اسرا و روش پيشواى اسلام لشكر اسلام در جنگ با قبيله طى ، پيروز شدند و اسراى قبيله را بمدينه آوردند. در مياناسيران ، دختران زيبا و فصيحى بود كه در حضوررسول اكرم (ص ) آغاز سخن كرد و گفت اگر مصلحت بدانيد مرا آزاد كنيد و خود را درمعرض شماتت عرب قرار ندهيد، چه من دختر سخاوتمند قبيله خود هستم ، پدرم اسيران راآزاد ميساخت ، به فقيران اعطا مينمود، حامى ضعيفان بود، از ميهمان پذيرائى ميكرد، بهگرسنه غذا ميداد، برهنه ، را ميپوشانيد، و عقده غم را از دلهاى مردم اندوهگين ميگشود، مندختر حاتم طائى هستم . فقال صلى الله عليه و آله : خلوا عنها فان اباها كان يحب مكارمالاخلاق .(91) در قرن ششم هجرى شخصى بنام (ابن سلار) كه از افسران ارتش مصر بود بمقاموزرات رسيد و در كمال قدرت بر مردم حكومت ميكرد. او از يكطرف مردى شجاع ،فعال ، و باهوش بود و از طرف ديگر خودخواه خشن و ستمكار. در دوران وزارت خود خدمتبسيار و ظلم فراوان كرد. مرد اعرابى ، حضور پيغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اينست كه تو از جهت والدين از همهما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شريفترى ؟ در ايام جاهليت بر ما مقدم بودى و هم اكنون دراسلام رئيس ما هستى . رسول اكرم (ص ) از اين سخنان تملق آميز خشمگين شد بمرداعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب ، يكى لبها وديگرى دندانها. فرمود هيچيك از اين دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟سپس فرمود تحقيقا بين تمام آنچه كه در دنيا بفردى اعطاء شده است هيچ چيز براىآخرت او زيانبارتر از طاقت زبان و نفوذ كلام نيست . براى آنكه مرد را ساكت كند و بهآن صحنه ناراحت كننده خاتمه دهد بعلى عليه السلام فرمود: برخيز زبانش را قطع كن ،آنحضرت حركت كرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت .(93) پس از گذشت دهها سال از عصر جاهليت ، زمانى كوفه دچار قحطى گرديد و مردم بهمضيقه افتادند. يكى از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر كه رئيس قبيله بنى تميم بودبراى غذاى خانواده خود شترى كشت و طعام زيادى تهيه كرد، چند ظرف غذا براى افرادقبيله خود فرستاد و يك ظرف هم براى سحيم بنوثيل رئيس قبيله بنى رياح . سحيم از عمل غالب ، سخت خشمگين شد و آنرا هتك خود پنداشتبهمين جهت ظرف غذا را بزمين ريخت و آورنده غذا را كتك زد و گفت من نيازى بطعام غالبندارم و اكنون كه او شترى كشته من نيز چنين ميكنم و شترى كشت . بر اثر اينكار بين آن دورقابت آغاز گرديد فرداى آنروز غالب دو شتر كشت و سحيم نيز دو شتر. روز سوم غالبسه شتر كشت و سحيم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر كشت و سحيم كه آن تعدادشتر در اختيار نداشت آنروز حتى يك شتر هم نكشت ولى از اين شكست و عقب نشينى ناراحتشد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبى فرا رسد و آن شكست را جبران نمايد. جرير ميگويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم كه اراده سفر عمره دارم بمنسفارشى بفرمائيد فرمود: از خدا بترس و از شتابزدگى پرهيز كن ، درخواست سفارشديگرى كردم اما چيزى بر آنچه فرموده بود نيفزود. از مدينه خارج شدم با مردى كه ازاهل شام بود و قصد مكه داشت برخورد نمودم و رفيق راه شديم . در منزلى ، من و او سفرههاى خود را گسترديم و با هم غذا ميخورديم ، در بين ، نامى ازاهل بصره بميان آمد مرد شامى به آنها بد گفت . نامى از مردم كوفه بميان آمد آنها را نيزشتم كرد، نام امام صادق عليه السلام برده شد، درباره آنحضرت هم برخلاف ادب صحبتكرد. از شنيدن سخنان او سخت خشمگين شدم ميخواستم با مشت بصورتش بكوبم و حتىفكر كشتن او را از خاطر گذراندم ولى بياد توصيه امام صادق عليه السلام افتادم كهبمن فرموده بود: از خدا بترس و از شتاب پرهيز كن لذا با شنيدن بدگوئيهاى او خود رانگاهداشتم ، رعايت مصلحت را نمودم و از خويشتن عكس العملى نشان ندادم . (94) منصور عمار از رهگذرى كه سراى قاضى بغداد در آن بود عبور ميكرد. در خانه باز بود.منصور جلو در ايستاد و بدرون منزل نظرى افكند. ديد سرائى است بس وسيع ومجلل . داخل منزل شد و تمام قسمتهاى آنرا با دقت نگاه كرد. توجه منصور به اطاقهاىمفروش ، ظروف عالى ، غلامان و خدمتگزاران متعدد جلب شد و حيرت زده آنهمه خودآرائى وتجمل را نگريست سپس آب وضو خواست . يكى از غلامان آفتابه بزرگى را پر كرد ونزد او برد. منصور در نقطه اى كه قاضى بغداد ميديد نشست و آغاز وضو نمود ولىدستها را از بازو شست و پاها را از زانو. قاضى گفت اى منصور اين چه اسراف است كهميكنى و چرا اينهمه آب را بهدر ميدهى ؟ منصور گفت اى قاضى تو كه زياده روى در آبمباح را اسراف ميخوانى درباره اين سرا و بوستان با اين همهتجمل و اسباب كه خدا ميداند پول آنها از كجا آمده است چه ميگوئى ، آيا اسراف نيست ؟ توكه احتياجاتت با يك منزل كوچك و دو خدمتگزار برآورده ميشود چرا اينقدر زياده روى ميكنى واينهمه و بال را بردوش ميكشى ؟ قاضى از سخن منصور بخود آمد، از عيب اخلاقى خويشآگاه شد، زندگى آميخته به اسراف را بر هم زد، و از آن پس روش معتدلى در پيشگرفت .(95) او از قبيله (مزينه ) بود و نامش عبدالعزى اسم يكى از بتها است ) در كودكى پدرش ازدنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را بعهده گرفت ، از او حمايت و سرپرستىنمود، بزرگش كرد، به جوانيش رسانيد، و قمسمتى ازاموال و اغنام خود را به او بخشيد. در جنگ يرموك ، هر روز عده اى از سربازان مسلمين بعرصه كارزار ميرفتند و پس از چندساعت زد و خورد، بعضى سالم يا زخمى به پايگاه هاى خود برميگشتند و برخى كشته يامجروح در ميدان جنگ بجاى ميماندند، حذيفه عدوى ميگويد: در يكى از روزها پسر عمويم باديگر سربازان بميدان رفت ، ولى پس از پايان پيكار مراجعت نكرد. ظرف آبىبرداشتم و روانه رزمگاه شدم باين اميد كه اگر زنده باشد آبش بدهم . پس از جستجو اورا يافتم كه هنوز رمقى در تن داشت . كنارش نشستم و گفتم آب ميخواهى ؟ با اشاره گفتآرى . در همين موقع سرباز ديگرى كه نزديك او بزمين افتاده بود و صداى مرا شنيد آهىكشيد و فهماند كه او نيز تشنه است و آب ميخواهد. پسر عمو بمن اشاره كرد برواول باو آب بده . حذيفه ميگويد: پسرعمويم را گذاردم و به بالين دومى رفتم و او هشامبن عاص بود. گفتم آب ميخواهى ؟ به اشاره گفت بلى . در اين موقع صداى مجروحديگرى شنيده شد كه آه گفت . هشام هم آب نخورد و بمن اشاره كرد كه به او آب بدهم .نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالين هشام او نيز در اينفاصله مرده بود، و چون نزد پسرعمويم رفتم ديدم او هم از دنيا رفته است .(97) عبدالله جعفر، در راه مسافرت ، نيمه روزى به روستائى رسيد و باغ نخلى را سرسبز وخرم در نزديكى آن ديد. تصميم گرفت پياده شود و چند ساعت در آن باغ بياسايد. مالكباغ خود در روستا زندگى ميكرد ولى غلام سياهى را در باغ گمارده بود تا از آننگهبانى و مراقبت كند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى راانتخاب نمود ظهر فرا رسيد،
|