بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از مصایب امام علی علیه السلام, عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     400DAS01 -
     400DAS02 -
     400DAS03 -
     400DAS04 -
     400DAS05 -
     400DAS06 -
     400DAS07 -
     400DAS08 -
     400DAS09 -
     400DAS10 -
     400DAS11 -
     400DAS12 -
     400DAS13 -
     400DAS14 -
     400DAS15 -
     400DAS16 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

323 چگونگى دستگيرى قاتل  

صداهاى مردم به گريه و نوحه بلند شده بود. حضرت على (ع ) از آن مردى كه آنملعون را آورده بود پرسيد كه : اين دشمن خدا را از كجا يافتى ؟
گفت : اى مولاى من ديشب با همسرم در خانه خوابيده بودم ، من در خواب بودم و او بيداربود، وقتى صداى خبر قتل اميرالمؤ منين (ع ) را از ميان آسمان و زمين شنيد، مرا بيدار كردگفت : تو در خوابى و امام تو على بن ابيطالب شهيد شده است ، من از خواب جستم گفتم :خدا دهنت را بشكند، اين چه حرفى است كه مى گويى ، اميرالمؤ منين به مردم چه بدى كردهاست كه او را بكشند، او خير خواه مسلمانان است و پدر يتيمان است و شوهر بيوه زنان است ،چه كسى توانايى دارد كه او را بكشد، او شير خداست .
همسرم گفت : چنين صدايى از آسمان شنيدم ، گمان دارم كه آن صدا را جميعاهل كوفه شنيده باشند، در اين سخن بودم كه ناگاه صدايى عظيم به گوشم رسيد،شنيدم كسى مى گفت : قتل اميرالمؤ منين . پس شمشير خود را از غلاف كشيدم ، در خانه راگشودم و سراسيمه بيرون دويدم ، در بين راه اين ملعون را ديدم كه مى گريخت به جانبراست و چپ نظر مى كرد، گويا راه بر او بسته شده بود، به او گفتم كه : واى بر توچرا سرگردانى ؟ كيستى و اراده كجا دارى ؟ نام خود را نگفت و نام ديگرى گفت ، گفتم :از كجا مى آيى ؟
گفت : از خانه خود.
گفتم : در اين وقت به كجا مى روى ؟
گفت : به حيره
گفتم : چرا نماز بامداد را با اميرالمؤ منين به جا نياوردى ؟
گفت : مى ترسم كه حاجت من فوت شود.
گفتم : صدايى شنيدم كه اميرالمؤ منين كشته شده است آيا خبر دارى ؟
گفت : نه .
گفتم : چرا نمى ايستى تا پى ببرى ؟
گفت : پى كار خود مى روم و حاجت من از اين ضرورى تر است .
چون اين سخن را از او شنيدم ، گفتم : اى ملعون كدام حاجت ضرورتر باشد از فهميدنحال امير مؤ منان و امام مسلمانان ، از او خشمگين شدم با شمشير بر او حمله كردم ، در اينحال بادى وزيد و برق شمشير از عباى او ظاهر شد، چون برق شمشير را مشاهده كردمگفتم : اين شمشير برهنه چيست كه در زير جامه خود پنهان كرده اى مگر تويىقاتل اميرالمؤ منين ؟ مى خواست بگويد نه ، حق تعالى بر زبانش جارى كرد گفت : بلى ،پس من شمشير حواله او كردم ، او نيز شمشير حواله من كرد، من ضربت او را رد كردم ، او رابر زمين افكندم . مردم رسيدند مرا ياى كردند تا آنكه او را گرفتم و دست هايش را بستمبه خدمت تو آوردم .
پس امام حسن (ع ) فرمود: حمد و سپاس مخصوص خداوندى كه دوست خود را يارى كرد ودشمن خود را سرنگون گردانيد.(377)


324 ضربت بر سر شير خدا 

عبدالله بن ازدى گويد: من شب نوزدهم در مسجد اعظممشغول نماز بودم و عده اى از مصرى ها نيز از آغاز رمضان تا آن شب به انجامفرمانبردارى از اوامر خدا در مسجد اعظم اشتغال داشتند در آن هنگام چندى نفرى را ديدنزديك درب مسجد به نماز مشغولند لحظاتى نگذشت كه على (ع ) براى اداى فريضهصبح به مسجد در آمد و مردم را براى اقامه نماز مى خواند به مجردى كه على (ع ) مردم رابه نماز و اطاعت از فرمان خدا دعوت كرد برق هاى شمشير چشم مرا خيره نمود و صدايىشنيدم مى گفت : فرمان از خداست نه از تو يا على و نه از ياران تو و هم ناله على (ع )به گوشم رسيد مى فرمود: مواظب باشيد قاتل از دستتان فرار نكند. چون نزديك آمدمديدم على (ع ) ضربت خورده ليكن شمشير شبيب كارگر نشده و بر طاق محراب فرود آمده.

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
قاتلان در حال فرار به طرف درهاى مسجد بودند و مردم هم براى دستگيرى آنان هجومآوردند.
شبيب را مردى دستگير كرده او را به زمين انداخت بر سينه اش نشست شمشير را از دست اوگرفته خواست كارش را تمام كند ديد مردم به طرف او رو آورده اند ترسيد به حرف اوتوجهى نكنند و ضمنا خود او آسيب ببيند به همين ملاحظه از روى سينه او برخاست و وى رارها كرد و شمشير را از دست افكند و شبيب با ترس و خوف واردمنزل شد، پسر عمويش او را ديد كه دارد حرير را از سينه خود باز مى كند پرسيد: چهمى كنى شايد تو على را كشته اى . خواست بگويد: نه ، گفت : آرى پسر عمويش كه ازكار ناشايست او اطلاع يافت شمشيرى برداشت و او را بهقتل رساند و پسر مرادى هم كه مى خواست فرار كند مردى از مردم همدان به او رسيدهقطيفه اى بر روى او انداخته و او را به زمين افكنده شمشير را از دستش گرفتهدستگيرش كرده حضور اميرالمؤ منين آورد ليكن همكار سومى فرار كرده و خود را در ميانمردم پنهان نمود

325 طلب شهادت از خدا 

اسماعيل بن عبدالله صلعى ، نقل مى كند كه در همان شب ضربت على (ع ) اتفاق افتاده وخلاصه اش اين است كه گويد: شبى من براى برخى از كارها بيرون رفتم و مردى را دركنار دريا مشاهده كرم كه با دل سوخته و صدايى حزين سر به سجده گذارده و بهدرگاه خداى تعالى مناجات مى كرد و مى گفت :
اى نيكو مصاحب ، اى خليفه پيمبر، اى مهربانترين مهربانان ، اى آغازگر شگفت آفرين كههمانندت چيزى نيست و اى ابدى هميشه آگاه و زنده اى كه نخواهد مرد، تو هر روز در كارىهستى و تو خليفه محمد و ياور برترى دهنده اويى ، تو را مى خوانم كه يارى فرمايىوصى و خليفه محمد و آنكه را كه پس از محمد(ص ) بهعدل و داد قيام كرده ، يا با يارى خود به او توجه و عنايت فرما و يا به رحمت و لطف خوداو را برگير و از اين جهان ببر! اين سخنان را گفت و سپس سر برداشت و قدرى نشست وآن گاه برخاسته و روى آب قدم گذاشت و رفت ، من از پشت سر او را صدا زده گفتم :خدايت رحمت كند، با من سخن بگوى !
او به من توجه نكرده جز آنكه گفت : راهنما پشت سر توست امر دين خود را از وى بپرس !
پرسيدم : آن راهنما كيست ؟
پاسخ داد: او وصى محمد (ص ) پس از وى مى باشد.
راوى گويد: من از آنجا به سوى كوفه به راه افتادم و نزديك غروب بود كه بهسرزمين كوفه رسيدم و نزديكى حيره توقف كردم و چون شب شد مردى را ديدم كه پيش آمدتا به قسمت بلندى از زمين رسيد و در آنجا ايستاده و گام هاى خود را صاف كرده ومناجاتى طولانى با خداى خود كرد و از جمله سخنانش اين بود كه مى گفت :
(...اللهم انى سرت فيهم بما اءمرنى رسولك صفيك فظلمونى ، و قتلت المنافقين كمااءمرتنى فجهلونى ، و قد مللتهم و ملونى ، و اءبغضتهم و اءبغضتهم و اءبغضونى ، وام تبق خلّة انتظرها الاالمرادى ، اللهم فعجل له الشقاء و تغمدنى بالسعادة ، اللهم قدوعدنى نبيك اءن تتوفانى اليك اذا سئلتك اللهم وقد رغبت اليك فى ذالك .)
(بار خدايا من در ميان اين مردم بر طبق آنچه پيامبر برگزيده تو به من دستور داده بود،رفتار كردم ولى اينان به من ستم كردند و منافقان را همان گونه كه دستور دادى بهقتل رساندم ولى آنها مرا به جهالت نسبت دادند و هر آينه كه ديگر من آنها را خسته كرده امو آنها نيز مرا خسته كرده اند و من آنها را خوش ندارم و آنها نيز مرا مبغوض مى دارند وديگر چيزى كه من چشم به راه آن باشم جز (ابن ملجم ) مرادى نمانده ، پروردگارا پس درشقاوت او تعجيل فرما و وجود مرا به سعادت بپوشان ، خدايا پيامبر تو اين وعده را بهمن داده كه هر زمان از تو درخواست كنم مرگ مرا برسانى ، خدايا من اكنون در اين بارهراغب و علاقه مندم !)
راوى گويد: سخن او تمام شده به راه افتاد و من بهدنبال او رفتم و ديدم داخل منزل شد و من دانستم كه او على بن ابيطالب (ع ) بوده . وطولى نكشيد كه اذان نماز گفتند و اميرالمؤ منين (ع ) از خانه بيرون آمد و من نيز بهدنبال آن حضرت به راه افتادم و وارد مسجد شديم ، كه ابن ملجم لعنه الله عليه باشمشير بدان حضرت حمله كرد و آن فاجعه عظمى به وقوع
پيوست (378)


326 سوگوارى زينب كبرى (س ) 

در شهر كوفه ، مردم صداى شيون و عزايى را شنيدند كه در بين زمين و آسمان ندا داد:(قد قتل مرتضى تهدمت و الله اركان الهدى ) صداىجبرييل امين است كه در غم امام المتقين صيحه مى زند كه على را كشتند والله ، اركان هدايترا از بين بردند...
زينب صداى حزين امين وحى را كه مى شنود، در يك لحظه صيحه از دست دادن مادرشزهرا(س ) برايش تداعى مى گردد.
در مسجد قامت به خون نشسته على (ع ) را در گليمى نهاده و راهىمنزل مى كنند. در فاصله اندكى كه به خانه مانده است ، حضرت فرمودند: (فرزندام !مرا بگذاريد تا با پاى خودم وارد منزل گردم . نمى خواهم دخترم زينب متوجه اين وضع منگردد.)
آرى زينب دو چهره خونين را پشت در خانه شان ديده است ، يكبار مادر خود را و اين باررشيد امام المتقين را و از شدت غصه به خود مى پيچيد.
او گرد وجود پدر خويش همچون پروانه مى گرديد و از خرمن وجود او بهرها مى برد. درآخرين لحظات از پدر خويش اجازه خواست تا از او سئوالى بپرسد. امام او را در پرسيدنآزاد دانست و فرمود: (دخترم ! هر چه مى خواهى بپرس كه فرصت كم است .)
زينب رو به پدر كرد و گفت : ام ايمن مى گويد: (من ازرسول خدا شنيدم كه حسينم در نقطه اى به نام كربلا در روز عاشورا با لب تشنه شهيدمى گردد) آيا نقل قول او صحيح است ؟
امام فرمود: (آرى ؛ ام ايمن درست مى گويد. اما من چيزى اضافه بر كلام او برايتنقل كنم . دخترم ! روزى شما را از دروازه هيمن شهر كوفه به عنوان اسراى خارجى وارد مىنمايند كه شهر در شور و شعف موج مى زند، آن روز مردم ، شهر را آذين مى بندند و بادست زدن و هلهله از آمدن شما استقبال كرده و شما را در گردش مى دهند.)
زينب از شنيدن كلام امام معصوم (ع ) مى بيند كه چه مصايب طاقت فرسايى در انتظار او مىباشد.(379)


327 درنده خويى قاتل على (ع ) 

عبدالرحمن بن ملجم ، قاتل امام على (ع )، شخصى عقده اى ، خشن ، اخمو و درنده خو بود، ودر مقدس مآبى ، لجاجت و يك دندگى عجيبى داشت ، هنگامى كه تصميم برقتل امام على (ع ) گرفت ، به كوفه آمد، و قصد خود را مخفى مى داشت ، تا فرصتىبراى كشتن على (ع ) به دست آورد.
روزى در حالى كه شمشير خود را بر دوش نهاده بود، به بازار رفت و ديد جمعيتى جنازهاى را تشييع مى كنند، مسلمانان جلوتر بودند و كشيشان مسيحى در پى جنازه روان بودندو انجيل مى خواندند، ابن ملجم همچون برج زهر مار به آنها گفت : (واى بر شما اينديگر چيست كه مسلمانان و مسيحيان با هم جنازه اى را تشييع مى كنند؟!)
گفتند: ابجربن جابر كه مسيحى بود از دنيا رفته ، ولى پسرش حجار، مسلمان و سالارقبيله بكر بن وائل است ، مسلمانان به احترام پسرش ، و كشيشان مسيحى به خاطر تشييعپدر آمده اند.
ابن ملجم گفت : (به خدا قسم ، اگر براى انجام مقصودى بزرگ تر نيامده بودم همه اينمردم را با شمشير مى زدم ).
اين ناپاك زاده پركينه ، هنگامى كه بر فرق همايون على (ع ) ضربت زد و آن حضرت رابه شهادت رسانيد، دستگير شد، عبدالله بن جعفر (برادر زاده و داماد على (ع ) او راگرفت و دو دست و پاى او را قطع كرد، و به چشمانشميل سوزان كشيد (ولى بى تابى نكرد و خاموش بود) عبدالله دستور داد زبان او راببرند، او در اين هنگام بى تابى كرد.
عبدالله پرسيد: (چرا دست و پايت را بريدم و بر چشمهايتميل سوزان كشيديم ، بى تابى نكردى ، ولى در مورد بريدن زبان بى تابى مى كنى؟)
ابن ملجم پاسخ داد: از اين ترسيدم كه بعد از بريدن زبانم ، ساعاتى زنده بمانم ونتوانم ذكر خدا بگويم !(380)


328 خبر امام حسن (ع ) از باطن ابن ملجم  

روايت شده : هنگامى كه ابن ملجم را نزد امام حسن (ع ) آوردند، ابن ملجم به امام حسن (ع )گفت : يك سخن سرى دارم مى خواهم در گوشى به شما بگويم .
امام حسن (ع ) تقاضاى او را رد كرد و فرمود: (او مى خواهد گوش مرا با دندانش بجود)
ابن ملجم گفت : سوگند به خدا اگر به من امكان مى داد، گوشش را از ته سوراخش مىكندم ).(381) لعنت خدا و همه موجودات بر او باد.


بخش هفتم : برخورد على (ع ) با قاتلش  

329 به اسير كن مدارا 

بعد از ساعتى كه از ضربت خوردن على (ع ) مى گذشت ، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) چشمگشود مى گفت : اى ملايكه پروردگار من ! رفق و مدارا كنيد با من . پس حضرت امام حسن(ع ) فرمود: اين دشمن خدا و رسول و دشمن تو ابن ملجم است ، حق تعالى تو را بر اوقدرت داده است و نزد تو حاضر كرده اند او را. چون حضرت را نظر بر آن ملعون افتاد.به صداى ضعيفى گفت : اى بدبخت بر امر عظيمى اقدام نمودى ، آيا بد امامى بودم منبراى تو كه اين چنين مرا جزا دادى ؟ آيا مهربان نبودم بر تو؟ آيا تو را بر ديگراناختيار نكردم ؟ آيا به تو نيكى نكردم و عطاى تو را زياده از ديگران ندادم ؟ آيا نمىگفتند مردم كه تو را به قتل رسانم و من به تو آسيبى نرسانيدم و در عطاى تو افزودمبا آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت ، ليكن مى خواستم حجت خداى تعالى بر توتمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد، خواستم كه شايد از گمراهى خود برگردى ، پسگمراهى بر تو غالب شد مرا كشتى ، اى بدبخت ترين بدبختان .
پس آن ملعون گريست و گفت : يا اميرالمؤ منين آيا تو مى توانى كسى را كه بر در جهنماست نجات دهى ؟ پس اميرالمؤ منين (ع ) براى آن ملعون به امام حسن (ع ) سفارش كردفرمود: او را طعام و آب بده و دست پاى او را در زنجير مكن ، و با او رفق و مدارا كن . چونمن از دنيا بروم او را به ضربت قصاص كن و جسد او را به آتش مسوزان و او را مثله مكنكه دست و پا و گوش و ساير اعضاى او را نبرى ، كه حضرترسول (ص ) فرمود كه : زنهار مثله مكنيد اگر چه سگ درنده باشد، و اگر شفا يابم منسزاوارترم به آنكه او را عفو كنم زيرا كه مااهل بيت كرم و عفو و رحمتيم .(382)


330 قصاصى همانند قاتل پيامبر 

در نقل ديگر آمده آن سه نفر (ابن ملجم ، شبيب و وردان ) درمقابل آن درى كه على (ع ) از آن جا براى نماز در كمين نشستند، وقتى كه امام على (ع ) بهآن جا آمد، اين سه نفر حمله كردند، شمشير شبيب به طاق مسجد خورد، ولى شمشير ابن ملجمبر فرق همايون آن حضرت اصابت كرد، اين سه نفر فرار كردند، شبيب به خانه خودرفت ، پسر عموى او ديد او پارچه حريرى را كه به سينه اش دوخته بود در مىآورد(383) از او پرسيد: اين چيست ؟ گويا تو على (ع ) را كشتى .
شبيب مى خواست بگويد: نه ، از روى شتاب زدگى گفت : آرى همان دم پسر عمويش باشمشير به او حمله كرد و او را كشت . ابن ملجم از سوى ديگر گريخت ، شخصى به نامابوذر كه از قبيله همدان بود او را دنبال كرد و چادر شبى كه در دست داشت به روى اوانداخت و او را به زمين كوبيد و شمشيرش را گرفت ، و او را نزد اميرمؤ منان (ع ) آورد.وردان تروريست سوم ، گريخت و ناپديد گرديد. بعد معلوم شد كه كشته شده است .
اميرمؤ منان (ع ) در مورد ابن ملجم فرمود: اگر من از اين ضربت از دنيا رفتم ، او را بهعنوان قصاص بكشيد، و اگر جان سالمى ، به در بردم ، آن گاه راءى خودم را خواهم گفت، و به نقل ديگر فرمود: (اگر از دنيا با او همانندقاتل پيامبران (كه قصاصشان كشتن و سوزاندن است ) رفتار كنيد).
ابن ملجم گفت :
والله لقد ابتعته بالف و سممته بالف فان خاننى فابعده الله .
(سوگند به خدا اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر،
آن را مسموم نموده ام ، اگر آن شمشير به من خيانت كند نفرين بر او باد.)(384)


331 سفارش هاى على (ع ) درباره قاتلش  

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (ع ) روايت كرده است كه حضرتاميرالمؤ منين (ع ) در شبى كه شهادت چشيد، از خانه به مسجد آمد و مردم را براى نمازصبح بيدار مى كرد، ناگاه ابن ملجم ضربتى به سرش زد كه به زانو در افتاد، پسآن ملعون را گرفت و نگاه داشت تا مردم رسيدند و آن ملعون را گرفتند و حضرت را بهخانه آوردند، پس ‍ حضرت امير حسن و حسين (ع ) را گفت كه : اسير را حبس كنيد و او را طعامو آب بدهيد و او را نيكو رعايت كنيد، اگر من زنده بمانم در صورتى كه بخواهم قصاصمى كنم و اگر بخواهم عفو خواهم كرد، و اگر از دنيا بروم اختيار با شماست ، و اگر عزمكشتن او نماييد بيش از يك ضربت به او نزنيد، و گوش و بينى و اعضاى او رامبريد.(385)


332 قصاص عادلانه  

چون ابن ملجم را حضور اقدس على (ع ) آوردند نگاهى به او كرده فرمود: النفس بالنفسيعنى اگر من از دنيا رحلت كردم او را بكشيد چنان چه مرا كشته و اگر زنده ماندم خودمدرباره او فكرى خواهم كرد.
پسر مرادى گفت : چه خيال مى كنى اين شمشير را به هزار درهم خريده و با هزار درهمزهر، آلوده كرده ام ، اگر كارگر نيايد خدا او را دور گرداند و از بها بيندازد.
ام كلثوم كه از قتل پدر بزرگوارش اطلاع يافت به پسر مرادى گفت : اى دشمن خدا،اميرالمؤ منين (ع ) را كشتى .
گفت : نه بلكه پدر تو را كشتم .
فرمود: اى دشمن خدا آرزومندم پدرم آسيبى نبيند.
آن بى حيا پاسخ داد: پس چنان مى بينم كه گريه بهحال من مى كنى ؟ به خدا سوگند چنان ضربتى بر او زده ام كه اگر مياناهل زمين پخش كنند همه را هلاك مى سازد.
او را از برابر اميرالمؤ منين بيرون بردند مردم مانند درندگان گوشت هاى بدن او را بادندان هاى خود مى كندند و مى گفتند: اى دشمن خدا چه كردى ، امت محمد را به خاك هلاكتنشاندى و بهترين مردم را از پاى در آوردى و او همه اين سخنان و ناراحتى ها را مى ديد ومى شنيد و سخنى نمى گفت با اين حال وى را به زندان بردند.
مردم پس از دستگيرى وى حضور على (ع ) رسيده عرض كردند: هر چه اراده درباره او دارىبه ما امر كن كه او امت پيغمبر را هلاك كرد و ملت اسلام را روسياه ساخت .
على (ع ) فرمود: اگر زنده ماندم خودم مى دانم با او چگونه معامله كنم و اگر درگذشتمبا قاتل من چنان كنيد كه با كشنده پيغمبران مى نمودند يعنى او بكشيد سپس بدن او رابسوزانيد.(386)


333 مروت بر قاتل  

اميرالمؤ منين (ع ) به جانب آن ملعون (ابن ملجم لعنة الله ) نگريست و به صداى ضعيفىفرمود: يا بن ملجم امرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى آيا من از بهر تو بدامامى بودم ؟ كه مرا چنين جزا دادى آيا من تو را مورد مرحمت قرار ندادم ؟ و از ديگرانبرنگزيدم ؟ آيا به تو احسان نكردم ؟ و عطاى تو را افزون نكردم ؟ با آن كه مىدانستم كه تو مرا خواهى كشت .
لكن خواستم حجت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه از اينعقيده ات برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى پس شقاوت بر توغالب شد تا مرا بكشتى اى شقى ترين اشقياء
ابن ملجم در اين وقت بگريست و گفت : آيا تو مى توانى كسى را كه در جهنم است و خاصآتش است را نجات دهى .
آن گاه حضرت سفارش او را به امام حسن (ع ) كرد و فرمود: اى پسر به اسير خود مداراكن و طريق شفقت و رحمت پيش دار آيا نمى بينى چشمهاى او را كه از ترس چگونه گردشمى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: اين ملعون تو را كشته است ودل ها را به درد آورده است ، امر مى كنى كه با او مدارا كنيم .
فرمود: اى فرزند ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم پس به او از آنچه خود مى خورى بخوران واز آنچه خود مى آشامى به او بياشام ، پس اگر من از دنيا رفتم از او قصاص كن و او رابكش و جسد او را به آتش نسوزان و او مثله نكن يعنى دست و پا و گوش و بينى و سايراعضا او را قطع مكن كه من از جد تو رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: مثله مكنيد اگر چهسگ گزنده باشد و اگر زنده ماندم ، من خودم داناترم كه با او چه كار كنم و من اولى مىباشم به عفو كردن چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرمرفتار ديگر ننماييم .(387)


334 ترحم بر قاتل خود 

جالب اين كه : امام حسن (ع ) ظرف شيرى نزديك آورد و به پدر شير داد، آن حضرت كمىاز آن را خورد، و فرمود: بقيه آن را براى اسيرتان (ابن ملجم ) ببريد، و به حسن (ع )فرمود: به آن حقى كه برگردن تو دارم ، در لباس و غذا، آن چه مى پوشيد و مىخوريد به ابن ملجم نيز بپوشانيد و بخورانيد.(388)


بخش هشتم : على (ع ) در بستر شهادت  

335 گريه دختر كنار پدر 

حضرت على (ع ) را داخل خانه بردند، در نزديك محراب خواباندند، زينب و ام كلثوم آمدندو پيش على (ع ) نشستند، نوحه و زارى براى آن حضرت مى كردند مى گفتند كه : بعد ازتو كودكان اهل بيت تو را كه تربيت خواهد كرد؟ بزرگان ايشان را كه محافظت خواهدنمود؟ اى پدر بزرگوار اندوه ما بر تو دور و دراز است ، و آب ديده ما هرگز ساكننخواهد گرديد، پس صداى مردم از بيرون حجره به ناله بلند شد، و آب از ديده هاىمبارك على (ع ) جارى شد، نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند، حسن و حسين رانزديك خود طلبيد و ايشان را در بر كشيد و روى هاى ايشان را مى بوسيد.(389)


336 گريه و زارى امام حسن (ع ) 

محمد بن حنيفه روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: مرا برداريد و بهخانه ببريد، پس حضرت را با نهايت ضعف برداشتيم و به خانه برديم و مردم بر دورآن حضرت گريه و زارى مى كردند، نزديك بود كه خود را هلاك كنند، پس امام حسن (ع )در عين گريه و زارى و ناله و بى قرارى ، با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر بعد ازتو براى ما كه خواهد بود، مصيبت تو بر ما امروزمثل مصيبت رسول خدا(ص ) است ، گويا گريه را به خاطر مصيبت تو آموخته ايم .
اميرالمؤ منين (ع ) آن حضرت را به نزديك خود طلبيد، چون نظر كرد ديده هاى آن امام مظلومرا ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده است ، به دست مبارك خود آب از ديده هاىنور ديده خود پاك كرد و دست بر دل مباركش گذاشت گفت : اى فرزند! خداوند عالمياندل تو را به صبر ساكن گرداند، مزد تو و برادران تو را در مصيبت من عظيم گرداند واضطراب تو را و اشك تو را ساكن سازد، به درستى كه حق تعالى تو را اجر داد بهقدر مصيبت تو. (390)


337 به فكر قاتل خود 

به خاطر زهر كه در بدن آن حضرت جارى شده بود ساعتى از هوش ‍ رفت ، چنانچهحضرت رسالت (ص ) به سبب زهرى كه به آن حضرت داده بودند گاهى مدهوش مى شدو گاهى به هوش باز مى آمد، چون حضرت به هوش باز آمد حضرت امام حسن (ع ) كاسهاى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت و اندكى از آنتناول كرد فرمود كه : اين شير را ببريد و به آن اسير بدهيد كه بياشامد. باز سفارشنمود به امام حسن (ع ) كه آن ملعون را طعام و شراب بدهيد(391)


338 از بين رفتن بينه و حجت  

فرات بن ابراهيم از ابن عباس روايت كرده است كه گفت : زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين(ع ) را ضربت زدند، بر مصلاى خود نشسته سر خود را بر زانوى خود گذاشته بودگفت : ايها الناس من سخنى مى گويم بشنويد، هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهدكافر شود، شنيدم از رسول خدا(ص ) مى فرمود: چون على بن ابى طالب (ع ) از دنيابيرون رود، خصلتى چند در ميان امت من ظاهر شود كه خيرى در آنها نباشد.
گفتم : آن خصلت ها كدام است يا رسول الله ؟
فرمود: امانت در ميان مردم كم شود و خيانت بسيار شود، حيا از ميان مردم برخيزد كه مردم درحضور يكديگر زنا كنند و پروا نكنند، بعد از آن نكبتى در ميان مردم حادث شود كه كاربر همه مردم تنگ شود، به درستى كه تا على در ميان مردم است زمين از من خالى نيست ،على به منزله پوستى بر روى گوشت من است ، على به منزله رگ و استخوان من است ،على برادر و وصى من در اهل من و جانشين من است در ميان قوم من ، به وعده هاى من وفا مىكند، ادا كننده قرض من است ، على در شدت ها مرا يارى كرد، براى من با كافران جنگ كرد،در وقت نزول وحى ها حاضر بود نزد من ، با من طعام هاى بهشت راتناول نمود، مكرر جبرييل با او آشكارا مصافحه كرد، گواه گرفتجبرييل مرا كه على از پاكان و معصومان و نيكوكاران است ، من مى گيرم شما را اى گروهمردم تا على (ع ) در ميان شماست بر شما امرى مشتبه نيست ، چون على از ميان شما برودمصداق اين آيه ظاهر مى شود
لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنةٍ (392)


339 شير آوردن بينوايان  

گفته شد شير براى براى امام على (ع ) خوب است ، بينوايان كه همواره مورد لطف آنحضرت بودند، ظرف ها را پر از شير كرده براى آن حضرت آوردند.(393)


340 دخترم گريه مكن  

حبيب بن عمرو گويد: من خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) رسيدم پس از ضربت خوردن او، زخمشرا باز كردند، گفتم : يا اميرالمؤ منين اين زخم شما چيزى نيست و باكى بر شما نيست .
فرمود: اى حبيب ، من هم اكنون از شما جدا مى شوم .
من گريستم و ام كلثوم هم كه نزد او نشسته بود گريست به او فرمود: دختر جانم چراگريه مى كنى ؟
گفت : جدايى شما را در نظر آوردم و گريستم .
فرمود: دخترم گريه مكن به خدا اگر تو هم مى ديدى آن چه را پدرت مى بيند نمىگريستى .
حبيب گويد: به او عرض كردم : چه مى بينى يا اميرالمؤ منين ؟
فرمود: اى حبيب ، مى نگرم كه همه فرشتگان آسمان و پيغمبران براى ملاقاتمدنبال هم ايستاده اند و اين هم برادرم محمد رسول خدا(ص ) است كه نزد من نشسته است و مىفرمايد: بيا كه آن چه در پيش دارى بهتر است برايت از آن چه در آن گرفتارى .
گويد: هنوز از نزد او بيرون نرفته بودم كه وفات كرد چون فردا شد بامداد امام حسنبر منبر ايستاد و اين خطبه را خواند پس از حمد و ستايش خدا فرمود: اى مردم در اين شببود كه قرآن نازل شد و در اين شب عيسى بن مريم بالا رفت و در اين شب يوشع بن نونكشته شد و در اين شب اميرالمؤ منين از دنيا رفت ، به خدا هيچ كدام از اوصياى پيغمبرانگذشته پيش از پدرم به بهشت نروند و نه ديگران و چنان بود كهرسول خدا كه او را به جبهه جهادى مى فرستادجبرييل از سمت راستش به همراه او نبرد مى كرد وميكاييل از سمت چپش پول زرد و سفيدى از او به جا نمانده جز هفتصد درهم كه از حقوق خودپس انداز كرده بود تا خادمى براى خانواده خود بخرد.(394)


341 ملاقات اصبغ بن نباته از على (ع ) 

اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) ضربتى بر فرق مباركش ‍ فرود آمدكه به شهادتش انجاميد مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم لعنهالله بودند. امام حسن (ع ) بيرون آمد و فرمود: اى مردم ، پدرم به من وصيت كرده كه كارقاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم ، اگر پدرم از دنيا رفت ، تكليفقاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مى گيرد؛ پس باز گرديدخدايتان رحمت كند.
مردم همه باز گشتند و من باز نگشتم . امام دوباره بيرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ ،آيا سخن مرا درباره پيام اميرمؤ منان نشنيدى ؟
گفتم : چرا، ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حديثى از اوبشنوم ؛ پس براى من اجازه بخواه خدايت رحمت كند.
امام داخل شد و چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من فرمود:داخل شو.
من داخل شدم ديدم اميرمؤ منان (ع ) دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهره اش بر زردىدستمال غلبه داشت و از شدت درد و كثرت سم پاهاى خود را يكى پس از ديگرى بلند مىكرد و زمين مى نهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آيا پيام مرا از حسن نشنيدى ؟
گفتم : چرا، اى اميرمؤ منان ، ولى شما را در حالى ديدم كه دوست داشتم به شما بنگرم وحديثى از شما بشنوم .
فرمود: بنشين كه ديگر فكر نمى كنم ، كه از اين روز به بعد از من حديثى بشنوى .
بدان اى اصبغ ، كه من به عيادت رسول خدا (ص ) رفتم همان گونه كه تو اكنون آمده اى، به من فرمود: اى اباالحسن ، برو مردم را جمع كن و بالاى منبر برو و يك پله پايين تراز جاى من بايست و به مردم بگو: (به هوش ‍ باشيد، هر كه پدر و مادرش را ناخشنودكند لعنت خدا بر او باد. به هوش ‍ باشيد، هر كه از صاحبان خود بگريزد لعنت خدا براو باد. به هوش باشيد، هر كه مزد اجير خود را ندهد لعنت خدا بر او باد).
اى اصبغ ، من به فرمان حبيبم رسول خدا(ص )عمل كردم ، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت : اى اباالحسن ، سه جمله گفتى ، آن را براىما شرح بده . من پاسخ ندادم تا به نزد رسول خدا(ص ) رفتم و سخن آن مرد را بازگوكردم .
اصبغ گفت : در اين جا اميرمؤ منان (ع ) دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ دست خود رابگشا. دستم را گشودم حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت ، سپس فرمود: هان ، اىاباالحسن ، من و تو پدران اين امتيم ، لعنت خدا بر آن كس كه از ما بگريزد. هان كه من وتو اجير اين امتيم ، هر كه از اجرت ما بكاهد و مزد ما را ندهد لعنت خدا بر او باد. آن گاهخود آمين گفت و من هم آمين گفتم .
اصبغ گويد: سپس امام بيهوش شد، باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ ، آيا هنوزنشسته اى ؟
گفتم : آرى مولاى من .
فرمود: آيا حديث ديگرى بر تو بيفزايم ؟
گفتم : آرى خدايت از مزيدات خير بيفزايد.
فرمود: اى اصبغ ، رسول خدا(ص ) در يكى از كوچه هاى مدينه مرا اندوهناك ديد و آثاراندوه در چهره ام نمايان بود، فرمود: اى اباالحسن ، تو را اندوهناك مى بينم ؟ آيا تو راحديثى نگويم كه پس از آن هرگز اندوهناك نشوى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: چون روز قيامتشود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پيامبران و شهيدان ، سپس خداوند مرا امركند كه بر آن بالا روم ، آن گاه تو را امر كند كه تا يك پله پايين تر از من بالا روى ،سپس دو فرشته را امر كند كه يك پله پايين تر از تو بنشينند، و چون بر منبر جاىگيريم احدى از گذشتگان و آيندگان نماند جز آن كه حاضر شود. آن گاه فرشته اىكه يك پله پايين تر از تو نشسته ندا كند: اى گروه مردم ، بدانيد: هر كه مرا مى شناسدكه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد خود را به او معرفى مى كنم ، من (رضوان )دربان بهشتم ، بدانيد كه خداوند به من كرم وفضل و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى بهشت را به محمد بسپارم ، و محمد مرا فرمودهكه آنها را به على بن ابى طالب بسپارم ، پس گواه باشيد كه آنها را بدو سپردم .
سپس فرشته ديگر كه يك پله پايين تر از فرشته اولى نشسته بر مى خيزد و بهگونه اى كه همه اهل محشر بشنوند ندا كند: اى گروه مردم ، هر كه مرا مى شناسد كه مىشناسد و هركه مرا نمى شناسد خود را به او معرفى مى كنم ، من (مالك ) دربان دوزخم، بدانيد كه خداوند به من و فضل و كرم و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى دوزخ را بهمحمد بسپارم ، و محمد مرا امر فرموده كه آنها را به على بن ابى طالب بسپارم ، پسگواه باشيد كه آنها را بدو سپردم . پس من كليدهاى بهشت و دوزخ را مى گيرم . آن گاهرسول خدا(ص ) به من فرمود: اى على ، تو به دامان من مى آويزى و خاندانت به دامان توو شيعيانت به دامان خاندان تو مى آويزند. من (از شادى ) دست زدم و گفتم : اىرسول خدا، همه به بهشت مى رويم ؟ فرمود: آرى به پروردگار كعبه سوگند.
اصبغ گويد: من جز اين دو حديث از مولايم نشنيدم كه حضرتش چشم از جهان پوشيد، درودخدا بر او باد.(395)


342 سر مبارك به دامان امام حسن (ع ) 

در عبارت ديگر آمده : امام حسن (ع ) سر مبارك پدر را به دامن گرفت و گريه كرد،قطرات اشكش روى صورت امام على (ع ) ريخته مى شد، امام على (ع ) پسرش را دلدارىداد و امر به صبر كرد، امام حسن (ع ) عرض ‍ كرد: پدر جان چه كسى تو را ضرب زد؟
فرمود: پسر زن يهودى عبدالرحمن بن ملجم ...(396)


343 آخرين سخنان على (ع ) با زينب (س ) 

حضرت زينب (س ) فرمود: زمانى كه ابن ملجم لعنه الله عليه پدرم را ضربت زد و مناثر مرگ را در آن حضرت مشاهده كردم محضرش عرضه داشتم :
اى پدر ام ايمن برايم حديثى چنين و چنان نقل نمود، دوست دارم اين حديث را از شما بشنوم .پدرم فرمودند:
دخترم ، حديث همان طورى است كه ام ايمن نقل كرده ، گويا مى بينم كه تو و دختراناهل تو در اين شهر به صورت اسيران در آمده ، خوار و منكوب مى گرديد، هر لحظه هراسداريد كه مردم شما را بربايند، بر شما باد به صبر و شكيبايى ، سوگند به كسىكه دانه را شكافته و انسان را آفريده روى زمين كسى غير از شما و غير از دوستان وپيروانتان نيست كه ولى خدا باشد و هنگامى كهرسول خدا(ص ) اين خبر را براى ما نقل مى نمودند و فرمودند: ابليس لعنه الله عليه درآن روز از خوشحالى به پرواز در مى آيد پس در تمام نقاط دستياران و عفريت هايش رافرا خوانده و به آنها مى گويد:
اى جماعت شياطين ، طلب و تقاص خود را از فرزند آدم گرفته و در هلاكت ايشان به نهايتآرزوى خود رسيده و آتش دوزخ را نصيب ايشان نموديم مگر كسانى كه به اين جماعت مقصوداهل بيت پيغمبر (ص ) بپيوندند از اين رو سعى كنيد نسبت به ايشان در مردم شك ايجادكرده و آنها را بر دشمنى ايشان واداريد تا بدين وسيله گمراهى مردم و كفرشان مسلم ومحقق شده و نجات دهنده اى برايشان به هم نرسد، ابليس با اينكه بسيار دروغگو و كاذباين كلام را به ايشان راست گفت ، وى به آنها اطلاع داد.
اگر كسى با اين جماعت (اهل بيت (ع ) دشمنى باشد هيچعمل صالحى برايش سودمند نيست چنان چه اگر با ايشان صحبت داشته باشد هيچ گناهىغير از معاصى كبيره ضررى به او نمى رساند.
زايده مى گويد: حضرت على بن الحسين (ع ) اين حديث را برايم فرمودند و سپس گفتند:اين حديث را بگير و ضبط كن ، اگر در طلب آن يكسال شتر مى دواندى و در كوه و كمر به دنبال آن جستجو مى كردى و محققا و اندكبود.(397)


344 فرزندان على كنار بستر پدر 

هنگامى كه حضرت على (ع ) بسترى شد فرزندانش يك يك آمدند و به دست و پاى پدرافتادند، و قدم مبارك او را مى بوسيدند و مى گفتند: پدر جان اين چه حالى است كه ازشما مشاهده مى كنيم ، كاش مادرمان فاطمه (س ) زنده بود و ما را تسلى مى داد، و كاش درمدينه كنار قبر جدمان رسول خدا (ص ) بوديم و درددل خود را به آن حضرت مى گفتيم ، آه از غريبى و يتيمى ...
آه جانسوز و شيون جانكاه آنها به گونه اى بود كه هر كس مى شنيد بى اختيار گريهمى كرد.
اميرمؤ منان (ع ) يكايك آنها را به آغوش مى گرفت و مى بوسيد و مى فرمود: صبر كنيد،من نزد جد شما محمد مصطفى (ص ) و مادر شما فاطمه (س ) مى روم ، من در اين شب ها درخواب ديدم ، رسول خدا (ص ) با آستين خود، غبار از چهره ام پاك كرد و مى گفت : (اىعلى آن چه بر تو بود به جاى آوردى )، اين خواب دلالت دارد كه نقاب جسم را از پيشروى جانم بر خواهند داشت .(398)


345 گريه ابا عبدالله بر على (ع ) 

محمد حنفيه مى گويد: پس از ضربت خوردن ، پدرم فرمود: مرا برداريد و بهمحل نمازم ببريد، آن حضرت را به مكان نمازشحمل كرديم ، مردم زار زار مى گريستند، و به گونه اى جانسوز گريه مى كردند كهنزديك بود روح از بدنشان بيرون رود، امام حسين (ع ) متوجه پدر شد و سخت گريه مىكرد و دى اين حال به پدر عرض كرد: (ما بعد از تو چه كنيم ؟ و روز رحلت تو مانندروز رحلت رسول خدا (ص ) بسيار جانسوز است ، به خدا برايم سخت و طاقت فرسا استكه تو را در چنين حالى بنگرم ).
امام على (ع ) صدا زد: اى حسين ، خود را به من نزديك كن ، حسين كه چشمانش پر از اشكشده بود نزديك شد، على (ع ) اشك هاى چشمان حسين (ع ) را پاك كرد و دستش را بر روىقلب حسين (ع ) گذاشت و فرمود:
يا بنى قد ربط الله قلبك بالصبر...
(پسر جانم خداوند قلبت را با صبر و استقامت ، توان بخشد، و بزرگ ترين پاداش رابه تو و برادرت عنايت فرمايد، آرام باش ، گريه نكن ، خداوند درقبال اين مصيبت عظيم به تو اجر مى دهد).
سپس فرزندان ديگر امام به بالين او آمدند و گريه مى كردند و امام آنها را امر بهصبر مى كرد، و گاهى خود نيز بى اختيار همراه آنها مى گريست .(399)


346 استقبال زهرا(س ) از على (ع ) 

از اسماء بنت عميس روايت شده است كه گويد:
پس از آن كه حضرت على (ع ) مورد اصابت شمشير ابن ملجم قرار گرفته بود، من خدمتحضرت بودم ، ناله اى كرد و از هوش رفت و بعد از لحظه اى به هوش آمد و فرمود:خوش آمدى .
به آن حضرت گفته شد: چه مى بينى ؟
على (ع ) فرمود: اينان رسول خدا (ص ) و برادرم جعفر و عمويم حمزه هستند درهاى آسمانگشوده گشته و فرشتگان فرود آمده و بر من سلام و بشارت مى دهند و اين فاطمه (س )است كه فرشتگان خدمتكارانش ‍ اطرافش را گرفته اند و بهاستقبال من مى آيد.(400)


347 برترى على (ع ) بر پيامبران اولوالعزم  

در روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت كه آثارارتحال بر آن حضرت ظاهر شد در اثر ضربت شمشير زهر آلود كه اشقى الاولين والاخرين بر فرق سر مباركش وارد آورده بود، به فرزندش امام حسين (ع ) فرمود:شيعيانى كه بر در خانه اجتماع نموده اند اجازه دهيد بيايند مرا ببينند، وقتى آمدند اطرافبستر را گرفتند و آهسته به حال آن حضرت گريه مى نمودند.
حضرت با كمال ضعف فرمودند: سلونىقبل ان تفقدونى ولكن خففوا مسآئلكم .
(سئوال كنيد از من هر چه مى خواهيد قبل از آن كه مرا نيابيد و لكنسئوال هاى خود را سبك و مختصر كنيد).
اصحاب هر يك سئوالى مى نمودند و جواب هايى مى شنيدند.
از جمله سئول كنندگان صعصعة بن صوحان بود كه ازرجال بزرگ شيعه و از خطباى معروف كوفه و از راويان عظيم الشاءن است كه علاوه برعلماى شيعه بزرگ از علماء اهل سنت حتى صاحبان صحاح روايت هاى او را از على (ع ) و ابنعباس نقل نموده اند.
صعصعه كه مورد توثيق همه است و مردى عالم وفاضل كه از اصحاب على (ع ) بوده به حضرت عرض كرد: (اخبرنى انتافضل ام آدم ؟)
مرا خبر دهيد شما افضل هستيد يا آدم ابوالبشر(ع )؟
حضرت فرمودند: تزكية المرء لنفسه قبيح قبيح است كه مرد از خود تعريف و تزكيهنمايد و لكن از باب (و اما بنعمة ربك فحدث )(401) مى گويم (اناافضل من آدم ) من از آدم افضل هستم .
عرض كرد: (ولم ذلك يا اميرالمؤ منين ) به چهدليل افضل از آدم هستى ؟
حضرت بياناتى فرمود كه خلاصه اش اين است كه براى آدم (ع ) همه قسموسايل رحمت و راحت و نعمت در بهشت فراهم بود، فقط از يك درخت گندم منع گرديد و اوراضى نشد و از آن درخت نهى شده خورد و از بهشت و جوار رحمت حق خارج شد. ولى خداوندمرا از خوردن گندم منع ننمود من به ميل و اراده خود چون دنيا راقابل توجه نمى دانستم از گندم نخوردم .
كنايه از آن كه كرامت و فضيلت شخص در نزد خدا به زهد و ورع و تقوى است هر كساعراض او از دنيا و متاع دنيا بيشتر است ، قطعا قرب و منزلت او در نزد خدا بيشتر ومنتهاى زهد اين است كه از حلال غير منهى اجتناب نمايد.
عرض كرد: (انت افضل ام نوح ؟) شما افضل هستيد يا نوح (ع )؟
فرمود: (قال انا افضل من نوح ) من از نوح برتر هستم .
عرض كرد: (لم ذلك ) چرا افضل هستيد از نوح ؟
فرمود: نوح قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، آنها اطاعت نكردند به علاوه اذيب و آزاربسيار به آن بزرگوار نمودند تا درباره آنها نفرين كرد، (رب لاتذر على الارض منالكافرين ديارا)(402)
اما من بعد از خاتم الانبياء (ص ) با آن همه صدمات و اذيت هاى بسيار فراوانى كه از اينامت ديدم ابدا درباره آنها نفرين نكردم و كاملا صبر نمودم (چنانچه در ضمن خطبه معروفشقشقيه فرمود: (صبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى )(403)
صبر نمودم در حالى كه در چشم من خاشاك و در گلويم من استخوان بود.
كنايه از اينكه نزديك ترين مردم خدا كسى است كه صبرش بر بلا بيشتر باشد.
عرض كرد: (انت افضل ام ابراهيم ؟) شما افضل هستيد يا ابراهيم (ع )؟
فرمود: (قال : انا افضل من ابراهيم ) من افضل از ابراهيم هستم . ابراهيم عرض كرد:(رب ارنى كيف تحيى الموتى قال : اولم تؤ منقال بلى ولكن ليطمئن قلبى الاية )(404)
ولى ايمان به جايى رسيده كه گفتم : (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا) اگر پرده هابالا رود و كشف حجب گردد يقين من زياد نخواهد شد.
كنايه از آن كه علو درجه شخص به مقام يقين او مى باشد كه واجد مقام حق اليقين شود.
عرض كرد، (انت افضل ام موسى ؟) شما افضل هستيد يا موسى (ع )؟
فرمود: (قال : انا افضل من موسى ) من افضل هستم .
عرض كرد: به چه دليل شما افضل از موسى هستيد؟
فرمود: وقتى خداوند موسى را ماءمور به دعوت فرعون كرد كه او به مصر برود، عرضكرد: (قال رب انى قتلت منهم نفسا فاخاف ان يقتلون . واخى هارون هو افصح منى لسانافارسله معى ردا يصدقنى اخاف ان يكذبون .)(405)
موسى گفت : اى خدا من از فرعونيان يك نفر را كشته ام و مى ترسم كه (به خون خواهى وكينه ديرينه ) مرا به قتل برسانند، و با اينحال اگر از رسالت ناگزيرم هارون را نيز كه ناطقه اش فصيح تر از من است با منشريك در كار رسالت فرما تا مرا تصديق كند كه مى ترسم اين فرعونيان سخت تكذيبرسالتم كنند.
اما من وقتى رسول اكرم (ص ) از جانب خدا ماءمورم كرد كه بروم در مكه معظمه بالاى بامكعبه آيات اول سوره برائت را بر كفار قريش قرائت نمايم . با آن كه كمتر كسى بودكه برادر يا پدر يا عمو يا دايى يا يكى از اقارب و خويشانش به دست من كشته نشدهباشند مع ذلك ابدا نترسيدم ، اطاعت نموده تنها رفتم ماءموريت خود را انجام دادم آياتسوره برائت را برخواندم و مراجعت نمودم .
كنايه از آن كه فضيلت شخص با توكل به خداست هر كس توكلش بيشتر است فضيلتشبالاتر مى باشد موسى (ع ) به برادرش اتكاء و اعتماد نمود ولى اميرالمؤ منين (ع )توكل كامل به خدا و اعتماد به كرم و لطف عميم ذاتذوالجلال حق نمود.
(قال : انت افضل ام عيسى ؟ قال انا افضل من عيسىقال لم ذلك ).
عرض كرد: شما افضل هستيد يا عيسى (ع )؟
فرمود: من افضل از عيسى هستم .
عرض كرد: چرا شما برتر هستيد؟
فرمود: پس از آن مريم (س ) به واسطه دميدنجبرييل در گريبان او، به قدرت خدا حامله شد همين كه موقع وضعحمل رسيد وحى شد به مريم كه :
اخرجى عن البيت فاءن هذه بيت العبادة لابيت الولادة .
از خانه بيت المقدس بيرون شو زيرا كه اين خانهمحل عبادت است ، نه زايشگاه و محل ولادت و زاييدن فلذا از بيت المقدس رفت در ميان صحراپاى نخله خشكيده عيسى به دنيا آمد.
اما من وقتى مادرم فاطمه بنت اسد را درد زاييدن گرفت در حالتى كه وسط مسجدالحرامبود به مستجار كعبه متمسك گرديده و عرض كرد: الهى به حق اين خانه و به حق آن كسىكه اين خانه بنا كرده درد زاييدن را بر من آسان گردان . همان ساعت ديوار خانه شكافتهشد، مادرم فاطمه را با نداى غيبى ، دعوت بهداخل خانه نمودند كه : (يا فاطمة ادخلى البيت )
فاطمه ، مادرم وارد شد و من در همان خانه كعبه به دنيا آمدم .
اين قضيه اشاره دارد به آن كه مرتبه اول شرف مرد به حسب و نسب طاهريت مولد است هركه روح و نفس و جسد او پاكيزه باشد او افضل است .
(از اين امر پروردگار به فاطمه بنت اسد دردخول كعبه معظمه و نهى از مريم (س ) از وضعحمل در بيت المقدس با توجه به شرافت مكه معظمه بر بيت المقدس شرافت فاطمه (س )بر مريم و شرافت على (ع ) بر عيسى (ع ) معلوم مى شود).(406)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation