بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اشكال به چند روايت كه در آنها جمله : (اذكرنى عند ربك ) بر يوسف (عليهالسلام) خرده گرفته شده
و در تفسير عياشى از سماعه روايت شده كه از امام معناى جمله (اذكرنى عند ربك ) راپرسيده ، آن جناب فرموده مقصود عزيز است .
و در الدّرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا در كتاب عقوبات و ابن جرير و طبرانى و ابنمردويه نيز از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت ،رسول خدا فرمود: اگر يوسف آن حرفى را كه گفته بود نمى گفت ، آن همه در زندانباقى نمى ماند، چون او فرج را از غير خداى تعالى درخواست كرد.
مؤ لف : و نيز اين روايت را از ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابى هريره ازرسولخدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده ، و عبارت روايت ايشان چنين است : خدارحمت كند يوسف را اگر نگفته بود: (مرا نزد خدايت ياد آر) آن همه وقت در زندان باقىنمى ماند. عكرمه و حسن و ديگران نيز مثل آن را روايت كرده اند.
و در معناى آن روايتى است كه عياشى آن را در تفسير خود ازطربال و از ابن ابى يعقوب و از يعقوب بن شعيب از امام صادق (عليه السّلام ) آورده كهعبارت روايت آخرى چنين است : خداى تعالى به يوسف فرمود: مگر نه اين بود كه من تورا محبوب دل يعقوب پدرت قرار دادم ، و از نظر حسن وجمال بر ديگر مردم برترت نمودم ؟ مگر نه اين بود كه مكاريان را به سوى تو سوقدادم ، و ايشان تو را از چاه بيرون آورده نجاتت دادند؟ و مگر نه اين بود كه من كيد زناناز تو بگردانيدم ؟ پس چه وادارت كرد كه رعيت و مخلوقى را كه ما دون من است بلند كنىو از او درخواست نمائى ؟ حال كه چنين كردى ساليانى چند در زندان بمان .
و ليكن گفتيم كه اين روايت و امثال آن مخالف صريح قرآن است .
و نظير آن روايتى است كه الدّرالمنثور از ابن مردويه از ابن عباسنقل كرده و گفته است : يوسف سه نوبت بلغزيد يكى آنجا كه گفت : (اذكرنى عند ربك) و يكى آنجا كه به برادرانش تهمت زد و گفت : (انكم لسارقون ) و يكى آنجا كهگفت : (ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب ) پسجبرئيل پرسيد آنجا كه قصد كردى چطور؟ گفت : (من خود را تبرئه نمى كنم ). وبطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين روايت آشكارا نسبت دروغ و تهمت به يوسف صديق(عليه السّلام ) داده .
و در بعضى از اين روايات آمده كه لغزشهاى سه گانه يوسف عبارت بود از: قصد سوءبه زليخا، (و اذكرنى عند ربك )، و (انكم لسارقون ). در حالى كه خداوند بهنص كتابش او را از اين افتراها تبرئه مى كند.
آيات 57 - 43 سوره يوسف


و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخريابسات يا ايها الملا افتونى فى رؤ ياى ان كنتم للرؤ يا تعبرون (43)
قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين (44)
و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتاويله فارسلون (45)
يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضرو اخر يابسات لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون (46)
قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون (47)
ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون (48)
ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون (49)
و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسولقال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوه التى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم (.5)
قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سوء قالت امراةالعزيز الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين (51)
ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين (52)
و ما ابرى نفسى ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم (53)
و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى فلما كلّمهقال انّك اليوم لدينا مكين امين (54)
قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (55)
و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوا منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجرالمحسنين (56)
و لاجر الاخرة خير للذين آمنو و كانو يتقون (57)


ترجمه آيات
شاه گفت كه : من در رويا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفتخوشه سبز و هفت خوشه خشكيده ، (كه خشكيده ها بر سبره ها پيچيدند و آنها را از بينبردند) اى بزرگان ! اگر تعبير رويا مى كنيد مرا درباره رويايم نظر دهيد.(43)
گفتند: اين خوابهاى آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم .(44)
آنكس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتى بخاطر آورد، گفت من از تعبير آنخبرتان مى دهم ، مرا بفرستيد.(45)
اى يوسف راستگوى ! درباره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند و هفتخوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده ، تا شايد نزد كسان بازگردم و آنها(حقيقت را) بدانند.(46)
گفت هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آنرا جز اندكى كه مى خوريد درخوشه گذاريد.(47)
آنگاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگراندكى كه محفوظ داريد به مصرف مى رسانيد.(48)
عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن ، باران زيادى نصيب مردم شود و درآن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى ) مى گيرند.(49)
شاه گفت : او را نزد من آريد، ولى هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت سوى صاحبتباز گرد، و از او بپرس قصه زنانى كه دستهاى خويش را بريدند چه بود كهپروردگار از نيرنگشان آگاه است .(.5)
شاه به زنان گفت : قصد شما آندم كه از يوسف كام مى خواستيد چه بود؟ گفتند: خدا منزّهاست ما درباره او هيچ بدى سراغ نداريم ، زن عزيز گفت : اكنون حق جلوه گر شد، من از اوكام مى خواستم و او راستگو است .(51)
و اينكه مى گويم برگرد و چنين بگو براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابشبه او خيانت نكردم كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند.(52)
من خويش را مبرا نمى كنم چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد مگر آن راكه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است .(53)
شاه گفت وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم ، و همين كه با او صحبت كرد، گفت :اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى .(54)
گفت خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم .(55)
بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مى خواست مقام مىگرفت ، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مى رسانيم ، و پاداش نيكوكاران را تباهنمى كنيم .(56)
و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند بهتر است .(57)
بيان آيات
اين آيات داستان خارج شدن يوسف (عليه السّلام ) از زندان و رسيدنش به مقام عزيزىمصر و اسبابى را كه در اين سرنوشت دخالت داشت بيان مى كند، و در آن آمده كه پادشاهمصر براى بار دوم تهمتى را كه به وى زده بودند رسيدگى نموده و برائت و پاكى اورا معلوم مى سازد.


و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف ...


توضيح مفردات و جملات آيه كريمه :(وقال الملك ...) كه رؤ ياى پادشاه مصر را حكايت مى كند
اين خوابى بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسى نشينان خود بازگو مى كند، بهدليل اينكه فرموده : (يا ايها الملا افتونى فى روياى ) و اينكه فرمود: (انى ارى) حكايت حال گذشته است ، و احتمال هم دارد كه اين خواب را بطور مكرر ديده ، همچنانكهدر خواب زندانيان كه داشت : (انى ارانى اعصر خمرا) و (انى ارانىاحمل ...)، اين احتمال را داديم .
كلمه (سمان ) جمع سمينه - به معناى چاق - و كلمه (عجاف ) جمع عجفاء - بهمعناى لاغر است - و در مجمع البيان گفته : صيغه فعلاء در هيچ ماده اى به صيغهفعال جمع بسته نمى شود مگر (عجفاء) كه به صيغه (عجاف ) جمع بسته مىشود، واين بر خلاف قاعده است ، و قاعدتا مى بايستى در جمع آن گفته شود: (عجف )- با ضمه عين و سكون جيم - مانند حمراء و خضراء و بيضاء كه در جمعشان گفته مىشود حمر و خضر و بيض .
ديگران گفته اند: اين از قبيل اتباع است ، و گرنه جمع قياسى عجفاء همان عجف است .
و كلمه (افتاء) مصدر باب افعال از ماده فتوا و فتيا است ، در مجمع گفته : فتيا بهمعناى جواب دادن از حكم معنى است ، و گاهى از خود معنا جواب داده مى شود كه آنرا فتيانمى گويند.
و كلمه (تعبرون ) از ماده (عبر) كه به معناى بيانتاءويل رويا است ، كه گاهى هم (تعبير) گفته مى شود، و به هرحال اين ماده از عبور نهر و امثال آن اخذ شده ، و وجه مناسبتش اين است كه گويا شخصتعبيرگو، به وسيله تاءويل ، از رويا به ماوراى آن عبور مى كند، و از صورت رويا بهحقيقتى كه در عالم خواب براى صاحب خواب و مناسب با روحيات او مجسم شده پى مى برد.
در كشاف در ذيل جمله (سبع بقرات سمان ) گفته : اگر شما بگوئيد كلمه (سمان )را صفت مميز - يعنى بقرات - بگيريم و آن را (سمانا) بخوانيم ، نه (سمان )تا صفت سبع بوده باشد آيا معنى فرق مى كند يا نه ؟ در جواب مى گوئيم : اگر كلمهمذكور را صفت بقرات بگيريم قهرا عدد سبع را با خود بقرات تميز نياورده ايم بلكهبا نوعى از آن تميز آورده ايم (گاو چاق ) و اگر آن را صفت خود سبع بگيريم عدد سبعرا با جنس گاو تميز آورده و سپس آن عدد تميزدار را با صفت (چاق ) وصف كرده ايم .
و اگر بپرسى چرا نفرمود: (سبع عجاف ) - به كسره فاء عجاف - كه سبع بر آناضافه شده باشد؟ در جواب مى گوييم : براى اينكه تميز وضع شده است براى بيانجنس ولى عجاف وصف است ، و با آن به تنهايى بيانحاصل نمى شود.
و اگر بپرسى : پس چطور بطور اضافه گفته مى شود: (ثلاثه فرسان و خمسهاصحاب - سه سواره و پنج اصحاب در جواب مى گوئيم فارس و صاحب و راكب هر چندصفتند، و ليكن در اين مثالها جنبه اسم به خود گرفته اند، و در نتيجه حكم اسماء رادرباره آنها جارى كرده اند، و اين دليل نيست كه در اوصافى هم كه چنين جنبه اى به خودنگرفته اند جايز باشد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ وقت نمى گويند: (عندىثلاثه ضخام و اربعه غلاظ - نزد من است سه (چيز) ضخيم و چهار (چيز) غليظ).
و نيز گفته است : حال اگر بگويى : آيا در آيه مورد بحث دلالتى بر اين هست كه سنبلههاى خشك هم مانند سنبله هاى سبز هفت عدد بوده ؟ در جواب مى گوييم ؟ آرى چون كلام براىهمين عدد بنا شده است و همه جا يعنى هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبلههاى سبز، پاى عدد هفت در كار بوده ، پس مى بايستى سنبله هاى خشك هم هفت عدد بودهباشد، و معناى جمله (و اخر يابسات )، (و سبعا اخر يابسات ) باشد. و اگربپرسى آيا جايز است كه جمله (و اخر يابسات ) عطف شود بر جمله (سنبلات خضر)و در نتيجه جمله دوم محلا مجرور باشد؟ در جواب مى گوييم نه ، زيرا لازمه جايز بودنچنين عطفى جايز نبودن آنست ، توضيح اينكه عطف آن بر جمله (سنبلات خضر) اقتضاءمى كند كه آن نيز محكوم به حكم اين باشد، يعنى آن نيز مميز عدد سبع باشد، وحال آنكه كلمه (اخر) اقتضاء مى كند كه سنبله هاى خشك غير آن هفت سنبله سبز باشد.
به بيان روشن تر اينكه اگر بخواهى اين معنا را افاده كنى كه نزد من هفت نفرند كهبعضى ايستاده و بعضى نشسته اند و بگويى : (عندى سبعهرجال قيام و قعود) و قيام و قعود را به صداى زير بخوانى حرف صحيحى زده اى ، ومعناى كلامت اين است كه نزد من هفت نفر مرد درحال قيام و قعود هستند كه بعضى قائمند و بعضى نشسته ، چون عدد هفت را با رجالىتميز آورده اى كه همه به صفت قيام و قعود متصفند.
ولى اگر بگويى : (عندى سبعه رجال قيام و آخرين قعود - نزد منند هفت مرد ايستاده وديگران نشسته اند)، غرض خود را نرسانده اى .
مؤ لف : اين كلام هر چند مشتمل بر نكته لطيفى است ، و ليكن بيش از گمان به اينكه آنسنبله هاى خشك هم هفت عدد بوده اند را افاده نمى كند، و خلاصه ، كلام به حدى نيست كهبتوان به گردن آن گذاشت كه بطور قطع چنين دلالتى دارد.
و معناى آيه اين است كه پادشاه مصر به كرسى نشينان خود گفت من در خواب مى بينم كههفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر رامى بينم حال حكم اين رويا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد.


قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين


معناى (اصغاث ) و (احكام )
احلام جمع حلم - به ضم (ح ) و (ل ) است ، گاهى هم به سكون لام مى خوانند -عبارت است از آنچه كه شخص نائم در خواب خود مى بيند، و بعيد نيست كهاصل در معناى آن تصوّراتى باشد كه انسان ازداخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهرى دارد، و به همين مناسبت است كهعقل را هم (حلم ) مى نامند، چون عقل عبارت است از استقامت تفكر، و نيز از آن باب است كهحد بلوغ و رشد را (حلم ) مى نامند،
و در قرآن هم فرموده : (و اذا بلغ الاطفال منكم الحلم - وقتىاطفال شما به حد حلم رسيدند) يعنى زمان بلوغ و حد بلوغعقل ، و نيز از همان باب است (حلم ) - به صداى زير حاء - كه به معناى حوصله ،ضد كم تحملى است ، چون حوصله عبارت از ضبط نفس وكنترل طبع است از اينكه دچار هيجان غضب شود، و در عقوبت طرف عجله كند، و اين خودناشى از استقامت فكر است .
راغب درباره ريشه اين كلمه گفته كه : اصل آن حلم بكسر حاء است ، و ليكن اثبات اينحرف خالى از تكلف نيست .
و باز راغب درباره معناى كلمه (ضغث ) گفته كه : به معناى يك دسته ريحان و يا علفو يا شاخه درخت است و جمع آن اضغاث مى شود، كه در قرآن هم آمده آنجا كه فرموده ،(خذ بيدك ضغثا - يك دسته شاخه (چوب ) به دست بگير) و اگر در قرآن خوابهاىپريشان را كه حقايقش روشن نيست به دسته هايى از چوب و يا ريحان تشبيه كرده وفرموده (قالوا اضغاث احلام ) براى اين بوده كه خواب پادشاه مصر به نظر ايشانيك دسته خاطرات غير مربوط به هم بوده .
و اگر يك رويا را دسته هايى از احلام خوانده به اين عنايت بوده كه بفهماند ادعاى ايشاناين بوده كه خواب پادشاه صورتى در هم و بر هم از روياهاى مختلفى است كه هر كدامبراى خود تعبير جداگانه اى داشته و چون يك يك آنها مشخص نيست و با هم مخلوط شده لذاوقوف به تعبير آنها براى معبر دشوار گشته .
مراد معبّرين كه به پادشاه مصر گفتند رؤ ياى تواضغاث احكام است و مابهتاءويل احكام عالم نيستيم
آرى چه بسا مى شود كه آدمى در يك خواب از يك رويا به روياى ديگر، و از آن بهروياى سومى و همچنين به روياهاى ديگر منتقل مى شود، و خصوصيات هر يك از آنها باخصوصيات آن ديگرى مخلوط مى گردد، و در نتيجه اضغاث احلامى مى شود كه وقوفبر حقيقت يك يك آنها مشكل و بلكه ممتنع مى گردد، شاهد اين مطلب هم اين است كه خوابمذكور را به عبارت اضغاث (دسته هايى ) احلام (خوابهائى ) تعبير كرده ، و هر دو كلمهرا نكره يعنى بدون الف و لام آورده ، و گواهى آن بر گفتار ما مخفى نيست .
علاوه بر اين ، آيه يعنى جمله (و قال الملك انى ارى ...)، هيچ صراحتى در اين نداردكه پادشاه آنچه را گفته در يك خواب ديده ، در تورات هم دارد كه وى گاوهاى چاق ولاغر را در يك خواب ديده بود، و سنبله هاى سبز و خشك را در خوابى ديگر.
و در جمله (و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين ) اگر الف و لام ، الف و لام عهد باشدمعنى چنين مى شود كه ما تعبير اين خوابها را كه در حقيقت اضغاث احلامند نمى دانيم ، واگر براى عهد نباشد، آن وقت با در نظر داشتن اينكه جمع با الف و لام (الاحلام ) افادهعموم مى كند معناى جمله چنين مى شود كه ما تعبير همه اقسام خوابها را نمى دانيم ، بلكهتنها خوابهايى را مى توانيم تعبير كنيم كه اضغاث احلام نباشند.
و بهر حال منافات ندارد كه روياى او را اضغاث احلام ناميده اند و از خود تعبير مطلقاحلام را نفى مى كنند، و اگر مراد از احلام تنها خوابهاى صحيح بود يكى از دو جملهكافى بود يعنى كافى بود كه مثلا بگويند اينها اضغاث احلامند.
و معناى آيه اين است كه بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلفو در هم شده است ، و ما تعبير اينگونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم ، بلكه تنهاخوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم .


و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتاءويله فارسلون


كلمه (امت ) در هر كلامى كه بيايد به معناى جماعتى است كه در آن گفتار مورد نظرباشند و اغلب در انسان استعمال مى شود، و مقصود از آن در آيه مورد بحث جماعتى ازسال است ، و مراد از آن ، آن سالهايى است كه گوينده اين سخن يعنى ساقى پادشاهفراموش كرده بود كه يوسف را نزد او معرفى كند، با آنكه يوسف سفارش كرده بود كهمرا نزد صاحبت ياد آر، ولى شيطان اين سفارش را از ياد ساقى برده بود، و سفارشيوسف باعث آن شد كه چند سال ديگر در زندان بماند.
و معنايش اينست كه يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت ، و بعد ازچندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت :من تاءويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم ، مرا اجازه دهيدتا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاءويل اين خواب را برايتان بياورم .
و اگر در جمله (فارسلون ) و جمله (انبئكم ) خطاب را دسته جمعى آورد، براى اينبود كه حضار مجلس را كه از اركان دولت و سردمداران مملكت و متوليان امور مردم بودندشركت داده باشد، به دليل اينكه در زندان هم چنانچه خواهى ديد به يوسف گفت :(لعلى ارجع الى الناس .


يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ...


دقائقى كه در آيه : (يوسف ايّها الصديق ...) وجود دارد
در اين آيه بمنظور اختصار چيزى حذف و در تقدير گرفته شده و تقدير آن چنين است :(فارسلوه فجاء الى يوسف فى السجن و قال يا يوسف ايها الصديق ...) يعنى درپاسخ ساقى كه گفت مرا روانه كنيد، روانه اش كردند او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اى يوسف ، اى صديق نظر بده ما را در باره رويائى كه ملك ديده ، آنگاه متن رويا رانقل كرده و گفته است كه : مردم منتظرند من تاءويل روياى او را از تو گرفته برايشانببرم .
قرآن كريم تمامى اين مطالب را حذف كرده آن هم طورى كهمخل به معنا نيست . و اين اسلوب از لطايف اساليب قرآن كريم است .
و اگر يوسف را صديق خوانده كه به معناى مرد كثير الصدق و مبالغه در راستگويى استبراى اين است كه اين شخص ، راستگويى يوسف را در تعبيرى كه از خواب او و خوابرفيقش كرد، و همچنين در گفتار و كردارى كه از او در زندان مشاهده كرده بود بياد داشت ، وخداى تعالى هم اين معنا را تصديق كرده و لذا عين گفته او رانقل نموده و رد نكرده است .
و اگر اسمى از رويا نبرده و تنها گفته : (نظر ده ما را درباره هفت گاو چاق كه طعمههفت گاو لاغر شده اند و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك ) براى اين بوده كه خود كلمه(افتنا) كه در مورد پرسش از حكم بكار مى رود، و اينكه معهود ميان او و يوسف همانمساءله تعبير خواب بوده ، و همچنين ذيل كلام ، همه دلالت بر رويا بودن آن مى كردهديگر حاجتى نبوده كه بر آن تصريح كند.
در جمله (لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون ) كه كلمه(لعل ) تكرار شده اولى تعليل است براى (افتنا) و دومى براى (ارجع ) ومقصود اين است كه درباره اين رويا نظريه بده زيرا در نظريه تو اين اميد هست كه مندست خالى برنگشته باشم ، و در پاسخ صحيح بردنم اين اميد هست كه ايشان آنرابفهمند و از حيرت و جهالت بيرون آيند.
از همين جا معلوم مى شود كه جمله (ارجع ) در معناى (ارجع بذلك - با پاسخبرگردم ) است ، چون پر واضح است كه اگر يوسف درباره رويا نظريه بدهد وساقى با جواب برگردد برگشتنش برگشتن كسى است كه عالم بهتاءويل و داناى به حكم آن رويا است ، پس رجوعش رجوع اوست به اتفاق و همراهىتاءويلى كه از يوسف گرفته ، (دقّت فرمائيد).
و اينكه اول به صيغه جمع گفت : (افتنا) و در ثانى بطور مفرد گفت : (لعلى ارجعالى الناس ) دلالت دارد بر اينكه استفتايى كه مى كرده براى خودش نبوده بلكهبعنوان رسالت از طرف شاه و كرسى نشينان او بوده ، خلاصه منظورش اين نبوده كهخودش ياد بگيرد و آنگاه برود و از طرف خودتاءويل و به اسم خود تمام كند، بلكه منظورش اين بوده كه عين گفته يوسف را براىآنان ببرد، و لذا مى بينيم يوسف هم تنها او را مخاطب قرار نداد، بلكه خطاب را بطورعموم كرد و گفت : (تزرعون - مى كاريد...)
و اينكه فرمود: (الى الناس ) براى اشعار و يا دلالت بر اين است كه مردم منتظربرگشتن او بوده اند تا با تاءويل يوسف از حيرت بيرون آيند،حال يا مقصود از مردم ، عموم مردم مصر بوده و مردم مصر مردمى بيدار و علاقه مند به وطنخود بوده و نسبت به رويايى كه پادشاهشان ديده اهتمام داشته اند، چون غالبا روياهاناظر به امورى از شؤ ون زندگى آدمى است كه انسان نسبت به آنها اهتمام دارد، و معمولاپادشاهان نسبت به شؤ ون مملكت و امور رعيت اهتمام مى ورزند، پس رويايى كه يك پادشاهببيند در مصالح مردمش دخالت دارد، و يا مقصود از آن ، تنها اولياى امور مملكت است ، واگر ايشان را (ناس - مردم ) ناميده براى اين بوده كه راى و اختيار ايشان در هر امرىراى و اختيار مردم است .


قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون


توضيح و الفاظ مفاهيم آيات شريفه تعبير رؤ ياى ملك توسط يوسف (عليهالسلام)
راغب در مفردات گفته : كلمه (داب ) به معناى ادامه در سير است ، مى گويند: (دابفى السير دابا) و خداى تعالى فرموده : (و سخر لكم الشمس و القمر دائبين - ومسخر كرد براى شما مهر و ماه را در حالى كه دائم السيرند)، و معناى عادت هميشگى راهم مى دهد، همچنانكه خداى تعالى فرموده : (كدابآل فرعون - مانند عادت آل فرعون )، كه همواره بر آن عادت مستمر بودند. بنا بهگفته وى معناى آيه چنين مى شود: (بايد هفتسال پشت سر هم و بطور مستمر كشت و زرع كنيد) بعضى ديگر گفته اند: (داب )به معنى (تعب ) است و معناى آيه اين است كه بايد با جد و جهد و زحمت كشت و زرعكنيد.
ممكن هم هست كلمه مذكور حال باشد و معنا چنين باشد كه شما هفتسال كشت كنيد در حالى كه مستمر و يا كوشا باشيد.
مفسرين درباره كلمه (تزرعون ) گفته اند كه : هر چند بصورت خبر است ولى در معناامر و انشاء است و بسيار مى شود كه امر را بصورت خبر مى آورند تا در وجوبامتثال آن تاءكيد و مبالغه كنند، و چنين جلوه دهند كه گويا اين ماموريت انجام شده و اينك ازآن خبر مى دهند، مانند آيه (تومنون باللّه و رسوله و تجاهدون فىسبيل اللّه ).
يعنى ايمان بياوريد و جهاد بكنيد، و در آيه مورد بحث يعنى (زراعت بكنيد)، بهدليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (پس آنچه را درو مى كنيد در سنبله اش بگذاريد) واينكه يوسف (عليه السّلام ) دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اشبگذارند براى اين بود كه جانور نمى تواندداخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اينكه آنرابكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود.
بنابر آنچه گفته شد معناى آيه چنين مى شود: هفتسال پى درپى كشت و زرع كنيد، و هر چه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسدنگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آنسال شما است .


ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون


كلمه (شداد) جمع شديد از ماده شدت است ، به معناى صعوبت و دشوارى ، چون درسالهاى قحطى و گرانى مردم در صعوبت و مشقتند و يا از باب (شد عليه ) و بهمعناى حمله آوردن است ، و اين با جمله بعدى كه مى فرمايد: (ياكلن ما قدمتم لهن (در آن هفتسال ، مورد حمله قحطى قرار مى گيرند و) - از آنچه شما برايشان اندوخته ايد مىخورند) مناسب تر است .
و بنابراين ، كلام مشتمل بر يك تمثيل لطيفى خواهد بود، زيرا سالهاى قحطى چون درندهاى خون آشام است كه به مردم حمله مى آورد، و ايشان را دريده و مى خورد، كه اگر مردمذخيره اى داشته باشند اين درنده متوجه آن ذخيره ها شده و از خود مردم منصرف مى شود.كلمه احصان به معناى احراز و ذخيره كردن است و معناى آيه اين است كه پس از هفتسال فراوانى ، هفت سال قحطى پديد مى آيد كه بر شما حمله مى كنند و آنچه شما ازپيش اندوخته كرده ايد مى خورند مگر اندكى را كه انبار كرده و ذخيره نموده ايد.


ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون


وقتى گفته مى شود: (غاثه اللّه ) و همچنين (اغاثه ) به معناى اين است كه خدا اورا يارى كرد، و همچنين (يغيثه ) - به فتحه و ضمه (ياء)، هر دو به معناى(ينصره ) است ، بخلاف (غاث يغيث ) كه مشتق از غيث به معناى باران است ، پساينكه فرمود: (فيه يغاث الناس ) اگر از (غوث ) باشد معنايش اين مى شود كهمردم در آن چند سال از ناحيه خدا يارى مى شوند، و از گرفتارى و مشقت گرانى رهايىمى يابند، و نعمت و بركت بر ايشان نازل مى شود، و اگر از ماده غيث باشد معنايش اين مىشود كه در آن سال باران مى آيد، و قحطى از بين ايشان برطرف مى گردد.
و اين معناى دوم از نظر جمله بعدى كه مى فرمايد: (و فيه يعصرون - و در آن ، مردمعصير (دانه هاى روغنى و ميوه ) مى گيرند) مناسب تر است ، و در اين باب نبايد به اينحرف گوش داد كه بعضى ادعا كرده اند كه معناىاول متبادر از سياق آيه است ، مگر اينكه جمله : (يعصرون ) را به ضم (ياء) و فتح(صاد) يعنى به صيغه مجهول بخوانيم كه معنايش باران ديدن است . همچنانكه اينطور قرائت هم رسيده .
و اما اينكه پاره اى از مستشرقين بر معناى دومى ايراد گرفته و گفته اند: فراوانى نعمتدر سرزمين مصر به باريدن باران نيست ، بلكه به طغيان رودنيل است ، چون باران در فراوان شدن نعمت در اين سرزمين اثرى ندارد، در جوابش گفتهاند كه : طغيان نيل هم از اثر زيادى باران و جريانسيل از ارتفاعات سودان است .
علاوه بر اين ممكن است كلمه (يغاث ) ماخوذ از (غيث ) به معناى علف باشد، زيرا درلسان العرب گفته كه غيث به معناى علف خودرو است كه در اثر باريدن باران مى رويدو اين از آن دو معناى قبلى با جمله (و فيه يعصرون ) سازگارتر است .
(و فيه يعصرون ) - (يعصرون ) از ماده عصر است كه به معناى روغن كشى و آبگيرى بوسيله فشار دادن است ، مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شيره وامثال آن ، و گرفتن روغن زيتون و كنجد جهت خوردن و يا مصرف چراغ وامثال آن ، و ممكن است مراد از آن ، دوشيدن باشد، يعنى در آن سالهاى فراوانى نعمت ، ازپستانهاى دامها شير مى دوشند. چنانكه به اين معنا تفسير هم شده است .
و معنايش اين است كه بعد از آن هفت سال قحطى ، سالى فرا مى رسد كه زمينهايشان سبزو خرم مى گردد، و يا باران برايشان مى بارد، و يا يارى مى شوند، و در آنسال از ميوه ها و دانه ها شربت ها و روغنها مى كشند، و يا از پستانهاى حيواناتشان شيرمى دوشند، و همه اينها كنايه است از اينكه نعمت بر آنان و بر چهارپايان وگوسفندانشان زياد مى شود.
گفتار بيضاوى و صاحب المنار درباره آيه تعبير خواب يوسف (ع )
بيضاوى در تفسير خود گفته : اين آيه بشارتى است براى مردم مصر كه بعد از آنكه هفتگاو چاق و هفت سنبله سبز را به هفت سال فراوانى و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشك را بههفت سال قحطى تعبير كرد و خوردن آن گاوها اين گاوها را به اين معنا تفسير نمود كه هفتسال قحطى اندوخته هاى هفت سال فراوانى را مى خورد اينك نويدشان مى دهد به اينكهبعد از آن ، سال فراوانى پديد مى آيد،
و بعيد نيست كه يوسف اين تاءويل را بوسيله وحى درك كرده (و گرنه در خواب چيزى كهدلالت بر آن كند نبوده ) و يا از اينجا فهميده كه وقتى مى گويند هفتسال قحطى مى آيد معنايش اين است كه سال هشتم فراوانى ميشود، زيرا اگر فراوانىنشود قحطى هفت سال بيشتر خواهد بود، و يا از اينجا فهميده كه همواره سنت الهى بر اينجارى بوده كه بعد از عسر، يسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگى ، فراخى آورد، اينبود گفتار بيضاوى ، غير او هم قريب به اين معنا را گفته اند.
صاحب المنار در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث گفته : مراد اين است كه اينسال ، سالى است كه فراوانى نعمت و ارزانى آن عجيب و بى سابقه است ، بطورى كهمردم بهر چه كه دلشان بخواهد و بهر چه كه ريخت و پاش كنند دسترسى دارند و خبردادن يوسف از فرا رسيدن چنين سالى جزء متن خواب پادشاه نبود، بلكه مطلبى بود زايدبر آن خواب ، زيرا عدد هفت سال قحطى بيش ‍ از اين اقتضاء نداشت كهسال هشتمش به آن شدت و خشكى نباشد و تا حدى باران ببارد كه مردم دستشان بهدهانشان برسد، و اما اينكه سالى باشد كه در فراوانى بى سابقه باشد خصوصيت وتفصيلى است كه يوسف از راه وحى از طرف خداى عزّوجلّ فهميده ، و در متن روياى پادشاهقرينه اى كه مقابل آن باشد و دلالت بر آن كند وجود نداشته ، و از لوازم تعبيرى كهكرد نيز نبوده .
رد گفتار دو مفسر مزبور
و ليكن آنچه بنظر مى رسد او و بيضاوى و امثال ايشان در تفسير آيات رويا وتاءويل آنها سهل انگارى كرده اند، زيرا وقتى ما در كلام يوسف (عليه السّلام ) كه مىفرمايد: (تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلونثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون ) دقّت وتدبّر كنيم مى يابيم كه زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشاننبوده ، و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفتسال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش ‍ دارند، زيرا اگر منظورش اين بود جا داشت مثلابگويد: (ياتى عليكم سبع مخصبات ثم ياتى من بعدها سبع شداد يذهبن بما عندكم منالذخائر - هفت سال فراوانى بر شما مى آيد، آنگاه بعد از آن هفتسال قحطى مى آيد كه آنچه را شما ذخيره كرده ايد از بين مى برد).
خلاصه هفت سال فراوانى بر شما روى مى آورد، و بعد از آن هفتسال گرانى متوجه شما مى شود كه همه ذخيره هاى شما را مى خورد، آن وقت ايشانپرسيده باشند راه نجات از اين پيشامد خطرناك چيست در جواب گفته باشد: (هفتسال كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مى كنيد نكوبيده ذخيره سازيد...)
بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اينكه مى گويمهفت سال كشت و زرع كنيد براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد، و آن گرانى وقحطى است ، و اين خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد، و همين خوددليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشى است كه بايد درنجات دادن مردم اتخاذ كند، و اشاره است به وظيفه اى كه درقبال مسؤ وليت اداره امور رعيت دارد، و آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاولاغر كه بزودى بر ايشان حمله مى كنند تاءمين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كهخشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.
پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد در خوابمجسم ديده ، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تكثيرمحصول آنرا بصورت چاقى ، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى ديده ، و تمامشدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاىچاق را مى خورند، و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاىاول را در سنبله هاى خشك نگهدارى كند بصورت هفت سنبله خشك درمقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است .
يوسف (عليه السلام ) هم در تاءويل خود اضافه بر اين چيزى نگفت ، جز اينكه سه چيزرا بر آن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاى روياى شاه استفاده كرده است .
اول : جمله (الا قليلا مما تاكلون ) است و اين جمله جزوتاءويل نيست ، و تنها مى خواهد بفهماند كه از آنچه بايد در سنبله ذخيره شود مى توانندبمقدار حاجت هر سال خود مصرف كنند.
دوم : جمله (الا قليلا مما تحصنون ) است كه استثناء از ذخيره اى است كه در سالهاىقحطى مصرف مى كنند، و مى فهماند در آن سالها نبايد همه ذخيره را بخورند، بلكهمقدارى از آن را جهت بذر براى اولين سال كشت و زرع خود نگهدارند و هم اينكه اندوخته اىاحتياطى باشد، و گويا يوسف (عليه السّلام ) اين قسمت را از جمله (ياكلهن سبع عجاف) گرفته ، چونكه اگر بنا بود در هفت سال دوم همه ذخيره هفتسال اول را بخورند بايد مى فرمود: (اكلهن سبع عجاف ) يعنى ديدم كه هفت گاو لاغرآنها را خوردند، نه اينكه مى خورند، يوسف (عليه السّلام ) از كلمه (مى خورند)فهميده كه مشغول خوردنند و هنوز تمام نكرده اند، چون اگر تمام كرده بودند شاه درنقل خواب خود مى گفت : ديدم كه آنها را خوردند.
سوم : جمله (ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون ) است ، كهدر متن خواب شاه چيزى كه اشاره به آمدن چنين سالى كند نبوده ، و گويا يوسف آنرا ازعدد هفت استفاده كرده كه هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبزبكار رفته (و اگر سال هشتم هم قحطى مى شد عدد سالهاى قحطى هفت نبود).
و جمله (ثم ياتى من بعد ذلك عام ) هر چند بصورت پيشگويى نسبت به آينده است ،ليكن كنايه است از اينكه سالى كه بعد از هفتسال قحطى مى آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آنسال ، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند، و گردانندگان مملكت دربارهارزاق مردم تكليفى نخواهند داشت .
و شايد به خاطر اين سه جمله بود كه در آيه مورد بحث سياق را از خطاب به غيبت تغييرداد و فرمود: (فيه يغاث الناس و فيه يعصرون ) و نفرمود: (فيه تغاثون و فيهتعصرون ) زيرا در اين تغيير سياق ، اشاره است به اينكه مردم در اينسال احتياجى به شما درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود راتهيه مى كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشاننازل مى كند.
از همينجا پاسخ گفته صاحب المنار معلوم مى شود كه در كلام سابق خود گفته بود: ايننكته را يوسف از راه وحى فهميده بود و در متن خواب شاه قرينه اى درمقابل آن نبود، و از لوازم تاءويل هم نبود.
زيرا معلوم شد كه آمدن سالهاى فراوانى بعد از هفتسال قحطى از خصوصياتى است كه بدون ترديد و خيلى روشن از رويا استفاده مى شود،و اما اينكه گفته بود اين سال فراوانى پس از قحطى از ساير سالهاى فراوانىقبل از قحطى به مراتب با خود آن سالها فرق دارد و نعمت در آن فراوان تر است ،مطلبى است كه وى بدون دليل گفته و از جهت لفظ، هيچ دليلى در آيه بر آن وجودندارد.
از آنچه گفته شد وجه اين هم كه چرا سنبله هاى خشك را به عدد هفت توصيف نكرد معلومشد، چون خاطرنشان كرديم كه رويا، خود حادثه و پيشامدسال هاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده ، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانانمملكت در قبال اين پيشامد دارند، و بهمين جهت حاجتى به توصيف مزبور نديده و از ذكر آناعراض كرده است .
بخلاف اينكه اگر رويا تجسم خود پيشامد بود، كه در اينصورت ميبايستى سنبله هاىخشك را هم به عدد هفت توصيف مى كرد (دقّت فرمائيد).
و نيز از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد كه مناسب تر آنست كه مراد از جمله (يغاث ) وجمله (يعصرون ) باريدن باران و يا روييدن گياهان خودرو و دوشيدن چهارپايانباشد، زيرا اين معانى با گاوهاى چاق و لاغرى كه شاه در خواب ديد مناسب و معهود است ،و بهمين جهت در اين آيه خصوص غيث و عصر را ذكر كرده (و خدا داناتر است ).
احضار و آزاد شدن يوسف (عليه السلام ) توسط ملك و پيغام يوسف (عليه السلام)براى او


و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله مابال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم


در اين آيه بمنظور اختصار، حذف و اضمار بكار رفته ، و بطورى كه از سياق كلام و ازطبع داستان برمى آيد تقدير چنين بوده : (فرستاده شاه كه همان ساقى وى باشد اززندان برگشت و تعبيرى را كه يوسف از خواب شاه كرده بود باز گفت ، آنگاه شاه بعداز شنيدن آن تعبير، دستور داد برويد يوسف را حاضر كنيد، - ساقى به زندانبازگشت و پيغام شاه را رسانيد، اما يوسف از بيرون آمدن استنكاف ورزيده گفت ...-).
و پرواضح است كه خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاى قحطى پى در پى ، خبر وحشتزايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده از خود خبر عجيب تر بوده ، و شاه را كه معمولانسبت به امور مردم اهتمام و شؤ ون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاءثير قرار داده ، و او را،به وحشت و دهشت انداخته ، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند، و حضورا بااو گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد، شاهد اين معنا هم حكايت قرآنكريم است كه بعد از بيرون شدنش فرموده : (فلما جاءه - پس وقتى يوسف نزد او آمدو با او به گفتگو پرداخت ...
و اينكه دستور داد يوسف رابياورند دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبودبلكه دستور آزاديش از زندان بود، زيرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنانداشت كه يوسف از بيرون آمدن خوددارى كند، زيرا يكنفر زندانى مى داند كه اگر حكمدولت را امتثال نكند مجبورش مى كنند كه امتثال كند، پس معلوم مى شود احضارش احضار عفوو آزادى بوده ، و چون خود را آزاد ديده توانسته است بگويد من بيرون نمى آيم ، تا آنكهدرباره ام بحق داورى شود، نتيجه اين خوددارى و پيشنهاد هم اين شد كه شاه براى باردوم بگويد، او را نزد من آريد تا او را از خواص خودم قرار دهم ، وحال آنكه در بار اول تنها گفته بود: (او را نزد من آريد).
يوسف (عليه السّلام ) در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت :(نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دستهاى خود را بريدند چه بود وچرا بريدند)، و در اين گفتارش هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچبدگويى از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داورى شود، واگر به داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدىاسم نبرد و تنها مساءله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براى اين بود كه سر نخ را بهدست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وىاز اينكه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهى پيدا كند، و بلكه از هر مراوده وعمل زشتى كه بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند تاچه حد بزرگ بوده .
و خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد نزد، مگر اينكه گفت : (ان ربىبكيدهن عليم ) اين هم در حقيقت بمنظور بدگويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعىشكايت به درگاه پروردگار خود بود.
لطائفى كه در تعبيرات يوسف (ع ) به چشم مى خورد
و چه لطافتى در گفتار يوسف (عليه السّلام ) در صدر آيه وذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است : (نزد صاحبت برگرد و بپرس )آنگاه گفت (پروردگار من به كيد ايشان دانا است ) چون اين طرز بيان ، خود يك نوعتبليغ حق است ، در ضمن نسبت به كسانى هم كه از مفسرين گمان كرده بودند كه مقصوديوسف از كلمه (ربى ) در آنجا كه به زن عزيز گفت : (انه ربى احسن مثواى - اوصاحب نعمت من است ، مقام مرا گرامى داشته ) عزيز است خود تنبهى است كه يوسف شوهرزليخا را رب خود نمى دانسته همانطور كه در مورد بحث ، مقصودش از (ربى ) خداىتعالى است در آنجا نيز مقصودش او است .
و نيز لطفى در اين جمله بكار برده كه گفته است : (مابال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ) چون با در نظر داشتن اينكه كلمه(بال ) به معناى امر مهمى است كه مورد اهتمام باشد معنايش اين مى شود: آن چه امرعظيم و چه شاءن خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى كرده كه بجاى ميوه ، دستخود راببرند؟! زيرا اگر رسيدگى كنى خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف انگيرهديگرى نداشته اند.
آرى ايشان آنچنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاى ميوهبريدند، و همين بيان ، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف ، ابتلايىبس عظيم بوده و از آن عظيم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده بااينكه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح واصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يكبار و دوبار نبوده و با اينحال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى ، كار هر كسى نيست و جز ازكسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده ، مقدور نيست .
معلوم گرديدن بى گناهى يوسف (عليه السلام )


قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سوء...


راغب گفته : (خطب ) به معناى امر عظيم است كه درباره آن تخاطب و گفتگو زياد مىشود، و در قرآن آمده ، آنجا كه فرموده : (فما خطبك يا سامرى ) و آنجا كه فرموده :(فما خطبكم ايها المرسلون ) و در معناى (حصحص الحق ) گفته : يعنى حق واضح وهويدا گشت ، و اين در جايى گفته مى شود كه كاشف و وسيله ظهور آن هويدا گردد، و نسبت(حص ) با (حصحص ) همان نسبتى است كه ميان (كف ) و (كفكف ) و (كب ) و(كبكب ) است ، و وقتى گفته مى شود: (حصه ) معنايش اين است كه از فلان چيزبريد، حال يا به مباشرت و يا به حكم ... و (حصه ) به معناى قطعه اى است كه ازچيز يكپارچه ، و بجاى بهره و نصيب استعمال مى شود،
و جمله : (ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه ) جواب از سوالى است كه در سابق گفتيمبمنظور اختصار حذف شده و مقدر است - و سياق بر آن دلالت مى كند - و تقدير ايناست كه گويا سائلى پرسيده : خوب بعد از آن چه شد و شاه چه كرد؟ و در جواب گفتهشده فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيدكه درباره او و زنان اشرافى داورى كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد، (ماخطبكن ...)، جريان شما چه بود آنروز كه با يوسف مراوده كرديد؟ گفتند: خدا منزّه استكه ما هيچگونه سابقه بدى از او سراغ نداريم ، و بدين وسيله او را از هر زشتى تنزيهنموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند ازاو نديدند.
و در اين جواب قبل از هر چيز كلمه (حاش للّه ) را آوردند، همچنانكه در اولين برخوردبا يوسف نيز اولين كلمه اى كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند: (حاش للّه ما هذابشرا) و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وى را مى شناسيم در حدنهايت از نزاهت و عفت است ، همچنانكه در نهايت درجه حسن و زيبايى است .
و وجه اينكه چرا جمله (قالت امراه العزيز) را بهفصل يعنى بدون واو عاطفه آورد همان وجهى است كه در جمله(قال ما خطبكن ) و جمله (قلن حاش للّه ) گفته شد.
در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نمايدو يوسف را در ادعاى بى گناهيش تصديق مى كند و مى گويد: (الان حق از پرده بيرونشد و روشن گرديد، و آن اين است كه من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم ، و او ازراستگويان است )، و با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت ، و ادعاى قبلى خود را كهيوسف را به مراوده متهم كرده بود تكذيب نمود، و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه بطوركامل او را تبرئه نمود كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من ، رضايتى از خود نشان نداد،و مرا اجابت نكرد.
در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زناناشراف جهاتى از تاءكيد بكار رفته كه هر كدام در جاى خود مطلب را تاءكيد مى كنند،يكى آنكه نفى سوء را بطور نكره در سياق نفى و با زيادتى (من ) و با اضافهكلمه (تنزيه ) آورده ، و در نتيجه هر گونه بدى را از او نفى كردند و گفتند (ماهيچگونه بدى از او نديديم ) ديگر آنكه همسر عزيز علاوه بر اعتراف به گناه ،تقصير را منحصر به خود كرد و گفت : (انا راودته عن نفسه ) و شهادت خود بهراستگويى يوسف را با چند ابزار تاءكيد موكد نمود: يكى اينكه حرف (ان ) را بكاربرد، دوم اينكه حرف (لام ) را استعمال كرد، سوم اينكه جمله را اسميه آورد و گفت : (وانه لمن الصادقين ) و اين اعتراف و تاكيدها هر بدى را كه تصوّر شود از او نفى مىكند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترينميل و رضايت ، و چه دروغ و افتراء، و مى فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اينزشتيها دورى كرد، (نه اينكه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد).


ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين


بطورى كه از سياق برمى آيد اين جملات از كلام يوسف است ، و گويا اين حرف را بعداز شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش بهراستگويى او و داورى پادشاه به برائت او زده است .
هر چند در ابتداى آن ندارد (قال ذلك ...) و ليكن از اينقبيل حكايت قولى در قرآن بسيار است كه بدون آوردن كلمه (گفت و يا گفتند)، خودگفتار را نقل نموده ، از آن جمله مثلا فرموده : (آمنالرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون كل امن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرقبين احد من رسله ) كه تقديرش (قالوا لا نفرق ...)، است ، و نيز فرموده : (و انالنحن الصافون و انا لنحن المسبحون ).
و بنابر اينكه كلام يوسف باشد اشاره (ذلك ) اشاره به برگردانيدن فرستاده است، يعنى اينكه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيلهاو درخواست كردم كه شاه درباره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداندمن به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنانرا هدايت نمى كند. بنابراين ، ضمير در (ليعلم - تا بداند) و همچنين در (لم اخنه- خيانتش نكردم ) به عزيز برمى گردد.
آرى يوسف (عليه السّلام ) براى برگرداندنرسول شاه دو نتيجه ذكر كرده ، يكى اينكه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم ، و او ازوى راضى و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه اى كه درباره وى و همسر خود داردزايل گردد.
هيچ خائنى در خود به نتيجه نمى رسد
دوم اينكه بداند كه هيچ خائنى بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظردارد نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود، و اين سنتى است كه خداوند هموارهدر ميان بندگانش جارى ساخته ، و هرگز سنت او تغيير وتبديل نمى پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر عليه آن ظاهر مى شودو بطلان آنرا بر ملا مى كند.
بهترين نمونه اش خيانت زنان مصر است ، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر وهمسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمى شدند، ليكن از آنجائيكه خداوند كيد خائنان راراهبرى نمى كند رسوا شدند.
و گويا منظور يوسف (عليه السّلام ) از نتيجه دوم كه گفت : (ان اللّه لا يهدى كيدالخائنين ) و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى اين بوده كه از لوازمفايده خبر نيز بهره بردارى كند، و بفهماند كه وى از حقيقت داستان اطلاع دارد، و چنينكسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند،و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز از جان ومال و عرض امين شود، و از امانتش استفاده كنند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation