بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آزادی معنوی, استاد شهید آیت الله مطهرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AZADIM01 -
     AZADIM02 -
     AZADIM03 -
     AZADIM04 -
     AZADIM05 -
     AZADIM06 -
     AZADIM07 -
     AZADIM08 -
     AZADIM09 -
     AZADIM10 -
     AZADIM11 -
     AZADIM12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

انسان ، يك موجود مركب  
اين از آن جهت است كه انسان در ميان موجودات ديگر يك شخصيت مركب است و يك حقيقت است .اين مطلب را كه انسان يك شخصيت و موجود مركب است ، اديان و فلسفه ها تاييد كرده اند،علما و حتى روانشناسها تاييد كرده اند، و مطلبى است غيرقابل ترديد.
ابتدا تعبير قرآنى و تعبير حديثى مطلب را عرض مى كنم . شما در قرآن مى بينيد كهدرباره خلقت انسان (اختصاصا درباره انسان ) چنين مى فرمايد: فاذا سويته ونفخت فيه من روحى فقعواله ساجدين (15) . به فرشتگان مى گويد: وقتىكه خلقت اين موجود را تكميل كردم و از روح خود چيزى در او دميدم ، بر او سجده بريد. مىگويد اين موجود يك موجود خاكى است ، من او را از خاك مى آفرينم ، يك موجود طبيعى ومادى است . ولى همين موجود آفريده شده از آب و خاك ، همين موجودى كه داراى جسم و جسدىاست مانند حيوانهاى ديگر، و نفخت فيه من روحى از روح خودم چيزى دراو مى دمم . لازم نيست كه ما معناى روح خدا را بفهميم كه نفخه الهى و آنچه خدا او را روحخود ناميده است چيست . اجمالا مى دانيم كه در اين موجود خاكى يك چيز ديگرى هم غير خاكىوجود دارد. حديث معروفى است ، پيغمبر اكرم فرمود: خداوند فرشتگان را آفريد و درسرشت آنها تنها عقل را نهاد، حيوانات را آفريد و در سرشت آنها تنها شهوت را نهاد،انسان را آفريد و در سرشت او هم عقل را نهاد و هم شهوت را كه مولوى همين را بهصورت شعر در آورده است .

گفت پيغمبر كه خلاق مجيد
خلق عالم را سه گون آفريد
بعد مى گويد كه يك گروه فرشتگان ، يك گروه حيوانات و يك گروه هم انسانها.
حالا ممكن است ما بخواهيم اين را با يك زبان ساده ترى بفهميم . واقعا ما خودمان قطع نظراز مطالب و مسائلى كه در قرآن مجيد آمده است ، در حديث آمده است ، عرفا بالخصوص دراين زمينه اظهار نظر كرده اند، علماى روانشناسى تاييد كرده اند، قطع نظر از همه اينهامى خواهيم با يك زبان ساده اى اين مساله آزادى معنوى را بفهميم . ما مطلب را از يك مطلبىكه هر كسى مى تواند احساس بكند، شروع مى كنيم و آن اين است :
بردگى نسبت به انسانهاى ديگر 
بدون شك ما در زندگى خودمان احتياج داريم به خوراك و هر چه بهتر بهتر، احتياج داريمبه پوشاك و هر چه عاليتر و بهتر، احتياج داريم به مسكن و هر چه مجللتر بهتر. همينطور احتياج داريم به زن و فرزند، احتياج داريم به تجملات زياد زندگى ، و بهپول و ماديات علاقه مند هستيم . اما در يك جا ما سر يك دوراهى قرار مى گيريم . احساسمى كنيم كه اينجا يا بايد شرافت و عزت و سيادت و آقايى خودمان را حفظ كنيم ولى بافقر بسازيم ، نام بخوريم ولى نان خشك و خالى ، لباس بپوشيم لباس ژنده ، خانهداشته باشيم خانه تنگ و كوچك و محقر، پول نداشته و در مضيقه باشيم و يا از عزت وآقايى و سيادت خودمان صرف نظر بكنيم . تن به يك ذلت بدهيم ، بن به خدمت بدهيم .آن وقت تمام نعمتهاى مادرى براى ما فراهم مى شود. مى بينيم بسيارى از افراد مردماساسا حاضر نيستند تن به ذلت بدهند ولو به قيمت اينكه ماديات زندگى شان خيلىزياد شود البته بعضيها حاضر مى شوند تن به اين ذلت مى دهند ولى در عينحال همين آدم در عمق وجدانش احساس يك سرشكستگى مى كند.
سعدى در گلستان مى گويد: دو برادر بودند، يكى توانگر و ديگرى درويش ، توانگربه قول او - در خدمت ديوان بود، خدمتگزار بود، ولى آن درويش ‍ يك آدم كارگر بود وبه تعبير سعدى از زور بازوى خودش نان مى خورد مى گويد برادر توانگر يك روزبه برادر درويش گفت : برادر! تو چرا خدمت نمى كنى تا از اين مشقت برهى ؟ تو هم بيامثل من در خدمت ديوان تا از اين رنج و زحمت و مشقت ، از اين كارگرى ، از اين هيزم شكنى ، ازاين كارهاى بسيار سخت رهايى يابى . مى گويد برادر درويش جواب داد: تو چرا كارنمى كنى تا از دلت خدمت برهى ؟ تو به من مى گويى تو چرا خدمت نمى كنى تا از اينرنج و مشقت كار برهى ، من به تو مى گويم تو چرا كار نمى كنى ،متحمل رنج و مشقت نمى شوى تا از ذلت خدمت برهى ؟ او خدمت را با آنهمهمال و ثروت و توانايى كه دارد (ولى چون خدمت است چون سلب آزادى است ، چون خم شدنپيش غير است ) ذلت تشخيص ‍ مى دهد بعد مى گويد خردمندان گفته اند كه نان خودخوردن و نشستن ، به كه كمر زرين بستن و در خدمت ديگرى ايستادن :
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
در اين زمينه خودتان ممكن است مطالب زيادى بدانيد من مى خواهم شما اين را از جنبهروانشناسى تحليل بكنيد. اين چه حسى است در بشر كه رنج و زحمت و مشقت و كاركردن وهيزم شكنى و فقر و مسكنت و همه اينها را ترجيح مى دهد بر اينكه دست به سينه پيشكسى مانند خود بايستد؟ اسم اين را هم اسارت مى گذارد، مى گويد من حاضر نيستم بردهديگرى بشوم ، در صورتى كه اين ، بردگى مادى نيست يعنى واقعا نيروى او استخدامنمى شود، فقط روحش استخدام مى شود، بدنش كه استخدام نمى شود. اين يك نوعبردگى است ، راست هم هست ، بردگى است اما بردگى اى است كه تن انسان برده نشدهاست لكن روح انسان واقعا برده شده است . رباعى اى است منسوب به على عليه السلام ،يعنى در آن ديوان معروف است ، مى فرمايد:
كد كد العبد آن احببت آن تصبح حرا
و اقطع الامال من مال بنى آدم طرا
لا تقل ذا مكسب يزرى فقصد الناس ازرى
انت ما اشتغنيت عن غيرك اعلى الناس قدرا
مى فرمايد: اگر دلت مى خواهد آزاد زندگى كنى ،مثل بندگان و بردگان زخمت بكش ، كار كن ، رنج بكش و چشم ازمال فرزندان آدم (عموما، هر كه مى خواهد باشد، ولو حاتم طائى باشد) ببند. يعنى نمىگويم چشم طمع از مال مردم پست و دنى ببند، حتى چشم طمع ببند ازمال مردم سخى با جود و كرم مثل حاتم طائى . بعد مى گويد بعضى از افراد وقتىبرخى از شغلها به آنها پيشنهاد مى شود، مى گويند اينشغل دون شان من است . پست است ، مثلا مى گويى كارگرى كن ،بيل بزن ، مى گويد اين كار پستى است ، حمالى كن ، مى گويد پست است . مى فرمايد:هر كارى ، هر چه هم كه تو آن را پست گمان كنى ، پست تر از اينكه دست طمعت پيشديگرى دراز باشد نيست . لاتقل ذا مكسب يزرى فقصد الناس ازرى چيزى از اين پست تر نيست كه تو به قصد مردم بروى ، به اين قصد بروى كه از مردمچيزى بگيرى .
انت ما اشتغنيت عن غيرك اعلى الناس قدرا تو همين مقدار كه از ديگرانبى نياز باشى ، از همه مردم برتر هستى .
به نظرم در سخنان حاحظ بود ديدم يا يكى ديگر از علماىاهل تسنن كه اهل ادب است (حاحظ خودش فوق العاده مرد بليغى است و انصافا مرد سخن استو فوق العاده براى مقام سخن على عليه السلام احترامقائل است و حرفهاى عجيبى هم مى زند) مى گويد: در ميان سخنان على عليه السلام نهسخن است كه در دنيا نظير ندارد. از ميان آن نه سخن سه سخنش مربوط به بحث ماست .اميرالمومنين مى فرمايد:
احتج الى من شئت تكن اسيره . استغن عن من شئت تكن نظيره ، احسن الى من شئت تكنامير
(16)
يعنى نيازمند هر كسى مى خواهى باش ، اما بدان اگر نيازمند كسى شدى تو برده اوهستى ، بى نياز باش از هر كه دلت مى خواهد،مثل او هستى ، نيكى كن به هر كه دلت مى خواهد، تو امير او هستى . پس نيازمند به افرادديگر نوعى رقيت و بردگى است ، اما چه جور بردگى است ؟ بردگى تن است ؟ نه ،بردگى روح است ، بردگى معنوى است .
در اين زمينه چقدر سخنان خوب گفته اند و متاسفانه امروز اين بحثها كمتر گفته مى شود،البته به يك جهاتى كه چون مسائل ديگرى مطرح است و انسان مى خواهد درباره آنها بحثبكند، بحثهاى اخلاقى كمتر گفته مى شود وحال آنكه اينها زياد هم بايد گفته شود.
على عليه السلام مى فرمايد: الطمع رق موبد (17) طمع ، بردگىهميشگى است يعنى از بردگى بدتر، طمع داشتن است ، كه باز هم در اين زمينه مطالب ومسائل زياد است .
بنابراين شما مى توانيد بفهميد كه غير از بردگى تن يك بردگى ديگر هم هست ، درعين اينكه تن انسان آزاد است . در آن مثلى كه سعدى در مورد دو برادر توانگر و درويشگفت ، آن برادر توانگر امكانات مادى اش فوق العاده بيشتر از آن برادر درويش است ، تناو از تن اين خيلى آزادتر است . تن اين كه بيچاره هميشه لگدكوب كارها و زحمتهاست . اماروح اين از او آزادتر است . پس اينجا شما اجمالا مى توانيد بفهميد كه نوعى بردگىديگر هم هست كه آن ، بردگى تن نيست . نوعى آزادى ديگر هم هست كه آزادى تن نيست .
بردگى مال و ثروت  
از اين يك درجه بالاتر بياييد. يك نوع ديگر بردگى و آزادى هست كه مربوط بهمال و ثروت است تمام علماى اخلاق ، بشر را از اينكه بردهمال و بنده ثروت باشد بر حذر داشته اند، تحت همين عنوان كه اى انسان ! بنده و بردهمال دنيا نباش ، باز جمله اى دارد على عليه السلام مى فرمايد: الدنيا دار ممر لادار مقر دنيا براى بشر گذشتنگاه است نه قرارگاه . بعد مى فرمايد: و الناس فيها رجلان مردم در دنيا دو صنف مى شوند: رجل باع نفسه فيها فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها (18) مردم كه دراين بازار دنيا، در اين گذشتنگاه دنيا مى آيند دو دسته اند. بعضى مى آيند خودشان را مىفروشند، برده مى كنند و مى روند. بعضى ديگر مى آيند خودشان را مى خرند، آزاد مىكنند و مى روند.
بشر باز اين را هم احساس مى كند كه نسبت بهمال و ثروت دنيا دو حال مى تواند داشته باشد: مى تواند بنده و اسير و در قيدمال باشد و مى تواند آزاد باشد، گفت :
بند بگسل ، باش آزاد اى پسر
چند باشى بند سيم و بند زر
بشر مى گويد من همان طور كه نبايد بنده و بردهامثال خودم باشد (نه تنم بنده و برده امثال خودم باشد و نه روحم )، نبايد روحم بنده واسير مال دنيا باشد در همين جاست كه انسان به يك نكته عاليترى بر مى خورد، مىگويد اصلا بندگى مال دنيا يعنى چه ؟ مگر مال دنيا قدرت دارد كه انسان را بنده خودشبكند؟! مال دنيا يعنى ثروت . ثروت يعنى چه ؟ يعنى طلا، نقره ، خانه ، ملك ، زمين و اينجور چيزها. مگر اينها قدرت دارند كه برده گيرى كنند؟! من انسانم ، زنده ام ، آن جماد است، مرده است . مگر جماد و مرده قدرت دارد كه يك زنده را برده خودش بكند؟! نه . پس حقيقتمطلب چيست ؟
حقيقت مطلب اين است كه آنجا هم كه انسان فكر مى كند بنده و برده دنياست ، بندهمال و ثروت است ، واقعا بنده مال و ثروت نيست . بنده خصايص روحى خودش است ، بندهحيوانيت خودش است ، بنده حرص ‍ است يعنى خودش خودش را برده گرفته است و الاپول كه نمى تواند انسان را بنده بكند، زمين كه قدرت ندارد انسان را برده بكند،گوسفند كه پول نمى تواند انسان را بنده بكند، زمين كه قدرت ندارد انسان را بردهبكند، گوسفند كه قدرت ندارد انسان را برده بكند ماشين كه قدرت ندارد، جماد استاصلا جماد نمى تواند در وجود انسان تصرف بكند وقتى انسان خوب مساله را مى شكافدمى بيند اين خودش است كه خودش را برده كرده است مى بيند يك قوه اى است در خودش بهنام حرص ، قوه اى است به نام طمع ، قوه اى است به نام شهوت ، قوه اى است به نامخشم ، اين شهوت است كه او را برده كرده است ، اين حشم است كه او را برده كرده است ،اين حرص ‍ است كه او را برده كرده است ، اين طمع است كه او را برده كرده است ، اين هواىنفس است كه او را برده كرده است . افرايت من اتخذ الهه هواه (19)قرآن مى گويد: آيا ديدى آن كسى را كه هواى نفس خودش ‍ را خداى خودش قرار داده است .بنده هواى نفس شده است ؟
اينجا بشر به حقيقت مطلب پى مى برد، مى بيندمال و ثروت دنيا در حد ذات خودش مذمتى ندارد، اگر گفته اند ازمال دنيا بترس كه تو را برده نگيرد و بنده خودش نكند،مال و ثروت نمى تواند مرا بنده بكند، اين خود من هستم كه خودم را بنده و برده مى كنم .مى گويد پس خودم را از قيد صفات نفسانى پليد آزاد مى كنم ، آن وقت مى بينم كهمال دنيا در خدمت است نه من در خدمت مال دنيا. آن وقت مقام وجودى خودش را مى فهمد، اين معنارا مى فهمد كه قرآن مى گويد: هو الذى خلق لكم ما فى الارض ‍ جميعا (20) اوست خدايى كه آنچه در اين زمين است براى شما آفريد، مى بيند پسمال و ثروت بنده و برده من است ، او در خدمت من است نه من در خدمت او، پس ديگرىبخل يعنى چه ؟ افزون طلبى به خاطر افزون طلبى يعنى چه ؟
بله ، انسان خودش اسير خودش مى شود، خودش برده و بنده خودش ‍ مى شود انسان دو مقامدارد، دو درجه دارد: درجه دانى ، درجه حيوانى ، و درجه عالى ، درجه انسانى ، پيغمبرانآمده اند كه آزادى معنوى بشر را حفظ كنند يعنى چه ؟ يعنى نگذارند شرافت انسان ،انسانيت انسان ، عقل و وجدان انسان ، اسير شهوت انسان بشود. اسير خشم انسان بشود،اسير منفعت طلبى انسان بشود اين معنى آزادى معنوى است هر وقت شما ديديد بر خشمخودتان مسلط هستيد نه خشم شما بر شما مسلط است ، شما آزاديد هر وقت ديديد شما برشهوت خودتان مسلط هستيد نه خشم شما بر شما مسلط است ، شما آزاديد هر وقت ديديد شمابر شهوت خودتان مسلط هستيد نه شهوت بر شما بر شما، هر وقت شما ديديد يك در آمدغير مشروع در مقابل شما قرار گرفت و اين نفس شما اشتياق دارد مى گويد اين درآمد رابگير، اما ايمان و وجدان و عقل شما حكم مى كند كه اين نامشروع است ، نگير و بر اينميل نفسانى خودتان غالب شديد، بدانيد شما از نظر معنوى واقعا انسان آزادى هستيد، اگرشما ديديد يك زن نامحرم دارد مى رود و حس شهوت شما. شما را تحريك مى كند به چشمچرانى و تعقيب كردن ، ولى يك وجدانى بر وجود شما حاكم است كه شما را منع مى كند وتا فرمان مى دهد فرمانش را اطاعت مى كنيد بدانيد شما آزادمرد هستيد اما اگر ديديد تاچشم يك چيزى را مى خواهد مى دويد دنبالش ، شكم يك چيزى را مى خواهد مى دويد دنبالش ،شما اسيريد، برده و بنده هستيد.
من انسانى و من حيوانى 
انسان يك موجود مركب است . اين حقيقت را نبايد فراموش كرد كه در انسان واقعا دو من حاكم است : يك من انسانى و يك من حيوانى ، كه من حقيقتى انسان آن من انسانى است . وچقدر مولوى اين مساله تضاد درونى انسان را عالى در آن داستان معروف مجنون وشتر سروده است ! انسان واقعا مظهر اصل تضاد است در هيچ موجودى به اندازه انسان، اين تضاد و ضديت درونى و داخلى حكومت نمى كند. داستان را اين جور آورده است كهمجنون به قصد اينكه برود به منزل ليلى ، شترى را سوار بود و مى رفت و از قضا آنشتر كره اى داشت ، بچه اى داشت شير خوار، مجنون براى اينكه بتواند اين حيوان را تندبراند و در بين راه معطل كره او نشود، كره را در خانه حبس كرد و در را بست . خود شتر راتنها سوار شد و رفت . عشق ليلى ، مجنون را پر كرده بود. جز درباره ليلى نمىانديشيد اما از طرف ديگر، شتر هم حواسش شش دانگدنبال كره اش بود و جز درباره كره خودش ‍ نمى انديشيد كره در اينمنزل است و ليلى در آن منزل ، اين در مبدا و آن در مقصد. مجنون تا وقتى توجه داشت بهراندن مركب ، مى رفت . در اين بينها حواسش متوجه معشوق مى شود، مهار شتر از دستش رهامى گرديد. شتر وقتى مى ديد مهارش شل شده ، آرام بر مى گشت به طرفمنزل يك وقت مجنون متوجه حال خودش مى شد، مى ديد دو مرتبه به همانمنزل اول رسيده ، بر مى گرداند، باز شروع مى كرد به رفتن . مدتى مى رفت دوبارهتا از خود بى خود مى شد، حيوان بر مى گشت ، چند بار اينعمل تكرار شد:
همچو مجنون در تنازع با شتر
گه شتر چربيد و گه مجنون حر
ميل مجنون پس سوى ليلى روان
ميل ناقه از پى طفلش دوان
تا آنجا كه مى گويد مجنون خودش را به زمين انداخت .
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
بعد گريز خودش را مى زند، مى گويد:
جان گشاده سوى بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها
در انسان دو تمايل وجود دارد: يكى تمايل روح انسان و ديگرتمايل تن انسان .
ميل جان اندر ترقى و شرف
ميل تن در كسب اسباب و علف
اگر مى خواهى جان و روحت آزاد باشد نمى توانى شكم پرست باشى ، نمى توانى زنپرست باشى و روحت آزاد باشد، پول پرست باشى و روحت آزاد باشد و در واقع نمىتوانى شهوت پرست باشى ، خشم پرست باشى ، پس اگر مى خواهى واقعا آزاد باشى، روحت را بايد آزاد بكنى .
چقدر در همين زمينه ما بيانات عجيبى داريم ! حديثى ديدم در شرح نهج البلاغه ابن ابىالحديد كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روزى رفتند در ميان اصحاب صفه(21) يكى از آنها گفت : يا رسول الله ! من در نفس ‍ خودم اين حالت را احساس مى كنم كهاصلا تمام دنيا و مافيها در نظرم من بى قيمت است . الان در نظر من طلا و سنگ يكى است ،يعنى هيچ كدام از اينها نمى تواند مرا به سوى خودش بكشد. نمى خواهد بگويد كهاستفاده من از طلا و از سنگ يك جور است ، بلكه قدرت طلا و قدرت سنگ در اينكه من را بهسوى خودش بكشاند يكى است . رسول اكرم نگاهى به او كرد و فرمود: اذا انتصرت حرا حالا من مى توانم به تو بگويم كه مرد آزادى هستى . پس واقعاآزادى معنوى خودش يك حقيقتى است .
قضاوت انسان درباره خود 
حالا يك سلسله دلايل ديگرى ، باز دلايل وجدانى ذكر بكنيم راجع به اينكه واقعا شخصيتانسان يك شخصيت مركب است و واقعا انسان از نظر معنوى مى تواند آزاد باشد و مى تواندبرده باشد. خداوند تبارك و تعالى اين قدرت و توانايى را به بشر داده است كهخودش مى تواند قاضى خودش ‍ باشد در اجتماع هميشه قاضى غير از مدعى و مدعى عليهاست يك نفر مدعى مى شود، يك نفر ديگر مدعى عليه . هر دو نفرشان مى روند پيش ‍قاضى ، و قاضى بايد به عدالت ميان مدعى و مدعى عليه حكم كند. البته مدعى يك نفراست ، مدعى عليه يك نفر ديگر و قاضى يك نفر سوم هيچ فكر كرده ايد كه چطور استكه انسان مى تواند خودش مدعى خودش باشد و قهرا خودش هم مدعى عليه خودش باشد وهم خودش قاضى خودش ‍ مدعى خودش باشد و قهرا خودش هم مدعى عليه خودش باشد و همخودش قاضى خودش باشد. يعنى خودش حكم صادر كند؟ انصاف يعنى چه ؟ مى گويندفلان كس آدم باانصافى است ، يعنى چه ؟ اصلا آدم با انصاف يعنى آدمى كه درمسائل مربوط به خود مى تواند بى طرفانه درباره خودش ‍ قضاوت كند و احيانا درجايى كه خودش مقصر است حكم عليه خودش ‍ صادر كند اين چگونه است ؟! اين جز اينكهشخصيت واقعى انسان مركب باشد چيز ديگرى نيست . چقدر انصافها در دنيا سراغ داريدكه مى بينيد يك نفر در مورد خودش انصاف مى دهد، ديگرى را بر خودش ترجيح مى دهد،اقرار مى كند كه حق با ديگرى است ، فضيلت با ديگرى است .
مرحوم سيد حسين كوه كمرى از بزرگان اكابر علما و از مراجع تقليد زمان خودشانبودند. آذربايجانى هم هستند. ايشان عموى مرحوم آيه الله حجت كوه كمرى - كه در زمان ماو استاد ما بودند و ما در خدمت ايشان درس خوانده ايم - بودند كه ايشان هم مردبزرگوارى بودند جريان عجيبى از زندگى اين مرد بزرگنقل مى كنند و آن اين است كه ايشان در نجف حوزه درسى داشتند در زمان صاحب جواهر و بعداز صاحب جواهر، شيخ انصارى (اعلى الله مقامه ) در آن وقت هنوز شهرتى نداشت ،مخصوصا كه ايشان در نجف هم زياد اقامت نكرده بود، مدت كمى در نجف بود، بعد آمد بهسياحت به اين معنا كه شهرهاى ايران را مى گشت ، هر جا عالم مبرزى مى ديد، مدتى مىماند و از خدمت او استفاده مى كرد. مدتى در مشهد ماند، مدت بيشترى در اصفهان و مدتزيادترى در كاشان كه مرحوم نراقى در آنجا بود شهسال ايشان در كاشان بود بعد كه برگشته بود براستى مرد مبرزى بود و مى گويندمرحوم شيخ انصارى هيكل كوچكى داشته و چشمهاى ايشان هم مقدارى بهم خوردگى داشتهاست (تراخمى بود مثل بسيارى از مردم خوزستان ، چون ايشان خوزستانى بودند) همچنينخيلى مرد زاهد پيشه اى بود و لباسهاى ژنده و مندرسى مى پوشيد، عمامه مثلا كهنه و اينجورها، دو سه تا شاگرد هم بيشتر نداشت . در مسجدى تدريس مى كرد از قضا مرحوم آقاسيد حسين هم در همان مسجد تدريش مى كرد، ولى درسهايشان اين جور بود كهاول شيخ مى آمد تدريس مى كرد، آن كه تمام مى شد آقا سيد حسين مى آمد تدريس مى كرديك روز مرحوم آقا سيد حسين وارد مسجد مى شود از بازديدى بر مى گشت ، ديد ديگرفرصت نيست كه برود خانه و دو مرتبه برگردد هنوز حدود يك ساعت به درس ‍ ماندهبود، گفت مى رويم در مسجد مى نشينيم تا موقع درس بشود و شاگردان بيايند رفت ديديك شيخ به اصطلاح ما جلنبرى هم آن گوشه نشسته ، براى دو سه نفر تدريس مى كنداو هم همان كنار نشست ولى صدايش را مى شنيد حرفهايش را گوش كرد، ديد خيلى پختهدارد تدريس ‍ مى كند و رسما استفاده مى كند. حالا آقا سيد حسين عالم متبحر معروف قريبالمرجعيت و او يك مرد مجهولى كه آقا سيد حسين تا امروز وى را اساسا نمى شناخته است .فرداى آن روز گفت حالا امروز هم كمى زودتر بروم ببينم چگونه است . آيا واقعا همين طوراست ؟ فردا عمدا يك ساعت زودتر رفت . باز يك كنارى نشست ، گوش كرد، ديد تشخيصهمان است كه ديروز بود، راستى اين مرد، مرد ملاى فاضلى است و از خودش فاضلتر،گفت يك روز ديگر هم امتحان مى كنيم يك روز ديگر هم همين كار را كرد برايش صددرصدثابت شد كه اين مرد نامعروف مجهول از خودش عالمتر است و خودش از او مى تواند استفادهكند بعد رفت نشست شاگردانش كه آمدند هنوز آن درس تمام نشده بود گفت : شاگردان !من امروز حرف تازه اى براى شما دارم . خود من هم از او استفاده مى كنم . اگر راستش رابخواهيد، من و شما همه با همديگر بايد برويم پاى درس او خودش از جا بلند شد وتمام شاگردان هم يكجا رفتند به درس او.
اين انصاف چيست در بشر؟ صددرصد قيام عليه منافع خود است . از آن ساعت آقا سيد حسينجزء شاگردان شيخ انصارى شد، يعنى يك مرجعيت را (مى دانيد مرجعيت اگر انسان از جنبهدنيايى حساب كند بسيار مقام عالى اى است ) اين جور از خودش سلب كرد و عملا بهديگرى تفويض نمود. آيا نفس اين آدم احساس نمى كرد آقايى چيست ؟ مدرس ‍ بودن چيست ؟احترام چيست ؟ مسلم او هم مثل ما از احترام خوشش ‍ مى آمد، او هممثل ما از سيادت و آقايى خوشش مى آمد، او هم مثل ما از رياست و مرجعيت خوشش مى آمد، نهاينكه خوشش نمى آمد. اما اين مرد يك روح عالى متعالى آزادى داشت كه توانست دربارهخودش و آن شخص ‍ قضاوت كند و عليه خودش حكم صادر كند. اين است معنى اين كه انسانشخصيت مركبى دارد.
ملامت وجدان 
انسان گناه مرتكب مى شود، بعد خودش را ملامت مى كند. اين ملامت وجدان يعنى چه ؟ اينعذاب وجدان كه هم شنيده ايد يعنى چه ؟ دولتهاى استعمارى افرادى را طورى تربيت مىكنند كه وجدان در اينها بميرد. در عين حال موقعش كه مى شود، وجدانى كهخيال مى كنند مرده است ، باز يك چراغ كوچكى در آن روشن و زنده است . خلبان هيروشيما رااصلا براى يك چنان جنايتى تربيت كرده بودند ولى وقتى كه رفت بمب خودش را انداختو بعد هم نگاه كرد به شهرى كه در آتش مى سوخت و ديد مردم بى گناه ، پيرمرد وپيرزن ، بچه كوچك ، افرادى كه اساسا در ميدان جنگ وارد نشده اند دارند چه جور در ميانآتش دست و پا مى زنند، از همان ساعت حالش بهم خورد بعد در آمريكا آمدند از اواستقبال كردند، تجليل كردند، تشويق كردند اما جلوى عذاب وجدان او را نتوانستندبگيرند كم كم همان آدم به خاطر عذاب وجدان ديوانه شد، بردنش دارالمجانين .
قرآن هم مى گويد: لا اقسم بالنفس اللوامة (22) خدا در انسان نفسلوامه آفريده ، انسان خودش واعظ خودش مى شود. اميرالمومنين مى فرمايد: من لميجعل الله له واعظا من نفسه لم ينفعه موعظه غيره يعنى هر كسى كه خداوند دردرونش براى او واعظى از خودش براى خودش قرار ندهد، موعظه ديگران بنشينى و بهرهببرى ، اشتباه مى كنى اول بايد در درون خودت واعظى ايجاد كنى ، وجدان خودت را زندهكنى ، آن وقت از موعظه واعظ بيرونى هم استفاده مى كنى . انسان خودش خودش را موعظهمى كند، خودش خودش را ملامت مى كند، خودش عليه خودش حكم صادر مى كند و قضاوت مىكند. انسان خودش ‍ را محاسبه مى كند جزء دستورهاى عجيب مسلم دينى ما محاسبه النفس ‍ است، مى گويد از خودتان حساب بكشيد: حاسبوا انفسكمقبل ان تحاسبوا (متاسفانه اين حرفها فراموش شده ) از خودتان حساب بكشيد وانسان مى تواند از خودش حساب بكشد و بايد از خودش حساب بشد. و زنوا انفسكمقبل ان توزنوا (23) خودتان را وزن كنيد، بسنجيدقبل از آنكه شما و اعمال شما را در قيامت بسنجند، وزن كنند. انسان ، خودش خودش را وزنمى كند، مى سنجد، خودش از خودش ‍ حساب مى كشد. انسان خودش را مجازات مى كند.
همه اينها دليل بر اين است كه انسان شخصيت مركبى دارد. اين شخصيت مركب ، قسمت عالىدارد كه قسمت انسانى اوست و قسمت دانى دارد كه قسمت حيوانى اوست . آزادى معنوى يعنىقسمت عالى و انسانى انسان از قسمت حيوانى و شهوانى او آزاد باشد.
مجازات انسان خودش را 
گفتيم انسان خودش را مجازات مى كند: يادم افتاد تعبيرى از اميرالمومنين على عليه السلام: مردى مى آيد خدمت اميرالمومنين ، استغفار مى كند، توبه مى كند يعنى صيغه استغفار راجارى مى كند. او مثل بسيارى از ما خيال مى كرد كه توبه كردن يعنى گفتن استغفرالله ربى و اتوب اليه . اميرالمومنين با يك شدتى به او فرموده: ثكلتك امك اتدرى ما الاستغفار؟ الاستغفار درجه العليين (24) يعنىخدا مرگت بدهد، مادرت به عزايت بنشيند! اصلا تو مى دانى استغفار يعنى چه كه مىگويى : استغفر الله ربى و اتوب اليه ؟ حقيقت استغفار را مى دانى چيست ؟استغفار درجه مردمان بلند مرتبه است . اصلا خود توبه ، محكوم كردن خود است . بعدحضرت فرمود: استغفار چند اصل دارد، دو ركن دارد، دو شرطقبول و دو شرط كمال و مجموعا شش اصل كه حال من برايتان عرض ‍ مى كنم .
فرمود: اولين ركن استغفار اين است كه انسان واقعا از گذشته تيره و سياه خودش پشيمانباشد.
دوم ، تصميم بگيرد كه در آينده آن گناه گذشته را مرتكب نشود.
سوم اينكه اگر حقوق مردم را بر عهده و ذمه دارد ادا كند.
چهارم اينكه اگر فرايض الهى را ترك كرده است جبران كند، قضا كند. تا اينجامحل شاهد من نيست و محل شاهد من در آن دو تاى آخر است . فرمود: پنجم اينكه اگر مى خواهىتوبه تو، توبه اصيلى باشد، توبه اساسى و واقعى باشد، بايد به سراغ اينگوشتهايى كه از معصيت و در معصيت روييده است بروى ، آنچنان با غصه ها و اندوه ها وتوبه ها آنها را آب كنى كه پوست بدنت به استخوان بدنت بچسبد.
ششم ، اين تنى كه عادت كرده است معصيت كند و لذتى جز لذت معصيت نچشيده است ، مدتىبايد رنج طاعت را به آن بچشانى .
آيا بشرهايى هم بوده اند كه اين جور توبه كنند؟ بله . امروز است كه ديگر توبهكردن منسوخ شده و ما يادمان رفته كه توبه اى هم بايد بكنيم !
مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى از علماى بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخيربوده است ، شاگرد مرحوم ميرزاى شيرازى (اعلى الله مقامه ) و شيخ انصارى بوده و خودميرزاى بزرگ براى ايشان احترام زيادى قائل بوده است . يكى از اكابر علما و بزرگانشاگرادان ايشان نوشته است مردى آمد خدمت مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد. بعد ازچند روز كه اين آدم توبه كرده آمد، اصلا نمى توانستيم او را بشناسيم به اين سرعت ،اين آدم تمام گوشتهاى بدنش آب شده بود. من اين را از جنبه روانشاسى دارم عرض مى كنم، من مى گويم اين چيست در بشر؟! آخوند ملا حسينقلى همدانى نه شلاق داشت ، نه سرنيزه ،نه توپى نه تشرى ، فقط يك نيروى ارشاد داشت ، يك نيروى معنويت داشت ، با وجدان ودل اين آدم سرو كار داشت . اين چه وجدان نهفته اى در آن آدم بود كه او را زنده كرد وآنچنان عليه خودش و عليه شهوات بدنى اش و عليه اين گوشتهايى كه از معصيت روييدهاست برانگيخت كه بعد از چند روز كه او را ديدند گفتند ما او را نمى شناختيم ، اينچنينلاغر شده بود.
آزادى معنوى ، بزرگترين برنامه انبياء 
بزرگترين برنامه انبياء آزادى معنوى است ، اصلا تزكيه نفس يعنى آزادى معنوى قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها (25). و بزرگترين خسران عصر مااين است كه همواره مى گويند آزادى ، اما جز از آزادى اجتماعى سخن نمى گويند، از آزادىمعنوى ديگر حرفى نمى زنند و به همين دليل به آزادى اجتماعى هم نمى رسند. در عصر مايك جنايت بزرگ كه به صورت فلسفه و سيستمهاى فلسفى مطرح شده است اين است كهاساسا درباره انسان ، شخصيت انسانى و شرافت معنوى انسان هيچ بحث نمى كنند، نفخت فيه من روحى فراموش شده است ، مى گويند اصلا چنين چيزى وجودندارد، انسان يك موجود دو طبقه اى نيست كه طبقه عالى و طبقه دانى داشته باشد، اصلاانسان يا يك حيوان هيچ فرق نيم كند، يك حيوان است ، زندگى تنازع بقاست و جز تنازعبقا چيز ديگرى نيست ، يعنى زندگى جز تلاش كردن هر فرد براى خود و جنگيدن براىمنافع خود چيز ديگرى نيست ! مى دانيد اين جمله چقدر به بشريت ضربه وارد كرده است ؟!مى گويند زندگى جز جنگ و ميدان جنگ چيز ديگرى نيست . بلكه جمله اى مى گويند كهبعضى هم خيال مى كنند كه خيلى حرف درستى است ، مى گويند: حق گرفتنى است نهدادنى . حق ، هم گرفتنى است و هم دادنى .
اصلا اين جمله كه حق را فقط بايد گرفت و كسى به تو نمى دهد، ضمنا تشويق به ايناست كه تو حق را بايد بگيرى نه اينكه حق را بايد بدهى ، صاحب حق بايد بيايد، اگرتوانست به زور از تو بگيرد، اگر نتوانست كه نتوانست . اما پيغمبران نيامدند اين حرفرا بزنند. پيغمبران گفتند حق ، هم گرفتنى است و هم دادنى ، يعنى مظلوم را،پايمال شده را توصيه كردند به اينكه برو حق را بگير، و از آن طرف ظالم را واداركردند عليه خودش قيام كند كه حق را بدهد، و در اين كار خودشان هم كامياب و موفق شدند.دعا مى كنم :
خدايا از تو مى خواهيم به حق آن آزادمردان واقعى كه آزادى معنوى را در درجهاول داشتند، به ما توفيق عنايت كنى كه از نفس اماره خودمان آزاد شويم .
خدايا به ما آزادى معنوى عنايت كن ، آزادى اجتماعى عنايت كن ، خير دنيا و آخرت به همه ماكرامت بفرما
خدايا ما را به حقايق اسلام آشنا بفرما، حاجات مشروعه همه ما را برآور.
خدايا اموات همه ما را ببخش و بيامرز.
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات
فصل دوم : توبه (1) 
و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن آن لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انتسبحانك انى كنت من الظالمين . فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين .(26)
بحث ما درباره عبادت و دعا بود. در دو شب گذشته عرض كردم كه عبادت و عبوديت اگربه شكل صحيحى صورت بگيرد، خواه ناخواه مستلزم تقرب واقعى انسان به ذات اقدسالهى است ، انسان به واسطه عبوديت بدون اينكه شائبه مجازى در كار باشد، به خدانزديك مى شود و به عبارت ديگر عبوديت سلوك است ، حركت است ، رفتن بهسوى پروردگار است .
امشب مى خواهم درباره اولين منزل سلوك بحث كنم ، اولين نقطه اى كه اگر انسان بخواهدبه سوى پروردگارش سلوك كند و به مقام قرب پروردگارنايل گردد بايد از اين منزل و از اين مرحله و از اين نقطه شروع كند، و آن چيزى كهبراى ما مورد احتياج است همين است يعنى براى ما كه قدمى به آن سو بر نداشته ايم ،بحث درباره منازل عالى سالكان سودى ندارد. ما اگر مردعمل باشيم ، بايد ببينيم اولين منزل قرب و سلوك به سوى پروردگار كداممنزل است ، كدام مرحله است و ما عبوديت و عبادت خودمان را از كجا شروع كنيم .
اولين منزل سلوك به خداوند، منزل توبه است امشب مى خواهم بحث خودم را دراطراف توبه ادامه بدهم .
تحليل توبه از نظر روانى 
توبه يعنى چه ؟ توبه از نظر روانى براى انسان چه حالتى است و از نظر معنوىبراى انسان چه اثرى دارد؟ در نظر بسيارى از ما توبه يك امر بسيار ساده اى است ، هيچوقت به اين فكر نيفتاده ايم كه توبه را از نظر روانىتحليل كنيم . اساسا توبه يكى از مشخصات انسان نسبت به حيوانات است . يعنى انسانبسيارى مميزات و مشخصات و كمالات و استعدادهاى عالى دارد كه هيچ كدام از آنها درحيوانات وجود ندارد، يكى از اين استعدادهاى عالى در انسان ، همين مساله توبه است .توبه به معنى و مفهومى كه ان شاء الله براى شما شرح مى دهم ، اين نيست كه ما لفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه را به زبان جارى كنيم ، از مقولهلفظ نيست . توبه يك حالت روانى و روحى و بلكه يك انقلاب روحى در انسان است كهلفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه بيان اين حالت است نه خود اينحالت ، نه خود توبه ، مثل بسيارى از چيزهاى ديگر كه در آنها لفظ خودش ‍ آن حقيقتنيست بلكه مبين آن حقيقت است اينكه ما روزى چندين بار مى گوييم استغفراللهربى و اتوب اليه نبايد خيال كنيم كه روزى چند بار توبه مى كنيم . مااگر روزى يك بار توبه واقعى بكنيم ، مسلمامراحل و منازلى از قرب به پروردگار را تحصيل مى كنيم .
مقدمه اى مى خواهم عرض كنم ، توجه بفرماييد. تفاوتى ميان جمادات و نباتات و حيواناتوجود دارد و آن اين است كه جمادات اين استعداد را ندارند كه در مسيرى كه حركت مى كنند،خودشان از درون خودشان تغيير مسير و تغيير جهت بدهند،مثل حركتى كه زمين به دور خورشيد يا به دور خودش دارد يا حركاتى كه همه ستارگاندر مدار خودشان دارند يا حركت سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد.اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد.اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى را كه شما رها مى كنيد و در يك مسير معين حركت مىكند، در همان مسير و در همان جهت به حركت خودش ‍ ادامه مى دهد تغيير مسير و تغيير جهت ازناحيه درون اين سنگ امكان پذير نيست . عاملى بايد از خارج پيدا بشود تا مسير اين سنگ واين جماد را تغيير دهد، حال اين عامل مى خواهد مجسم باشد و يا ازقبيل يك موج باشد. مثلا آپولو يا لونا را كه به فضا مى فرستند، ازدرون خودش هرگز تغيير مسير نمى دهد مگر اينكه از خارج هدايتش كنند كه تغيير مسيربدهد ولى موجودات زنده از قبيل نباتات و حيوانات ، اين استعداد را دارند كه از درونخودشان تغيير مسير بدهند، يعنى اگر به شرايطى برخورد كنند كه با ادامه حيات آنهاسازگار نباشد تغيير مسير مى دهند.
اما در مورد حيوانات بسيار واضح است . مثلا يك گوسفند يا يك كبوتر و يا حتى يك مگسوقتى حركت مى كند، همين قدر كه با يك مشكل مواجه مى شود، فورا مسير خودش را تغييرمى دهد و حتى ممكن است يك گردش ‍ صد و هشتاد درجه اى هم بكند يعنى درست در خلاف جهتحركت اولى خودش حركت كند.
حتى نباتات هم اين طور هستند، يعنى گياهان هم در يك شرايط و حدود معين از درونخودشان خود را هدايت مى كنند، مسير خود را تغيير مى دهند. ريشه يك درخت كه در زير زمينحركت مى كند و به سويى مى رود، اگر به صخره اى برخورد كند (حالا رسيده يانرسيده ) خودش ‍ مسيرش را عوض مى كند. همين قدر كه بفهمد كه جاى رفتن نيست و راهىندارد، مسيرش را تغيير مى دهد.
توبه براى انسان تغيير مسير دادن است اما نه تغيير مسير دادن ساده ازقبيل تغيير مسيرى كه گياه مى دهد و يا تغيير مسيرى كه حيوان مى دهد، بلكه يك نوعتغيير مسيرى كه مخصوص خود انسان است و از نظر روانى و روحى كاملا ارزشتحليل و بررسى و رسيدگى دارد.
توبه عبارت است از يك نوع انقلاب درونى ، نوعى قيام ، نوعى انقلاب از ناحيه خودانسان عليه خود انسان ، اين جهت از مختصات انسان است ، گياه تغيير مسير مى دهد ولىعليه خودش قيام نمى كند، نمى تواند قيام كند، اين استعداد را ندارد همان طورى كه ميانگياه و جماد اين تفاوت هست كه جماد از درون خود براى بقاى خويش تغيير مسير نمى دهد واين استعداد شگفت در نبات هست (در حيوان هم هست )، در انسان استعداد شگفت انگيزترى هست وآن اينكه از درون خودش بر عليه خودش قيام مى كند، واقعا قيام مى كند، عليه خودشانقلاب مى كند، واقعا انقلاب مى كند و قيام و انقلاب از دو موجود مختلف و متباين مانعىندارد، مثلا در كشورى عده اى زمام امور را در دست دارند، بعد عده ديگرى عليه آنان قيام وانقلاب مى كنند. اين مانعى ندارد، آنها افراد و اشخاصى هستند و اينها افراد و اشخاصديگرى ، آنها به اينها ظلم و ستم كرده اند، اينها را ناراضى و عاصى كرده اند، سببعصيان و انقلاب اينها شده اند، يكمرتبه اينها انقلاب مى كنند و زمام كار را از دست طرفمقابل مى گيرند و خودشان در جاى آنها قرار مى گيرند. اين مانعى ندارد ولى اينكه درداخل وجود يك شخص قيام و انقلاب بشود، انسان خودش عليه خودش قيام كند، چگونه است ؟مگر مى شود يك شخص خودش عليه خودش قيام كند؟ بله مى شود.
انسان ، يك شخص مركب  
علتش اين است كه انسان بر خلاف آنچه خودشخيال مى كند، يك شخص ‍ نيست . يك شخص واحد است اما يك شخص مركب نه بسيط، يعنى ماكه اينجا نشسته ايم (به همان تعبيرى كه در حديث آمده است ) يك جماد اينجا نشسته است ،يك گياه هم اينجا نشسته است ، يك حيوان شهوانى هم اينجا نشسته است و يك فرشته هم درهمين حال اينجا نشسته است ، يعنى يك انسان بهقول شعرا طرفه معجونى است كه همه خصايص در وجود او جمع است . گاهى آن حيوانشهوانى - كه مظهر آن را خوك مى دانند - اين خوكى كه در وجود انسان هست ، زمام امور رابه دست مى گيرد و مجال به آن درنده و شيطان و فرشته نمى دهد. يكمرتبه در ناحيهيكى از اينها عليه او قيام مى شود. تمام اوضاع بهم مى خورد و يك حكومت جديد بر وجودانسان حاكم مى گردد. انسان گنهكار آن انسانى است كه حيوان وجودش بر وجودش مسلطاست يا شيطان وجودش بر او مسلط است يا آن درنده وجودش بر او مسلط است ، يكفرشتگانى ، يك قواى عالى هم در وجود او محبوس و گرفتار هستند.
توبه يعنى آن قيام درونى ، اينكه مقامات عالى وجود انسان عليه مقامات دانى وجود او كهزمام امور اين كشور داخلى را در دست گرفته اند. يكمرتبه انقلاب مى كنند، همه اينها رامى گيرند. اين حالت و شكل است كه در حيوان و نبات وجود ندارد. همان طور كه عكسش همهست ، يعنى گاهى مقامات دانى وجود انسان عليه مقامات عالى وجود او قيام و انقلاب مىكنند، آنها را مى گيرند و به زندان مى اندازند و زمام امور اين كشور را در دست مىگيرند.
اگر تجربه كرده باشيد، افرادى هستند كه فن تربيت را نمى دانند، نمى دانند درتربيت ، تمام قوايى كه در وجود انسان هست حكمت و مصلحتى دارند. اگر در ما غرايزشهوانى هست . لغو و عبث نيست . ما بايد اين غرايز شهوانى را در حد احتياج طبيعى اشباعكنيم ، يك حدى دارند، يك حقى دارند، يك حظى دارند، حظ اينها را به اندازه خودشان بايدبدهيم .
مثل اين است كه شما اسبى يا سگى در خانه تان داشته باشيد. اگر اين اسب را براىسوارى يا اين سگ را براى پاسبانى مى خواهيد. اين اسب يا سگ احتياج به خوراك دارد،خوراكش را بايد بدهى . حالا يك آدمهاى كج سليقه اى پيدا مى شوند كه به خودشان يابه بچه شان كه تحت كفالت تربيتشان است ، فشار مى آورند. بچه احتياج به بازىدارد و خود اين احتياج به بازى يك از حكمتهاى پروردگار است . يك مقدار انرژى در وجودكودك ذخيره است كه او فقط به وسيله بازى مى تواند اين انرژى را دفع كند. بچهغريزه اى دارد براى بازى كردن . حالا انسان اشخاصى را مى بيند كه مى گويند مىخواهم بچه ام را تربيت كنم . خوب ، چطور مى خواهى تربيت كنى ؟ نمى گذارد بچهپنچ يا شش ساله برود با بچه ها بازى كند. هر مجلسى كه خودش مى رود بچه را هممى برد براى اينكه تربيت بشود، جلوى خنده او را مى گيرد. جلوى خوراك او را مىگيرد، يا يك افرادى پيدا مى شوند (ما ديده ايم ) كه چون خود او معمم است ، يك عبا وعمامه و نعلين تهيه مى كند، بچه هشت ساله را عمامه سرش مى گذارد، عبا به دوشش مىاندازد و همراه خودش اين طرف و آن طرف مى برد بچه بزرگ مى شود در حالى كهاحتياجات طبيعى وجودش برآورده نشده است . همواره به او گفته اند خدا، قيامت ، آتش جهنم .تا در سنين بيست و چند سالگى ، اين قواى ذخيره شده ، اين شهوتها و تمايلات اشباعنشده يكمرتبه زنجير را پاره مى كند. اين بچه اى كه شما مى ديديد در اثر تلقين پدردر دوازده سالگى نمازش بيست دقيقه طول مى كشيد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند،يكمرتبه مى بينيد در بيست و پنج سالگى يك فاسق و فاجرى از آب در مى آيد كه آنسرش ناپيداست . چرا؟ براى اينكه شما به بهانه مقامات عاليه روح ، ساير غرايز اورا سركوب كرده ايد. البته در غرايز بچه خدا بوده است ، قيامت و عبادت بوده است ، اماشما اين غريزه خدا و عبادت و اينها را در حالى در اين بچه تقويت كرده ايد، به زندانانداخته ايد، حق و حظ آنها را نداده ايد، سهم آنها را نداده ايد،دنبال فرصتى مى گردند، در يك فرصتى كه برايشان پيش مى آيد، در يك وقت كهبچه فيلمى را تماشا كند و يا در مجلسى با يك زن جوان آشنا بشود، همان كافى استكه اين نيروهاى ذخيره شده سركوب شده ، يكمرتبه زنجيرها را پاره كند و بكلى تمام آنساختمانى را كه پدر در وجود او به غلط ساخته است ويران سازد. درستمثل باروتى كه منفجر بشود، منفجر مى شود. توبه ، درست عكس اين قضيه است . آدمى كهگناه و معصيت مى كند و غرق در شهوات و درندگى است ، وقتى كه فرشته وجودش رااينقدر آزار داد و اشباع نكرد، يكمرتبه فاجعه اى به وجود مى آيد.
آخر من و تو هم انسانيم ، ما يك دهان نداريم ، اشتباه مى كنى كهخيال مى كنى يك دهان دارى و از همين يك دهان بايد به تو غذا برسد، صدها دهان دارى(عشق را پانصد سر است و هر سرى ...) پانصد سر تو دارى ، پانصد دهان تو دارى . ازهمه اينها بايد به تو غذا برسد. يكى از اين دهانهاى تو دهان عبادت است . تو بايدروح خودت را به عبادت كردن راضى كنى ، يعنى اين حق و حظ را بايد به او بدهى ، تويك موجود ملكوتى صفات هستى ، بايد پرواز كنى به سوى آن عالم ، وقتى اين فرشتهرا زندانى مى كنى ، آيا مى دانى بعد چه عوارض و ناراحتيهاى زيادى دارد؟ يك وقت شمامى بينيد يك جوان مرفه ، جوانى كه همه وسايل برايش فراهم بوده است ، به بهانهكوچك خودكشى مى كند همه مى گويند نمى دانيم چرا خودكشى كرد. اى آقا! اين موضوعكه خيلى كوچك بود! چرا خودكشى كرد؟! نمى داند كه در وجود او نيروهاى مقدسى زندانىبوده ، آن نيروهاى مقدس ‍ از اين زندگى رنج مى برده اند، طاقت نمى آورده اند، در نتيجهطغيانى به آن شكل به وجود آمده است . گاهى مى بينيد شخصى همه چيز دارد و ناراحت استو رنج مى برد. گفت :
آن يكى در كنج زندان مست و شاد
وان دگر در باغ ، ترش و بى مراد
مى بينى در باغ و بوستان زندگى مى كند. همهوسايل زندگى برايش فراهم است . اما ناراحت است ، خوش نيست و از زندگى ناراضىاست .
راه لذت از درون دان نز برون
احمقى دان جستن از قصر و حصون
براى اينكه يك لذتهايى هم هست كه از درون انسان بايد به او برسد نه از بيرون ، وآنها لذتهاى معنوى انسان است .
پس توبه عبارت است از عكس العمل نشان دادن مقامات عالى و مقدس ‍ روح انسان عليهمقامات دانى و پست و حيوانى انسان . توبه عبارت است از قيام و انقلاب مقدس قواىفرشته صفت انسان عليه قواى بهيمى صفت و شيطانى صفت انسان . اين ماهيت توبه است. حالا چطور مى شود كه اين حالت بازگشت و ندامت و پشيمانى براى انسان پيدا مىشود؟
شرايط پيدايش توبه 
اولا اين را بدانيد كه اگر در وجود انسان كارى بشود كه آن عناصر مقدس ‍ وجود انسانبكلى از كار بيفتد، يك زنجيرهاى بسيار نيرومندى به آنها بسته شده باشد كه نتوانندآزاد بشوند، ديگر انسان توفيق توبه پيدا نمى كند ولى همان طورى كه در يك كشورآن وقت انقلاب مى شود كه عده اى (ولو كم ) عناصر پاك در ميان مردم آن كشور باقى ماندهباشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند، در وجودانسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند. انسان توفيق توبه پيدامى كند والا هرگز توفيق توبه پيدا نمى كند. حالا در شرايطى انسان بازگشت مى كند،پشيمان مى شود، و اگر خدا را بشناسد به سوى خدا توبه مى كند و اگر خدا رانشناسد حالت ديگرى پيدا مى كند. احيانا جنون و ديوانگى پيدا مى كند، وضع ديگرىپيش مى آيد؟
گفتيم توبه عكس العمل است . شما توپى را به دست مى گيريد و به زمين مى زنيد.توپ از زمين بلند مى شود. زدن شما يعنى حركت توپ از زمين كه با نيروى شما صورتمى گيرد، عمل شماست و بلند شدن توپ از زمين عكس العملى است كه در اثر خوردن توپبه زمين پيدا مى شود. پس آن عمل است و اين عكسالعمل ، آن فعل است و اين به اصطلاح اعراب امروز ردالفعل ، آن كنش است و اين واكنش . توپ را كه شما به زمين مى زنيد چقدر بالا مىرود؟ از يك طرف بستگى دارد به مقدار نيرويى كه در آنفعل به كار مى رود يعنى شدت ضربه شما، و از طرف ديگر بستگى دارد به چگونگىسطح زمين ، هر دو مقدار زمين سفت تر و صافتر باشد و صلابت بيشترى داشته باشد،عكس العمل بيشتر مى شود. پس ميزان عكس العمل از يك طرف بستگى دارد به شدتعمل شدت عمل شما و از طرف ديگر به صلابت و صافى آن سطحى كه توپ به آنبرخورد مى كند.
عكس العمل نشان دادن روح انسان در مقابل معاصى نيز بستگى به دو چيز دارد: از يك طرفبستگى دارد به شدت عمل يعنى شدت معصيت ، شدت ضربه اى كه مقامات دانى روح شمابر مقامات عالى روحتان وارد مى كند هر چه معصيت انسان كمتر و كوچكتر باشد، عكسالعمل كمترى در روح ايجاد مى كند و هر چه معصيت بزرگتر باشد، عكسالعمل بيشترى به وجود مى آورد. لهذا افرادى كه بسيار شقى و قسى القلب هستند. در عيناينكه شقى و قسى القلب اند اگر جنايتشان خيلى بزرگ و فاحش باشد، همانها را هم مىبينيد كه روحشان عكس العمل نشان مى دهد شما مى بينيد خلبان آمريكائى كه مى رود آنبمب را روى هيروشيما مى اندازد، بعد كه بر مى گردد و يك نگاهى به اثرعمل خودش مى كند، مى بيند يك شهر را به آتش كشيده است ، پير و جوان ، زن و مرد، كوچكو بزرگ دارند در يك جهنم سوزان مى سوزند. از همان جا وجدانش به جنبش مى آيد، حركتمى كند، ملامتش مى كند (در صورتى كه چنين كسانى را از ميان قسى القلب ها انتخاب مىكنند) بر مى گردد به كشور خودش ، از او استقبال مى كنند،گل به گردنش مى اندازند، درجه اش را بالا مى برند، حقوقش را زياد مى كنند، عكسش رادر روزنامه ها مى اندازند، تشويقش مى كنند اما خيانت آنقدر عظيم بوده است ، معصيت آنقدربزرگ بوده است كه وجدان چنين قسى القلبى را هم بيدار مى كند، يعنى آنقدر ضربهبر روح شديد است كه در چنين زمينه روحى آدم قسى القلبى هم باز عكسالعمل پيدا مى شود همين آدم در مجالس كه مى نشيند تبسم مى كند،نقل مى كند چنين كردم و چنان ، اما وقتى كه خود خلوت مى كند، خودش با خودش است ، دربستر مى خواهد بخوابد، يكمرتبه آن منظره در نظرش مجسم مى شود: اى واى ، اين منبودم كه چنين جنايتى كردم ؟! اى واى ، چه جنايت بزرگى مرتكب شدم ! در نتيجه ، همين آدمديوانه مى شود و كارش به تيمارستان مى كشد، چرا؟ چون جنايت خيلى بزرگ بوده است.
بسر بن ارطاه ، يكى از سرداران معاويه ، بسيار مرد قسى القلب و عجيبى است . يكى ازسياستهايى كه معاويه براى مضطر و بيچاره كردن على عليه السلام انتخاب كرده بوداين بود كه يك مرد جانى نظير بسر يا سفيان غامدى را در راس يك سپاهمى فرستاد داخل مرزهاى على بن ابى طالب و مى گفت ديگر به بى گناه و با گناهنگاه نكنيد (نظير همين كارى كه امروز اسرائيل با كشورهاى اسلامى انجام مى دهد)، براىمستاصل كردن اينها برويد شبيخون بزنيد، به آتش بكشيد، با گناه و بى گناه رابكشيد، به صغير و كبير رحم نكنيد، مالشان را ببريد. اين كار را مى كردند يك مرتبههمين بسر بن ارطاة را فرستاد. او رفت . اين طرف رفت ، آن طرف رفت ، وارد يمن شد،جنايتهاى زيادى كرد، از جمله توانست بر بچه هاى عبدالله بن عباس بن عبداالمطلب پسرعموى اميرالمومنين كه والى يمن بود دست يابد. دو تا بچه صغير بى گناه را گير آورد،گردن آنها را زد. چون جنايت خيلى بزرگ بود كم كم وجدان همين آدم قسى القلب هم بيدارشد، بعد دچار عذاب وجدان شد، مى خوابيد، در خواب اين جنايت خودش را مى ديد راه مىرفت ، در جلوى چشمش اين دو طفل ، اين دو كودك بى گناه مجسم بودند و ساير جنايتهايش ،كم كم كارش به جنون كشيد و ديوانه شد. يك اسب چوبى سوار مى شد، يك شمشيرچوبى هم به دست مى گرفت و در خيابانها مى دويد و شلاق مى زد. بچه ها هم دورش رامى گرفتند و هو هو مى كردند.
گفتيم عامل دوم عكس العمل نشان دادن روح انسان اين است كه سطحى كه ضربه بر آن واردمى شود صاف باشد، صلابت و استحكام داشته باشد يعنى آن وجدان انسانى ، آنفطرت انسانى ، آن ايمان شخص مستحكم و قوى باشد. در اين صورت ولو ضربه كمباشد، عكس العمل نسبتا زياد است . و لهذا شما مى بينيد گناهان كوچك ، صغائر گناهان وحتى اعمالى كه مكروه است و گناه شمرده نمى شود در وجود مردم با ايمان ، مردمى كهروح محكمى دارند و آن فرشته معنوى ، آن ايمانشان ، آن وجدان معنويشان استحكام دارد،محكوم است و عكس العمل ايجاد مى كند، اعمالى كه من و شما روزى صد تايش را مرتكب مىشويم و هيچ احساس نمى كنيد كه يك عملى انجام داده ايم پاكان ، يكعمل مكروه كه انجام مى دهند، روحشان مضطرب مى شود و مرتب پشت سر يكديگر توبه واستغفار مى كنند.
يادى از مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى 
يك مرد بسيار بسيار بزرگ از نظر معنويت كه منسال گذشته هم در ماه مبارك رمضان از اين استاد بزرگ خودم ياد كردم ، مرحوم حاج ميرزاعلى آقاى شيرازى اصفهانى رضوان الله عليه است كه يكى از بزرگتريناهل معنايى است كه من در عمر خودم ديده ام . يك شب ايشان در قم مهمان ما بودند و ما هم بهتبع به منزل يكى از فضلاى قم دعوت شديم . بعضى ازاهل ذوق و ادب و شعر نيز در آنجا بودند. در آن شب فهميدم كه اين مرد چقدراهل شعر و ادب است و چقدر بهترين شعرها را در عربى و فارسى مى شناسد! ديگرانشعرهايى مى خواندند البته شعرهاى خيلى عادى ، شعرهاى سعدى ، حافظ و... ايشان هممى خواند و مى گفت اين شعر از آن شعر بهتر است ، اين مضمون را اين بهتر گفته است ،كى چنين گفته و... شعر خواندن آنهم اينجور شعرها كه گناه نيست ، اما در شب شعرخواندن مكروه است . خدا مى داند وقتى آمديم بيرون ، اين آدم به شدت داشت مى لرزيد،گفت : من اينقدر تصميم مى گيرم كه شب شعر نخوانم آخرش جلوى خودم را نمى توانمبگيرم ، مرتب استغفرالله ربى و اتوب اليه مى گفت ،مثل كسى كه معصيت بسيار بزرگى مرتكب شده است . العياذ بالله اگر ما شراب خوردهبوديم ، اينقدر مضطرب نمى شديم كه اين مرد به واسطه يكعمل مكروه مضطرب شده بود.
اين جور اشخاص چون محبوب خدا هستند از ناحيه خدا يك نوع مجازاتهايى دارند كه ما وشما ارزش و لياقت آن جور مجازاتها را نداريم . هر شب اين مرد اقلا از دو ساعت به طلوعصبح بيدار بود و من معنى شب زنده دارى را آنجا فهميدم ، معنى شب مردان خدا روز جهانافروز است را آنجا فهميدم ، معنى عبادت و خداشناسى را آنجا فهميدم ، معنى استغفاررا آنجا فهميدم ، معنى حال و مجذوب شدن به خدا را آنجا فهميدم . آن شب اين مرد وقتىبيدار شد كه اذان صبح بود. خدا مجازاتش كرد تا بيدار شد ما را بيدار كرد، گفت :فلانى ! اثر شعرهاى ديشب بود! روحى كه چنين ايمان مستحكمى دارد، يك چنين ضربهكوچكى ضربه كوچكى هم كه بر آن وارد مى شود يعنى يك چنين حمله كوچكى هم كه ازمقامات دانى آن بر مقامات عالى اش وارد مى شود، آن مقامات عالى عكسالعمل نشان مى دهند، ناراحتى نشان مى دهند، حتى مجازات نشان مى دهند كه ببين ! مجازاتنمى ماند! آدمى كه در شب مرتب شعر بخواند، دو ساعت وقت خودش را صرف شعر خواندنكند، لايق دو ساعت مناجات كردن با خداى متعال نيست .
مثال ديگرى برايتان عرض كنم : اگر شما آينه بسيار صافى را بعد از پاكيزه كردن ،در فضاى بسيار صافى كه خوشتان مى آيد در آن تنفس كنيد، روى يك ميز بگذارند، بعداز مدتى مى بينيد روى آن گرد نشسته است . اين گرد را شما قبلا احساس نمى كرديد،روى ميز هم احساس نمى كنيد، روى ديوار هم احساس نمى كنيد. هر چه ديوار كثيف تر بشود.اثر و لكه سياهى را كمتر نشان مى دهد تا جايى كه اگر سياه و قير اندود باشد دودچراغ موشى هم به آن برسد اثرش ظاهر نمى شود. پيغمبر اكرم در هيچ مجلسى نمىنشست مگر آنكه بيست و پنج بار استغفار مى كرد. مى فرمود: انه ليغان علىقلبى و انى لاستغفرالله كل يوم سبعين مره (27). (اينها چيست ؟ اصلا ما چهمى گوييم و چه مى فهميم ؟!) مى گفت : بر روى دلم آثار كدورت احساس مى كنم و روزىهفتاد بار براى رفع اين كدورتها استغفار مى كنم . آن كدورتها چيست ؟ آن كدورتها براىما آينه است ، براى ما نورانيت است ، براى او كدورت است . او وقتى كه با ما حرف مىزند ولو حرفش را براى خدا مى زند، ولو خدا را در آينه وجود ما مى بيند، باز از نظر اواين كدورت است .
ام سلمه و ديگران گفته اند كه در يكى دو ماه مانده به وفات حضرت ، ديديم كه هيچ جابر نمى خاست و نمى نشست و عملى انجام نمى داد مگر اينكه مى گفت : سبحان اللهو استغفرالله ربى و اتوب اليه ، اين ديگر يك ذكر جديد بودام سلمه مىگويد عرض كردم : يا رسول الله ! چرا اينقدر اخيرا زياد استغفار مى كنيد؟ فرمود: اينطور به من امر شده است ، نعيت الى نفسى ، بعد فهميديم كه آخرين سوره اى كهبر وجود مقدسش نازل شده سوره نصر است . اين سوره كهنازل شد پيغمبر اكرم احساس كرد كه اعلام مردن است يعنى تو ديگر وقتت تمام شده است ،بايد بروى ، سوره مباركه اين است : اذا جاء نصر الله و الفتح . و رايت الناسيدخلون فى دين الله افواجا. فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا (28) (اين قرآن چقدر لذيذ است ! چقدر زيباست ! آدم حظ مى كند كه اينها را به زبانخودش جارى كند) اى پيغمبر! آنجا كه يارى پروردگار بيايد، آنجا كه ديگر يارى اشآمد و تو را بر مخالفين پيروز كرد، آنجا كه فتح شهر يعنى فتح مكه نصيب تو شد،پس از اينكه ديدى مردم فوج فوج به دين اسلام وارد مى شوند فسبح بحمد ربك پروردگار خودت را تسبيح و تحميد كن و استغفار نما كه او توبه پذير است . چهرابطه اى است ميان آن مقدمه و اين موخره ؟ چرا پس از پيروزى و فتح و پس از اينكه مردمفوج فوج داخل اسلام مى شوند، تسبيح كن ؟ يعنى ماموريتت پايان يافت ، تمام شد (اينآخرين سوره اى است كه بر پيغمبر اكرم نازل شده است ، حتى از آيه اليوم اكملتلكم دينكم (29) و آيه يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك (30) كه درباره اميرالمؤ منين على عليهالسلام است هم ديرتر نازل شده است ) تو ديگر وظيفه ات را انجام داده اى ، پس تسبيحكن ، پيغمبر احساس كرد كه يعنى ديگر تمام شد، بعد از اين در فكر خود باش ، اين بودكه آنا فآنا تسبيح و استغفار مى كرد.
ولى ما بدبختها دلمان حكم همان ديوار قيراندود را دارد، مرتب گناه پشت سر گناه ،معصيت پشت سر معصيت ، و هيچ گونه عكس العملى در روح ما ايجاد نمى شود. من نمى دانماين فرشته هاى روح ما كجا و چقدر حبس ‍ شده اند، چه زنجيرهايى به دست و پاى اينهابسته شده است كه دل ما تكان نمى خورد، نمى لرزد؟!
اولين منزل عبوديت ، توبه است . اگر در روح خودتان تكانى ديديد، اگر ندامتى ديديداگر احساس پشيمانى ديديد، اگر گذشته خودتان را سياه و تيره ديديد، اگر احساسكرديد راهى كه تاكنون مى رفته ايد خطا بوده است ، سراشيبى بوده است ، و با خودگفتيد بايد برگردم رو به سر بالايى ، رو به خدا، شما به اولينمنزل عبوديت و عبادت و اولين منزل سلوك رسيده ايد و مى توانيد از آنجا شروع كنيد، واگر نه ، نه .

next page

fehrest page

back page