بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آزادی معنوی, استاد شهید آیت الله مطهرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AZADIM01 -
     AZADIM02 -
     AZADIM03 -
     AZADIM04 -
     AZADIM05 -
     AZADIM06 -
     AZADIM07 -
     AZADIM08 -
     AZADIM09 -
     AZADIM10 -
     AZADIM11 -
     AZADIM12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

نماز اباعبدالله در صحراى كربلا 
مى دانيد كه در روز عاشورا كشتارها اغلب بعد از ظهر صورت گرفت . يعنى تا ظهرعاشورا غالب صحابه اباعبدالله و تمام بنى هاشم و خود اباعبدالله كه بعد از همهشهيد شدند، زنده بودند، فقط در حدود سى نفر از اصحاب اباعبدالله در يك جريانتيراندازى كه به وسيله دشمن انجام شد، قبل از ظهر به خاك افتادند و شهيد شدند و الاباقى در ديگر تا ظهر عاشورا در قيد حيات بودند.
مردى از اصحاب اباعبدالله يك وقت متوجه شد كه الاناول ظهر است . آمد عرض كرد: يا اباعبدالله ! وقت نماز است و ما دلمان مى خواهد براىآخرين بار نماز جماعتى با شما بخوانيم . اباعبدالله نگاهى كرد، تصديق كرد كه وقتنماز است . مى گويند اين جمله را فرمود: ذكرت الصلاة (يا ذكرت الصلاة )اگرذكرت باشد يعنى نماز به يادت افتاد، اگر ذكرت باشد يعنى نمازرا به ياد ما آوردى ) جعلك الله من المصلين ) نماز را ياد كردى ، خدا تو را از نمازگزانقرار بدهد. مردى (كه سر به كف دست گذاشته است . يك چنين مجاهدى را امام دعا مى كند كهخدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد. ببينيد نمازگزاران قرار بدهد. ببينيد نمازگزارواقعى چه مقامى دارد!)
فرمود: بله نماز مى خوانيم . همان جا در ميدان جنگ نماز خواندند، نمازى كه در اصطلاحفقه اسلامى نماز خوف ناميده مى شود. نماز خوفمثل نماز مسافر دو ركعت است نه چهار ركعت ، يعنى انسان اگر در وطن هم باشد باز بايددو ركعت بخواند براى اينكه مجال نيست و در آنجا بايد مخفف خواند. چون اگر همه بهنماز بايستند وضع دفاعى شان بهم مى خورد، سربازان موظف هستند درحال نماز، نيمى در مقابل دشمن بايستند و نيمى به امام جماعت اقتدا كنند. امام جماعت يك ركعتكه خواند صبر مى كند تا آنها ركعت ديگرشان را بخوانند. بعد آن ها مى روند پست را ازرفقاى خودشان مى گيرند در حالى كه امام همين طور منتظر نشسته يا ايستاده است .سربازان ديگر مى آيند و نماز خودشان را با ركعت دوم امام مى خوانند.
ابا عبدالله چنين نماز خوفى خواند ولى وضع اباعبدالله يك وضع خاصى بود زيراچنان از دشمن دور نبودند. لهذا آن عده اى كه مى خواستند دفاع كنند نزديك اباعبداللهايستاده بودند و دشمن بى حياى بى شرم حتى در اين لحظه هم آنها را راحت نگذاشت . درحالى كه اباعبدالله مشغول نماز بود، دشمن شروع به تيراندازى كرد، دو نوعتيراندازى ؛ هم تير زيان كه يكى فرياد كرد: حسين ! نماز نخوان ، نماز تو فايده اىندارد، تو بر پيشوايان زمان خودت يزيد ياغى هستى . لذا نماز توقبول نيست ! و هم تيرهايى كه از كمانهاى معمولى شان پرتاب مى كردند. يكى از دونفر از صحابه ابا عبدالله كه خودشان را براى ايشان سپر قرار داده بودند، روى خاكافتادند. يكى از آنها سعيد بن عبدالله حنفى به حالى افتاد كه وقتى نماز اباعبداللهتمام شد، ديگر نزديك جان دادنش بود. آقا خودشان را به بالين او رساندند. وقتى بهبالين او رسيدند، او جمله عجيبى گفت . عرض كرد: يا اباعبدالله ! اوفيت ؟ آيا منحق وفا را بجا آوردم ؟ مثل اينكه هنوز فكر مى كرد كه حق حسين آنقدر بزرگ و بالاست كهاين مقدار فداكارى هم شايد كافى نباشد اين بود نماز اباعبدالله در صحراى كربلا.
ابا عبدالله در اين نماز تكبير گفت ، ذكر گفت ، سبحان الله گفت ،بحول الله و قوته اقوم و اقعد گفت ، ركوع و سجود كرد. دو سه ساعت بعد ازاين نماز براى حسين عليه السلام نماز ديگرى پيش آمد، ركوع ديگرى پيش ‍ آمد، سجودديگرى پيش آمد، به شكل ديگرى ذكر گفت : اما ركوع اباعبدالله آن وقتى بود كه تيرىبه سينه مقدسش وارد و اباعبدالله مجبور شد تير را از پشت سر بيرون بياورد. آيا مىدانيد سجود اباعبدالله به چه شكلى بود؟ سجود بر پيشانى نشد، چون اباعبدالله قهرااز روى است به زمين افتاد؛ طرف راست صورتش را روى خاكهاى گرم كربلا گذاشت .ذكر اباعبدالله اين بود: بسم الله و باالله و على ملةرسول الله
ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
با سمك العظيم الاعظم ...
خدايا! عاقبت امر ما را ختم به خير بفرما. توفيق عبادت و عبوديت و بندگى خودت را بههمه ما كرامت كن .
خدايا! ما را از نمازگزاران واقعى قرار بده ، نيتهاى همه ما را خالص بگردان ، ما را ازشر شياطين جن و انس محفوظ بدار.
خدايا! اموات همه ما ببخش و بيامرز.
رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات .
فصل چهارم : هجرت و جهاد 
هجرت و جهاد(1) 
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله ورسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آلهو سلم و سلم و على اله الطيبين الطاهرين و المعصومين ، اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد و قع اجره على الله .(120)

يكى از موضوعاتى كه در قرآن مجيد به آن عنايت زياد شده است و در فقه اسلامى جاىمخصوص دارد، مساله هجرت است . هجرت در نظر اغلب صرفا يك حادثه تاريخى است كهدر صدر اسلام صورت گرفته است ، همان هجرتى كهرسول خدا با اصحابش از مكه به مدينه هجرت كردند و مبدا تاريخ هجرى شد. و البتهاين ، حادثه بزرگى است در تاريخ اسلام و ارزش ‍ تاريخى فوق العاده دارد ولى آياهجرت صرفا يك حادثه تاريخى است و اينهمه كه در قرآن از هجرت ياد شده است ومهاجرين در رديف مجاهدين ذكر مى شوند و مهاجرت پايه به پايه مجاهدت (الذين امنواو هاجروا و جاهدوا) آيا همه اينها ناظر به يك واقعه خاص است ، حادثه اى مربوطبه گذشته ، و ديگر امروز و به طور كلى بعد از آن دوره ، هجرت در اسلام معنى و مفهومندارد؟ و يا هجرت هم مانند خود ايمان است ، مانند جهاد است الذين امنوا و هاجروا وجاهدوا و همان طورى كه ايمان و جهاد اختصاص به صدر اسلام ندارند، هجرتهم اختصاص به صدر اسلام ندارد. هجرتى كه در صدر اسلام صورت گرفت ، مانندجهادهاى صدر اسلام است كه يك مصداقى است از يك حكم در اسلام . اين خودش سوالى است.
على عليه السلام در كلمات خودشان اين مساله را طرح كرده اند كه در نهج البلاغهمسطور است و ايشان صريحا مى گويند: الهجرة على حدهالاول هجرت به حكم و وضع اول خودش باقى است . يعنى هجرت اختصاص بهيك زمان معين و مكان معين نداشته است كه چون پيغمبر اكرم از مكه به مدينه هجرتفرمودند، پس در آن وقت وظيفه هجرت به تبع پيغمبر بر ديگران لازم واجب شد و آنها كههمراه و در خدمت ايشان به مدينه آمده بودند، مهاجر خوانده مى شدند و ديگر بعد اززمان پيغمبر، هجرت موضوع و معنى ندارد. على عليه السلام مى فرمايد نه الهجرة على حده الاول
تعريف هجرت  
هجرت يعنى چه ؟ اگر بخواهيم هجرت را تعريف كنيم ، چگونه بايد تعريف كنيم ؟ هجرتيعنى دورى گزيدن ، حركت كردن ، كوچ كردن از وطن ، از يار و ديار، همه را پشت سرگذاشتن ، براى چه ؟ براى نجات ايمان . معلوم است كه چنين چيزى نمى تواند از نظرمنطق اسلام محدود به يك زمان معين و به يك مكان معين باشد ولى البته شرايطى دارد.هجرت يعنى دورى گزيدن از خانمان ، و از زندگى و از همه چيز دست شستن براى نجاتايمان . پش ‍ معنايش اين است كه اگر ما در شرايطى قرار گرفته ايم كه ايمانمان درخطر است ، ايمان جامعه ما در خطر است ، اسلام ما در خطر است ، امر داير است كه ما از ميانشهر و خانه و لانه و ايمان يكى را انتخاب كنيم (يا در خانه و لانه خودمان بمانيم وايمانمان از دست برود يا ايمان ديگران به اين وسيله از دست برود و يا نه ، براىاينكه ايمان را نجات بدهيم از خانه و لانه خود صرف نظر كنيم ) اسلام و دومى را انتخابمى كند.
آيه اى در قرآن كريم هست كه اين آيه عذر افرادى را كه به اصطلاح امروز به جبرمحيط متمسك مى شوند، مثل اغلب ما مردم امروز، (نمى پذيرد) امروز مساله جبر محيطبراى بسيارى از مردم يك عذر شده است : آقا تو چرا اين جور هستى ؟ يا مثلا خانم ! توچرا لخت بيرون مى آيى ؟ مى گويد: ديگر محيط است ، محيط اينچنين اقتضا مى كند به آنديگرى مى گويند: تو چرا در مجالسى كه شركت در آن مجالس حرام است شركت مى كنى؟ نشستن بر سر سفره اى كه در آن شراب نوشيده بشود، ولو براى خوردن نانحلال ، حرام است . چرا در چنين مجلسى شركت مى كنى ؟ مى گويد: اوضاع و شرايط اينجااين چنين اقتضا مى كند، چه كنيم ، محيط فاسد است . چرا بچه هايت مى روند فيلمهاىخطرناك مى بينند؟ مى گويد: خوب ديگر، محيط است ، مگر مى شود جلويش را گرفت ؟!چرا به مسجد نمى روند؟ محيط فاسد است ! مساله جبر محيط براى عده اى يك عذر شده است.
از نظر اسلام اين عذر به هيچ وجه مسموع نيست . محيط فاسد است ، محيط اجازه نمى داد، دراين محيط بهتر از اين نمى شد عمل كرد، از نظر اسلام عذر غير مسموع است . يعنى ما دردرجه اول وظيفه داريم محيط خودمان را براى يك زندگى اسلامى مساعد كنيم ولى اگرمحيطى كه در آن هستيم به شكلى است كه ما قادر نيستيم آن را بهشكل يك محيط اسلامى و جو خودمان را به شكل يك محيط اسلامى و جو خودمان را بهشكل يك جو اسلامى در بياوريم ، و احساس كنيم كه در اين جو و محيط، ايمان خودمان ،ايمان زنمان ، ايمان ايمان بچه هايمان ، نسل آينده مان از بين مى رود، اسلام مى گويدمحيط را رها كن . (رها كن ) محيط هم لزومى ندارد كه معنايش اين باشد كه انسان شهرى رارها كند به شهر ديگر برود يا كشورى را رها كند به كشور ديگر برود، بكلى در موردمحله ها هم صدق مى كند. در شهرهاى بزرگ مانند تهران ، نسبت به محله ها صدق مى كند ؛يعنى يك محله مى تواند اسلامى باشد، جوش مى تواند جو اسلامى باشد و بچه انسانكه در آن محل بزرگ مى شود، تا حدى با آداب و تعاليم و تربيت اسلامى بزرگ مىشود. اگر ما محله را عوض كنيم ، منطقه را عوض كنيم برويم به منطقه ديگرى ، جوعوض مى شود. مثلا در بازاريها شايد اين مطلب بيشتر از ديگران صدق كند ؛ در يك محيطاسلامى زندگى مى كنند، مثلا وسط شهر، جنوب شهر، البته غير از جنوب شهر همبسيارى از محلات جو اسلامى دارد، ولى هست در اين شهر محله ها و كوچه ها و جوهايى كهواقعا اگر انسان زن و بچه اش را به آنجا ببرد، آن همسايه هايى كه بر آنجا احاطهپيدا كرده اند، آن نبودن مسجد در آنجا، اينكه در آنجا چشم زن و بچه به يك زن و مردىكه شعائر اسلامى را رعايت كنند هرگز نمى افتد، مسجدى وجود ندارد، جلسه وعظى وجودندارد، اسم خدايى شنيده نمى شود، اسلامى شنيده نمى شود، برعكس به هر خانه كهنگاه مى كنى ، صبح يك انسان بيرون مى آيد در حالى كه يك سگ هم دارد او را بدرقه مىكند. در اتومبيلش هم يك سگ هست ، آوازى جز آواز موسيقى و لهو و لعب در آنجا شنيده نمىشود، به انسانى جز انسانهايى كه هيچ علامتى از اسلام ندارند انسان برخورد نمى كند،(اين امور بر آنها تاثير مى گذارند). البته ممكن است در خود آن پدر و مادر چون در جوهاو فضاهاى اسلامى بزرگ شده اند تاثيرى نكند ؛ آنها اگر بيستسال هم آنجا بمانند تغييرى نمى كنند يا چندان تغييرى نمى كنند، ولى بچه اى كه از دوسالگى چشم باز مى كند چنين محيطى را مى بيند، به طور قطع و يقين ديگر به صورتيك بچه مسلمان بيرون نخواهد آمد. اينجا تكليف چيست ؟
افرادى كه به چنين محله ها مى روند، اولين وظيفه اى كه دارند اين است كه اين محيط راتبديل كنند به محيط اسلامى . وقتى مى رويد آنجا و مى بينيد در اطراف آنجا مسجدى وجودندارد، كوشش كنيد مسجد به وجود بياوريد. مسجد تنها هم كارى نمى كند، اينكه مسجدى ونماز جماعتى باشد و هر ديگرى نباشد كارى نمى كند ؛ مسجد باشد، جلسه باشد، وعظباشد، قرائت قرآن باشد، تبليغ اسلام باشد. اگر چنين كارهايى صورت بگيرد، نهتنها انسان (با هجرت خود) تخلفى نكرده است بلكه سبب تبليغ و ترويج اسلام شدهاست . در قديم الايام اين حرفها نبود، شهرها كوچك بود ؛ همه شهر يك حكم را داشت ، آنسر شهر و اين سر شهر يك حكم را داشت . اما در شهرهاى بزرگىمثل تهران هر محله اش يك حكم مخصوص به خود دارد.
قرآن در اين زمينه (هجرت ) مى فرمايد: ان الذين توفهم الملائكة ظالمى انفسهمقالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروانها (121). گروهى هستند كه وقتى فرشتگان الهى براى قبض روحاينها مى آيند، وضع اين را و به اصطلاح امروز پرونده اينها را خيلى خراب مى بينند.به اينها مى گويند: شما در چه وضعى بسر مى بريد؟ چرا اينچنين ؟ چرا اينقدر سياه وتاريك ؟! آنها از اين عذرهايى كه در دنيا براى انسانها ذكر مى كنند و بهخيال خودشان عذر است مى آورند: كنا مستضعفين فى الارض ما يك مردمبيچاره دست نارسى بوديم ، در يك گوشه زمين افتاده بوديم . ما كه دستمان به علمنمى رسيد، به عالم نمى رسيد، به معلم نمى رسيد. ما چه مى دانستيم اسلام چيست ، حقيقتچيست . كسى به ما چيزى نمى گفت . ما يك جايى بوديم كه دستمان به چيزى نمى رسيد،محيط ما فاسد بود، مساعد نبود. آيا فرشتگان اين عذر راقبول مى كنند و مى گويند بسيار خوب ، پس شما معذوريد، خدا هم شما را عذاب نخواهدكرد؟ آيا مى گويند اينكه محيط شما فاسد بوده تقصير شما نبوده ؟ نه ، به آنها مىگويند قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتها جروا فيها آيا زمين خدافراخ نبود؟ شما را بسته بودند به همين سرزمين فاسد و همين محيط فاسد؟ آيا همه جاىدنيا مانند همين محيط شما بود؟ يا بود در دنيا جايى كه اگر شما به آنجا هجرت ومسافرت و كوچ مى كرديد، محيط صددرصد مساعد بود؟ چرا اين كار را نكرديد؟ الم تكن ارض الله واسعة فتها جروا فيها آيا زمين خدا فراخ نبود؟ آيا نمىتوانستيد هجرت كنيد؟ اين محيط فاسد، محيط ديگر! چرا به محيط ديگر نرفتيد؟
اين است كه در اسلام به طور كلى هجرت كردن يعنى خانه و لانه و زندگى را رها كردن، وطن را رها كردن و به جايى رفتن كه در آنجا رفتن كه در آنجا ايمان نجات پيدا كند،يك مساله اساسى است و حكمش هم براى هميشه باقى است ؛ منسوخ نشده و اختصاص بهمهاجرين صدر اول ندارد.
برداشت غلط برخى متصوفه 
اما قرآن در اين آيه به مطالب را به شكلى ذكر كرده است كه براى بعضى كه بهاصطلاح يك نوع تصوفهاى افراطى دارند، حتى سوء تفاهم به وجود آورده ، به اينمعنى كه اصلا آيه را به طور ديگرى معنى كرده اند. آيه مى گويد: هر كس كه از خانهخودش بيرون رود در حالى كه به سوى خدا و پيامبرش كوچ كرده است ...مى گويند:درست است كه مبدا را خانه خودش ‍ ذكر مى نمايد و اين مربوط اخلاق انسان است . بهسوى خدا مسافرات كردن يعنى سير و سلوك قلبى و معنوى داشتن ، مراتب اخلاص را طىكردن ، به مقامات قرب بالا رفتن . به مقامات قرب بالا رفتن احتياجى به اين ندارد كهانسان خانه و لانه اش را رها كند. انسان مى تواند زير كرسى بنشيند و در عينحال نفس خودش را تهذيب و تصفيه كند و خودش را خالص نمايد تا تقرب به ذات خداپيدا كند؛ نماز بخواند، روزه بگيرد، دعا بخواند، كارهايى بكند كه موجب تقرب به ذاتخداست . مى گويند: غايت اين سير خداست ، به سوى خدا بالا رفتن . گفت :

سلوك راه عشق از خود دهايى است
نه طى منزل و قطع مسافات
پس مقصود از اينكه قرآن مى گويد هر كسى از خانه خودش خارج بشود مهاجر به خدا وپيغمبر، مقصود از اين خانه خود خانه نفس است ؛ يعنى هر كس از خودى خارج بشود، از منيتخارج بشود، از انانيت خارج بشود، به سوى خدا هجرت كند، اجرش بر خداست . اولى اينالبته غلط است ، درست نيست .
قرآن در اين آيه ، هر دو هجرت را ذكر كرده ، اعجاز بيان قرآن اين است كه ابتدا را خانهذكر مى كند، همين خانه را نه خانه نفس را، همين لانه را، همين خانه گلى كه انسان در آنزندگى مى كند، ولى مى گويد: اى كسى كه مى خواهى از خانه اى به خانه ديگر هجرتكنى ، آقاى كه مى خواهى از شهرى به شهر ديگر هجرت كنى به نام اينكه براىايمانم هجرت مى كنم ، آقايى كه حتى از كشورى به كشور ديگر هجرت مى كنى ! حسابشرا بايد داشته باشى كه در عين اينكه از جايى به جايى ، از مكانى به مكانى مى روى ،حرفت از اين هجرت و كوچ كردن چيست ؟ هدف فقط و فقط بايد خدا باشد و بس . اگرهدف خدا نباشد، اگر از اين سر دنيا هم بروى به آن سر دنيا، اگر تمام خانمان را رهاكنى ، زن و بچه و پدر و مادر و برادر و حتى لباسها را هم رها كنى ، لخت و عور بروىيك شاهى ارزش ندارد. اين بود كه پيغمبر اكرم فرمود: من كانت هجرته الى الله ورسوله فهجرته الى الله و رسوله و من كانت هجرته الىمال يصيبه اءم امراءة يصيبها فهجرته الى ما هاجر اليه (122). فرمود منمهاجر مى خواهم اما مهاجر مخلص . من فقط دنبال اين نيستم كه عده اى از مكه يا شهرهاىديگر بيايند به دارالهجره كه مدينه است . من مى خواهم اين كارشان لله و فى اللهباشد. اگر لله و فى الله نباشد ارزشى ندارد.
هدف و نيت در جهد اسلامى 
جهاد اسلامى هم همين طور است . جهاد اسلامى ، صرف شمشير زدن و با دشمن اسلام جنگيدننيست . شمشير زدن در راه خدا و به قصد رضاى خدا جهاد است و الا ممكن است كسى درصفوف مسلمين هم باشد، از سربازهاى ديگر هم بيشتر حرارت به خرج بدهد، بيشتر همگرد و خاك كند اما اگر توى دلش را بشكافيد، مثلا شهرت ، نام ، افتخار، اسمم زيادبرده شود، عكسم چاپ بشود، اسمم در تاريخ ثبت بشود يا به هدفهاى ديگر استشايد كشته نشديم . اگر كشته نشديم ، قهرمان خواهيم بود. اگر قهرمان باشيم ،پولها به ما خواهند داد، جايزه ها خواهند داد، زنان زيبا به همسرى مادر خواهند آمد. پس دنياو آخرت هر دو را با يكديگر داريم ؛ هم رفته ايم در جهاد فىسبيل الله شركت كرده ايم و هم دنياى اينچنين داريم . نه ، البته دنيا مى رسد اما بهشرط اينكه هدف تو دنيا نباشد.
ظاهرا در جنگ احد است ؛ ديدند يكى از انصار (يعنى از مسلمانان ساكن مدينه ) خيلى در اينجنگ شجاعت به خرج مى دهد و خيلى هنر كرد وافرند زيادى را به خاك انداخت . در حالىكه او روى خاكها افتاده بود و لحظات آخرش را طى مى كرد و از درد هم خيلى رنج مىكشيد، بعضى آمدند خدمت رسول اكرم و گفتند: يارسول الله ! فلانى خيلى مجاهد خوبى بود، خيلى سرباز خوبى بود، امروز خيلىفعاليت كرد. پيغمبر التفاتى نكرد.
بار ديگر اين سخن را گفتند. باز هم پيغمبر التفاتى نكرد. اسباب تعجب شد: چراپيغمبر به چنين سرباز فداكارى اهميت نمى دهد؟! تا اينكه يكى از مسلمين به بالين اورسيد، گفت : مرحبا، تبريك مى گويم به تو كه فىسبيل الله مجاهده كردى و الان دارى شهيد فىسبيل الله از بين مى روى . گفت : من اين حرفها سرم نمى شود، فىسبيل الله و شهيد فى سبيل الله سرم نمى شود. من ديدم مردم مدينه و مردم مكه دارند باهمديگر مى جنگند؛ اين طرف مردم مدينه هستند و آن طرف مردم مكه ، تعصب وطنى و همشهرىگرى مرا وادار كرد كه چنين كنم . اين حرفها كه تو مى گويى ، من سرم نمى شود، منبه خاطر تعصب وطن و تعصب ملى گرى و تعصب همشهرى گرى اين كار كردم . بعد همچون ديد از درد رنج مى برد، گفت : من طاقت ندارم اين دردها راتحمل كنم . به زحمت از جا حركت كرد و سر شمشيرش را گذاشت روى قلبش و يك فشارداد، خودكشى هم كرد، تازه فهميدند كه چرا پيغمبر اعتنايى نكرد، چون جهاد بايد جهادفى سبيل الله باشد، هجرت بايد هجرت فىسبيل الله باشد، يعنى هجرت ، مسافرت ظاهرى با سلوك الى الله هر دو توام باشد؛هجرت كننده ، هم مهاجر باشد و هم عارف سالك . هر دو را اسلام با هم مى خواهد.
اين آيه ، هر دو را با يكديگر ذكر مى كند: و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ورسوله يعنى در آن واحد دو هجرت بكند: هجرت جسمى و هجرت روحى ، جسمش راشهرى به شهر ديگر منتقل بشود و روحش از مرحله انانيت و منيت به مرحله اخلاص ترقىكند و بالا برود. اينچنين مهاجرى را قرآن مى گويد: فقد وقع اجره على الله (يكتعبير خيلى عالى است ) اجر او را ديگر از خدا بخواهيد؛ عهده دار اجر او خداست . اين تعبيركه عهده دار اجر او خداست . يعنى مطلب بالاتر از اين حرفهاست كه بتوانيد تصور كنيداجر چنين مهاجرى چه خواهد بود.
طالب علم ، مهاجر الى الله 
در تفسير اين آيه كريمه ، تعميمى داده اند (شايد هم حديث داشته باشد، الان يادم نيست )كه اين تعميم خيل بجا و مناسب است و بعيد نيست كه درست باشد (اگر حديثى باشد كهديگر قطعا خواهيم گفت همين طور است ) و آن اينكه اين آيهشامل يك گروه ديگر هم مى شود و آن گروه ، طالبان علم هستند، طالبان علمى كه شهروطن خودشان به شهر ديگرى ، هجرت مى كنند براى چه ؟ براى اينكه علم و معارفاسلامى بياموزند، هدفشان از اين آموزش چيست ؟ آيا نام است ؟ نه شهرت است ؟ نه افتخاراست ؟ نه بالا دست ديگران بنشينند؟ نه دستشان را ببوسند؟ نه وجوهات به آنها بدهند؟نه بلكه هدفشان فقط و فقط ارشاد و تبليغ مردم ، ازدياد ايمان خودشان و بعد ارشاد وهدايت مردم است . چنين افرادى اگر پيدا بشوند و زياد پيدا مى شوند اينها مهاجرند؛ اينغريبانى كه از وطنها و شهرهاى خودشان دور شده اند براى آموزش علم و دانش ، وهدفشان از آموزش علم و دانش رفع نيازهاى اسلامى و كار براى خداست .
حتى لزوم ندارد كه چنين انسانى فقط براى آموزش معارف خاص ‍ اسلامى رفته باشد،براى اينكه عقايد اسلامى ، تفسير، احكام اسلامى و... بياموزد. اگر كسى يك رشته ديگررا انتخاب كند و هدفش رفع يك نياز اسلامى باشد نيز مصداق اين آيه است . مثلا شخصىرشته پزشكى را انتخاب كرده است ولى چرا دنبال اين رشته رفته است ؟ براى ايناحساس : جامعه اسلامى احتياج به پزشك مسلمان دارد.دنبال پزشكى رفته است نه براى اينكه جيبش را پر كند، نه براى اينكه تيتر دكترىروى اسمش بيايد، بلكه براى اينكه اين فريضه كفايى ، اين واجب كفايى دنياى اسلامرا كه اسلام نياز دارد به يك عده پزشك به قدرى كه كافى باشند و مسلمين رفعنيازشان بشود و بيماريهايشان معالجه بشود. انجام دهد. چنين شخصى هم مهاجر الى اللهو رسوله است . (و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه فقد وقعاجره على الله ) چنين افرادى هم اگر درخلال اين مهاجرت بميرند. برادر كوچك شهدا هستند چون مهاجر برادر كوچك مجاهد است ومجاهد برادر بزرگ مهاجر.
پس قرآن مى گويد: مهاجرانى كه از خانه خودشان خارج مى شوند و درخلال مهاجرت مرگشان فرا مى رسد، اجر اينها با خداست . و در جاى ديگر هم عرض كردهايم كه هميشه مهاجر و مجاهد توام با يكديگر ذكر مى شوند.
حالا اگر كسى ، هم مهاجر باشد و هم مجاهد، اين ديگر اجر مضاعف دارد. از خانه و شهر خودحركت مى كند و با دشمن اسلام مى جنگد براى (123) نجات دادن ايمان جامعه . براىاينكه ايمان جامعه را نجات بدهد، چنين كارى مى كند اين كيست ؟ اين ، هم مهاجر است و هممجاهد، هم مصداق و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموتفقد وقع اجره على الله است و هم مصداق آنهمه آياتى كه راجع به جهاد فىسبيل الله داريم : ان الله اشترى من المؤ منين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنةيقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وهدا عليه حق فى التوراة والانجيل و القران (124) چنين اشخاصى ، هم مهاجرند و هم مجاهد.
امام حسين عليه السلام ، مهاجر و مجاهد 
حسين بن على سلام الله عليه در منطق قرآن ، هم مهاجر است و هم مجاهد. او خانه و شهر وديار خود را رها كرده است و پشت سر گذاشته است همچنان كه موسى بن عمران مهاجر بود.موسى بن عمران هم شهر و ديارش را كه مصر بود پشت سر گذاشت تا به مدين رسيد،ولى او فقط مهاجر بود نه مجاهد. ابراهيم مهاجر بود: انى ذاهب الى ربى (125) شهر و ديار و وطن خودش (بابل ) را رها كرد و رفت . حسين بن على امتيازى كهدارد اين است كه هم مهاجر است و هم مجاهد. مهاجرين صدر اسلام در ابتدا كه مهاجر بودندهنوز مجاهد نبودند و دستور جهاد براى آنها نرسيده بود. آنها فقط مهاجر بودند؛ بعدهاكه دستور جهاد رسيد، اين مهاجرين تبديل به مجاهدين هم شدند. اما كسى كه از روزاول ، هم مهاجر بود و هم مجاهد، وجود مقدس حسين بن على عليه السلام بود (فقد وقع اجرهعلى الله ). پيغمبر اكرم در عالم رويا به او فرموده بود: حسينم ! مرتبه و درجه اى هستكه تو به آن مرحله و درجه نخواهى رسيد مگر از پلكان شهادت بالا بروى (مهاجرا الىالله و رسوله )
در حدود بيست و چهار روز عملا حسين بن على درحال مهاجرت بود؛ از آن روزى كه از مكه حركت كرد (روز هشتم ماه ذى الحجه ) تا روزى كهبه سرزمين كربلا رسيد و آنجا باراندازش بود و خرگاه خودش را در آنجا فرود آورد.آن روزى كه از مكه حركت كرد و آن خطبه معروفى رانقل كرده اند خواند، هجرت و جهادش را توام با يكديگر ذكر كرد: خط الموت علىولد ادم مخط القادة على جيد الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف ايها الناس ! مرگ براى فرزند آدم زينت قرار داده شده است ، آنچنانكه يكگردنبند براى يك زن جوان زينت است . مرگ ترسى ندارد، مرگ بيمى ندارد. شهادت درراه ايمان ، براى انسان تاج افتخار است . كه بر سر مى گذارد و براى مرد مانند آنگردنبندى است كه يك زن جوان به گردن خود مى آويزد؛ زينت است ، زيور است .كانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا ايهاالناس ! الان از همين جا گويا به چشم خودم مى بينم كه در آن سرزمين ، چگونه آنگرگهاى بيابان ريخته اند و مى خواهند بند از بند من جدا كنند. رضى الله رضانااهل البيت ما اهل بيت از خودمان رضايى نداريم ، رضاى ما رضاى اوست . هر چه اوبپسندد ما آن را مى پسنديم ؛ او براى ما سلامت بپسندد سكوت مى پسنديم ، تكلم بپسنددتكلم ؛ سكون بپسندد تكلم ، بپسندد سكون ، تحرك بپسندد تحرك گفت :
قضايم اسير رضا مى پسندد
رضايم بدانچه قضا مى پسندد
چرا دست يازم چرا پاى كوبم
مرا خواجه بى دست و پا مى پسندد
در جمله آخر، هجرت خودش را اعلام مى كند: من كان فينا باذلا مهجته و موطنا علىلقاء الله نفسه فليرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاءالله (126) هر كسىكه كاملا آماده است كه خون قلبش را هديه كند (ما در اين راه يك هديه بيشتر نمى خواهيم )،هر كسى كه حاضر است با من هم آواز باشد و مانند من كه هديه ام خون قلبم است ، در اينراه چنين هديه اى براى خداى خودش بفرستد، چنين هديه اى در راه خداى خودش ‍ بدهد، چنينآمادگى دارد، آماده يك مهاجرت باشد، آماده يك كوچ و رحلت باشد كه من صبح زود كوچخواهم كرد: فانى راحل مصبحا ان شاء الله .
عده زيادى همراه حسين بن على آمدند. در ابتدا شايد هنوز بودند افرادى كهخيال مى كردند ممكن است در سخنان حسين بن على اندكى مبالغه در كار باشد، شايد بازسلامتى در كار باشد. بين راه هم عده اى ملحق شدند، ولى حسين بن على نمى خواست عناصرضعيفى همراهش باشند. در مواطن مختلف ، سخنانى گفت كه اصحابش را تصفيه كرد.افرادى كه چنان شايستگى نداشتند جدا شدند. خارج شدند،غربال شدند، خالصها ماندند تمام عيارها باقى ماندند. افرادى باقى ماندند كه حسينبن على درباره آنها شهادت داد كه من از ياران خودم بهتر و باوفاتر سراغ ندارم ؛ يعنىاصحاب من ! اگر امر داير بشود ميان اصحاب بدر و شما، من شما را ترجيح مى دهم ؛ اگرامر داير بشود ميان اصحاب صفين و شما، من شما را ترجيح مى دهم ؛ شما تاج سر همهشهدا هستيد.
در شب عاشورا آن وقتى كه اباعبدالله هه آنها را مرخص مى كند. مى گويد من بيعتم رابرداشتم . از ناحيه دشمن به آنها اطمينان مى دهد كه كسى به شما كارى ندارد. در عينحال مى گويند: آقا ما شهادت در راه تو را انتخاب كرده ايم ؛ يك جان كه ارزشى ندارد،اى كاش هزار جان مى داشتيم و همه را در راه تو فدا مى كرديم . بداهم بذلك اخوهعباس بن على اول كسى كه چنين سخن را گفت ، برادرش ابىالفضل العباس بود، چقدر قلب مقدس اباعبدالله شاد شد از اينكه اصحابى مى بيند باخودش هماهنگ ، همفكر، هم عقيده و هم مقصد. آن وقت اباعبدالله مطالبى را براى آنها ذكركرد، فرمود: حالا كه كار به اين مرحله رسيد، من وقايع فردا را اجمالا به شما مى گويم: حتى يك نفر از شما هم فردا زنده نخواهد ماند.
اباعبدالله در روز عاشورا افتخارى به اصحاب خودش داد، پاداشى به اصحاب خودشداد كه اين پاداش براى هميشه در تاريخ ثبت شد. رد آن لحظات آخر است . همه شهيد شدهاند. ديگر مردى جز زين العابدين - كه بيمار و مريض است و در خيمه افتاده است . باقىنيست . حسين است و يك دنيا دشمن . وسط معركه تنها ايستاده است . نگاه مى كنيد، جزبدنهاى قلع و قم شده اين اصحاب كسى را نمى بيند. جمله هايى مى گويد كه معنايش ايناست : من زنده اى در روى زمين جز اين بدنهاى قلع و قم شده نمى بينم . گفت :
مرده دلان اند بر روى زمين
بهر چه با مرده شوم همنشين
آنها كه در زير خاك هستند يا روى خاك افتاده اند، زنده اند. حسين بن على در حالى كه دارداستنصار مى كند و يارى مى خواهد، از تنها زنده هايى كه مى بيند كمك مى خواهد، آن زندهها چه كسانى هستند؟ همين بندهاى قلع و قم شده . فرياد مى كشد: ياابطال الصفا و يا فرسان لهيجاء اى شجاعان با صفا و اى مردان كارزار و اىشيران بيشه شجاعت ! قوموا عن نومتكم ايها الكرام و امنعوا عن حرمالرسول العتاة اى بزرگزادگان ! از اين خواب سنگين بپا خيزيد، حركت كنيد،مگر نمى دانيد اين دونهاى پست و كثيف قصد دارند به حرم پيغمبر حمله كنند؟ بخوابيد،بخوابيد، حق داريد، حق داريد! من مى دانم كه ميان بدنها و سرهاى مقدس ‍ شما جدايىافتاده است .
لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين . باسمك العظيمالاعظم الا عز الاجل الاكرم يا الله ...
خدايا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقايق مقدس ‍ اسلام آشنابفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پيغمبر وآل او قرار بده . نيتها ما را خالص بفرما. اموات مامشمول عنايت و رحمت خود بفرما.
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .
هجرت و جهاد(2) 
دين مقدس اسلام از جنبه اجتماعى بر دو پايه هجرت و جهاد استوار است . قرآن كريم دوموضوع هجرت و جهاد را با تقديس خاص ياد مى كند و مهاجرين و مجاهدين را فوق العادهمى فرمايد.
هجرت يعنى براى نجات ايمان ، از خانمان و زندگى دست شستن و كنار رفتن و دور شدنو كوچ كردن و به سرزمين ايمان رفتن . ما در آيات زيادى از قرآن عبارت هاجروا وجاهدوا را مى بينيم : والذين امنوا و هاجروا و جاهدوا فىسبيل الله و الذين اووا و نصروا اولئك هم المؤ منون حقا (127) مسلمين صدراسلام دو گروه را تشكيل مى دادند: گروهى به نام مهاجرين خوانده مى شدند و گروهديگر به نام انصار. انصار ساكنان مدينه و مهاجرين ، مسلمانان و مومنانى بودند كهبراى نجات ايمان خود شهر و ديار خويش را رها كرده و به مدينه آمده بودند. هجرت نيزمانند جهاد در اسلام يك حكم نسخ نشدنى و ركنى از اركان اسلام و حكمى هميشه زنده است ،يعنى هميشه ممكن است شرايطى پيش بيايد كه وظيفه يك مسلمان هجرت باشد. براى اينكهبعضى از اشتباهات كه احيانا ممكن است در دو طرف رخ بدهد از بين برود، مطلبى را درموضوع هجرت و نيز جهاد عرض مى كنم :
هجرت از گناهان 
از هجرت و همچنين از جهاد، تعبير و تفسير ديگرى هم شده است و آن اينكه از هجرت تعبيربه هجرت از گناهان مى شود: المهاجر من هجر السيئات (128) مهاجر كسى استكه از گناهان هجرت كند و دورى گزيند. آيا اين تعبير و تفسير درست است يا نه ؟ مثلاكسى كه به گناهى آلوده است اگر از آن گناه دست شست ، كناره گيرى كرد و دور شد،نوعى مهاجر است چون از گناه دورى جسته است . با اين منطق همه توبه كاران دنيا مهاجرهستند چون يكمرتبه گناه و سيئه را كنار گذاشته و از آن هجرت كرده اند، نظيرفضيل بن عياض و بشر حافى .
فضيل بن عياض مردى است كه در ابتدا دزد بود. بعد تحولى در او پيدا شد، تمامگناهان را كنار گذاشت ، توبه واقعى كرد و بعدها يكى از بزرگان شد نه فقط مردباتقوايى شد، بلكه معلم و مربى عده ديگرى شد، در حالى كه قبلا يك دزد سر گردنهگيرى بود كه مردم از بيم او راحتى نداشتند. يك شب از ديوارى بالا مى رود روى ديوارمى نشيند و مى خواهد از آن پايين بيايد. اتفاقا مرد عابد و زاهدى شب زنده دارى مى كرد،نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، قرآن مى خواند و صداى حزين قرآن خواندنش ‍ بهگوش مى رسيد. ناگهان صداى قرآن خوان را شنيد كه اتفاقا به اين آيه رسيدبود: الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله (129) آيا وقتآن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم و آرام شود؟ يعنى تا كىقساوت قلب ، تا كى تجرى و عصيان ، تا كى پشت به خدا كردن ؟ آيا وقتروبرگرداندن ، روكردن به سوى خدا نيست ؟ آيا وقت جدا شدن از گناهان نيست ؟ اين مردكه اين جمله را روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد، گويى مخاطب شخص اوست ،همان جا گفت : خدايا! آرى ، وقتش رسيده است ، الان هم وقت آن است . از ديوار پايين آمد وبعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هر چه را كه احيانا مبتلا به آن بود كنار گذاشت . ازهمه هجرت كرد و دورى گزيد. تا حدى كه براى او مقدور بود،اموال مردم را به صاحبانشان پس داد يا لااقل استرضاء كرد، حقوق الهى را ادا كرد، جبرانمافات كرد، پس اين هم مهاجر است يعنى از سيئات و گناهان دورى گزيد.
در زمان امام موسى كاظم عليه السلام مردى در بغداد بود به نام بشر؛ ازرجال و اعيان و عياشان بغداد بود. يك روز حضرت موسى بن جعفر (سلام الله عليه ) ازجلوى درب خانه اين مرد مى گذشت . اتفاقا كنيزى از خانه بيرون آمده بود براى اينكهزباله هاى خانه را بيرون بريزد. در همان حال صداى تار از خانه بلند بود. معلوم بودكه ميخوارگان در آنجا مشغول ميخوارگى و خوانندگان و آوازخوانانمشغول آواز خوانى هستند. امام از آن كنيز به طعن و استهزاء پرسيد: اين خانه ، خانه كيست؟ آيا صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز تعجب كرد، گفت : آيا نمى دانى ؟ خانه بشر،يكى از رجال و اعيان است . او مى تواند بنده باشد؟! معلوم است كه آزاد است . فرمود آزاداست كه اين سرو صداها از خانه اش بيرون مى آيد؛ اگر بنده بود كه اوضاع اين طورنبود. امام اين جمله را فرمود و رفت . اتفاقا بشر منتظر بود كه اين كنيز برگردد. چون اودير برگشت ، از او پرسيد: چرا دير آمدى ؟ گفت : مردى كه علائم صالحان و متقيان درسيمايش بود و آثار زهد تقوا و عبادت از او پيدا بود، از جلوى درب خانه عبور مى كرد،چشمش كه به من افتاد سؤالى كرد، من هم به او جواب دادم ، گفت : جه سوالى كرد؟ گفتاو پرسيد صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ من هم گفتم آزاد است . او چه گفت ! او هم گفت: بله كه آزاد است ، اگر آزاد نبود كه اين طور نبود! همين كلمه ، اين مرد را تكان داد. و گفت: كجا رفت ؟ كنيز گفت : از اين طرف رفت . بشرمجال اينكه كفش به پا كند پيدا نكرد؛ پاى برهنه دويد و خود احساس كرد كه اين مردبايد امام موسى كاظم (سلام الله عليه ) باشد. خود را خدمت امام رساند و به دست و پاىايشان افتاد و گفت : آقا! از اين ساعت مى خواهم بنده باشم ؛ بنده خدا باشم . اين آزادى ،آزادى شهوت است و اسارت انسانيت . من چنين آزادى اى را كه آزادى شهوت باشد، آزادى دامنباشد، آزادى تخيل باشد، آزادى جاه و مقام باشد و آن كه اسير استعقل و فطرت من باشد، نمى خواهم . مى خواهم از اين ساعت بنده خدا و از غير خدا آزاد باشم. همان لحظه به دست امام توبه كرد؛ يعنى در همان لحظه از گناهان دورى جست ، كنارهگيرى كرد، تمام وسايل گناه را بدور ريخت و به گناهان پشت و به طاعت رو كرد(المهاجر من هجر السيئات ) پس اين هم مردى است مهاجر، چون از گناهان هجرت كرد.
جهاد با نفس  
مانند همين تعبير در باب جهاد است : (المجاهد من جاهد نفسه ) مجاهد كسى است كه با نفس خودجهاد كند. مجاهد كسى است كه در مبارزه درونى كه هميشه در همه انسانها وجود دارد (از يكطرف نفس و از يك طرف ديگر عقل ) بتواند با نفس اماره خود، با هواهاى نفسانى خود مبارزهكند. اميرالمومنين مى فرمايد: اشجع الناس من غلب هواه شجاعترين مردم كسى استكه بر هواى نفس خود پيروز شود. شجاعت اساسى آن است .
يك روز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه عبور مى كرد. جوانان مسلمان راديد كه سنگى را به عنوان وزنه بردارى بلند مى كنند، زور آزمايى مى كنند براى اينكهببينند چه كسى وزنه را بهتر بلند مى كند.رسول خدا همان جا بهره بردارى كرد، فرمود: آيا مى خواهيد من قاضى و داور شما باشم .داورى كنم كه قويترين شما كداميك از شماست ؟ همه گفتند: بله يارسول الله ، چه داورى از شما بهتر! فرمود: احتياج ندارد كه اين سنگ را بلند كنيد تا منبگويم چه كسى از همه قويتر است ، از همه شما قويتر آن كسى است كه وقتى بهگناهى ميل و هوس شديد پيدا مى كند، بتواند جلوى هواى نفس خود را بگيرد. قويترين شماكسى است كه هواى نفس ، او را وادار به معصيت نكند. مجاهد كسى است كه با نفس خود مبارزهكند. شجاع آن كسى است كه از عهده نفس خويش برآيد.
داستان معروفى درباره پورياى ولى - كه يكى از پهلوانان دنياست و ورزشكاران هم اورا مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند و مرد عارف پيشه اى بوده (130) -نقل مى كنند كه يك روز به كشورى سفر مى كند تا با پهلوان درجهاول آنجا در روز معين مسابقه پهلوانى بدهد در حالى كه پشت همه پهلوانان را به خاكرسانده بود. در شب جمعه به پيرزنى بر مى خورد كه حلوا خير مى كند و از مردم همالتماس دعا دارد. پيرزن پورياى ولى را نمى شناخت ؛ جلو آمد و به او حلوا داد و گفت :حاجتى دارم ، براى من دعا كن . گفت چه حاجتى ؟ پيرزن گفت : پسر من قهرمان كشور است وقهرمان ديگرى از خارج آمده و قرار است در همين روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگىما با همين حقوق قهرمانى پسرم اداره مى شود. اگر پسر من زمين بخورد آبروى او كهرفته است هيچ ، تمام زندگى ما تباه مى شود و من پيرزن هم از بين مى روم پورياى ولىگفت : مطمئن باش . من دعا مى كنم . اين مرد فكر كرد كه فردا چه كنم ؟ آيا اگر قويتر ازآن پهلوان بودم ، او را به زمين بزنم يا نه ؟ به اينجا رسيد كه قهرمان كسى است كهبا هواى نفس خود مبارزه كند. روز موعود با طرفمقابل كشتى گرفت . خود را بسيار قوى يافت و او را بسيار ضعيف ، به طورى كه مىتوانست فورا پشت او را خاك برساند. ولى براى اينكه كه كسى نفهمد، مدتى با اوهماوردى كرد و بعد هم طورى خودش را سست كرد كه حريف ، او را به زمين زد و روى سينهاش نشست . نوشته اند در همان وقت احساس كرد كه گويى خداىمتعال قلبش را باز كرد، گويى ملكوت را با قلب خود مى بيند، چرا؟ براى اينكه يكلحظه جهاد با نفس كرد. بعد همين مرد از اولياء الله شد، چرا؟ چون الجهاد من جاهدنفسه چون اشجع الناس من غلب هواه ، چون قهرمانى اى به خرج داد بالاتراز همه قهرمانيهاى ديگر و همان طور كه پيغمبر اكرم فرمود: زورمند و قوى آن كسى نيستكه وزنه را بلند كند. بلكه آن كسى است كه در ميدان مبارزه با نفس اماره پيروز شود.
بالاتر از اين ، داستان على عليه السلام با عمرو بن عبدود است ، قهرمانى كه به اوفارس يليل مى گفتند، كسى كه يك تنه با هزار نفر برابرى مى كرد. در جنگ خندق ،مسلمين يك طرف و دشمن در طرف ديگر از خندق بودند به طورى كه دشمن نمى توانست ازآن عبور كند. چند نفر از كفار كه يكى از آنها عمرو بن عبدود بود، خود را به هر طريقىشده به اين طرف خندق مى رسانند. اسب خود را جولان مى دهد و فرياد مى كشد:هل من مبارزه ؟ مسلمانان كه سابقه اين مرد را مى دانستند، احدى جرات نمى كند پابه ميدان بگذارد چون مى دانستند رفتن همان و كشته شدن همان ،رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چه كسى به ميدان اين مرد مى رود؟ احدىاز جا تكان نمى خورد جز جوانى بيست و چند ساله كه على عليه السلام بود، فرمود: يارسول الله ! من ، فرمود: نه ، بنشين ، بار ديگر اين مرد فرياد كشيد:هل من مبارزه ؟ احدى جز على عليه السلام از جا تكان نخورد. پيغمبر فرمود: علىجان فعلا بنشين . دفعه سوم يا چهارم كه مبارزه طلبيد، عمر بن خطاب براى اينكه عذرمسلمانان را بخواهد گفت : يا رسول الله ! اگر كسى جواب نمى گويد عذرش خواستهاست . اين شخص غولى نيست كه كسى بتواند با او برابرى كند. يك وقت در سفرى ، دزدبه قافله ما حمله كرد، او يك كره شتر را به عنوان سپر روى دستش بلند كرد. يا اينغول كه يك انسان نمى تواند بجنگد. بالاخره على عليه السلام مى آيد و چنين قهرمانىرا به خاك مى افكند. يعنى بزرگترين قهرمانيها، و روى سينه او مى نشيند، سر اينقهرمان را از بدن جدا كند.
او خدو انداخت بر روى على
افتخار هر نبى و هر ولى
از شدت عصبانيتى كه داشت ، آب دهان به صورت مبارك على عليه السلام انداخت . علىعليه السلام از روى سينه او بلند مى شود. مدتى قدم مى زند، بعد مى آيد مى نشيند.عمرو بن عبدود مى گويد: چرا رفتى و چرا آمدى ؟ مى فرمايد: تو به صورت من آبانداختى ، احساسى كردم كه ناراحت و عصبانى شدم ترسيدم در حالى كه دارم سر تو رااز بدن جدا مى كنم عصبانيت من در كارم دخالت داشته باشد و آن هواى نفس است . من تيغاز پى حق مى زنم . نمى خواهم در كارم غير خدا دخالتى داشته باشد. اين را مىگويند قهرمان ، مجاهد و شجاع .

next page

fehrest page

back page