بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان ، كه گفت :(برگرد به سوى خدايت پس از او بپرس داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدندچه بود - تا آنجا كه مى فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه ، ما بر او هيچ گناهىنديديم . همسر عزيز گفت : الان حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندمو او از راستگويان است . يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانتنكردم چون خدا كيد خيانت كاران را به نتيجه نمى رساند...) اشعار به اين معنا دارد كهدر آن روز زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كهخواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده ، و بعد از آن ، ازقول يوسف فرموده : (من در غياب عزيز به او خيانت نكردم ) و اگر زنان مصر بيش ازاين شركت مى داشتند، يعنى آنها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند بايد دراينجا مى فرمود: (تا ملك بداند كه من خيانت نكردم ) و يا ازقول وى چنين نقل كند: (من به عزيز و به غير او خيانت نكردم ) - دقّت فرماييد.
ديگر زنان مصر همچون زليخا به يوسف (ع) اظهار علاقه كردند
ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از يوسفجمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاىخود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنندكه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولاممكن نيست . بلكه عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همانبلايى كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حدعشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده ،صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته ، جان خود را نثار قدمش كنند، و اورا به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش ‍قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا بهوصال او نايل آيند. آرى ، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.
از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود، آنجا كه عرضكرد: (پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، واگر كيد ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با اوحرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با پروردگار شنواو با خبر از حالش مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى شديدى بوده كه از زناننامبرده ديده .
سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين موقعخطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى افاضه مىفرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى كهعفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و ديگر اينكه مى بايستدر اين گفتار اخيرش مى گفت : (و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نيروىعصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى ) نه اينكه بگويد (اگر نگردانى )،گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست ، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشاراتمختلفى هست .
و لذا مى بينيم خداوند در جمله (فاستجاب له ربه فصرف ...) دفع شر از يوسف رابه صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده .
چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده ، بهدليل اينكه يوسف مى گويد: (اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم ) و اگر غير اينبود بايد مى گفت : (از ظالمان مى شوم ) همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه :(ظالمان رستگار نمى شوند) و يا بايد مى گفت : (از خائنان مى شوم ) همچنانكهبه ملك فرمود: (و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند).
حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش ) و بين خداى تعالى فرققائل شده ، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهتفهم ، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده : (اينعمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند). (و اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان رابه نتيجه نمى رساند) اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مىكند، مى فرمايد: (اين عمل جهل است ).
و به زودى در چند بحثى كه عنوان مى كنيم - ان شاء اللّه - حقيقتحال بر خوانندگان گرامى روشن مى گردد.


فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم


يعنى خداوند مسالت او را كه گفت : (اگر كيد ايشان را از من نگردانى من عنان اختيار ازكف مى دهم ) مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، چون او شنواى گفته هاىبندگان و داناى به احوال ايشان است .
بحثهايى پيرامون تقواى دينى و درجات آن درچندفصل
1- رابطه قانون ، اخلاق كريمه و توحيد. و بيان اينكه قانون بدون اخلاق واخلاقبدون توحيد نمى توانند منشاء اثرى باشند.
هيچ قانونى به ثمر نمى رسد مگر به وسيله ايمانى كه آن ايمان به وسيله اخلاقكريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود. بنابراين ، توحيد اصلى استكه درخت سعادت آدمى را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مى روياند، و آنشاخه ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه هاى گرانبها بهره مند مى سازد،همچنانكه فرموده : (الم تر كيف ضرب اللّه مثلا كلمه طيبه كشجره طيبه اصلها ثابت وفرعها فى السماء توتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب اللّهالامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها منقرار) و ايمان به خدا را چون درختى معرفى كرده كه داراى ريشه است كه قطعا همانتوحيد است . و نيز داراى خوردنيها معرفى كرده كه در هر آنى به اذن پروردگارش ميوههايش را مى دهد، و آن ميوه ها عمل صالحند. و نيز داراى شاخه هايى معرفى نموده كه هماناخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت ، معرفت ، شجاعت ، عدالت و رحمت و نظايرآن است .
آنگاه در آيه ديگرى درباره كلمه طيب چنين فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه ) سعادت صعود به سوى خداى تعالى و تقرب به درگاه او راتنها مخصوص كلمه هاى طيب نموده كه همان اعتقاد حق است ، وعمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مى برد كمك كار آن قرار داده .
بيان آن اينكه : همه مى دانيم كه كمال نوعى انسان تمام نمى شود و آدمى در زندگيش آنسعادتى را كه همواره در پى آنست و هدفى بزرگتر از آن ندارد درنمى يابد مگر بهاجتماع افرادى كه در كارهاى حياتى با يكديگر تعاون مى كنند. كارهايى كه كثرت وتنوع آن به حدى است كه از عهده يك انسان برنمى آيد كه همه آنها را انجام دهد.
و همين درك ضرورى است كه آدمى را محتاج كرده كه اجتماعىتشكيل داده به سنتها و قوانينى كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن دردهند و فرد فرد اجتماع هر يك به قدر وسع خود بدانعمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزشعمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدر به ضعيفعاجز ظلم كند.
اين را نيز مسلم مى داريم كه قوانين مذكور موثر واقع نمى شود مگر آنكه قوانين ديگرىبه نام قوانين جزايى ضامن اجراى آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوقديگران را تهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آنكيفرها هوس تخلف نكنند. و نيز مقررات ديگرى لازم است تا عاملين به قانون را تشويق وآنان را در عمل خير ترغيب نمايد. و نيز قوه حاكمه اى لازم است تا بر همه افراد، حكومتنموده به عدل و درستى بر همه سلطنت داشته باشد.
و اين آرزو وقتى صورت عمل به خود مى گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع ، و بر مجرمتسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايى به دست مجرمينى در خلوت صورت گيرد و قوهمجريه از آن خبردار نباشد - و چقدر هم بسيار است - در اين صورت ، باز جلو جرمگرفته نمى شود و دست قوانين به مجرمين نمى رسد. و نيز اگر چنانچه قوه مجريهضعيف باشد و آن نيرويى كه بايد نداشته باشد و يا در سياست مجرمينسهل انگارى نمايد، مجرمين بر او چيره مى گردند. و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوىتر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بى ثمر و تخلفات و تجاوزات شايع مىگردد. آدمى - همانطور كه بارها در مباحث گذشته بيان شد - طبعا سود طلب است ، ومى خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود.
اين مصيبت وقتى شدت مى يابد كه اين توانايى بر تخلف در خود قواى مجريه متمركزشود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد. در اين صورتاست كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمى توانند او را به سوى عدالت اجتماعى وعمل به حق وادار نمايند. آرى ، در چنين وضعى قواى مجريه و يا شخص حاكمفعال ما يشاء گشته ، هيچ قدرتى تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده اى نمى تواند بااراده او معارضت نمايد.
تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاى جبابره و طاغوتها وزورگويى هاى ايشان به مردم معاصر خود پر است . نزديك تر از مراجعه به تاريخ ،مراجعه به وضع موجود دنياى معاصر خود ماست كه مى بينيم در بيشتر نقاط روى زمين همينوضع جريان دارد.
فضائل اخلاقى ضامن سعادت اجتماع است اگر بر اساس توحيد باشد
قوانين و سنن اجتماعى هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سختتر تعيين شده باشد، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمى شود و جلو خلاف رانگرفته راه تخلف را نمى بندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمعفضائل اخلاقى حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انسانى ازقبيل ملكه پيروى حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء و اشاعه رحمت وامثال آن پاى بند باشند.
آرى ، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعى كه كشورهاى متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم(به ظاهر عادلانه ) به خود گرفته اند غرّه گشته و مرغوب شود، چون قوانين اينكشورها بر اساس و پايه هاى اخلاقى وضع نشده و ضامن اجراء ندارد. مردم اين كشورهافكرشان فكر اجتماعى است ، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشانچيز ديگرى را محترم نمى شمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدنآنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان ومال و ناموسشان هدف ديگرى ندارند. ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آنظلمهايى را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مى كردند امروزه به اجتماعاتمنتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعى بر اجتماعى ديگر ظلم و ستم روا مى دارد يعنىامروزه (ملت ) جاى (فرد) را گرفته است ، پس مى توان گفت كه الفاظ، معانىخود را از دست داده اند و هر لفظى معناى ضد خود را به خود گرفته ، اگر از حريت وشرافت و عدالت و فضيلت سخنى به ميان مى آيد مقصود واقعى از آن پيشرفت دنائت وپستى و ظلم و رذالت است .
و كوتاه سخن ، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمى شود مگراينكه بر اساس فضائل اخلاقى و شرافت انسانيت تاسيس شده ، و پشتوانه اش دلهاىمردم بوده باشد.
و اين فضائل اخلاقى هم به تنهايى در تاءمين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوىصلاح عمل كافى نيست ، مگر وقتى كه بر اساس ‍ توحيد باشد، يعنى مردم ايمان داشتهباشند به اينكه عالم - كه انسان جزئى از آن است - آفريدگار و معبودى دارد يكتا، وازلى و سرمدى ، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتىنمى شود. خدايى كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده ، بدون اينكه به يكى ازآنها احتياجى داشته باشد، و به زودى خلايق را به سوى خود بازگردانيده بهحسابشان مى رسد، نيكوكار را به علّت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدى عملشكيفر مى دهد، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مى كند.
و اين خود روشن است كه وقتى اخلاق بر چنين عقيده اى اتكاء داشته باشد براى آدميان جزمراقبت رضاى خدا همتى باقى نمى ماند، در آن صورت تمامى همّ آدمى اين مى شود كه يكيك كارهايش مورد رضاى خدا باشد، و چنين مردمى از درون دلهايشان ، رادعى به نام تقوادارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مى شود.
انگيزه فداكارى جز توحيد و اعتقاد به آخرت نمى تواند باشد
و اگر اخلاق از چنين اعتقادى سرچشمه نگيرد، براى آدمى در كارهاى حياتيش هدفى جزتمتع به متاع دنياى فانى و التذاذ به لذائذ حيات مادى باقى نمى ماند، نهايت چيزىكه بتواند زندگى او را عادلانه ، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعى خود كند، اين فكراست كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشى گشته ، ودر نتيجه زندگى خودم هم متلاشى مى شود، پس لازم است كه من از پاره اى از خواستههايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم ، تا به پاره اى ديگرنايل شوم ، كه اگر چنين كنم هم به بعضى از آرزوهايم مى رسم ، و هم اينكه مردم مادامكه زنده ام مرا مدح و تعريف مى كنند، و نام من در صفحات تاريخ با خطوطى طلايىباقى مى ماند.
اما مساءله مدح و تعريف مردم البته تا حدى مشوق هست ، و ليكن تنها در امور مهمى كه مردماز آن آگاه مى شوند جريان دارد، به خلاف امور جزئى و شخصى ، و يا امور مهمى كهمردم خبردار نشوند، از قبيل كارهاى سرى ، كه در آنجا ديگر اين دواعى مانع ارتكابانسان نمى شود، و اما مساءله خطوط طلايى تاريخ و نام نيك ، آن هم غالبا در مواردىصورت مى گيرد كه پاى از جان گذشتگ ى و فداكارى در ميان بيايد، مانند كشته شدندر راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مبانى دولت وامثال آن . اين چنين فداكارى ها از كسانى سرمى زند كه به حيات ديگرى ، ماوراى اينزندگى معتقد باشند، و كسى كه چنين اعتقادى ندارد جز به يك عقيده خرافى دست به چنينفداكارى نمى زند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگى ديگر هيچ عاقلى از جان خود نمىگذرد تا بعد از او نامش را به نيكى ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آنمدح و ثنا و يا هر نفع ديگرى كه تصوّر شود برخوردار گردد.
آن كدام عاقلى است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را بهكشتن دهد كه ديگران به زندگى برسند، با اينكه بر حسب فرض ، به زندگىديگرى اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد. مگر اينكه اعتقادى خرافىوادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مى رود.
پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركى ولو هر چه باشد جاى توحيد را نمى گيرد. وچيزى وجود ندارد كه جاى توحيد را در بازدارى انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پركند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيرهايى باشد كه طبعا براى مردم آشكارنشود و بالاخص آن معصيتى كه اگر فاش شود به خاطر جهاتى بر خلاف آنچه كهبوده فاش مى گردد، مانند تجاوزى كه اگر - العياذ باللّه - از يوسف نسبت بهزليخا سرمى زد. همچنانكه خوددارى و تعفّف يوسف از آن ، بر خلاف جلوه كرد، و زليخااو را به شهوترانى و خيانت متهم نمود. آرى ، در چنين فروضى جز توحيد هيچ مانعديگرى نيست ، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزى جلوگير نشد و نمىتوانست بشود.
2- مراتب و درجات حصول تقواى دينى و پرستش خدا بر اساس خوف ، رجاء وحبّ
و به عبارت ديگر خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مى شود: 1- خوف 2 -رجاء 3 - حب . و اين هر سه در آيه (فى الاخرة عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان وما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور) جمع شده است .
بنابراين ، هر شخص با ايمانى بايد نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد، و بداندكه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه ، آبمى آيد و او را به سوى خود مى كشاند، ولى وقتى نزديك شود چيزى نمى بيند، و اگرچنين تنبهى داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايى كه در زندگى انجام مى دهد دنياقرار نداده ، مى داند كه در وراى اين دنيا جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجهاعمال خود مى رسد، حال يا آن نتيجه ، عذابى است شديد در ازاى كارهاى زشت ، و يامغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك . پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد، و به آنمغفرت اميدوار باشد. ولى اگر عالى تر از اين فكر كند هدف خود را خشنودى خود قرارنمى دهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثوابعمل نمى كند بلكه هر چه مى كند به خاطر خدا و رضاى او است .
البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است ، بعضى از مردم - كه اتفاقااكثريت را هم دارا هستند - مساءله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف وعصيان و گناه بازشان مى دارد، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمىخورند بيشتر مى ترسند و در نتيجه به عبادت مى پردازند.
و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد، اينان هر چه بيشتر به وعده هاى الهى وثوابها و درجاتى كه خداوند نويد داده برمى خورند اميدشان بيشتر شده ، به خاطررسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتى كه خداوند به مردم با ايمان وعمل صالح وعده داده بيشتر به تقوا و التزاماعمال صالح مى پردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايىنائل آيند.
عبادت دسته سوم - كه خدا را چون شايسته عبادت يافتند عبادت مى كنند
ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى باللّه هستند هدفشان عالى تر از آن دو دسته است ،اينان خدا را نه از ترس عبادت مى كنند و نه از روى طمع به ثواب ، بلكه او را عبادتمى كنند براى اينكه اهل و سزاوار عبادت است ، چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفاتعليائى كه لايقشان اوست شناخته اند و در نتيجه فهميده اند كه خداوند پروردگار ومالك سود و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است ، و اوست كه بهتنهايى تمامى امور را تدبير مى كند. خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده اوديدند، و چون بنده شاءنى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده ، رضاى اورا به رضاى خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد، لذا اولا به عب ادت خدا مىپردازد و ثانيا از آنچه كه مى كند و آنچه كه نمى كند جز روى خدا و توجه به او چيزديگر در نظر نداشته ، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيامنمايد، و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود. گو اينكه از عذاب خدا ترسناك وبه ثواب او اميدوار هست ، و ليكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست . كلاماميرالمومنين (صلوات اللّه عليه ) كه عرض مى كند: (من تو را از ترس آتشت و به اميدبهشتت عبادت نمى كنم بلكه بدان جهت عبادت مى كنم كه تو رااهل و سزاوار عبادت يافتم ) نيز به همين معنا اشاره دارد.
اين دسته از آنجايى كه تمامى رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يك سو كرده اند، و آنهم رضاى خدا است ، و تنها غايت و نتيجه اى كه در نظر گرفته اند خداست ، لذا محبت بهخدا در دلهايشان جايگير شده است . آرى ، اين دسته خداى تعالى را به همان نحوىشناخته اند كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده . و چوناو خود را به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفى و توصيف كرده ، و نيز ازآنجايى كه يكى از خصايص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است ، درنتيجه ، محبت خدا كه جميل على الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مى شود.
از آيه شريفه (ذلكم اللّه ربكم لا اله الا هو خالقكل شى ء فاعبدوه ) به ضميمه آيه (الذى احسنكل شى ء خلقه ) استفاده مى شود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو (خلقت و حسن ) متلازم ومتصادق همند. آنگاه از آيات بسيار ديگرى برمى آيد كه يك يك موجودات ، آيه ودليل بر وجود خدا، و آنچه در آسمانها و زمين است آياتى است براى صاحبانعقل . و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالت بر وجود او نكند وجمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد.
پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه برجمال لايتناهى او دلالت نموده ، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مىگويند. و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالتنموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيهمى كنند، همچنانكه فرموده : (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ).
مخلصين ، عبادت از روى خوف و رجاء را نوعى شرك ميدانند
پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مى كنند كه پروردگارشان بدانراهنمايى كرده و نشانشان داده ، و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفاتجمال و جلال او مى دانند، و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت واستقلال نمى بينند، و به اين نظر به موجودات مى نگرند كه آيينه هايى هستند كه باحسن خود، حسن ماوراى خود را كه حسنى لا يتناهى است جلوه گر مى سازند، و با فقر وحاجت خود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مى دهند، و با ذلت و مسكنتى كه دارندعزّت و كبرياى ما فوق خود را حكايت مى كنند.
و پرواضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى چنين نظرى باشد خيلىزود نفوسشان مجذوب ساحت عزّت و عظمت الهى گشته ، و محبت به او آنچنان بر دلهايشاناحاطه پيدا مى كند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مى برد، و رسم وآثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهايشان محو مى سازد، و دلهايشانرا به دلهايى سليم مبدّل مى سازد كه جز خدا (عز اسمه ) چيز ديگرى در آن نباشد،همچنانكه فرموده : (و الذين آمنوا اشد حبا للّه ).
و لذا، اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء بود خالى ازشرك نمى دانند، چون آن كس كه خدا را از ترس مى پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاباز جان خود متوسّل به خدا مى شود، پس او خودش را مى خواهد نه خدا را. و همچنين آن كسكه خدا را به اميد ثوابش عبادت مى كند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت وكرامت متوسّل خدا مى شود، او هم خود را مى خواهد نه خدا را، زيرا اگر راه ديگرى غير ازتوسّل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مى پيمود، و با خدا وعبادت او هيچ سر و كارى نداشت ، و در سابق هم از امام صادق (عليه السّلام ) روايتىگذشت كه مى فرمود: (هل الدين الا الحب - مگر دين غير از محبت چيزى ديگر هم هست ؟) ودر حديث ديگرى فرمود: (من او را به ملاك دوستيش مى پرستم ، و اين مقام نهفته اى استكه جز پاكان با آن تماسى ندارند) و اگراهل محبت را در اين حديث (پاكان ) خوانده براى اين است كه گفتيم اين طايفه از هواى نفسو لوث ماديت منزهند. پس : اخلاص در عبادت جز از راه محبت ، تمام وكامل نمى گردد.
3- چگونه محبت خدا باعث اخلاص مى شود؟
عبادت خدا از ترس عذاب ، آدمى را به زهد وادار مى كند، يعنى چشم پوشى از لذايذ دنيوىبراى رسيدن به نجات اخروى . پس ‍ زاهد كارش اين است كه از محرّمات و يا كارهايى كهدر معناى حرام است (يعنى ترك واجبات ) اجتناب كند. آنكس هم كه طمع ثواب دارد طمعشاو را وادار به كارهايى از قبيل عبادت و عمل صالح مى كند تا به نعمت اخروى و بهشتبرين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايى را كه در معناى واجباست (يعنى ترك حرام ) بجا آورد. و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك ، و رجاء عابداو را وادار به فعل مى كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامىدارد نه اخلاص براى خدا، صاحب دين .
به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقى ازقبيل زخارف دنيا و زينت هاى آن ، اولاد و همسران ،مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خود پاك مى سازد، و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هرچه كه منسوب به خداست - از قبيل دين و آورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتشبه خدا باشد - مى سازد. آرى ، محبت به هر چيز محبت به آثار آن نيز هست .
بنابراين ، چنين كسى در كارها، آن كارى را دوست مى دارد كه خدا دوست بدارد، و آن كارىرا دشمن مى دارد كه خدا دشمن بدارد. به خاطر رضاى خدا راضى ، و به خاطر خشم خداخشمگين مى شود، و اين محبت نورى مى شود كه راهعمل را براى او روشن مى سازد، همچنانكه فرموده : (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا لهنورا يمشى به فى الناس ) و روحى مى شود كه او را به خيرات وا مى دارد، همچنانكهفرموده : (و ايدهم بروح منه ) و همين است سرّ اينكه از چنين كسى جزجميل و خير سرنمى زند، و هيچ مكروه و شرى را مرتكب نمى گردد.
و به هيچ به موجودى از موجودات عالم و حوادثى كه در عالم رخ مى دهد نمى نگرد، وچشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك ، چه بسيار و چه اندك نمى افتد مگرآنكه دوستش داشته و زيبايش مى بيند، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانههاى خدا و تجليات جمال مطلق و حسن غير متناهى و غير مشوب به نقص و مكروهند نمى بيند.
و به همين دليلاينگونه اشخاص غرق در نعمتهاى خدا و غرق در مسرتى هستند كه غم و اندوهى با آن نيست، و غرق در لذت و سرورى هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست ، و غرق در امنيتىهستند كه ديگر خوفى با آن نيست ، چون همه اين عوارض سوء وقتى عارض مى شوند كهانسان سوئى را درك بكند، و شر و مكروهى ببيند. و كسى كه هيچ چيزى را شر و مكروهنمى بيند، او جز خير و جميل مشاهده نمى كند، و وقايع را جز به مراددل و موافق با رضا نمى بيند. پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزى كه مايهاذيت باشد در چنين كسى راه ندارد. بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحله اى رسيدهكه هيچ مقياسى نمى تواند اندازه اش را معلوم كند، و جز خدا هيچ كس نمى تواند بر آناحاطه يابد، و اين مرحله ، مرحله اى است كه مردم عادى توانايىتعقل و پى بردن به كنه آن را ندارند، مگر به گونه اى تصوّر ناقص .
و آيه شريفه (الا ان اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوايتقون ) و همچنين آيه (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هممهتدون ) اشاره به همين معنا دارد.
و اين طايفه ، همان مقربينى هستند كه به قرب خداى تعالى رستگار شده اند، چون ديگرچيزى كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقى نمانده ، نه در محسوسات و نهموهومات ، و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد، زيرا هر چهكه در برابر آنان قرار گيرد آيتى خواهد بود كه كاشف از حق تعالى است نه حجابىكه ميان آنان و حضرتش ساتر شود، و به همين جهت خداوند علم اليقين را بر ايشانافاضه مى كند، و كشف مى كند براى ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقى كه ازديدگان مادى كور مستور است ، همچنانكه در آيه (كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ماادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون ) و آيه (كلا لو تعلمون علم اليقينلترون الجحيم ) به اين معنا اشاره فرموده . و در پيرامون اين معنا در تفسير آيه (ياايها الذين آمنوا عليكم انفسكم ) در جلد ششم اين كتاب بحثى به ميان آمد.
سخن كوتاه آنكه ، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوى خدا وراضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند، چون گفتيم كه جز خير نمى بينند وجز جميل به چشمشان نمى خورد. و همين معنا باعث مى شود كه ملكات فاضله و خلق هاىكريمه كه سازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد، و درنتيجه همانطور كه در عمل مخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند، و معناى اخلاص دين براىخدا هم همين است : (هو الحى لا اله الا هو فادعوه مخلصين له الدين )
4- معناى اخلاص ، وجه اسناد اخلاص عبد به خدا و اشاره به درجات عالىاخلاصمعصومين (عليهم السلام )
اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسيارى ديگر، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده ، بااينكه بنده بايد خود را براى خدايش خالص ‍ كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداىتعالى چيزى را از ناحيه خود مالك نيست ، و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خوداوست . پس اگر بنده ، دين خود را و يا به عبارتى خود را براى خدا خالص كند، در حقيقتخداوند او را جهت خود خالص كرده است .
البته در اين ميان افرادى هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازىقائل شده ، و ايشان را با فطرتى مستقيم و خلقتىمعتدل ايجاد كرده ، و اين عدّه از همان ابتداى امر با اذهانى وقاد و ادراكاتى صحيح ونفوسى طاهر و دلهايى سالم نشو و نما نموده اند، و با همان صفاى فطرت و سلامت نفس، و بدون اينكه عمل و مجاهدتى انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيده اند، در حالى كهديگران با جد و جهد مى بايستى در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هر چه مجاهدت كنند بهآن مرتبه از اخلاص كه آن عدّه رسيده اند نمى رسند. آرى ، اخلاص ايشان بسيار عالى ترو رتبه آن بلندتر از آن اخلاصى است كه با اكتساب بدست آيد، چون آنها دلهايى پاكاز لوث موانع و مزاحمات داشته اند. و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه (مخلصين )- به فتح لام - هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند.
و اين عدّه همان انبياء و امامان معصوم (عليهم السلام ) هستند، و قرآن كريم هم تصريح داردبر اينكه خداوند ايشان را اجتباء نموده ، يعنى جهت خود جمع آورى و براى حضرت خودخالص ساخته ، همچنانكه فرموده : (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ) و نيزفرموده : (هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ).
و به ايشان از علم ، آن مرحله اى را داده كه ملكه عاصمه است ، و ايشان را از ارتكابگناهان و جرائم حفظ مى كند، و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتى گناه صغيره ازايشان محال مى شود. و فرق (عصمت ) و (ملكه عدالت ) همين است ، با اينكه هر دوىآنها از صدور و ارتكاب گناه مانع مى شوند، از اين جهت با هم فرق دارند كه با ملكهعصمت صدور معصيت ممتنع هم مى شود، ولى با ملكه عدالت ممتنع نمى شود.
در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عدّه از پروردگار خود چيرهايى اطلاع دارند كهديگران ندارند، و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده : (سبحان اللّه عمايصفون الا عباد اللّه المخلصين ).
و نيز محبت الهى ايشان را وامى دارد به اينكه چيزى را جز آنچه كه خدا مى خواهد نخواهند،و به كلى از نافرمانى او منصرف شوند، همچنانكه اين را نيز در قرآن تقرير نموده ، ودر چند جاى از آن فرموده است : (فبعزّتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ).
مبناى عصمت معصومين (انبياء و ائمه عليهم السلام ) علم است ، علمى مغاير با سايرعلوم
و از جمله شواهدى كه دلالت مى كند بر اينكه عصمت ازقبيل علم است ، يكى آيه اى است كه خطاب به پيغمبرش مى فرمايد: (و لو لافضل اللّه عليك و رحمته لهمت طائفه منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونكمن شى ء و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم و كانفضل اللّه عليك عظيما) كه ما تفصيل معناى آن را در سوره (نساء) آورديم .
و نيز آيه اى است كه از قول يوسف مى فرمايد:(قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن منالجاهلين ) و وجه دلالت آن را در تفسيرش بيان نموده ايم .
از اين نكته چند مطلب استفاده مى شود: اول آنكه علمى كه آن را عصمت مى ناميم با سايرعلوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازدارى انسان از كار زشت ووادارى به كار نيك است ، دائمى و قطعى است ، و هرگز از آن تخلف ندارد، به خلافساير علوم كه تاءثيرش در بازدارى انسان اكثرى و غير دائمى است ، همچنانكه در قرآنكريم درباره آن فرموده : (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) و نيز فرموده : (افرايتمن اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم ) و نيز فرموده : (فما اختلفوا الا من بعد ماجاء هم العلم بغيا بينهم ).
آيه (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين ) نيز بر اين معنا دلالت مى كند،زيرا با اينكه مخلصين يعنى انبياء و امامان ، معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا رابراى ما بيان كرده اند و عقل خود ما هم مؤ يّد ايننقل هست ، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ماتوصيف مى كنيم منزّه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته . پس معلوم مى شود كهعلم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتى متعلق علم ايشان و ما يكى است ، و آن ، اسماء وصفات خداست .
ملكه عصمت با مختار منافات ندارد و انصراف معصوم از گناه به اختيار اوست
دوم اينكه علم مزبور، يعنى ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرشقطعى و دائمى است ، در عين حال طبيعت انسانى را - كه همان مختار بودن درافعال ارادى خويش است - تغيير نداده ، او را مجبور و مضطر به عصمت نمى كند؟ وچگونه مى تواند بكند با اينكه علم ، خود يكى از مبادى اختيار است ، و مجرد قوى بودنعلم باعث نمى شود مگر قوى شدن اراده را. مثلا كسى كه طالب سلامت است وقتى يقين كندكه فلان چيز سم كشنده آنى است ، هر قدر هم كه يقينش قوى باشد او را مجبور به اجتناباز سم نمى كند، بلكه وادارش مى كند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمىخوددارى كند. آرى ، وقتى عاملى انسان را مجبور بهعمل و يا ترك عملى مى كند كه انسان را از يكى از دو طرففعل و ترك بيرون نموده و امكان فعل و ترك رامبدّل به امتناع يكى از آن دو بسازد.
شاهد اين مدعا آيه (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ذلك هدى اللّه يهدى به منيشاء من عباده و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون ) است كه دلالت مى كند بر اينكهشرك براى انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء و هدايتالهى مجبور به ايمانشان نكرده . و اين معنا را آيه (يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ) و نيز آياتىديگر مى رساند.
پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مى شوند، و اگر انصرافشان رابه عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق خدايى نسبت مىدهيم .
همچنانكه با آن آيات و تصريح اخبارى كه مى گويند انصراف معصومين از معصيت بهخاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان ، و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان ، همچنانكه ايننسبت ها با اختيار مؤ من و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد.پس چيزى از اينها، فعلى (كار) را از اين جهت كه فعلى است از فاعلى با اراده و اختيار ازفعل بودن خارج نمى سازيد - دقّت فرماييد.
بله ، در اين ميان عده اى هستند كه گمان كرده اند خداوند آدمى را از معصيت بازمى دارد ومنصرف مى كند، اما نه از راه گرفتن اختيار و اراده اش ، بلكه از راه معارضه با اراده او،مثل اينكه اسبابى فراهم آورد كه اراده آدمى از بين برود، و يا اراده اى بر خلاف اراده اش ‍خلق كند، و يا فرشته اى بفرستد تا از تاءثير اراده آدمى جلوگيرى نمايد و يا مجراىآن را تغيير دهد، و آن را به سوى غير آن هدفى كه طبعا انسان قصد آن را مى كندبرگرداند، همانطور كه يك انسان قوى از اراده ضعيف و يا تاءثير آن جلوگيرى مى كندو نمى گذارد فرد ضعيف آن كارى را كه بر حسب طبع خود مى خواهد بكند انجام دهد.
گويا پاره اى از صاحبان نظريه مزبور جبرى مسلكند، و ليكن اصلى كه مشترك ميان همهصاحبان اين نظريه است ، و اين نظريه و نظريه هاى شبيه به آن مبتنى بر آنست ، ايناست كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باريتعالى تنها در پيدايش است ، و اما دربقائشان بعد از آنكه موجود شدند احتياجى به خداى سبحان ندارند، و خداى سبحان سببىاست در عرض ساير اسباب ، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوى تر و قادرتراست لذا مى تواند در حال بقاى موجودات هر رقم تصرفى كه بخواهد بكند. يكى را منعنموده ، ديگرى را آزاد بگذارد، يكى را زنده كند، آن ديگرى را بميراند، يكى را عافيتدهد، آن ديگرى را مريض كند، به يكى توسعه در رزق دهد، و ديگرى را تهيدست نمايد، وهمچنين ساير تصرفات ديگر.
و از آن جمله اگر بخواهد بنده اى را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشته اى مى فرستدتا او را از مقتضاى طبعش كه گناه است جلوگيرى نمايد، و مجراى اراده او را از شر بهسوى خير تغيير دهد. و يا اگر بخواهد بنده اى را به خاطر استحقاقى كه دارد گمراه كندابليس را بر او مسلط مى سازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرفابليس به حد جبر و اضطرار نرسد.
و اين حرف به دليل وجدان مردود است ، چون ما با وجدان خود اين معنا را درك مى كنيم كهدر اعمال خير و شر هيچ سببى كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجود ندارد،و تنها نفس ما است كه اعمالى از روى شعور و اراده اى ناشى از شعور، و خلاصه ازشعور و اراده اى كه قائم به آنست انجام مى دهد، پس هر سببى را كهدليل نقلى و عقلى و راى نفس ما اثبات مى كند - ازقبيل فرشته و شيطان - سببهايى است طولى ، نه عرضى ، و اين خود روشن است .
علاوه بر اينكه ، معارف قرآنى از قبيل توحيد و هر معارف ديگرى كه بازگشت آن بهتوحيد است همه مخالف با مبناى اين نظريه است ، و درخلال بحثهاى گذشته به مقدار زيادى اين مطلب تشريح شد.
بحث روايتى
روايتى از امام سجاد (عليه السلام ) درباره داستان يوسف (عليه السلام ) وهمسرعزيز مصر
در معانى الاخبار به سند خود از امام سجاد (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثىكه صدر آن در بحث روايتى گذشته نقل شد فرمود: يوسف زيباترين مردم عصر خودبود، و چون به حد جوانى رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خودخواند. او در پاسخش گفت : پناه بر خدا ما ازاهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند. همسر پادشاه همه درها را به روى او و خودش بست ، وگفت : اينك ديگر ترس به خود راه مده ، و خود را به روى او انداخت ، يوسف برخاست وبه سوى در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر هم ازدنبال تعقيبش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد و يوسف با همان پيراهندريده از چنگ او رها شد. آنگاه در چنين حالى هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزيزهمصر به همسرش گفت سزاى كسى كه به ناموس تو تجاوز كند جز زندان و يا شكنجهاى دردناك چه چيز مى تواند باشد.
پادشاه مصر (چون اين صحنه را بديد و گفتار زليخا را بشنيد) تصميم گرفت يوسف راشكنجه دهد. يوسف گفت : من قصد سوئى به همسر تو نكرده ام ، او نسبت به من قصد سوءداشت ، اينك از اين طفل بپرس تا حقيقت حال را برايت بگويد، در همان لحظه خداوند كودكىرا كه يكى از بستگان زليخا بود به منظور شهادت وفصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت : اى ملك پيراهن يوسف را وارسى كن ، اگر چنانچهاز جلو پاره شده او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده ، و در صدد تجاوز به اوبرآمده است ، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهكار است و او مى خواسته يوسف رابه سوى خود بكشاند.
شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شد و دستور داد پيراهن يوسف رابياوردند، وقتى ديد از پشت سر دريده شده به همسرش گفت : اين از كيد شما زنان استكه كيد شما زنان بسيار بزرگ است . و به يوسف گفت : ازنقل اين قضيه خوددارى كن و زنهار كه كسى آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش .
آنگاه امام فرمود: ولى يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشتتا آنكه زنانى (اشرافى ) درباره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته .اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده ، براى آنان سفره اى مهيا نمود، (وپس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردى داد تا آن راپوست بكنند، آنگاه در چنين حالى دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد، وقتى چشم زنانمصر به يوسف افتاد آنقدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد كه به جاى ترنجدستهاى خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتند: زليخا گفت اين همان كسى است كهمرا بر عشق او ملامت مى كرديد. زنان مصر از دربار بيرون آمده ، بيدرنگ هر كدام بطورسرى كسى نزد يوسف فرستاده ، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند، يوسف هم دست ردبه سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهىو كيدشان را از من نگردانى (بيم آن دارم ) كه من نيز به آنانتمايل پيدا كنم ، و از جاهلان شوم . خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر رااز او بگردانيد.
وقتى داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد (و رسوائى عالم گير گشت )عزيز با اينكه شهادت طفل را بر پاكى يوسف شنيده بود مع ذلك تصميم گرفت يوسفرا به زندان بيفكند، و همين كار را كرد. روزى كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگرهم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم قصه آن دو و يوسف را بيان داشتهاست . ابو حمزه مى گويد: در اينجا حديث امام سجاد (عليه السّلام ) به پايان مى رسد.
مؤ لف : در اين معنا روايتى در تفسير عياشى از ابى حمزه آمده كه با روايت قبلى مختصراختلافى دارد. و اينكه امام (عليه السّلام ) در تفسير كلمه (معاذ اللّه ) فرموده : (ما ازاهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند) تفسير به قرينه مقابله است ، چون كلمه (معاذ اللّه) در مقابل جمله (انه ربى احسن مثواى ) قرار گرفته و اين خود مؤ يّد گفته ما استكه در بيان معناى آيه گفتيم : ضمير (ها) در كلمه (انه ) به خداى سبحان برمىگردد نه به عزيز مصر، كه بيشتر مفسرين گفته اند - دقّت فرماييد.
و اينكه فرمود: (يوسف دست رد به سينه همه آنان زد و به درگاه خدا شكايت برد كهاگر مرا از كيد اينان نجات ندهى ...) ظهور در اين دارد كه امام (عليه السّلام ) جمله(رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ) را جزء دعاى يوسف ندانسته ، و اين نيزموافق با گفتار گذشته ما است كه اين جمله جزء دعاى يوسف نيست .
چند روايت در توضيح جمله : (و لقد همّت به و همّ بها لولا...)
و در عيون به سند خود از حمدان از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت : من در مجلسماءمون بودم در حالى كه حضرت رضا، على بن موسى (عليهماالسلام ) هم در نزد وىبود. مامون به او گفت : يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟حضرت در پاسخش فرمود: چرا محمد بن جهم حديث را همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه مىگويد: مامون پرسيد پس آيه (و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه ) چهمعنا دارد؟ حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف را كرد، و اگر اين نبود كه يوسف برهانپروردگار خود را ديد او هم قصد زليخا را مى كرد، و ليكن از آنجايى كه معصوم بود، ومعصوم قصد گناه نمى كند و مرتكب آن نمى شود لذا يوسف قصد زليخا را نكرد.
پدرم از پدرش امام صادق (عليه السّلام ) نقل كرد كه فرمود: معناى آيه اين است كه :زليخا قصد يوسف را كرد كه با وى عمل نامشروع را مرتكب شود و يوسف قصد او را كردكه چنين عملى با وى نكند. مامون گفت : خدا خيرت دهد اى ابا الحسن .
مؤ لف : هر چند در سابق درباره ابن جهم گفته ايم كه روايتش خالى از ضعف نيست ، ولىهر چه باشد صدر اين روايتش موافق با بيانى است كه ما براى آيه كرديم . و اما آنچهكه از زبان امام رضا (عليه السّلام ) از جدشنقل كرده كه فرموده : (او قصد كرد كه مرتكب شود، و يوسف قصد كرد كه مرتكبنشود) شايد مراد از آن ، همان معنايى باشد كه خود حضرت رضا (عليه السّلام ) بيانداشتند. چون قابل انطباق با آن هست . و ممكن است منظور از آن اين باشد كه : يوسف تصميمگرفت او را به قتل برساند. همچنانكه حديث آينده نيز مؤ يّد آن است . و بنابراين جملهمذكور با بعضى از احتمالات كه در بيان آيه گذشت منطبق مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى الصلت هروى روايت شده كه گفت : وقتى مامون تمامىدانشمندان اهل اسلام و علماى ساير اديان از يهود و نصارا و مجوس و صابئين و سايردانشمندان را يكجا براى بحث با على بن موسى (عليهما السلام ) جمع كرد، هيچ دانشمندىبه بحث اقدام نكرد مگر آنكه على بن موسى بهقبول ادعاى خويش ملزمش ساخت ، و آنچنان جوابش را مى داد كه گويى سنگ در دهانش كردهباشد.
در اين ميان على بن محمد بن جهم برخاست و عرض كرد: يا بنرسول اللّه ! آيا نظر شما اين است كه انبياء معصومند؟ فرمود: آرى . عرض كرد: پس چهمى فرمايى در معناى اين كلام خدا كه درباره يوسف فرموده : (و لقد همت به و همبها؟) حضرت فرمود: اما اين كلام خدا معنايش اين است كه زليخا قصد يوسف را كرد (تابا او درآميزد) و يوسف قصد وى را كرد تا در صورتى كه مجبورش نمايد به قتلشبرساند، زيرا از پيشنهاد زليخا بسيار ناراحت شده بود، خداوند هم گرفتارى كشتنزليخا را از او بگردانيد، و هم زناى با وى را، و به همين جهت است كه در قرآن مىفرمايد: (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء) چون مقصود از (سوء) كشتنزليخا و مقصود از (فحشاء) زناى با او است .
روايتى جعلى از اميرالمؤ منين (ع ) در اين باره
و در الدّرالمنثور است كه ابونعيم در كتاب حليه از على بن ابى طالب (عليه السّلام )روايت كرده كه در تفسير آيه (و لقد همت به و هم بها) فرموده : زليخا به يوسفطمع كرد، و يوسف هم به وى طمع كرد. و از طمع او يكى اين بود كه تصميم گرفت بندزير جامه را باز كند، در همين موقع زليخا برخاست و بتى را كه در گوشه منزلش بودو با در و ياقوت آرايش شده بود با پارچه سفيدى پوشاند تا بين بت و خودش حائلىباشد. يوسف گفت : چكار مى كنى . گفت شرم دارم كه مرا در اينحال ببيند. يوسف گفت : تو از يك بتى كه نه مى خورد و نه مى آشامد شرم مى كنى و مناز خداى خودم كه شاهد و ناظر عمل هر كس است شرم نداشته باشم ؟ آنگاه گفت : ابدا بهآرزوى خودت از من نخواهى رسيد. و اين بود آن برهانى كه ديد.
مؤ لف : اين روايت از جعليات است ، و چگونه ممكن است على بن ابى طالب (عليه السلام )چنين فرمايشى كرده باشد؟ با اينكه كلمات او و ساير ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) پر است از مساءله عصمت انبياء و مذهب اين امامان در اين باره معروفاست .
علاوه بر اين ، پوشاندن بت از طرف زليخا وانتقال يوسف به مطلبى كه عمل زليخا يادآوريش كرد برهانى نيست كه خداوند آن رارويت برهان بنامد، و هر چند كه اين مضمون در رواياتى از طرقاهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده ، و ليكن آنها هم به خاطر اينكه اخبارى آحاد هستندقابل اعتماد نيستند، مگر اينكه بگوييم زليخا برخاسته و روى بتى كه در آن اطاق بودهپوشانيده ، و اين عمل باعث شده كه يوسف آيت توحيد را مشاهده كرده باشد آنچنان كهپرده ها از ميان او و ساحت كبرياى خداوند برداشته و وى برهانى ديده باشد كه با ديدنآن از هر سوء و فحشايى مصون شده است . همچنانكه قبلا هم همينطور بود و به همين جهتخداوند درباره اش ‍ فرموده :
(انه من عبادنا المخلصين ) و اين احتمال بعيد نيست ، و اگر روايات نظير فوق معتبر وصحيح باشد مى بايستى همين معنا منظور آنها باشد.
رواياتى در ذيل آيات گذشته راجع به داستان يوسف (عليه السلام ) وزليخا
و نيز در همان كتاب آمده كه : ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يوسف (عليهالسّلام )، سه بار دچار لغزش شد، يكى آنجا كه قصد زليخا را كرد، و در نتيجه بهزندان افتاد، و يكى آنجا كه به رفيق زندانش گفت (مرا نزد اربابت يادآورى كن ) ودر نتيجه به كفاره اينكه ياد پروردگارش را فراموش كرد مدت زندانش طولانى تر شد،و يكى آنجا كه نسبت دزدى به برادرانش داد و گفت : (انكم لسارقون ) و آنها هم درجوابش گفتند: (ان يسرق فقد سرق اخ له منقبل ).
مؤ لف : اين روايت مخالف صريح قرآن است كه مقام اجتباء و اخلاص را به يوسف نسبت داده، كسى كه چنين مقامى را داراست و خداوند او را خالص براى خود كرده و شيطان در او راهندارد. آرى ، چگونه تصوّر مى شود كه خداوند كسى را كه تصميم بر زشت ترينگناهان كرده و شيطان ياد پروردگارش را از دلش بيرون برده ، و او در سخنانش دروغگفته و خداوند هم به خاطر همين جرائم به زندانش افكنده و دوباره مدت زندانش راطولانى تر كرده صديق بنامد، و از بندگان مخلص و نيكوكارش بخواند، و بفرمايد كه(ما به او حكم و علم داديم و او را براى خود برگزيديم ، و نعمت خود را بر او تمامكرديم ؟) و از اين قبيل روايات زياد است كه الدر المنثور آنها رانقل كرده ، و ما پاره اى از آنها را در آنجا كه آيات را بيان مى كرديمنقل نموديم ، و به هيچ يك آنها اعتمادى نيست .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation