بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

fehrest page

back page

تنها خدا گناهان را مى بخشد 

در جنگ نهروان يكى از ياران على (ع ) كه در جلو لشكر آن حضرت بود، به حضور امامآمد و عرض كرد: مژده باد كه خوارج با اطلاع از آمدن شما از نهر گذشته و رفتند. امام (ع) سه بار او را سوگند ياد داد كه : آيا از نهر عبور كردند؟ جوان گفت : آرى .
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا كه آنان عبور نكرده اند و هرگز عبور نكرده اند وهرگز عبور نمى كنند. ميدان كشته شدن آنها اين طرف نهر خواهد بود. سوگند به خدايىكه دانه را شكافته و انسان را آفريد، پيش از اين كه بهمحل اثاث و قصر بوازن برسند، خداوند آنهارا خواهد كشت .
جوان مى گويد: با خود گفتم : على از غيب خبر مى دهد، اگر پس از رسيدن ، ديدم خلافاست نيزه خود را در چشم على (ع ) فرو مى كنم .
آيا ادعاى علم غيب مى كند؟ ولى هنگامى كه به نهر رسيديم ، ديدم همه شمشيرها را كشيده وآماده جنگ ايستاده اند، از اسب پياده شدم و عرض ‍ كردم اى اميرمؤمنان ! تا هم اكنون دربارهتو شك داشتم و اكنون به سوى تو و خدا باز گشته ام ، مرا ببخش . امام فرمود: تنها خدا گناهان را مى بخشد (160)


آنجا كه كنيز رقاصه ، عابد ساجد مى شود 

امام موسى بن جعفر(ع ) را هارون رشيد با طرز بدى از مدينه به بغداد آورد و زندانىكرد و هر كارى كرد كه امام تابع او شود، امام (ع )قبول نكرد. سرانجام براى اين كه قوه شهوانى امام را برانگيزد و بعدا امام را (نعوذبالله ) رسوا كند، يكى از كنيزهاى رقاصه و زيباروى خود را به عنوان خدمتگزار بهزندان فرستاد و از طرفى يكى از خادمان خود را ماءمور كرد تا گزارش بر خورد آنكنيز زيباروى را با امام (ع ) برايش شرح دهد.
كنيز اول كه رفت با حالات زنانه و عشوه گرى مخصوص خود همانطور كه ماءمور بودخواست دل امام را بربايد اما... روزى ماءمور خليفه به زندان آمد و ديد كنيز به سجدهافتاده و با حال خاصى مى گويد: قدوس سبحانك سبحانك اى خدا تو از هر عيبى پاك و منزهى و سر از سجده بر نمى دارد. ماءمور اينجريان را به هارون گزارش داد. هارون دستور داد كنيز را نزدش آوردند.
در حالى كه به آسمان مى نگريست و بدنش به لرزه در آمده بود، هارون گفت : چگونههستى ؟ حالت چطور است ؟
كنيز گفت : من در زندان كنار امام ايستاده بودم . او شب و روز به نماز و عبادتمشغول بود و تسبيح خدا مى گفت و به من اعتنايى نمى كرد و ... مقام والاى او مرا تحتتاءثير قرار داد، به سجده افتادم و تسبيح خدا مى گفتم كه اين ماءمور آمد و مرا به اينجاآورد. هارون او را تهديد كرد كه جريان را به كسى نگويد، اما او در هر فرصتى ازعبادت بنده صالح خدا امام هفتم سخن مى گفت و آنچنان منقلب شده بود كه همواره در ياد خدابود تا چند روز قبل از شهادت امام هفتم (ع ) از دنيا رفت . (161)


حق با كيست ؟ 

او از ياران حضرت على (ع ) بود و در سپاه على جنگاورى شجاع بر ضد دشمنان بهشمار مى آمد. وقتى كه حضرت مسلم نماينده امام حسين (ع ) به كوفه آمد، از افرادى بودكه از مردم براى آن حضرت بيعت مى گرفت و براى پشتيبانى از امام حسين (ع ) تلاششبانه روز داشت .
او شبيب بن جراء نام داشت ، وقتى كه ورق برگشت و حضرت مسلمبه شهادت رسيد و امتحان بزرگى براى مردم كوفه پيش آمد و بسيارى فريب خوردند،او هم در حال شك و ترديد بود كه حق با كيست ؟... و سرانجام جزء سپاه عمر بن سعد بهكربلا آمد و...
وقتى كه با آمدن سپاه شمر يقين كرد كه راه مسالمت و صلح در پيش نيست ، حيران وسرگردان خود را در ميان بهشت و جهنم ديد. اما درست فكر كرد، سرانجام تصميم عاقلانهو سعادتمندانه خود را گرفت و شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرد و خود را به خيمهگاه امام حسين (ع ) رسانيد و به حضور قمر بنى هاشم ، حضرت عباس (ع ) رسيد و جزءلشكر امام قبول گرديد و توبه اش پذيرفته شد و صبح عاشورا در حملهاول ، به جنگ با دشمن پرداخت و سرانجام شربت شيرين شهادت را نوشيد و با انتخابىقاطع ، عاقبت به خير گرديد. (162)


كار عالم بهتر بود يا عابد؟ 

يونس پيامبر(ع ) پس از آن كه سى سال قوم خود را به ايمان دعوت نمود هيچ كدام ايماننياوردند مگر دو نفر يكى عابدى بود به نام مليخا يا تنوخا وديگرى عالمى بود به نام روبيل . حضرت صادق عليه السلامفرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرد مگر قوم يونس ، هر چهآنها را به ايمان و خدا خواند، نپذيرفتند. با خود انديشيد كه نفرينشان كند، عابد نيز اورا بر اين كار ترغيب و تشويق مى نمود، ولىروبيل مى گفت : نفرين مكن ؛ زيرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند و از طرفى دوستندارد بندگانش را هلاك نمايد.
بالاخره يونس (ع ) گفتار عابد را پذيرفت و قوم خود را نفرين كرد. به او وحى شد درفلان روز و فلان ساعت عذاب نازل مى شود.
نزديك تاريخ عذاب يونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولىروبيل در شهر ماند. وقت نزول عذاب فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شد و قوم يونس ‍ ناراحتو آشفته شدند، به دنبال يونس رفته و او را نيافتند.روبيل به آنان گفت : اينك كه يونس نيست به خدا پناه ببريد، زارى و تضرع كنيد شايدبر شما ترحمى فرمايد.
پرسيدند: چگونه پناه ببريم ؟ روبيل فكرى كرد و گفت : فرزندان شير خواره را ازمادرانشان جدا كنيد، حتى بين شتران و بچه هايشان ، گوسفندان و بره هايشان ، گاوها وگوساله هايشان جدايى بيندازيد و در وسط بيابان جمع شويد. آنگاه اشك ريزان ازخداى يونس ، خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور، طلب عفو و بخشش كنيد.
به دستور روبيلعمل كردند. پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته و اشك ريختند، آواى حيوانات و اشك وآه قوم يونس باهم آميخته ، فرياد ناله و ضجه كودكان در قنداقه و... طولى نكشيد رحمتبى انتهاى پروردگار بر سر آنها سايه افكند، عذاب وعده داده شده برطرف گرديد وروى به كوهها نهاد. پس از سپرى شدن موعد عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشتتا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند. با كمال تعجب مشاهده كرد مردم به طريق عادتزندگى مى كنند و مشغول زراعتند. از يك نفر پرسيد قوم يونس چه شدند؟ آن مرد كهيونس را نمى شناخت ، پاسخ داد: او بر قوم خود نفرين كرد، خداوند نيز تقاضايش راپذيرفت ، عذاب آمد ولى مردم گريه و زارى و تضرع و التماس از خدا كردند او هم برآنها رحم كرد و عذاب را نازل نفرمود و اينك در جستجوى يونسند تا به خداى او ايمانآورند.
يونس خشمگين شد، باز از آن محيط دور شد و به طرف دريا رفت . كنار دريا كه رسيد،سوار يك كشتى شد كه به آن طرف دريا برود، كشتى حركت كرد، به وسط دريا كهرسيد خداوند يك ماهى بزرگ را ماءمور كرد به طرف كشتى رود، يونس ابتدا جلو نشستهبود ولى هيكل درشت و غرش ماهى را كه ديد از ترس به ته كشتى رفت ماهى باز بهطرف يونس آمد، مسافرين گفتند: در ميان ما يك نفر نافرمان است ، بايد قرعه بيندازيم ،به نام هر كس كه در آمد او را طعمه همين ماهى قرار دهيم .
قرعه كشيدند و قرعه به نام يونس افتاد و او را در ميان دريا انداختند. ماهى يونس رافرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد.
سه شبانه روز در شكم ماهى بود، در دل درياهاى تاريك دست به دعا برداشت و خدا راخواند: پروردگارا! به جز تو خدايى نيست ، تو منزهى و من از ستمكارانم ، دعايش رامستجاب كرديم و او را از اندوه نجات داديم ، اين چنين نيز مؤمنين را نجات مى دهيم .
ماهى يونس را به ساحل انداخت و چون موهاى بدن او ريخته و پوستش ‍ نازك شده بود،خداوند درخت كدويى برايش در همانجا رويانيد تا در سايه آن از حرارت آفتاب محفوظبماند. يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدامشغول بود تا آن ناراحتى و نازكى پوستش برطرف شد. خداوند كرمى را ماءمور كردريشه درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد، خطاب رسيد: براى چه محزونى ، مگر چه شده ؟عرض كرد: در سايه اين درخت آسوده بودم ، كرمى را ماءمور كردى تا او را بخشكاند!فرمود: يونس اندوهگين مى شوى براى خشك شدن يك درخت كه آن را خود نكاشته اى و نهآبش داده اى و به آن اهميت نمى دادى ؛ هنگامى كه از سايه اش بى نياز مى شدى . اما تورا اندوه و غم فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاب بر آنهانازل شود؟ اكنون آنها توبه كرده اند و به سوى آنها برگرد، يونس پيش قوم خودبازگشت ، همه او را چون نگين انگشتر در ميان گرفته ، ايمان آوردند.(163)


او اهل بهشت است  

معاوية بن وهب مى گويد: با عده اى به سوى مكه مى رفتيم و به همراه ما شيخ عابد وزاهدى بود كه اعتقاد به حقانيت على (ع ) نداشت و شيعه نبود، در حالى كه پسر برادرشكه او نيز همراه ما بود، شيعه بود. در بين راه آن شيخ مريض شد، من به پسر برادرشگفتم : اگر مرام ما را به او عرضه كنى شايد برايش نافع باشد و بپذيرد و خدا او راكمك كند. بعضى گفتند: او را رها كنيد تا بر همينحال بميرد.
بالاخره پسر برادرش به او گفت : اى عمو! بعد از پيامبر همه مردم جز تعداد كمى مرتدشدند و اطاعت از على بن ابى طالب (ع ) هم مانند اطاعت ازرسول خدا - ص - واجب بود. شيخ نفس عميقى كشيد و گفت : من هم اين راقبول دارم و سپس از دنيا رفت .
در پايان سفر ما به حضور امام صادق (ع ) رسيديم و على بن سرى اين جريان را براى آن حضرت نقل نمود. حضرت فرمود: اواهل بهشت است . على بن سرى گفت : او غير از آن لحظه به اين امر اعتقاد نداشت ؟! حضرتفرمود: چه چيزى از او مى خواهيد؟! به خدا سوگند اوداخل بهشت شده است . (164)


باقر يعنى چه ؟ 

محمد بن على بن الحسين (ع ) لقبش باقر است . باقر يعنى شكافنده. به آن حضرت باقرالعلوم مى گفتند؛ يعنى شكافنده دانشها.
مردى مسيحى به صورت سخريه و استهزاء كلمه باقر را تصحيف كرد به كلمه بقر يعنى گاو. به آن حضرت گفت : انت بقر ؛ يعنىتو گاوى !
امام بدون آن كه از خود ناراحتى نشان دهد و اظهار عصبانيت كند، باكمال سادگى گفت : نه ، من بقر نيستم من باقرم . مسيحى گفت : تو پسر زنى هستى كهآشپز بود . امام باقر فرمود: شغلش اين بود، ننگ و عار محسوب نمى شود.مسيحى جواب داد: مادرت سياه و بى شرم و بدزبان بود. امام باقر در پاسخ به سخن آنمرد جواب داد: اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى درست است ، خداوند او را بيامرزد و ازگناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى .
مشاهده اين همه حلم ، از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از ديناسلام را فراهم نمايد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او رابه سوى اسلام بكشاند. مرد مسيحى بعدا مسلمان شد. (165)


مبارزه منفى  

جنگ تبوك پيش آمد. پيامبر - ص - مسلمانان را به جهاد ترغيب و تشويق مى كرد و باسپاهى حركت كرد. سه نفر از مؤمنين كه سابقه نفاق نداشتند تخلف كرده و به همراهلشكر اسلام نرفتند.
كعب بن مالك شاعر، يكى از متخلفين بود كه مى گفت : در آن روزها نيرو و قدرتم بيش ازپيش بود و سابقه نداشت در يك زمان دو وسيله سوارى داشته باشم مگر در هماناول جنگ تبوك . هر روز با خودم مى گفتم امروز خواهم رفت ، آن روز مى گذشت و نمىرفتم . باز فردا همين طور، بالاخره سستى نموده و از حضور در جنگ خوددارى كردم .روزها به بازار مى رفتم ولى كارم گره پيدا مى كرد و منظورمحاصل نمى شد. با هلال بن اميه و مرارة بن ربيع مصادف شدم ، آنها هم مانند من تخلفكرده بودند و آن طور كه خودشان مى گفتند، وضع كار آنها نيز پيچيده بود.
تا اين كه شنيديم سپاه اسلام به همراه پيامبر - ص - مراجعت كرد، از كرده خود پشيمانشديم و به استقبال بيرون آمديم . وقتى خدمترسول خدا رسيديم به آن جناب سلام عرض كرديم و براى اين كه سالم است تبريك وتهنيت گفتيم . ولى آن حضرت جواب نداد و از ما روبرگردانيد. به دوستان و آشنايانمانسلام كرديم آنها هم جواب ندادند. اين خبر به گوش ‍ خانواده هاى ما رسيد. ايشان نيز ازحرف زدن با ما خوددارى كردند. وضع عجيبى پيش آمد، به مسجد كه وارد مى شديم با هركس صحبت مى كرديم جواب نمى داد.
زنان ما خدمت پيامبر - ص - رفته ، گفتند: شنيده ايم از شوهران ما رو برگردانيده اى ،آيا ما نيز از آنها جدا شويم ؟ رسول خدا به آنها فرمود: كناره گيره نكنيد، ولى نگذاريدبا شما نزديكى كنند. كعب و دو رفيقش با مشاهده اين وضع گفتند: بودن ما در مدينه چهفايده دارد اكنون كه با ما سخن نمى گويند، بهتر است كه از مدينه خارج شويم و دركوهى به راز و نياز و توبه و استغفار مشغول گرديم ، يا خداوند توبه ما را مىپذيرد و يا به همين حال از دنيا مى رويم .
به جانب يكى از كوههاى مدينه رفتند، روزها روزه مى گرفتند و شبها را به مناجات مىگذراندند. خانواده آنها برايشان غذا مى بردند ولى صحبت نمى كردند.
پنجاه روز به اين حال سپرى شد و آنها گريه و زارى و استغفار مى كردند.
روزى كعب به دوستان خود گفت : اكنون كه مورد خشم خدا و پيامبر و خانواده و دوستانمانقرار گرفته ايم ، پس چرا ما خود بر ديگران خشم نگيريم . بياييد از هم جدا شويم ،هر كدام دور از ديگرى مشغول راز و نياز و توبه و بازگشت شويم و با هم صحبت نكنيمتا بميريم ، تا خدا توبه ما را قبول كند.
سه روز از يكديگر فاصله گرفتند، شبها دردل كوه هر كدام به گوشه اى راز و نياز داشته به طورى دور بودند كه همديگر را نمىديدند.
شب سوم حضرت رسول - ص - در خانه ام سلمه بود. در آن شب آيه (166)قبول توبه آنها نازل شد. خداوند آنها را به رحمت بى منتهاى خود بخشيد. (167)


دانه دادن به پرندگان  

ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه درفصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آنهاريخت .
به آن زن گفت : تو كه كافر هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايدهدارد؟ زن گفت فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم .
چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد كههمراه مسلمانان مراسم حج را بجا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او گفت : بهخاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمودو توفيق قبول اسلام را يافتم . (168)


يزدگرد سوم  

يزدگرد سوم آخرين شاه ساسانى ، در حمله مدائن فرار كرد. در حالى كه هزار آشپز ونانوا و آوازه خوان و خدمتگزار و پلنگ و باز شكارى با خود بر داشت ، تا او را محافظتكنند.
استاندار او هرمزان در اهواز آب خواست ، وقتى كه با يك ظرفسفالين به او آب دادند، او گفت : اگر از تشنگى بميرم با اين ظرف آب نمى خورم .
سرانجام بر اثر گسترش دامنه فتح مسلمانان ، يزدگرد سوم در حين فرار به آسيابىدر نزديك مرو خراسان پناه برد. آسيابان به طمع لباس فاخر وقيمتى اش او را كشت . (169)


نجاشى پادشاه حبشه  

نجاشى پادشاه حبشه بود، او مسيحى و داراى صفات انسانى مانند عدالت و مهربانىبود. پيامبر - ص - در آغاز بعثت ، گروهى از مسلمانان را به سرپرستى جعفر بن ابىطالب به حبشه فرستاد. نجاشى به آنها پناه داد وكمال احترام را از آنها به عمل آورد. اين پناهندگان حدود پانزدهسال در حبشه ماندند و سپس به مدينه مهاجرت كردند.
در موقعى كه مسلمانان در حبشه بودند رسول خدا - ص - نامه براى نجاشى نوشت و درآن نامه او را به اسلام دعوت كرد و چند آيه قرآن را (كه مربوط به حضرت عيسى ومريم بود) در نامه نوشت . وقتى نامه به او رسيد، نامه را گرفت و از روى احترام بهچشمش گذاشت و به خاطر تواضع در برابر نامه پيامبر - ص - از تختش پايين آمد وروى زمين نشست و گواهى به يكتايى خدا و صدق رسالت پيامبر - ص - داد.
سپس به نامه رسان گفت : اگر مى توانستم به خدمت پيامبر - ص - مى رسيدم ، ولىافسوس كه نمى توانم و در جواب نوشت : به سوىرسول خدا دعوت تو را تصديق و اجابت نمودم و به دست جعفر بن ابى طالبقبول اسلام كرده ام و... (170)


راه رفتن روى آب  

على (ع ) در سفرى با يكى از يهوديان خيبر، همسفر شد. با هم مى رفتند تا به رودخانهاى عريض رسيدند، يهودى ، على (ع ) را نمى شناخت ، آهسته دعايى خواند و بر روى آببه راه افتاد، بى آن كه غرق شود خود را به آن سوى رودخانه رساند و به على (ع )گفت : اگر آنچه من مى دانستم تو مى دانستى ، همانند من از روى آب اين رودخانه را مىگذشتى .
على (ع ) فرمود: اى يهودى همانجا باش تا من نيز بيايم . آنگاه حضرت هم به اذن خداونداز روى آب رودخانه گذشت و خود را به يهودى رسانيد. يهودى با تعجب به دست و پاىعلى (ع ) افتاد و گفت : اى جوان ! چه گفتى كه آب در زير پاى تو مانند سنگ شد و ازروى آب به اين طرف آمدى ؟! امام (ع ) به او فرمود: تو چه گفتى كه از آب گذشتى ؟يهودى گفت : من خدا را به وصى اعظم محمد(ص ) قسم دادم ، خداوند بر من لطف كرد و ازروى آب گذشتم . حضرت فرمود: آن وصى محمد من هستم .
يهودى گفت : به راستى حق مى گويى ؟ آنگاه به دست با كفايت على (ع ) به شرفاسلام نائل آمد. (171)


يك نفر ما را مى بيند 

مرد فقيرى پسر كوچكى داشت . روزى به او گفت : پسرم امروز بيا با هم به باغىبرويم و مقدارى ميوه دزدى كنيم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولى از كار پدرراضى نبود، اما نمى خواست با پدر مخالفت كند.
وقتى كه پدر و پسر به باغ مورد نظر رسيدند، پدر به كودكش گفت : تو اينجا باشو اگر كسى آمد زود بيا به من بگو كه او درحال دزدى ما را نبيند. پسر در ظاهر مواظب بود و پدرمشغول چيدن ميوه از درخت مردم ، لحظه اى بعد پسر به پدر گفت : يك نفر ما رامى بيند! پدر با ترس و عجله كنان از درخت به زير آمد و گفت : كى ؟كجاست پسرم ؟
پسر هوشيار گفت : همان خداى كه از همه چيز آگاه است و همه چيز را مى بيند. پدر ازگفتار عميق پسر شرمنده شد و بعد از آن جريان هيچگاه دزدى نكرد. (172)


عبرت از سر گوسفند 

شخصى به نام عتبه كه معروف به مالك دينار بود، همواره با گناه و انحراف و جنايت سر و كار داشت . اين شخص مجرم و گناهكارروزى در حين عبور چشمش به سر گوسفندى افتاد كه آن را بريان كرده بودند. ديدلبهاى آن گوسفند بر اثر حرارت از هم جدا شده برگشته و دندانهايش آشكار گرديدهاست و...
اين منظره او را به ياد دوزخيان انداخت كه آنها در ميان آتش جهنم از خوف خدا اين گونهبريان مى شوند، نعره جانسوزى كشيد و بيهوش شد و به زمين افتاد. وقتى به هوش آمد،توبه حقيقى كرد و ديگر هرگز گناه نكرد و در راه خدا قدم برداشت و از صالحان وعابدان بزرگ زمانش گرديد. (173)


سم الاغ حضرت عيسى (ع ) 

هنگامى كه سر مقدس امام حسين (ع ) را به شام بردند، يزيد دستور داد آن سر مقدس را درميان تشت طلايى گذاشتند. در حالى كه بازماندگان حسين (ع ) و شهداى كربلا بهصورت اسير در مجلس بودند، يزيد ملعون نسبت به سر مقدس ، بى حرمتى ها كرد و دهنكجى ها نمود.
فرستاده قيصر روم كه مسيحى بود و در آن مجلس حضور داشت ، وقتى بى حرمتيهاى يزيدرا نسبت به آن سر مقدس ديد نتوانست تحمل كند، بلند شد و به يزيد گفت : ما مسيحيانمعتقديم كه سم الاغ حضرت عيسى (ع ) در يكى از جزاير است ، از اين رو به احترام آن هرسال از اقطار عالم به آن جزيره رفته و آن را طواف مى كنيم و براى آن نذرهاىگوناگون مى نماييم و احترام شايانى به آن مكانى كه سم در آن است مى نماييم .گواهى مى دهم كه شما در خط باطل هستيد كه با سر مقدس فرزند پيامبرتان چنين مىكنيد.
يزيد از اين اعتراض ناراحت شد و دستور قتل او را صادر كرد. فرستاده قيصر رومبرخاست و كنار آن سر مقدس آمد و در پيشگاه آن سر مبارك به يگانگى خدا و پيامبرىمحمد(ص ) شهادت داد. آنگاه يزيديان او را در همان مجلس به شهادت رساندند. هنگامقتل او همه اهل مجلس صداى بلند و رسايى از مقدس شنيدند كه مى گفت : لاحول و لا قوة الا بالله (174)


نفرين پدر 

سيدالشهدا(ع ) فرمود: من و پدرم در شب تاريكى به طواف خانه خدامشغول بوديم . در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخصى دستنياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارىمشغول است ، پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گنهكارى را كه به درگاه خداپناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد، او را پيدا كن و پيش من بياور.
در آن شب تاريك گرد خانه گشتم ، از وسط مردم به زحمت مى رفتم تا او را ميان ركن ومقام پيدا كرده و به خدمت پدرم آوردم . جوانى زيبا و خوش ‍ اندام بود، با لباسهاىگرانبها. پدرم تا او را ديد به او فرمود: كيستى ؟ عرض ‍ كرد: مردى از اعرابم .پرسيد: اين ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسىيا على كه بار گناهانم پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگى ام رادر هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است . حضرت فرمود: جريان چيست؟ گفت : شب و روز به كارهاى زشت و بيهوده مى گذشت و غرق در گناه و معصيت بودم ،پدر پيرى داشتم كه با من خيلى مهربان بود، هر چه مرا نصيحت مى كرد و راهنمايى مىنمود كه از كارهاى خلاف دست بردارم نمى پذيرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده ودشنامش مى دادم .
يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم ، رفتمپول را از صندوقى كه پول در آن بود بردارم كه پدرم جلو مرا گرفت ، من دست او رافشردم و بر زمينش زدم ، خواست از جاى بر خيزد ولى از شدت كوفتگى و درد ياراىحركت نداشت . پولها را برداشتم و پى كار خود رفتم ، موقع رفتن شنيدم كه گفت : بهخانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم . چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. پس از آنساز برگ سفر مهيا كرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مكه بيابان پيمود تا خودرا به كعبه رسانيد. من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبه گرفت و با آهىسوزان مرا نفرين كرد. به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگىمرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در اين موقع پيراهن خود را بالا زد ديديميك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد.
جوان گفت : بعد از اين پيش آمد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفتم و عذر خواهى كردم ،ولى نپذيرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت . سهسال بر همين منوال گذراندم و همى از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد.سال سوم ايام حج درخواست كردم همانجايى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن شايد خداوندسلامتى را به بركت دعاى تو به من باز گرداند،قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم .
شب تاريكى بود، ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثربال و پر زدن شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند. پدرم ميان دو سنگ واقعشد و از تصادم به آنها، جان به حق تسليم كرد. او را همان جا دفن كردم و مى دانم اينگرفتارى و بيچارگى من فقط به واسطه نفرين و نارضايتى اوست .
امام حسين مى گويد، پدرم فرمود: اينك فريادرس تو رسيد، دعايى كه پيامبر به من يادداد به تو مى آموزم . حضرت فرمودند: اين كه پدرت با تو به طرف كعبه آمد تا دعاكند شفا يابى ، معلوم مى شود از تو راضى شده است . اينك من دعايى را كه حبيبمرسول خدا يادم داد به تو مى آموزم ، هركس آن دعا را را كه اسم اعظم الهى در آن استبخواند، بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد وگناهانش آمرزيده مى شود و آنقدر از مزاياى آن دعا شمرد كه من از امتيازات آن دعا، بيشتراز جوان بر سلامتى خويش ، مسرور شدم . آنگاه فرمود: در شب دهم ذى حجه دعا را بخوان وصبحگاه پيش من آى تا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد.
صبح دهم جوان با شادى و شعف به سوى ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از اوجستجو كردم سالمش يافتيم . گفت به خدا سوگند اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند بهپروردگار كعبه دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. پدرم فرمود: جريان شفايافتن خود را بگو.
جوان گفت : در شب دهم ذى حجه همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت ، دعا را به دستگرفتم و به درگاه خدا ناليده اشك ندامت ريختم و براى مرتبه دوم خواستم بخوانم .ندايى آمد كه اى جوان ! كافى است ، خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد. پس ازلحظه اى به خواب رفتم ، پيامبر اكرم را در خواب ديدم كه دست بر بدن من گذاشت وفرمود: احتفظ بالله العظيم فانك على خير از خواب بيدار شدم وخودم را سالم يافتم . در اين موقع پدرم به بچه ها توصيه كرد كه به پدر و مادر خودنيكى كنند(175) دعايى كه على (ع ) به آن جوان براى شفايش داد، همان دعاىمشلول است كه در مفاتيح الجنان ذكر شده است .


آيا قرآن خوانده اى  

تبليغات وارونه و گسترده دستگاه اموى چنان گروهى را بى خبر و گمراه كرده بود كهبعد از جريان كربلا وقتى امام سجاد و ديگر بازماندگان كربلا را به صورت اسيردر شام مى بردند، پيرمردى نزديك امام سجاد(ع ) آمد و گستاخانه گفت : سپاس و حمدخداوندى را كه شما را هلاك كرد و شهرها را از مردان شما راحت نمود و اميرمؤمنان يزيد رابر شما چيره ساخت .
امام سجاد(ع ) به او فرمود: اى پيرمرد آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آيا اينآيه را بلدى ؟
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القرابى
بگو اى پيامبر من براى رسالت خود پاداشى نمى خواهم جز مودت و دوستى با نزديكانم.(176)
پيرمرد گفت : آرى ، اين آيه را به ياد دارم .
امام فرمود: نزديكان پيامبر ما هستيم .
سپس فرمود: آيا اين آيه را به خاطر دارى ؟ وآت ذالقربى حقه حقخويشان را ادا كن . (177)
پيرمرد گفت : آرى به خاطر دارم . فرمود: خويشان پيامبر ما هستيم . امام ادامه دادند:
اى پيرمرد! آيا اين آيه را به ياد دارى ؟ واعملوا انما غنمتم من شى ء فان للهخمسه و للرسول ولذى القربى و بدانيد كه آنچه را (در كسب و كار) سودببريد، خمس آن براى خدا و رسول و خويشان اوست . (178)
پيرمرد عرض كرد: آرى اين آيه را نيز مى دانم .
امام فرمود: خويشان پيامبر در اين آيه ما هستيم .
سپس فرمود: اى پيرمرد آيا اين آيه را خوانده اى كه : انما يريد الله ليذهب عنكمالرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا خداوند اراده كرده كه ناپاكى را از شمااهل بيت ببرد و پاكتان گرداند. (179)
پيرمرد عرض كرد: آرى ، به ياد دارم . امام سجاد(ع ) فرمود: منظور ازاهل بيت كه خداوند در اين آيه آنها را پاك نموده ، ما هستيم . پيرمرد از شنيدن اين مطالب درسكوتى عميق فرو رفت و از جسارتهايى كه به ساحت مقدس امام كرده بود، شرمنده وپشيمان شد و عرض كرد: به راستى شما را به خدا سوگند شما از خاندان نبوتيد؟ امامفرمودند: آرى به خدا سوگند ما همان اهل بيت پيامبريم ، سوگند به جدمانرسول خدا(ص ) ما از همان خاندان مى باشيم .
پيرمرد وقتى آن حضرت و همراهانش را شناخت ، به گريه افتاد و هيجان زده شد و براثر شدت ناراحتى عمامه خود را بر زمين افكند و سپس به طرف آسمان بلند كرد و گفت :
خداوندا! ما از دشمنان آلمحمد(ص ) خواه جن باشند يا انس ، بيزارى مى جوييم ؛ آنگاه به امام (ع ) عرض كرد:
آيا توبه من پذيرفته مى شود؟
فرمود: آرى ، عرض كرد: پس من نادم و پشيمانم و توبه كردم .
اين جريان را به يزيد گزارش دادند، يزيد دستورقتل پيرمرد را صادر كرد. ماءمورين يزيد او را كشتند. (180)


اين گونه براى تفريح بيرون رويد؟ 

شيخ ابو حفض نيشابورى يكى از علماى بر جسته اسلامى است . درفصل بهار با تنى چند از اصحاب و شاگردانش براى تفريح به صحرا رفتند. هنگامعبور، خانه اى را ديدند كه در كنارش درخت سبز و خرمى وجود داشت . ابوحفض در آنجادرنگ كرد و با ديده عبرت و انديشه به آن درخت مى نگريست . در اين هنگام پيرمردىمجوس از خانه بيرون آمد و به شيخ گفت : اى كسى كه پيشتاز خوبانى ، آيا ميهمانىكسى را كه پيشتاز بدان است مى پذيرد؟
ابوحفض با گشاده رويى گفت : آرى ، آنگاه با همراهانداخل خانه مرد مجوسى شد. يكى از ياران ابوحفض آياتى از قرآن را تلاوت كرد، سپس ‍صاحب خانه گفت :
مى دانم كه شما غذاى ما را نمى خوريد، اين چند درهم را بگيريد و برويد بازار و ازمسلمانان غذاى خريدارى كرده و بياوريد.
آنها پول را گرفتند و خواستند براى خريدن غذا از خانه بيرون روند، مجوسى بهشيخ گفت :
من از تو جدا نمى شوم و از اين پس در گروه ياران تو خواهم بود، مگر غير از اين بيشمى خواهى كه بگويم : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدارسول الله و او مسلمان شد و با اسلام او حدود ده نفر ديگر از بستگانشاسلام آوردند، آنگاه ابوحفض به ياران خود گفت : هر گاه براى تفريح بيرون رفتيد،اين گونه رويد كه برخورد و روش خوبتان موجب گرايش عده اى به اسلام گردد.(181)


به مادرم قول داده ام كه دروغ نگويم  

عده اى از راهزنان در بيابان به دنبال مسافرى مى گشتند تا اموالش را به غارتببرند، ناگاه مسافرى را ديدند، با اسبان خود به سويش رفتند و به او گفتند: هر چهدارى به ما بده او گفت : راستش هشتاد دينار بيش ندارم كهچهل دينارش را بدهكارم و با چهل دينار ديگر بايد زندگيم را تاءمين كنم و به وطنبرسم . رئيس راهزنان گفت : رهايش كنيد، از قيافه اش پيداست آدم بدبخت و بى پولىاست .
راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در كمين بودند تا كاروانى ديگر برسد و به غارتدارايى اش بپردازند، اما پس از ساعتها انتظار كسى را نيافتند. آن مسافرى كه هشتاددينار داشت در راه به محلى رسيد و طلبكار خود را يافت وچهل دينار بدهى خود را پرداخت كرد و به سفر خود ادامه داد. راهزنان باز سر راه او راگرفتند و گفتند: هر چه پول دارى به ما بده و گرنه تو را مى كشيم . او گفت : راستشرا كه گفتم هشتاد دينار پول داشتم ، چهل دينار بدهكاريم بود كه پرداختم و اكنونچهل دينار ديگر بيشتر ندارم كه براى خرج زندگيم مى باشد.
به دستور رئيس راهزنان اثاثيه او را به هم ريختند و همه چيزش را گشتند. بيش ازچهل دينار نيافتند. رئيس راهزنان به او گفت : راستش را بگو بدانم چطور شد تو با اينكه در خطرى جدى بودى سخن حقيقت و راست بر زبان جارى كردى ؟ گفت : من در دورانكودكى به مادرم قول دادم كه دروغ نگويم . راهزنان از روى مسخره خنديدند. ولىناگهان جرقه اى از نور در دل و وجدان رئيس راهزنان تابيد و آه سردى كشيد و گفت :عجبا! تو به مادرت قول دادى كه دروغ نگويى و اين گونه پايبند قولت هستى ؟ ماپاى قولمان به خدا نباشيم كه از ما پيمان گرفته گناه نكنيم ؟!
همين عمل نيك مسافر مؤمن و راستگويى او رئيس راهزنان را دگرگون كرد و به توبهواداشت . او از راهزنى دست كشيد. و به راه خدا رفت . (182)


از همه جا رانده ! 

روش پيامبر(ص ) اين كه هر گاه مى خواستند عازم جهاد شوند، ميان دو نفر از ياران خودپيمان اخوت و برادرى مى بستند تا يكى از آنها به جهاد برود و ديگرى در شهر بماندو كارهاى لازم و ضرورى را انجام دهد.
حضرت در جنگ تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمن و ثعلة بنانصارى پيمان برادرى بست و سعيد در ملازمت پيامبر(ص ) به جهاد رفت ،ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار امور خانواده او گرديد و هر روز مايحتاج زندگىخانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد در مورد كار لازم خانه از پشت پرده با او سخن مى گفت ،وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار كرد و با خود گفت : مدتى است كه اين زن ازپس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نگاهى بنما و ببين در پشت پرده چيست و گويندهاين سخن كيست ؟ خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى ، چنان او را تحريك نمود كه جراءتپيدا كرد و پرده را كنار زد و نگاهى خيانت آميز به همسر سعيد كرد و مشاهده نمود، زنىاست زيبا كه فروغ حجب و حيا، رخسار او را محاطه كرده است . ثعلبه با همين يك نگاهشهوت آميز چنان دل از دست داده و بيقرار شد كه قدمهاى خود را پيش نهاد و به زن نزديكشد، آنگاه دست دراز كرد كه با وى در آويزد، ولى در همان لحظه حساس و خطرناك ، زنفرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود رابدرى ؟ آيا شايسته است كه او در راه خدا پيكار نمايد و تو در خانه وى نسبت به همسرشقصد سوء كنى ؟
اين كلام مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فريادى زد و از خانه بيرون رفت وسر به كوه و صحرا نهاد. در دامنه كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى وگريه و زارى به سر مى برد و پيوسته مى گفت : خدايا تو معروف به آمرزشى و منموصوف به گناهم . مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها ناله و بى قرارى مى نمود وعذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى كرد.
تا اين كه پيامبر گرامى اسلام (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمود: وقتى سعيد به خانه آمدقبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد. همسر وى ماجرا را براى وى شرح داد و گفت : هماكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است . سعيد با شنيدن اينسخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او رايافت كه در پشت سنگى نشسته و دست بر سر نهاده و با صداى بلند مى گويد: اى واىبر پريشانى و پشيمانى ! واى بر شرمسارى ! واى بر رسوايى روز رستاخيز!!
سعيد نزديك شد و او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخيز و با همنزد پيامبر رحمت برويم ، اين درد را دوايى و اين رنج را شفاعى بايد. ثعلبه گفت :اگر لازم است حتما به حضور پيامبر شرفياب شوم بايد دستها و گردن مرا با بندبسته و مانند بندگان گريزپا به خدمت پيامبر ببرى . سعيد ناچار دستهاى او را بست وطناب در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند. ثعلبه دخترى به نام للّهللّه حمصانه داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى اوشتافت ولى همين كه پدر را با آن وضع ديد اشك تاءثّر از ديدگانش فرو ريخت و گفت: اى پدر اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست تا خجالت و رسوايى آنها درسراى ديگر چگونه باشد. همانطور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذركردند، صاحب خانه بيرون آمد و چون از جريان آگاهى يافت ، ثعلبه را از پيش خودراند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهىگرفتار شوى ، برو تا شومى عمل تو گريبان مرا نگيرد. همچنين با هر كس روبرو مىشد او را بيم مى داد و از خود مى راند تا اين كه به حضور على (ع ) رسيدند، حضرتفرمود: اى ثعلبه ! آيا نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين راه حق از هر كسديگرى بيشتر است ؟ اكنون به پيشگاه رسول اكرم (ص ) برو شايد اين خطاى توقابل جبران باشد.
ثعلبه با همان وضع آمد و مقابل در خانه پيامبر(ص ) ايستاد و با صداى بلند گفت للّهللّه المذنب ؛ يعنى گناهكار. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودپرسيدند: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟ از اينجا خارج شو با خدا راز و نياز كن وطلب آمرزش نما. ثعلبه از خانه پيامبر بيرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمدو گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ولىچه كنم كه پيامبر(ص ) تو را از نزد خود رانده ، من هم مجبورم كه تو را برانم . ثعلبهدر بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلطيد و پى در پى مى گفت : خدايا همه كس ، مرا ازپيش خود راند و دست نااميدى بر سينه ام زد، اى مونس ‍ بى كسان اگر تو دستم رانگيرى چه كسى دست مرا گيرد؟ اگر تو عذرم را نپذيرى چه كسى بپذيرد؟
چند روزى بدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز بهپايان آورد، سر انجام هنگام نماز عصر، پيك حق آمد و اين آيه را بر حضرت محمد(ص )خواند:
و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و منيغفر الذنوب الا الله ولم يصر على ما فعلوا و هم يعلمون .
نيكان كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زد خدا را به ياد آرند و ازگناه خود به درگاه او توبه كنند، كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانىهستند كه بر انجام كارهاى زشت اصرار نورزند؛ زيرا به زشتى گناهان آگاهند.(183)
فرشته وحى ، جبرئيل امين عرض كرد: يا رسول الله ! خداوند مى فرمايد: از ما بخواهثعلبه را بيامرزم ، پيامبر - ص - حضرت على (ع ) و سلمان را بهدنبال ثعلبه فرستادند، در ميان راه شبانى به آنها رسيد. على (ع ) سراغ ثعلبه را ازاو گرفت ، چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد.حضرت امير(ع ) و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد، ثعلبه آمد و در زير آن درختدست نياز به سوى خالق بى نياز دراز كرد و عرض كرد: خداوندا! از همه جا محرومم ،اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم و چاره كار از كجا بخواهم .
در اين هنگام على (ع ) گريست ، آنگاه نزديك آمد و گفت : اى ثعلبه ! مژده باد تو را كهخدا تو را آمرزيده و اكنون پيامبر(ص ) تو را مى خواند، آنگاه آيه شريفه كه در موردقبول توبه او نازل شده بود، قرائت فرمودند. ثعلبه بر خواست و همراه حضرت بهمدينه آمده و مستقيما وارد مسجد پيامبر شدند، حضرتمشغول نماز عشا بودند. حضرت امير(ع ) و سلمان و ثعلبه نيز اقتدا كردند و بعد ازخواندن سوره حمد، پيامبر(ص ) شروع به خواندن سوره تكاثر نمودند، همين كه آيهاول را تلاوت فرمود:
الهكم التكاثر
شما مردم را بسيارى مال و فرزندان سخت (از ياد خدا و مرگ )غافل داشته است .
ثعلبه نعره اى زد و چون آيه دوم را قرائت فرمود:
حتى زرتم المقابر
تا آنجا كه به گور و ملاقات اهل قبور رفتيد، مجددا فرياد بلندى بر آورد
و چون آيه سوم را شنيد:
كلا سوف تعلمون
به زودى خواهيد دانست كه پس از مرگ در برزخ چه سختيها در پيش داريد.
ناگهان ثعلبه ناله اى دردناك بر آورد و نقش بر زمين شد. بعد از نماز پيامبر(ص )دستور دادند: آب آوردند و به صورتش پاشيدند ولى او به هوش نيامد و مانند چوب خشكروى زمين افتاده بود چون درست ملاحظه كردند، ديدند ثعلبه جان به جان آفرين تسليمكرده است . (184)


از هوادارى عثمان تا شهادت در كربلا! 

در بين اصحاب امام حسين (ع ) مردى است به نام زهير بن القين . اواول از پيروان و هواداران عثمان بود؛ يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلومكشته شده است و العياذ بالله على (ع ) در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس باعلى (ع ) ميانه خوبى نداشت .
هنگامى كه حسين (ع ) از مكه به جانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسيرشده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين (ع ) روبرو بشود يا نه ؟چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مؤمن بود، مى دانست كه حسين بن على فرزندپيامبر نيز هست و حق بزرگى بر اين امت دارد. به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرتروبرو شود؛ زيرا كه ممكن بود امام (ع ) از وى تقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهىنمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است .
از قضا در يكى از منازل بين راه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد. امام (ع )شخصى را دنبال زهير فرستاد و پيام داد كه زهير را بگوييد نزد ما بيايد، وقتى كهفرستاده حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد، زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اشمشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسين (ع ) رو به زهير كرد و گفت : يا زهير اجبالحسين ، يعنى اى زهير! بپذير دعوت حسين را تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارشپريد و گفت : آنچه نمى خواستم ، شد.
نوشته اند: همانطور كه غذا مى خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافيان و اعوانشنيز همين حالت را پيدا كردند. نه مى توانست بگويد مى آيم ، نه مى توانست بگويدنمى آيم . اما او زن صالح . مؤمنه اى داشت ، متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جوابنماينده امام حسين (ع ) سكوت كرده ، لذا جلو آمد و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير!خجالت نمى كشى ؟ پسر پيامبر فرزند زهرا تو را خواسته است ، بايد افتخار كنى كهبروى ، تازه ترديد دارى ؟ بلند شو!! زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين (ع )حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت ، من نمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است وشايد هيچكس نداند كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چهگذشت ؟ چه گفت و چه شنيد.
اما آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از بازگشتن غير چهره او در وقت رفتن بود.وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اشخوشحال و خندان بود. چه انقلابى ، حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را به يادش آوردكه برخلاف انتظار اطرافيانش ديدند، زهير دارد وصيت مى كنداموال و ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان ، زنم را به خانه پدرش برسانيد و...خودش را مجهز كرد و گفت : من رفتم . همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است . مىگويند:
وقتى كه مى خواست برود و به حسين (ع ) بپيوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت :
زهير! تو رفتى ، اما به يك مقام رفيع نائل شدى ؛ زيرا حسين (ع ) از او شفاعت خواهد كرد.من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين ، مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.
زهير به همراه حسين (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بودكه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اين كه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابشهمه شهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادتنائل آمده است . پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد،
پس كفنى را به يك غلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايد.
وقتى كه آن غلام به قتلگاه رسيد، يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد، بدن زهير راكفن كند؛ زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى آيد همچنان بى كفنبر روى خاك گرم كربلا مانده است . (185)


fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation