بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 5, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و اما اينكه بعضى از آن مفسرين گفتند كه : (ولايت را به معناى محبت و اعتماد گرفتنخطائى است كه هم لغت آيه در مفرداتش و سياقش از آن مبرا است و هم اسبابنزول و حالتى كه عامه مسلمين و اهل كتاب در عصرنزول داشته اند)، سخنى است كه ما بعد از همه دقتها معناى درستى براى آن پيدانكرديم ، براى اينكه بيزارى روايات شان نزول و نيز بيزارى وضع عمومى مسلمين واهل كتاب در آن روز از شمول آيه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آيه بر اين معنا از معانىولايت وقتى درست است كه در مرحله اى جلوتر ظهور آيه شريفه با اينشمول سازگار باشد و لفظ آيه در ضمن اينكهشامل همه معانى ولايت مى شود،
اين معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آيه شريفه اصلا ظهورى در اين معنا نداشتهباشد و يا به عبارت ديگر از خصوص اين معنا منصرف باشد، ديگر حاجت به آن نمىافتد كه شما به اسباب نزول و وضع مسلمين واهل كتاب در آن روز استدلال كنيد، پس شما با اين سخن خود اقرار كرده ايد كه آيه ،شامل اين معناى از ولايت نيز مى شود، چيزى كه هست مى خواهيد موردنزول و وضع عمومى انسانهاى آن روز را دليل بگيريد بر اينكه مقصود آيه چنين و چناناست و ما در چند سطر قبل گفتيم كه خصوصيت مورد نمى تواند مخصص آيه باشد ودليلى بر چنين تخصيصى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن است و آن عبارت است از يكصغرى و يك كبرى ، صغرى برهان ظهور آيه است كه اقرار كرديد و كبراى آن حجيتظهور بطور مطلق و در همه جا است ، پس معلوم شد كه آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلىبر تقييد آن نيست ، در نتيجه آيه شريفه در همين معناى مطلق حجت است و آن عبارت است ازولايت به معناى محبت كه ريشه ساير معانى اين كلمه است .
شواهدى بر اينكه ولايت منهى عنه ، ولايت مودت و محبت است نه ولايت حلف (هم پيمانى)
و اما اينكه گفت : آيه با مفردات و سياقش بيزار از چنين معنائى است ، از آن حرفهاىعجيبى است كه احيانا به گوش انسان مى خورد و من متوجه نشدم منظور اين آقا از اينبيزارى كه بر آيه تحميل كرده چيست ؟ و تنها به آيه هم اكتفا نكرده بلكه بر سياق آننيز تحميل كرده و چگونه مفردات و سياق آيه شريفه از اين معنا بيزار است با اينكه بعداز جمله مورد بحث يعنى جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده : (بعضهماولياء بعض ) و احدى نمى تواند شك كند در اينكه مراد از ولايت در جمله دوم همان محبت واتحاد و مودت است نه ولايت هم سوگند بودن ، چون معنا ندارد خداى تعالى بفرمايد:(با يهود و نصارا هم سوگند نشويد كه آنها هم سوگند يكديگرند)، مگر هم سوگندبودن آنها با يكديگر مزاحم و منافى آن است كه مسلمين هم با آنها هم سوگند شوند؟ پسآن ولايتى كه وحدت را بين يهوديان بوجود مى آورد و بعضى را بر بعض ديگر پيوندمى دهد، ولايت محبت و تعصب قومى و يا پيوندهاى مذهبى و دينى است و همچنين در نصارا نهولايت به معناى هم سوگند شدن .
و همچنين در جمله سوم كه مى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم )، چون آن معيارى كهباعث مى شود موالى مردمى از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است كه باعث اجتماعمتفرقات آن جمعيت و پيوستگى ارواح مختلف مى شود و فهم و ادراك همه افراد را يك سو ويك جهت ساخته ، اخلاق آنها را به هم مربوط وافعال آنها را شبيه به هم مى سازد، بطورى كه دو نفر دوست را مى بينى كه وضع يكيك آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق كرده ، بعد از دوست شدن كانه شخص واحدىشده اند و داراى يك نفسيت گشته اند اراده آن دو يكى وعمل آن دو يك جور است و در مسير زندگى و مستواى عشرت هرگز از يكديگر جدا نمىشوند.
پس اين محبت است كه باعث مى شود دوست هر قومى جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحقگردد، بطورى كه گفته اند: هر كس قومى را دوست بدارد، از آن قوم است و يا فرمودهاند: هر كسى با آن شخص است كه دوستش دارد، خداى تعالى هم در آيه اى نظير آيه موردبحث كه از موالات مشركين نهى كرده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى وعدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق تا آنجا كه بعد ازچند آيه مى فرمايد و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون ).
و نيز فرموده : (لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسولهو لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم ).
و نيز در باره دوستى با كفار با لفظى عام كهشامل يهود و نصارا و مشركين مى شود فرموده : (لا يتخذ المؤ منون الكافرين اولياء مندون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاة و يحذركم اللهنفسه ).
و اين آيه صراحت دارد در اينكه منظور از ولايت ، ولايت محبت و مودت است ، نه ولايت بهمعناى سوگند و عهد، چون در زمان نزول سورهآل عمران بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين از يك سو و بين مشركين و يهودمعاهده ها و قراردادهائى بر قرار بوده است .
و سخن كوتاه اينكه ولايتى كه از نظر اعتبار باعث مى شود قومى به قومى ديگر ملحقشود، ولايت مودت است نه ولايت سوگند و نصرت ، و اين پر واضح است و اگر مراد ازجمله : (و من يتولهم منكم فانه منهم )، اين باشد كه هر كس بعد از اين نهى با كفار برمساءله يارى دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نيز از كفار مى شود، صرفنظر از اينكه معنائى است مبتذل ، عبارت آيه آن را نمى رساند، مگر آنكه قيودى از پيشخود بر عبارت آيه اضافه كنيم .
و به فرض كه آيه مورد بحث خواسته باشد از هنگامنزول خود اعلام بدارد كه ديگر مسلمانان با كفار پيمان و عهدى و سوگندى بر قرارنسازند طبق عادتى كه قرآن كريم دارد اشاره اى به حكم سابق مى كند تا جانب حكممشروع قبلى و نيز سيره جاريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را كه تاكنون جارىبوده احترام بگذارد، همچنانكه در آيات زير اين رسم و عادت قرآن به چشم مى خورد،توجه فرمائيد: (انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا)،(فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم و كلوا و اشربوا)، (لايحل لك النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج ) و آياتى ديگر از اينقبيل .
پس تا اينجا به خوبى روشن شد كه نه لغت در مفردات آيه از معنائى كه ما براى ولايتكرديم بيزار است و نه سياق آيه ، بلكه اگر بيزارى در كار باشد از معناى ديگرولايت بيزار است .
و اما اينكه گفتند: مراد از جمله : (الذين فى قلوبهم مرض ) منافقين هستند به زودىخواهد آمد كه سياق با اين نظريه مساعدت ندارد.
پس حاصل كلام اين شد كه مراد از جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) نهىاز دوستى با يهود و نصارا است ، دوستى به حدى كه باعث كشش روحى بين مسلمين واهل كتاب شود و در نتيجه اخلاق اهل كتاب در بين مسلمين راه يابد چون چنين دوستى سرانجامسيره دينى جامعه مسلمان را كه اساس آن پيروى از حق و سعادت انسانها است ، دگرگونساخته ، سيره كفر در بين آنان جريان مى يابد كه اساسش پيروى از هواى نفس وپرستش شيطان و خروج از راه فطرى زندگى است .
و اگر در جمله مورد بحث ، (اهل كتاب ) را تعبير به يهود و نصارا كرد، همانطور كهدرآيه بعدى كه به زودى مى آيد نيز چنين تعبير كرده براى اين بود كه از تعبير بهاهل كتاب نوعى (نزديكى به مسلمانان ) به ذهن مى رسد (چون خود مسلمانان نيز هماننديهود و نصارا پيرو كتابى آسمانى هستند) و در مقامى كه مى خواهد بفرمايد قطع رابطهكنيد مناسب نيست تعبيرى بياورد كه محبت را در بين سه طائفه از پيروان كتاب آسمانىبرانگيزد و آنگاه بفرمايد با آن دو طائفه ازاهل كتاب رابطه دوستى را قطع كنيد، به خلاف آيه بعدى كه مى فرمايد: (يا ايهاالذين آمنوا لا تتخذوا الذين اتخذوا دينكم هزوا و لعبا من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم والكفار اولياء) و از يهود و نصارا تعبير به كسانى كه به آنان كتاب داده شده كرد بااينكه از ارتباط دوستى بر قرار كردن با آنان نهى كرده ، اين تعبير با آن نهى منافاتندارد، زيرا تعبير مذكور به وسيله توصيف (اتخذوا دينكم هزوا و لعبا) از حالت مدحبودن در آمده و مبدل به مذمت شده است .
آرى اهل كتاب بودن خود افتخارى است ، ولى عبارت :(اهل كتابى كه دين خدا را مسخره مى كنند عبارتى است كه زشت ترين مذمت از آن فهميدهمى شود، زيرا چنين اهل كتابى از مشركين بى كتاب هم پستتر و نكوهيده تر است و اگرقرار باشد كه انسان از مردم نكوهيده و پست دورى كند و آنان را دوست خود نگيرد ازدوستى چنين اهل كتابى بايد بيشتر پرهيز نمايد، تا از مردمى كه اصلا كتاب آسمانىندارند و خدا را نمى شناسند، براى اينكه دستهاول داراى كتابى هستند كه آنان را به سوى حق دعوت مى كند و حق را برايشان روشن مىسازد و در عين حال آنان دين حق را مسخره مى كنند، و آن را بازيچه خود مى سازند، پساينها سزاوارترند به اينكه مورد نفرت اهل حق قرار گيرند واهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستى با آنان اجتناب كنند.
يهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمين يك دست و هماهنگ مى باشند
و اما اينكه فرمود: (بعضهم اولياء بعض ) همانطور كه قبلا نيز گفتيم مراد از ولايتدر آن ولايت محبت است كه باعث مى شود دلهايشان به هم نزديك گشته و ارواحشان يكديگررا جذب كند و آراءشان در پيروى هواى نفس و استكبار ورزيدن ازقبول حق و اتحادشان در خاموش كردن نور خداى سبحان و معاونتشان عليهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مسلمانان متحد و يكى شود، بطورى كه گوئى يكتن واحدند و ملتى واحد دارند با اينكه يكى عرب است و ديگرى عجم ، ولى همينكه اين ملتهاى گوناگون داراى ولايت محبت شدند گوئى يك ملت گرديدند و ولايت آنان را بهاتفاق كلمه واداشته و همه را عليه مسلمانان يك دست كرده ، براى اينكه اسلام آنها را بهقبول حق دعوت كرده ، به چيزى خوانده كه با عزيزترين خواسته هايشان ناسازگارىدارد، آرى عزيزترين خواسته آنها پيروى هواى نفس و آزادى در شهوات و لذائذ دنيا است .
و همين مطلب كه اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته هاى ملت هاى گوناگون چون يهودو نصارا است ، يهود و نصارا را با همه دشمنى كه با يكديگر دارند، در يك هدف مشتركمتحد و نزديك به هم كرده و آن دشمنى با اسلام است و اين هدف مشترك ، آنها را واداشتهبه يكديگر مراجعه كنند، يهود، دوست نصارا شود و نصارا با يهود دوستى كند و هميناست معناى ابهام جمله : (بعضهم اولياء بعض ) در مفرداتش و اين جمله در مقام بيان علتفرمانى است كه در جمله : (لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) آمده بود و معنايش ايناست كه اگر گفتيم يهود و نصارا را اولياى خود مگيريد علتش اين است كه اين دو طائفهدر عين اينكه دو طائفه جداى از هم و دشمن هم هستند، در عينحال عليه شما مسلمانان يك دست و متحدند، پس در نزديك شدن به آنها و در دوستى و محبتبا آنها هيچ سودى براى شما نيست .
و چه بسا بشود از جمله : (بعضهم اولياء بعض ) معناى ديگرى نيز استفاده كرد و آناين است كه اگر به شما دستور داديم كه يهود و نصارا را دوست خود نگيريد براى اينبود كه شما با آنها به اين منظور دوستى مى كنيد كه از آنها يارى بگيريد به اين معناكه مثلا با نصارا دوستى كنيد تا آنان شما را عليه يهود كمك كنند، در حالى كه ايندوستى هيچ سودى برايتان ندارد، زيرا اين دو طائفه اولياى هم هستند و هرگز شما راعليه خودشان يارى نخواهند كرد.
منظور از ملحق شدن مسلمانى كه يهود و نصارا را ولى بگيرد به يهود و نصارا


و من يتولهم منكم فانه منهم ، ان الله لا يهدى القوم الظالمين



كلمه (تولى ) كه فعل (يتولهم ) از آن گرفته شده ، به معناى ولى گرفتن ويا به عبارت ديگر انتخاب ولى است و كلمه (من ) در كلمه (منهم ) تبعيضى است ومعناى جمله اين است كه هر كس از شما كه يهود و نصارا را ولى خود بگيرد خود او نيزبعضى از ايشان است و اين كلام خداى تعالى كه يك مسلمان را ملحق به يهود و نصارا كردهاز باب الحاق تنزيلى است نه الحاق واقعى (نمى خواهد بگويد چنين فرد مسلمان اصلامسلمان نيست و واقعا يهودى و نصرانى است بلكه مى خواهد بفرمايد به منزله آنان و شبيهبه آنان است ) و برگشت اين گفتار به اين است كه بفرمايد ايمان حقيقتى است كه از حيثخلوص و ناخالصى و كدورت و صفا داراى مراتب مختلفى است ، همچنانكه اين معنا از آياتديگر قرآنى از قبيل آيه زير استفاده مى شود كه مى فرمايد: (و ما يؤ من اكثرهم باللهالا و هم مشركون )، و همين ناخالصى و كدورت است كه خداى تعالى از آن به مرضقلوب تعبير نموده ، در آيه ذيل فرموده : (فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعونفيهم ).
بنابراين آن كسانى كه يهود و نصارا را اولياى خود مى گيرند خداى تعالى آنان را ازهمان يهود و نصارا شمرده ، هر چند كه بر حسب ظاهر جزء مؤ منين و از مؤ منين باشند وكمترين چيزى كه از اين بيان استفاده مى شود كه اينگونه مؤ منين راه هدايت خدا را كه همانايمان است سلوك نكرده بلكه راهى را اتخاذ كرده اند كه يهود و نصارا آن را سلوك مىكنند و به سوئى در حركتند كه يهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا كشيدهمى شود كه راه يهود و نصارا بدانجا منتهى مى گردد.
و به همين جهت است كه خداى تعالى بيان مذكور را با جمله : (ان الله لا يهدى القومالظالمين ) تعليل نموده و بيان مى كند كه چرا اينگونه مؤ منين ملحق به يهود و نصاراهستند، بنابراين برگشت بيان مذكور به اين است كه فرموده باشد: اى مسلمانان بدانيداين افرادى كه يهود و نصارا را به دوستى برمى گزينند خودشان نيز از همانها هستند وبدانيد كه راه شما را نمى روند براى اينكه راه شما راه ايمان است و راه ايمان ، راه هدايتالهى است و اين افراد مثل يهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدايت نمى كند.
و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد تنها متعرضاصل تشبيه و تنزيل است و تنها اين را مى گويد كه اين مؤ منين به منزله يهود و نصاراهستند و اما آثارى كه متفرع بر اين تشبيه مى شود را متعرض نشده و لفظ آيه هر چند كهمقيد به هيچ قيدى نيست و ليكن از آنجا كه ازقبيل بيان ملاك است نظير آيه (و ان تصوموا خير لكم ) و آيه : (ان الصلوة تنهىعن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر) و آياتى ديگر كه نمى گويد چطور روزهبگيريد و چگونه نماز بخوانيد از اين قبيل جز يك بيانمهمل نيست كه تمسك به آن براى اثبات حكمى فرعى نيازمند بيان سنت است و كسى كه مىخواهد در اين باره اطلاعات بيشترى به دست آورد بايد به كتب فقهى مراجعه كند.


فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم ...



اين جمله به دليل داشتن حرف (فاء) در اولش تفريع و نتيجه گيرى از آيه قبلى استكه مى فرمود: (خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند، يكى از مصاديق گمراهى و يا بهعبارت ديگر مواردى كه هدايت الهى شامل حال آنان نشده ،
همين است كه به سوى يهود و نصارا مى شتابند و عذرهائى بدتر از گناه مى آورند،نكته اى كه در اين آيه هست اين است كه خداى تعالى تعبير كرد به اينكه (يسارعونفيهم )، با اينكه بايد مى فرمود: (يسارعون اليهم ) تا اشاره كند به اينكه اينبيماردلان در جامعه يهود و نصارا هستند و در آن محيط ضلالت است كه سرعت مى كنند، پساين بيماردلان به خاطر اينكه مبادا از ناحيه يهود و نصارا لطمه اى بخورند، به سوىآنان و در آنان نمى شتابند اينها بهانه هائى است كه براى خود درست كرده اند كه ملامتو توبيخى كه ممكن است از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين متوجه آنانشود از خود دفع كنند بلكه تنها عاملى كه آنان را وادار به مسارعت مى كند اين است كهيهود و نصارا را دوست مى دارند.
و چون اين در سرشت هر ظالمى و هر باطلى هست كه روزى چهره كريه واقعى اش بر ملاشده و در نتيجه رسوا و نابود گردد، به حكم جمله : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين) و اميد كسانى كه براى رسيدن به اغراضباطل خود به وسائلى چنگ مى زنند كه صورتش صورت حق به جانب ولى باطنشباطل است ، روزى قطع مى گردد، لاجرم اين اميد قطعى هست كه خداى تعالى پيروزى حق واهل حق را بياورد و يا امرى ديگر از ناحيه خود پيش آورد تا اين افراد حيله گر بر كردههاى خود پشيمان گشته ، دروغشان در آنچه به خورد مؤ منين مى دادند براى مؤ منين آشكارگردد.
و با اين بيان روشن مى شود كه چرا جمله : (فترى الذين ...) را متفرع كرد بر جملهقبلى آن يعنى (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و ما در سابق بحثى در اين معنا كرديمكه چرا ستمگران راه را پيدا نمى كنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمى شود.
آيه شريفه ناظر بر منافقين اصطلاحى نيست
بنابراين افراد مورد بحث از مؤ منين به خاطر اينكه براىرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و مؤ منين اظهاراتى دارند كه در قلوبشان نيست ازمنافقين بودند، چون مى خواستند به بهانه ترس از گرفتارى به سوى يهود و نصارابه سرعت گرايش كنند، در حالى كه ترسى در بين نبود و علت حقيقى مسارعتشان اين بودكه در دل ، دشمنان خدا را دوست مى داشتند و همين وجه ودليل نفاق آنها بوده ، و اما اينكه بگوئيم از منافقين اصطلاحى بودند، يعنى در زمرهكسانى بودند كه در باطن كافر بودند و به ظاهر دعوى ايمان مى كردند، سياق آياتمساعد با آن نيست .
ولى جماعتى از مفسرين گفته اند كه افراد مورد بحث در آيه همان منافقين يعنى عبدالله بنابى و ياران و همفكران او بوده اند، البته روايات شاننزول هم گفته آنان را تاييد مى كند،
آنها گفته اند: اين افراد منافق از يك سو با مؤ منين در مجتمعشان شركت نموده و با آنهامجامله و سازش مى كردند و از سوى ديگر با يهود و نصارا عهد و پيمان مى بستند كهآنها را يارى كنند تا به اين وسيله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم دررعايت مصالح شخصى خود جانب احتياط را پيش گرفته باشند و بهقول معروف : (ز هر طرف كه شود كشته سود آنان باشد) و در حوادثى كه براىيكى از دو طرف پيش مى آيد آنها همواره در مامن آسوده باشند.
ليكن اين نظريه همانطور كه قبلا هم گفتيم درست نيست زيرا با سياق آيات نمى سازد،در اين آيات در باره آنان جمله : (فعسى الله ان ياتى بالفتح او امر من عنده فيصبحواعلى ما اسروا فى انفسهم نادمين )، را مى خوانيم كه خداى تعالى اظهار اميد كرده كه دراثر فتح و يا آمدن امرى از ناحيه او اين عده از كرده خود پشيمان شوند،حال يا مراد از فتح ، فتح مكه است يا فتح قلعه هاى يهودينشين و بلاد نصارا و يا چيزديگرى نظير اينها است و معلوم است كه اگر نامبردگان منافق اصطلاحى بودند، وجهىبراى اين اميد پشيمانى نبود، منافقين از نظر سياست زندگى كارى نكردند كه پشيمانشوند، آنها با هر دو طائفه دوستى كردند تا در زندگى جانب احتياط را رعايت كردهباشند و احتياط چيزى نيست كه انسان روزى از آن پشيمان شود، وقتى پشيمانى تصوردارد كه به كلى از مؤ منين بريده و به يهود و نصارا پيوسته باشند، آنگاه بلائى برسر نصارا و يهود بيايد و نامبردگان سر انگشت خود بگزند كه چرا از مسلمانانبريديم و به دشمنان ايشان پيوستيم و همچنين با جمله ديگرى كه در آيه بعد آمده كه مىفرمايد: (حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرين ) نمى سازد، زيرا اگر افراد مورد بحثمنافقين اصطلاحى باشند كارى كه كرده اند حبط شدنى يعنى بى اثر و بى نتيجه نيست(البته منظور از نتيجه ، نتيجه هاى دنيائى است ، چون فرض اين است كه افراد نامبردهمنافق واقعى بوده باشند كه ايمانى به خدا و روز جزا ندارند) و چنين افرادى اگر بهخاطر حفظ منافع و مصالح خود طريقه احتياط را پيش بگيرند، هم با مسلمانان بسازند وهم با دشمنان ايشان ديگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زيرا اگر آنچه كه از آن مىترسيده اند واقع شد كه صدمه اى نمى خورند، چون احتياط خود را داشته اند و اگرواقع نشد باز ضررى نكرده اند و سخن كوتاه اينكه احتياط يك راه عقلائى است كه هيچگاهملامت و مذمت ببار نمى آورد.
مگر آنكه مفسرين نامبرده بگويند مذمت بدين جهت متوجه آنان شده كه نهى الهى را عصيانكرده اند و دلهايشان به وعده فتحى كه خداى تعالى داده بود مطمئن نشده و اين توجيه هرچند در جاى خود سخن درستى است ، ليكن لفظ آيه دلالتى بر آن ندارد.


فعسى الله ان ياتى بالفتح اوامر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين



هر چند كه در سابق مكرر گفته بوديم كه كلمه (عسى ) هر جا كه در كلام خداى تعالىآمده باشد به معناى اظهار اميد واقعى نيست ، چون اظهار اميد از كسى صحيح است كه اطلاعىاز آينده نداشته باشد بلكه در كلام خدا قائم به شنونده و يا به مقام تخاطب است ليكندر اينجا قرينه قائم است بر اينكه منظور خبر دادن از آينده است چون مى خواهد جمله : (انالله لا يهدى القوم الظالمين ) را تثبيت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله موردبحث آمده قطعا واقع خواهد شد.
مراد از (فتح ) در جمله (فعسى الله ان ياءتى بالفتح ) كدام فتح است ؟
و فتحى كه خداى تعالى خبر وقوع آن را مردد كرده ، بين وقوع آن و يا امرى از ناحيهخودش معلوم نيست كه چه بوده مصداق آن فتح بيان نشده كه چيست بلكه بين آن و بين امرديگرى كه آن نيز براى ما مجهول است ترديد شده ، چوناحتمال دارد الف و لامى كه بر سر كلمه (فتح ) آمده ، الف و لام جنس باشد، بله اگرالف و لام عهد بود ممكن بود بگوئيم : منظور از اين فتح ، فتح معهودى است كه خداىتعالى قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادكالى معاد).
و يا فرموده بود: (لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله ) و آياتى ديگر.
اگر چه در قرآن كريم هر جا كه كلمه فتح آمده ، در بيشتر مواردش منظور فتح مكه است وليكن بعضى از موارد هم هست كه با فتح مكه تطبيق نمى كند مانندآيه شريفه زير كه مىفرمايد: (و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقينقل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون فاعرض عنهم و انتظر انهممنتظرون )، كه در اين آيه خداى تعالى ، روز فتح را طورى نشانى داده كه با فتح مكهنمى سازد يكى از نشانيهايش اين است كه هر كس قبلا كافر بوده و آن روز ايمان بياوردسودى به حالش ندارد،
نشانى ديگرش اين است كه كفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد كه ايننشانيها با فتح مكه تطبيق نمى شود و حتى با ساير فتوحاتى كه مسلمانان تا به آنروز داشتند نيز منطبق نيست ، براى اينكه سود ندادن ايمان در روز فتح كه در حقيقت همانتوبه كردن در آن روز است به يكى از دو جهت تصور دارد كه بيان مفصلش در بحثپيرامون توبه در تفسير آيه : (انما التوبة على الله ...)، در جلد چهارم عربى اينكتاب گذشت يكى اينكه اصلا نشاه دنيا مبدل به نشانه اى ديگر شود كه معلوم است درنشاه ديگر اختيار بر داشته مى شود، چون در زندگى آخرت ديگر جاى توبه كردن وايمان آوردن نيست و يا به اينكه اخلاق و ملكات نفسانى انسان بكلىمبدل به ملكات ديگرى شود، آنچنانكه قلب قساوت يابد، قساوتى كه ديگر اميد توبهو برگشت به خدا در او نرود همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (يوم ياتى بعض آياتربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن امنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا).
و نيز فرموده : (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموتقال انى تبت الان ، و لا الذين يموتون و هم كفار).
و به هر حال اگر مراد از فتح ، يكى از فتوحات مسلمين نظير فتح مكه يا فتح قلعه هاىيهوديان و يا فتح بلاد نصارا باشد حرفى است ، و ليكن انطباق جمله : (فيصبحوا علىما اسروا...) و جمله (يقول الذين ...) بر چنين روزى معلوم نيست كه وجهش بيان شد.
و اگر مراد از فتح روزگارى باشد كه اسلام بساط كفر را از جهان برچيند و خداىتعالى بين رسول و قومش حكم فصل و داورى نهائى كند در اين صورت آيه شريفه ازپيشگوئى هاى قرآنى خواهد بود كه از حوادث آينده امت اسلام خبر مى دهد و در اين صورتآيه شريفه همان را مى گويد كه آيه زير در مقام افاده آن است : (ولكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم ...).
و اما اينكه فرمود: (فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين )، بيانش اين است كهندامت وقتى به انسان دست مى دهد كه كارى را كه نبايد مى كرد انجام داده باشد و ياكارى را كه مى بايست مى كرد ترك كرده باشد و نامبردگان در آيه كارى را كه نبايدمى كردند كرده بودند، حال آن كار چه بوده كه خداى سبحان در آيه بعد حبطاعمال و زيانكارى آنان را اثر آن كار دانسته ؟ همين بوده كه دردل دوستى با يهود و نصارا را پنهان مى داشتند و به مسلمانان وانمود مى كردند كه مانيز مثل شما دشمن آنان هستيم ليكن دروغ مى گفتند بلكه دردل آنها را دوست مى داشتند و به سوى انجام آنچه آنان مى خواستند كه همان اطفاى نور خداو تسلط بر شهوات دنيا بوده مسارعت مى كردند و دين اسلام كه دعوى دار آن بودندجلوگير و مانعشان نبوده .
پس به احتمال قوى اين بوده آنچه كه در دل پنهان كرده بودند و به خاطر آن در بينيهود و نصارا آمد و شد مى كردند و چيزى نگذشت كه خداى تعالى حق را پيروز ساخت واين گروه فهميدند و آمد و شدهايشان باطل شد و آنگاه دچار ندامت شدند.


و يقول الذين آمنوا...



در قرآن كريم كلمه (يقول ) در اين آيه به ضم لام آمده ولى بعضى از قاريان آن رابه فتح لام قرائت كرده اند تا عطف باشد بر جمله : (يصبحوا) و اين قرائت بهتر است، چون با سياق بهتر مى سازد، به دليل اينكه ندامت افراد مورد بحث از اينكه چرا دوستىبا دشمنان اسلام را در دل پنهان كردند و نيز گفتار مؤ منين كه گفتند: (ويقول الذين آمنوا ...)، مؤ منين گفتند: آيا اينها بودند كه سوگندهاى غليظ مى خوردند كهبه خدا قسم ما با شمائيم ؟...) همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگينى كه دوستىبا كفار و مسارعتشان در ميان يهود و نصارا برايشان ببار آورد.
و كلمه (هؤ لاء) اشاره است به يهود و نصارا و خطاب در كلمه (معكم ) به كسانىاست كه بيمار دل بودند و با يهود و نصارا دوستى مى كردند، البته عكس اين نيزاحتمال دارد، يعنى ممكن است بگوئيم : (هؤ لاء) اشاره به اين بيماردلان است و خطاب(معكم ) متوجه يهود و نصارا است و همچنين اين دواحتمال در جمله : (حبطت اعمالهم ) جريان دارد يعنى هم ممكن است منظور از آن يهود ونصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بيماردلان باشند.
ليكن از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در (معكم ) به بيماردلان و جمله : (حبطتاعمالهم ...) به منزله جوابى است ازسؤ ال مقدر و معناى آيه اين است كه اميد آن هست كهخداى تعالى يا فتحى پيش بياورد يا امرى از ناحيه خودش ، آن وقت است كه مؤ منين ثابتقدم ، موقع حلول سخط الهى به اين مؤ منين ضعيف الايمان خواهند گفت : آيا اين يهود ونصارا بودند آنهائى كه سوگند مى خوردند و در سوگند خوردن خود به نهايت درجهمبالغه مى كردند كه ما با شما هستيم ؟ پس چرا امروز سودى بهحال شما نداشتند؟ در اينجا ممكن است شخصى پرسيده باشد خوب ، بالاخره كار مؤ منينسست ايمان كه يهود و نصارا را دوست مى داشتند به كجا انجاميد؟ در پاسخ فرموده :اعمالى كه در اسلام كردند عبادتى و احسانى كه كردند همه بدون اجر شد و در نتيجهزيانكار شدند.
گفتارى در معناى بيمارى دل (مرض قلب )
جمله : (فى قلوبهم مرض ) بطور اجمال دلالت دارد بر اينكهدل انسانها در خطر نوعى بيمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چيزى حالت بيمارىتصور شود حالت سلامتى هم دارد، چون صحت و مرض درمقابل هم هستند، تا يكى از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتىيكى از اين دو حالت مى تواند در دلى يا هر چيزى محقق شود كه قبلا آن چيز، چيزى باشدكه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد، نظير كورى و بينائى كهخواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمى تواند ببيند كور نمى خوانيمزيرا استعداد بينائى در آن نيست و همچنين نمى توان آن را به هيچ مرضى متصف كرد، چوناستعداد صحت و سلامتى ندارد.
و در كلام خداى عزوجل هر جا كه خداى تعالى براى دلها اثبات مرض كرده ،احوال آن دلهاى مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش امورى را ذكر نموده كه دلالتدارد بر اينكه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه ميانه منحرف شده اند، بهآيات زير توجه فرمائيد: (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا اللهو رسوله الا غرورا)، (اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم)، (ليجعل ما يلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم )، وآياتى ديگر.
و كلى مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعى ترديد واضطراب شود كه مساءله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كندو ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مى بينيم كه در مرحله خلق و خوى احوالى واخلاقى متناسب با كفر بر آن عارض مى گردد و در مرحلهعمل كارهائى از آن سر مى زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است .
در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقرى قرار گيرد كهخلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را ازدست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداى سبحان و اعتماد كردن بهجناب او و بريدن از هر چيز ديگرى است كه هواى نفس به سوى آن كشش دارد، اين نكته ازآيه زير به چشم مى خورد كه مى فرمايد: (يوم لا ينفعمال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم ).
بيمار دلان غير از منافقين هستند
از همين جا روشن مى شود كه بيماردلان غير از منافقينند، همچنانكه تعبير قرآن از اين دوطائفه مثل ، (المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض )، در غالب موارد تا حدى خالى ازاشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست ، براى اينكه منافقين عبارتند از كسانى كه بهزبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حياتايمانى مرده است ، نه بيمار، همچنانكه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زندهخوانده و مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ).
و نيز مى فرمايد: (انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ).
بنابراين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شكو ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولىو چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد وانسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد.
پس بيماردلان (به حسب طبع معناى اين كلمه ) عبارتند از كسانى كه ايمانشان ضعيف است ،همانهائى كه دلهايشان به پر كاهى مى ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم ها گشته ، بهاين سو و آن سو كشيده مى شود ولى منافقين كه به زبان اظهار ايمان مى كنند اصلاايمان ندارند و در باطن كافرند اما كافر بى شهامتى كه كفر خود را علنى نمى سازندبلكه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤ منينرا و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند.
وجه اشتراك منافق و بيمار دل
بله بسا مى شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مى شود و اين تعبيرنوعى تحليل است ، در حقيقت مى خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتنلطيفه ايمان محرومند، پس از اين نظر مانند آنها هستند، مانند آيه زير كه كلمه منافقين رابر بيماردلان اطلاق نموده و مى فرمايد: (بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما، الذينيتخذون الكافرين اولياء من دون المؤ منين ، ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا و قدنزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهمحتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ، ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنمجميعا).
و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعى است كه دردل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير: (و من الناس منيقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين ... فى قلوبهم مرض فزادهم اللهمرضا... و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤ من كما آمن السفهاء)،
چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيماردل را بر منافقين واقعى اطلاق كرده كه بفهمانددلهاى منافقين واقعى از مرحله شك در باره حق سير نموده ، در آخر به انكار حق منتهى شدهاست ، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه دردل دچار شك بودند ولى به دروغ دعوى ايمان كردندبيماردل شدند و به تدريج خداى تعالى بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده وآن را مسخره كردند و هلاك گشتند.
شباهت بين بيمارى دل و بيمارى هاى جسمانى
و اصولا خداى سبحان مرض قلب را در حد مرضهاى جسمانى دانسته كه به تدريج شدتمى يابد و اگر به معالجه اش نپردازند مزمن ميشود و در آخر كار بيمار را به هلاكتميكشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزى كردن و بيمارى را با چيزهائى كه براىمريض ‍ مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك ميكند كمك كردن است كه اين ناپرهيزى وامداد كردن بيمارى در بيماريهاى قلبى همان ارتكاب معصيتها است كه خداى تعالى درباره اش فرموده : (فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا).
و نيز فرموده : (و اذا ما انزلت سورة ... و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجساالى رجسهم و ماتوا و هم كافرون ، اولا يرون انهم يفتنون فىكل عام مرة او مرتين ، ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).
و نيز در يك بيانى عمومى فرموده : (ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السواى ان كذبوابايات الله و كانوا بها يستهزؤ ن ).
خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است ، براى علاج آن بيمارى درآياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است ، از آن جمله در بيانى عام و كلىفرموده : (يهديهم ربهم بايمانهم ).
و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه ).
بنابراين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را برطرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان بهاو و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح ، همچنانكه در آيه قبلى يعنى آيه 126،سوره توبه در باره آنهائى كه در صدد علاجدل خود نيستند فرمود: (ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ).
و نيز در كلامى جامع در اين باب فرموده : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الكافريناولياء من دون المؤ منين ا تريدون ان تجعلوا لله عليكم سلطانا مبينا ان المنافقين فىالدرك الاسفل من النار و لن تجد لهم نصيرا، الا الذين تابوا و اصلحوا و اعتصموا باللهو اخلصوا دينهم لله فاولئك مع المؤ منين و سوف يؤ ت الله المؤ منين اجرا عظيما) و مادر سابق هم گفتيم كه مراد از توبه در اينجا رجوع به خدا است به ايمان و استقامتورزيدن در برابر آن و تمسك به كتاب و سنت و در آخر به اخلاصعمل .


يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه



معناى اينكه گفته ميشود فلانى (ارتد عن دينه ) اين است كه از دين خود برگشت و ايندر اصطلاح اهل دين به معناى برگشتن از ايمان به كفر است ،حال چه اينكه ايمانش مسبوق به كفرى ديگر باشد،مثل كسى كه كافر بوده ، سپس ايمان آورده و دوباره به كفر قبلى خود بر گردد و يامسبوق نباشد مثل مسلمان زاده اى كه قبل از اسلامش هيچ سابقه كفر نداشته و بعدا كافرشود كه اولى را مرتد ملى ميگويند كه در حقيقت به ملت و كيش قبلى خود برگشته و دومىرا مرتد فطرى مى نامند و اين نامگذارى اصطلاحى است شرعى و يا حداقل در عرف متشرعه پيدا شده ، به هر حال فعلا اين دو كلمه حقيقت در آن دو معنا شده است .
بيان ارتباط آيه : (و من يرتدكم منكم ...) باآياتقبل
و اما در آيه مورد بحث از كلمه ارتداد اى بسا كهقبل از هر معنا اين معنا به ذهن بيايد كه مراد از آن همان معنائى است كهاهل دين بر آن اصطلاح دارند و در نتيجه آيه شريفه بريده از ماقبل است و آيهاى است مستقل كه مى خواهد بفهماند خداى سبحان از ايمان طائفه اى از مؤ منينبه خاطر ايمان طائفهاى ديگر بى نياز شده است .
ليكن اينطور نيست و دقت در اين آيه و آيات قبل از آن ايناحتمال را دفع مى كند. براى اينكه بنا بر ايناحتمال آيه شريفه مى خواهد از قدرت خداى سبحان بر پرستيده شدنش در زمين خبر دهد وبفرمايد خدا مى تواند وضعى و مردمى پيش بياورد كه همواره در زمين پرستش شود، اگرمردم موجود، او را پرستيدند كه هيچ و اگر نپرستيدند اقوامى ديگر پديد مى آورد كهملازم دين او باشند و از دين او مرتد نشوند و خلاصه كلام آيه شريفه همان را بگويدكه آيات زير مى گويد، توجه بفرمائيد: (فان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوماليسوا بها بكافرين ، و من كفر فان الله غنى عن العالمين )، (ان تكفروا انتم و من فىالارض جميعا فان الله لغنى حميد).
و چنين مقامى بيش از آنچه در آيات مذكور آمده كه هماناصل غرض و غرض اصلى است اقتضا ندارد، تنها بايد اين را بگويد كه اگر شما ازدين خدا برگرديد قومى ديگر مى آيند كه از دين بر نگردند و اما اينكه قومى كه مىآيند مردمى هستند كه خدا را دوست مى دارند و خدا ايشان را دوست مى دارد و مردمى هستند كهدر برابر مؤ منين خوار و متواضع و در برابر كفار شكستناپذيرند و... مقام اقتضا برشمردن اين اوصاف را نداشت ، چون زائد براصل غرض است و مسلما اگر در آيه مورد بحث متعرض آنها شده ، نكته و غرض زائدى دربين بوده است . و از جهت ديگر مى بينيم اوصافى كه در آيه شريفه آمده بى ارتباط بامضمون آيات قبل يعنى دوستى با يهود و نصارا نيست ، چون دوست گرفتن آنان و نگرفتنمؤ منين بى ارتباط با علاقه قلبى با آنان نيست حتما دوستدار آنان علاقه قلبى به آناندارد و چگونه ممكن است قلبى كه اين چنين شيفته دشمنان خدا است محبت خدا را در خود جاىدهد با اينكه خداى خالق دلها فرموده : (ما جعل اللهلرجل من قلبين فى جوفه ).
و از لوازم اين دوستى يكى اين است كه مؤ من در برابر اين كفارذليل گردد و كفار بر مؤ منين سلطه پيدا نموده ،
آنان را مايه عزت خود قرار دهند و بكوشند كه بر آنان آقائى كنند همچنانكه خداىتعالى فرموده : (ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا).
و يكى از لوازم آن سهل انگارى در جهاد عليه كفار و نارضايتى از جنگيدن با آنان است ويكى از لوازم اين نارضايتى اين است كه چنين كسى حاضر نيست در راه جهاد با كفار كهدوستشان دارد رنج جنگيدن و سفر و گرسنگى و تشنگى و هر محروميت ديگر راتحمل كند، پس كسى مى تواند اين ناملايمات راتحمل كند كه بطور كلى رابطه اجتماعى خود را با آنان قطع كند، همچنانكه خداى تعالىدر اين باره فرموده : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهمبالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق ... ان كنتم خرجتم جهادا فى سبيلى و ابتغاءمرضاتى تسرون اليهم بالمودة ).
و نيز فرموده : (قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انابراء منكم و مما تعبدون من دون الله كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاءابدا حتى تؤ منوا بالله وحده ).
پس معلوم شد صفاتى كه در آيه شريفه براى مؤ منين واقعى و جايگزينان حيله گر ومكار آن روز ذكر شده ، از مقتضيات دلهاى خالى از محبت كفار است همچنانكه ضد آن صفاتاز مقتضاى دوستى با كفار است كه كلمه ارتداد به معناى لغويش و يا با يك عنايتتحليلى صادق بر آن است و قرآن كريم آن صفات را در آيات زير خاطرنشان ساخته ومى فرمايد: (و من يتولهم منكم فانه منهم ) كهقبل از آيه مورد بحث بود.
و نيز فرموده : (و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء) كه نقطهمقابل جمله :
(يحبهم ) در آيه مورد بحث است كه در اوصاف دشمنان كفار آمده و نيز فرموده : (انكماذا مثلهم ).
در آيه شريفه (فسوف ياءتى الله بقوم ...) پيشگويى غيبى شده است
پس با اين بيان روشن گرديد كه آيه شريفه به نحوىمتصل به آيات قبل است و در اين مقام است كه روشن سازد دين خدا از اينگونه مردم نيرنگباز بى نياز است ، براى اينكه مردمى كه از ترس منافع مادى ، خود را در ورطه مخالفتبا خدا مى افكنند و با يهود و نصارا دوستى مى كنند، در صراطى قرار دارند كه آرام آرامنفاق در دلهاشان رخنه مى كند و قبل از گرفتار شدن به نفاق ، مبتلا به بيمارىدل هستند، جماعتى هستند كه جمعى از آنان بيمار دلند، باكى ندارند از اينكه با از دستدادن سرمايه دين ، دنيا را به دست آورند و آنچه در نزد دشمنان دين از عزت كاذب ومقامهاى حيوانى و فانى سراغ دارند را مقدم مى دارند بر عزت حقيقى كه تنها از آن خدا ورسول او و مؤ منين است و بر سعادت واقعى كه همشامل زندگى دنيا است و هم آخرت .
آيه شريفه كه اين معنا را فاش ساخته ، در حقيقت يك پيشگوئى غيبى است كه از آن خبرمى دهد و مى گويد: خداى سبحان در مقابل تلون و دو چهرگى اين مردم سست ايمان و صدمههائى كه دين از ناحيه آنان خورده و در ازاى اينكه اينان محبت غير خدا را بر محبت خداترجيح دادند و عزت را از ناحيه غير خدا طلب كردند و نيز درمقابل اينكه در امر جهاد در راه خدا سهل انگارى نموده و از ملامتها ترسيدند به زودى قومىرا خواهد آورد كه آنها را دوست مى دارد و آن قوم نيز خدا را دوست مى دارند، مردمى كه دربرابر مؤ منين خاضع و ذليل و در مقابل كفار شديد و شكست ناپذيرند، مردمى كه در راهخدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى پروا نمى نمايند. بيشتر مفسرين هر چند متوجه اينمعنا كه آيه شريفه خبرى از غيب مى دهد شده ، و بحثهاى طولانى پيرامون اين مطلب كه(منظور از آن قومى كه بعدها مى آيند چيست ؟) به راه انداخته اند الا اينكه در تفسيرمفردات آيه ، سهل انگارى نموده و حق معناى اوصافى را كه در آيه ذكر شده ادا نكرده اندنتيجه سهل انگارى آنها اين شده كه با كلام خداى تعالى آن معامله را كرده باشند كه باكلام غير خدا مى كنند، يعنى جائز دانسته اند كه در كلام خداى تعالى هم مانند كلام غير اوبارى به هر جهت واقع بشود.
نقطه افتراق مهم بين كلام الهى و كلام بشرى
بله درست است كه قرآن كريم در بلاغت خود يك مسلك نوظهور را ابداع نكرده و دراستعمال الفاظ و تركيب جملات و قرار دادن هر لفظى درمقابل معنايش طريقه جديدى اختراع ننموده ، بلكه همان مسلكى را رفته كه گفتارهاىديگر، آن مسلك را رفته اند . و ليكن در عين حال در يك امرى ديگر با ساير گفتارها فرقدارد و آن اين است كه ما گويندگان بشرى چه بليغ باشيم و چه نباشيم گفتار خود رابر اساس آنچه كه عقل ما از معانى درك مى كند قالب گيرى مى كنيم و از معانى و حقايقآنچه كه به درك ما در مى آيد عبارت است از آنچه كه از زندگى اجتماعيمان گرفته شده، آن زندگى اجتماعى كه خود ما با فطرت انسانى اجتماعيمان براى خود ساخته ايم ويكى از خصوصيات آن قياس كردن است و همينكه پاى قياس به ميان كشيده ميشود، بابمسامحه و مساهله به روى ذهن ما گشوده مى گردد، در نتيجه حكمى را كه بايد بر روى(كثير) ببريم ، بر روى (جميع ) مى بريم و قضاوتى كه بايد براى غالبموارد موضوعى بكنيم ، درباره دائم مى كنيم و هر امر قياسى را امرى مطلق فرض مى كنيمو هر امر نادر را ملحق به معدوم مى سازيم و هر امر اندك و كمياب را جارى مجراى امرى مىكنيم كه اصلا وجود ندارد، مثلا يك گوينده بشرى وقتى مى خواهد حرف بزند، مى گويد:فلان كار خوب و يا زشت است ، محبوب و يا مبغوض است ، پسنديده و يا نكوهيده است ،نافع و يا مضر است ، و از اين قبيل تعبيرها كه انسانها همه روزه دارند با اينكه نه خوبو محبوب و محمود و نافع و خيرش بطور مطلق و براى هميشه چنين است و نه مبغوض ونكوهيده و مضر و شرش بطور مطلق و براى هميشه چنين است ، بلكه در بعضى از حالاتشچنان و بر بعضى از فرضهايش چنين است ، در نزد بعضى از مردم چنان و به قياس بهبعضى اشياء چنين است ، نه بطور مطلق و براى همه و براى هميشه ، اما يك گويندهبشرى بعضى از صورتهائى كه مخالف حكم او است را ملحق به عدم مى كند و در درك خودو حكمش مسامحه روا مى دارد ، تازه همه اينها در چهار چوب ادراكاتى است كه از جهان خارجدارد و اما بيرون اين چهار چوب يعنى حقائقى كه از آنهاغافل است و به خاطر محدوديت دركش حتى آنچه از آن حقايق كه مربوط به مدركات او استرا درك نمى كند، قهرا سهل انگاريش در باره آنها بيشتر است ، پس اگر انسان از چيزىخبر مى دهد و از آنچه در خارج رخ داده سخن مى گويد، بهخيال اينكه به واقع آن احاطه دارد و حقيقت آن را درك و كشف كرده ، همه بر اساس تسامح درپارهاى جهات و دقت در پارهاى جهات ديگر است و اين شوخى است كه كسى ادعا كند مىتواند به واقع آنچه شده دست يابد و كلام گوينده را بر آن تطبيق دهد.
آرى اين است حال آدميان در علمشان و كلامشان كه بيانگر عملشان است و اما كلام خداىسبحان چنين نيست و بايد خداى تعالى را اجل از اين نقيصه بدانيم چون او به هر چيزى ازهر جهتش احاطه علمى دارد، او خود در وصف كلامش فرمود: (انهلقول فصل و ما هو بالهزل ).
آنچه از اطلاق كلام خداوند استفاده مى شود
اين است يكى از وجوه و ادلهاى كه به آن تمسك مى كنيم در اينكه از كلام خداى تعالىآنچه كه ظهور در اطلاق دارد، اطلاق مى گيريم ، مى گوئيم : كلام او كلام حكيمى است ،آگاه به همه چيز، او وقتى در كلام خود مطلقى مى آورد و به دنبالش چهمتصل و چه جداى از آن كلام قيدى براى آن مطلق نمى آورد همان مطلق حجت است و نيز هميناست يكى از وجوهى كه مى گوئيم اگر خداى تعالى در كلام خود حكمى را كه روىموضوعى مى برد آن موضوع را به صفتى توصيف مى كند اين توصيف اشاره دارد بهعليت و اينكه علت محكوم شدن آن موضوع به اين حكم همين صفتى است كه در آن وجود دارد،به طورى كه اگر موضوع نامبرده در زمانى آن صفت را نداشته باشد آن حكم را نيزنخواهد داشت ، چون گوينده اين كلام و حاكم به اين حكم حكيم است و آن صفت را بيهوده ذكرنكرده ، بنابراين اگر در آيه مورد بحث فرموده : (يحبهم ، دوستشان دارد) و هيچ قيدىبراى اين محبت خود نياورده ، مى فهميم كه خداى تعالى آن مردم را در هيچ چيزى دشمن نمىدارد و گرنه بايد در كلام خود آن مورد را استثناء مى كرد و همچنين اگر فرموده : اينمردمى كه بعدها مى آيند در برابر مؤ منين ، متواضع و ذليلند، مى فهميم كه آن مردمبايد مؤ منين را به خاطر آنكه مؤ منند و مادام كه مؤ منند دوست بدارند و يا به عبارت ديگرمؤ منين را بدين جهت دوست بدارند كه داراى صفت ايمان به خداى سبحان هستند و نيز مىفهميم كه اين مردم بايد در برابر مؤ منين در هر حالى ازاحوال آنان متواضع باشند و الا لازم بود خداى سبحان در كلام خود استثناء بياورد و مثلابفرمايد: (در برابر مؤ منين ذليلند الا در فلانحال مؤ منين )، و گرنه كلام قول فصل نمى شد. بله در اين ميان مطالبى هست كه بهغير صاحبان آن نسبت داده مى شود، (مثلا به يهوديان زمانرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كه نه پيغمبرى را ديده و نه پيغمبرى را كشته اندنسبت مى دهد كه پس شما چرا انبيا را كشتيد) و اين در مواردى است كه بين صاحبان آنعمل و منسوبين به آن عمل جامعى وجود دارد كه اين نسبت را تصحيح مى كند، به آيات زيرتوجه فرمائيد:

next page

fehrest page

back page