بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

سفير پيامبر - ص - در مدينه  

سالها قبل از هجرت رسول اكرم - ص - در يكى از خانه هاى اشرافى مكه پسرى به دنياآمد كه نامش را مصعب گذاشتند. پدر او عمير بن عبد مناف از مردانى بود كه از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت . مادروى خناس زنى ثروتمند و فربه بود، آنها مصعب را خيلى دوست مىداشتند و آنچنان مال و ثروت خود را به پايش مى ريختند كه گويى فرزند يكى ازاميران است كه در ميان نعمت و رفاه غوطه ور است .اهل مكه چون او را مى ديدند با اشاره مى گفتند: آه ، او مصعب فرزند عمير است ، خوشبختترين جوان روى زمين ، پسرى كه از ميان دستهايش بوى عطر پراكنده مى شود. وه ! كهچه لباسهاى زيبايى بر تن دارد. مصعب از اين زندگى بزرگترين بهره ها را مى برد؛زيرا كه هدفى ، جز لذت بردن در زندگى ، نمى شناخت . او به زندگى آرام و شنيدنداستانهاى شيرين بيش از هر چيز ديگر علاقه داشت .
روزها مى گذشت و در زندگى يكنواخت مصعب ، تغييرى پديد نمى آمد تا اين كه روزى وىراه بتخانه در پيش گرفت ، در آنجا عده اى از بزرگان قريش ‍ را ديد كه دور يكديگرحلقه زده و درباره موضوعى بحث مى كردند. مصعب به تصور اين كه يكى از آنها داستانشيرينى را حكايت مى كند، آرام آرام به آنها نزديك شد و بعد متوجه گرديد كه آنهاداستان نمى گويند بلكه درباه موضوعى صحبت مى كنند كه از شيرين ترين داستانهاهم براى او شيرين تر بود، آنها درباره محمد و آيين جديدش ، محمد و حرفهاى تازه اش ،محمد و بى اعتنايى اش به لات و عزى و اعتقادش به خداى يگانه و... سخن مى گفتند.مصعب آن مردان مغرور را در بتخانه بجاى گذاشت و ديوانه وار از آنجا بيرون آمد. او ازشنيدن سخنان اشراف قريش ، آنچنان دچار هيجان شده بود كه بى اختيار به سوى خانهارقم ، فرزند ابى الاءرقم كه محمد و يارانش در آنجا جمع شده بودند به راه افتاد.مصعب آنچنان واله و شيداى پيامبر گشته بود كه درست نمى توانست راه برود.
هنگامى كه به در خانه ارقم رسيد با اضطراب چند ضربه بر در كوفت و بعد آهسته دردل خويش گفت : آيا محمد - ص - مرا به جمع ياران خويش ‍ خواهد پذيرفت ؟ چند لحظهبعد در خانه به آرامى به روى وى باز شد، درون خانه عده اى از جوانان مكه را ديد كهمحمد را چون نگينى در ميان گرفته و دور او حلقه زده بودند. مصعب با صداى آرام سلامكرد، محمد - ص - سربرداشت و با تبسمى مهرآميز جواب او را داد و او آهسته و بى صدا درميان جوانان جاگرفت . مصعب سرش را پايين انداخت ؛ زيرا كه نگاههاى كنجكاوانهاطرافيان پيامبر را نمى توانست تحمل كند.
پيامبر، پس از لحظاتى سكوت ، به خواندن آيات الهى ادامه داد. آيات خدا بر لبانمبارك پيامبر مى درخشيد و بر گوشها و دلهاى تازه مسلمانان اثر مى گذاشت . شنيدن اينآيات مصعب را سخت دگرگون ساخت . پيامبر پس ‍ از خواندن آيات الهى به سخن پرداخت... سخنان پيامبر كم كم آنچنان تاءثيرى بر او گذاشت كه پس از پايان بيانات گرماو، مصعب از جا برخاست و دستهاى مبارك آن نجات دهنده انسانها را در دست گرفت و با ذكرشهادتين ورود خود را به اسلام اعلام داشت . پس از پايان آن اجتماع خاطره انگيز، مصعببا شادى و سرور از خانه ارقم بيرون آمد. او از هيچ كس جز مادرش بيم نداشت و به همينجهت تصميم گرفت از ملاقات آن روز خود با پيامبر سخنى با او نگويد. جوان تازهمسلمان از آن پس سعى مى كرد كه مخفيانه وارد خانه ارقم شود، آنچنان كه مادرش هرگزمتوجه اسلام آوردن او نشود.
سرانجام يك روز عثمان فرزند طلحه مصعب را ديد كه پنهانى واردمنزل ارقم شد و سپس مانند پيامبر به نماز ايستاد. عثمان با عجله خود را به مادر مصعبرساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانيد و گفت : واقعا حيف است كه جوان نجيبزاده اى چون پسر تو با اوباش رفت و آمد كند. اميدوارم كه با پندهاى خود او را به سرعقل آورى . خناس از شدت خشم ناله اى بر آورد و از درون خانه گفت : سعى مى كنم عثمان !سعى مى كنم .
مصعب در حالى كه جانش از شنيدن آيات الهى سيراب نشده بود، آرام آرام به سوى خانهمى رفت و هيچ نمى دانست كه مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد. در افكار دور و درازىفرو رفته بود كه به در خانه رسيد. هنوز در نزده بود كه در باز شد و دست مادرشبيرون آمد و او را به درون خانه كشيد. مصعب از اين كار مادرش به شدت تعجب كرد. خناسخيلى سعى كرد كه خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود اين با صدايى لرزان گفت :
آه ، مصعب ! امروز خبرى بس ناگوار شنيدم !
- چه خبرى مادر؟!
- شنيده ام كه تو نيز مانند چند جوان ديگر به ياران محمد پيوسته اى ، تو كجا وپيوستن به عده اى ارازل و اوباش كجا؟
مصعب به چشمان مادرش نگاه كرد و گفت :
- مادر! از آنان اينگونه سخن نگو، مگر محمد از شريف ترين خاندان مكه نسيت ؟!
- بله ولى كسانى كه دور او جمع شده اند آدمهاى با شخصيتى نيستند. من تعجب مى كنم كهتو حاضر شده اى همنشين آنها شوى ، خواهش مى كنم از او دست بردار!
مصعب به آرامى گفت :
- نه مادر، من نمى توانم از او دست بردارم ، حرفهايش تا اعماق جانم اثر كرده است و منبه خداى يگانه اعتقاد پيدا كرده ام ولى اشراف فرومايه مكه براى غارت هر چه بيشترمحرومان و گرسنگان ، بتهاى ساختگى را خدا مى دانند. نه ، نه ، هيچ خدايى جز اللهنيست .
خناس از شدت خشم ، مشتى محكم بر سينه مصعب زد و گفت :
- تو ديگر بى شرمى را از حد گذرانده اى . گذشته از آن كه مى خواهى عليه ثروت وشكوه اشراف محترم مكه قيام كنى به لات و عزى هم توهين مى كنى .
آنگاه مهر مادرى را نيز فراموش كرد و چند تن از غلامان را به كمك طلبيد و با كمك آنهاپسرش را در يكى از اطاقها زندانى ساخت و سپس مردى قوى و نيرومند را به نگهبانى اوگماشت . از آن پس خناس خود، هر روز غذاى مختصرى را زير درب اطاق به پسرش مى دادو بعد به وى التماس مى كرد كه از ايمان خود دست بردارد، لات و عزى را به نيكى يادكند، اما هر بار مصعب در جواب او آياتى را از قرآن مى خواند و سپس فرياد مى كشيد:
- به الله سوگند! به پيامبر - ص - سوگند! مستضعفين را هرگز رها نخواهم كرد و بهدامان پر از نكبت و پستى اشرافيت باز نخواهم گشت .
او وقتى ديد مادرش دست بردار نيست و او را آزاد نمى كند از زندان مادر گريخت و به دامشكنجه گران قريش افتاد. پيامبر تصميم گرفت براى مصون ماندن مسلمانان از آزار واذيت مشركين مكه ، آنها را به حبشه بفرستد. مصعب نيز در ميان آن گروه كوچك از مسلمانانبه سوى حبشه حركت كردند، راهى آن ديار شد، او در حبشه نيز به تبليغ و ترويجاسلام مشغول بود. اما خبرهايى كه از مكه به او مى رسيد، وى را دچار وحشت و اضطرابمى كرد. تا اين كه مصعب به مكه باز گشت ،قبل از همه به ديدن رسول اكرم - ص - شتافت و بعد پيشانىبلال را بوسيد و ديگر مسلمانان شكنجه ديده را دلدارى داد و...
تا اين كه عده اى از اهل مدينه به مكه آمدند و با پيامبر بيعت نمودند و مسلمان شدند و از اودرخواست كردند كه يك نفر را كه آشنا به اسلام و احكام اسلام باشد براى راهنمايى وهدايت آنان بفرستد. رسول خدا(ع ) در آن موقعيت براى اين كار شخصى را لايقتر از مصعبندانست و او را همراه يثربيان به مدينه فرستاد.او در مدينه با دلسوزى و ازخودگذشتگى به تبليغ اسلام پرداخت و زمينه هجرت پيامبر اسلام را به آن سامانفراهم ساخت .(76)


مى خواهم مسلمان شوم  

هوا كم كم خنك مى شد و تاريكى همه شهر را فرا مى گرفت . شهر مدينه در سكوت فرورفته بود اما گاهى اوقات صداى عوعوى سگها سكوت را مى شكست . اسعد بن زراره نيزمانند بقيه اهل مدينه در خوابى خوش فرو رفته بود كه ناگهان صداى ضربات نسبتامحكمى بر در خانه ، او را از خواب بيدار كرد. اسعد با آنكه مردى شجاع بود از اينضربت شبانه بر در خانه خود، احساس وحشت كرد. او از جمله افراد معدودى بود كه درمدينه به رسالت محمد(ع ) ايمان آورده بود و سپس به حضوررسول خدا رسيده و حالا مصعب بن عمير اولين نماينده او را به خانهخويش ‍ آورده بود.
مصعب همه روز به اتفاق او از خانه خارج مى شد و مردم را به دين خدا و رسالترسول اكرم (ع ) دعوت مى كرد. اسعد بن زراره كه مردى سخت با ايمان بود، پس از آنكهمصعب نماينده رسول خدا را در خانه خود جاى داد، تصميم گرفت كارى كند كه يكى ازبزرگان مدينه به نهضت جوان اسلامى بپيوندد تا به اين وسيله تا حدى از فتنه ها ودشمنى رياست طلبان در امان باشد.
به اين منظور مصعب را به يكى از باغهاى دايى خود سعد بن معاذكه از شخصيت هاى بزرگ و فرمانده قبيله بنىعبدالاشهل بود، برد. مصعب هر روز به آن باغ مى رفت و در كنار چاهى مىنشست و مسلمانان مدينه كه به تازگى ايمان آورده بودند دور او را مى گرفتند، آنگاهمصعب با صداى خوش ، آيات قرآن را تلاوت مى كرد و هدفهاى نهضت اسلام را براى آنهابيان مى نمود. چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد در خشم فرو رفت و اسيد بنحصين را كه مانند وى از بزرگان قبيله بود، به حضور طلبيد و و به اوگفت : شنيده ام خواهر زاده من يك جوان قريشى را از مكه به مدينه آورده است و بدون اجازههر روز به باغ من مى رود و در كنار چاه ، گمراهان را به دور خود جمع كرده و براى آنانسخنان فريب آميز مى گويد. هر چه زودتر به سوى او بشتاب و به وى بگو اگربواسطه خويشاوندى نبود، دستور مى دادم تا تو را هلاك كنند. به مجرد شنيدن پيام مناين مرد قريشى را از ملك من بيرون ببر كه ما هرگز از دين خود برنگرديم و به كيش اودر نياييم .
و حالا اين اسيد بن حصين بود كه در خانه اسعد بن زراره را مىكوفت . اسعد براى آن كه مصعب ، مهمان عزيزش مانند او از خواب بيدار نشود به سرعتبه سوى در رفت و آن را باز كرد. در آستانه در، اسيد بن حصين را ديد كه شمشير خودرا در دست مى فشرد و چون ببرى خشمگين غرش مى كند.
اسعد سلام كرد و پرسيد: در اين موقع شب براى چه در خانه من آمده اى ؟ اسيد بن حصينبدون آن كه سلام او را پاسخى دهد، گفت :
مى پرسى براى چه در خانه تو آمده ام ؟ تو جوانى را از مكه به شهر ما آورده اى و هرروز او را به باغ دايى خود مى برى ، فريب خورده ها را پيرامون او جمع مى كنى تا وىبا سخنان خود آنها را بيشتر فريب دهد. دايى تو از اين بازيها سخت خشمگين شده است ومرا فرستاد كه به تو بگويم جوانى را كه از مكه آورده اى هر چه زودتر از اين سرزمينبيرون كن و الا تو را از ملك خود بيرون خواهد كرد.
اسعد به آرامى گفت : خواهش دارم به درون خانه بياييد تا با سر و صداى ما، همسايگاناز خواب بيدار نشوند. اسيد بن حصين قبول كرد و به درون خانه رفت اما آنچنان خشمگينبود كه حتى در اطاق بر ميزبان خود فرياد زد:
- تصور نكن كه من تنها يك پيام آور هستم ، اگر دايى تو سعد بن معاذ شما را از اينشهر بيرون نكند، من خود با قدرت شمشير بيرونتان خواهم كرد.
اسعد در پاسخ فرياد خشم آلود او گفت : اسيد! چرا اين گونه سخن مى گويى ؟ ما باكسى سر جنگ نداريم ، اگر بخواهيد هم اكنون از اينجا مى رويم . ولى از تو يك تقاضادارم . من مهمان خود مصعب را از اطاق ديگر به اينجا مى آورم . تو قدرى به سخنان اوگوش فرا ده ، اگر احساس كردى كه او قصد تفرقه افكنى دارد من نيز با تو همراهخواهم شد و همين امشب او را از شهر خارج خواهم كرد، اما اگر ديدى برخلاف آنچه كهگفته اند او قصدى جز خير و صلاح مردم اين شهر را ندارد ما را بهحال خود بگذار.
اسيد در فكر فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : مانعى ندارد. اسعد شتابان بهسوى اطاق ديگر رفت و در آنجا مصعب را ديد كه از صداى آنها بيدار شده است . مصعب بهاتاقى كه اسيد در آن بود آمد و پس از سلام بر اسيد بن حصين شروع به تلاوت آياتالهى نمود. اسيد بن حصين پس از شنيدن چند آيه ، آنچنان منقلب شد كه دست از اسلحهبرداشت ، روى زمين نشست و سرش را ميان دستهايش فرو برد و گفت :
كيف تصنعون اذا اءردتم اءن تدخلوا هذا الدين ؛
من مى خواهم مسلمان شوم ، چگونه مى توانم به كيش و آيين شما درآيم ؟
مصعب جواب داد: بايد غسل كنى ، جامه پاكيزه بپوشى ، كلمه توحيد بر زبان جارىسازى و دو ركعت نماز بخوانى . (و او همان كرد)


تو هم قدرى به حرفهاى مصعب گوش ‍ بده  

اشعه زرين خورشيد بر قله تپه ها شكوه خاصى بخشيده بود كه اسيد مسلمان ، با حالىمنقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت . سعد نگاهى به چهره او افكند و سپس رو بهاطرافيان خويش كرد و گفت : اسيد برخلاف حالتى كه از نزد ما رفت ، برگشته است !اسيد گفت : آرى ، من نزد مصعب رفتم و پيام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم . اما بايدبگويم كه من نيز دين آنان را پذيرفته ام . سعد با شنيدن اين خبر با حالتى خشمگين ازجا برخاست و سلاحى را كه اسيد در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافيان خودبه سوى باغ رفت . در آنجا ديد كه آن دو تن نشسته اند و گروهى اطراف مصعب راگرفته اند و به سخنان وى گوش مى دهند. سعد بن معاذ رو به اسعد كرد و با خشمفراوان گفت : اى ابوامامه ! اين چه جنجالى است كه برپا كرده اى ، اين جوان را از مكهبه اين جا آورده اى تا جوانان شهر ما را فريب دهى ؟! به علاوه به اجازه چه كسى بهملك من پا گذارده اى ؟ مطمئن باش كه اگر ملاحظه خويشاوندى در بين نبود با شمشيرتو را هلاك مى كردم ، هر چه زودتر از اين جا خارج شويد، من هرگز اجازه نمى دهم كهآشوبگران ، شهر ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بيافكنند.
اسعد در مقابل خشم و خروش دايى خود به تندى پاسخ نداد، بلكه به آرامى گفت :بسيار خوب هم اكنون خارج مى شويم ، اما فكر نمى كنى كه بهتر آن است كه تو نيزمدتى كوتاه به سخنان مصعب گوش كنى تا بر تو روشن شود كه ما قصد آشوب وجنجال نداريم ؟ سعد بن معاذ گفت : بگويد تا بشنويم . مصعب شروع به قرائت سوره الم نشرح نمود:
بسم الله الرحمن الرحيم . الم نشرح لك صدرك . و وضعنا عنك وزرك . الذىانقض ظهرك . و رفعنا لك ذكرك . فان مع العسر يسرا. ان مع العسر يسرا. فاذا فرغتفانصب و الى ربك فارغب . (77)
اى رسول گرامى ! آيا ما تو را شرح صدر عطا نكرديم و بار سنگين گناه را از تو دورنداشتيم ، در صورتى كه آن بار سنگين ، ممكن بود پشت تو را گران دارد و نام نيكوىتو را در عالم بلند نكرديم . پس با هر سختى البته آسانى است و با هر آسانى البتهسختى است . پس تو چون از نماز طاعت پرداختى براى دعا همت دار و به سوى خداى خودهميشه مشتاق باش .
سعد پس از شنيدن آيات آنچنان منقلب شد كه فرياد كشيد: بخوان باز بخوان . مصعب شروع به خواندن سوره مباركه حم ، سجده كرد. سعد شمشيرش را بر روى زمين انداخت و گفت : من اسلام را پذيرفتم ، و سلام وتسليم خود را به آيين توحيد ابراز داشت و در همان نقطهغسل كرد و جامه را آب كشيد، سپس به سوى قوم خود برگشت و به آنها چنين گفت : من ميانشما چه موقعيتى دارم ؟ همگى گفتند: تو سرور و رئيس قبيله ما هستى . آنگاه گفت : من باهيچ فردى از زن و مرد قبيله سخن نخواهم گفت مگر آن كه به آيين اسلام بگرود.
سخنان رئيس قبيله دهان به دهان براى اهل قبيلهنقل گرديد و مدتى نگذشت كه تمام قبيله بنىعبدالاشل پيش از آن كه پيامبر را ببينند، اسلام آوردند و از مدافعان آيينتوحيد گرديدند.(78)


شهادت مصعب  

پس از يك سال اقامت مصعب در مدينه عده بسيارى از مردم آنجا اسلامرا پذيرفتند. در موسم حج مصعب با پانصد نفر از اهالى آن شهر به سوى مكه رفتند.در مكه او به حضور رسول خدا رفت و استقبال مردم مدينه را براى آن حضرت بيان داشت .پيامبر از اين كه آيين اسلام اين چنين مورد قبول مردم مدينه قرار گرفته بود، بسيارخوشحال شد و روز بعد پيمان ديگرى با سران دو قبيله اوس و خزرج كه با مصعب بهمكه آمده بودند، بست .
با اين پيمان ، مردم مدينه تعهد كردند كه از جان ومال مسلمانانى كه از مكه به مدينه مى روند، حمايت كنند. چون مشركين از بيعت مردم مدينهباخبر شدند، بر اذيت و آزار خود افزودند ودر نتيجه هر روز عده زيادى از مسلمانان بهنزد پيامبر مى آمدند و از آزار آنها شكايت مى كردند. به ناچاررسول خدا - ص - اجازه فرمودند كه همه بسوى مدينه هجرت كنند و خود آن حضرت هم بعداز مدتى به مدينه رفت و در سايه ارشادات و راهنماييهاى مصعب ، مورداستقبال پرشور مردم مدينه قرار گرفت . بعد از آمدن پيامبر به مدينه ، دستور جهاد همبراى مسلمانان از طرف خداوند آمد، آنگاه مسلمانان بعد از مقدماتى در يك نبرد نابرابر درجنگ بدر، مشركين مكه را شكستى سخت دادند، مصعب هم در اين جنگ نقش ‍ فعالى داشت وجانانه از اسلام و پيامبر دفاع كرد.
كفار مكه پس از شكست جنگ بدر در آتش انتقام مى سوختند. آنها ازيادآورى آن شكست جانكاه و تلفات سنگين و غرامات زيادى كه براى آزاد ساختن اسيرانخود پرداخته بودند، دچار خشمى عظيم مى شدند. آنها نقشه جنگ بزرگ ديگرى را در سرمى پروراندند و اميدوار بودند كه با پيروزى در نبرد آينده ، شكست گذشته خود راجبران كنند.
سرانجام قريش آماده نبردى هولناك شد. آنان خود را از همه جهت مجهز كرده بودند. چندروز بعد از حركت لشكر كفار از مكه ، ماءمورين اطلاعاتى قواى مسلمان ، اخبارى از ميزانقواى قريش را به اطلاع فرمانده خود رساندند و بلافاصله فرمان بسيج عمومى درمدينه داده شد و آنها در اندك مدتى ، به سوى دشمن حركت كردند.
رسول خدا - ص - آنگاه پرچم اسلام را به مصعب داد تا در ميدان جنگحمل كند، اين حيرت انگيز بود كه جوانى در در دامان ثروت و طلا و اشرافيت و غارتگرىو رفاه بزرگ شده ، اكنون پرچم رهايى بردگان و بندگان را به عهده داشت . جنگشروع شد و...
مصعب دليرانه پيكار مى كرد. با يك دست پرچم را بالا گرفته و با دست ديگرضربات كارى به سربازان دشمن وارد مى آورد. ناگهان مصعب موجى از سربازان كفررا ديد كه پيامبر خدا را محاصره كرده و قصد داشتند او را به چنگ آورند. پرچمدار قهرمانكه بدنش از ضربات شمشير مجروح و خون آلود بود درفش توحيد را بالاتر برده و باصداى بلند شروع به گفتن تكبير نمود. سواران كهرسول خدا را محاصره كرده بودند با شنيدن صداى تكبير به سوى پرچمدار اسلاممتوجه شدند و با خروش فراوان به طرف او هجوم بردند. مصعب همچنان اسب خويش را جلومى برد و تكبير مى گفت و مزدوران را با شمشير خويش از بالاى اسبهايشان به پايينمى كشيد.
در اين هنگام يكى از جنگاوران قريش به نام ابن قميثه كه دليرى وشهامت پرچمدار اسلام را ديد، سخت به وحشت افتاد؛ زيرا كه مصعب به تنهايى بسيارىاز افراد سپاه قريش را كشته بود. ابن قميثه از پشت به مصعب نزديك شد و ضربتىسخت بردست راست او فرود آورد. دست مصعب از بازو قطع شد اماقبل از آن كه پرچم به زمين بيفتد وى با دست چپ آن را گرفت و در همانحال فرياد كشيد:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل
و محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز پيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند (79)
ابن قميثه ضربت ديگرى بر دست چپ او نيز فرود آورد. مصعب با دو بازوى بريدهپرچم را به سينه فشرد و بار ديگر به تلاوت قرآن پرداخت . اين بار ابن قميثه بانيزه به پرچمدار قهرمان حمله كرد. نيزه را آنچنان در تن او فرو كرد كه نيزه شكست ومصعب از اسب پايين افتاد و نقش بر زمين گشت . در اين لحظات هولناك على بن ابيطالب(ع ) شيرمردى كه هميشه در مواقع مرگبار اسلام را نجات مى داد، اين بار نيز خطر رااحساس كرد. وى تا اين لحظه در كنار پيامبر بود و با شمشير خود دشمنان كينه جو را كهقصد كشتن رسول خدا را داشتند به عقب مى راند و در عينحال چون مى ديد كه مصعب از اسب بر زمين افتاده است به سرعت به سوى او دويد و پرچماسلام را بر دست گرفت و قهرمانانه پيش تاخت .
جنگ پايان يافت . پيامبر با يارانش به بالاى سر شهيدان مى آمدند. در اين جنگهول انگيز هفتاد قهرمان از سپاه اسلام شهيد گشته بودند. وقتى كهرسول خدا - ص - به بالاى بدن له شده مصعب ايستاد، اين آيه را تلاوت كرد:
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ، فمنهم من قضى نحبه و منهم منينتظر و ما بدلوا تبديلا
برخى از مؤمنان ، بزرگ مردانى هستند كه به عهد و پيمانى كه با خدا بستند،كاملا وفا كردند. بعضى بر آن عهد ايستادگى كردند (تا در راه خدا شهيد شدند) وبعضى به انتظار (فيض شهادت ) مقاومت كرده عهد خود را هيچ تغيير ندادند(80)
هنگامى كه خواستند بدن پاك مصعب را دفن كنند كفنى نيافتند. عبايى را بر بدن پر اززخم قهرمان شجاع انداختند. اما آن عبا نيز آنچنان بود كه چون سرش را مى پوشاندندسر شكاف خورده اش نمودار مى گشت . پيامبر با ديدن اين وضع به گذشته انديشيد وآن زمانى را به ياد آورد كه مصعب با زيباترين زيورها و درخشان ترين لباسها دركوچه هاى مكه قدم مى زد.
راستى اين چه ايمانى بود كه سبب شد مصعب اين همه زخم را به جان بخرد؟رسول خدا زير لب فرمود:
هنگامى كه تو را در مكه مى ديدم از تو خوش لباستر نبود و حالا حتى كفنىنيست تا بدنت را بپوشاند و اكنون سر آغشته به خاك و خون تو با يك عباى پشمينهپوشيده شده است .
سپس دستور داد با همان قطعه پارچه سر و روى او را بپوشانند و با احترام دفن كنند.(81)


اصحاب رقيم ! كار كدام بهتر بود؟ 

پيامبر اكرم - ص - فرمود: سه نفر بودند كه براى بعضى از حوائج خود از شهربيرون آمدند. در حالى كه شب بود، باران در راه آنها را فرا گرفت ، براى محفوظ ماندناز سرما و جانوران به غارى پناه بردند، چون به درون غار رفتند سنگى بزرگ بر درآن غار افتاد و راه بيرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ايشان مضطرب و پريشان شدند وطمع از جان بر گرفتند و گفتند: كه هيچ كس برحال ما مطلع نيست و بر فرض هم مطلع شوند كسى قدرت برداشتن اين سنگ را ندارد. پسراه باز شدن اين گره جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه خداى سبحان نيست كه هريك از ما بهترين عمل صالح خود را شفيع خود آوريم شايد، خداىمتعال ما را از اين مهلكه نجات عنايت فرمايد.
آنگاه يكى از آنها گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى كارگرانى داشتم كه برايم كارمى كردند، مردى ظهر آمد او را گفتم تو نيز كار كن و مزد بستان . چون شام شد همه رايكسان مزد دادم ، يكى از كارگران گفت : او نيم روز آمده ، مزد من و او را يكسان مى دهى ؟گفتم : تو را با مال من چكار؟ مزد خود را بستان . او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت . منآنچه مزد او بود گوساله اى خريدم و در ميان گاوهاى خود رها كردم و از آن گوسالهبچه هايى متولد شدند مدتى زياد كه گذشت ، آن مرد باز آمد، ضعيف و نحيف و بى برگو نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم آن چيست ؟ گفت : من همان كارگرم كهمزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگريستم ، وى را شناختم ، دست او را گرفتم و بهصحرا بردم و گفتم : اين گله گاو مال تو است و كس ديگرى را در آن حقى نيست . گفت اىمرد! مرا مسخره مى كنى ؟ گفتم : سبحان الله ! اينمال تو است ، حكايت به او گفتم و همه را تسليم وى كردم .
بار خدايا! اگر مى دانى كه من اين كار را براى رضاى خاطر تو انجام دادم و هيچ غرضىديگر در آن نداشتم ، ما را از اينجا خلاصى بخش . كه ناگاه سنگ تكانى خورد و يك سومدر غار باز شد.
ديگرى گفت : خداوندا در يكى از سالها قحطى بود، زنى باجمال نزد من آمد كه گندم بخرد. به او گفتم : مراد منحاصل كن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهى كه آمده اى بازگرد. وى از اينعمل خوددارى كرد و بازگشت . تا اين كه گرسنگى به خود و بچه هايش فشار آورد،دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا كرد و بازگشت .بار سوم از نهايت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هايم رحم كنكه از گرسنگى هلاك مى شويم ، من همان سخن را به او گفتم ، اين بار هم امتناع كرد.
بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضى شد. من او را به خانه بردم تا بههدف شيطانى خود برسم ، ديدم كه مثل بيد در معرض باد بهارى مى لرزد، گفتم : چهحال دارى ؟ گفت : از خدا مى ترسم ، من با خود گفتم : اى نفس ظالم ! او درحال ضرورت از خدا ترسيد و تو با وجود اين همه نعمت ، انديشه عذاب او نمى كنى ،آنگاه از كنار او برخاستم و زيادتر از آن چه مى خواست به او دادم و او را رها كردم .
بار خدايا! اگر اين كار را محض رضاى تو كردم ما را از اين تنگنا، گشادگى بخش .همان موقع يك سوم ديگر از در غار باز شد و غار روشن گشت .
مرد سوم گفت : خدايا! مرا مادر و پدر پيرى بود و من صاحب گوسفند بودم . نماز شامقدرى شير براى ايشان آوردم ، آنها خفته بودند. مرادل نداد كه آنها را بيدار كنم ، بر بالين ايشان نشستم و گوسفندان را بهحال خود گذاشتم و با آن كه از تلف شدن گوسفندان بسيار مى ترسيدم ولى دلم بهپدر و مادرم مشغول بود و از بالين آنها برنخواستم و ظرف شير از دست ننهادم تا آن كهصبح آفتاب طلوع كرد. آنان بيدار شدند و من آن شير را به آنها خورانيدم .
بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و به اينعمل رضاى تو را جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات ده . آنگاه سنگ به تمامىزايل شد و راه غار باز گرديد و آنها از غار بيرون آمدند. (82)


اين دو نفر دزدند! 

عاصم بن ابوحمزه گفت : روزى امام باقر(ع ) سوار بر مركب خويش شد و به سوى باغخود حركت كرد. من و سليمان بن خالد نيز همراه او بوديم مقدار كمى كه راه پيموديم ، بادو نفر برخورد كرديم . حضرت فرمود: اين دو نفر دزد هستند. آنها را بگيريد! غلامان آنحضرت ، آن دو نفر را دستگير كردند، آنگاه حضرت به سليمان فرمود: تو با اين غلامبه آن كوه برو، در آنجا غارى مى بينى ، داخل برو، و هر چه آنجا بود بردار و به اينغلام بده ، تا به اينجا بياورد.
سليمان رفت و بازگشت و دو عدد ساك به همراه خود آورد. حضرت فرمود: اينها اموالىهستند كه اين دو نفر سرقت كرده اند و بعد فرمود: يك ساك ديگر هم در فلان جا پنهانكرده اند، آن را هم بياوريد.
آنگاه به مدينه بازگشتند و نزد صاحب دو ساك رفتند و ديدند او عده اى را به عنوان دزددستگير كرده و مى خواهد نزد حاكم ببرد تا به مجازات برساند. حضرت فرمود: آنهابى گناهند، بلكه اين دو نفر دزد مى باشند. حضرت اجناس مسروقه را به صاحبش داد وحكم قطع دست دزدها را داد. يكى از دزدها گفت : خدا را شكر مى گويم كه قطع دستم وتوبه ام به دست فرزند رسول خدا - ص - انجام گرفت . حضرت فرمود: دست تو بيستسال زودتر از خودت وارد بهشت شد. (آن مرد بعد از بيستسال از دنيا رفت )
امام باقر(ع ) دستور داد ساك سوم را نگهداشتند، سه روز بعد شخصى كه صاحب آنبود،از مسافرت بازگشت و نزد حضرت آمد. امام به او فرمود: مى خواهى به تو خبربدهم كه درون ساك تو چه چيز مى باشد؟ در آن دو هزار دينارپول است كه هزار دينار آن متعلق به شخص ديگرى است و فلان مقدار هم لباس در آن مىباشد!) آن شخص گفت : اگر بگويى كه آن هزار دينار متعلق به كيست من مى فهمم كهتو امام واجب الاطاعه مى باشى . حضرت فرمود: متعلق به محمد بن عبدالرحمن كه مردىصالح است و هم اكنون بيرون منزل تو منتظر ايستاده مى باشد! آن مرد كه نصرانى بودپس از شنيدن اين سخنان ايمان آورد و مسلمان شد.(83)


خانه بهشتى  

مردى از صحرا نشينان ، ده هزار درهم نزد امام صادق (ع ) آورد و گفت :
مى خواهم خانه اى براى من خريدارى كنيد تا هر وقت كه با زن و بچه ام به شهر مىآييم در آن سكنا گزينيم . پول را داد و رفت و پس از پايان مراسم حج ، نزد امام صادق(ع ) بازگشت . حضرت او را به درون خانه خودش آورد و فرمود:
خانه اى در بهشت براى تو خريده ام كه همسايه آنرسول خدا(ع ) و طرف ديگر آن حضرت على (ع ) و طرف سوم آن امام حسن (ع ) و طرفچهارم امام حسين (ع ) است و قباله آن را برايت نوشتم !
وقتى مرد اين سخن را شنيد گفت : به اين معامله راضى شدم و خداحافظى كرد و رفت . امامصادق (ع ) آن پولها را بين نوادگان فقير و بى بضاعت امام حسن و امام حسين عليهما سلامتقسيم كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، آن مرد مريض شد و چون مرگ خود را نزديك ديد، زن و بچه وبستگان خود را جمع كرد و آنها را قسم داد و گفت : من مى دانم آنچه امام صادق (ع ) فرمودهراست است و حقيقت دارد ولى شما اين قباله اى را كه امام به من داده است ، با من دفن كنيد.آنها پس از مرگ او، به وصيت او عمل كردند و قباله را با او دفن كردند. روز ديگر كهبه كنار قبر او آمدند، ديدند همان قباله بر روى قبر اوست و به خط سبز روى آن نوشتهشده :
خداوند به آنچه ولى او حضرت صادق (ع ) وعده داه بود، وفا كرد.(84)


كفن دزدى كه سوزانده شد و خاكسترش را باد برد 

على بن الحسين (ع ) فرمود: در زمان بنى اسرائيل شخصى زندگى مى كرد كه به كارشنباشى (85) بود، يكى از همسايگان او بيمار شد، ترسيد كه بميرد و آن كفن دزد، كفناو را بربايد. شخص بيمار همسايه كفن دزدش را صدا زد و به او گفت : من چطور همسايهاى با تو بودم ؟ گفت :براى من كه همسايه خوبى بودى . بيمار گفت : حالا به توحاجتى دارم . شخص كفن دزد گفت : بگو جاجت تو را برآورده سازم . آنگاه بيمار دو كفن جلواو گذاشت و به او گفت : هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار و ديگرىرا بگذار كه مرا در آن كفن كنند و اگر من مردم ديگر نبش قبرم نكن و كفن مرا نبر. آن نباشاز گرفتن كفن خوددارى مى كرد ولى بيمار اصرار نمود، تا او كفن بهتر را برداشت .
چون آن شخص مرد، او را كفن كرده و دفن نمودند. نباش با خود گفت : اين مرد بعد از مردنچه مى داند كه من كفن او را برداشته ام يا برنداشته ام ! شبانگاه آمد و قبر او را شكافت ،ناگاه صدايى شنيد كه كسى بانگ بر او مى زند كه : اين كار را مكن . او ترسيد و كفنرا گذاشت و برگشت . بعد از مدتى كه آثار مرگ در او پيدا شد به فرزندان خود گفت: من چگونه پدرى براى شما بودم ؟ گفتند: پدر خوبى بودى . گفت : حاجتى به شمادارم ، مى خواهم درخواست مرا بر آورده سازيد گفتند: حاجت خود را بگو، حتما آن را خواهيمكرد كه مى فرمايى .
نباش گفت : مى خواهم وقتى كه من مردم ، مرا بسوزانى و چون سوخته شدم ، استخوانهاىمرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى وزيدن گرفت ، نصف خاكستر مرا به طرف صحراو نصف ديگر را به طرف دريا باد دهيد. فرزندانشقبول كردند و چون آن مرد مرد به وصيت او عمل كردند.
در آن زمان خداوند به صحرا امر كرد كه آنچه از خاكستر آن مرد، به طرف تو آمده جمعكن و به دريا فرمود: آنچه هم به طرف تو آمده جمع كن . چون همه خاكستر او جمع آورىشد، آن شخص را زنده كرد و به او فرمود: چه چيزى باعث شد كه تو با خود چنين كردى؟ گفت : به عزت و جلال تو سوگند كه از ترس و خوف و مقام تو دست به چنين كارىزدم .
خداوند متعال فرمود:
چون از خوف من چنين كردى ، هر كس بر گردن تو حقى داشته باشد از توراضى مى كنم و ترس و خوف تو را به ايمنىمبدل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم . (86)


سر بريده  

راهبى مسيحى ، در يكى از شهرهاى شام در صومعه اى زندگى مى كرد. وقتى جريانكربلا اتفاق افتاد و امام حسين (ع ) و فرزندان و ياران فداكارش ‍ مظلومانه به شهادترسيدند، دشمنان خونخوار، سرهاى شهدا را از تن جدا نموده و آنها را بر سر نيزه نصبكردند و به طرف شام به راه افتادند تا سرهاى مقدس را براى يزيد ببرند.
لشكريان يزيد، در راه از كنار صومعه آن راهب گذشتند. راهب از دور چشمش به سرهاىبريده افتاد، نورانيت و عظمت معنوى يكى از سرها، نظرش را جلب كرد. فهميد كه اينبشر، از مردم عادى نيست بلكه فردى الهى و بنده خاص و برگزيده خداوند مى باشد.به همين دليل سراسيمه از صومعه بيرون آمد و به طرف لشكر رفت و پرسيد رئيس اينلشكر كيست ؟ لشكريان شمر را به او نشان دادند. راهب به طرفوى رفت و پرسيد: شما امشب در اين جا مى مانيد؟ او گفت : آرى . راهب گفت : ممكن است اينسر بريده امشب نزد من باشد؟ شمر گفت : ما چنين كارى نمى كنيم ؛ زيرا اين سر بسيارعزيز است ، اگر آن را به يزيد بدهيم ، به ما جايزه فراوانى مى دهد.
راهب گفت : تمام دارائى من دوازده هزار درهم است ، آن را به شما مى دهم ، به شرط آن كهاين سر يك شب مهمان من باشد. آنها قبول كردند.پول را داد و سر مقدس سيدالشهدا(ع ) را گرفت و برد و آن را با گلاب شستشو داد و درهمان حال آن را مى بوسيد و گريه مى كرد و مى گفت :
اى آقا! آقاى من ! مى دانم كه تو بزرگى ، تو مظلومى ، اين چه جنايتى بود كهآنها مرتكب شدند؟
راهب آن شب با آن سر بريده مقدس راز و نياز كرد. كسى نمى داند بين آن دو چهصحبتهايى رد و بدل شد، فقط همين كه روز بعد به بركت آن سر مقدس ، او اسلام آورد ودر زمره نيكوكاران وارد شد.(87)


دعاى مستجاب  

مردى حضرت رسول - ص - را در خواب ديد و ايشان به او فرمود: برو و به فلانمجوسى بگو: آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار گرديد ولى از رفتن خوددارى كرد.مجوسى مردى ثروتمند بود. مرتبه دوم باز خواب ديد كه همان سخن را به او فرمود،باز هم نرفت . مرتبه سوم در خواب به او فرمود: برو و به آن مجوسى بگو: خداوندآن دعا را مستجاب كرد. فرداى آن شب پيش او رفت و گفت : من فرستادهرسول خدا و پيك او هستم ، به من فرمود: به تو بگويم آن دعا مستجاب شد.
مجوسى گفت : مرا مى شناسى و دين و مسلكى كه دارم مى دانى ؟ جواب داد بلى . گفت : منمنكر دين اسلام و پيامبرى حضرت محمد - ص - بوده ام تا همين ساعت ولى حالا مى گويم : اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شريك له و اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله.
آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاكنون گمراه بودم ولى اينك هدايت شده ونجات يافتم . هر كس از بستگان من مسلمان شود، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور دراختيارش باشد و هركس كه امتناع ورزد دست ازاموال من بشويد. تمام بستگان او هم اسلام آوردند، دخترى داشت كه او را به پسر خودتزويج كرده بود، بين آنها جدايى انداخت و...
پس از آن به من گفت : مى دانى آن چه دعايى بود كه پيامبر فرمود: مستجابشد؟ گفتم : به خدا قسم من هم اكنون مى خواستم از تو بپرسم . آن مرد تازهمسلمان گفت : هنگامى كه دخترم رابه پسرم تزويج كردم ، وليمه مفصلى تهيه نمودم وتمام دوستان و اقوام را به آن دعوت كردم . در همسايگى ما خانواده شريفى از ساداتبودند كه بضاعتى نداشتند، به غلامانم دستور دادم حصيرى در وسط خانه پهن كنند و منروى آن نشستم . در آن ميان شنيدم صداى يكى از دختران علويه اى كه همسايه ما بود،بلند شد و اين طور به مادرش گفت : مادر جان بوى خوش غذاى اين مجوسى ما راناراحت كرده است همين كه اين سخن را شنيدم بدون درنگ حركت كرده و مقدارزيادى غذا و لباس و پول براى همه آنها فرستادم . چشم فرزندان علوى كه به آن غذا ولباسها افتاد بسيار مسرور و شادمان گرديدند. همان دخترك به ديگران گفت : قسم بهخدا به اين غذا دست دراز نمى كنيم ، تا اول صاحبش را دعا كنيم .
آنگاه دستهاى خود را بلند نمود و گفت : خداوندا! اين مرد را با جدمان پيامبر اكرم - ص -محشور گردان و بقيه آمين گفتند. آن دعايى كه حضرت به تو فرمود كه از مستجابشدنش به من اطلاع دهى ، همين دعاى كودكان سادات بود. (88)


مقام سادات  

على بن عيسى وزير گفت : من به علويين نيكويى و احسان مى نمودم و در مدينه سالانهبراى هر يك از آنها مخارج زندگى و لباس به اندازه اى كه كافى باشد، مى دادم .هميشه نزديكيهاى ماه رمضان شروع به توزيع سهميه مى كردم و تا آخر ماه تمام مى شد.در ميان علويين مردى بود از اولاد موسى بن جعفر(ع ) كه در هرسال ، مبلغ پنج هزار درهم به او مى دادم .
يك روز تابستان از خيابانى گذر مى كردم ، همان مرد را ديدم كه مست افتاده و استفراغكرده ، تمام سر و صورت و لباسهايش بهگل ، آلوده شده و وضعى بسيار مسخره و در عينحال تاءثر انگيز دارد. با خود گفتم چنين فاسقى را درسال ، پنج هزار درهم مى دهم و او در راه نافرمانى خدا مصرف مى كند،امسال ديگر به او نخواهم داد.
ماه مبارك رسيد، آن مرد در خانه من آمد و ايستاد. وقتى من آمدم سلام كرد و مطالبه مقررى خودرا نمود.
گفتم : به تو نمى دهم ؛ چون آن را در راه گناه مصرف مى كنى . مگر فراموش ‍ كرده اىدر تابستان ميان آن خيابان مست افتاده بودى ؟ به خانه ات برگرد و ديگر از من چيزىمخواه .
چون شب شد پيامبر اكرم - ص - را در خواب ديدم . مردم گرداگرد آن حضرت جمع بودند،من هم پيش رفتم ولى ايشان روى از من گردانيد. بر من بسيار دشوار و سنگين آمد،
گفتم : يا رسول الله ! نسبت به من اينطور رفتار مى كنى با اين كه فرزندانت را اينقدرگرامى مى دارم و به آنها بخشش مى نمايم كه مخارج ساليانه شان را كفايت مى كند؟ آياجزاى خوبيهاى من همين است كه از من روى برگردانى ؟
پيامبر - ص - فرمودند: آرى . چرا فرزند مرا با بدترينحال از در خانه ات بر گردانيدى و نااميدش كردى ؟
عرض كردم : چون او را در حال گناه و زشتى ديدم و حكايت را شرح دادم ، من سهميه او راقطع كردم تا به او در معصيت كمك نكرده باشم .
فرمود: آن پول را تو به خاطر او دادى يا به خاطر من ؟
گفت : به خاطر شما.
فرمود: پس مى خواستى آنچه از او سرزده بود به واسطه اين كار كه از فرزندان مناست چشم پوشى كنى .
گفتم : چشم يا رسول الله ، هر چه فرموديد همان خواهم كرد.
در اين موقع از خواب بيدار شدم . صبحگاه از پى آن مرد فرستادم ، وقتى كه ازوزارتخانه به منزل برگشتم ، دستور دادم او را وارد كنند و به غلام خود گفتم : ده هزاردرهم در دو كيسه براى او بياورد، وارد شد و من نيز ده هزار درهم به او دادم و با خشنودىاز من گرفت و رفت . همين كه به خانه اش ‍ رسيد، برگشت و گفت : اى وزير! سبب راندنديروز و مهربانى امروز و دو برابر كردن سهميه چه بود؟ گفتم جز خيرى چيزى نبود،به خوشى برگرد. گفت : به خدا سوگند تا از جريان اطلاع پيدا نكنم ، برنمى گردم. آنچه در خواب ديده بودم ، به او گفتم . ناگهان اشگش مانند ژاله جارى شد و گفت :پيمان واجب و لازمى با خداى خود بسته ام كه ديگر گرد معصيت نگردم و هرگز پيرامونآنچه ديدى ، نروم تا جدم محتاج نشود با تو محاجه كند. بدين طريق از گناه كنارهگرفت . توبه نيكويى كرد.(89)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation