همانميثاقى است كه مكلفين را وادار به ترك محرمات مى كند.
آنگاه اضافه مى كند: و اگر اين ميل شديد كه به خاطر شدتش (هم ) ناميده شده دركار نبود صاحبش به خاطر اينكه آن را به كار نبسته اين همه مدح نمى شد، چونبزرگى صبر در برابر ابتلاء به قدر بزرگى آن ابتلاء است ، هر قدر ابتلاء سختتر باشد، صابر در برابر آن مستحق مدح بيشترى مى شود، و اگر (هم ) يوسف مانند(هم ) زليخا تواءم با تصميم بود خداوند تا اين پايه او را مدح نمى كرد كه ازمخلصينش بخواند.
ممكن هم هست بگوييم معناى (و هم بها) اين است كه نزديك بود قصد او را كند همچنانكهدر محاورات خود مى گوييم (اگر ترس از خدا نبود مى كشتمش ) يعنى نزديك بود اورا بكشم ، كانّه دست به كار كشتنش شدم ولى نكشتم .
سپس اضافه كرده كه : اگر بگويى چرا جواب (لو لا) حذف شد تا جمله (هم بها)بر آن دلالت كند؟ و چرا خود آن را جواب مقدم نگرفتى ؟ در جواب مى گويم : براى اينكهجواب (لو لا) مقدم بر آن نمى آيد، براى اينكه (لو لا) هم حكم شرط را دارد، وشرط هميشه بايد در صدر كلام واقع شود، چون حرف شرط و دو جمله شرط و جزا حكم يككلمه را دارند، و معقول نيست بعضى از يك كلمه بر بعضى ديگر مقدم شود، ولى مى شودبعضى از آن را به كلى حذف كرد، البته در صورتى كه دليلى بر محذوف دلالت كند.حال اگر بگويى چرا جمله (و هم بها) را به تنهايى متعلق (لو لا) گرفتى ، وچرا هر دو را متعلق آن نگرفتى و اتفاقا (هم : قصد كردن ) معنايى است كه هميشه بامعانى سر و كار دارد نه با جواهر، و ناگزير در آيه شريفه بايستى از مقوله معانىچيزى نظير مخالطت در تقدير بگيريم كه (هم ) متعلق به آن شود نه به خود زليخاو يا يوسف كه از مقوله جوهرند، و چون مخالطت همواره دو طرف مى خواهد پس گويا معناىآيه اين مى شود: (يوسف و زليخا تصميم به مخالطت گرفتند اگر مانعى يكى از آن دورا جلوگير نمى شد).
در جواب مى گويم : آنچه گفتى درست است و ليكن خداى سبحان در كلام خود دو تا (هم) آورده ، و جداى از هم فرموده : (همت به ) و (هم بها) و ما نمى توانيم از اينتكرار چشم بپوشيم ، و اگر چشم پوشى كنيم در حقيقت يكى را لغو دانسته ايم ، پس ‍ بهخاطر اينكه كلام خدا لغو نشود ناگزيريم تقدير آن را چنين فرض كنيم : (و لقد همتبمخالطته و هم بمخالطتها).
علاوه بر اين ، مقصود از مخالطت آن دو يك چيز است كه بايد هر دو به آن رضايت دهند كهاگر يكى امتناع بورزد آن غرض حاصل نمى شود، و آن اطفاء شهوت زليخا به وسيلهيوسف و اطفاء شهوت يوسف به وسيله زليخا است ، و با ديدن برهان خدايى و كناركشيدن يوسف قهرا تنها جمله (هم بها) متعلق (لو لا) قرار مى گيرد.
بيضاوى در تفسير خود گفته هاى زمخشرى را بدينگونه خلاصه مى كند كه : منظور از(هم ) يوسف ، ميل طبيعى و كشمكش شهوت است نه قصد اختيارى ، و كشمكش شهوت امرىغير اختيارى است كه تحت تكليف قرار نمى گيرد، و كسى سزاوار مدح و اجرجزيل خدايى است كه وقتى بطور قهر شهوتش تحريك گردد خود را ازعمل نگهدارد. پس معناى (و هم بها لو لا ان رآ) اين است كه : بى اختيار تحريك شد واگر برهان خدا را نديده بود مرتكب مى شد، و يا مشرف بر ارتكاب بود، مانند اينكهگفته شود (مى كشتم او را اگر از خدا نترسيده بودم ).
و اين گفتار را بعضى اينگونه رد كرده اند كه : مخالف معنايى است كه لغت براى (هم) تعيين كرده ، چون معناى لغوى (هم ) قصد به انجامفعل است با مقارنتش به پاره اى اعمال كه كشف كند از اينكه ديگر مى خواهىفعل مورد نظر را انجام دهى . و يا عبارت است از قصدفعل به اضافه انجام بعضى از مقدمات آن ،مثل اينكه كسى مى خواهد مردى را بزند، اول برمى خيزد و به سوى او مى رود، و اماصرف ميل به زدن و يا ميل به زنا و صرف تحريك شدن شهوت و جلو آن را گرفتن ، درلغت (هم ) گفته نمى شود، بعلاوه (هم ) به سوى گناه به معناى لغويش ، خودعمل زشتى است كه از يك پيغمبر بزرگوار سرنمى زند و نبايد بزند، و اگر صرفطبيعت مذموم نبود و صدورش هم از پيغمبران زشت نبود ليكن صرف تحريك طبيعى را (هم) نمى گويند.
مؤ لف : اين جواب ، پاسخ يك قسمت از گفته زمخشرى و بيضاوى مى شود كه گفتند مراداز (هم ) ميل طبيعى است و كشمكش ‍ شهوت است ولى اينكه گفت : (و يا مشرف برارتكاب بود) بى جواب ماند، زيرا اين حرف خودقول مستقلى است در معناى آيه ، و آن اين است كه بگوييم ميان (هم ) زليخا و (هم )يوسف فرق است ، مقصود از (هم ) زليخا قصد عمدى به مخالطت و آميزش است ولىمقصود از (هم ) يوسف اينست كه وى نزديك بود قصد كند، ولى قصد نكرد، به قرينهاينكه مى بينيم خداوند متعال يوسف را مدح بليغى نموده و اگر او قصد عمدى به معصيت وآميزش با زنى اجنبى - كه خود بدترين گناه است - كرده بود، ديگر خداوند او رااصلا مدح نمى كرد تا چه رسد به اين نحو مدح . از اينجا معلوم مى شود كه منظور از(هم ) يوسف ، اشراف يوسف بود يعنى نزديك بود كه (هم ) برعمل كند.
جواب اين توجيه هم اين است كه : اگر كلمه (هم ) را به (نزديك شدن به هم ) معناكنيم معنايى است مجازى كه هيچ وقت نبايد لفظ را بر آنحمل كرد مگر در جايى كه نتوانيم بر معناى حقيقىحمل كنيم . و ما قبلا اثبات كرديم كه ممكنست جمله (هم بها) را به همان معناى حقيقيشحمل كرد و اشكالى هم وارد نشود.
علاوه بر اين ، آن معنايى كه براى ديدن برهان پروردگار كرده اند كه منظور از آنمراجعه به حجت عقلى است كه خود حاكم است بر اينكه بر هر كسى واجب است كه از نواهىشرعى و محرمات الهى پره ى ز نمايد، معناى بعيدى است از لفظ رويت ، چون اين لفظاستعمال نمى شود مگر در ديد حسى ، و يا مشاهده قلبى كه خود به منزله همان ديدن بهچشم و بلكه روشن تر از آنست ، و اما صرف تفكر عقلى به هيچ وجه رويت ناميده نمىشود.
گفته صاحب مجمع البيان در اين زمينه و ايراد وارد بر آن
3 - از ديگر اقوال در آيه اينست كه منظور از (هم ) يوسف و (هم ) زليخا يك معنانيست بلكه دو معناى مختلف است ، زيرا (هم ) زليخا عبارت از قصد به مخالطت بود،ولى (هم ) يوسف اين بود كه او را به عنوان دفاع از خود كتك بزند، ودليل بر اين اختلاف دو (هم )، شهادت خداى تعالى است كه مى فرمايد: او از بندگانمخلص ما بود، و از سوى ديگر حجت عقلى قائم است بر اينكه انبياء، معصوم از گناهند،پس قطعا (هم ) يوسف (هم ) بر گناه نبوده .
در مجمع البيان مى گويد: در ظاهر آيه (هم ) به چيزى تعلق گرفته كه بطورحقيقت مورد قصد و عزم تعلق نمى گيرد، زيرا فرموده : و لقد همت به (به يوسف ) و همبها (به زليخا) و (هم ) يوسف را متعلق به زليخا و (هم ) زليخا را متعلق بهيوسف گرفته و معقول نيست كه ذات آن دو مورد اراده و عزم قرار گيرد، چونمعقول نيست ذات چيزى مورد اراده و عزم قرار گيرد. بنابراين اگر (هم ) در آيه راحمل بر عزم كنيم بايد چيزى محذوف در تقدير بگيريم ، كه عزم و تصميم بدان تعلقبگيرد. و ممكن است (هم ) و عزم يوسف را متعلق به امر محذوفى بگيريم كه با ساحتقدس نبوتش سازگار باشد، مانند زدن زليخا و از خود دفاع كردن ، پس كانه گفته مىشود: (زليخا بر فحشا و گناه تصميم گرفت ، و خواست تا يوسف با وى درآميزد،يوسف هم تصميم گرفت از خود دفاع نموده ، او را بزند) همچنانكه گفته مى شود:(تصميم فلانى را گرفتم ، يا برايش خيالى دارم ) يعنى بنا دارم او را بزنم و يامكروهى بر او وارد سازم .
و بنابراين ، معناى رويت برهان آن است كه خداوند به او برهانى نشان داد كه اگر برآنچه تصميم گرفته اقدام كند، خانواده زليخا او را هلاك نموده بهقتل مى رسانند. و يا اين خيانت و فضيحت را به گردن او انداخته ، وانمود مى كند كهيوسف به من درآويخت و خواستم امتناع بورزم مرا كتك زد، خداوند بدين وسيله خبر مى دهدكه سوء فحشاء را كه همان فتل و گمان بد باشد از او بگردانيد.
و تقدير آيه چنين است : اگر برهان پروردگار خود را نديده بود اين كار (زدن ) را مىكرد. و جواب (لو لا) (اين كار را مى كرد) حذف شده ، همچنانكه در آيه (و لو لافضل اللّه عليكم و رحمته و ان اللّه روف رحيم ) حذف شده .
و جوابش اين است كه اين حرف عيبى ندارد، جز اينكه مبنى بر اختلاف داشتن دو (هم )است ، و اختلاف معناى آن دو خلاف ظاهر است ، و خلاف ظاهر را در جايى بايد گفت كه نشودكلام را بر ظاهرش حمل كرد، و ما در سابق طورى معنا كرديم كه هر دو كلمه (هم ) بهيك معنا تفسير شد.
علاوه بر اين ، لازمه اين حرف كه منظور از برهان چيزى باشد كه به يوسف بفهماند كهاگر زليخا را بزنى هم تو را مى كشند و هم رسوايت مى كنند و منظور از سوء كشتن ومنظور از (فحشاء) تهمت زدن باشد، معنايى است كه بطور قطع خلاف آن چيزيست كهاز سياق آيه استفاده مى شود.
و اما اينكه در مجمع البيان گفته : نمى توانيم هر دو (هم ) را با هم به معناى مخالطتبگيريم و خلاصه اش اينكه (هم ) انسان به كسى تعلق مى گيرد كه آن كس براىصاحب هم در آنچه كه مى خواهد منقاد و رام نباشد، و وقتى فرض شود كه يكى از دو طرف، معناى (هم ) در باره اش تحقق يافت ديگر معنا ندارد از آن طرف ديگر نيز (همى )تحقق پذيرد، چون معقول نيست كه اراده من به كسى تعلق بگيرد كه او خودش مرا ارادهكرده ، و طلب من متوجه كسى شود كه خود طالب من است ، و تحريك من به كسى تعلقبگيرد كه او خود در صدد تحريك من است .
و اين حرف صحيح نيست ، زيرا ممكن است از دو طرف مشاجره ، معناى (هم ) تحقق بيابد.البته در صورتى كه يك دفعه و بدون پس و پيش باشد، و يا عنايت زائده اى در كاربيايد، مانند دو نفر كه مى خواهند به هم نزديك و باهم جمع شوند، گاهى يكى از آن دومى ايستد، ديگرى نزديكش مى رود، و گاهى هر دو با هم و به سوى هم حركت مى كنند، وبه هم نزديك مى شوند، و نيز دو جسمى كه با مغناطيس مى خواهند يكديگر را جذب كنند ومتصل شوند گاهى يكى جذب مى كند و ديگرى جذب به سوى آن مى شود، و گاهىيكديگر را جذب مى كنند، و به هم مى چسبند.
وجهى كه صاحب المنار در اين مورد بيان كرده و جواب آن
4 - قول ديگر در تفسير آيه مورد بحث ، گفتار صاحب المنار است : منظور از (هم ) درهر دو مورد (هم ) به زدن و دفاع است ، چون وقتى زليخا با يوسف مراوده كرد و يوسفزير بار نرفت ، عصبانى شد و در صدد انتقام برآمد، و در دلش حالتى آميخته از عشق وخشم و تاسف پيدا شد و تصميم گرفت يوسف را به جرم تمردش كتك كارى كند، يوسفهم وقتى ديد پاى كتك به ميان آمده ، آماده شد كه از خود دفاع كند، و اگر دست زليخا بهاو برسد، او هم بى درنگ بزند.
و ليكن از آنجايى كه اين عمل به ضرر يوسف تمام مى شد - زيرا ايناحتمال كه او زليخا را تعقيب كرده در ذهن مردم جاى مى گرفت ، و يوسف متهم مى شد - وبه همين جهت خداوند به فضل خود برهانى را به او نشان داد، و به او الهام كرد كهبراى دفاع از خود فرار را انتخاب كند، يوسف هم به طرف در اتاق دويد تا در را بازكرده بگريزد، ولى زليخا هم از عقب او را دنبال كرد، تا اينكه پشت در به او رسيد.
و به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را، به هم درعمل نامشروع يعنى مخالطت معنا كرد. اما اينكه در جمله (لقد همت به ) نمى شود براىاينكه (هم ) هيچ وقت تحقق پيدا نمى كند مگر براى عملى كه (هم ) كننده مى خواهدانجام دهد، و عمل نامشروع زنا از كارهاى زنان نيست تا بگوييم زليخا (براى اينعمل (هم ) نمود)، بلكه بهره زن از اين عمل ، پذيرفتن وقبول آن است از كسى كه طالب است - اين اولا.
و ثانيا يوسف از همسر عزيز اين عمل را نخواسته بود تا صحيح باشد كه ماقبول آن را از ناحيه زليخا هم بدانيم ، زيرا نص آياتى كه گذشت و صريح آياتى كهمى آيد اين است كه يوسف مبرّا و منزّه از اين عمل و حتى از مقدمات ووسائل آن بود.
و ثالثا به فرضى كه چنين چيزى اتفاق افتاده بود جا داشت در تعبير از آن بفرمايد:(و لقد هم بها و همت به )، زيرا اول بايدحال يوسف را كه تقاضا كننده است نقل كند، و بعد عكسالعمل زليخا را حكايت نمايد، چون (هم ) يوسف به حسب طبع و وضع مقدم است ، زيرابايد طبعا او اول پيشنهادى كند و (هم ) حقيقى نيز (هم ) اوست نه (هم ) زليخا.
و رابعا اينكه از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسفمى خواست عازم و جازم و مصر بوده ، و كمترين ترديدى نداشته ، مانعى هم كه باعث ترددوى شود تصوّر نمى رفته . بنابراين ، به هيچ وجه صحيح نيست بگوييم زليخا براىانجام زنا (هم ) و قصد يوسف را كرده ، حتى در صورتى كه از بابجدل فرض كنيم كه (هم ) او به خاطر قبول درخواست يوسف و تسليم در برابرخواسته او بوده ، زيرا كلمه (هم ) به معناى تصميم در مقدمات فعلى است كه باترديد انجام شود و زليخا در خواسته خود ترديدى نداشت ، به خلاف اينكه (هم )زليخا را به قصد زدن يوسف معنا كنيم كه در اين صورت با آسان ترين فرض مىتوان (هم ) او را توجيه نمود.
اين بود خلاصه آنچه كه صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده ، و جوابش ايناست كه اين قول از جهت معنا كردن (هم ) باقول سوم يكى است و همه اشكالاتى كه بر آنقول وارد كرديم بر اين نيز وارد است ، به اضافه اشكالى كه تنها بر اينقول وارد مى شود، و آن اين است كه (هم ) زليخا به معناى قصد زدن يوسف باشد. هيچدليلى ندارد، و صرف اينكه در پاره اى از داستانهاى مشابه اين داستان اتفاق افتاده كهزن به مردى كه با او دست نمى دهد پرخاش كرده و حالتى آميخته از عشق و غضب به اودست داده دليل نيست بر اينكه در زليخا هم چنين حالتى دست داده باشد، و ما بدون هيچقرينه اى كلام خدا را بر آن حمل كنيم .
و اما اينكه گفت : (به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را درعمل نامشروع مخالطت معنا كرد) و بر آن چهاردليل اقامه نمود، همه پوچ و بى اعتبار است ، زيرا اين معنا كاملا روشن است كه تقاضاىمخالطت از ناحيه زليخا مقدماتى از حركات و سكنات داشته . آرى ، شاءن هر زنى دراينگونه موارد فعل است به انفعال ، و عكس العملى نشان دادن است نه صرفقبول اينگونه صحنه ها هر زنى را به اعمالى (ازقبيل ناز و كرشمه و در آغوش كشيدن و امثال آن ) وا مى دارد، و اگر زليخا تنها يوسف رادر آغوش كشيده باشد كه بدينوسيله آتش غريزه جنسى او را تحريك و شعله ور سازد درنتيجه مجبور به اجابت خود نمايد همين مقدار كافى است كه بگوييم (زليخا همت بيوسف- زليخا قصد مخالطت با يوسف را كرد)، و بدين قصد برخاست ، و حتما لازم نيست كههم او را به قصد (زنا) معنا كنيم كه كار يوسف است و از ناحيه زليخا تنها تسليم وقبول است ، تا نتوانيم بگوييم صرف تسليم نيز در لغت (هم ) هست .
و اما اينكه در آخر گفت : (از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن برآنچه از يوسف مى خواسته عازم و جازم و مصر بوده و كمترين ترديدى نداشته ،بنابراين صحيح نيست بگوييم مقصود از (هم ) زليخا جمع شدن با يوسف است چونبا استنكاف يوسف چطور ممكن است زليخا جازم شود) اين نيز صحيح نيست ، زيرا هركسى در هر چيز كه جازم مى شود از ناحيه خود جازم مى شود،حال اگر شرايط ديگر هم مساعدت كرد به آرزوى خود مى رسد و گرنه ، خير. زليخا همنسبت به اراده خود (كام گرفتن از يوسف ) جازم بود، نه بر اينكه اينعمل تحقق پيدا كند هر چند كه يوسف زير بار هم نرود. البته نسبت به اين معنا جازم نبودو نمى توانست جازم باشد، چگونه ممكن بود، با اينكه مى ديد كه يوسف امتناع دارد وحاضر نيست با او درآميزد. آرى او بر اراده خود جازم بود، نه بر اينكه يوسف هم اجابتشمى كند و در برابر خواسته اش تسليم مى شود، و اين خيلى روشن است .
دو قول ديگر در اين باره
5 - قول ديگر اين است كه كلام را حمل بر تقديم و تاءخير كرده و گفته اند: تقديرآيه چنين است : (و لقد همت به و لو لا ان را برهان ربه لهم بها - زليخا قصد يوسفرا كرد و اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد وى را كرده بود)ولى چون برهان پروردگار خود راديد قصد نكرد،مثل اينكه مى گويند: (تو هلاك شده بودى اگر من برايت تدارك نديده بودم ) و يا(تو كشته شده بودى اگر من به دادت نرسيده بودم ) و معناى اين كلام است كه :(اگر من برايت تدارك نديده بودم هلاك شده بودى ) و (اگر من به دادت نرسيدهبودم كشته شده بودى ) هر چند الان كه اين كلام را مى گوييم كشته شدنى اتفاق نيفتاده.
و نيز مانند قول شاعر كه مى گويد:
فلا تدعنى قومى ليوم كريهه لئن لم اعجل ضربه اواعجل
و نيز مانند آيه قرآن كه مى فرمايد: (ان كادت لتبدى به لو لا ان ربطنا علىقلبها).

next page

fehrest page

back page