بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 18, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بعضى از مفسرين در باره (فتح ) گفته اند: مراد از آن ، فتح مكه است ، و معناى (انافـتـحـنـا لك ) ايـن اسـت كـه مـا بـرايـت مقدر كرده ايم كه مكه را بعدها فتح كنى . اما اينتفسير با قرائن آيه نمى سازد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: مراد از اين فتح ، فتح خيبر است ، و معنايش - بنابر اينكهسوره در هنگام مراجعت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از صلح حديبيه به مدينهنازل شده باشد - اين است كه ما برايت مقدر كرده ايم كه خيبر را فتح كنى . اين تفسيرنيز همانند تفسير قبلى است .
بـعـضـى ديگر گفته اند: مراد از (فتح ) فتح معنوى است ، كه عبارت است از پيروزىبـر دشـمـنـان از نظر مستدل بودن منطق ، و از نظر معجزات درخشان و آشكارى كه كلمه حقبه وسيله آنها بر باطل غلبه كرد، و اسلام به وسيله آنها بر كفر غلبه يافت . اين وجههم هر چند در جاى خود حرف بى اشكالى است ، ليكن با سياق آيات درست در نمى آيد.


ليـغـفـر لك اللّه مـا تـقـدم مـن ذنـبك و ما تاخر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما وينصرك اللّه نصرا عزيزا



لام در كـلمـه (ليـغـفـر) بـه طـورى كـه از ظـاهـر عـبـارت بـرمـى آيـد لامتـعليل است ، ظاهرش اين است كه غرض از اين (فتح مبين ) عبارت است از (آمرزش تونـسـبـت به گناهان گذشته و آينده ات ) و ما مى دانيم كه هيچ رابطه اى بين فتح مذكوربـا آمـرزش گـنـاهـان نـيـسـت و هـيـچ مـعـنـاى مـعـقـولى بـراىتعليل آن فتح به مغفرت به ذهن نمى رسد، پس چه بايد كرد، و چطور آيه را معنا كنيم ؟
تـوجـيـه بـعـضـى از مفسرين براى فرار از عدم ارتباط فتح مذكور با آمرزش گناهان
بعضى از مفسرين براى فرار از اين اشكال گفته اند: (لام ) در جمله (ليغفر) در عينايـنكه صداى كسره دارد لام قسم است ، و اصل آن (ليغفرن ) بود كه نون تاءكيد از آنحـذف شـده ، و (راء) آن همچنان به صداى بالا باقى مانده ، تا بفهماند نون در اينجاحذف شده . ليكن اين سخنى است غلط چون در ميان عرب چنين استعمالى سابقه ندارد.
و هـمـچـنـيـن گـفـتـار بـعـضـى ديـگـر كـه بـراى فـرار ازاشـكـال گـفـتـه انـد: عـلت فـتـح ، تـنها آمرزش گناهان نيست ، بلكه مجموع (آمرزش )،(اتمام نعمت )، (هدايت ) و (نصرت عزيز) علت است ، پس منافات ندارد كه يكىاز آنها به خصوص ، يعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.
ايـن حـرف نيز بسيار بى پايه است و هيچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتحاسـت و نـه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى كه بر آن عطف شده ارتباط دارد تابـگـوييم مساءله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده ، پس هيچ مصححى براى اينكه بهتـنـهـايـى عـلت مـعـرفـى شـود، و نـه بـراى ايـنـكـه بـاعلل ديگر و ضمن آنها مخلوط شود نيست .
و كوتاه سخن اينكه : اين اشكال خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از كلمه (ذنب ) درآيـه شريفه ، گناه به معناى معروف كلمه يعنى مخالفت تكليف مولوى الهى نيست . و نيزمـراد از (مـغـفـرت ) مـعـنـاى مـعـروفـش كـه عـبـارت اسـت از تـرك عـذاب درمـقـابـل مـخـالفـت نـامـبـرده نـيـسـت ، چـون كـلمـه (ذنـب ) در لغـت آنـطـور كـه از مـوارداسـتـعـمـال آن اسـتـفـاده مـى شـود عـبـارت اسـت از عـمـلى كـه آثـار و تـبـعـات بـدى دارد،حـال هـر چـه بـاشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افكندن بر روى هر چيز، ولىبـايـد ايـن را هـم بـدانـيـم كه اين دو معنا كه براى دو لفظ (ذنب ) و (مغفرت ) ذكركـرديـم (و گـفـتـيـم كـه متبادر از لفظ (ذنب ) مخالفت امر مولوى است كه عقاب در پىبياورد، و متبادر از كلمه (مغفرت ) ترك عقاب بر آن مخالفت است ) معنايى است كه نظرعـرف مـردمـان مـتـشرع به آندو لفظ داده ، و گر نه معناى لغوى ذنب همان بود كه گفتيمعـبارت است از هر عملى كه آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هرچيز است .
شـرح مـقـصـود از غفران ذنب متقدم و متاءخر پيامبر (ص ) در آيه : (يغفر لك اللّه تقدممنذنبك و ما تاءخر...) و ارتباط آن با فتح مبين
حـال كـه مـعـنـاى لغـوى و عـرفـى ايـن دو كـلمـه روشـن شـد، مـى گـويـيـم قـيـامرسـول خـدا بـه دعـوت مـردم ، و نـهـضـتـش عـليـه كـفـر و وثـنـيـت ، ازقبل از هجرت و ادامه اش تا بعد از آن ، و جنگهايى كه بعد از هجرت با كفار مشرك به راهانداخت ، عملى بود داراى آثار شوم ، و مصداقى بود براى كلمه (ذنب ) و خلاصه عملىبود حادثه آفرين و مساءله ساز، و معلوم است كه كفار قريش مادام كه شوكت و نيروى خودرا مـحـفـوظ داشـتـنـد هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمى دادند، يعنى از ايجاد دردسربـراى آن جـنـاب كـوتـاهـى نـمـى كـردنـد، و هـرگـززوال مـليـت و انـهـدام سنت و طريقه خود را، و نيز خون هايى كه از بزرگان ايشان ريختهشده ، از ياد نمى بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پيامبر كينه هاى درونى خودرا تسكين نمى دادند، دست بردار نبودند.
اما خداى سبحان با فتح مكه و يا فتح حديبيه كه آن نيز منتهى به فتح مكه شد، شوكت ونـيـروى قـريـش را از آنـان گـرفـت ، و در نـتـيـجـه گـنـاهـانـى كـهرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در نظر مشركين داشت پوشانيد، و آن جناب را ازشر قريش ايمنى داد.
پس مراد از كلمه (ذنب ) - و خدا داناتر است - تبعات بد، و آثار خطرناكى است كهدعوت آن جناب از ناحيه كفار و مشركين به بار مى آورد، و اين آثار از نظر لغت ذنب است ،ذنـبى است كه در نظر كفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مى ساخت ، همچنان كه موسى(عـليـه السلام ) در جريان كشتن آن جوان قبطى خود را گناه كار قبطيان معرفى نموده مىگـويـد: (و لهـم عـلى ذنـب فـاخـاف ان يـقـتـلون ) ايـن مـعـنـاى گـنـاهـان گـذشـتـهرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت گـنـاهـانـى كـهقبل از هجرت كرده بود و اما گناهان آينده اش عبارت است از خونهايى كه بعد از هجرت ازصـنـاديـد قـريـش ريـخت ، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندنآنـهـا، و ابطال عقوبت هايى كه به دنبال دارد، و آن به اين بود كه شوكت و بنيه قريشرا از آنـان گـرفـت . مـؤ يـد ايـن مـعـنـا جـمله (و يتم نعمته عليك ... و ينصرك اللّه نصراعزيزا) است .
اين آن معنايى است كه از آيه ، به ضميمه سياق به نظر ما رسيد، ولى مفسرين مسلك هاىمختلف ديگرى دارند كه هشت نظريه از آنها را در اينجا مى آوريم .
وجود متعددى كه در بيان معنى و مفاد آيه فوق گفته شده است
1- مـراد از ذنـب رسـول خـدا گـنـاهـانـى اسـت كه آن جناب كرد، و مراد از گناهان گذشتهگـناهان قبل از بعثت ، و مراد از گناهان آينده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است . بعضىديگر گفته اند گناهان قبل از فتح مكه و بعد از آن است .

ايـن مـسـلك در صـورتـى صـحيح است كه ما صدور معصيت از انبياء را جائز بدانيم ، و اينخلاف دليل قطعى از كتاب و سنت و عقل است ، چون اين ادله بر عصمت انبياء (عليهم السلام) دلالت دارند كه بحثش در جلد دوم اين كتاب و جاهايى ديگر گذشت .
علاوه بر اين ، اشكال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبين به جاى خود باقى است.
2- مـراد از مـغـفـرت گناهان گذشته و آينده ، مغفرت گناهانى است كه قبلا مرتكب شده وآنچه كه بعدا مرتكب مى شود. و منظور از مغفرت گناهانى كه هنوز مرتكب نشده ، وعده بهآن اسـت ، چـون اگـر بـگـويـيـم خـود مـغـفـرت مـنـظـور اسـت ،اشكال مى شود كه گناه ارتكاب نشده مغفرت بردار نيست .
اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است ، علاوه بر اينكه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آناسـت كـه تـكـليـف از آن جـنـاب بـرداشته شده باشد، و اين مخالف نص صريح كلام خداىتـعـالى اسـت ، آن هـم در آيـاتـى بـسـيـار، مـانـنـد آيـه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحقفـاعـبـداللّه مـخـلصـا له الديـن ) و آيـه (فـامـرت لان اكـوناول المسلمين ) و آياتى ديگر كه سياقشان استثناء نمى پذيرد.
اشـــكـــال ســـوم : آمــرزش گـنـاهان بطور مطلق لازمه اش جايز بودن ارتكاب گناهانغيرقابل آمرزش همچون شرك به خدا است
علاوه بر اينكه بعضى از گناهان قابل آمرزش نيست ، مانند شرك به خدا، افتراء و دروغبـر او، اسـتـهزاء به آيات خدا، افساد در زمين ، و هتك محارم . و آيه مورد بحث بطور مطلقفـرمـوده : گناهان آينده ات را آمرزيده ، پس بايد اين گونه گناهان براى آن جناب جائزبـاشـد، و ايـن مـعـقول نيست كه خدا بنده اى از بندگان خود را براى اقامه دينش و اصلاحزمـيـن مـبعوث كند آن وقت اين پيغمبر، همينكه به نصرت خدا دعوتش ريشه كرد، و خدا او رابر هر چه كه خواست غلبه داد، اجازه اش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده ، آنچه را كهبنا كرده ويران سازد و آنچه را كه اصلاح كرده تباه كند، و به او بفرمايد: هر چه بكنىمـن تـو را مـى آمـرزم و از هـر دروغ و افـتـرائى كـه بـه مـن بـبندى عفو مى كنم ، با اينكهعـمـل آن پـيـغـمـبـر خـود دعـوت و تـبـليـغ عـمـلى اسـت ، ايـن از نـظـرعـقـل . و امـا از نـظـر قـرآن ، آيـه شـريـفـه (و لوتقول علينا بعض الاقاويل ، لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين ) صريح در ايناست كه چنين ايمنى به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) داده نشده .
3- مـراد از مـغـفـرت گـناهان گذشته آن جناب ، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد ازمـغـفـرت گـنـاهـان آيـنـده اش آمـرزش گـنـاهـان امـت و بـه وسـيـله دعـاى آن جـنـاب اسـت .اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است .
4- ايـن كـلام گـفـتارى است بر حسب فرض ، هر چند كه از نظر سياق به نظر مى رسدكـلامـى تحقيقى باشد نه فرضى ، و معنايش اين است كه : تا خدا گناهان قديمى و آيندهات را اگر گناهى داشته باشى بيامرزد. اشكال اين وجه اين است كه خلاف ظاهر آيه استو خلاف ظاهر دليل مى خواهد كه ندارد.
5- اين كلام جنبه تعظيم و حسن خطاب دارد و معناى آن (غفر اللّه لك ) مى باشد همچنانكـه چـنـيـن خـطـابـى در آيـه (عـفـا اللّه عـنـك لم اذنـت لهـم ) آمـده .اشـكـال ايـن وجـه ايـن اسـت كـه در چنين خطابهايى معمولا لفظ دعاء به كار مى برند -اينطور گفته اند.
6- مـراد از ذنـب در حـق رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ترك اولى است ، يعنىمـخـالفـت اوامـر ارشـادى ، نـه تـمـرد از امـتـثـال تكاليف مولوى ، چون انبياء با آن درجاتقـربـى كـه دارنـد بر ترك اولى مؤ اخذه مى شوند، همانطور كه ديگران بر معصيت هاىاصـطلاحى مؤ اخذه مى شوند، همچنانكه معروف است كه (حسنات الابرار سيئات المقربينحسنه نيكان نسبت به مقربين گناه شمرده مى شود).
7- وجهى است كه جمعى از علماى اماميه آن را پسنديده اند، و آن اين است كه مراد از مغفرتگناهان گذشته آن جناب ، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آينده اش گناهانى استكـه امـتش بعدها مرتكب مى شوند و با شفاعت آن جناب آمرزيده مى شود و نسبت دادن گناهانامت به آن جناب عيبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت اين را تجويز مى كند.
و ايـن وجـه و وجـه قـبـلى اش از هـمـه اشـكـالات گـذشـتـه سـالم مـى بـاشـنـد، ليـكـناشـكـال بـى ربـط بـودن مـغـفـرت بـا فـتـح مـكـه يـا حـديـبـيـه بـهحال خود باقى است .
نظريه سيد مرتضى در توجيه غفران نبوت پيامبران
8- پـاسـخـى اسـت كـه از سـيـد مـرتـضـى عـلم الهـدى (رحـمـه اللّه عـليـه )نـقـل شـده كـه فـرمـوده : كـلمـه (ذنـب ) مـصـدر اسـت ، و مـصـدر مـى تـوانـد هـم بـهفـاعـل خـود اضـافـه شـود و هـم بـه مـفـعـول خـود، و در ايـنـجـا كـلمـه (ذنـب ) بـهمـفـعول خود اضافه شده ، و مراد از (ذنب ) گناهانى است كه مردم نسبت به آن جناب رواداشـتـنـد، و نـگـذاشتند آن جناب وارد مكه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. وبـنـابـرايـن ، مـعـناى آمرزش اين گناه ، نسخ احكام دشمنان آن جناب يعنى مشركين است ، مىخـواهـد بـفـرمايد: خداوند به وسيله فتح مكه و داخل شدنت در آن لكه ننگى كه دشمنان مىخواستند به تو بچسبانند زايل مى سازد.
و ايـن وجـه خيلى قريب الماخذ با وجهى است كه ما ذكر كرديم ، و عيبى هم ندارد، جز اينكهكمى با ظاهر آيه ناسازگار است .
در جـمـله (ليـغـفـر لك اللّه ...) كـه بـعـد از جـمـله (انـا فـتحنا لك فتحا مبينا) قرارگرفته ، التفاتى از تكلم به غيبت به كار رفته ، و شايد وجهش اين باشد كه از آنجاكـه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پيامبر و مؤ منين بود، به اينكه فتح را نصيبشان كرد،و آرامـش بـر دلهـايـشان افكند، و ياريشان نمود، و ساير وعده هايى كه به ايشان داد، درچـنـيـن زمـيـنـه اى مـنـاسـب بـود نـصـرت دادن به پيغمبر و مؤ منين را به خدا نسبت دهد، چوننـامـبـردگـان ، غير خدا را نمى پرستيدند، و مشركين ، غير خدا را به اين اميد كه ياريشانكنند و هرگز نمى كردند مى پرستيدند.
و امـا ايـنـكـه چرا اين سنت را در آيه اول با تعبير (نا ما) ادا كرد، و فرمود: (ما براىتـو فـتـح كـرديـم )، براى اين بود كه تعبير به (ما) كه به عظمت اشعار دارد، باذكر فتح مناسب تر است و اين نكته عينا در آيه (انا ارسلناك شاهدا...) نيز جريان دارد.
(و يـتـم نعمته عليك ) - بعضى از مفسرين گفته اند معنايش اين است كه : نعمت خود راهـم در دنـيا برايت تمام كند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه ات گرداند و دينت رارونـق بـخـشـد، و هـم در آخـرت تـمام كند و درجه ات را بلند كند. بعضى ديگر گفته اند:يعنى نعمت خود را با فتح مكه و خيبر و طائف بر تو تمام كند.
(و يـهـديك صراطا مستقيما) - بعضى گفته اند: يعنى تو را بر صراط مستقيم ثابتبـدارد، صـراطـى كـه سـالك خود را به سوى بهشت مى كشاند. بعضى ديگر گفته اند،يعنى : تو را در تبليغ احكام و اجراى حدود به سوى صراط مستقيم رهنمون شود.
مراد و مقصود از (نصر عزيز) در آيه (ينصرك الله نصرا عزيزا)
(و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) - بعضى در معناى نصر عزيز گفته اند: آن نصرتىاسـت كـه هـيـچ جـبـارى عنيد و دشمنى نيرومند نتواند كارى به ايشان بكند، و خداى تعالىچـنـيـن نـصـرتـى بـه رسـول اسـلام داد، بـراى ايـنـكـه ديـن او راخـلل نـاپـذيـرتـرين اديان كرد، و سلطنت او را عظيم ترين سلطنت قرار داد. بعضى گفتهانـد: مراد از نصر عزيز، آن نصرى است كه در عالم نمونه اش نادر و يا ناياب باشد، ونـصـرت خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه پـيـامـبـر اسـلام هـمـينطور بوده . و اين معنا با مقايسهحال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ايام دعوتش روشن مى شود.
دقـت در سـياق اين دو آيه بر اساس آن معنايى كه ما براى آيه (انا فتحنا لك فتحا مبيناليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) كرديم ، اين معنا را به دست مى دهد كه مراد ازجمله (و يتم نعمته عليك ) مقدمه چينى و فراهم شدن زمينه براى تماميت كلمه توحيد است، منظور اين است كه خداوند جو و افق را براى يك نصرت عزيز برايت تصفيه مى كند، ومـوانـع آن را بـه وسـيله مغفرت گناهان گذشته و آينده تو (به آن معنايى كه ما كرديم )بر طرف مى سازد.
(و يهديك صراطا مستقيما) - هدايت آن جناب بعد از تصفيه جو براى پيشرفت او، هدايتبـه سـوى صـراط مـسـتـقـيـم اسـت ، چون اين تصفيه سبب شد كه آن جناب بعد از مراجعت ازحـديـبـيه بتواند خيبر را فتح كند و سلطه دين را در اقطار جزيره گسترش دهد، و در آخر،پيشرفتش به فتح مكه و طائف منتهى گردد.
(و يـنـصـرك اللّه نـصـرا عـزيـزا) - خـداى تـعـالى آن جـناب را نصرت داد نصرتىچـشـمـگـيـر، كـه يـا كـم نظير و يا بى نظير بود، چون مكه و طائف را برايش فتح كرد واسـلام را در سـرزمـيـن جـزيـره گـسـتـرش داد و شـرك را ريـشـه كـن و يـهـود راذليـل و نـصـاراى جـزيـره را بـرايـش ‍ خاضع و مجوس ساكن در جزيره را برايش تسليمنـمـود. و خـداى تـعالى دين مردم را تكميل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برايشان دينىپس نديده كرد.
مراد از (سيكينت ) و انزال آن بر قلوب مؤ منين


هو الذى انزل السكينه فى قلوب المؤ منين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ...



ظـاهرا مراد از (سكينت ) آرامش و سكون نفس و ثبات و اطمينان آن به عقائدى است كه بهآن ايمان آورده . و لذا علت نزول سكينت را اين دانسته كه : (يزدادوا ايمانا مع ايمانهم تاايمانى جديد به ايمان سابق خود بيفزايند). در سابق در بحثى كه راجع به سكينت درذيـل آيـه (ان يـاتـيكم التابوت فيه سكينه من ربكم ) كرديم ، گفتيم : اين سكينت باروح ايمانى كه در جمله (و ايدهم بروح منه ) آمده منطبق است .
بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـيـنـت بـه مـعـنـاى رحـمـت اسـت . بـعـضـى دگـر گـفـتـه انـد:عـقـل اسـت . بـعـضـى آن را بـه وقـار و عـصـمـتى معنا كرده اند كه در خدا و رسولش هست .بـعـضـى آن را بـه تـمـايل به سوى دينى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )آورده مـعـنـا كـرده انـد. بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـينت نام فرشته اى است كه در قلب مؤ منمـنـزل مـى كـند. بعضى گفته اند: چيزى است كه سرى مانند سر گربه دارد. و همه اينهااقاويلى است بدون دليل .
مراد از (انزال سكينت در قلوب مؤ منين ) ايجاد آن است بعد از آنكه فاقد آن بودند، چونبـسـيـار مـى شـود كـه قـرآن كـريـم خـلقـت و ايـجـاد راانـزال مـى خـوانـد، مـثـلا مى فرمايد: (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) و نيز (وانزلنا الحديد)، و نيز (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )، واگر خلقت و ايجاد را انزال خوانده ، به اين منظور بوده كه به علو مبدء آن اشاره كند.
ســـخـــن بـــعـــضى كه گفته اند مراد از (انزل ) اسكان و قرار دادن است و رد سخنآنان
بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـراد از (انـزال ) اسـكـان و قـرار دادن اسـت ، مـى گـويـنـد:(نـزل فـى مـكـان كذا فلانى در فلان مكان نازل شد) يعنى بار و بنه خود را در آنجاپياده كرد.
ليـكـن ايـن مـعـنـايـى اسـت كـه در كـلام خـداى تـعـالى مـعـهـود نـيـسـت ، و يـا ايـنـكـه مـوارداسـتـعـمـال كـلمه مذكور در كلام خدا بسيار است در هيچ جا به اين معنا نيامده ، و شايد باعثايـنـكـه آقـايـان را وادار كـرده ايـن مـعـنـا را اخـتـيـار كـنـنـد ايـن بـوده كـه ديـده انـد كـلمـه(انـزال ) در آيـه بـا حـرف (فـى ) مـتعدى شده ، ولى بايد بدانند كه آوردن كلمه(فـى ) به عنايت كلاميه اى بوده ، يعنى در كلام اين معنا رعايت شده كه سكينت مربوطبـه دلهـا اسـت ، و در دلهـا مـسـتـقر مى شود، همچنان كه در اثر رعايت واقع شدن سكينت دردلهـا، از جـهـت عـلو تـعـبـيـر كـرده بـه (انـزال )، هـم در آيـه مـورد بـحـث و هـم در آيـه(فـانـزل اللّه سـكـيـنـتـه عـلى رسـوله و عـلى المـؤ مـنـيـن ) از چـنـين وقوعى تعبير بهانزال كرده است .
و مراد از اينكه فرمود: تا ايمان خود را زياد كنند، شدت يافتن ايمان به چيزى است ، چونايـمـان بـهـر چـيـز عـبـارت اسـت از عـلم به آن به اضافه التزام به آن ، به طورى كهآثـارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است كه هر يك از علم و التزام مذكور، امورى است كهشـدت و ضـعـف مـى پـذيـرد، پس ايمان كه گفتيم عبارت است از علم و التزام نيز شدت وضعف مى پذيرد.
پـس مـعـنـاى آيـه ايـن است كه : خدا كسى است كه ثبات و اطمينان را كه لازمه مرتبه اى ازمـراتـب روح اسـت در قـلب مـؤ مـن جـاى داد، تـا ايـمـانـى كـهقبل از نزول سكينت داشت بيشتر و كامل تر شود.
گفتارى درباره ايمان و زياد شدن آن
(بـــيــان ايـنكه ايمان علم و عمل - با هم - است و شدت و ضعف ايمان ناشى از شدتوضعف علم و عمل است )
ايـمان ، تنها و صرف علم نيست ، به دليل آيات زير كه از كفر و ارتداد افرادى خبر مىدهـد كـه بـا عـلم بـه انـحراف خود كافر و مرتد شدند، مانند آيه (ان الذين ارتدوا علىادبـارهـم مـن بـعـد مـا تـبـيـن لهـم الهـدى ) و آيـه (ان الذيـن كـفـروا و صـدوا عـنسبيل اللّه و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى ) و آيه (و جحدوا بها و استيقنتهاانـفـسـهـم ) و آيـه (و اضـله اللّه عـلى علم )، پس بطورى كه ملاحظه مى فرماييد اينآيات ، ارتداد و كفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مى كند.
پـس مـعـلوم شـد كـه صـرف عـلم بـه چـيـزى و يـقـيـن بـه ايـنـكـه حـق اسـت ، درحـصـول ايـمـان كـافـى نـيست ، و صاحب آن علم را نمى شود مؤ من به آن چيز دانست ، بلكهبـايـد مـلتـزم به مقتضاى علم خود نيز باشد، و بر طبق موداى علم عقد قلب داشته باشد،به طورى كه آثار عملى علم - هر چند فى الجمله - از وى بروز كند، پس كسى كه علمدارد بـه اينكه خداى تعالى ، الهى است كه جز او الهى نيست ، و التزام به مقتضاى علمشنـيـز دارد، يـعـنـى در مقام انجام مراسم عبوديت خود و الوهيت خدا بر مى آيد، چنين كسى مؤ مناسـت ، امـا اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى كه علمش را بروزدهـد و از عـبوديتش خبر دهد ندارد چنين كسى عالم هست و مؤ من نيست . و از اينجا بطلان گفتاربعضى كه ايمان را صرف علم دانسته اند، روشن مى شود به همان دليلى كه گذشت .
و نـيـز بـطـلان گـفـتـار بـعـضـى كـه گـفـتـه انـد: ايـمـان هـمـانعمل است ، چون عمل با نفاق هم جمع مى شود، و ما مى بينيم منافقين كه حق برايشان ظهورىعلمى يافته ، عمل هم مى كنند، اما در عين حال ايمان ندارند.
و چـون ايـمان عبارت شد از علم به چيزى به التزام به مقتضاى آن ، به طورى كه آثارآن عـلم در عمل هويدا شود، و نيز از آنجايى كه علم و التزام هر دو از امورى است كه شدتو ضـعـف و زيـادت و نـقـصـان مـى پـذيـرد، ايـمـان هـم كـه از آن دو تـاءليـف شـدهقـابـل زيـادت و نـقـصـان و شـدت و ضـعـف است ، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن ازضرورياتى است كه به هيچ وجه نبايد در آن ترديد كرد.
ايـن آن حـقـيـقـتـى اسـت كـه اكـثـر عـلمـاء آن را پـذيـرفـتـه انـد، و حـق هـم هـمـيـن اسـت ،دليل نقلى هم همان را مى گويد، مانند آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ليزدادوا ايمانا معايـمـانـهـم ) و آيـاتـى ديـگـر. و نـيـز احـاديـثـى كـه از ائمـهاهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و از مراتب ايمان خبر مى دهد.
ســـخـــن كـــســـانـــى كـــه گـــفـــتـــه انـــد: ايـــمـــان شـــدت و ضـعـف نـمـى پـذيـردوعمل ربطى به ايمان ندارد و بيان ضعف و بى پايگى اين سخن
ولى در مـقابل اين اكثريت عده اى هستند - مانند ابو حنيفه و امام الحرمين و غير آن دو - كهمـعـتـقـدنـد ايـمـان شـدت و ضـعـف نـمـى پـذيرد و استدلال كرده اند به اينكه ايمان نام آنتصديقى است كه به حد جزم و قطع رسيده باشد و جزم و قطع كم و زياد بردار نيست ،و صاحب چنين تصديقى اگر اطاعت كند، و يا گناهان را ضميمه تصديقش سازد، تصديقشتـغـيـيـر نـمـى كـنـد. آنـگـاه آيـاتـى كـه خـلاف گـفـتـه آنـان را مـى رسـانـدتاءويل كرده گفته اند: منظور از زيادى و كمى ايمان زيادى و كمى عددى است ، چون ايماندر هر لحظه تجديد مى شود، و در مثل پيامبر ايمانهايش پشت سر هم است ، و آن جناب حتىيـك لحـظـه هم از برخورد با ايمانى نو فارغ نيست ، به خلاف ديگران كه ممكن است بيندو ايمانشان فترتهاى كم و زيادى فاصله شود.
پـس ايـمـان زيـاد يـعـنـى ايـمـانـهـايـى كـه فـاصـله در آنها اندك است ، و ايمان كم يعنىايمانهايى كه فاصله در بين آنها زياد است .
و نـيـز ايمان يك كثرت ديگر هم دارد و آن كثرت چيزهايى است كه ايمان متعلق به آنها مىشود، و چون احكام و شرايع دين تدريجا نازل مى شده ، مؤ منين هم تدريجا به آنها ايمانپـيـدا مى كردند، و ايمانشان هر لحظه از نظر عدد بيشتر مى شده ، پس مراد از زياد شدنايمان ، زياد شدن عدد آن است .
بيان ضعف و بى پايگى اين سخن
ولى ضـعـف ايـن نـظـريـه بـسـيـار روشـن اسـت . امـا ايـنـكـهاسـتـدلال كـردنـد كـه (ايـمـان نـام تـصـديـق جـزمـى اسـت )قبول نداريم ، براى اينكه اولا گفتيم كه ايمان نام تصديق جزمى تواءم با التزام است ،مگر آنكه مرادشان از تصديق ، علم به التزام باشد. و ثانيا اينكه گفتند (اين تصديقزيـادى و كـمـى نـدارد) ادعـايـى اسـت بـدون دليـل ، بـلكـه عـيـن ادعـاء رادليـل قـرار دادن اسـت ، و اساسش هم اين است كه ايمان را امرى عرضى دانسته ، و بقاء آنرا بـه نـحـو تـجـدد امـثال پنداشته اند، و اين هيچ فايده اى براى اثبات ادعايشان ندارد،بـراى ايـنـكـه ما مى بينيم بعضى از ايمانها هست كه تندباد حوادث تكانش نمى دهد، و ازبـيـنـش نـمـى بـرد، و بـعـضـى ديـگـر را مـى بـيـنـيـم كـه بـه كـمـتـريـن جـهـتزايـل مـى شـود، و يـا بـا سست ترين شبهه اى كه عارضش مى شود از بين مى رود، و چنيناخـتـلافـى را نـمـى شـود بـا مـسـاءله تـجـدد امـثـال و كـمـى فـتـرت هـا و زيـادى آن ،تـعـليـل و تـوجـيـه كـرد، بـلكه چاره اى جز اين نيست كه آن را مستند به قوت و ضعف خودايمان كنيم ، حال چه اينكه تجدد امثال را هم بپذيريم يا نپذيريم .
عـلاوه بـر ايـن ، مـسـاءله تـجـدد امـثـال در جـاى خـودباطل شده .
و ايـنـكه گفتند (صاحب تصديق ، چه اطاعت ضميمه تصديقش كند و چه معصيت ، اثرى درتـصـديـقـش نمى گذارد) سخنى است كه ما آن را نمى پذيريم ، براى اينكه قوى شدنايمان در اثر مداومت در اطاعت ، و ضعيف شدنش در اثر ارتكاب گناهان چيزى نيست كه كسىدر آن تـرديـد كـنـد، و هـمـيـن قوت اثر و ضعف آن كاشف از اين است كه مبدء اثر قوى و ياضـعـيـف بـوده ، خـداى تـعـالى هـم مـى فـرمـايـد: (اليـه يـصـعـد الكـلم الطـيـب والعـمـل الصـالح يـرفـعـه ) و نـيـز فـرموده : (ثم كان عاقبه الذين اساوا السواى انكذبوا بايات اللّه و كانوا بها يستهزون ).
و امـا ايـنـكـه آيـات داله بـر زيـاد و كـم شـدن ايـمـان راتـاءويـل كـردنـد، تـاءويـلشـان درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـهتـاءويـل اولشـان ايـن بـود كـه ايـمـان زياد، آن ايمانهاى متعددى است كه بين تك تك آنهافـتـرت و فـاصله زيادى نباشد، و ايمان اندك ايمانى است كه عددش كم و فاصله بين دوعـدد از آنـهـا زيـاد بـاشـد، و ايـن تـاءويـل مـسـتـلزم آن اسـت كـه صـاحـب ايـمـان انـدك درحال فترت هايى كه دارد كافر و در حال تجدد ايمان مؤ من باشد، و اين چيزى است كه نهقـرآن بـا آن سـازگـار اسـت و نـه در سـراسـر كلام خدا چيزى كه مختصر اشعارى به آنداشته باشد ديده مى شود.
و اگـر خـداى تـعـالى فرموده : (و ما يومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون ) هر چند ممكناست به دو احتمال دلالت كند، يكى اينكه ايمان خودش شدت و ضعف بپذيرد - كه نظر ماهـمـين است - و يكى هم اينكه چنين دلالتى نداشته باشد، بلكه دلالت بر نفى آن داشتهبـاشد. الا اينكه دلالت اوليش قوى تر است ، براى اينكه مدلولش اين است كه مؤ منين درعـين حال ايمانشان ، مشركند، پس ‍ ايمانشان نسبت به شرك ، محض ايمان است ، و شركشاننسبت به ايمان محض شرك است ، و اين همان شدت و ضعف پذيرى ايمان است .
و تاءويل دومشان اين بود كه زيادى و كمى ايمان و كثرت و قلت آن بر حسب قلت و كثرتاحـكـام نـازله از نـاحـيـه خـدا اسـت ، و در حـقـيـقـت صـفـتـى اسـت مـربـوط بـهحـال مـتعلق ايمان ، و علت زيادى و كمى ، ايمان است نه خودش . و اين صحيح نيست ، زيرااگـر مـراد آيـه شـريـفـه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ) اين بود، جا داشت اين نتيجه رانـتـيـجـه تـشـريـع احـكـامـى زيـاد قـرار بـدهـد، نـه نـتـيـجـهانزال سكينت در قلوب مؤ منين - دقت فرماييد.
ســـخـــن بـعـضى از مفسرين درباره زيادت ايمان در آيه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم)
بـعـضـى ديـگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادى آثار آن كه همان نورانيت قلب استكـرده انـد. ايـن وجـه نـيـز خـالى از اشـكـال نـيست ؛ چون كمى و زيادى اثر بخاطر كمى وزيـادى مـؤ ثـر است ، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهتمساوى است ، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد.
بـعـضـى هـم گـفته اند: ايمانى كه در آيه شريفه كلمه (مع ) بر سرش در آمده ايمانفطرى است ، و ايمان قبليش ايمان استدلالى است ، و معناى جمله اين است : ما بر دلهايشانسـكـيـنـت نازل كرديم تا ايمانى استدلالى بر ايمان فطرى خود بيفزايند. اين توجيه همدرسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكه هيچ دليلى نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين ، ايمانفـطـرى هـم ايـمـانـى اسـتـدلالى اسـت ، و مـتـعـلق عـلم و ايـمـان بـه هـرحال امرى نظرى است نه بديهى .
بـعـضـى ديـگر - مانند فخر رازى - گفته اند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقصمـى پـذيـرد يـا نـه ، نـزاعـى اسـت لفـظـى ، آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد نـمـى پـذيـرد،اصـل ايـمان را مى گويند، يعنى تصديق را؛ و درست هم مى گويند، چون تصديق زياده ونـقـصـان نـدارد و مـراد آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد: مـى پـذيـرد، مـنـظـورشـان سـبـبكـمـال ايـمـان اسـت ، يـعـنـى اعـمـال صـالح كـه اگـر زيـاد بـاشـد ايـمـانكامل مى شود، و الا نه ، و درست هم هست ، و شكى در آن نيست .
ليـكـن ايـن حـرف بـه سـه دليـلبـاطـل اسـت : اول ايـنـكـه خـلط اسـت بـيـن تـصـديـق و ايـمـان ، وحال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست ، بلكه تصديق با التزام است .
و دوم ايـنـكـه ايـن نـسـبـتـى كـه بـه دسـتـه دوم داد كـه مـنـظـورشـان شـدت و ضـعـفاصـل ايـمـان نـيـسـت بلكه اعمالى است كه مايه كمال ايمان است ، نسبتى است ناروا، براىاينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مى كنند، و معتقدند كه هر يك از علم والتزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مى شود، داراى شدت و ضعف است .
سوم اينكه پاى اعمال را به ميان كشيدن درست نيست ، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاعدر اثـرى اسـت كـه بـاعـث كـمـال آن شـود، و كـسـى در ايـن كـهاعـمـال صـالح و طـاعـات ، كـم و زيـاد دارد، و حـتـى بـا تـكـرار يـكعمل زياد مى شود نزاعى ندارد.
معناى اينكه فرمود: جنود آسمانها و زمين از آن خدا است
(و لله جـنود السموات و الارض ) - كلمه (جند) به معناى جمع انبوهى از مردم استكـه غـرضـى واحـد، آنـان را دور هـم جـمـع كـرده باشد، و به همين جهت به لشكرى كه مىخواهند يك ماءموريت انجام دهند (جند) گفته مى شود. و سياق آيه شهادت مى دهد كه مراداز جنود آسمانها، و زمين ، اسبابى است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايى كه به چشمديـده مى شوند، و چه آنهايى كه ديده نمى شوند. پس اين اسباب واسطه هايى هستند بينخداى تعالى و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مى كنند، و مخالفت نمى ورزند.
و آوردن جـمـله مـورد بـحـث بـعـد از جـمـله (هـو الذىانـزل السـكـيـنـه ...) بـراى ايـن است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللى كه درعـالم هـسـتـى اسـت از آن خدا است ، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواستبـرسـانـد، و چـيـزى نـيست كه بتواند بر اراده او غالب شود، براى اينكه مى بينيم زيادشدن ايمان مؤ منين را به انزال سكينت در دلهاى آنان مستند مى كند.
(و كان اللّه عليما حكيما) - يعنى خدا جانبى منيع دارد، به طورى كه هيچ چيزى بر اوغـالب نمى شود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملى جز به مقتضاى حكمتش نمى كند. وايـن جـمـله بيانى است تعليلى براى جمله (و لله جنود السموات و الارض ) همچنان كهبـيـان تـعليلى براى جمله (هو الذى انزل السكينه ...) نيز هست . پس گويا فرموده :سـكـيـنـت را بـراى زيـاد شـدن ايـمـان مـؤ مـنـيـن نـازل كـرد، و مـى تـوانـدنـازل كـنـد، چون تمامى اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است ، چون او عزيز و حكيم علىالاطلاق است .


ليدخل المؤ منين و المؤ منات جنات تجرى من تحتها الانهار...



ايـن آيه تعليلى ديگر براى انزال سكينت در قلوب مؤ منين است ، البته تعليلى است بهحسب معنا، همچنان كه جمله (ليزدادوا ايمانا) تعليلى است به حسب لفظ، گويا فرموده: اگـر مـؤ منين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براى اين بود كهايـمـان آنـان اضـافـه شـود. و حـقـيـقـت ايـن اضـافـه شـدن ايـن اسـت كـه آنـان راداخـل بـهـشـت و كـفـار را داخـل دوزخ كـنـد. پـس جـمـله (ليـدخـل ) يـابدل از جمله (ليزدادوا...) است ، و يا عطف بيان آن .
و در ايـنـكـه مـتـعـلق لام در (ليـدخـل ) چـيـسـت ؟ مـفـسـريـناقـوال ديـگـرى دارنـد، مثل اينكه متعلق باشد به جمله (فتحنا) يا جمله (يزدادوا) يابـه هـمـه مـطـالب قـبـل و از ايـن قـبـيـل اقـوالى كـه فـايـده اى درنقل آنها نيست .
و اگـر مؤ منات را در آيه ، ضميمه مؤ منين كرد براى اين است كه كسى توهم نكند بهشت وتكفير گناهان مختص مردان است ، چون آيه در سياق سخن از جهاد است ، و جهاد و فتح بدستمـردان انـجـام مى شود، و به طورى كه گفته اند: در چنين مقامى اگر كلمه مؤ منات را نمىآورد، جاى آن توهم مى بود.
و ضـمـيـر در (خالدين ) و در (يكفر عنهم سيئاتهم ) هم به مؤ منين برمى گردد و همبه مؤ منات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است .
و جـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) بـيـان ايـن مـعـنـا اسـت كـهدخـول در چـنـين حياتى سعادت حقيقى است ، و شكى هم در آن نيست ؛ چون نزد خدا هم سعادتحقيقى است و او جز حق نمى گويد.


و يعذب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات ...



ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله (يدخل )، به همان معنايى كه گذشت . و اگر منافقين ومـنـافـقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براى اين است كه خطر آنها براى مسلمانان ازخـطـر ايـنـهـا بـيـشـتـر اسـت ، و چـون عـذاب اهـل نـفـاق سـخـت تـر از عـذاباهـل شـرك اسـت ، هـمـچـنـان كـه فـرمـود: (ان المـنـافـقـيـن فـى الدركالاسفل من النار منافقين در پايين ترين نقطه آتش قرار دارند).
(الظـانـيـن بـاللّه ظـن السـوء) - كـلمه (سوء) - به فتحه سين و سكون واو -مصدر و به معناى قبح است ، به خلاف كلمه (سوء) - به ضم سين - كه اسم مصدراسـت ، و ظـن سـوء هـمـان اسـت كـه خـيـال مـى كـردنـد خـدا نـمـى تـوانـدرسول خود را يارى كند. بعضى هم گفته اند: ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاى زشتاز قبيل شرك و كفر است .
(عـليـهـم دائره السـوء) - نفرينى است بر منافقين ، و يا حكمى است كه خداى تعالىعـليـه آنـان رانـده . مـى فـرمـايد: به زودى گردونه بلاء كه مى گردد تا هر كه را مىخواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودى مى چرخد.
(و غـضـب اللّه عـليـهـم و لعـنـهم و اعدلهم جهنم ) - اين جمله عطف است بر جمله (عليهمدائره ...)، و جـمـله (و سـاءت مـصيرا) بيان بدى بازگشت گاه آنان است ، همچنان كهجـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) در آيـه قـبـلى بـيـان خـوبى بازگشتگاهاهل ايمان بود.


و لله جنود السموات و الارض



مـعـنـاى ايـن جـمـله در سـابـق گـذشـت ، و ظـاهـرا مـى خـواهـد مـضـمـون دو آيـه راتعليل كند، يعنى آيه (ليدخل المؤ منين و المؤ منات ... و اعدلهم جهنم )، طبق همان بيانىكـه در نـظـيـر ايـن آيـه كـه مـسـاءله انـزال سـكـيـنـت در قـلوب مـؤ مـنـيـن راتعليل مى كرد آورديم .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـضـمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است ، پستهديدى است براى منافقين و مشركين ، و مى فرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدااز شما انتقام خواهد گرفت . ولى وجه اول روشن تر است .
بحث روايتى
روايـــتـــى پـــيـــرامـــون مـــاجـــراى صـــلح حـــديـــبـــيـــه ونـزول آيـات : (انـا فـتـحـنـا لك فتحامبينا...)
در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جمله (انا فتحنا لك فتحا مبينا) مى گويد: پدرم از ابن ابىعـمـيـر از ابـن سـنـان از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: سـبـبنـزول ايـن آيـه و ايـن فـتـح چـنـان بـود كـه خـداى عـزّوجـلّرسـول گـرامـى خـود را در رؤ يـا دسـتـور داده بـود كـهداخـل مـسـجـدالحـرام شـود و در آنـجـا طـواف كـنـد، و بـا سـر تـراشـان سـر بـتـراشـد. ورسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستورداد تا با او خارج شوند.
هـمـيـن كـه بـه ذو الحـليفه (مسجد شجره ) رسيدند، احرام عمره بسته ، و قربانى با خودحـركـت دادنـد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) هم شصت و شش قربانى با خودحـركـت داد، در حـالى كـه بـه احـرام عـمـره تـلبـيـه گـفـتـنـد، و قـربـانـيـان خـود را بـاجل و بى جل حركت دادند.
از سـوى ديـگر وقتى قريش شنيدند كه آن جناب به سوى مكه روان شده ، خالد بن وليدرا بـا دويـسـت سـواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آنجناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاى لشكر آن جناب مى آمد. در اين بينرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) و اصـحـابـش بـه نـمـاز ظـهـر ايـسـتـادنـد،بـلال اذان گـفـت ، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلّم ) به نماز ايستاد. خالد بنوليـد به همراهان خود گفت : اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه رااز پـاى در خـواهـيـم آورد. چـون من مى دانم كه ايشان نماز را قطع نمى كنند، و ليكن بهتراسـت كه در اين نماز حمله نكنيم ، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشانبـيـشـتـر دوسـتـش مـى دارنـد، هـمـيـن كـه داخـل آن نـمـاز شـدنـد حـمـله مـى كـنـيـم در ايـن بينجـبـرئيـل بـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم )نـازل شـد، و دسـتـور نـمـاز خـوف را آورد كـه مـى فـرمـايد: (فاذا كنت فيهم فاقمت لهمالصلاه ...).
امـام صـادق (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد: فـرداى آن روزرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابىرا كـه مـى ديد دعوت مى كرد تا به آن جناب بپيوندند، ولى احدى به وى نپيوست ، و ازدر تـعـجـب مـى گـفـتـنـد: آيـا مـحـمـد و اصـحـابـش انـتـظـار دارنـدداخـل حـرم شـونـد بـا ايـنـكـه قـريـش بـا ايـشـان درداخـل شـهـرشـان نـبـرد كـرده و بـه قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابشهرگز به مدينه برنمى گردند....
روايتى از ابن عباس در شر واقعه صلح حديبيه
و در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه : گـفـترسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) بـه عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيهرسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانوبـه زمـيـن زد. اصـحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم ، فرمود: آخر اين حيوانچـنـيـن عـادتى نداشت ، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه ) را از حركت بازداشت ، اين حيوان رابازداشته .
آنـگـاه عـمـر بـن خـطـاب را احـضـار كـرد تـا او را بـه سـوى مـكـه بـفـرسـتـد، تـا ازاهـل مـكـه اجـازه ورود بـه مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام دادهقـربـانـيـش را ذبـح كـند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم ، و از قريشبـيـمـنـاكـم ، چون خودم با آنان دشمنم ، و ليكن به نزد مردى راهنمايى مى كنم كه در مكهخـواهـان دارد، و در نـظـر اهـل مـكـه عـزيـزتـر از مـن اسـت ، و او عـثـمـان بـن عـفـان اسـت .رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تصديق كرد. لاجرم عثمان را احضار نموده نزدابى سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده ،بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است ، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگاسـت . قـريـش وقـتـى عـثـمـان را ديـدنـد نـزد خـود نـگـه داشـتـنـد، و نـگـذاشـتـنـد نـزدرسول برگردد.
از سـوى ديگر به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و به مسلمانان رساندند كهعـثـمـان كشته شده ، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمى خوريم تا با اين مردمبـجـنگيم ، آنگاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاى برخاستنـزد درخـتـى كـه آنـجـا بـود رفـت ، و بـه آن تـكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعتكردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند.
عـبـداللّه بـن مـغـفـل مـى گـويـد: مـن آن روز بـالاى سـررسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـستاده بودم ، و شاخه اى از چوب سمره دردستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مى كردم ، تا يكى يكى بيعت كنند، و در آنروز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.
روايتى ديگر درباره جريان صلح حديبيه
زهـرى و عـروه بـن زبـيـر و مـسـور بـن مـخـرمـه ، در روايـتـى گـفـتـه انـد:رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر ازاصـحـابـش بـا او بـودنـد، تـا بـه ذو الحـليـفـه رسـيـدنـد. در آنـجـارسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) حـسـبمـعـمـول در حـج قـران و افراد كفش پاره اى به گردن قربانى هاى خود انداخت ، و كوهانبـعـضـى از آنـها را خون آلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصى از قبيله خزاعه راكـه در جـنـگـها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وى را آگاهسازد.
و همچنان پيش مى رفت تا گودال اشطاط كه در نزديكى غسفان است رسيد.
در آنـجـا پـيـشـقـراول خـزاعـى خـدمـتـش رسـيـده عـرضـه داشـت : مـنفـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه داشتند در اطراف ، لشكر جمع مىكـردنـد، مـثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمى خيزند و از رفتن به مكهجـلوگـيـرى مـى كنند. حضرت لشكر را دستور داد همچنان پيش برانند. لشكر به راه خودادامـه داد تـا آنـكـه در بـيـن راه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: طليعهلشـكـر دشـمـن بـه سركردگى خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خودحركت كنيد.
لشـكـر هـمـچـنـان پـيـش رفـت تـا بـه ثـنـيـه رسـيـد، در آنـجـا شـتـررسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) زانـو بـه زمـيـن زد، و بـرنـخـاسـت .رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعى اورا از حركت جلوگير شده ، همان كسى كه فيل ابرهه را جلوگير شد. آنگاه فرمود: به خداسـوگـند هيچ پيشنهادى كه در آن رعايت حرمت هاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مىپذيرم . آنگاه شتر راهى كرد شتر از جاى خود برخاست .
مـى گـويند رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مسير را عوض كرد و پيش راند، تارسـيـد بـه بـلنـدى حـديـبـيـه كنار گودالى آب كه مردم در آن دست مى زدند و ترشح مىكـردنـد، و نـمـى شـد از آن اسـتـفـاده كـرد. مـردم از عـطـش شـكـايـت كـردنـد،رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود:اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند.
در هـمـيـن حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبيله خزاعه كه همگى مبلغيناسـلام و مـاءمـورين رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بودند كه در سرزمين تهامهمـردم را بـا نـصـيـحـت بـه اسـلام دعـوت مـى كـردنـد از راه رسـيـد، و عـرضـه داشـت مـنفـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه عـلم وكـتـل مـعـروف بـه عـوذ المـطـافـيـل هـم بـا خـود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، ونگذارند داخل خانه خدا شوى . حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نيامده ايم ، بلكه آمدهايـم عمل عمره انجام دهيم ، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براى اينكه جنگ آنهارا از پاى در آورده و خسارت زيادى برايشان بار آورده ، و من حاضرم اگر بخواهند مدتىمـقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم ، و با مردم خود برگرديم ، و اگر خواستندمـانـنـد سـايـر مـردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سرسـتـيـز دارنـد، و بـه آن خـدايـى كـه جـانـم بـه دسـت او اسـت ، بـر سـر دعـوتـم آنـقـدرقـتـال كنم كه تا رگهاى گردنم قطع شود و يا خداى سبحان مقدر ديگرى اگر دارد انفاذكند. بديل گفت : من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مى كنم .

بديل اين را گفت و به سوى قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مى آيم ، او چنين وچنان مى گويد. عروه بن مسعود ثقفى گفت : او راه رشدى به شما قريش پيشنهاد مى كند،پـيـشـنـهـادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم . قريش گفتند: برو. عروه نزدرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آمـد و بـا او گـفـتـگـو كـرد.رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) هـمـان مـطـالبـى را كـه بـهبديل فرموده بود بيان كرد.
عـروه در ايـن هـنـگـام گـفـت : اى مـحـمـد اگـر در ايـن جـنـگ پـيـروز شـوى تـازهاهـل شـهـر و فـامـيـل خـودت را نـابـود كـرده اى و آيـا هـيـچ كـس را سـراغ دارى كـهقـبـل از تـو در عرب چنين كارى را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طورى ديگر پيش آيديـعـنى فاميل تو غلبه كنند، من قيافه هايى در لشكرت مى بينم كه از سر و رويشان مىبـارد كـه در هـنـگـام خـطـر پا به فرار بگذارند. ابوبكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگفـرار مـى كنيم ، و او را تنها مى گذاريم ؟ عروه پرسيد: اين مرد كيست ؟ فرمود: ابوبكراسـت . گـفـت بـه آن خـدايـى كـه جـانـم در دسـت او اسـت ، اگـر نـبـود يـكعـمـل نـيكى كه با من كرده بودى ، و من هنوز تلافيش را در نياورده ام ، هر آينه پا سخت رامى دادم .
راوى مـى گـويـد: سـپـس عـروه بـن مـسـعـود شـروع كـرد بـارسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) گـفتگو كردن ، هر چه مى گفت دستى هم بهريـش رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) مى كشيد. مغيره بن شعبه در آنجا بالاىسـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـسـتـاده بـود، و شمشيرى هم در دست وكـلاهـخودى بر سر داشت ، وقتى ديد عروه مرتب دست به ريش آن جناب مى كشد، با دستهشـمـشـيـر بـه دسـت عـروه مـى زد، و مـى گـفـت دسـت از ريـشرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف توبـر نـمى گردد (يعنى دستت را قطع مى كنم ). عروه پرسيد: اين كيست ؟ فرمود: مغيره بنشـعبه است . عروه گفت : اى حيله باز تو همان نيستى كه خود من در اجراى حيله هايت كمك مىكردم ؟
راوى مـى گـويـد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستى ريخت ، و در آخر همه آنها را بهنـامـردى كـشـت ، و امـوالشـان را تـصـاحـب كـرد، آنـگـاه نـزدرسـول خـدا آمـد و امـوال را هـم آورد كـه مـى خـواهـم مـسلمان شوم . حضرت فرمود: اسلامت راقبول مى كنيم ، و اما اموالت را نمى پذيريم ، چون با نيرنگ و نامردى به دست آورده اى .
آنـگـاه عـروه شـروع كـرد بـا گـوشـه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن ، و ديد كهوقـتـى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) دسـتـورى مـى دهـد اصـحـابـش درامـتـثـال آن دسـتـور از يـكـديـگـر پـيشى مى گيرند، چون وضو مى گيرد بر سر ربودنقـطـرات آب وضـويـش بـا يـك ديـگـر نـزاع مى كنند، و وقتى مى خواهند با يكديگر حرفبزنند آهسته صحبت مى كنند، و از در تعظيم زير چشمى به او مى نگرند، و برويش خيرهشده و تند نگاه نمى كنند.
مـى گـويـد عـروه نـزد قـريش برگشت و گفت : اى مردم ! به خدا سوگند من به محضر ودربـار سـلاطـيـن بـار يافته ام ، دربار قيصر و كسرى و نجاشى رفته ام ، به همان خداسوگند كه هيچ پادشاهى تاكنون نديده ام كه مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند.وقـتى دستورى مى دهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مى گيرند، و چون وضومـى گـيـرد، بـراى ربودن آب وضويش يكديگر را مى كشند، و چون مى خواهند صحبت كنندصداى خود را پايين آورده آهسته تكلم مى كنند، و هرگز به رويش خيره نمى شوند، اينقدراو را تعظيم مى كنند. و او پيشنهاد درستى با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد.
مـردى از بـنـى كـنـانـه گـفـت : بـگـذاريد من نزد او بروم ، گفتند: برو. وقتى آن مرد بهاصـحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به اصحابش فرمودايـن كـه مـى آيـد فـلانى است ، و از قبيله اى است كه قربانى كعبه را احترام مى كنند شماقربانى هاى خود را بسويش ببريد، وقتى بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت: سبحان اللّه ! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيرى كنند.
مـردى ديـگـر در بـين قريش برخاست و گفت : اجازه دهيد من نزد محمد روم . نام اين مرد مكرزبـن حـفـص بـود. گـفـتـنـد: بـرو. هـمـيـن كـه مـكـرز نـزديـكرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد حضرت فرمود: اين كه مى آيد مكرز است ،مـردى اسـت تـا جـر و بـى حـيـا. مـكـرز شـروع كـرد بـارسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) صحبت كردن ، و در بينى كه صحبت مى كرد،سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از ناماو تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامه اى بنويس .
مضمون عهدنامه صلح حديبيه
آنـگـاه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) على ابن ابى طالب (عليه السلام ) راصـدا زد، و بـه او فـرمـود: بـنـويـس بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم .سـهـيـل گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد من نمى دانم رحمان چيست ؟ و لذا بنويسيد باسمك اللهممـسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمى نويسيم ، مگر همان بسم اللّه الرّحمن الرّحيم را.رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: يا على بنويس باسمك اللهم . اين نامهحـكـمـى اسـت كـه مـحـمـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) رانـده .سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مى دانستيم ، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمىشـديـم ، و بـا تـو جـنـگ نـمـى كـرديـم ، بـايـد كـلمـهرسـول اللّه را پـاك كـنـيـد، و بـنـويـسـيـد اين نامه حكمى است كه محمد بن عبداللّه رانده .حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند كه شما تكذيبم كنيد.
آنـگـاه بـه عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود: يـا عـلى كـلمـهرسـول اللّه را مـحـو كـن عـلى عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه دسـتم براى پاك كردن آنبـفـرمـانـم نـيـسـت . رسـول خـدا نـامـه را گـرفـت و خـودش كـلمـهرسول اللّه را محو كرد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation