بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و به همين منوال مصريان تصميم ميگيرند او را به زندان افكنده از آزادى و آمد و شد بامردم محرومش كنند، خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مى دهد، آنچنان تمكينى كه درسرزمين وسيع مصر هر جا بخواهد زندگى كند، و هيچ بالا دستى نباشد كه او را محدودسازد.
و كوتاه سخن ، بنابراين احتمال ، آيه شريفه ازقبيل آيه (كذلك يضل الله الكافرين ) و آيه (كذلك يضرب اللهالامثال ) خواهد بود، كه در اولى مى فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا دائما بههمين منوال كه گفته شد جريان مى يابد. و در دومى مى فرمايد:مثل زدن خدا دائما نظير اين مثلى است كه زد، و اينمثل نمونه اى است كه بايد ساير مثالهاى خدايى را بدان مقياس گرفت .
و اينكه فرمود: (و لنعلمه من تاءويل الاحاديث ) نتيجه تمكين مذكور را مى رساند، چون(لام )، مفيد غايت و نتيجه است . و اگر حرف (واو) آورده و جمله را عطف كرده ، عطف برجمله مقدرى كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث نتايج ديگرى در نظر داشتيم كهمقام تخاطب ، گنجايش بيان آن را ندارد. بنابراين ، تقدير كلام چنين مى شود:(لنفعل به كذا و كذا و لنعلمه من تاءويل الاحاديث )، و اين آيه شبيه به آيه راجع بهابراهيم (عليه السّلام ) است كه مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض و ليكون من الموقنين ) و آياتى نظير آن .
معناى : (والله غالب على امره )
و در جمله (و اللّه غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) ظاهر اين است كه منظوراز (امر) شاءن باشد، و شاءن خدا همان رفتارى است كه در خلق خود دارد كه از مجموعآن نظام تدبير به دست مى آيد، همچنانكه خودش فرموده : (يدبر الامر) و اگر امر رابه خدا اضافه كرده و گفته (امره ) براى اين است كه خدا مالك همه امور است ،همچنانكه خودش فرموده : (الا له الخلق و الامر).
و معناى آيه اين است كه هر شاءنى از شؤ ون عالم صنع و ايجاد از امر خداى تعالى است وخداى تعالى غالب و آن امور مغلوب و مقهور او هستند و او را در هر چه كه بخواهد مطيع ومنقاد مى باشند و نمى توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تخت سلطنت او خارجگردند، همچنانكه نمى توانند از او سبقت بگيرند، و چيزى از قلم تدبير او نمى افتد،همچنانكه فرموده : (ان اللّه بالغ امره ).
و كوتاه سخن ، خداى سبحان بر همه اين اسباب فعاله عالم غالب است ، به اذن اوفعاليت مى كنند، و او هر چه را بخواهد بدانهاتحميل مى كند، و آنها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما (چه بايد كرد كه ) بيشتر مردمنمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تاثيرشان مستقلند، و بههمين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلاذليل كند خدا نمى تواند آن اسباب را از صورتى كه دارند بگرداند، ولى آنها اشتباه مىكنند.
بحث روايتى
علت ابتلاء يعقوب به فراق يوسف قصور در اطعام مسكينى بوده است
در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت : من با على بنالحسين (عليهما السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم ، بعد از آنكه از نماز و تسبيحفارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودمحضرت ، كنيزش را كه سكينه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلىدست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است . عرض كردم آخرهمه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحقباشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم ، آن وقت بر سر مااهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالشهم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤ من و روزه گير واهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش از در خانه يعقوب مىگذشت ، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى بهسائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق اورا ندادند و گفتارش را باور نكردند.
وقتى از غذاى اهل خانه مايوس شد و شب تاريك گشت (انالله ) گفت و گريه كرد وشكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد وصبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب وآل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى كهمقدارى طعام از شب قبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب !بنده مرا خوار داشتى ، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى ، و خود را مستوجبتاديب و عقوبت من كردى ، مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اىيعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكيناز بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجاو ماوى باشد.
اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم(دميال ) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقعافطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم ، شما چيزى به اونداديد او (انا لله ) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبحشكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبحنيّت روزه كرد، و تواى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكهزيادى طعامتان مانده بود.
اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تادشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنياگرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس دشمنانم را وسعت و گشايش مىدهم . اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت راهدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاءآماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليهما السلام ) عرض كردم خدا مراقربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود در همان شب كه يعقوب و آلششكم پر، و (دميال ) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براىپدر تعريف كرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگينبود تا آنكه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش ، يعقوب به يوسف فرمود خواب خودرا براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسفخواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.
على بن الحسين (عليهما السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه دردل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيارناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: (ليوسف و اخوه احب الىابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضايخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى توبه مى كنيد.
اينجا بود كه گفتند: (يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) و او درجوابشاءن فرمود: (انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنهغافلون ) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده ، و به زودى به مصيبتىخواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون دردل محبت و علاقه شديدى به وى داشت .
ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدنيعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لا جرم يوسف را درشدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقطبر سر يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد ويوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست ، و به حكمناچارى دوباره به دست فرزندانش بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدربرگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختنداو را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير ايندرخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : (يوسف رامكشيد) و ليكن (در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند،اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد).
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند بهخيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمانرومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگرگفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است . و آنقدر ماندند تا از اوماءيوس شدند (و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنايوسف عند متاعنا فاكله الذئب ).
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد (انا لله ) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداىعزّوجلّ افتاد كه فرمود (آماده بلاء شو). لاجرم خود راكنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده ، و به ايشان گفت(بل سولت لكم انفسكم امرا) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را بهگرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السّلام ) در اينجا تمام شد، و منبرخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايتشوم ، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اينكبفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود:فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبستبرويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده ، آيا مرده و يا هنوززنده است .
وقتى به چاه رسيدند در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چوندلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكشقافله ، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسفنزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او رابيرون آوريم ، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى ازبيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم ، ويا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم ، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج دادهبه همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصردرآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در اين باره است كه خداى تعالى مىفرمايد: (و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذهولدا).
ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم : يوسف در آن روزكه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روزبين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ....
مؤ لف : ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، ودر آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمىسازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود.
چند روايت ديگر در مورد يوسف (عليه السلام ) و آيات گذشته مربوط به داستانآنحضرت
و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريميوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم .
و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السّلام ) آورده كه فرمود: انبياء پنجطايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است ، و ازآن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف وابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. وبعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كهفرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود ويكى از اصحابش به نام (يوم ) و يا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چيزىنيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزىنداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد.
از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد هر كه روزه است بيايد سر سفرهيعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السّلام ) آمده كهدر تفسير (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) فرموده : يعنى و ايشان نمى دانند كهتو يوسفى و برادر ايشانى ، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.
و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السّلام ) در تفسيرآيه (و جاءوا على قميصه بدم كذب ) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند.
و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (فصبرجميل ) فرمود يعنى بدون شكوى .
مؤ لف : اين روايت گويا از امام صادق (عليه السّلام ) باشد، چونقبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده . و در اين معنى نيز روايتىدر الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده . و درمضامين قبلى روايات ديگرى هم هست .
آيات 34 - 22 سوره يوسف


و لما بلغ اشده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (22)
و رودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابوب و قالت هيت لكقال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظلمون (23)
و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاءانه من عبادنا المخلصين (24)
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من ارادباهلك سوءا الا ان يسجن او عذاب اليم (25)
قال هى رودتنى عن نفسى و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد منقبل فصدقت و هو من الكذبين (26)
و ان كان قميصه قد من دبر فكذبت و هو من الصدقين (27)
فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم (28)
يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطين (29)
و قال نسوه فى المدينه امرات العزيز ترود فتئها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنرئها فىضلال مبين (.3)
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و ءاتتكل وحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّهما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم (31)
قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد رودته عن نفسه فاستعصم و لئن لميفعل ما ءامره ليسجنن و ليكونا من الصغرين (32)
قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن منالجهلين (33)




فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم(34)



ترجمه آيات
و چون به رشد رسيد علم و حكمتى به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم . (22)
و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمنّاى كامجويى كرد و درها را محكم بست وگفت بيا. گفت : پناه به خدا كه او مربّى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كهستمگران رستگار نمى شوند. (23)
وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كردهبود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده مابود.(24)
از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت دريافتند. گفت سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زندانى شود ويا عذابى الم انگيز ببيند.(25)
يوسف گفت : وى از من كام مى خواست . و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت : اگرپيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست .(26)
و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست .(27)
و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگشما بزرگ است .(28)
يوسف ! اين را نديده بگير. و اى زن ! از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده اى.(29)
زنانى در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وىرا در ضلالتى آشكار مى بينيم .(.3)
و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنهاپشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفتبيرون شو بر ايشان . همينكه وى را بديدند حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند وگفتند منزّه است خدا كه اين بشر نيست ، اين فرشته اى بزرگوار است .(31)
گفت : اين همانست كه درباره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد اگرآنچه بدو فرمان مى دهم نكند بطور قطع زندانى و خوار مى گردد.(32)
گفت پروردگارا زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگرنيرنگشان را از من دور نكنى متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشه گان مى گردم.(33)
پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست .(34)
بيان آيات
بيان آيات مربوط به يوسف (عليه السلام ) در خانه عزيز مصر مراد از جمله :(لمّابلغ اشدّه )
اين آيات داستان يوسف را در آن ايامى كه در خانه عزيز بود بيان مى كند كه نخست مبتلابه محبت همسر عزيز و مراوده اش با وى و دعوتش به سوى خود شد، و سپس مبتلا شد بهعشق زنان شهر نسبت به وى ، و اين كه او را به سوى خود مى خواندند، و اين خود بلاىبزرگى بود كه در خلال آن عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همهواقع شد، و از اين عجيب تر عشق و محبتى بود كه او نسبت به پروردگارش مى ورزيد.


و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين


(بلوغ اشد) به معناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين قواى بدنى رفتهرفته بيشتر مى شود و به تدريج آثار كودكىزايل مى گردد، و اين از سال هيجدهم تا سن كهولت و پيرى است كه در آن موقع ديگرعقل آدمى پخته وكامل است .
و ظاهرا منظور از آن رسيدن به ابتداى سن جوانى است ، نه اواسط و يا اواخر آن كه ازحدود چهل سالگى به بعد است ، به دليل آيه اى كه درباره موسى (عليه السّلام )فرموده : (و لما بلغ اشده و استوى آتيناه حكما و علما) زيرا در اين آيه كلمه (استوى) را آورد تا برساند موسى به حد وسط اشد رسيده بود كه ما مبعوثش كرديم . و درآيه (حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنه قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك ) چون مىخواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود چنين و چنان گفت كلمه(چهل سالگى ) را هم اضافه كرده ، و اگر بلوغ اشد به معناىچهل سالگى باشد ديگر حاجت به ذكر (بلغ ) و تكرار آن نبود بلكه مى فرمود:(حتى اذا بلغ اشده اربعين سنه ).
پس ديگر مجالى براى گفته بعضى از مفسرين نيست كه گفته اند: منظور از بلوغ اشدرسيدن به سى و يا سى و سه سالگى است . و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته : منظوراز آن رسيدن به چهل است . علاوه بر اين ، خنده آور است كه همسر عزيز در ايام جوانىيوسف عشقى به وى نورزد تااينكه به چهل سالگى برسد آن وقت عاشقش شود، و او رابه طرف خودش بخواند.
توضيحى در مورد حكم و علمى كه خدا به يوسف (عليه السلام ) داده
و اينكه فرمود: (آتيناه حكما)، بطورى كه از كتب لغت برمى آيد به معناىقول فصل و حق مطلب در هر امرى است و نيز به معناى از اله شبهه و ترديد است از امورىكه قابل اختلاف باشد. لازمه اين معنا اين است كه در تمامى معارف انسانى - چه راجعبه مبداء باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرايع و آداب مربوطه به مجتمع بشرى -بايستى دارنده حكم داراى رايى صائب و قطعى باشد.
و از اينكه به رفيق زندانيش گفت : (ان الحكم الا للّه ) و بعدش گفت : (قضى الامرالذى فيه تستفتيان ) فهميده مى شود كه اين حكمى كه خدا به وى داده بوده همان حكماللّه بوده ، و خلاصه حكم يوسف حكم الله است ، و اين همان حكمى است كه ابراهيم ازپروردگار خود مسالت مى كرد و مى گفت : (رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين ).
و اين كه دنبال حكم فرمود: (و علما) چون علمى است كه خدا به او داده ، قطعا ديگر باجهل آميخته نيست . حال چگونه علمى است و چه مقدار است كارى نداريم ، هر چه باشدخالص علم است و ديگر آميخته با هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى نيست ، زيرا ديگرمعقول نيست كه مشوب با جهل و يا هوا و هوس باشد، چون به خدا نسبتش داده و دهنده آن علمو آن حكم را خدا دانسته ، و خدا هم خود را چنين معرفى كرده : (و اللّه غالب على امره ) ونيز فرموده : (ان اللّه بالغ امره ) پس مى فهميم آن حكمى را كه خدا بدهد ديگر آميختهبا تزلزل و ترديد و شكّ نيست ، و چيزى را كه او به عنوان علم بدهدجهل نخواهد بود.
چنين موهبتى (حكم و علم ) را خدا به همه نيكوكاران مى دهد
از سوى ديگر اين معنا را مى دانيم كه اين موهبت هاى الهى كه احيانا به بعضى ها داده مىشود بطور گزاف و لغو و عبث نيست ، بلكه نفوسى كه اين علم و حكم به آنها داده مىشود با ساير نفوس تفاوت بسيار دارند. نفوس ديگر خطا كردار و تاريك و جاهلند ولىاين نفوس چنين نيستند، و لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و البلد الطيب يخرج نباته باذنربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا).
جمله (و كذلك نجزى المحسنين ) هم اشاره به همين معنا است ، چون دلالت مى كند براينكه اين حكم و اين علم كه به يوسف داده شد موهبتى ابتدايى نبود، بلكه به عنوانپاداش به وى داده شد، چه او از نيكوكاران بود.
و بعيد نيست كه از جمله مذكور نيز استفاده كرد كه خداوند از اين علم و حكم به همهنيكوكاران مى دهد، البته هر كسى به قدر نيكوكاريش ، و چگونه چنين نباشد با اينكهآيه (يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته ويجعل لكم نورا تمشون به ) و نيز آيه (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشىبه فى الناس ) به اين معنا تصريح دارد.
نكته اى كه باقى مانده اين است كه : علم مورد گفتگوشامل آن پيش بينى هايى كه آنها را از تاءويل احاديث خوانده بوديم مى شود، براى اينكهآيه (حكما و علما) واقع شده ميان آيات سابق كه مى فرمود: (و لنعلمه منتاءويل الاحاديث و بين آن آيه اى كه كلام يوسف به رفيق زندانيش را در زندان حكايت مىكند كه گفت : ذلكما مما علمنى ربى - دقّت بفرماييد.
معناى مراوده در جمله : (و راودته الّتى هو فى بيتها)


و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لكقال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون


در مفردات گفته : كلمه (رود) به معناى تردد و آمد و شد كردن به آرامى است به خاطريافتن چيزى ، و كلمه (رائد) هم كه به معناى طالب و جستجوگر علف زار است از همانماده است (اراده ) از ماده (راد، يرود) كه به معناى سعى در طلب چيزى است ،انتقال يافته و به معناى خواستن شده . آنگاه مى گويد: (مراوده ) به معناى اينست كهكسى در اراده با تو نزاع كند يعنى تو چيزى را بخواهى و او چيز ديگرى را، و يا تو درطلب چيزى سعى و كوشش كنى و او در طلب چيز ديگرى .
و اگر گفته شود: (راودت فلانا عن كذا) همچنانكه خداى تعالى فرموده : (هىراودتنى عن نفسى ) و نيز فرموده : (تراود فتيها عن نفسه ) معنايش اين است كهفلانى (فلان شخص را از رايش برگردانيد) و در دومى (او مراوده كرد با من ) ودر سومى (او با غلامش مراوده مى كند) يعنى او را از رايش برمى گرداند. و در دو جمله(و لقد راودته عن نفسه ) و جمله (سنراود عنه اباه ) نيز به اين معنا است .
و در مجمع البيان گفته : (مراوده ) به معناى مطالبه چيزى است به رفق و مدارا ونرمى تا كارى كه در نظر است به آن چيز انجام يابد، و از همين باب است كه به ميلهسرمه مى گويند (مرود) زيرا با آن سرمه مى كشند، ولى در مطالبه قرض نمىگويند (راوده ). و اصل اين كلمه از ماده (راد، يرود) به معناى طلب چراگاه است ، ودر مثل آمده كه : (الرائد لا يكذب اهله ) كسى كه در جستجوى چراگاه است بهاهل خود دروغ نمى گويد. و (غلقت ) از (تغليق ) است كه به معناى بستن درب استآنچنانكه ديگر نتوان باز كرد، زيرا ثلاثى مجرد آن به معناى صرف بستن است ، وتشديد باب تفعيل مبالغه در بستن است كه يا كثرت آن را مى رساند، و يا محكمى را.
كلمه (هيت لك ) اسم فعل و به معناى (بيا) است . (و معاذ اللّه ) به معناى (پناهمى برم به خدا) مى باشد، بنابراين ، كلمه مذكورمفعول مطلق (اعوذبالله ) است كه قائم مقامفعل است .
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگردر قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در سايرگوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شودتفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
احساسات يوسف (عليه السلام ) در كاخ عزيز مصر
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اينخانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر،و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفتهاست (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلاعبرانى است ، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده .
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كهخودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند.آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چندسال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت : (و اتبعت مله ابائىابراهيم و اسحق و يعقوب ).
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مىپرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخخواهش نامشروعش گفت : (معاذ الله انه ربى ...)
آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدامشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با اودر ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدابه زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق ويعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آنوعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى دادهبود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحتولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش پيش مى آيد ازقبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشانخود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگاركرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جزبه خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير وجميل مواجه نمى گردد.
آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان وگوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنهابا همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گمنكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده ،فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ).
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشاراتلطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبتبه آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتراز پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى وعمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله وشيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را ازياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ، دقّت وتدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه درامثال : (معاذ الله انه ربى ) و (ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء) و (ان الحكمالا للّه ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) وامثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كهگفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى دراين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .
آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن ،غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيسدل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بودكه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت .
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ، كه او پسربچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت . چيزى كه هست ، ازاينكه به همسرش سفارش كرد كه (او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يااو را پسر خود بخوانيم ) برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مىكرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را بهطمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، بهاضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است .
احساسات همسر عزيز نسبت به يوسف (عليه السلام ) همسر عزيز كه خود عزيرهمصربود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويدكه وى دراين كودك آمال و آرزوها دارد. اوهم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغنمى ورزيد، ودر رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت بهاهتمامى كه دربارهيك برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت به پذيرائىو عزتى داشت كه نسبتبه گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرىمحبوبمعمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطرجمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانهوى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيشزائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق اوخوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كهداشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دستگرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت ورسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيروننمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزهاين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخرمگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مىتواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاىسلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است ،حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چندباارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى ديگر خود اين بانو هم اززيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ، چون زنان چركين و بد تركيب به دروندربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش ‍ الحان و زيبارويان جوان بدانجا راهنمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش بهيوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها دردل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هرچيز ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرفمى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جزيوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: (قد شغفهاحبا) به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كهصبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش ‍ مى كرد تشنهتر مى شد.
يوسف و همسر عزيز
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مىگشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، وبيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست ، و بيشتر بهغنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه بتوانددل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر وسكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خودجسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميدگشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اماخلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بستو در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف بهخواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را همكه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق بهيوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود اومنصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت وسلطنتى كه دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه (هيت لك ) او را به سوى خود مى خواندتا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق درخود ساخته و دلش را صاف و خالص ‍ نموده ، بطورى كه در آن ، جايى براى هيچ چيزجز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوتاست ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند- از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع واعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت ، در پاسخخود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
توحيد خالص يوسف (عليه السلام ) كه از پاسخ اودرمقابل درخواست همسر عزيز (معاذالله ربى احسن مثواى ) نمايان است
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز خيانت روانمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است. نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم .
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيتخطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از (معاذ اللّه ) چيز ديگرىنگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست .
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمىنگريسته .
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ، و ياد تمامىاسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش ‍ بيرون افكنده ، زيرا اگر انيّت خود را فراموشنكرده بود مى گفت : (من از تو پناه مى برم به خدا) و يا عبارت ديگرى نظير آن ،بلكه گفت : (معاذ اللّه ). و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روحدر برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت : (انى اعوذ بالرحمن منك ان كنتتقيا ).
خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : (انهربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم :پاسخ يوسف همان كلمه (معاذ اللّه ) بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بودكه توحيدى را كه (معاذ اللّه ) افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواستبگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهرسفارش عزيز بود كه گفت : (اكرمى مثويه ) و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى ازاحسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مىكند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است وظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست .
نكاتى كه يوسف عليه السلام در جمله (انه ربى احسن مثواى ) افاده كرده است
يوسف (عليه السّلام ) در جمله (انه ربى احسن مثواى ) چند نكته را افاده كرد:اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاىخدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست ، بلكهمعتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزندنيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثيرخود محتاج به اذن خداست ،
و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقتفعل خداى سبحان است ، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايىكرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشندنيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پسخداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در شدايد بايد بهخدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى ايناست كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايتنگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف ، حضرتابراهيم حكايت كرده كه گفت : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن وهم مهتدون ).
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان است ، و خودمالك چيزى از نفع و ضرر خويش ‍ نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و ياخدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظصريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور كنايه جواب داد. نگفت : منچنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شرتو و يا امثال آن ، چون اگر چنين مى گفت براى خودحول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله (انهربى احسن مثواى ) از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خودو تاءكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت به جاى (اكرام ) كلمه (احسان ) را به كار برد، با اينكهعزيز گفته بود: (اكرمى مثويه ) او گفت : (انه احسن مثواى ) چون در اكرام ، معناىاحترام و شخصيت و عظمت نهفته است .
نراع بين حب الهى و عشق حيوانى و چيره شدن حب الهى در يوسف (ع )
و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دوواقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان (حب ) و (هيمان ) الهى و ميان عشق ودلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند،هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون (كلمة اللّه) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبهاى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع كرده است : (و اللّه غالب على امره ).
پس جمله (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ) دلالت مى كند براصل مراوده ، و آوردن وصف (فى بيتها) براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع واحوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديدبوده ، و همچنين جمله (و غلقت الابواب )، چون اين تعبير (بابتفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكهمفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق رامى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظوراعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را ازناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيزبه نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسرعزيز، (و للّه العزه جميعا).
مراد يوسف از رب در جمله خداى (انه ربى احسن مثواى ) تعالى است
و اينكه فرموده : (قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ...) جوابيست كه يوسف بهعزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خداپناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او پروردگار من است ، متولىامور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگرمن هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دورمى شدم .
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و همانطور كه قبلا هماشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس ‍ از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند براينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ‍ابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده .
عده اى از مفسرين اين احتمال را هم داده اند كه ضمير در جمله (انه ربى احسن مثواى ) بهشاءن برگشته و چنين معنا دهد: رب و مولاى من كه عزيز باشدمنزل و ماءوايم را نيكو كرد و به تو سفارش كرد كه او را گرامى بدار و من اگر الانآنچه تو مى خواهى اجابت كنم به او خيانت كرده ام ، و هرگز نخواهم كرد.
نظير اين وجه قول بعضى از مفسرين است كه گفته اند ضمير به عزيز برمى گردد، وهمان ضمير اسم آن ، و خبرش (ربى )، و جمله (احسن مثواى ) خبر بعد از خبر است .
ليكن اين حرف صحيح نيست ، زيرا اگر اينطور بود جا داشت بفرمايد: (انه لا يفلحالخائنون ) همچنانكه موقعى كه در زندان بود به فرستاده عزيز همين را گفت كه(ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين ) و نفرمود (انى لماظلمه بالغيب ).
علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مىدانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه درزندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت : (اذكرنى عند ربك ) و به فرستادهپادشاه گفت : (ارجع الى ربك ...) و هيچ جا تعبير نكرد به (ربى ) با اينكه عادهوقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند (قبله گاهم )،(ولى نعمتم ) و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت : (اساله مابال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ) كه در اينجا خداى سبحان رارب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: (لو لا ان را برهان ربه ).


و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاءانه من عبادنا المخلصين


خويشتن دارى يوسف (عليه السلام ) در برابر همسر عزيز شگفت انگيز و خارقالعادهبوده است
دقّت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كهگرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته ، اينمعنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورتنگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرايوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنينغريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگرجوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كهعقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و عادهجمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت ، وداراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى وعيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالىفوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مىساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده . آرى ، كسى به يوسفدل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارىاز محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را دربرابر خواهشش خاضع كند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation