بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيامى خواست برسد، چه خوردنيش ، و چه نوشيدنش ، و چه لذائذ جنسيش ، و چه لذائذى كهدر دنيا به تصورش نمى رسيد، و در عقلش نمى گنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مىيابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است ، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است ، كههمان آتش است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (لهم ما يشاون فيها، و لدينا مزيد).
(الذين يقولون ربنا اننا آمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار)
اين آيه شريفه توصيف متقين است ، كه در آيه : (للذين اتقوا) سخن از ايشان رفت ، وايشان را اينطور توصيف مى كند كه مى گويند: (ربنا) و در اين كلمه با ذكر ربوبيتخدا اظهار عبوديت نموده ، از او كه پرورش دهنده ايشان است مى خواهند به حالشان رحمكند، و حاجت شان را برآورد (اننا آمنا...).
در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند، كه ما به تو ايمان آورده ايم ، چونبفرموده خدا در آيه : (بل اللّه يمن عليكم ان هديكم للايمان ) همه منت ها را خدا بر مادارد، كه به سوى ايمان هدايتمان كرد، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعدهاى كه به بندگانش داده كه (و امنوا به يغفر لكم ) به وى ايمان آوريد تا شما رابيامرزد در حق آنان منجز و عملى سازد، و به همين جهت جمله ، (فاغفر لنا ذنوبنا...) رابا آوردن حرف (فا) بر سر آن متفرع بر گفتار قبلى خود كردند، و در اينكه گفتارخود را با حرف (ان ) تاكيد كردند، براى اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايماندلالت كند.
تخلص از عذاب نعمتى افزون بر مغفرت است 
در اينجا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اين است كه ، چرا بعد از جمله : (فاغفر لناذنوبنا) جمله : (و قنا عذاب النار) را اضافه كردند؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگرآتشى نمى ماند؟.
جواب اين است كه : خير، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهدارى ازعذاب آتش هم فضلى جداگانه از ناحيه خدا است ، كه به هر يك از بندگانش بخواهد مىدهد.
و يا به نعيم بهشت متنعم مى كند.
براى اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او، بنده را طلبكار از خدا نمى كند، تا خدا به عنوانپرداخت حق ، او را از عذاب آتش پناه دهد، و يا به نعمت بهشت برساند، زيرا ايمان و اطاعتهم يكى از نعمت هائى است كه خدا به بنده اش داده ، و بلكه بزرگترين نعمت او است ، وبنده از ناحيه خودش چيزى را مالك نيست ، و حقى بر خدا ندارد، مگر آن حقى را كه خود خدابه عهده خود گرفته ، و يكى از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند، ايشان رابيامرزد، و يكى ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد، همچنان كه فرموده : (و امنوا بهيغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم ).
چه بسا از بعضى از آيات استفاده شود كه نگهدارى از عذاب آتش ، همان مغفرت و جنتباشد، نه چيز ديگر، مانند آيه : (هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ، تومنونباللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه ، باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتمتعلمون ، يغفر لكم ذنوبكم ، و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار، و مساكن طيبه فىجنات عدن ).
چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود،تفصيل مى دهد، در آيه اول به طور اجمال فرموده بود: (آيا شما را به تجارتىراهنمايى كنم كه چنين و چنان ...) و در دو آيه بعدش بيان مى كند: كه سود آن تجارتچيست ، و اين خود معنائى دقيق است كه به زودى در موردى مناسب ان شاء اللّه شرحش مىدهيم .
پنج خصلت براى متقين 


الصابرين و الصادقين ...


در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده ، كه تقواى هيچ متقى خالىاز آنها نيست .
1 - صبر، و اين كه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلت هاى ديگراست ، البته از آنجائى كه در آيه ، صبر را مطلق آورده ،شامل همه صبرهاى ديگر هم مى شود: (صبر بر اطاعت )، (صبر بر ترك معصيت )،(صبر بر مصيبت ).
2 - صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار وكردار آدمى با باطنش ، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريمشامل تمامى فضائل مى شود، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات راذكركند، پس ‍ قطعا اين معناى تحليلى منظور نبوده ، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آنهمان راستگوئى است و بس (و خدا داناتر است ).
و كلمه (قنوت ) به معناى خضوع براى خداى سبحان است ، كهشامل عبادات و اقسام اطاعت ها مى شود، و كلمه (انفاق ) كه (منفقين ) اسمفاعل از آن است ، عبارت است از دادن مال به كسى كه مستحق آن است .
منظور از كلمه : (استغفار) در سحرها نماز شب و استغفار در آن است ، و روايات وارده ،استغفار در اسحار را به نماز شب ، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت(وتر) است تفسير نموده اند.
خداى تعالى در سوره مزمل ، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآورى قيام در شب وتهجد و عبادت در آن استغفار را، راه انسانها به سوى پروردگارشان خوانده ، و فرموده :(ان هذه تذكره ، فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا).


شهد اللّه انه لا اله الا هو، و الملائكه ، و اولوا العلم قائما بالقسط


كلمه (شهادت ) در اصل به معناى معاينه يعنى به چشم خود ديدن ، و يا به گوشخود شنيدن ، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است ، ولى در اداى شهادت نيزاستعمال شده ، مثلا درباره كسى كه در محضر قاضى مى گويد (من ديدم كه فلانى آنديگرى را زد، و يا شنيدم كه چنين گفت ، و امثال اينها) مى گويند در محضر قاضى شهادتداد، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا، مشترك در هر دو معنا شد، به طورىكه اگر قرينه اى در كلام نباشد، شنونده از گوينده مى پرسد: منظورت از شهادت ،تحمل آن است ، و يا اداى آن ، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا مى كنند،چون آن كسى كه شهادت را تحمل مى كند، براى اداتحمل مى كند.
ساده تر بگويم : اگر ديده ها و شنيده هاى خود را حفظ مى كند، براى اين حفظ مى كند كهحق و واقع در اثر نزاع ، يا اعمال قدرت ، و يا فراموشى و يا در خفا واقع شدن واقعه ،دچار بطلان نگردد،
پس به اين عنايت ، تحمل شهادت و اداى آن هر دو شهادت است ، يعنى هر دو حق را حفظ واقامه مى كنند، و قسط و عدالت را به پا مى دارند.
چرا خداوند در اين آيه اقامه شهادت مى كند 
و از آنجائى كه آيات قبل ، يعنى از جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم ...) تا جمله :(و المستغفرين بالاسحار) در مقام بيان اين نكته بود كه خداى سبحان شريك در عبادتندارد، و چيزى از او بى نياز نيست ، و آنچه را كه انسانها بى نياز كننده از خدايش ‍ مىپندارند، و به همين خيال باطل به آن اعتماد مى كنند، چيزى به جزگول زنك ، و وسيله زندگى دنيا، و وسيله به دست آوردن مايه زندگى آخرت نيست ، وبه جز از راه تقوا نمى توان زندگى دنيا را مايه حيات آخرت كرد، به عبارت ديگر مىفرمود:
اين نعمت هائى كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤ من و كافر است ، در آخرتمختص به مؤ من است ، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آياتفرموده همه حق است ، و نبايد در آن ترديد كرد.
و با اينكه شاهد خود خداى عزاسمه است ، شهادت داد بر اينكه او معبودى است كه جز اومعبودى نيست ، و چون به غير او معبودى نيست ، پس احدى نيست كه جاى او را بگيرد، و خلقرا از او بى نياز كند، نه مال ، نه فرزند، و نه هيچ يك ، از زينت هاى ديگر دنيا، و نههيچ سببى از اسباب ، براى اينكه اگر يكى ازاين نامبردگان چنين خاصيتى داشته باشد،و بتواند ما را از خدا بى نياز سازد، قهرا درمقابل خداى تعالى معبود ديگرى خواهد بود، و يا اگر خود، معبودى نباشد قطعا به معبودديگرى تكيه خواهد داشت ، و آيه شريفه با جمله : (لا اله الا هو) اين معنا را نفى كرد.
خداى تعالى در حالى اين شهادت را مى دهد كه در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاكمبه عدل است ، چون امر عالم را از راه خلقت اسبابقبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده ، و همه را در راهبازگشت به سوى خودش قرار داده ، تا با تلاش وتكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمت هائى قرار داده ، تاانسان هم در مسيرش ، و هم در هدفش يعنى در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمت ها استفادهكند، البته در دنيا براى آخرتش استفاده كند، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتمادنموده ، بر سر آن نعمتها از سير باز ايستد، پس خدائى به اين معنا شهادت مى دهد كهخود شاهدى عادل است .
يكى از لطائف اين آيه آن است كه ، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت ،شهادت مى دهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است ، و وحدانيت او را هماثبات مى كند.
توضيحى درباره رابطه بين عادل بودن خداى سبحان و شهادت او به وحدانيتخودش
توضيح اينكه : ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر مى دانيم براى اين است كه شاهدهمواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد، به دو سوى انحرافى(افراط) و (تفريط) منحرف نشود، وفعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد، و در نتيجه شهادتش خالىاز دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن ، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالتآدمى مى شود، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامى كه در بين اجزاى عالم است ، و همهفعل خدايند، محض عدالت است .
تكرار مى كنيم وقتى رفتار ما بر طبق نظام فطرت ، ما راعادل مى كند، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است ، و اگر احيانا به حوادثىبر مى خوريم كه خوش آيند ما نيست ، و يا بر خلافميل و طمع ما است ، و به دنبالش اعتراض سر داده ، در مورد آن حادثه مناقشه مى كنيم ،حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايى مى گوئيم كه ازعقل ما تراوش مى كند، و يا غرائز ما متمايل به آن است ، و معلوم است كه حكمعقل ما، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده ، ولى وقتى به بحث مىپردازيم ، و به سبب حادثه پى مى بريم ، شبهه مازائل مى شود، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پى ببريم ،حداقل به جهل خود پى مى بريم ، پس آنچه در دست ما است(جهل به سبب ) است ، نه (علم به نبود سبب )، پس نظام جهان هستى (كه عينفعل خداى سبحان است )، عين عدالت است (دقت فرمائيد).
و اگر در اين ميان معبودى باشد كه جاى خدا را پر كند، و ما را در موردى از خدا بى نيازسازد، قطعا نظام عالم نمى توانست عادل به طور مطلق باشد، بلكه نظام هر الهبالنسبه به خودش ، و در دايره قضا و علمشعادل بود.
و كوتاه سخن اينكه خداى سبحان كه شاهدى استعادل ، شهادت مى دهد بر اينكه معبودى جز او نيست ، اين شهادت را همانطور كه گفتيم بافعل خودش كه همان نظام عالم است ادا مى كند، و به طورى كه از ظاهر آيه مورد بحثبرمى آيد با قول خودش هم ادا كرده ، و فرموده : (شهد اللّه انه لا اله الا هو).
پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر يكتائى خود، نظير آيه شريفهزير است ، كه مى فرمايد: (لكن اللّه يشهد بماانزل اليك ، انزله بعلمه ، و الملائكة يشهدون ، و كفى باللّه شهيدا.
وجه اينكه ملائكه و صاحبان علم هم در كنار خدا شهادت مى دهند 
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده : (ملائكه هم شهادت مى دهند بر اينكه معبودى جزخدا نيست ،
توجيهش اين است كه خداى تعالى در آيات مكى كهقبل از اين آيات نازل شده ، خبر داده به اينكه فرشتگان ، بندگان محترم خدايند، و او رادر آنچه دستور مى دهد نافرمانى نمى كنند، و هر چه مى كنند به امر او است او را تسبيحنموده و در تسبيح خود شهادت مى دهند به اينكه معبودى جز او نيست .
اينك آن آيات : (بل عباد مكرمون لا يسبقونهبالقول و هم بامره يعملون ) و (الملائكه يسبحون بحمد ربهم ).
در آيه مورد بحث مى فرمايد: (صاحبان علم شهادت مى دهند به اينكه جز او معبودى نيست)، براى اينكه هر صاحب علمى از آيات آفاقى و انفسى خدا، يكتائى خدا را به يقين دركمى كند، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر مى كند، و درعقول آنان رسوخ مى نمايد.
از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه : مراد از شهادت به طورى كه از ظاهر آيه شريفه بر مى آيد شهادت (قولى) است نه (عملى )، هر چند كه شهادت عملى خدا بر يكتائى و عدالتش نيز در جاى خودصحيح و حق است ، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مى دهد بر اينكه معبودى واحددارد، و با تمامى جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت مى دهد كه اگرمعبودى غير از او بود نظامى چنين متصل و به هم پيوسته نمى داشت .
نقش و معناى (قائما بالقسط) در آيه شريفه 
دوم اينكه : جمله : (قائما بالقسط) حال ازفاعل (شهد اللّه ) يعنى حال از (اللّه ) است ، وعامل در اين حال هم جمله (شهد) است .
و به عبارتى روشن تر اينكه (قيام خدا به قسط) آن چيزى نيست كه خدا و ملائكه واولوا العلم بر آن شهادت داده اند، بلكه چگونگى و حالت شهادت دادن خدا را مى رساند ومعنايش اين است كه خدا در حالى كه قائم به قسط است شهادت مى دهد بر اينكه معبودىبه جز او نيست ، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را مى دهند،دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله : (لا اله الا هو) و جمله : (قائمابالقسط) جدائى انداخته ، و بين دو جمله ، كلمات (والملائكه و اولوا العلم ) را آورده، و اگر مساءله قيام به قسطهم از اجزاى شهادت بود جا داشت كه بفرمايد، (شهد اللّهانه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائكه ...).
از اينجا روشن مى شود اينكه جمعى از مفسرين در تفسير آيه ، شهادت را شهادت عملى ،
و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفته اند، اينان از دو جهت خطا رفته اند، خواننده مىتواند با مراجعه بدانچه گفته اند به اين اشكال متوجه شود.
و از اين اشكال بدتر، اشكال بر مفسرى است كه گفته :حمل شهادت ، بر شهادت قولى ، مستلزم آن است كه مساءله توحيد را مستند به(نقل ) بدانيم نه (عقل )، آنوقت ناگزيريم براى اثبات حجت و اعتبارنقل ، مساءله وحى را اثبات كنيم ، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآنوحى است ، اين دليل نقلى اعتبار نمى يابد، و اين خود بيانى است دورى .
و به خاطر همين اشكال بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از شهادت دادن خدا يك معناىاستعاره اى و ادعائى است ، به اين معنا كه ادعا شود تمامى آنچه خدا خلق كرده ، با وحدتحاجت و نظام متصل خود دلالت مى كند بر وحدت صانعش ، و اين دلالت خود نوعى سخنگفتن است ، و خدا با چنين نظامى به يكتائى خود شهادت مى دهد، و با همين ادعا ملائكه همبا اطاعتشان ، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان ، آيات و نشانه هاى يكتائى خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت مى دهند.
پاسخ به سخن بعضى از مفسرين كه گفته اند مراد از شهادت دادن خدا، شهادتقولىنيست
جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كرده اند، چون اينكهدانشمندان گفته اند دليل نقلى قابل اعتماد نيست ، در خصوص مواردى است كهعقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در اين صورت است كه شنونده به آن اعتمادنمى كند، زيرا احتمال مى دهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلىكه تنها علم راهگشا است به چنين دليلى اعتماد نمى شود، اما اگر فرض كرديم يكدليل نقلى افاده علم كرد، علمى كه دليل عقلى هم همان را افاده مى كند، و يا علمى قوى تراز علم عقلى مى آورد، در آن صورت دليل عقلى هم مانند نقلى معتبر و يا از آن معتبرتر خواهدبود، همچنان كه مى بينيم همه مردم دليل (نقلى متواتر) را ازدليل عقلى معتبرتر مى شمارند، و مضمون آنرا از مضمونى كه برهان عقلى بر آن اقامهشده باشد صادق تر و روشن تر مى دانند، هر چند كه مقدمات آن برهان نظرى ، يقينىباشد، و نتيجه اى يقينى هم بدهد.
پس اگر شاهدى را فرض كنيم كه احتمال دروغگوئى در او نمى رود، و برهان صريحافاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد، شهادت چنين شاهدى همان يقين را مى آورد،كه يك برهان يقينى مى آورد، و خداى سبحان چنين شاهدى است ، چون او كسى است كه نقصو باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگوئى تصور نمى شود، پس شهادت او بروحدانيت خودش شهادتى است حق ، همچنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلمشهادت آنان را به طور يقين اثبات مى كند،
پس اينكه گفتند: (شهادت مورد نظر آيه ، شهادت كلامى نيست ، زيرا اگر باشد چنين وچنان مى شود)، مغالطه اى بيش نيست .
شهادت خداوند دعواى مشركين را باطل مى كند 
علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است ، اگر اصنام و ارباب اصنامى بهعنوان شريك خدا اثبات مى كردند، به عنوان شفيع در درگاه خدا، و وسائطى بين او وخلقش اثبات مى كردند، همچنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند: (ما نعبدهم الاليقربونا الى الله زلفى )، و حتى آنهائى هم كه به شرك خفى براى خدا شريك مىگيرند، مثلا در نماز وروزه خود هواى نفس ، و يا اطاعت ما فوق ، و يامال ، و اولاد، را هم دخالت مى دهند، در حقيقت به سببى كه خدا آنرا سبب قرار داده تمسك مىكنند، و وقتى به آن سبب دست مى يابند آنرا سببىمستقل در تاءثير مى پندارند، و خلاصه سخن اينكه هر شريكى كه براى خدا مى پندارندزبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه (ما اينها را عبادت مى كنيم ) نه اينكهواقعا شريكند و وقتى خداى تعالى شهادت داد كه او براى خود شريكى نگرفته ،دعوپى مشركين باطل مى شود، كه عين همين بيان ما را، آيه شريفه زير آورده كه مىفرمايد: (قل اتنبئون اللّه بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض ). زيرا همين كهخداى تعالى بفرمايد: من هيچ شريكى براى خود سراغ ندارم ، دعوى مدعيان شرك ، خودبه خود باطل مى شود، چون ثابت شده كه هيچ چيزى در آسمانهاو زمين بر خدا پوشيدهنيست . و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار، خبرى است كه از مصدر ربوبى وعظمت خدا صادر شده ، مثل اين خبر كه مى فرمايد: (سبحانه و تعالى عما يشركون ). وامثال اين آيات كه خبرى است از ناحيه خدا، چيزى كه هست در اين خبر انطباق معناى شهادتبر آن نيز ملاحظه شده ، چون خبرى است كه در مورد دعوى آمده ، و آورنده آن قائم بهقسط است ، و شهادت هم چيزى به جز خبرعادل ، در مورد دعوى نيست .
پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده ، تفنن دركلام است ، در نتيجه برگشت معناىآيه به اين است كه اگر در عالم هستى اربابى غير خدا مؤ ثر در خلقت و تدبير بود، وشركا و يا شفيعانى وجود داشت ، خداى تعالى او را مى شناخت ، و به وجودش شهادت مىداد، ولى او خبر داده كه براى خود هيچ شريكى سراغ ندارد.
نتيجه معناى آيه : نفى شريك براى خداوند است 
پس معلوم مى شود هيچ شريكى بر اى او نيست ، و نيز اگر چنين شريكى وجود مى داشتملائكه هم او را مى شناختند، و به وجود او اعتراف مى كردند، چون ملائكه واسطه هاى خداو خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا مى كنند، ولى ملائكه شهادت به نبودن شريكداده ، پس شريكى براى خدا نيست ، و نيز اگر شريكى مى بود اولوا العلم به وجود اوآگاه مى شدند، و شهادت مى دادند، ولى مى بينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقىو انفسى شهادت داده اند به اينكه براى خدا هيچ شريكى نيست .
پس كلام در آيه مورد بحث به اين مى ماند كه بگوييم : (اگر در فلان كشور غير ازفلان پادشاه كه او را مى شناسيم پادشاهى ديگر مؤ ثر در شؤ ون مملكتى و اداره امورآن وجود مى داشت ، پادشاه معروف هم او را مى شناخت ، چونمحال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعى نداشتهباشند، و نيز اگر وجود مى داشت قوه مجريه مملكت يعنى وزرا كه واسطه بين تخت سلطنتو مركز فرماندهى و بين افراد رعيتند خبردار مى شدند، براى اينكه وزراحامل پيامها و اوامر سلطان ، و مجرى احكام اويند و قهرا در بين احكامى كه در دست دارنداحكامى هم از پادشاه دوم مى ديدند، و نيز اگر پادشاهى ديگر وجود مى داشت عقلاى مملكتكه فرمانبران اوامر و پيمانهاى سلطان هستند، و در مملكت سلطان زندگى مى كنند، قطعااز وجود پادشاه دوم خبردار مى شدند، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاعدارد، نه وزرا، و نه عقلاى مملكت ).


لا اله الا هو العزيز الحكيم


اين جمله نظير جمله معترضه اى است كه به منظور احقاق حقى كه در وسط كلام پيش آمدهذكر گرديده ، تا آن حق فوت نشود، پس ‍ جمله نامبرده مقصود اصلى نيست ، و اما آن حقىكه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا، چون يكى از ادب ها كه همواره كلام خداى تعالىرعايتش مى كند اين است كه هر جا نامى از خدا برده مى شود، و موردى است كه شنونده ازصفات افعال خدا چيزى تصور مى كند كه لايق به ساحت مقدس او نيست ، بلافاصله درهمانجا آن تصور را دفع مى كند، نظير آيه شريفه : (قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه)، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود،قبل از هر چيز كلمه (سبحانه ) را آورد، و به وجهى نظير آيه : (و قالت اليهوديداللّه مغلولة ، غلت ايديهم )، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است ،بلافاصله فرمود: (بسته باد دست آنان ).
علت تكرار (لا اله الا هو) و ختم آيه به دو نامه (عزيز) و (حكيم ) 
كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولشمشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفى شريك بود، جاى آن بود كهناقل اين شهادت كه خود خداست ، و نيز شنونده آن ، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد، وبگويد: (لا اله الا هو) نظير آنكه در داستان تمت به عايشه فرمود:
(و لو لا اذ سمعتموه ، قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا، سبحانك هذا بهتان عظيم ).
چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتى بهتانى مى شنوند و مى خواهند متهم راتبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلايه فرموده كه چراقبل از تبرئه عايشه ، خدا را منزه نداشتيد، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كهتنزيهش را واجب بدانند.
پس زمينه جمله : (لا اله الا هو العزيز الحكيم ) زمينه ثناخوانى بر خداى تعالى است ،تا حق تعظيم او به دست آيد، و به همين جهت جمله رابا دو نام (عزيز) و (حكيم )تمام كرد، و اگر نتيجه اى از مساءله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف (واحد)و (قائم ) به قسط تمام كند، پس خواسته است بفرمايد:
درجائى كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش مى رود، سزاوارترين ثناى بر او، بازهمان يگانگى او است ، چون او يگانه در عزت است ، يعنى ساحتش مانع از آن است كه باوجود شريكى در الوهيت ، ذلت شريك داشتن را بپذيرد، و نيز او يگانه در حكمت است وساحتش مانع از آن است كه اغيار، امر او را در خلق و تدبير، نقض كنند و يا نظامى را كه اودر عالم برقرار نموده به تباهى كشانند.
پس آنچه گذشت جواب از اين سؤ ال بود كه چرا جمله (لا اله الا هو) تكرار شده واينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام (عزيز) و (حكيم ) ختم گرديده معلومشد (و خدا دانا است ).
بحث روايتى 
در مجمع البيان ذيل آيه : (قل للذين كفروا ستغلبون ...) آمده است كه محمد بن اسحاقاز رجال خود نقل كرده كه وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در جنگ بدر با كفارقريش برخورد نمود، و فاتحانه به مدينه برگشت ، يهوديان مدينه را در بازار قينقاعجمع كرد، و فرمود: (اى گروه يهود! برحذر باشيد، از اينكه خداوند شما را به همانسرنوشتى دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد، وقبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد، چون شما مىدانيد كه من پيامبرى مرسلم ، و نشانه هاى نبوت مرا در كتب خود ديده ايد)، يهوديانگفتند: (اى محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدى مغرور مشو، زيرا با مردمىروبرو شدى كه از آداب جنگ چيزى نمى دانستند، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردى ، و امااگر روزى ما با تو به قتال برخيزيم آنوقت خواهى فهميد كه ما مرد كارزاريم )، بهدنبال اين جريان آيه بالا نازل شد.
مؤ لف : اين روايت را درالمنثور هم از ابن اسحاق ، و ابن جرير، و بيهقى در كتاب(دلائل )، از ابن عباس آورده اند، و قريب به اين مضمون را قمى در تفسير خودنقل كرده و ليكن خواننده گرامى توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث ، با اين نظريهكه درباره يهود نازل شده باشد آنطور كه بايد نمى سازد، و مناسب تر با سياق ايناست كه بگوئيم ، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده (و خدا داناتر است ).
بالاترين لذتها در دنيا و آخرت كدام است ؟ 
و در كافى ، و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه امام صادق(عليه السلام ) فرمود: مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتى بهره نمى برند، كه لذيذتراز زنان باشد، و اين كلام خداست ، آنجا كه مى فرمايد: (زين للناس حب الشهوات منالنساء و البنين ...) آنگاه فرمود: (اهل بهشت هم از هيچ لذتى به قدر لذت نكاح لذتنمى برند، نه خوردنى ها و نه نوشيدنيها).
مؤ لف : امام (عليه السلام ) اين معنا را از ترتيبى كه در آيه شريفه است استفاده كرده ،چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده ، و آنگاه اين شهوات رامتاع دنيا خوانده ، و فرمود: كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است .
و منظور امام (عليه السلام ) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفى نموده ، ولذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده ، انحصار نسبى بوده ، خواسته است بفرمايد:
لذت نكاح نسبت به لذات ساير شهوات بدنى بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخلذات ، خارج از مورد كلام آنحضرت است و شامل لذت بردن آدمى از نعمت هستى خود، و يالذتى كه يكى از اولياى خدا از تقرب به خدا، و مشاهده آيات كبراى او، و لطائف رضواناو و اكرام او، و ساير لذائذى از اين قبيل ، نمى شود، براهين علمى هم قائم است بر اينكهعظيم ترين لذائذ، لذت هر موجودى است از وجود خودش ، و براهين علمى ديگرى اقامه شدهاست بر اينكه : (التذاذ هر موجودى به وجود پروردگارش ، عظيم تر است از التذاذىكه از هستى خود مى برد).
و در اين ميان روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قربخدا، در نظرش از هر لذت ديگرى بزرگتر است .
در كتاب كافى از امام باقر (عليه السلام )نقل كرده كه فرمود: على بن الحسين (عليهماالسلام ) مى فرمود: يك آيه از قرآن ، كشتهشدن و سرعت مرگ در ما (اهل بيت ) را برايم گوارا مى سازد و آن آيه : (اولم يروا اناناتى الارض ننقصها من اطرافها) است ، كه مراد از نقص اطراف ، مرگ علما است ، و از آنبرمى آيد كه خداى تعالى هر وقت نظرى به زمين بيفكند،اهل دنيا و ماده پرستان را با مرگ علما عذاب ، و علما را با بردن به درگاه خود بهعاليترين لذات متنعم مى سازد، و به زودى رواياتى در موارد مناسب درطول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت .
در مجمع البيان در ذيل جمله : (القناطير المقنطره ) از امام باقر و امام صادق (عليهالسلام ) روايت آورده كه فرمودند (كلمه (قنطار) به معناى پوستى از گاو است كهپر از طلا كرده باشند).
و در تفسير قمى از امام (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: (منظور از(خيل مسومه ) اسبان چريده چاق است ).
در كتاب فقيه و كتاب خصال از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده اند كه فرمودهركس در نماز وترش كه آخرين ركعت نماز شب است ، هفتاد بار درحال ايستاده بگويد:
(استغفر اللّه و اتوب اليه ) و تا يكسال اينعمل را ادامه دهد خداى تعالى او را در درگاه خود از مصاديق (مستغفرين بالاسحار) بهحساب آورده و آمرزش خداى تعالى برايش حتمى خواهد شد.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آمده و يكى از سننرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه از آن جناب ترك نمى شده است ، و قريب بههمين معنا در (درالمنثور) از ابن جرير، از جعفر بن محمد،نقل شده ، كه فرمود: هركس ‍ پاسى از شب نماز بگزارد، و در آخر شب هفتاد بار استغفاركند، از مستغفرين نوشته مى شود، و اينكه در روايات بالا آمده بود: (از مصاديق مستغفرينبالاسحار محسوب مى شود) از قرآن كريم استفاده شده ، در آنجا از مستغفرين حكايت كردهكه مى گويند (فاغفر لنا ذنوبنا...) از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت مى كند، وآنرا رد نمى نمايد استفاده مى شود كه دعايشان مستجاب است .
آيات 25 - 19 آل عمران 


ان الدين عند اللّه الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيابينهم و من يكفر بايات اللّه فان اللّه سريع الحساب (19) فان حاجوكفقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن و قل للذين اوتوا الكتاب و الامين ءاسلمتم فان اسلموا فقداهتدوا و ان تولوا فانما عليك البلاغ و اللّه بصير بالعباد(20) ان الذين يكفرون باياتاللّه و يقتلون النبين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاباليم (21) اولئك الذين حبطت اعملاهم فى الدنيا و الاخره و ما لهم من ناصرين (22) الم ترالى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب اللّه ليحكم بينهم ثم يتولى فريقمنهم و هم معرضون (23) ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فىدينهم ما كانوا يفترون (24) فكيف اذا جمعناهم ليوم لاريب فيه و وفيتكل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون (25)


ترجمه آيات
همانا دين نزد خدا تنها اسلام است ، و اهل كتاب در آن اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه بهحقانيت آن يقين داشتند و خصومتى كه در بين خود داشتند وادار به اختلاف كفر بورزد بايدبداند كه خدا سريع الحساب است (19).
حال اگر همينها بر سر دين با تو بگو مگو كردند بگو من و پيروانم سراسر وجودمانرا تسليم خدا كرديم و به اهل كتاب و مشركين بى كتاب يك كلمه بگو اسلام مى آوريد يانه ؟ اگر اسلام آوردند راه سعادت خود را يافته اند و اگر نياوردند تو وظيفه خودت راانجام داده اى چون بيش از ابلاغ ، وظيفه اى ندارى و خدا بيناى به(اعمال ) بندگان است (20).
به كسانى كه به آيات خدا كفر مى ورزند و پيامبران را به ناحق مى كشند و افرادى راكه به عدالت وادارشان مى كنند به قتل مى رسانند، بشارت به عذابى دردناك بده(21).
اينان همانهايند كه اعمال خيرى هم كه دارند هم در دنيا بى نتيجه مى ماند و هم در آخرت واز انواع ياوران ، هيچ نوع ياورى ندارند (22).
مگر نديدى كسانى را (علماى اهل كتاب را) كه مختصر اطلاعى از كتاب آسمانى خود دارند،چگونه مردم را به كتاب خدا مى خواندند تا در بين آنان حكومت كند اما خودشان از كتاب خداروى گردانده و زير بار نرفتند (23).
و اين بدان جهت بود كه مى پنداشتند: آتش دوزخ به آنان نمى رسد مگر چند روزى معدود وافتراهائى كه خودشان در دين خود تراشيده بودند مغرورشان ساخت (24).
پس چه حالى خواهند داشت روزى كه هيچ شكى در آمدنش نيست ، زمانى كه همه آنان را جمعمى كنيم و هر انسانى بدانچه كرده بدون كم و زياد مى رسد و به احدى ستم نمى شود(25).
بيان آيات
اين آيات در بيان حال اهل كتاب است كه آخرين طوائف سه گانه اى است كه گفتيم در اينسوره به شرح حال آنان مى پردازد، و مقصود مهم و اصلى از ذكر طوائف نامبرده ، همينطايفه است ، و قسمت عمده اين سوره درباره همين طايفه يعنى يهود و نصارانازل شده ، و يا بالاخره به ايشان مربوط مى شود.


ان الدين عند اللّه الاسلام ...


در سابق معناى اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناى لغوى در اينجا مرادباشد، به قرينه اينكه اختلاف اهل كتاب را نقل مى كند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام وتنها به خاطر دشمنى اى كه با يكديگر داشتند آنرا نپذيرفتند.
مراد از (ان الدين عند اللّه الاسلام ) 
در نتيجه معناى جمله مورد بحث چنين مى شود كه : (دين نزد خداى سبحان يكى است واختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياىخود هيچ كتابى نازل ننموده مگر درباره همان دين ،
و هيچ آيت و معجره اى به پا نكرده مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام ،يعنى تسليم حق شدن ، و بعقيده هاى حق معتقد گشتن ، واعمال حق انجام دادن ) و به عبارتى ديگر: (آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن دربرابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقائد واعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى شود).
و اين بيان هر چند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او ازنظر مقدار و كيفيت مختلف است ، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزى به جز همان امر واحدنيست ، اختلافى كه در شريعت ها هست از نظركمال و نقص است ، نه اينكه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آنها باشد، ومعناى جامعى كه در همه آنها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش ، واطاعت او در آنچه كه در هر عصرى با زبان پيامبرش از بندگانش مى خواهد.
پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد، و آنرا براى آنان بيان مى كند،و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آنچه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشنو مسلم شده اخذ كند، و در آنچه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اينكه كمترينتصرفى از پيش خود در آنها بكند،
اختلاف اهل كتاب ناشى از غرور و ستمگرى آنها بود 
و اما اختلافى كه اهل كتاب از يهود و نصارا در دين كردند، با اينكه كتاب الهى بر آناننازل شده ، و خداى تعالى اسلام را برايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشى ازجهل نبود، و چنان نبود كه حقيقت امر برايشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند كه دينخدا يكى است .
بلكه اين معنا را به خوبى مى دانستند و تنها انگيره آنان در اين اختلاف ، حس غرور وستمگريشان بود، و هيچ عذرى ندارند، و همين خود كفرى است كه به آيات مبين خداورزيدند، آياتى كه حقيقت امر را بر ايشان بيان كرد.
آرى به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چوناهل كتاب خداى تعالى را قبول دارند، و معلوم است كه هركس به آيات خدا كفر بورزد خداسريع الحساب است ، و به سرعت هم در دنيا و هم در آخرت به حسابش مى رسد، در دنياگرفتار خزى و ذلت و محروم از سعادت حياتش مى كند، و در آخرت به عذاب دردناكدچارش مى سازد.
دليل ما بر اينكه سريع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نكرديم ، كلام خود خداىتعالى است ، كه بعد از دو آيه مى فرمايد: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا والاخره ، و ما لهم من ناصرين ).
از آنچه گفته شد دو نكته روشن گرديد: اول اينكه : مراد از نزد خدا بودن دين ، و حضورآن ، حضور تشريفى است ،
حضور تشريفى است ، به اين معنا كه آنچه از دين نزد خدا است دين واحد است ، كه اختلافدر آن تنها به حسب درجات و استعدادات امتهاى مختلف است ، پس مراد از وحدت ، وحدتتكوينى نيست ، ساده تر بگويم مراد از دين فطريات بشر نيست ، و نمى خواهد بفرمايددين خدا كه در فطرت بشر به وديعه سپرده شده يكى است .
نكته دوم اينكه مراد از (آيات اللّه ) در آيه مورد بحث ، آيات وحى و بيانات الهى استكه به انبياى خود القاء مى كند،نه آيات تكوينى كه بر وحدانيت او و معارف ديگرىنظير آن دلالت دارد.
و اين آيه شريفه اهل كتاب را در برابر بغى و تجاوزهايشان تهديد به انتقام مى كند،همچنان كه آيات قبلى كه مى فرمود: (قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم...) مشتمل بود بر تهديد مشركين و كفار، و چه بسا همين جهت باعث شده است كه در آيهبعدى اهل كتاب و مشركين را يك جا مورد خطاب قرار داده و با لحنى تهديدآميز بفرمايد:(قل للذين اوتوا الكتاب و الاميين ءاسلمتم ...).


فان حاجوك فقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن


ضمير در كلمه (حاجوك ) به اهل كتاب برمى گردد، و اين به خوبى روشن است ، ومراد از محاجه كردن اهل كتاب ، احتجاج در امر اختلاف است ، به اينكه مثلا بگويند اختلاف مااز غرور و بغى و ستمگرى نيست ، و چنان نيست كه با روشن شدن حق ، در آن اختلاف كنيد،بلكه عقل و فهم ما و اجتهادى كه در به دست آوردن حقايق دين كرده ايم ما را به اين اختلافكشانيده ، و در همين راهى كه انتخاب كرده ايم تسليم حق تعالى هستيم ، و آنچه هم كه تواى محمد انتخاب كرده اى و به سوى آن دعوت مى كنى از اينقبيل است ، عقل ما اينطور و عقل تو آنطور حكم كرده ، و هر دو تسليم خدائيم و يا محاجه اىشبيه به اين كنند، دليل ما بر اينكه منظور از محاجه چنين چيزى است ، پاسخى است كهآنجناب ماءمور شده بدهد، و بگويد (اسلمت وجهى للّه )، و در تتمه آيه بگويد:(ءاسلمتم ، براى اينكه در اين دو جمله حجتى آمده كه طرف را به كلى خاموش مى كند، نهاينكه خواسته باشد طفره رفته و اصلا جواب ندهد.
دين واحد است و بعد از آن هيچ حجتى نيست 
و معنايش با در نظر گرفتن ارتباطى كه به ماقبل خود دارد اين است كه (ان الدين عند اللّه الاسلام ) دين خدا يكى است ، و آنهم اسلاماست و كتابهائى كه خدا نازل كرده در آن هيچ اختلافى ندارد، و هيچعقل سليمى در اين شك نمى كند، و نتيجه اين وحدت دين ، اينست كه هيچ حجتى عليه تو درمسلمانيت وجود ندارد، (فان حاجوك )، حال اگر با تو احتجاج كردند،(فقل اسلمت وجهى للّه و من اتبعن ...).
و اين است همان دين واحد، و بعد از خود دين ، ديگر هيچ حجتى در امر دين نيست .
آنگاه از ايشان بپرس : (ءاسلمتم ) آيا اسلام آورده ايد؟ اگر اسلام آورده باشند، وتسليم شده باشند، كه راه را يافته اند، و قطعا آنچه ما بر تو و بر انبياىقبل از تو نازل كرده ايم را قبول مى كنند، و ديگر نه هيچ حجتى عليه آنان هست و نه بعداز اين ، مخاصمه اى بين شما و ايشان خواهد بود و اگر اسلام نياورند، و از اسلام اعراضكنند، باز هم فائده اى در احتجاج و مخاصمه با ايشان نيست ، سر به سرشان نگذار،براى اينكه سزاوار نيست درباره امر واضح و ضرورى مخاصمه شود، اين مطلب كه دينعبارت است از تسليم خدا شدن چيزى نيست كه بر سر آن بگو مگو شو د، و تو هم به جزابلاغ ، وظيفه اى ندارى .
خداى سبحان در اين آيه بين اهل كتاب واميين جمع كرده و فرموده : بهاهل كتاب و اميين بگو: آيا تسليم خدا هستيد يا نه ... و اين بدان جهت است كه دين اختصاصبه كسى ندارد، چه مشرك و چه اهل كتاب ، همه بايد تسليم خدا باشند.
و نيز در آيه شريفه ، اسلام را متعلق بر كلمه (وجه ) كرده ، و وجه هر چيزى آنطرفى است كه رو به تو باشد، ممكن هم هست وجه در اينجا به معناى اخص كلمه باشد كههمان چهره آدمى است ، چون چهره و صورت ، محل اجتم اع همه حواس و يا بيشتر آن است ، واگر چهره انسان تسليم خدا شود، (شنوائى )، (بينائى )، (چشائى )،(بويائى ) و (لامسه ) نيز تسليم شده و در حقيقت همه بدن تسليم شده است ، علاوهبر اينكه تسليم شدن چهره ، دلالت مى كند براقبال و خضوع در برابر امر الهى ، و اگر جمله : (و من اتبعن ) را عطف بر ماقبل نمود، با اينكه مى توانست بفرمايد: (اسلمنا ما مسلمانان تسليم امر خدا هستيم )براى اين بود كه هم احترام رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) را حفظ كرده باشد، و همتابعيت مردم از آن جناب را.


و قل للذين اوتوا الكتاب و الاميين ءاسلمتم ....


منظور از اميين مشركين است ، وعلت نامگذارى مشركين به اميين اين است كه قبلا ناماهل كتاب را برده بود و اهل كتاب مشركين را امى (بى سواد) لقب داده بودند.
همچنانكه خداى تعالى از ايشان حكايت كرده كه گفتند: (ليس علينا فى الاميينسبيل )، براى ما اهل كتاب تعدى به حقوق ديگراناشكال ندارد و كلمه امى در لغت به معناى كسى است كه نمى تواند بخواند و بنويسد.
چند نكته كه از جمله : (فان تولوا فانما اليك البلاغ ...) استفاده مى شود 
و در اينكه فرمود: (و ان تولوا فانما عليك البلاغ و اللّه بصير بالعباد) چند نكتههست .
اول اينكه : از جدال و سر به سر گذاشتن با مشركين نهى مى كند، چون كسى كه منكرامور ضرورى و بديهى است ، بحث با او جدال و لجاج است نه بحثمعقول .
دوم اينكه : مى فهماند حكم كردن و داورى درباره مردم به طور مطلق تنها از آن خداىسبحان است و بس ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تنها رسولى است مبلغ و بس ،حاكم و مصيطر بر مردم نيست همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (ليس لك من الامر شى ء)و نيز فرموده : (لست عليهم بمصيطر).
سوم اينكه : تهديدى است براى اهل كتاب و مشركين ، براى اينكه گفتار را با جمله : (واللّه بصير بالعباد) ختم مى كند، و بعد از آن كه به پيامبرش مى فرمايد تو در اموراستقلال ندارى ، گفتن اين كه (خداى بيناى بر بندگان خويش است )، خالى از تهديدنيست .
همچنان كه آيه زير كه نظير آيه مورد بحث است ، دلالت بر تهديد دارد، مى فرمايد:(قولوا آمنا باللّه ... و نحن له مسلمون ، فان آمنوابمثل ما آمنتم به فقد اهتدوا، و ان تولوا فانما هم فى شقاق ، فسيكفيكهم اللّه ، و هوالسميع العليم ). كه درباره اهل كتاب مى فرمايد: اگر از اسلام روى گردانى مى كنندبدان كه در اين رفتارشان اصرار خواهند ورزيد، آنگاه آنان را به بيانى تهديد مى كندكه مايه تسلى خاطر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد.
پس آيه شريفه هم كه مى فرمايد: (و اگر اعراض كردند بدان كه تو تنها مامورابلاغ هستى )كنايه از اين است كه ايشان را واگذار به پروردگارشان بكن ، كه اوبه بندگان خود بينا است ، درباره هركس آن حكمى را اجرا مى كند كهحال او اقتضاى آن حكم را دارد، و استعدادش آن حكم را درخواست مى كند.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند:
كه آيه شريفه مورد بحث ،دلالت بر آزادى عقيده دارد، و اينكه مردم در انتخاب دين آزادند(لا اكراه فى الدين )، حرف صحيحى نيست براى اينكه زمينه سخن در آيه شريفههمانطور كه توجه فرموديد زمينه ديگرى است .
و اگر در جمله : (بصير بالعباد) عبوديت را عنوان كرد و نفرمود: (بصير بهم خدابه ايشان بينا است ) و يا (بصير بالناس خدا به مردم بينا است ) و يا عبارتىنظير اينها براى اين بود كه اشاره كند به اينكه حكمش در مردم نافذ و گذرا است براىاينكه مردم هر چه باشند بندگان او و تربيت شده او هستند چه خودشانقبول داشته و تسليم باشند و چه نباشند.


ان الذين يكفرون بايات اللّه ...


كلام در اين آيه هر چند سياقى جديد وابتدائى دارد و ليكن در عينحال خالى از اشاره ، و بلكه خالى از بيان تهديد آخر آيه قبلى نيست ، چون مضمونش باوضع اهل كتاب و مخصوصا يهوديان منطبق است .
دو جمله (يكفرون )، و (يقتلون ) استمرار را مى رساند و دلالت دارد بر اينكه كفربه آيات خدا آنهم كفر بعد از بيان و به انگيزه بغى و نيز كشتن انبيا كه معلوم استكشتنى است بدون حق و همچنين كشتن آنهائى كه به سوىعدل و قسط دعوت نموده ، از ظلم نهى مى كنند عادت هميشگى ايشان است همچنان كه تاريخزندگى يهود از بدو پيدايش سرشار از اين جنايات است مى بينيم كه گروه بسيارى ازانبيا و عابدان بنى اسرائيل كه ايشان را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند به دستخود آنان كشته شدند و همچنين نصارا كه آنها هم كم و بيش اين راه را رفتند.
و جمله : (فبشرهم بعذاب اليم ) تصريح بهشمول غضب الهى و تهديد به نزول عذاب است ، و منظور از آن تنها عذاب آخرت نيست ،به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره ...)پس در آيه مورد بحث ، هم به عذاب آخرت تهديد شده اند و هم به عذاب دنيا، عذابآخرتشان عذاب آتش ، و دنيائيشان كشته شدن و آواره گشتن و از بين رفتناموال و جانهايشان بود، و نيز عذاب ديگرشان اين بود كه خدا دشمنى را در بين آنان تاروز قيامت قرار داد، كه خداى تعالى در كتاب عزيزش ‍ همه اينها را ذكر كرده .
و اينكه فرمود: (اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره ، وما لهم من ناصرين دونكته را افاده مى كند:
اول اينكه : اگر انسان كسى را به جرم اينكه امر به معروف و نهى از منكر مى كند بهقتل برساند اعمال نيكش همه حبط و بى اجر مى شود.
دوم اينكه : در روز قيامت مشمول شفاعت نمى گردد.


الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب ...


اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: (اهل كتاب از بغى و ايجاد اختلاف در دين دست برنمى دارند، براى اينكه هر وقت به ايشان پيشنهاد مى شود كه تسليم حكم كتاب خداشوند، پشت مى كنند و زير بار نمى روند و اين نيست مگر به خاطر اينكه به اين گفتارخود مغرور شده اند، كه مى گفتند: (لن تمسنا النار)، و خلاصه به چيزى مغرورشدند كه هيچ سندى بر آن ندارند، و آنرا به خدا افترا مى بندند.
و مراد از كسانى كه نصيبى از كتاب دارند هماناهل كتابند، و اگر نفرمود: (الذين اوتوا الكتاب ...)) و به جاى آن فرمود: (اوتوانصيبا من الكتاب ،) براى اين بود كه بفهماند آن مقدار اطلاعى كه از كتاب دارند همهمعارف كتاب نيست . بلكه مقدارى از آن است ، و اين بدان جهت است كه همه كتاب خدا دردستشان نيست ، كتاب خدائى كه در دست دارند تحريف شده است ، و در آندخل و تصرف نموده و بيشتر اجزايش را از بين برده بودند، همچنان كه آخر آيه هم كه مىفرمايد: (و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون )، به اين معنا اشاره دارد، و به هرحال مراد اين است كه اهل كتاب از حكم كتاب روى گردانند، به خاطر يك عقيده خرافى كهداشتند، و آنرا به خدا افترا بسته بودند و نتيجه اش اين شده كه به آن عقيده خرافىمغرور شوند، و خود را از كتاب خدا بى نياز بپندارند (خدا داناتر است ).


ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار...


معناى آيه روشن است ، و ليكن سؤ الى در آن هست كه چگونه در آيه شريفه فرمودهاهل كتاب فريب افتراى خود را خوردند، و بدان مغرور شدند، مگر ممكن است كه انسانفريب گفتار خود را بخورد؟ با علم به اينكه گفتارش دروغ و خدعه وباطل است .
چگونه اهل كتاب فريب خدعه هاى نفس خويش را خوردند؟ 
جواب اين سؤ ال آن است كه صاحبان گفتار غرورانگيز نامبرده ، نياكان ايشان بودند، وفريب خوردگان اخلاف و نسلهاى بعدى آنان ، و اگر در آيه شريفه هر دو را بهاهل كتاب نسبت داده ، براى اين بود كه همه آن اسلاف و اخلاف يك امت بودند، و اخلاف ، بهاعمال اسلاف راضى بودند.
علاوه بر اينكه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر يك افتراىباطل ، با علم به اينكه افترا و باطل است ،
و اقرار مغرور به اينكه خودم اين افترا را بسته ام ، ازاهل كتاب و مخصوصا از يهوديان دور نيست ، براى اينكه اينها همانهايند كه خداى تعالىنظير اينگونه افكار و اعمال و بلكه عجيب تر از آنرا از ايشان حكايت نموده آنجا كهفرموده : (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا، و اذا خلى بعضهم الى بعض قالوااتحدثونهم بما فتح اللّه عليكم ؟ ليحاجوكم به عند ربكم ؟ افلا تعقلون ؟ اولا يعلمونان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون .
ملكات نفسانى عمل را در نظر انسان زينت مى دهند 
علاوه بر اين ، انسان آنچه مى كند بر طبق آنچه مى داند نيست ، بلكه بر طبق آن ملكاتخوبى و بدى است كه در نفسش پديد آمده ، وعمل را در نظرش زينت مى دهد، همچنان كه معتادين به ترياك و هروئين و سيگار و بنگ وحتى آنها كه معتادند به خوردن خاك و امثال آن ، علم به مضر بودن آن دارند، و مى دانندكه اين عمل را نبايد مرتكب شوند، ولى باز هم مرتكب مى شوند به خاطر اينكه هيات وحالتى در نفس آنان پديد آمده كه ايشان را به طرف آنعمل مى كشاند، و مجالى براى تفكرو اجتناب برايشان باقى نمى گذارد، و نظائر اينمثال بسيار زياد است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation