بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری (ره ), استاد شهید آیت الله مطهرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

انتقاد از عمر 
انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است ، علاوه بر انتقاد مشتركى كه از او وابوبكر با جمله (لشدما تشطرا ضرعيها) شده است يك سلسله انتقادات با توجه بهخصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است . على عليه السلام دو خصوصيتاخلاقى عمر را انتقاد كرده است :
اول : خشونت و غلظت او؛ عمر در اين جهت درست در جهت عكس ‍ ابوبكر بود. عمر اخلاقا مردىخشن و درشتخو و پرهيبت و ترسناك بوده است .
ابن ابى الحديد مى گويد:
اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند. ابن عباس عقيده خود را درباره مساله(عول ) بعد از فوت عمر ابراز داشت . به او گفتند: چرا قبلا نمى گفتى ؟ گفت ازعمر مى ترسيدم .
(دره عمر)يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت بود تا آنجا كه بعدها گفتند: ( درهعمر اهيب من سيف حجاج ) يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب تر بود.
عمر نسبت به زنان ، خشونت بيشترى داشت ، زنان از او مى ترسيدند. در فوت ابوبكرزنان خانواده اش مى گريستند و عمر مرتب منع مى كرد، اما زنان هم چنان به ناله و فريادادامه مى دادند، عاقبت عمر، ام فروه خواهر ابوبكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانهاى بر او نواخت زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند.
(دوم :) ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد انتقاد واقعشده شتابزدگى در راءى و عدول از آن و بالنتيجه تناقض گوئى او بود، مكرر راءىصادر مى كرد و بعد به اشتباه خود پى مى برد و اعتراف مى كرد.
داستانهاى زيادى در اين مورد هست . جمله :
( كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال . )
همه شما از عمر فقيه تريد حتى خداوندان حجله .
در چنين شرائطى از طرف عمر بيان شده است . هم چنين جمله :
( لولا على لهلك عمر.)
اگر على نبود عمر هلاك شده بود.
كه گفته اند هفتاد بار از او شنيده شده است . در مورد همين اشتباهات بود كه على او را واقفمى كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت كه تاريخ ، سخت آن راتاءييد مى كند، مورد انتقاد قرار مى دهد، يعنى خشونت زياد او به حدى كه همراهان او ازگفتن حقائق بيم داشتند و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى ازاشتباه .
درباره قسمت اول مى فرمايد:
( فصيرها فى حوزه خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها...فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنقلها خرم ، و ان اسلس لها تقحم .) (401)
يعنى ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب رساندن هايش شديدو تماس با او دشوار بود... آنكه مى خواست با او همكارى كند مانند كسى بود كه شترىچموش و سرمست را سوار باشد، اگر مهارش را محكم بكشد بينى اش را پاره مى كند واگر سست كند، به پرتگاه سقوط مى نمايد.
و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه سپس عذرخواهى او مى فرمايد:
( و يكثر العثار فيها، و الاعتدار منها.) (402)
لغزشهايش و سپس پوزش خواهى اش از آن لغزشها فراوان بود.
در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم از خليفهاول و دوم تنها در خطبه شقشقيه كه فقراتى از آننقل كرديم نه طور خاص ياد و انتقاد شده است . در جاى ديگر هست يا به صورت كلى استو يا جنبه كنائى دارد، مثل آنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره به مسالهفدك مى كند.
و يا در نامه 62 مى گويد: باور نمى كردم كه عرب اين امر را از من برگرداند، ناگهانمتوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند و يا در نامه 28 كه در جواب معاويه نوشتهو مى گويد: اين كه مى گوئى مرا به زور وادار به بيعت كردند نقصى بر من وارد نمىكند، هرگز بر يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دينخودش در شك و ريب نباشد.
در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره 226 جمله هائى آمده است مبنى بر ستايش از شخصىكه به كنايه تحت عنوان (فلان ) از او ياد شده است . شراح نهج البلاغه درباره اينكه مردى كه مورد ستايش على واقع شده كيست ، اختلاف دارند. غالبا گفته اند: مقصود عمربن الخطاب است كه يا به صورت جد و يا به صورت تقيه ادا شده است و برخى مانندقطب راوندى گفته اند: مقصود يكى از گذشتگان صحابه ازقبيل عثمان بن مظعون و غيره است . ولى ابن ابى الحديد به قرينه نوع ستايشها كه مىرساند از يك مقام متصدى حكومت ، ستايش شده است ، زيرا سخن از مردى است كه كجى ها راراست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر گذشتگان صحابهقابل انطباق نيست ؛ مى گويد: قطعا جز عمر كسى مقصود نبوده است .
ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه :
در فوت عمر زنان مى گريستند دختر ابى حثمه چنين ندبه مى كرد:
( اقام الاود و ابراء العمد، امات الفتن و احيا السنن ، خرج نقى الثوب بريئا من العيب.)
آنگاه طبرى از مغيرة بن شعبه نقل مى كند:
كه پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم . علىبيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى چكيد و خود را در جامهاى پيچيده بود و مثل اين كه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهدشد. گفت : دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت : لقد قوم الاود...
ابن ابى الحديد اين داستان را مؤ يد نظر خودش قرار مى دهد كه جمله هاى نهج البلاغهدر ستايش عمر گفته شده است .
ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر، غير از طبرى داستان را بهشكل ديگر نقل كرده اند و آن اين كه على پس از آنكه بيرون آمد و چشمش ‍ به مغيره افتادبه صورت سؤ ال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن ستايشها را كه از عمر مىكرد، راست مى گفت ؟
على هذا جمله هاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاءييدى از ايشان است نسبتبه گوينده اصلى كه زنى بوده است و سيد رضى رحمة الله كه اين جمله ها را ضمنكلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است .
انتقاد از عثمان  
ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است ، علت آن روشن است عثماندر جريانى كه تاريخ آن را فتنه بزرگ ناميد و خود خويشاوندان نزديك عثمان يعنىبنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند، كشته شد و مردم بلافاصله دور على عليهالسلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعامسائلى را براى حضرتش در دوره خلافت به وجود آورد.
از طرفى ، داعيه داران خلافت ، شخص او را متهم مى كردند كه درقتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع و موقف خويش را در حادثهقتل عثمان روشن سازد، و از طرف ديگر، گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريدهبودند و قدرتى عظيم به شمار مى رفتند جزو ياران على عليه السلام بودند، مخالفانعلى از او مى خواستند آنان را تسليم كند تا به جرمقتل عثمان قصاص كنند و على عليه السلام مى بايست اين مساءله را در سخنان خود طرحكند و تكليف خود را بيان نمايد.
به علاوه ، در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در محاصره قرار داده بودند وبر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش بدهد يا استعفا كند، يگانه كسى كه مورداعتماد طرفين و سفير فى ما بين بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خودبه طرف ديگر مى گفت ، على بود.
از همه اينها گذشته ، در دستگاه عثمان فساد زيادترى راه يافته بود و على عليهالسلام بر حسب وظيفه نمى توانست در زمان عثمان و يا در دوره بعد از عثمان درباره آنهابحث نكند و به سكوت برگزار نمايد. اينها مجموعا سبب شده كه ذكر عثمان بيش ازديگران در كلمات على عليه السلام بيايد.
در نهج البلاغه مجموعا 16 نوبت درباره عثمان بحث شده كه بيشتر آنها درباره حادثهقتل عثمان است . در پنج مورد على خود را از شركت درقتل جدا تبرئه مى كند و در يك مورد طلحه را كه مساءلهقتل عثمان را بهانه اى براى تحريك عليه على عليه السلام قرار داده بود شريك درتوطئه عليه عثمان معرفى مى نمايد. در دو مورد معاويه را كهقتل عثمان را دستاويز براى توطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على قرار داده واشك تمساح مى ريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از كشندگان خليفه مظلوم بهنفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مى كرد سخت مقصر مى شمارد.
از مجموع (403) سخنان على عليه السلام در نهج البلاغه بر مى آيد كه بر روش ‍عثمان سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابيون را ذى حق مى دانسته است . در عينحال قتل عثمان را در مسند خلافت به دست شورشيان با مصالح كلى اسلامى منطبق نمىدانسته است . پيش از آنكه عثمان كشته شود على اين نگرانى را داشته است و به عواقبوخيم آن مى انديشيده است .
اين كه جرائم عثمان در حدى بود كه او را شرعا مستحققتل كرده بود يا نه و ديگر اين كه آيا موجباتقتل عثمان را بيشتر اطرافيان خود او به عمد يا بهجهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر انقلابيون بستند، يك مطلب است واين كه قتل عثمان به دستور شورشيان در مسند خلافت به مصلحت اسلام و مسلمين بود يانبود، مطلب ديگر است .
از مجموع سخنان على عليه السلام بر مى آيد كه آن حضرت مى خواست عثمان راهى را كهمى رود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد. و در صورت امتناع ، انقلابيوناو را بر كنار و احيانا حبس كنند و خليفه اى كه شايسته است روى كار بيايد، آن خليفهكه مقام صلاحيت دار است بعدها به جرائم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد.
لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون تاءييد كرد. تمام كوششعلى در اين بود كه بدون اين كه خونى ريخته شود خواسته هاى مشروع انقلابيون انجامشود، يا عثمان خود عليه روش گذشته خود انقلاب كند و يا كنار رود و كار را به اهلشبسپارد. على درباره دو طرف اين چنين قضاوت كرد:
( استاثر فاساء الاثره ، و جزعتم فاءساتم الجزع .) (404)
يعنى عثمان روش مستبدانه پيش گرفت ، همه چيز را به خود و خويشاوندان خود اختصاصداد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون نيز بيتابى كرديد و بدبيتابى كرديد.
آنگاه كه به عنوان ميانجى ، خواسته هاى انقلابيون را براى عثمان مطرح كرد، نگرانىخود را از اين كه عثمان در مسند خلافت كشته شود و باب فتنه اى بزرگ براى مسلمين بازشود به خود عثمان اعلام كرد. به او فرمود: (405)
( و انى انشدك الله الا تكون امام هذه الامه المقتول ، فانه كانيقال : يقتل فى هذه الامه امام يقتح عليها القتل والقتال الى يوم القيمه ، و يلبس امورها عليها، و يبث الفتن فيها... فلا تكونن لمروانسيقه يسوقل حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر.) (406)
فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم كه بپرهيز از اين كه تو آن خليفهمقتول امت باشى كه كشته شدن او در كشت و كشتار داخلى را به روى اين امت باز مى كند واين در، هرگز بسته نخواهد شد و دائما منشاء فتنه ها خواهد شد. بعد فرمود: تو در اينسن و در آخر عمر چرا وسيله و آلت دست كسى مانند مروان حكم شده اى ؟
عثمان در جواب گفت :
( كلم الناس فى ان يوجلونى حتى اخرج اليهم من مظالهم .)
گفت : از مردم بخواه به من مهلت بدهند، من خواسته هاى آنها را به آنها مى دهم .
امام فرمود:
مهلتى لازم نيست ، آنهايى كه در مدينه هستند كه مهلت لازم ندارند، آنها هم كه در نقاط مىباشند مهلتشان همين است كه دستور تو به آنها ابلاغ شود.
ولى بعد مروان و ديگران آمدند و به عثمان گفتند: اگر جواب مثبت به خواسته هاى مردمبدهى مردم جرى مى شوند و كار تو مشكلتر خواهد شد. مروان گفت :
( و الله لاقامه على خطيئة تستغفر الله منهااجمل من توبه تخوف عليها.)
يعنى ادامه تو بر گناه و بعد استغفار كردن ، از توبه اى كه روى تهديد مردم وتسليم به خواسته هاى مردم باشد بهتر است .
همان طور(407) كه قبلا از خود مولى نقل كرديم ، آن حضرت در زمان عثمان رو در روىاو و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مى كرده است . هم چنان كه بعد از در گذشتعثمان نيز انحرافات او را همواره ياد مى كرده است و ازاصل : (اذكروا موتاكم بالخير) كه گفته مى شود سخن معاويه است و به نفعحكومتها و شخصيتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه سابقه شان با مردنشان لوثشود تا براى نسلهاى بعدى درسى و براى حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد پيروى نكرده است . اينك موارد انتقاد.
موارد انتقاد از عثمان 
1. در خطبه 128 جمله هائى كه على عليه السلام در بدرقه ابوذر هنگامى كه از جانبعثمان به ربذه تبعيد مى شد، فرموده است . در آن جمله ها كاملا حق را به ابى ذر معترض ومنتقد و انقلابى مى دهد و او را تاءييد مى كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسدمعرفى مى فرمايد.
2. در خطبه 30 جمله اى است كه قبلا نقل شد: ( استاثر فاساء الاثره ) (408) عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود و خويشاوندان خويش را بر افراد امت ، پيشگرفت و به شكل بسيارى بدى رفتار كرد.
3. عثمان مرد ضعيفى بود، از خود اراده نداشت خويشاوندانش ، مخصوصا مروان حكم كهتبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير عثمان شد،سخت بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى خواست مى كردند. على عليهالسلام اين قسمت را انتقاد كرد و رو در روى عثمان فرمود:
( فلا تكونن لمروان سيقه يسوقك حيث شاء بعدجلال السن و تقضى العمر.) (409)
تو اكنون در باشكوه ترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان رسيده است با اينحال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را بهدنبال خود ببرد.
4. على مورد سوءظن عثمان بود، عثمان وجود على را در مدينهمخل و مضر به حال خود مى ديد، از(410) حضرت خواهش كرد كه مدتى مدينه را ترككند و در خارج مدينه در (ينبع )(411) بسر ببرد كه مردم او را نبينند و او رافراموش كنند. حضرت قبول كرد. بعد دو مرتبه خود عثمان حضرت را احضار كرد، چونديد يگانه كسى كه مى تواند مردم را نصيحت كند و بين او و مردم سفير باشد و مردم بهاو اعتماد دارند آن حضرت است . باز هم حضرتقبول كرد و آمد.
مكرر اعتراضات و خواسته هاى مردم را به عثمان مى گفت و جواب مى گرفت و مكررپيشنهادهاى خيرخواهانه اى به عثمان كرد كه اگرقبول مى كرد كشته نمى شد؛ ابتدا قبول مى كرد و بعد اطرافيان فاسدش راءيش را مىزدند، تنها (نائله ) زن عثمان بود كه به او مى گفت : حرف كسى غير از على بنابيطالب را قبول نكن ، ولى مروان حكم و ديگران كه دور عثمان را گرفته بودند بهافكار او تسلط داشتند و نمى گذاشتند پيشنهاد اميرالمؤ منين عليه السلام را بپذيرند.
بار ديگر عثمان ديد مردم كه على را مى بينند زمزمه زمامدارى آن حضرت را مى كنند. بازهم به وسيله عبدالله بن عباس براى آن حضرت پيغام فرستاد و خواهش كرد كه از مدينهخارج شود؛ اين بود كه حضرت با عبدالله بن عباس از اين روش عثمان كه يك روز مىگويد: از مدينه خارج شو و يك روز مى گويد: برگرد، شكايت مى كند و مى فرمايد:
( يا ابن عباس ، ما يريد عثمان الا ان يبعلى جملا ناضحا بالغرب :اقبل و ادبر! بعث الى ان اخرج ، ثم بعث الى ان اقدم ، ثم هو الان يبعث الى ان اخرج !واللّه لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون اثما.) (412)
فرمود: ابن عباس ! عثمان مرا ملعبه قرار داده ، يك روز دستور خروج مرا از مدينه مى دهد ويك روز ديگر خودش بدون آنكه من اظهار ميل كنم به من مى گويد برگرد؛ حالا باز دومرتبه پيغام مى فرستد كه چندى مدينه نباش ؛ به خدا قسم آن قدر از عثمان حمايت كردمكه مى ترسم گناهكار باشم .
5. از همه (413) شديدتر آن چيزى است كه در خطبه شقشقيه آمده است :
( الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه ، بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو اءبيهيخصمون مال اللّه خضمة الابل نبتة الربيع ، الى ان انتكث عليه فتله ، و اجهز عليه عمله ،و كبت به بطنته .) (414)
تا آنكه سومين آن گروه به پا خاست آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش ، خويشاوندانوى نيز قدم علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارى را مى خورد،خوردن گرفتند تا آنگاه كه رشته اش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند وشكم پرستى ، او را به سر در آورد.
ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى گويد:
اين تعبيرات از تلخ ‌ترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفتهشده است هجوآميزترين شعر عرب است شديدتر است .
شعر معروف حطيئه اين است :

( دع المكارم لاترحل لبغيتها
واقعد فانك الطاعم الكاسى )
سكوت تلخ على (ع )(415)  
مقصود از سكوت ، ترك قيام و دست نزدن به شمشير است ، و الا چنان كه قبلا گفته ايم ،على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد.
على از اين سكوت به تلخى ياد مى كند و آن را جانكاه و مرارت بار مى خواند:
( و اءغضيت على القذى ، و شربت على الشجى ، و صبرت على اءخذ الكظم و على اءمرمن (طعم ) العلقم .) (416)
خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم ، استخوان در گلويم گير كرده بود و نوشيدم ،گلويم فشرده مى شد و تلخ ‌تر از حنظل در كامم ريخته بود و صبر كردم .
سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار و بيچارگى، يعنى او از ميان دو كار بنا به مصلحت يكى را انتخاب كرد كه شاق تر و فرساينده تربود، براى او آسان بود كه قيام كند و حداكثر آن بود كه به واسطه نداشتن يار وياور، خودش و فرزندانش شهيد شوند، شهادت آرزوى على بود و اتفاقا در همين شرائطاست كه جمله معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابوسفيان فرمود:
( والله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى اءمه .) (417)
به خدا سوگند كه پسر ابوطالب مرگ را بيش ازطفل پستان مادر دوست مى دارد.
على بااين بيان به ابوسفيان و ديگران فهماند كه سكوت من از ترس مرگ نيست ، از آناست كه قيام و شهادت در اين شرائط بر زبان اسلام است نه به نفع آن .
على خود تصريح مى كند كه سكوت من حساب شده بود، من از دو راه آن را كه به مصلحتنزديكتر بود انتخاب كردم :
( وطفقت اءرتاى بين اءن اءصول بيد جذاء اءو اءصبر على طخية عمياء، يهرم فيهاالكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها مؤ من حتى يلقى ربه ، فراءيت اءن الصبرعلى هاتى اءحجى ، فصبرت و فى العين قذى ، و فى الحلق شجى .) (418)
در انديشه فرو رفتم كه ميان دو راه ، كدام را برگزينم ؟ آيا با كوته دستى قيام كنميا بر تاريكيى كور صبر كنم ، تاريكيى كهبزرگسال در آن فرتوت مى شود و تازه سال پير مى گردد و آن مؤ من در تلاشى سختتا آخرين نفس واقع مى شود، ديدم صبر بر همين حالت طاقت فرسا، عاقلانه تر است پسصبر كردم در حالى كه خارى در چشم و استخوانى در گلويم بود.
اتحاد اسلامى 
طبعا هر كس مى خواهد بداند آنچه على عليه السلام درباره آن مى انديشيد، آنچه علىعليه السلام نمى خواست آسيب ببيند، آنچه على عليه السلام آن اندازه برايش اهميتقائل بود كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود؟ حدسا بايد گفت : آن چيز وحدتصفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است ، مسلمين قوت و قدرت خود را كه تازه داشتندبه جهانيان نشان مى دادند مديون وحدت صفوف و اتفاق كلمه خود بودند، موفقيت هاىمحيرالعقول خود را در سالهاى بعد نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند، على القاعدهبه خاطر همين مصلحت ، سكوت و مدارا كرد.
اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله ، دورنگرى و اخلاص را تا آنجارسانده باشد و تا آن حد بر نفس خويش مسلط و نسبت به اسلام وفادار و متفانى باشدكه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند كه پايانش ‍ محروميت و خرد شدن خود او است ؟!
بلى باور كردنى است ، شخصيت خارق العاده على در چنين مواقعى روشن مى گردد، تنهاحدس نيست على شخصا در اين موضوع بحث كرده و باكمال صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيست بيان كرده است ،مخصوصا در دوران خلافت خودش آنگاه كه طلحه و زبير نقض ‍ بيعت كردند و فتنه داخلىايجاد نمودند، على مكرر وضع خود را بعد از پيغمبر با اينها مقايسه مى كند و مى گويد:من به خاطر پرهيز از تفرق كلمه مسلمين از حق مسلم خودم چشم پوشيدم و اينان با اين كهبه طوع و رغبت بيعت كردند، بيعت خويش را نقض كردند، و پرواى ايجاد اختلاف در ميانمسلمين را نداشتند.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه 119 از عبدالله بن جنادهنقل مى كند كه گفت :
روزهاى اول خلافت على ، در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم ، در مكه عمره بجا آوردم و بهمدينه آمدم ، داخل مسجد پيغمبر شدم ، مردم براى نماز اجتماع كردند، على در حالى كهشمشير خويش را حمايل كرده بود بيرون آمد و خطابه اى ايراد كرد. در آن خطابه پس ازحمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا چنين فرمود: پس از وفاترسول خدا، ما خاندان ، باور نمى كرديم كه امت در حق ما طمع كند اما آنچه انتظار نمى رفتواقع شد، حيق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازارها قرار گرفتيم ، چشمهائى از ماگريست و نارحتى ها به وجود آمد.
( و ايم الله مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ماكنا لهم عليه .)
به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبودرفتار ما با آنان طور ديگر بود.
آنگاه سخن را درباره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود: اين دو نفر با من بيعت كردند ولىبعد بيعت خويش را نقض كردند، عايشه را برداشته با خود به بصره بردند تا جماعتشما مسلمين را متفرق سازند.
ايضا از كلبى نقل مى كند:
على قبل از آنكه به سوى بصره برود در يك خطبه فرمود: قريش پس ازرسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.
( فرايت ان الصبر ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثوا عهدبالاسلام والدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى و هن و يعكسهاقل خلق .)
ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است ، مردم تازه مسلمانند و دين مانندمشكى كه تكان داده مى شود كوچكترين سستى آن را تباه مى كند و كوچكترين فردى آن راوارونه مى نمايد.
آنگاه فرمود: چه مى شود طلحه و زبير را؟ خوب بود سالى ولااقل چند ماهى صبر مى كردند و حكومت مرا مى ديدند آنگاه تصميم مى گرفتند، اما آنانطاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه خداوند حقى براى آنها قرار نداده ، بامن به كشمكش پرداختند.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مى كند:
در داستان شورا چون عباس مى دانست كه نتيجه چيست از على خواست كه در جلسته شركتنكند اما على با اين كه نظر عباس را از لحاظ نتيجه تاءييد مى كرد پيشنهاد را نپذيرفت .و عذرش اين بود ( انى اكره الخلاف ) من اختلاف را دوست نمى دارم ، عباس گفت :( اذا ترى ما تكره ) يعنى بنابراين با آنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد.
در جلد دوم ذيل خطبه 65 نقل مى كند:
يكى از فرزندان ابولهب اشعارى مبتنى بر فضليت و ذى حق بودن على و بر ذممخالفانش سرود، على او را از سرودن اين گونه اشعار كه در واقع نوعى تحريك وشعار بود نهى كرد و فرمود: ( سلامة الدين احب الينا من غيره ) براى ما سلامتاسلام و اين كه اساس اسلام باقى بماند كه از هر چيز ديگر محبوب تر و باارج تراست .
از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است . در سه مورد از نهج البلاغهاين تصريح ديده مى شود:
1. در جواب ابوسفيان آنگاه كه آمد و مى خواست تحت عنوان حمايت از على عليه السلامفتنه به پا كند فرمود:
( شقوا اءمواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ، و ضعوا عن تيجانالمفاخرة (419) .)
امواج درياى فتنه را با كشتى هاى نجات بشكافيد، از راه خلاف و تفرقه دورى گزينيدو نشانه هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد.
2. در شوراى 6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبدالرحمن بن عوف فرمود:
( قد علمتم اءنى احق الناس بها من غيرى ، و واللّه لا سلمن ما سلمت امور المسلمين ، و لميكن فيها جور الا على خاصة .) (420)
شما خود مى دانيد من از همه براى خلافت شايسته ترم به خدا سوگند مادامى كه كارمسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتى نخواهم كرد.
3. آنگاه كه مالك اشتر از طرف على عليه السلام نامزد حكومت مصر شد آن حضرت نامهاى براى مردم مصر نوشت (اين نامه غير از دستورالعملى مطولى است كه معروف است ) درآن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى كند تا آنجا كه مى فرمايد:
( فاءمسكت يدى حتى راءيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام ، يدعون الى محق دين محمدصلى الله عليه و آله فخشيت ان لم الاسلام و اهله اءن ارى فيه ثلما او هدما، تكون المصيبةبه على اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايامقلائل .) (421)
من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند (مرتد شدند؛اهل رده ) و مردم را به محو دين محمد دعوت مى كنند، ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس، اسلام و مسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آنبر من از مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافت بسى بيشتر است .
دو موقف ممتاز 
على عليه السلام در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى كند و موقف خود رادر اين دو مورد، ممتاز و منحصر به فرد مى خواند يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير،تصميمى گرفته كه كمتر كسى در جهان در چنان شرائطى مى تواند چنان تصميمىبگيرد. على در يكى از اين دو مورد حساس ، سكوت كرده است و در ديگرى قيام ، سكوتىشكوهمند و قيام شكوهمندتر، موقف سكوت على همين است كه شرح داديم .
سكوت و مدارا در برخى شرائط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى خواهد.مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است ، هرگز به دشمن پشتنكرده و پشت دلاوران از بيمش مى لرزد، اوضاع و احوالى پيش مى آيد كه مردمى سياستپيشه از موقع حساس استفاده مى كنند و كار را بر او تنگ مى گيرند تا آنجا كه همسربسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى دهد و مى گويد:
پسر ابوطالب چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خوابنداشتند اكنون در برابر مردمى ضعيف ، سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنينروز را نمى ديدم .
على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييجمى شود، اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا بانرمى او را آرام مى كند كه نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم ، مصلحت چيز ديگراست . تا آنجا كه زهرا را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: ( حسبى اللّه و نعمالوكيل )
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 215، اين داستان معروف رانقل مى كند:
روزى فاطمه (ع )، على عليه السلام را دعوت به قيام مى كرد، در همينحال فرياد مؤ ذن بلند شد كه ( اشهد ان محمدرسول اللّه ) ، على عليه السلام به زهرا فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموششود؟ فرمود: نه ، فرمود: سخن من جز اين نيست .
اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مى بالد و مى گويد: احدى ديگرجراءت چنين كارى را نداشت قيام در برابر خوارج بود. (اين مطلب را در بحث خوارج بهطور مبسوط مورد بررسى قرار خواهيم داد.)
گفتار دوم : به حكومت رسيدن حضرت على (ع ) 
بيعت با على (ع )(422)  
پس از آشفتگى خلافت اسلامى در زمان عثمان و برقرارى نظام طبقاتى جاهلى روز بهروز(423) بر مشكلات امر افزوده شد تا عثمان كشته شد؛ مردم مدينه آنهايى كه ازدست مظالم عمال و حكام گذشته به تنگ آمده بودند بالاتفاق از كوچك (424) و بزرگ، زن و مرد؛ پير و جوان ؛ عرب و غير عرب ، به در خانه على عليه السلام هجوم آوردند ويك صدا اعلام كردند. يگانه شخصيت لايق خلافت اسلامى اوست و او بايد خلافت رابپذيرد. به قدرى (425) اصرار و ازدحام و اظهار رضايت كردند كه خودش مىفرمايد: چيزى نمانده بود فرزندانم زير دست و پاى مردمپامال شوند. در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد:
( و بسطتم يدى فكففتها، و مددتموها فقبضتها، ثم تداككتم على تداكالابل الهيم على حياضها يوم وردها، حتى انقطعتالنعل ، و سقط الرداء، و وطى الضعيف ، و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان ابتهجبها الصغير، و هدج اليها الكبير، و تحامل نحوهاالعليل ، و حسرت اليها الكعاب (426) .)
شما دست بيعت دراز مى كرديد و من به علامت اكراه دست خود را پس ‍ مى كشيدم ، شما دستخود را براى بيعت باز مى كرديد و من ، به عكس ، به علامت امتناع ازقبول ، دست خود را مى بستم . ولع و تشنگى نشان داديد مانند شتران تشنه كه به آب مىرسند، ازدحام به قدرى بود كه كفشها از پاها و رداها از دوشها افتاد، ضعفاپامال شدند، مردم مدينه و كسانى كه حاضر به بيعت بودند آن قدر اظهار خوشحالى وبهجت كردند تا آنجا كه كودكان به پيروى از بزرگان غرق در شادى بودند، پيرانشكسته و سالخورده با كمال ضعف و ناتوانى آمدند كه بيعت كنند، بيماران با مشقتفراوان از بستر بيمارى به خاطر بيعت حركت كردند و آمدند، حتى زنان و دختران براىبيعت كردن سر از پا نمى شناختند.
وقتى كه (427) اميرالمؤ منين خليفه شد، افراد مى آمدند براى تبريك گفتن ؛ يكتبريكى هم جناب صعصعه (428) گفته . ايستاد و خطاب به اميرالمؤ منين گفت :
( زينت الخلافة و ما زانتك ، و رفعتها و ما رفعتك ، و هى اليك احوج منكاليها.(429) )
اين سه چهار جمله ارزش ده ورق مقاله را دارد. گفت :
على ! تو كه خليفه شدى ، خلافت به تو زينت نداد، تو به خلافت زينت بخشيدى ،خلافت تو را بالا نبرد، تو كه خليفه شدى مقام را بالا بردى . على ! خلافت به توبيشتر احتياج داشت تاتو به خلافت .
يعنى على ! من به خلافت تبريك مى گويم كه امروز نامش روى تو گذاشته شده ، بهتو تبريك نمى گويم كه خليفه شدى . به خلافت تبريك مى گويم كه تو خليفهشدى ، نه به تو كه خليفه شدى . از اين بهتر نمى شود گفت .

next page

fehrest page

back page