بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در اين آيه مريم با اينكه طرف صحبتش روح بود با او سخن نگفت بلكه خطاب را متوجهپروردگارش كرد و اين بر همان اساس بوده كه قبلا بدان اشاره كرديم ، كه خطابملائكه و خطاب روح و كلامشان ، كلام خداى سبحان است ، پس مريم (عليهاالسلام ) مىدانسته كه آن كسى كه با او سخن مى گويد خود خداى تعالى است ، هر چند كه خطابىكه مى شنيده از جانب روح ممثل و يا ملائكه بود و به همين جهت در پاسخ روى سخن رامتوجه خداى تعالى كرد كه (پروردگارا از كجا من داراى فرزند مى شوم ؟...). البتهاين احتمال هم هست كه بردن نام پروردگار از باب استغاثه باشد، نظير عبارت :
(قال رب ارجعون ))، كه نوعا گوينده در وسط سخن خود اين را مى آورد.


قال كذلك اللّه يخلق ما يشاء، اذا قضى امرا فانمايقول له كن فيكون


در سابق اشاره كرديم به اينكه از تطبيق اين آيه با آيه سورهمريم كه مى فرمايد: (قال كذلك قال ربك هو على هين و لنجعله آيه للناس و رحمه مناو كان امرا مقضيا) چنين بدست مى آيد كه كلمه (كذلك ) در مورد بحث خودش بهتنهائى كلامى است تام . و تقديرش (الامر كذلك ) است ، يعنى بله مطلب اين چنين است، و بشارتى كه هم اكنون به تو دادم امرى است مقضى و قضائى است كه رد وبدل نمى شود.
و از جمله (يفعل اللّه ما يشاء...) چنين استفاده مى شود كه اى مريم اين تعجب تو جاندارد، براى اينكه وقتى تعجب صحيح است كه خدا قادر برپديد آوردن چنين فرزندىنباشد و يا اگر هم باشد برايش دشوار باشد، اما در حالى كه قدرت خداى تعالىنامحدود باشد و هر كارى بخواهد بكند، ديگر چه جاى تعجب است و مساءله دشوارى هموقتى تصور مى شود كه كار نيازمند به اسباب ووسائل باشد، هر چه اسباب و وسائل بيشترى بخواهد آن كار دشوارتر است و هر قدر آناسباب ناياب تر و از دسترس دورتر باشد، باز كار دشوارتر خواهد بود. و خداىعزوجل هيچ چيزى را با ابزار و وسائل خلق نمى كند، بلكه هر وقت اراده امرى را كند، تنهاكافى است فرمان دهد كه (باش ) و آن چيز موجود شود.
پس معلوم شد كه كلمه (كذلك ) به تنهائى كلامى است تام و منظور از آن رفعاضطراب مريم و تردد خاطر او بوده ، و جمله (اللّه يخلق ما يشاء) در اين مقام است كهعجز و ناتوانى زائيده از تعجب را از خداى تعالى نفى كند، و جمله (اذا قضى ...) دراين مقام است كه دشوار بودن خلقت فرزندى بدون پدر را از خداى تعالى نفى نموده ، ازچنين توهمى جلوگيرى نمايد.


و يعلمه الكتاب و الحكمه و التورية و الانجيل


الف و لام در كلمه (الكتاب ) و كلمه (الحكمه ) الف و لام جنس است و ما در سابقگفتيم كه منظور از كتاب آن وحيى است كه براى رفع اختلاف مردمنازل شد.
(كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين وانزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه ... من الحقباذنه ...
و منظور از حكمت ، آن معرفتى است كه براى اعتقاد وعمل آدمى مفيد باشد. و بنابراين پس اگر در آيه مورد بحث تورات وانجيل را بر كتاب و حكمت عطف كرده ، نبايد اشكال كرد كه مگر تورات وانجيل كتاب نيستند و مگر مشتمل بر حكمت و دستورات نافع براى اعتقاد وعمل نمى باشند؟ براى اينكه اين عطف از باب (ذكر فرد) بعد از (ذكر جنس ) است ،به خاطر رساندن اهميتى كه در فرد هست .
پس كسى نپندارد كه الف و لام در (الكتاب ) الف و لام استغراق است ، يعنى آيه مىخواهد بفرمايد كه خداى تعالى تمامى كتب آسمانى را به عيسى (عليه السلام ) تعليمداده ، براى اينكه اين توهم با آيه زير نمى سازد كه فرموده : (و لما جاء عيسىبالبينات ، قال : قد جئتكم بالحكمه ، و لابين لكم بعض الذى تختلفون فيه ، فاتقوااللّه و اطيعون ) كه بيانش گذشت .
مراد از (تورات ) (انجيل ) در قرآن كريم 
اما بايد ديد كه منظور از تورات چيست و قرآن كريم از اين اسم چه كتابى را در نظردارد؟ آن كتابى كه در ميقات در الواحى كه قرآن كريم در سوره اعراف داستانش را آورده وبه موسى نازل كرد؟ و يا اين اسفارى كه فعلا در دست يهود است ، (بهقول بعضى ها به مطاعن انبيا شبيه تر است تا به كتاب آسمانى (مترجم )) قطعامنظور قرآن كريم از كلمه تورات اين اسفار نيست ، براى اينكه خود يهوديان هم اعترافدارند بر اينكه سند اين اسفار به زمان موسى (عليه السلام ) منتهى نمى شود و سلسلهسند در فترت و فاصله بين بخت نصر (يكى از پادشاهانبابل ) و كورش (يكى از ملوك فارس ) قطع شده ، چيزى كه هست قرآن كريم تمامىمطالب تورات موجود در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) (كه ما نمى دانيم تااين عصر چه مقدار ديگرش تحريف شده ) را رد ننموده و آن را بطور كلى مخالف توراتاصلى ندانسته ، هر چند كه به دلالت خود قرآن كريم از تحريف هم به دور نمانده ، چوندلالت آيات قرآن بر اينكه تورات بازيچه دست تحريف شده ، روشن است .
از قرآن كريم چنين فهميده مى شود كه انجيل (كه به معناى بشارت است ) يك كتاب
بوده و بر عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) نازل شده و وحيى بوده مختص به آن جناب ،چون فرموده : (و انزل التورية و الانجيل منقبل هدى للناس )، و نفرموده اناجيل اربعه ، پس اينانجيل هاى چهارگانه : متى ، مرقس ، لوقا، و يوحنا كتابهائى هستند كه بعد از جناب عيسى(عليه السلام ) تاليف شده اند.
و نيز آيات قرآن دلالت دارد بر اينكه احكام دينى هر چه هست در تورات بوده وانجيل تنها بعضى از احكام ناسخ را آورده ، يكى از آن آيات ، آيه : 50 از آيات مورد بحثاست كه مى فرمايد: (مصدقا لما بين يدى من التورية ، و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم .)
و نيز آيه زير است كه مى فرمايد: (و آتيناهالانجيل فيه هدى و نور، و مصدقا لما بين يديه من التورية ، و هدى و موعظه للمتقين ، وليحكم اهل الانجيل بما انزل اللّه فيه )، و بعيد نيست كه از اين آيه استفاده شود كه درانجيل غير احكام ناسخ يعنى احكامى كه احكام تورات را نفى مى كند، احكام اثباتى هم بودهباشد.
و باز آيات قرآنى دلالت دارد بر اينكه انجيلمشتمل بوده بر بشارت از آمدن خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله )، همچنانكه توراتنيز مشتمل بر آن بوده ، چون قرآن كريم مى فرمايد: (الذين يتبعونالرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية والانجيل ).


و رسولا الى بنى اسرائيل


ظاهر اين عبارت اين است كه عيسى (عليه السلام ) تنها مبعوث بر بنىاسرائيل بوده است همچنانكه از آيات راجع به حضرت موسى (عليه السلام ) هم بر مىآيد كه آن جناب نيز تنها مبعوث بر بنى اسرائيل بوده و از سوى ديگر در بحثى كه درذيل آيه : (كان الناس امه واحدة فبعث اللّه النبيين ) داشتيم ، اثبات كرديم كه عيسى هممانند موسى از انبياى اولوا العزم بوده كه بر تمامىاهل دنيا مبعوث شده اند.
و ليكن اين اشكال و ناسازگارى ، به بيانى كه ما درذيل آن آيه داشتيم حل مى شود، در آنجا گفتيم فرق است ميان(رسول ) و نبى ، نبوت منصب بعثت و تبليغ است و رسالت سفارت خاصه اى است كهدنبالش ضامن اجرائى هست و آن عبارت است از قضاى الهى و داورى خدائى بين مردم يا بهبقا و نعمت و يا به هلاكت و زوال نعمت ، همچنانكه آيه زير آن را افاده نموده و مى فرمايد:(و لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط.)
و به عبارتى ديگر نبى انسانى است كه از طرف خداى تعالى مبعوث مى شود براىاينكه احكام دين را براى مردم بيان كند و امارسول عبارت است از انسانى كه مبعوث مى شود براى اداى بيانى خاص كه دنبالش ياهلاكت است اگر آن را رد كنند و يا بقا و سعادت است اگر آن راقبول كنند، همچنانكه اين معنا از گفتگوئى كه قرآن كريم از رسولانى چون نوح و هود وصالح و شعيب و ديگر رسولان با قوم خود حكايت نمود كاملا به دست مى آيد.
بعثت حضرت عيسى (ع ) عموميت داشته ، هر چند رسالت او به سوىبنىاسرائيل بوده است
و وقتى مطلب از اين قرار باشد لازم نيست كه رسالت يكرسول به سوى قومى معين بعثت به سوى همان قوم باشد و لا غير، بلكه ممكن استرسالتش به سوى قومى خاص باشد، ولى بعثت و نبوتش به سوى تمامى بشرباشد، همچنانكه در موسى و عيسى (عليهماالسلام ) چنين بود.
و شواهدى كه از قرآن كريم بر اين معنا وجود دارد يكى دو تا نيست ، از آن جمله در موردرسالت موسى به سوى فرعون مى فرمايد: (اذهب الى فرعون انه طغى )، و در عينحال مى بينيم ساحران فرعون به موسى ايمان آوردند و گفتند: (آمنا برب هرون وموسى ) و بطورى كه از ظواهر آيات بر مى آيد ايمانشان همقبول شده ، با اينكه از بنى اسرائيل نبودند و درباره دعوت قوم فرعون با اينكه ازبنى اسرائيل نبودند فرموده : (و لقد فتنا قبلهم قوم فرعون ، و جاء همرسول كريم ).
و نظير اين آيات در دلالت بر عموميت بعثت آن جناب ايمان آوردن امت هاى بسيارى از غيربنى اسرائيل ، قبل از بعثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به آن جناب است ، مانندمردم
روم و امت هاى بزرگى از غربى ها، از قبيل : فرانسويان و اطريش و بورسا و انگلستانو امت هائى از شرقيين ، چون نجران به وى گرويده بودند با اينكه از بنىاسرائيل نبودند و قرآن كريم در هيچ آيه اى كه سخن از نصارا دارد ديده نمى شود كهروى سخن را متوجه خصوص نصاراى بنى اسرائيل كرده باشد، بلكه اگر مدح مى كندعموم نصارا را مدح مى كند و اگر مذمت هم مى كند عموم را مذمت مى كند.


انى قد جئتكم بايه من ربكم ، انى اخلق لكم من الطين ... و احيى الموتى باذن اللّه )


در اين آيه نسبت خلقت را به عيسى (عليه السلام ) داده ، و اين تعبيرى است سؤال انگيز كه مگر عيسى خالق است ؟ در پاسخ بايد دانست كه كلمه (خلقت ) به معناىبوجود آوردن از عدم نيست بلكه به معناى جمع آوردن اجزاى چيزى است كه قرار است خلقشود و لذا در جاى ديگر فرموده : (فتبارك اللّه احسن الخالقين ).
و كلمه (اكمه ) به معناى كسى است كه از شكم مادر بدون چشم متولد شده باشد،گاهى هم به كسى اطلاق مى شود كه چشم داشته و سپس نابينا شده است .
راغب مى گويد: مى توان گفت : (فلانى ديدگانش اكمه شد به حدى كه چشم هايشسفيدگرديد) و كلمه (ابرص ) به معناى كسى است كه دچار برص شده و (پيسى) (كه يك بيمارى پوستى است ) گرفته .
و از اينكه فرمود: (و احيى الموتى )، يا بطور صريح و يا بطور اشاره فهميده مىشود كه عيسى (عليه السلام ) يك بار و دو بار مرده زنده نكرده ، بلكه متعدد اين كار راكرده است .
معجزات عيسى (ع ) مستند به اذن خدا بوده است و عيسى (ع ) در صدور آن آياتاستقلالىنداشته است
و همچنين سياق جمله (باذن اللّه ) مى فهماند كه صدور اين آيات معجره آسا از عيسى(عليه السلام ) مستند به خداى تعالى و اذن او است . و خود آن جنابمستقل در آن و در مقدمات آن نبوده و اين جمله را در آيه شريفه تكرار كرد تا اشاره كند بهاينكه نسبت به تذكر آن اصرار دارد، چون جاى اين توهم بوده كه مردم آن جناب را درزنده كردن مردگان مستقل بپندارند و در نتيجه به الوهيت آن جناب معتقد گشته و گمراهشوند و براى اعتقاد خود استدلال كنند به آيات معجزه آسائى كه از آن جناب صادر شده ،و لذا عيسى (عليه السلام ) بعد از هر معجره اى كه از آن خبر
مى دهد كلام خود را مقيد مى كند به مشيت و اذن خداى تعالى ، از خلقت خود خبر مى دهد خبرخود را مقيد مى كند به اذن خدا، از مرده زنده كردنش خبر مى دهد مقيدش مى كند به اذن خدا. ودر آخر، كلام خود را با اين جمله ختم مى كند كه : (ان اللّه ربى و ربكم فاعبدوه هذاصراط مستقيم ).
معجزات حضرت عيسى (ع ) در خارج ، از آن جناب صادر مى شده است 
و ظاهر ايككه فرمود: (انى اخلق لكم ...) اين است كه اين معجزات در خارج از آن جنابصادر مى شده ، نه اينكه از باب صرف تحدى و احتجاج خواسته است بفرمايد: من چنين وچنان مى كنم ، چون اگر منظور صرف حرف بوده و خواسته عذر خصم را قطع و حجت راتمام كند، جا داشت كلام خود را به قيدى كه اين معنا را افاده كند مقيد سازد، مثلا بفرمايد:اگر از من بخواهيد مرده را زنده مى كنم و امثال اين عبارات .
علاوه بر اينكه آيات زير كه حكايت خطاب خداى تعالى به عيسى (عليه السلام ) در روزقيامت است ، بطور كامل دلالت مى كند بر اينكه اين معجزات از آن جناب سرزده ، مىفرمايد: (اذ قال اللّه يا عيسى بن مريم ، اذكر نعمتى عليك و على والدتك - تا آنجا كهمى فرمايد - و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى ، فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى وتبرى الاكمه و الابرص باذنى ، و اذ تخرج الموتى ...).
اين را گفتيم كه تا بطلان گفتار بعضى از مفسرين روشن شود كه گفته اند: نهايتچيزى كه از آيه شريفه استفاده مى شود اين است كه خداى سبحان چنين سرى به عيسى بنمريم داده بود، و او هم در مقام احتجاج و به منظور اتمام حجت فرموده كهدليل نبوت من اين است كه اگر از من اين معجزات را بخواهيد انجام مى دهم و اما اينكه همهاين معجزات و يا بعضى از آنها را انجام داده ، آيه شريفه دلالتى بر آن ندارد.


و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم ...


اين جمله اخبار به غيبى است كه مختص به خدا و رسولانى است كه خداى تعالى آگهىبدان را به وسيله وحى به آنان داده و اين خود معجره اى ديگر است و اخبار به غيبى استكه صريح در تحقق است ، يعنى هركس آن را بشنود شكى در معجزه بودنش ‍ نمى كند،براى
اينكه هركسى و هر انسانى عادتا مى داند چه خورده و در خانه خود چه چيزى را ذخيره كردهاست .
و اگر اين يك معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد، با اينكه مى دانيم هيچ معجره اى (بلكه هيچعملى ) بدون اذن خدا تحقق نمى يابد، همچنانكه فرمود: (و ما كانلرسول ان ياتى بايه الا باذن اللّه )، براى اين بوده كه از اين معجره كرده بود بهخبر دادن . و خبر دادن ، غير از خلق نمودن و زنده كردن است كه حقيقتافعل خدا است و اگر به عيسى منسوب شود با اذن او خواهد بود. و خبر دادنفعل خداى تعالى و لايق به ساحت قدس او نيست ، بدين جهت فقط اين معجزه را مقيد به اذنخدا نكرد.
علاوه بر اينكه مساءله خلق و احياء اين تفاوت را هم با اخبار به غيب دارد كه در دو معجزهاولى خطر گمراه شدن مردم بيشتر است ، مردم وقتى ببينند كسى مرده را زنده مى كند وبدون شكافتن قبر با بيل و كلنگ از قبر در مى آورد و يا ازگل مرغى درست مى كند و آن را زنده مى كند و پرواز مى دهد، با مختصر وسوسه و مغلطهاى به ذهنشان مى رسد كه اين شخص خدا است ، به خلاف از غيب خبر دادن كه در نظر مردمساده ، امرى مبتذل و پيش پا افتاده است و آن را براى هركسى كه رياضت بكشد و براىهر كاهن و شعبده بازى ممكن مى داند، لذا لازم بود در آن دو معجزهاول اذن خدا را قيد كند تا بيننده در مورد آن جناب ،قائل به الوهيت نشود. و در سومى يعنى اخبار به غيب ، لزومى نداشت و همچنين در شفا دادناكمه و ابرص كه در اين سه معجزه كافى بود كه تنها بفهماند ايناعمال شعبده بازان نيست ، بلكه آيتى است از ناحيه خداى تعالى ، آن هم در برابرمردمىكه ادعاى ايمان مى كنند و به همين جهت در آخر كلامش فرمود: (ان فى ذلك لاية لكم انكنتم مؤ منين )، يعنى اگر شما در ادعايتان (كه ايمان داريم ) راست بگوئيد اين معجزاتبراى شما كافى است .


و مصدقا لما بين يدى من التورية و لا حل لكم بعض الذى حرم عليكم


اين آيه شريفه عطف است به جمله : (و رسولا الى بنىاسرائيل )، خواهيد پرسيد: جمله معطوف عليه يعنى (رسولا...) در سياقى قرارگرفته كه عيسى (عليه السلام ) در آن غايب فرض شده و مى فرمايد: (خدا به اوكتاب و حكمت و تورات و انجيل آموخته در حالى كه او را به سوى بنىاسرائيل گسيل داشته ) و جمله معطوف يعنى (و مصدقا...) در سياقى است كه خودعيسى متكلم است ، مى گويد: من چنين و چنانم بااينحال چگونه ممكن است اين دو سياق به هم عطف شود؟
در پاسخ مى گوئيم : اين اختلاف سياق ، عيبى ندارد، براى اينكهقبل از آيه مورد بحث : يعنى (جمله معطوف )، سياق قبلى با جمله : (انى قد جئتكم )تفسير شده و وجهه كلام را از غيبت متكلم برگردانده بود، پس در حقيقت عطف آيه مورد بحثبه جمله : (و رسولا) عطف سياق متكلم است به سياق متكلم .
جمله (مصدقا لما بين يدى من التورية ...) براى اينكه عيسى (ع ) تورات موجوددرزندگى خود را قبول داشته است دلالت نمى كند
سؤ ال ديگرى كه ممكن است در اينجا به ذهن خواننده برسد اين است كه آيه مورد بحثصريحا مى گويد: عيسى (عليه السلام ) تورات را تصديق داشته ، معلوم مى شودتورات تا زمان آن جناب تحريف نشده بود، (با اينكه تقريبا شش قرنقبل از ميلاد، بنى اسرائيل و توراتش به دست بخت نصر منقرض شد، و به گفته تاريخخود يهود يك قرن قبل از ميلاد نيز مورد حمله (طوطوز) وزير اسپيانوس قرار گرفت ودر اين دو حادثه اثرى از تورات نماند و آنچه فعلا در دست است يادداشت هائى است كهافراد از تورات به خاطر داشته و نوشته اند (مترجم )).
در پاسخ مى گوئيم : آيه مورد بحث آن توراتى را مى گويد كه در دو آيهقبل در خطاب به مريم مى فرمود: به عيسى تعليم مى دهد، نه آن توراتى كه در عصربعثت آن جناب در بين يهوديان بوده ، پس آيه مورد بحث هيچ دلالتى ندارد بر اينكهعيسى (عليه السلام ) تورات متداول در بين مردم آن روز راقبول داشته و تا آن روز تورات تحريف نشده ، تا با جريان بخت نصر و طوطوزمنافات داشته باشد، همچنانكه آياتى كه مى گويد: پيامبر اسلام تورات وانجيل را قبول دارد، منظورش تورات و انجيلمتداول در عصر نزول قرآن نيست ، بلكه تورات و انجيلى است كه وحى به آن جنابتعليم داده .


و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم


اين جمله مى رساند كه خداى تعالى بعضى از طيبات را بر بنىاسرائيل تحريم كرده بود و عيسى بن مريم آن را دوبارهحلال كرده است ، آيه زير هم اين معنا را صريحا مى رساند: (فبظلم من الذين هادواحرمناعليهم طيبات احلت لهم ...).
و گفتار در آيه ، خالى از يك دلالت نيست و آن دلالت بر اين است كه عيسى (عليه السلام) همه احكام تورات را امضا كرده ، مگر چند حكمى را كه خداى تعالى به دست وى نسخنموده و آن چند حكم عبارت بوده از احكامى كه بر يهود شاق و گران مى آمده است . و لذا
بعضى گفته اند: انجيلكتاب شريعت و احكام نيست ، چون حكمى در آن نيامده و جمله : (ولاحل ...) عطف است بر جمله (باية من ربكم ) و لام درلاحل لام نتيجه است و آيه را چنين معنا مى دهد: من آيتى از ناحيه پروردگارتان آورده ام و آنفلان و فلان و فلان است و نيز آورده ام تا در نتيجه بعضى از چيزهائى كه بر شماحرام شده و يا بعضى از محرماتى كه رعايتش بر شما واجب گشته نسخ كنم .


و جئتكم بايه من ربكم ...


از ظاهر عبارت بر مى آيد كه مى خواهد بيان كند جمله : (فاتقوا اللّه و اطيعون ) فرعبر آوردن معجزه است ، نه بر حلال كردن محرمات ، خلاصه لزوم تقوا و اطاعت عيسى(عليه السلام ) به خاطر آوردن معجزه است ، نه به خاطر اينكه محرماتى را براى شماحلال كرده و شايد منظور آن كسى هم كه گفته : اگر جمله : (و جئتكم بايه ...) رادوباره تكرار كرد، براى اين بود كه مطالب بعد را از مطالبقبل جدا كند، پس جمله : (فاتقوا اللّه و اطيعون ) ربطى به مطالبقبل از (جئتكم بايه ...) ندارد تا متفرع برتحليل محرمات باشد، نه ، بلكه بريده از آن است و متفرع بر خود (جئتكم ...) همين معنابوده است و گرنه اگر منظور مفسر نام برده ، اين نباشد صرف جداسازى ، جزء مزاياىگفتار و نكات ادبى شمرده نمى شود.
ان اللّه ربى و ربكم فاعبدوه ...

در اين جمله عذر و بهانه آن كسى را كه به الوهيت عيسى (عليه السلام ) معتقد شدهباطل مى كند، چون عيسى (عليه السلام ) به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وسيلهوحى آگاه شده بود كه بعضى به خاطر ديدن آن معجزات چنين اعتقادى را پيدا خواهند كرد،و در سابق هم گفتيم كه به خاطر همين پيشگيرى بود كه جمله هاى : (فيكون طيرا) و(و احيى الموتى ) را مقيد كرد به قيد (باذن اللّه ).
گفتيم يا به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وحى الهى ، ولى از آيه ديگر مىفهميم كه به وحى الهى بوده و آن آيه زير است كه مى فرمايد: (ما قلت لهم الا ماامرتنى به ، ان اعبدوا اللّه ربى و ربكم ).


فلما احس عيسى منهم الكفر قال من انصارى الى اللّه


از آنجائى كه زمينه آيات مورد بحث صرفا، حكايت بشارتى بود كه به مريم دادند و دردادن اين بشارت كافى بود نكات برجسته اى از سرگذشت زندگى آن جناب يعنى عيسى(عليه السلام ) از روزى كه مريم به وى حامله مى شود تا روزى كه به رسالت و دعوتمى پردازد را خاطرنشان كند و به مريم اطلاع دهد كه قرار است خداوند چنين فرزندى بهتو بدهد و به همين جهت در اين زمينه غير اين مقدار را ذكر نكرد، تنها در آيه مورد بحث بهعنوان نتيجه گيرى از مطالب قبل مساءله انتخاب حواريون و توطئه مردم عليه وى و مكرخداى تعالى عليه مردم و نجات عيسى از آنان را و در آخر به آسمان بردنش را آورد تاتتمه آن داستانها باشد اما ساير جزئياتى كه از سرگذشت آن جناب در ساير سوره هاىقرآنى از قبيل سوره نساء و مائده و انبياء و زخرف و صف آمده بود را ذكر ننمود.
و اين بدان جهت بود كه خواست در سرودن اين قصه آن مقدارى كه مهم بود به رخنصاراى نجران بكشد، چون در روزهائى كه اين آياتنازل مى شد، نصاراى نجران به مدينه آمده بودند تا بارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بحث و احتجاج كنند و لذا به اين مقدار از سرگذشتعيسى (عليه السلام ) اكتفا شده است .
عملى كه عيسى (ع ) براى باز شناختن مؤ منين به خودوتشكل دادن به آنها انجام داد
در آيه مورد بحث ، احساس را در مورد كفر استعمال نموده با اينكه كفر يك امر قلبى است وقابل احساس نيست و اين براى اشاره به اين معنا بود كه كفر باطنى مردم به قدرى قوىبوده كه آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممكن هم هست منظور از احساسكفر، اعلام صريح آنان و در صدد ايذا و كشتن برآمدنشان باشد، پس اينكه فرمود:(فلما احس ...) يعنى همينكه عيسى از بنىاسرائيل (كه در اين آيات در مساءله بشارت مورد بحث بودند) احساس كفر نمود، فرمود:كيست كه مرا در راهى كه به سوى خدا منتهى مى شود يارى كند؟ و منظورش از اين پرسشاين بود كه بفهمد از ميان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روى همانان حساب كند و خلاصهبفهمد چقدر عده و عده دارد، نيرويش در آنان متمركز گشته ، دعوتش از ناحيه آنان منتشرشود و اين خصيصه هر نيروى طبيعى و اجتماعى او (فيزيكى و مكانيكى ) وامثال آن است كه وقتى مى خواهد دست به كار گشته و هر جزء از آن يك ناحيه را اداره و درآن عمل كند، بايد نخست مركزى و كانونى داشته باشد تا همه نيروهاى جزئيش در آنمحل متمركز شود و آن مركز تكيه گاه نيروهاى جزئى و كمك رسان به آن باشد و گرنهصدها نيروى جزئى و پراكنده كارى از پيش نمى برند و بلكه همه هدر مى روند.
نظير اين عمل كه عيسى (عليه السلام ) انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پيش آمد، يكىبيعت عقبه بود كه قبل از هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مردم مدينه در عقبه مناجمع شدند و با آن جناب بيعت كردند، و يكى هم بيعت شجره و يا بگو بيعت رضوان بودكه در جريان صلح حديبيه اتفاق افتاد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيروهاىمتفرق را يك جا جمع كرد تا بتواند دعوت خود را به نتيجه برساند.
عيسى (عليه السلام ) بعد از آنكه يقين كرد كه دعوتش در بين بنىاسرائيل - يا همه و يا حداقل اكثريت آنان - پيشرفتى ندارد و به نتيجه نمى رسد وفهميد كه بنى اسرائيل به هيچ وجه از كفر خود دست بر نمى دارند و از سوى ديگراگر ميدان را به دست آنها بدهد دعوتش به كلىباطل و گرفتارى ها بيشتر مى شود، براى بقاى دعوتش اين نقشه را طرح كرد كه ازآنان يارى بخواهد و به اين وسيله دوست را از دشمن جدا كند، حواريون حاضر شدند آنجناب را يارى دهند و به اين وسيله مؤ منين از كفار جدا و دوستان از دشمنان متمايز شدند وبا انتشار دعوت و اقامه حجت ، ايمان بر كفر غالب گشت همچنانكه خداى تعالى يارى همينچند نفر حوارى را به رخ همه انسانها كشيده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا كونواانصار اللّه ، كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى اللّه ،قال الحواريون نحن انصار اللّه ، فامنت طائفه من بنىاسرائيل ، و كفرت طائفه ، فايدنا الذين آمنوا على عدوهم ، فاصبحوا ظاهرين ).
قيد (الى اللّه ) در آيه به چه جهتى آمده است ؟ 
در آيه مورد بحث انصار را به قيد (الى اللّه ) مقيد كرد و اين بدان خاطر بود كهبهتر و نافذتر تشويق و تحريك كرده باشد. و غرض ‍ اصلى آن جناب هم از اين استفهامهمين تشويق بوده . و نظيراين قيد در قرآن كريم آنجا كه مسلمانان را دعوت مى كند بهدادن قرض و انفاق به مستمندان آمده ، مى فرمايد: (من ذا الذى يقرض اللّه قرضاحسنا).
كلمه (الى اللّه ) كه اصطلاحا ظرف خوانده مى شود متعلق است به كلمه (انصارى)، خواهى گفت كه اگر ماده (نصرت ) به خودى خود متعدى است و در گرفتنمفعول نيازى به حرف (الى ) ندارد، پس چرا در اينجا با حرف الى متعدى شده ؟ درپاسخ مى گوئيم : درست است ، و ليكن نصرت در خصوص اين مورد، متضمن معناى سلوك ورفتن و يا پيمودن و امثال آن نيز هست ، همچنانكه ابراهيمخليل آنجا كه خواست بگويد: من تنها براى خدا كار كرده و دين او را يارى مى كنم بنا بهحكايت قرآن فرموده : (انى ذاهب الى ربى سيهدين ).
پس يارى خدا، رفتن به سوى خدا است و رفتن به سوى او همان يارى دين او است .
و اما اينكه بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه حرف (الى ) در اينجا به معناى (معبا) بوده كه معناى جمله چنين باشد: (با خدا چه كس ديگر هست كه يار من باشد)،سخنى است كه هيچ دليلى بر آن ندارد و ادب قرآن هم با آن مساعدت نمى كند، براىاينكه اين از ادب قرآن به دور است كه خدا را يك فرد عادى و بشرى قلمداد كند كهابراهيم (عليه السلام ) را يارى مى كند و ابراهيم (عليه السلام ) بهدنبال پيدا كردن يار دوم براى خود باشد، ادب عيسى هم با اين تعبير نمى سازد، ادبىكه از آيات قرآنى - هر جا كه وصف آن جناب را بيان مى كند - كاملا به چشم مى خورد،علاوه بر اينكه جواب حواريين هم با اين احتمال نمى سازد، چرا كه اگر ايناحتمال درست بود آنها هم بايد جواب مى دادند: كه : (نحن انصارك مع اللّه مائيم ياورتو با خدا)، ولى اينطور نگفتند: بلكه گفتند: (ما ياوران خدائيم ) (خواننده در اينجابيشتر دقت كند).


قال الحواريون نحن انصار اللّه ، آمنا باللّه ، و اشهد بانا مسلمون


كلمه (حوارى ) به معناى كسى است كه از ميان همه مردم به آدمى اختصاص داشتهباشد، مى گويند: اصل آن (حور) است كه به معناى سفيدى خيلى زياد است (و كانهحوارى فلان شخص كسى است كه مانند اسب پيشانى سفيد داراى نشان است و مردم او را بهعنوان دوست و ياور وى مى شناسند).
ولى در قرآن كريم جز در مورد خواص اصحاب عيسى (عليه السلام )،استعمال نشده است .
و جمله : (آمنا باللّه ) به منزله تفسيرى است براى جمله : (نحن انصار اللّه ) و مىفهماند كه منظور از اينكه گفتيم (ما انصار خدا هستيم ) اين است كه به او ايمانآورديم و اين خود گفتار سابق ما را تاءييد مى كند كه گفتيم جمله (انصارى الى اللّه )متضمن معناى سلوك و پيمودن طريقى است كه به سوى خدا منتهى شود، براى اينكه ايمانخود طريق است و وقتى (ايمان ) تفسير كننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طريق مىشود، و صحيح مى شود كه بگوئيم : نصرت خدا، نصرت به سوى خدا است .
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا مفاد آيه حكايت كننده آن مرتبه اولى است كهحواريين به عيسى (عليه السلام ) ايمان آوردند يا آنكه قبلا ايمان داشته اند و در اينجادر اجابت دعوت عيسى (عليه السلام ) براى چندمين بار گفته اند (آمنا)؟، چه بسابعضى ها از آيه : (كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى اللّه ؟قال الحواريون نحن انصار اللّه فامنت طائفة ...
استفاده كرده باشند كه پاسخ حواريين يعنى جمله : (ايمان آورديم ) ايمان بعد ازايمان باشد و به نظر ما هم اين استفاده عيبى ندارد، (براى اينكه روى سخن آن جناب باحواريين است كه معنايش گذشت و بعيد است كه قرآن كريم افراد كافرى را كه صرفابا آن جناب ارتباطى داشته اند، حوارى آن جناب بخواند، پس قطعا ايمان داشته اند،چيزى كه هست مى خواهد از اين افراد با ايمان كسانى را انتخاب كند كه انصار اللّه همباشند)، و ما در سابق هم توضيح داديم كه ايمان و اسلام داراى مراتبى مختلفند، بعضىاز مراتب بالاتر از بعض ديگر است .
بلكه چه بسا كه آيه زيرهم اين معنا دلالت بكند: (و اذ اوحيت الى الحواريين ان آمنوا بىو برسولى ، قالوا آمنا و اشهد بانا مسلمون )، براى اينكه حواريين را كسانى دانستهكه به آنان وحى مى شده و فرموده : (به ياد آر كه من به حواريين وحى كردم كه به منو به رسولم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم . و خود شاهد باش به اينكه مامسلمانيم .)
مراد از ايمان در جمله (قال الحواريون نحن انصار اللّه آمنا باللّه ...) ايمان بعدازايمان است
پس معلوم مى شود اجابت در اين دعوتشان به وحى خدائى بوده ، يعنى بعد از سالهاداشتن ايمان ، خداى تعالى به ايشان وحى فرستاده كه بايد به ايمانى ما فوق آنچهداريد ارتقا يابيد. پس معلوم مى شود حواريين انبيا بوده اند و ايمان پيشنهادى عيسى(عليه السلام ) ايمانى بعد از ايمان بوده .
جمله : (و اشهد بانا مسلمون ، ربنا آمنا بما انزلت و اتبعناالرسول ...) هم بر اين معنا دلالت دارد، براى اينكه منظور از اسلام در اين جمله تسليمشدن بدون قيد و شرط است براى خداى تعالى ، بطورى كه هر چه از ايشان خواستانجام دهند و هر كارى از آنان خواست بكنند، چون و چرا نكنند. و چنين اسلامى جز در بين مؤمنين خالص يافت نمى شود و چنان نيست كه هركس به زبان شهادت به توحيد و نبوتبدهد به مقام تسليم هم برسد.
توضيح اينكه در بحث از مراتب ايمان و اسلام گفتيم كهقبل از هر مرتبه از ايمان مرتبه اى از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن ، جمله : (آمناباللّه و اشهد بانا مسلمون ) است كه از ايمان خود به صيغهفعل و از اسلام خود به صيغه صفت تعبير آوردند.
پس اولين مراتب اسلام ، تسليم و شهادت براصل دين و اجمال آن است ، دنبال آن اذعان و باور قلبى به اين شهادت زبانى و صورىاست ، آن هم باور اجمالى به دنبال آن مرتبه
دوم اسلام است و آن عبارت است از تسليم قلبى به معناى اين ايمان ، كه اگر كسى داراىچنين تسليمى بشود، ناراحتى باطنى و اعتراض درونيش نسبت به تمامى دستورات خدا ورسول او به كلى از بين مى رود و اين همان پيروى عملى و بدون چون و چراى از دين خدااست ، به دنبال اين مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ايمان است و آن عبارت از خلوصعمل و به رنگ عبوديت در آمدن همه اعمال و افعال است ، بهدنبال اين مرتبه از ايمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اينكه بنده خداتسليم محبت خدا و اراده او شود، چنين بنده اى ديگر دوست نمى دارد و اراده نمى كند مگر بهخاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع مى شود همان چيزى است كه خدا دوست دارد و اراده اشكرده . و در اين ميان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبرى نيست ، بهدنبال اين مرتبه از اسلام ، مرتبه سوم ايمان واقع است وآن عبارت است از تسليم عبودىخدا شدن در همه اعمال .
راه عبادت كوتاهترين راه به سوى خداى سبحان است 
خواننده عزيز بعد از تذكر اين مطلب اگر در كلام عيسى (عليه السلام ) و دعوتى كه ازآن جناب نقل شد دقت كند، كه فرمود: (فاتقوا اللّه و اطيعون ، ان اللّه ربى و ربكمفاعبدوه هذا صراط مستقيم ...)، خواهد فهميد كه آن جناب نخست مردم را امر به تقوا كرده وپرهيز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود راتعليل كرده به اينكه : (ان اللّه ربى و ربكم )، يعنى علت اينكه گفتم از خدابترسيد، اين است كه خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولى است كه بهسوى شما گسيل داشته ، پس واجب است كه از او پروا كنيد، به او ايمان آورده ، مرا باپيروى خود اطاعت كنيد و سخن كوتاه اينكه بر شما واجب است كه با تقواى خود و اطاعتتاناز رسول و ايمان آوردن به دعوت او و پيروى از او خدا را بپرستيد، اين آن نكته اى استكه از اين كلام بر مى آيد و به همين جهت درتعليل نامبرده ، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده ، و از آن تعبير به پرستش كرد و تنهامنظورش از اين تعبير اين بوده كه ارتباط مساءله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد،چون اين ارتباط به روشنى ارتباط عبادت با خدا نيست ، بعد از روشن ساختن اين ارتباطفرموده : اين عبادت تنها صراط مستقيم است و با اين جمله فهماند راه عبادت ، كوتاهترينراهى است كه سالكش را به سوى خداى سبحان مى برد و به حق تعالى منتهى مى سازد.
آنگاه وقتى از مردم احساس كفر نمود و نشانه هاى ياس از ايمان عموم آنان برايش ظاهرگرديد، فرمود: (من انصارى الى اللّه كيست كه مرا در پيمودن راه خدا يارى كند؟) وبا در نظر گرفتن روشنگريهاى قبليش معناى اين گفتارش چنين مى شود: كيست كه مرا درپيمودن صراط مستقيم و يا در عمل به دستوراتى كه قبلا دادم ، يعنى عبوديت خدا و ياتقوا و
اطاعت يارى كند؟ حواريين در پاسخش عين درخواست او را به زبان آورده و گفتند: (نحنانصار اللّه مائيم انصار خدا) و دنبال پاسخ جمله اى را گفتند كه به منزله تفسير آناست و آن اين است كه : (آمنا باللّه و اشهد بانا مسلمون ) و منظورشان از اسلام ،تسليم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پيروى كردن است و لذا وقتى همين حواريينپروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعده اى را كه به عيسى دادهبودند براى خداى تعالى بازگو نمودند، چنين گفتند: (ربنا آمنا بما انزلت و اتبعناالرسول ...) و در اين گفتار خود به جاى اسلام اتباعرسول را آوردند، (كه از آن فهميده مى شود اسلام همان پيروىرسول است (مترجم )) و دامنه ايمان را هم توسعه داده ، گفتند: (به تمامى آنچهنازل كرده اى ايمان آورديم ).
در نتيجه با اين عبارت فهماند كه به تمامى احكام و دستورات كه عيسى (عليه السلام )آورده و به همه كتاب و حكمت و تورات و انجيلى كه خداى تعالى به وى تعليم داده ،ايمان آورده اند، و رسول را در آنها پيروى مى كنند. و اين بطورى كه ملاحظه مى فرمائيداول درجه ايمان نيست بلكه از مصاديق اعلى درجه ايمان است .
و در اين گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نكرده و عيسى(عليه السلام ) را بر اسلام و پيروى خود شاهد گرفتند، با اينكه مى توانستندبگويند: (آمنا باللّه و انا مسلمون )، به اين مقدار اكتفا ننموده ، گفتند: (ربنا آمنا بماانزلت و اتبعنا الرسول ...)، پس كانه گفته اند: پروردگاراحال ما چنين حالى است و رسولت هم شاهد بر آن است .


ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين


اين آيه حكايت گفتار حواريين است و جاداشت بفرمايد: (قالوا ربنا...)، ولى كلمه(قالوا) را از ظاهر كلام حذف كرد تا متن واقعه رانقل كند و اين خود يكى از اسلوبهاى كلامى قرآن كريم است كه بيانش در سابق گذشت .
حواريين از پروردگار خود خواسته اند كه ايشان را جزء شاهدان بنويسد و اين تقاضاىخود را با حرف (فا) بر ايمان و اسلام خود تفريع كردند و هر دو را يعنى هم ايمان وهم اسلام را اساس تقاضاى خود قرار دادند، خواست ند بطور ضمنى اين شهادت را دادهباشند كه عيسى (عليه السلام ) هم وحى خداى را به ايشان رسانيد و هم خودش به آنعمل كرد، براى اينكه وقتى ايمان آوردنشان صادق است كهرسول رسالت خود را به درستى تبليغ كرده ، هم به زبان آن را بيان كرده باشد و همبه عمل ، هم معالم دين را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنهاعمل كرده باشد، پس اگر شهادت مى دهند بر اينكه عيسى (عليه السلام ) تبليغ رسالتخود كرده ، معنايش اين است كه ما معارف دين را به وسيله تعليم آن جناب آموخته ايم و باعمل آن جناب و پيروى ما از عمل او به آن معارفعمل هم كرده ايم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان مى خواند تخطى و تعدى كردهباشد، مردم نمى توانند شهادت دهند به اينكه بدانچه خدانازل كرده ، ايمان آورده و رساننده آن را پيروى كرده اند.
و ظاهرا اين شهادت همان حقيقتى است كه آيه شريفه : (فلنسئلن الذينارسل اليهم و لنسئلن المرسلين )، به آن اشاره كرده كه همان شهادت بر تبليغ است واما آيه شريفه : (و اذا سمعوا ما انزل الىالرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق ، يقولون ربنا آمنا فاكتبنا معالشاهدين )، مربوط به شهادت بر حقانيت رسالترسول است نه شهادت بر اينكه رسول رسالت خود را تبليغ كرده (و خدا داناتر است ).
و چه بسا بشود از اينجاى سخنشان ، بعد از استشهادرسول بر اسلام خود، كه گفتند: (فاكتبنا مع الشاهدين ) استفاده كرد: درخواستشان اينبوده كه خداى تعالى ايشان را جزء گواهان و شهداىاعمال قرار دهد و ما درباره گواهان اعمال در ذيل آيه : (ربنا و اجعلنا مسلمين لك و منذريتنا امه مسلمه لك ، و ارنا مناسكنا) كه حكايت دعاى ابراهيم واسماعيل (عليهماالسلام ) است بحث مفصلى ايراد نموديم ، خواننده عزيز به تفسير آن آيهمراجعه كند.


و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين


منظور از (مكر كنندگان ) بنى اسرائيل هستند كه عليه عيسى (عليه السلام ) توطئهكردند، توطئه اى كه جمله (فلما احس عيسى منهم الكفر...) به آن اشاره دارد و ما درذيل آيه : (و ما يضل به الا الفاسقين )، در معناى مكرى كه به خدا نسبت داده شده بحثكرديم .


اذ قال اللّه يا عيسى انى متوفيك )


معناى (توفى ) و تفاوت مورد استعمال اين كلمه با كلمه (موت ) 
مصدر (توفى ) به معناى گرفتن چيزى بطور تام وكامل است ، و به همين جهت در موت استعمال مى شود،
چون خداى تعالى در هنگام مرگ آدمى ، جان او را از بدنش مى گيرد و قرآن در اين بارهتعبيراتى دارد كه از آن جمله فرموده : (توفته رسلنا) يعنى مى ميرانند و نيزفرموده : (و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ، ءانا لفى خلق جديد) تا آنجا كه پاسخمى دهد: (قل يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم ).
و نيز فرموده : (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها، فيمسك التىقضى عليها الموت و يرسل الاخرى )، و دقت در دو آيه اخير اين نكته را نتيجه مى دهد كهكلمه (توفى ) در قرآن به معناى مرگ نيامده ، بلكه اگر در مورد مرگاستعمال شده تنها به عنايت (گرفتن ) و (حفظ كردن ) بوده .
به عبارتى ديگر كلمه (توفى ) را در آن لحظه اى كه خداى تعالى جان را مىگيرد، استعمال كرده تا بفهماند جان انسانها با مردنباطل و فانى نمى شود و اينها كه گمان كرده اند مردن ، نابود شدن استجاهل به حقيقت امرند، بلكه خداى تعالى جانها را مى گيرد و حفظ مى كند تا در روزبازگشت خلايق به سوى خودش دوباره به بدنها برگرداند و اما در مواردى كه اينعنايت منظور نيست و تنها سخن از مردن است ، قرآن در آن جا لفظ موت را مى آورد نه لفظتوفى را، مثلا مى فرمايد: (و ما محمد الا رسول قد خلت من قبلهالرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم )، و يا فرموده : (لا يقضى عليهمفيموتوا)، و آيات بسيارى ديگر از اين قبيل ، حتى آياتى كه درباره مردن خود عيسى(عليه السلام ) وارد شده كلمه موت را به كار برده ، مانند آيه : (و السلام على يومولدت و يوم اموت و يوم ابعث (و ان من اهل الا ليومنن بهقبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا)، پس كلمه (توفى ) از اين جهت صراحتىدر مردن ندارد.
توّفى حضرت عيسى به معناى گرفتن آن حضرت از دست يهود است 
علاوه بر اينكه قرآن كريم آنجا كه ادعاى يهود مبنى بر اينكه عيسى را كشتند را رد مىكند نيز مويد اين گفتار ما است چون در آنجا مى فرمايد: (و قولهم انا قتلنا المسيح عيسىابن مريم رسول اللّه ، و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيهلفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه ، يقينا،بل رفعه اللّه اليه ، و كان اللّه عزيزا حكيما، و ان مناهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا)، چون يهود ادعا مىكرد كه مسيح عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) را كشتند و همچنين نصارا نيز بطورى كه ازانجيل ها استفاده مى شود اينطور معتقدند كه (يهوديان آن جناب را دار زدند و كشتند، ولىچيزى كه هست اينكه : بعد از كشته شدنش خداى تعالى او را از قبرش بيرون آورد و بهآسمان برد) و حال آنكه آياتى كه ملاحظه كرديد داستان كشتن و به دار آويختن را بهكلى تكذيب مى كند.
و آنچه از ظاهر آيه : (و ان من اهل الكتاب ...) بدست مى آيد اين است كه : (عيسى (عليهالسلام ) نزد خدا زنده است و نخواهد مرد تا آنكه همهاهل كتاب به وى ايمان بياورند). و بنابراين پس توفى آن جناب در آيه مورد بحث بهمعناى گرفتن عيسى (عليه السلام ) از دست يهود خواهد بود، اما در عينحال آيه شريفه صريح در اين معنا نيست ، و تنها ظهورى در آن وجود دارد كه انشاء اللّهدر تتمه اين بحث در آخر سوره نساء از نظر خوانندگان خواهد گذشت .


و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا


كلمه (رفع ) به معناى بلند كردن و برداشتن است ، بر خلاف كلمه (وضع ) كهدر معناى نهادن به كار مى رود. و طهارت ، كه (مطهر) اسمفاعل از باب تفعيل آن است ، به معناى پاكى است ، بر خلاف قذارت كه در معناى ناپاكىاستعمال مى گردد. و ما قبلا گفتارى در معناى طاهر داشته باشيم .
منظور از (رفع عيسى به سوى خدا) و (تطهير او از كافران ) 
و از آنجائى كه در آيه شريفه كلمه (رافعك ) مقيد به قيد (الى ) شده معلوم مىشود كه منظور از اين رفع ، رفع معنوى است نه رفع صورى و جسمى ، چون خداىتعالى در مكانى بلند قرار نگرفته تا عيسى (عليه السلام ) را به طرف خود بالاببرد، او مكانى از سنخ مكانهاى جسمانى كه اجسام و جسمانيات در آن قرار مى گيرندندارد، به همين جهت دورى و نزديكى نسبت به خداى تعالى هم دورى و نزديكى مكانى نيست، پس تعبير مذكور نظير تعبيرى است كه در آخر همين آيه آورده و فرموده : (ثم الىمرجعكم ...)، مخصوصا اگر منظور از توفى قبض روح باشد كه خيلى روشن خواهد بودكه منظور از رفع ، رفع معنوى است يعنى ترفيع درجه و تقرب به خداى سبحان ،نظير تعبيرى كه قرآن كريم درباره شهدا يعنى كشته شدگان در راه او آورده و فرموده :(احياء عند ربهم يرزقون )، كه منظور از كلمه (عند) ظرف مكانى نيست ، بلكهتقرب معنوى است و باز نظير تعبيرى كه در سوره مريم در شاءن ادريس (عليه السلام )آورده فرموده : (و رفعناه مكنا عليا)، كه منظور از مكان در آن جمله مكانت و منزلت است ،نه مكان مادى .
و چه بسا گفته باشند كه مراد از (رفع عيسى (عليه السلام ) به سوى خدا بالابردن روح و جسم عيساى زنده به آسمان است ) چون از ظاهر قرآن شريف بر مى آيد كهخداى تعالى عيسى (عليه السلام ) را در حالى كه زنده بود به آسمان مادى و جسمانىبالا برده و مقام قرب خداى سبحان و محل نزول بركات و مسكن ملائكه مكرم هم همين آسمانمادى است و شايد در آينده انشاء اللّه موفق شويم بحثى پيرامون معناى آسمان ايراد كنيم .
در آيه شريفه اول (توفى ) آنگاه (رفع ) و سپس (تطهير از كافران ) ذكرشده و تطهير از كافران را فرع و تابع رفع قرار داده و اين مى رساند كه منظور ازتطهير هم تطهير معنوى است نه ظاهرى ، چون گفتيم منظور از (رفع ) رفع معنوى است، پس تطهير عيسى دوريش از كفار و مصونيتش از معاشرت با ايشان و افتادنش در جامعهآلوده به قذارت كفر و جحود است .


و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيمة


اين قسمت از آيه وعده اى است از خداى تعالى به عيسى (عليه السلام ) كه به زودىپيروانش بر مخالفين كافر به نبوتش ، تفوق پيدا مى كنند و اين تفوقشان تا روزقيامت دوام مى يابد و اگر اين طايفه متفوق را به وصف (آنهائى كه تو را پيروى مىكنند)
و طايفه ديگر را به وصف (آنهائى كه كافر شدند) توصيف نموده با اينكه مىتوانست نام طايفه را ببرد مثلا بفرمايد: بنىاسرائيل يا يهوديانى كه به شريعت موسى (عليه السلام ) گرويده بودند و يا عنوانىديگر، براى آن بود كه بفهماند اگر طايفهاول تفوق پيدا مى كنند براى اين است كه پيرو حقند و اگر طايفه دوم زير دست قرار مىگيرند به خاطر اين است كه منكر حق بودند، پس اين نكته هم روشن مى شود كه مراد از(اتباع ) در آيه شريفه پيروى حق است ، اتباعى است كه مرضى خداى سبحان است ،پس عبارت كسانى كه تو را پيروى مى كنند تنها صادق بر افرادى از نصارا است كهتا قبل از ظهور اسلام و نسخ شدن دين عيسى (عليه السلام ) بر نصرانيت استوار بودهاند و نيز بر افرادى از مسلمانان است كه بعد از ظهور اسلام در پيروى از اسلام استقامتكردند و مى كنند، چون پيروى از اسلام هم پيروى از حق و در نتيجه پيروى از مسيح (عليهالسلام ) است .
مراد از تفوق پيروان عيسى (ع ) بر كافران تا روز قيامت 
و بنابراين مراد از (تفوق ) هم تفوق در قدرت مادى و سلطنت و سيطره نيست ، بلكهتفوق در حجت و منطق است ، پس حاصل معناى جمله چنين است : پيروان تو چه از نصارا و چهاز مسلمانان به زودى حجتشان بر حجت كافران يهودى تو تفوق پيدا مى كند و اين تفوقتا روز قيامت ادامه دارد، اين آن معنائى است كه بعضى از مفسرين براى آيه كرده اند.
ولى آنچه به نظر من مى رسد اين است كه آيه شريفه نه لفظش با اين تفسير مى سازدو نه معنايش ، براى اينكه ظاهر عبارت : (انى متوفيك و رافعك الى ، و مطهرك من الذينكفروا و جاعل الذين اتبعوك ...) اين است كه مى خواهد از آينده خبر دهد و بفرمايد: بهزودى و بعد از اين سخن توفى و رفع و تطهير وجعل تحقق مى يابد، علاوه بر اينكه جمله : (وجاعل الذين اتبعوك ...) وعده خوشحال كننده و بشارت است و چنين وعده اى بايد در آيندهتحقق يابد و ما مى دانيم كه هيچ حجتى براى پيروان عيسى (عليه السلام ) حجت نيست مگرآنكه براى خود آن جناب هم حجت است و اين حجت همان است كه خداى تعالى در ضمن آياتبشارت يعنى بشارت به مريم ذكر كرده و حجت هائى است كه هم در زمان حضور عيسى(عليه السلام ) تفوق داشته و هم بعد از به آسمان رفتنش ، بلكه در زمان حضورشقاطع تر بوده و در قطع عذر كفار و ريشه كن ساختن ريشه خصومتشان نافذتر و دررفع شبهه آنان روشن تر بوده است ، با اينحال چه معنا دارد كه بفرمايد در آينده حجت پيروان تو بر حجت مخالفان تفوق مى يابد؟از اين گذشته چه معنا دارد كه اين تفوق و غلبه را با جمله : (الى يوم القيمه ) مقيدسازد با اينكه حجت در غالب بودنش قيد نمى پذيرد، و روز نمى شناسد، از اين هم كهبگذريم تفوق يك حجت بر حجت ديگر،
منحصر به آخرين روز دنيا نيست بلكه در عالم قيامت هم بهحال خود باقى است ، همچنانكه از آياتى كه از احتجاج هاى روز قيامت خبر مى دهد اين معنابه چشم مى خورد.
مقصود از تفّوق حجت تفوق از نظر مقبوليت نيست 
خواهى گفت : شايد منظور اين مفسر از تفوق حجت ، تفوق از نظر منطق نباشد بلكه از نظرمقبوليت باشد و بخواهد بگويد مردم حجت پيروان عيسى را بهتر مى شنوند و بيشترپيروى مى كنند. و در نتيجه ملت مسيحيت جمعيت بيشترى يافته ، ركنش وثيق تر و نيرويشبيشتر مى گردد. چون بسيار مطالب حق و منطقى هست كه خريدار ندارد.

next page

fehrest page

back page