بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم وبى شريك سخن درستى است ، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعتبشرى و انگيزه هاى آنست ، اشتباه كرده ، براى اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سورهدر مقام بيان اين نكته است كه خداى سبحان ، قيوم بر تمامى شؤ ون خلايق ، و بر تدبيرآنها، و ايمان و كفر، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوى سعادتشانهدايت فرمود، و كسانى كه در دين او نفاق ورزيدند، و يا به آيات او كافر شدند، و يابا ايجاد اختلاف در كتاب آسمانى بغى و فساد كردند، و خلاصه تمام كسانى كه شيطانرا اطاعت و هواى نفس را پيروى نمودند، نتوانستند خدا را بستوه آورده ، و بر او غالبشوند و قيوميت او را تباه كنند، بلكه همچنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبيراويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت ، تدبير مى كند، تا راه براىاجراى سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواى آنها است ،خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست ، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را بهسوى جوار قرب و كرامت خود براه انداخته ، و اين راه را برايش گشوده ،و همو است كهبه ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده ، و انسانها را هم از پيروىوسوسه هاى او مانع نشده ، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته ، تا امر امتحان تمامشود، و معلوم گردد كه چه كسانى ايمان دارند، و از همين طبقه گواهانى بگيرد، (تافردا ديگران نگويند نمى توانستيم ايمان آوريم ).
اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساءله را عنوان كرد براىاين بود كه دلهاى مؤ منين خرسند شود چون در روزهايى كه اين سورهنازل مى شد، مسلمانان
سخت در عسرت به سر مى برند، از داخل گرفتار نفاق منافقين وجهل جاهلان بودند (جاهلان بيمار دلى كه هموارهطبل وارونه مى زدند، و امر را بر آنان تباه مى ساختند، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهىمى كردند) و از خارج از يك سو گرفتار دشوارى دعوت دينى بودند، و از ديگر سوكفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه مى كردند، و از يك سواهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمنى بر نمى داشتند، و از سوى ديگر كفار روم وعجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان مى دادند، و همه اين كفار و حتى مسلمانانىكه راه كفار را مى رفتند، امر بر ايشان مشتبه شده بود، چون به دنيا و زخارف آن ركونو اعتماد كردند، و مقدمه را به جاى غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و درماوراى طبيعت است .
بخث در اين سوره از طبيعت امتها است 
پس اين سوره همانطور كه ملاحظه مى فرمائيد از طبيعت امتها، بحث مى كند ليكن نه درچارچوب طبايع ، بلكه به نحوى وسيع ، كهشامل همه جهات خلقت و تكوين خلق ، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشانبشود، مثلا شامل خصلتها و اعمالى كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيزبگردد.
با اين بيان وسيع و كلى روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او درقدرتش مقهور نمى شود، و در امر خود از هيچ عاملى شكست نمى خورد، نه در دنيا و نه درآخرت . اما در دنيا براى اينكه هر عاملى كه عملى را مى كند به اذن او است ، و براى امتحاناست ، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است ، اگرعمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است .
و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهم) آغاز مى شود تا نه آيه بعد، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا راتكذيب كردند،و نعمتى را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان وجنت خدا برسند كفران نمودند، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خودبى نياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند، و ليكن نمى توانند بااين عمل خود، خداى را عاجز سازند و بر او غلبه كنند، بزودى خدا ايشان را به هماناعمالشان دچار كرده و بندگان مؤ من خود را عليه آنان تقويت و تاءييد نموده به دست مؤمنين نابودشان مى كند، و نيز به زودى در جهنم محشورشان مى سازد، كه بدترين بستراست .
اين كفار در ركون و اعتماد به چيزى كه جز متاعى براى حيات دنيا نيست سخت اشتباهكردند. زيرا از سرانجام نيكى كه نزد خدا است غفلت ورزيدند.
پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن مى گويد ليكن طبيعت
كفار، آنهم به نحوى وسيع كه شاملاعمال صالح و ناصالح نيز بشود.
از اين هم كه بگذريم خصوص آيه اى كه مفسر نامبرده براى اثبات نظريه خود به آناستشهاد كرده ، خواسته است بگويد: (آيه : (كذلك زينالكل امه عملهم ) دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است . و تنها زينتاعمال است كه مستند به شيطان مى شود) نه تنها دلالتى بر گفته او ندارد، بلكه ازقرائنى كه همراه آيه است برمى آيد كه خلاف آنرا افاده مى كند، (براى اينكه مىفرمايد عمل امتها را (چه بد باشد و چه خوب ) در نظرشان زينت داديم ).
اينك به همه آيه توجه فرمائيد: (و لا تسبوا الذين يدعون من دون اللّه ، فيسبوا اللّهعدوا بغير علم ، كذلك زينا لكل امة عملهم ، ثم الى ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوايعملون ). كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور ازاعمال ، اعمال زشت امتها است .
فساد گفته مفسرى ديگر 
و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته است زينت دادن دو جوراست ، يكى پسنديده و ديگرى ناپسند، اعمال هم دو جورند، يكى نيك و ديگرى زشت ، و ازمساءله تزيين تنها تزيين اعمال نيك ، كار خدا است ، و بقيه كار شيطان است .
براى اينكه هر چند اين حرف به وجهى درست است ، و ليكن به طور كلى صحيح نيست ،وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است ، كه از آن به كلمه(بالفعل ) و امثال آن تعبير مى كنيم ، و مى گوئيم خداى تعالى به طور مستقيم وبالفعل تنها عمل جميل و پسنديده مى كند، و به آن امر مى نمايد، و هرگز امر به زشتىو فحشا نمى كند، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه (اذن ) وامثال آن تعبير مى كنيم ، تمامى كارها (چه خوب و چه بد) مستند به او است ، چون اگرنباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت بهكل جهان تمام نمى شود و نيز نمى شود على الاطلاق او را بى شريك دانست ، (براىاينكه بنابراين فرض ، تنها در كارهاى نيك ، بى شريك است ، نه به طور مطلق )، درحالى كه قرآن كريم پر است از آياتى كه همه چيز را به خدا نسبت داده ، از آن جمله مىفرمايد: (يضل من يشاء) يعنى به دست خود او و به كيفر نافرمانى هايش ).
و نيز مى فرمايد: (ازاغ اللّه قلوبهم ) يعنى وقتىعمل راواژگونه كردند، خداوند هم دلهايشان را واژگونه مى كند).
و نيز مى فرمايد: (اللّه يستهزء بهم ، و يمدهم فى طغيانهم ).
و نيز مى فرمايد: (امرنا مترفيها ففسقوا). و آياتى ديگر از اينقبيل .
منشاء اشتباه اين مفسران ، غفلت از وجود ارتباط بين تمام اجزاى اين عالم مى باشد. 
و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشى شده كه در مساءله روابط اشيا و آثار وافعال آنها آنطور كه بايد بحث نكرده اند، در نتيجهخيال كرده اند هر يك از امور كه در اين عالم پديد مى آيد امرىمستقل الوجود از ديگران است ، و ذاتش هيچ ارتباطى به موجودات پيرامونش ، و يا بهمجموع موجودات عالم ندارد، نه به آن دسته كهقبل از او بودند، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد.
نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب وعلل ، و مقتضاى اثرى است كه خداى تعالى به آنها داده ، تنها به علت وفاعل ما فوق او نسبت دهند، و بگويند فلان عمل كار فلان علت ، و آن ديگر كار آن علتاست ، و هيچ ارتباطى بين اين اعمال نيست ، و هيچ رابطه اى بين اثر اين علت با سايرعلل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمى در پديد آمدن و بقاى آن ندارند. و خلاصه هرحادثه اى پديد آمده ، سبب خودش مى باشد، اگر ستارگانى در گردشند، و درياهائى درموجند، و كشتى هائى بر آبها در حركتند، و اگر زمينى هست كه موجوداتى را بر دوش خودگرفته ، و اگر گياهانى مى رويند، و حيواناتى مى جنبند، و انسانهائى زندگى مىكنند، و تلاش مى كنند نه رابطه اى روحى و معنوى بين آنها هست ، و نه وحدتى جسمى ازماده و قوه در بين آنها وجود دارد.
و معلوم است چنين پندارى مستلزم يك پندار ديگر است ، و آن اين است ، كه نظير همين بىارتباطى و جدائى را بين عناوين اعمال و صورافعال يعنى صورت خوب و بد خيال كنند، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت وسعادت ، و هدايت ، و ضلالت ، و اطاعت و معصيت ، و احسان و اضرار، وعدل و ظلم ، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطى بهم ندارند، و تحقق و وجودشان به همپيوسته نيست .
و غفلت كرده اند از اينكه اين عالم ، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است ،تمامى اجزايش به هم مرتبط است ، جزئى از همين عالم است كهمبدل به جزئى ديگر
مى شود، روزى انسان است و روزى ديگر گياه ، و روزى ديگر خاك بى جان است ، روزىدر حال جمع است ، و روزى در حال تفريق ، روزى زنده است و روزى ديگر مرده ، آن روز كهزنده است زندگى او عينا مرگ موجوداتى ديگر است ، روزى نو است و روزى كهنه اماآنروز كه نو است تازگى او عينا فساد اجزائى كهنه و قديم است .
همچنين حوادثى كه پديد مى آيد مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته است ، هر فرضىكه درباره يك حادثه بكنى در اوضاع حوادث مقارن آن اثر مى گذارد، و حتى در قديمترين حوادث مفروض جهان مؤ ثر است ، عينا مانند يك سلسله زنجيرى كه اگر يك حلقهآنرا به طرف خود بكشى تمام حلقه ها را به طرف خود كشيده اى ، در حالى كه هزارانحلقه است ، و تو يكى را كشيده اى ، پس كمترين تغيير و دگرگونى كه در يك ذره ازذرات اين عالم فرض كنى ، باعث مى شود سراسر عالم وضعى ديگر به خود بگيرد، هرچند كه ما آنرا نبينيم و احساس نكنيم .
پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست ، اين قاعده اى است كه از قديم الايام زيربناى بحث هاى علمى بوده ، و امروز هم علوم طبيعى و رياضى آنرا به طوركامل روشن ساخته است .
قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعى و رياضى ديگران رابخوانيم ، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آنرا با بهترين بيان خاطرنشان ساخته، مى فرمايد نظام جارى در سراسر عالم بهم پيوسته ومتصل است ، بين نظام جارى در آسمانها و نظام جارى در زمين ارتباط هست ، و هر يك به سودديگرى جريان دارد، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست در دست هم دارند، و قدر الهىدر همه آنها نافذ است ، و همه را به سوى معاد سوق مى دهد، كه (ان الى ربك المنتهى).
در اين عالم نه فقط اعيان خارجى ، بلكه اوصافوافعال نيز با هم مرتبط و وابسته هستند
اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جارى در آنها برقرارنيست ، بلكه اوصافافعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطى كه امور متناقض با هم دارند.
آرى اگر فرض شود يكى از دو نقيض ، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نمىشود، همچنان كه اين معنا را در مساءله صنع و ايجاد به چشم احساس مى كنيم ، مى بينيمكه پديد آمدن و تكون يك موجود، مستلزم فساد موجود ديگر است ، تا سابقى نباشد، لاحقىنمى آيد.
در اعمال هم تا يكى از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمى يابد، وقتى اين طرفآثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعى انسان بروز مى دهد، كه طرف ديگرىمقابل خود داشته باشد، و همچنين در اجتماع الهى انسان كه همان دين حق باشد، تا باطلىنباشد حق جلوه اى ندارد، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد، براى اين است كه معصيتبد است ، و اگر كار نيك باعث ثواب است ، براى اين است كه كار بد باعث عقوبت است ، واگر ثواب و پاداش براى ثوابكار لذت بخش است ، براى اين است كه عقاب برايشدردآور است ، و اگر به طور كلى لذت ، محبوب است ، براى اين است كه درد مبغوض ومايه بدبختى است ، و سعادت عبارت است از حالت و وضعى كه وجود موجود براى رسيدنبه آن وضع ، خلق شده ، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعى كه موجود به آن حالتپشت كرده و رو به حالت قبلى مى گذارد، و اگر اين حر كت (از شقاوت به سعادت ) دروجود موجود نبود وجود موجود باطل مى شد.
پس اطاعت ، و سپس حسنه ، و در مرحله سوم ثواب ، و در مرحله چهارم لذت ، و در مرحله آخرسعادت ، درست در مقابل معصيت و بدى ، و سپس عقوبت ، و در مرحله چهارم درد و آنگاهشقاوت قرار دارد، و هر يك از اين نامبرده ها، وقتى ظهور و جلوه پيدا مى كند كه طرفمقابلش دچار خفا شده باشد و وقتى زنده مى شود كه طرف مقابلش مرده باشد، همچنانكهمى بينيم هركس مردم را به دسته اول دعوت مى كند، از دسته دوم برحذر مى دارد، و زنهارمى دهد، و اصلا غير از اين ممكن نيست ، همچنان كه اگر كسى مردم را به لذائذ مادى فرابخواند، دعوتش را با بدگوئى از خلاف آن انجام مى دهد، و غير از اين ممكن نيست .
كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلاواسطه مستند به خدا است ولىدراعمال شقاوت بار باواسطه مستند به او است
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مى كند اين عالم همانطور كهمشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كهمشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، همچنان كه مى بينيم خداى تعالى همين را درنظام صنع و خلقش ‍ تقدير كرده است .
چيزى كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداى سبحان است ، چون كار خلقتو تدبير تنها بدست او است ، و شريكى ندارد، و همچنيناعمال سعادت آور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است ، چون تنها مساءلههدايت او مايه سعادت است ، بر خلاف اعمال شقاوت آور، و آنچه از آنقبيل است ، نظير وسوسه شيطان ، و مسلط كردن هواى نفس بر انسان ، و حكومت دادنستمكاران بر مردم ، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است ، و آن واسطه عبارتاست از ترك هدايت ، و گمراه كردن و خوار نمودن ، و بيچاره كردن ،
و امثال آن ، و اين واسطه ها همان است كه از آن به اذن تعبير مى كنيم ، و مى گوئيم خداىتعالى به شيطان اذن داد تا با وسوسه ها و تسويلات خود دلهاى مؤ منين را منحرف كند،و انسان پيرو هواى نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمشحايل نشد، براى اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است .
پس هركس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هركس شقى شد با اختيار خود شد، واگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان ، و نه عليه خدا، تمام نمى شد)، و سنت امتحان وبرملا سازى واقعيت هاى بندگان ، جارى نمى گرديد.
چيزى كه دانشمندان را از بحث پيرامون جبر و اختيار بازداشته است 
تنها چيزى كه دانشمندان را از آزادى در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته ، وحشتى بودهكه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان ) بوده ، مثلا جبرى مسلكان از آنان ،پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگرتاءثير دارند، خود به خود اعتراف كرده اند به اينكه پس خدا هيچكاره است ، و قدرتمطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كرده اند.
و مفوضه از آنان ، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحلهاعمال ارتباط آنهارا با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساءلهجبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعنى انسان را هيچكاره دانسته اند، با اينكه مسلكشانتفويض است ، و با بطلان اختيار مساءله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دينباطل مى شود.
با اينكه هر دو طايفه مى توانستند دست از اين وحشت برداشته ، با كلام خدا كه مىفرمايد: (و اللّه غالب على امره ).
و نيز مى فرمايد: (الا له الخلق و الامر) و (ان للّه ما فى السموات و الارض ) انسبگيرند، (و جبرى مسلك از افراط خود، و تفويضى از تفريط خود برگشته ، بفهمند كهقبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال ، هيچ محذورى به بار نمى آورد، نه خدا را هيچكارهمى كند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات وآيات مشابه آن در اين باب برهانىارائه مى دهد، و ما در بحثى كه پيرامون آيه شريفه : (ان اللّه لا يستحيى ان يضربمثلا) شد پاره اى مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم .
چهار نكته راجع به آيه كريمه (زين للناس حب الشهوات ) 
حال به گفتارى كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتى را متذكر مىشويم :
نكته اول : از ظاهر جمله : (زين للناس حب الشهوات ) بر مى آيد كهفاعل زينت گرى ، غير از خداى تعالى است يعنى يا شيطان است ، و يا نفس ،دليل گفته ما دو نكته است ، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافى است، كه به لذائذ مادى از مال و اولاد اعتماد نموده ، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف رادر نظرشان جلوه داد خود را از خدا بى نياز دانستند، و درمثل چنين مقامى زينتى تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينت گرى لايق بهساحت مقدس خدا نيست .
نكته دوم : اينكه اگر اين زينت گرى كار خداى تعالى باشد قهرا مراد از آن همانميل غريزى است كه انسان به اين لذائذ مادى دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبيرفرمايد: (زين للانسان حب الشهوات ) و يا بفرمايد: (زين لبنى آدم ) وامثال اين تعبيرات ، همچنان كه در مواردى كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده ،مثلا فرموده : (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ، ثم رددناهاسفل سافلين ).
و نيز فرموده : (و لقد كرمنا بنى آدم ، و حملناهم ف ى البر و البحر...).
و اما لفظ (ناس ) مناسب چنين مقامى نيست ، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردىاستعمال مى كند كه مى خواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسى را تحقير نموده و پستى فكراو را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد:
(فابى اكثر الناس الا كفورا)، (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى )، وآياتى ديگر نظير اينها.
نكته سوم : اينكه امورى كه خداى تعالى به عنوان نمونه و مصداق براى اين شهوات برشمرده ، با مساءله تزيين فطرى نمى سازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاىكلمه (نساء زنان ) تعبيرى آورد كه معناى مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاى لفظ(بنين ) كلمه اولاد را آورده باشد و به جاى لفظ (قناطير مقنطرة ) لفظ(اموال ) را بياد بياورد، براى اينكه علاقه فطرى و طبيعى به همسر همانطور كه درمردان نسبت به زنان هست ، در زنان نيز نسبت به مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنينعلاقه غريزى كه در انسان نسبت به فرزندان هست ، نسبت به مطلق اولاد و مطلقاموال است ، نه خصوص پسران ، و خصوص (قناطير).
و به همين جهت آن مفسرى كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد: مراد از حبنساء علاقه به مطلق همسر است ، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد ازبنين ، مطلق فرزند است ، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلقمال است ، و گفته : اگر خداى تعالى از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده ،براىاين است كه اينها افراد قوى و شناخته شده تر مصداقند، و آنگاه در توجيه اين گفته اشخود را سخت به زحمت انداخته است .
نكته چهارم : اينكه نسبت داشتن تزيين به خداى سبحان با آخر آيه كه مى فرمايد: (ذلكمتاع الحيوة الدنيا و اللّه عنده حسن المآب ، قل انبئكم بخير من ذلكم ...) نمى سازد، براىاينكه ظاهر اين كلام اين است كه مى خواهد مردم را از شهوات دنيائى منصرف كند، و نفوسبشر را متوجه ثواب ها و بهشت و همسران و رضوانى كند كه نزد خدا برايشان آماده است ،و منصرف كردن مردم از زندگى دنيا صحيح نيست ، چون دنيا مقدمه آخرت است ، و منصرفكردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذى المقدمه ، تناقض ‍ روشنى است ، وبلكه ابطال هر دو امر يعنى هم دنيا و هم آخرت است ، ومثل كسى مى ماند كه مى خواهد سير بشود و از خوردن خوددارى مى كند.
حال اگر بگوئى آيه شريفه : (زين للناس حب الشهوات ...) معنائى را افاده مى كندكه خلاصه آنرا اين آيه شريفه مى رساند: (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده والطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة ).
و لازمه انطباق معناى آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم : در آن آيه نيزفاعل تزيين ، خداست همچنان كه در اين آيه فاعل تزيين ، خدا است .
در پاسخ مى گوئيم : كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست ، و نظام آن آيه فرق دارد،زيرا آيه مورد بحث ، در مقام مذمت شهواتى است كه محبوب مردم است ، و مردم را از ياد خدامنصرف نموده و مشغول مى سازد، و نمى گذارد آدمى به ياد لذائذى كه نزد خدا داردبيفتد، و مى خواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذىكه نزد خداى سبحان است بسازد،
به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذى كه در اين دنيا بين مؤ منين وكفار مشترك است ، در سراى ديگر، مخصوص مؤ منين خواهد بود، و به همين جهت است كه مىبينيم لفظ (ناس ) در آيه مورد بحث ، در اين آيهمبدل به لفظ (عباد) شد، و نيز (زينت ) در آن آيه ، در اين آيه (رزق طيب )ناميده شد.
باز اگر بگوئى تزيين در آيه مورد بحث معلق بر (حب الشهوات ) شده ، نه برخود شهوات ، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدندل آدمى در برابر اين حب ، امرى طبيعى و خاصيتى ذاتى است ، در نتيجه برگشت معناىتزيين حب براى انسان به اين مى شود كه خدا حب را دردل آدميان مؤ ثر قرار داده ، و يا ساده تر بگوييم ، آيه مى خواهد بفرمايد: كه خدا اين حبرا در دل انسانها خلق كرده ، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پسفاعل تزيين در آيه شريفه خداى تعالى است .
در پاسخ مى گوئيم لازمه آن قرائنى كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب ،اين باشد كه خداوند اين حب را طورى قرار داده كه انسانها را به سوى خود جذب كند، وآنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امرى مطلوب و جالب است ، كه با غيرخودش ضميمه مى شود و انسان را به سوى آن غير، جلب مى كند، (مثلا خانه اى ساده كهجلب نظر مشترى را نمى كند زينت مى كنند، تا به تبع آن زينت ، خانه هم جلب توجه كند(مترجم )) و يا زنى كه قيافه جالبى ندارد خود را زينت مى كند، تا به تبع آن زينت، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوى خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلى همان امورزينت آور است ، و زن از اين مقصد استفاده مى كند.
معناى تزئين حب براى مردم 
خلاصه اينكه ، برگشت معناى تزيين حب براى مردم به اين است كه حب را در نظر آنانطورى قرار دهد كه باعث شيدائى و دلربائى آنان شود، و دراشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناى تزيين حب ، نه اصل تاءثير آن ، همچنانكه ظاهر از معناى (فخلف من بعدهمخلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا) نيز همين است ، چون مىفرمايد: بعد از آنان خلقى آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروىكردند، و به زودى (كيفر) گمراهى را خواهند يافت .
و مويد اين معنا گفتارى است كه درباره شمردن نمونه هاى زينت از نظر خواننده خواهدگذشت كه چرا از نمونه هاى زينت ، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چهبسا بتوان گفت معناى لفظ شهوات خالى از شيفتگى و دلدادگى و حرص نيست ، هر چندكه كلمه نامبرده به معناى مشتهيات است .


من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضه ... كلمه (نساء) جمعى


است كه مفردى از لفظ خود ندارد، و كلمه (بنين ) جمع كلمه (ابن ) است كه بهمعناى نر، از فرزندان آدمى است ، كه در فارسى به كلمه (پسر) ترجمه مى شود،حال چه پسر بدون واسطه ، و چه با واسطه ، كه فارسيان از آنان به كلمه (نوه )،(نتيجه )، (نبيره ) تعبير مى كنند.
و كلمه (قناطير) جمع قنطار است ، و اين كلمه كلمه اى است جامد، يعنى چيزى از آن مشتقنمى شود، و به معناى مقدار طلائى است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناىپوستى پر از طلا است .
كلمه (مقنطره ) اسم مفعولى است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه درالفاظ جامد معنائى اعتبار مى كنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنائىمصدرى كسب مى كند، آنگاه از همان معناى مصدرى كلمه اى ديگر مشتق مى سازند، نظير كلمه(باقل )، و (تامر)، و (عطار)، كه از كلمات(بقل ) (سبزيجات ) و (تمر) (خرما) و (عطر) اشتقاق يافته است و به معناىفروشنده بقل ، و تمر، و عطر است ، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزى رابه وصفى كه از جامد گرفته مى شود توصيف كنند، و معناى كلمه را براى او اثباتنمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناى آن كلمه هست ، و چنان نيستكه هيچ رابطه اى با آن نداشته باشد، همچنان كه مى گويند: (دنانير مدنرة ) و(دواوين مدونه )، و يا گفته مى شود: (حجاب محجوب ) و (ستر مستور).
كلمه (خيل ) به معناى اسبان است ، و كلمه (مسومه ) كه از ماده (سين )، و(واو)، (ميم ) گرفته شده ، به معناى چريدن حيوان است ، گفته مى شود: (سامتالابل ) يعنى شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كهعلف از خانه نمى خواهند (سائمه ) مى گويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب (سمتالابل فى المرعى ) باشد، يعنى شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه (خيل مسومه ) يا به معناى اسبانى است كه آزادانه در مرتع مى چرند، و يااسبان داغدار و نشاندار است . و كلمه (انعام ) جمع كلمه (نعم ) به فتحه نون و عيناست ، كه به معناى شتر و گاو و گوسفند است ، به خلاف كلمه (بهائم ) كه همنامبرده ها را شامل مى شود، و هم غير آنها را، البته غير وحشى ها و مرغان و حشرات و كلمهحرث به معناى زرع است ، ليكن افاده معناى كسب هم مى كند، و حرث عبارت است از تربيتنبات ، و يا نبات تربيت شده ، براى بهره گيرى از منافع آنها در زندگى .
اصناف مردم از لحاظ دلبستگى به اقسام شهوات 
آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور موردعلاقه انسان ، تكثير پيدا مى كند نيست ، و نمى خواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع ،متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است ، تا مفسريناشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه (ناس )، و از اولاد به كلمه (بنين ) وازمال به عبارت قناطير مقنطرة تعبير كرد؟ آنگاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمتاندازند همچنانكه انداخته اند.
بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگى به مشتهيات دنيا يك جور نيستند،بلكه چند گروهند، بعضى از شهوت پرستان هيچ هم و هدفى ندارند مگر عشق ورزيدنبه زنان ، و دل دادن به آنان ، و تقرب و انس و همنشينى با آنان ، و همين دلدادگىوجوهى از فساد و نافرمانى خداى سبحان را بهدنبال دارد، نظير آوازه خوانى ، و موزيك نوازى ، و ميگسارى ، و امور ديگرىمثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است ، و در زنان چنين وضعى پيش نمىآيد، مگر بسيار نادر.
بعضى ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مى دارند، و مى خواهند باداشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديهنشينان زياد يافت مى شوند، و نيز اينگونه علاقه ها نوعا مختص به پسران است ، نهدختران .
بعضى ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسه ها را ازپول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند.
ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعنى طلا و نقره است ، و يا چيزىكه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاى تجارتى و غيره ، و نيزاينگونه علاقه ها غالبا در بين اهل شهر زياد است ، نه در صحرانشينان .
و در نظر بعضى ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوب تر از ساير امور مادى است ،نظير سواركاران كه با اسب عشق مى ورزند، بعضى هم علاقه شديدى به گاو وگوسفند، و بعضى به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضى از افراد به دو تاو يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند.
اين بود اقسام شهواتى كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك ، يكى ازآنها را هدف اصلى زندگى و بقيه اهداف زندگى را فرع آن قرار مى دهند، و در مردمكمتر يافت مى شود (و يا اصلا يافت نمى شود) كسى كه علاقه اش به همه اشيا وچيزهاى نامبرده مساوى باشد و همه را به طور مساوى دوست بدارد، و همه برايش هدفاصلى باشند.
و اما لذائذى از قبيل جاه و مقام و صدارت ، همه امور و همى هستند كه به قصد ثانوى موردعلاقه قرار مى گيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانى شمرده نمى شود، بلكهالتذاذى است و همى و خيالى ، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامى از اينگونه لذائذنبرده براى اين است كه در مقام شمردن تمامى شهوات نبوده است .
از اينجا اين نظريه تاءييد مى شود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حبشهوات ، علاقه معمولى نيست ، پس دلدادگى و مرحله شديد حب است ، (كه خود نوعى جنوناست و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده )، و اگر مراد،اصل علاقمندى كه امرى است فطرى ، مى بود به شيطان نسبتش نمى داد، چون علاقهمعمولى و فطرى را خداوند در دل همه نهاده است .


ذلك متاع الحيوه الدنيا...


يعنى اين شهواتى كه شمرديم امورى است كه در زندگى دنيا (يعنى نزديكترين زندگىبراى انسان نسبت به جهان آخرت ) وسيله اقامه حيات است ، و زندگى دنيا (نزديكتر) وهمچنين متاع و وسيله اقامه آن امرى است فانى ، و از بين رفتنى ، نه خود دنيا مى ماند، ونه متاع آن ، نه آن عاقبتى باقى و صالح دارد و نه اين ، آن زندگى كه بقا دارد وشايسته است كه آن را زندگى بناميم ، زندگى آخرت است كه نزد خدا است ، ((و اللّهعنده حسن الماب )).


قل ءانبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات ...


اين آيه شريفه در مقام بيان جمله : (و اللّه عنده حسن الماب ) است و به جاى شهواتىكه در آيه قبل شمرد، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده ، و آن كلمه (خير) است ، واين بدان جهت است كه نعمت هاى آخرتى همه خوبى ها را دارد، هم باقى است و هم اينكهزيبائى و لذتش حقيقى است ، هم بطلان در آن راه ندارد، امورى است هم جنس شهوات دنيا(اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتى هستند، و اگر در دنيااموال و اولاد و خوردنى ها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوه ها هست (مترجم )).
لذائذ و نعمتهاى دنيا در آخرت هم است با اين تفاوت كه نعمتهاى آخرت خالى از قبحوفساد است
خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست ، با اين تفاوت كه نعمت هاى آخرت خالىاز قبح و فساد است ، و آدمى را از آنچه برايش بهتر و واجب تر است ، باز نمى دارد. دراين آيه با اينكه نام بهشت را برد (و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست ) و در عينحال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد، براى اين كه مساءله هم خوابى و جماع درنظر انسان لذيذترين لذائذ حسى است ، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلى نام زنانرا جلوتر از بنين و قناطير مقنطره ذكر كرد.
اما كلمه (رضوان ) به كسره را و هم به ضمه آن به معناى رضا و خشنودى است ، و آنحالتى است كه در نفس آدمى هنگام برخورد با چيزى كه ملايم طبع او است پيدا مى شود، ونفس از پذيرفتن آن امتناع نمى ورزد، و در صدد دفع آن بر نمى آيد، درمقابل اين حالت ، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات ، در نفس پيدامى شود و نفس در صدد دفع آن بر مى آيد.
توضيحى درباره (رضوان من اللّه ) 
در قرآن كريم مساءله رضاى خداى سبحان مكرر آمده ، و بايد دانست كه رضايت خداهمانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد، همچنين در غير باباطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد، (همان طور كه مى گوئيم نماز باعثرضاى خدا است ، همچنين مى گوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودى او است (مترجم)).
چيزى كه هست بيشتر مواردى كه در قرآن كلمه رضاى خدا آمده ، (اگر نگوئيم همه مواردش) از قبيل رضايت به اطاعت است ، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاى خدا را بارضاى بنده ، مقابل هم قرار داده . رضايت خدا از بنده اش به خاطر اطاعت او است ، ورضايت بنده از خدا به خاطر پاداشى است كه به او مى دهد، و يا به خاطر حكمى است كهبه نفع او صادر مى كند.
(رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ).
(يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية ).
(و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار، و الذين اتبعوهم باحسان ، رضى اللّهعنهم و رضوا عنه ، و اعد لهم جنات ...).
اينكه در اين مقام يعنى مقام شمردن آنچه براى انسان خير است ، و مطابق با امور موردعلاقه زندگى دنيائى او است مساءله رضايت خدا را شمرده ، دلالت دارد بر اينكه خودرضوان نيز از خواسته هاى انسانى ، و يا مستلزم امرى است كه آن امر اين چنين است ، و بههمين جهت بوده كه در اين آيه آنرا در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است .
در آيه : (فضلا من ربهم و رضوانا) آن را درمقابل فضل ، و نيز در آيه : (و مغفرة من اللّه و رضوان ) درمقابل مغفرت ، و در آيه : (برحمة منه و رضوان ) درمقابل رحمت ذكر فرمود.
و چه بسا با تدبر و دقت در معناى آنچه كه ما گفتيم ، و دقت در آيه : (رضى اللّه عنهم...) و آيه : (راضيه مرضيه ...) بتوان نكته اى را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته ،كشف نمود، براى اينكه در آيات نام برده رضايت را به خود آنان زده ، فرموده (خدا ازايشان راضى است ) و رضايت از شخص ، غير رضايت ازفعل شخص است .
در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود كه خداى تعالى ايشان را در آنچه مى خواهند ازخود نمى راند، نتيجه اين هم همان معنائى مى شود كه آيه : (لهم ما يشاون فيها ايشان دربهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند) آنرا افاده مى كند، پس در رضوان خدا از انسان ،مشيت مطلقه انسان وجود دارد.
علت تقابل رضوان با شهوات انسانى در آيه شريفه 
از اينجا روشن مى شود اينكه رضوان در اين آيه را درمقابل شهواتى قرار داده ، كه در آيه قبل نام برده بود، براى اين است كه بفهماند انساندنيا پرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع مى كند، براى اين است كه بهخيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد، ساده تر بگويم براى اين جمع مى كند كه هركارى خواست بتواند بكند، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد، ولى امر براو مشتبه شده ، و نفهميده كه چنين قدرتى و چنين مشيت مطلقه اى جز با رضايت خدا تاميننمى شود، خدائى كه زمام هر چيز به دست او است .


و اللّه بصير بالعباد


بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعنى هم در دنيا و هم درآخرت وعده نعمت هائى را داده كه مايه تنعم و لذت او است ، و نيز از آنجائى كه اين نعمتها چه خوردنى هايش و چه نوشيدنى ها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوى دارد و هماخروى ، با اين تفاوت كه آنچه دنيائى است مشترك بين كافر و مؤ من است ، و اما اخرويشمختص به مؤ منين است .
چرا لذائذ اخروى مختص به مؤ من است 
جاى اين سؤ ال در ذهن باز مى شود كه : چه فرقى است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوىمشترك ، و لذائذ اخروى مختص باشد؟ و يا بگو چه مصلحتى ايجاب كرده كه نعمت هاىاخروى مختص به مؤ من باشد؟ و چون جاى چنين سؤ الى بوده ، در آخر آيه مورد بحثفرمود:
(و خدا به وضع بندگانش بصير است )، و معنايش اين است كه اين فرقى كه خداىتعالى بين مؤ من و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كارى نبوده ، چون خدابزرگتر از آن است كه كارى گزاف و بيهوده كند، بلكه در خود اين دو طايفه از مردمچيزى هست كه اين تفاوت را باعث شده ، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است ودليل اين تفاوت را مى داند، و آن عبارت است از وجود تقوا در مومن ، و نبود آن در كافر.
در آيه بعدى اين تقوا را به بيانى معرفى كرده كه با آيه مورد بحثمتصل و مربوط باشد، و آن اين است كه فرموده : (الذين يقولون ربنا...) تا آخر دوآيه ، كه خلاصه اين معرفى چنين است كه مؤ منين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشاناظهار مى دارند، و خود را از او بى نياز نمى دانند، و نه تنها به زبان اظهار مى دارند،بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات مى كنند، به خلاف كفار كه خود را ازپروردگار خود بى نياز مى پندارند و پيروى شهوات دنيا زندگى آخرت و عاقبتامرشان را از يادشان برده است .
تقرير يك اشكال : لذائذ دنيوى براى بقاى انسان وحفظنسل او است ، در آخرت كه دار بقاء است ، چه حاجتى اين گونه لذائذ هست
يكى از لطيف ترين نكاتى كه از دو آيه مورد بحث ، يعنى آيه : (ذلك متاع الحيوةالدنيا، و اللّه عنده حسن المآب )، و آيه : (قل ءانبئكم بخير من ذلكم ...)، و آياتى كهشبيه به اينها است ، نظير آيه : (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات منالرزق ؟ قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا، خالصه يوم القيمه كذلكنفصل الايات لقوم يعلمون ) استفاده مى شود، پاسخ از اشكالى است كه بسيارى ازدانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمت هاى بهشت وارد دانسته اند.
و آن اشكال اين است كه : (تمامى لذائذ دنيوى براى بقا و حفظنسل است ، و آخرت كه دار بقا است ، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد)؟ توضيح اينكهاگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم ، هيچ شكى براى ما نمى ماند،در اينكه افعالى كه از اين موجودات سر مى زند، همه ناشى و فرع بر قوا و ادواتىاست كه هر موجودى مجهز به آن است ، و بحث از اهداف و غايات هستى هم اين معنا را تاءييدمى كند، و به ثبوت مى رساند كه هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبثخلق نشده است .
يكى از موجودات اين عالم ، انسان است كه مى بينيم از سر تا پايش دستگاههائى دقيق وجهازى حيرت انگيز از دقت است ، با يك جهازش مساءله تغذيه او تامين مى شود، كه همهمى دانيم غذا خوردن آدمى بيهوده نيست ، بلكه براى پر كردن خلاى است كه در اثرتحليل بدن پديد مى آيد، ناگزير غذا مى خورد، تا باقى بماند.
يكى ديگر از آن جهازات ، جهاز تناسل است ، در مردان به شكلى و در زنان به شكلىديگر، و هر يك قوائى فعاله دارند، قوائى كه هر يك مترتب بر ديگرى است ، و اين دوجنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر مى رسند. تا نوع بشر باقى بماند، درنباتات و حيوانات هم مساءله نظير وضعى است كه انسانها دارند.
از سوى ديگر مى بينيم عالم خلقت براى اينكه موجودات را به راهى كه مى خواهد بيندازدو آنها را مسخر خود كند، و مخصوصا در تسخير جانداران يعنى حيوان و انسان ، لذائذى درافعال آنها و قواى فعاله آنها قرار داده ، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را بهسوى عمل روانه كند، و او خودش نمى داند چرا اين قدر براى خوردن وعمل زناشوئى مى دود، خيال مى كند هدف لذت بردن او است ، در حالى كه با اين لذت واين گول زنك ، او را كوك كرده اند، تا خلقت به هدف خود كه بقاى شخص و نوع انساناست برسد.
و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسى اين رابطه يعنى لذت گيرى را در آدمىننهاده بود هيچ انسانى به دنبال آن نمى رفت ، نه براىتحصيل غذا اين همه تلاش مى كرد، و نه براىعمل جنسى آن همه مشقات را مى پذيرفت ، و هر چه مثلا به او مى گفتند اگر غذا نخورىباقى نمى مانى ، و اگر جماع نكنى جنس بشر باقى نمى ماند، زير بار نمى رفت ، ودر نتيجه غرض خلقت باطل مى شد، و ليكن خداى تعالى لذت غذا، و لذت جماع را در او بهوديعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسى را بهدست نياورد آرام نگيرد، و براى به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائى را به جانبخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلكه در جمع آورىمال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتىگول زنك دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد.
پس معلوم شد كه منظور خداى تعالى از اين تدبير غير از اين نبوده ، كه فرد ونسل بشر باقى بماند، فرد، با غذا خوردنش ، ونسل ، با جماع كردنش . اين غرض خلقت ، و اما براى خود انسان باقى نمى ماند مگرخيال .
خوب ، وقتى معلوم شد كه اين لذائذ دنيوى مقصود اصلى در خلقت نيست ، بلكه براىغرضى محدود و زماندار است ، اشكال بالا متوجه مى شود كه در قيامت وجود اين لذائذ چهمعنا دارد، با اينكه بقاى آن زندگى نه بستگى به خوردن دارد، و نه به جماع .
باز تكرار مى كنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذى براى حفظبدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعنى مردن است ، و لذت جماع و همه لذائذمربوط به آن كه امورى بسيار است براى توليدمثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مى باشد.
پس اگر براى انسان وجودى فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست ، و حياتىفرض كنيم كه از هر شر و مكروهى مامون است ، ديگر چه فايده اى مى توان در وجودقواى بدنى يك انسان آخرتى تصور كرد؟ و چه ثمره اى در داشتن جهاز هاضمه ، و تنفس، و تناسل ، و مثانه ، طحال ، و كبد و امثال آن مى تواند باشد؟ با اينكه گفتيم همه اينجهازها براى بقا تا زمانى محدود است ، نه براى بقاى جاودانى و ابدى .
جواب به اشكال فوق 
و اما جواب از اين اشكال اين است كه (خداى سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمت هاى مربوطبه آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند، و در نتيجه به سوى زندگى دردنيا و متعلقات آن كشيده شوند، همچنان كه در كلام مجيدش فرمود(: انا جعلنا ما علىالارض زينه لها).
و نيز فرموده : (المال و البنون زينه الحيوة الدنيا).
و نيز فرموده : (تبتغون عرض الحيوة الدنيا).
و نيز در آيه اى كه مى بينيد و جامع ترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده : (و لاتمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحيوة الدنيا، لنفتنهم فيه ، و رزق ربك خيرو ابقى .
و نيز فرموده : (و ما اوتيتم من شى ء فمتاع الحيوة الدنيا، و زينتها، و ما عند اللّه خير وابقى ، افلا تعقلون ) و آياتى ديگر از اينقبيل كه همه اين نكته را بيان مى كنند
كه نعمت هاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها امورى است مقصود للغير، نهمقصود بالذات ، وسيله هائى است براى زندگى محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوزنمى كند، و اگر مساءله زندگى مطرح نبود اين نعمت ها نه خلق مى شد و نه ارزشى داشت، حقيقت امر همين است .
و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستى انسان باقى مى ماند همين وجودى است كهچند صباحى در دنيا زندگى كرده ، با دگرگونى ها و تحولاتش مسيرى را از نقص بهكمال طى نموده ، و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشا گرفته و بربدن حكم مى راند.
بدنى كه عبارت است از مجموع اجزائى كه از عناصر روى زمين درست شده ، و نيز قواىفعاله اى كه در بدن است ، به طورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت (و يا علاقهجذب عناصر زمين به سوى بدن ) نمى بود، وجود انسان هم دوام نمى يافت . پس فرضنبود غذا و ساير شهوات ، فرض نبود انسان است ، نه فرض استمرار نيافتن وجودش ،(دقت بفرمائيد).
خلود و جاودانگى انسان در آخرت به معناى ابطال وجود او نيست ، بلكه ادامه وجوددنيوىاو است
پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مى شود، مى خورد و مى نوشد،و ازدواج مى كند و در همه چيز تصرف نموده ، مى گيرد، مى دهد، حس مى كند،خيال مى كند، تعقل مى نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مى شود، و هر ملائمى را به خودجلب مى كند، خودى كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم ، مجموعى كه بعضى از آنهامقدمه بعضى ديگر است ، و انسان بين مقدمه و ذى المقدمه حركتى دورى دارد، چيزى كه برحسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارشكمال حقيقتش ‍ مى شود.
و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقامنتقل كرد، و خلود و جاودانگى برايش نوشت ،حال يا خلود در عذاب ، و يا در نعمت و ثواب اينانتقال و خلود، ابطال وجود او نمى تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائى او است ، هر چهبود حالا هم همان است ، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگونى وزوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا ياهميشه به نعمت هائى از سنخ نعمت هاى دنيا (منهاىزوال و تغيير) متنعم ، و يا به نقمت ها و مصائبى از سنخ عذابهاى دنيا (ولى منهاىزوال و تغيير) معذب خواهد بود، و چون نعمت هاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى ، و لذتطعام ، و شراب ، و لباس ، و مسكن ، و همنشين و مسرت و شادى وامثال اينها، در آخرت هم قهرا همين ها خواهد بود.
پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است ، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است ، آنچهدر دنيا وسيله است كمالش بوده همان در آخرت هم وسيلهاستكمال او است ، مطالب و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است ،
تنها فرقى كه بين دنيا و آخرت است مساءله بقا وزوال است .
اين آن چيزى است كه از كلام خداى سبحان ظاهر مى شود، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمانانسان مى فرمايد: (و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفه فى قرار مكينثم خلقنا النطفه علقه ، فخلقنا العلقه مضغة ، فخلقنا المضغة ، عظاما، فكسونا العظاملحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك اللّه حسن الخالقين ، ثم انكم بعد ذلك لميتون ، ثمانكم يوم القيمه تبعثون ).
توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به (خلقت ) كرده ، و خلقتعبارت است از تركيب ، (نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره )، و باز توجهكنيد به جمله : (و در آخر او را خلقى ديگر كرديم )، كه به خوبى دلالت مى كند براينكه خلقت مادى بدن مبدل مى شود به خلقت موجودى مجرد، و باز توجه كنيد به جمله (وسپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد) كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب ،همان انسانى است كه خلقتى ديگر شده .
و نيز مى فرمايد: (قال فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون )، كه از آنبر مى آيد حيات انسان ، حياتى است زمينى ، كه از زمين و نعمت هايش تركيب شده ، و ما درتفسير آيه : (كان الناس امه واحده ...) پاره اى مطالب در اين باره بيان كرديم .
و از سوى ديگر خداى سبحان درباره اين نعمت هاى زمينى فرموده : (ذلك متاع الحيوةالدنيا).
و نيز فرموده : (و ما الحيوة الدنيا فى الاخره الا متاع ) و در اين دو آيه خود زندگىدنيا را وسيله زندگى آخرت و متاع آن ناميده ،
متاعى كه صاحبش از آن متمتع مى شود، و اين خود بديع ترين بيان در اين باب است ،بابى است كه از آن هزارها باب باز مى شود، و در عينحال مصدق كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه فرموده : (كما تعيشونتموتون ، و كما تموتون تبعثون ).
انسان علاوه بر نقص و كمال طبيعى ، نقص و كمالى نيز دارد كه به اختيارواعمال او بسته است
و كوتاه سخن اينكه زندگى دنيا عبارت است از وجود دنيوى انسان ، به ضميمه آنچه ازخوبيها و بديها كه كسب كرده ، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است . در نتيجهدر آخرت يا لذائذى كه كسب كرده به او مى دهند، و يا از آن محرومش مى كنند. و يا بهنعمتهاى بهشت برخوردارش مى سازند، و يا به عذاب آتش گرفتارش مى كنند.
و به عبارتى روشن تر، آدمى در بقايش به حسب طبيعت ، سعادت و شقاوتى دارد، هم بقاىشخصيتش و هم بقاى نوعش ، و اين سعادت و شقاوت منوط بهفعل طبيعى او، يعنى اكل و شرب و نكاح او است ، و همينفعل طبيعى به وسيله لذائذى كه در آن قرار داده اند آرايش و مشاطه گرى شده ، لذائذىكه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمى و خارج از اختيار او است .
و اما وقتى مى خواهد با فعل اختيارى خود طلبكمال كند، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودى مى شود كه ديگر كمالش ‍منحصر در لذائذ طبيعى نيست ، بلكه همان چيزى است كه با شعور و اراده خود انتخاب كردهاست .
پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است (از قبيل خوشگلى و خوش لباسى ، و بلندى وخوش صورتى ، و خوش خطى ، و سفيدى ، و لذت بخشى غذا، و خانه ، و همسرش وامثال اينها) كمال او شمرده نمى شود، هر چند كه نوعىكمال طبيعى هست ، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمى شود، هر چند كه نقص طبيعىهست ، همچنان كه خود را مى بينيم كه از تصور لذائذ لذت مى بريم ، هر چند كه در خارجوجود نداشته باشد.
مثلا مريض با اينكه بهبودى ندارد اما از تصور بهبودى لذت مى برد، پس همين لذائذمقدمى است كه كمال حقيقى انسان مى شود، هر چند كه از نظر طبيعت ،كمال مقدمى است حال اگر خداى سبحان اين انسان را بقايى جاودانه بدهد، سعادتش همانلذائذى است كه در دنيا مى خواست ، و شقاوتش همان چيزهائى است كه در دنيا نمى خواست ،حال چه لذت به حسب طبيعت ، و خلاصه لذت مقدمى باشد، و چه لذت حقيقى و اصلىباشد، چون اين بديهى است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراى اراده عبارت است ازچيزهائى كه علم بدان دارد، و آن را مى خواهد، و شر او عبارت است از چيزى كه آن را مىشناسد ولى نمى خواهد.

next page

fehrest page

back page