|
|
|
|
|
|
من تنهايت نمى گذارم سيد نعمت الله جزايرى در انوار نعمانيه مى نويسد: جوانى آلوده به تمام گناهان ومعاصى بود، بطورى كه عمل ناشايستى نبود كه او انجام نداده باشد. اتفاقا مريض شد،هيچيك از همسايگان به عيادت او نرفتند. يكى از همسايگان را خواست و به او گفت : همسايه ها در زندگى از من ناراحت بودند و ازمجازات من رنج مى بردند، قطعا بعد از مرگ من هم كسانى كه در اطراف من باشند، رنجخواهند برد، مرا در گوشه خانه ام دفن كنيد. وقتى از دنيا رفت ، او را خواب ديدند داراى وضع بسيار شايسته است . پرسيدند: باتو چه معامله شد؟ گفت : ندايى به من رسيد كه بنده من ! تو را تنها گذاشتند و اعتنايىبه تو نكردند ولى من از تو اعراض نمى كنم و تنهايت نمى گذارم . (104) |
دلقك فرعون فرعون دلقكى داشت كه از كارها و سخنان او لذت مى برد و مى خنديد. روزى به درقصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را ديد كه لباسهاى ژنده بر تن ، عبايى كهنه بردوش و عصايى بر دست دارد. پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من پيامبر خدا موسايم كه ازطرف خداوند براى دعوت فرعون به توحيد آمده ام . دلقك از همانجا بازگشت ، لباسى شبيه لباس موسى پوشيده و عصايى هم به دستگرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقليد سخن گفتن حضرت موسى (ع )كرد. آن جناب از كار او بسيار خشمگين شد. هنگامى كه زمان كيفر فرعون و غرق شدن اورسيد و خداوند او را بالشكرش در رود نيل غرق ساخت ، آن مرد تقليدگر را نجات داد. موسى عرض كرد: پروردگارا! چه شد كه اين مرد را غرق نكردى ، با اين كه مرا اذيتكرد؟ خطاب رسيد: اى موسى ! من عذاب نمى كنم كسى را كه به دوستانم شبيه شود، اگرچه بر خلاف آنها باشد.(105) |
از يهودى كه كمتر نيستم مرد صالحى مبلغ بيست هزار درهم مقروض بود، هيچ وسيله اى براى پرداخت آن نداشت .روزى طلبكار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود، آنقدر سخت گرفت كه مردمقروض با اشك جارى و دلى افسرده به خانه رفت . اين مرد همسايه اى يهودى داشت ، همينكه او را با وضعى پريشان مشاهده كرد، گفت : تو را به حق دين اسلام سوگند مى دهمبگو چه شده كه اين قدر ناراحتى ؟ جريان را برايش شرح داد. يهودى بهمنزل خود رفته و مبلغ بيست هزار درهم برايش آورد، گفت : اگر ما با هم از نظر ديناختلاف داريم ولى همسايه كه هستيم ، شايسته نيست همسايه من به رنج قرض گرفتارباشد. بدهكار آن پول را برداشت و پيش طلبكار آورد. طلبكار از اين سرعت در پرداخت پول تعجب كرد. از او پرسيد: از كجا تهيه كردى ؟جريان بر خورد همسايه يهودى را برايش نقل كرد، در اين موقع طلبكارداخل منزل شد و سند بدهكارى او را آورد. گفت : من از يك يهودى كه كمتر نيستم ، بگيرسند خود را من طلبم را به تو بخشيدم و هرگز مطالبه نخواهم كرد. طلبكار همان شب درخواب ديد قيامت به پا شده و نامه هاى اعمال در حركت است ، بعضى نامه عملشان به دستراست و برخى به دست چپ قرار مى گيرد. در اينحال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به اودادند. پرسيد: چه شد كه بدون حساب بايد وارد بهشت شوم ؟ گفتند: چون تو جوانمردى كردى و سند آن مرد نيكوكار را رد نمودى ما چگونه نامهعمل تو را ندهيم با اين كه بخشنده و مهربانيم ، همانطور كه تو از حساب او گذشتى ماهم از حساب تو مى گذريم ، طلبت را بخشيدى ما هم گناهان تو را بخشيديم .(106) |
آيا اوصاف او مطابق تورات بود يا نه ؟ مردى يهودى از پيامبر اكرم (ص ) چند دينار طلب داشت ، وقتى كهپول خود را مطالبه كرد، حضرت فرمود: من الان چيزى ندارم كه به تو بدهم . يهودى گفت : اى محمد! من از تو جدا نمى شوم تا اين كه طلبم را بدهى . پيامبر خدا فرمود: من هم با تو در اينجا مى نشنيم .رسول اكرم نشست تا اين كه نماز ظهر، عصر، مغرب ، عشا و صبح را در همانجا به جاىآورد. ياران پيامبر آن يهودى را تهديد مى كردند، حضرت به ياران خود فرمود: از اين مرد چه مى خواهيد؟ عرض كردند: يا رسول الله ! اين يهودى شما را حبس نموده است! رسول اكرم فرمود: پروردگار من مرا مبعوث نكرده كه در حق يهودى يا ديگرىظلم نمايم . وقتى كه صبح گرديد و هوا روشن شد، يهودى گفت : اشهدان لااله الله وحده لا شريك له و اشهدا ان محمدا عبده و رسوله نصف مالم را در راه خدا بخشيدم ، قسم به خدا من به شما چنين جساراتى را نكردم مگر بهجهت اين كه ببينم اوصاف تو مطابق است با آنچه در تورات ديده ام يانه ؟ زيرا خدافرموده : تولد محمد بن عبدالله در مكه و هجرتش در مدينه است ، غليظ القلب نيست فرياد زنندهنيست ، ناسزا نمى گويد. من شهادت مى دهم به وحدائيت پروردگار و اين كه تو پيامبرخدا هستى ، اين مال ، مال من است ، شما درباره آن آنطور حكم بفرماييد كه خدا فرموده است.(107) |
فرق مؤمن و منافق على (ع ) روزى با جمعى از ياران خود به قبرستان رفتند، و رو به آنان فرمودند: آيامى خواهيد چيزى را بر شما بنمايانم كه هرگز نديده ايد؟ عرض كردند: بلى يا اميرالمؤمنين ، حضرت بر سر قبر كهنه اى - كه نشان مى داد صاحبآن خيلى مدتها پيش رحلت نموده - رفت و فرمود: يا عبدالله ، قم باذن الله ، اى بنده خدا برخيز به اذنخدا. در همان حال قبر شكافته شد و پير مردى با محاسن سفيد از قبر بيرون آمد و عرض كرد السلام عليك يا ولى الله حضرت جواب او را داد و فرمود: چند سال است از دنيا رفته اى ؟ گفت : فدايت شوم ، سال نشده ، فرمود: چند ماه است ؟ عرض كرد، به ماه هم نرسيده ،فرمود: چند روز است ؟ گفت : روز هم نشده ، فرمود: چند ساعت ؟ عرض كرد به ساعت همنرسيده ، چون داخل قبر خود شدم بعد از سؤ ال نكيرين ، حورى خوب روى ، خوشصورتى را در قبر ديدم ، با وى در آويختم ، گردن بندى كه در گردن داشت پارهگرديد و دانه هاى آن متفرق شد صد دانه داشت ، من و اومشغول جمع كردن دانه ها شديم و هنوز تمام نكرده بوديم ، كه شما مرا خواستيد. حضرت فرمود: به جايگاه خود برگرد، خداوند از رحمت بى پايانش تو را بى نصيبنفرمايد. چون رفت ، فرمود: او صد سال است كه از دنيا رفته ومشغول برچيدن دانه هاى گردن بند خواهد بود تا قيام قيامت و عالم برزخ هم براى اونمودى ندارد. آنگاه حضرت سر قبرى كه تازه بود و گويا صاحب آن ساعتى پيش از دنيا رفته ، آمد وصاحب آن قبر را صدا زد. جوانى سياه روى با حالى زار از قبر بيرون آمد و گفت : السلامعليك يا اميرالمؤمنين ! حضرت جواب سلام او را داد و فرمود: جوان ! چند ساعتاست كه از دنيا چشم فرو بسته اى ؟ عرض كرد: فدايت شوم از ساعت گذشته ، فرمود:چند روز است ؟ گفت : از روز زيادتر است ، فرمود: چند ماه است ؟ عرض كرد: از ماه همبيشتر است . فرمود: چند سال است ؟ گفت : خيلىسال است ، آنقدر كار و زحمت و گرفتارى دارم كه خاطرم نيست چندسال است گويا صد سال باشد. حضرت فرمود: به جايگاه خود بر گرد و در حق او دعا فرمود. به بركت دعاى آن حضرتدر عقاب و عذاب او تخفيفى داده شد. على (ع ) فرمود: فرق ميان مؤمن و منافق همين قدر است . (108) |
بچه است يا جادوگر؟ قاسم بن عبدالرحمن گفت : به بغداد رفتم و مدتى در آنجا زندگى مى كردم . روزىجمعيت زيادى را ديدم كه ازدحام كرده ، راه مى روند و مى ايستند. پرسيدم : چه خبر است ؟گفتند: فرزند امام رضا(ع ) از اينجا عبور مى كند! من نگاه كردم ديدم در حالى كه بسياركم سن و سال است بر اسبى نشسته و حركت مى كند! با خود گفتم : خدا لعنت كند شيعيانرا كه مى گويند خداوند اطاعت از اين شخص را واجب كرده است . در همين لحظه آن بچه كه سوار بر اسب بود نزد من آمد و اين آيه را خواند: فقالوا اءبشرا منا واحد نتبعه انا اذا لفىضلال و سعر گفتند: آيا سزاوار است كه از بشرىمثل خودمان پيروى كنيم ، در اين صورت (اگر از او پيروى كنيم ) به گمراهى و ضلالتسخت در افتاده ايم . (109) با اين آيه به من فهمانيد كه كوچكى و بزرگى مطرح نيست ، دستور خدا بايد اجراشود، من در ذهن خود گفتم : او جادوگر است كه از درون من با خبر شد. در همين هنگام امامجواد(ع ) به سوى من بازگشت و اين آيه را خواند: القى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر اى عجب ! آيا در بين ما افراد بشر تنها بر او وحى رسيد (چنين نيست ) بلكه اومرد دروغگوى بى باكى است . (110) با اين آيه سحر را از خود نفى كرد. من تا اين كرامات را از او ديدم به حقانيت او ايمانآورده و شيعه شدم و از مذهب و مرام خود كه زيدى بود دست كشيدم . (111) |
توبه ابراهيم ادهم معمولا زندگى شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است . ابراهيم ادهم از پادشاهانبلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثنى بوده ،لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زيراتحمل سلطنت براى اهل دنيا آلوده به معاصى است . درباره علت توبه ابراهيم حرفهاى مختلفى گفته شده است . بعضى مى گويند: روزى از پنجره قصر خود تماشا مى كرد، مرد فقيرى را ديد كه درسايه قصر او نشسته ، كهنه انبانى با خود دارد، يك نان از سفره خود بيروى آورد وخورد و بر روى آن آبى نيز آشاميد، پس از آن راحت خوابيد: ابراهيم با مشاهده اينحال از خواب غفلت بيدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به اين مقدار غذا قناعت كند وبا كمال راحتى آرامش پيدا نمايد، من اين پيرايه هاى مادى را براى چه مى خواهم كه جزرنج و اندوه هنگام مرگ نتيجه اى ندارد؟ با همين انديشه دست از سلطنت و مملكت شسته ازبلخ خارج شد.(112) بعضى ديگر مى گويند: روزى او با لشكر خود براى شكار روانه صحرا شد. در محلىفرود آمده براى غذا خوردن سفره چيدند. در ميان سفره بزغاله بريان بود، ناگاه مرغىبر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پريد. ابراهيم گفت :از پى اين مرغ برويد و ببينيد اين مقدار گوشت را چه مى كند. عده اى از لشكر او پى آنمرغ را گرفتند. در آن نزديكى كوهى بود، مرغ پشت كوه به زمين نشست ، سربازان به آنجا رفته ،ديدند مردى را محكم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بريان را پيش او گذارده ، بامنقار خود كم كم مى كند و در دهانش مى گذارد. آن مرد را برداشته ، پيش ابراهيم آوردند واو حكايت خود را چنين شرح داد: - از اين محل عبور مى كردم ، عده اى سر راه بر من گرفته ، اين طور دست و پايم را بستندو در آنجا افكندند، مدت يك هفته است كه خداوند اين مرغ را ماءموريت داده برايم غذا مى آوردو به وسيله منقارش آب آماده كرده ، به من مى دهد تا اينكه افراد تو مرا بدينجاآوردند.ابراهيم از شنيدن اين وضع شروع به گريه كرده و گفت : در صورتى كهخداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در اين طور مواقعى روزى مى رساند،پس چه حاجت به اين زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم وحرص بيجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست كشيد و از صاحبانحال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و رياضت رسيد، كه شبها زنجير گران به گردنمى كرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از اين رو او را ادهم گفتهاند.(113) نقل كرده اند روزى خواست داخل حمامى شود. صاحب حمام چون لباسهاى كهنه و ژنده او راديد با خود گفت : دستش از مال دنيا تهى است ، اجازه ورود به حمام نداد. ابراهيم گفت :بسيار در شگفتم كسى را كه بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدونعمل و طاعت داخل بهشت نمايند؟(114) شقيق بلخى مى گويد: ابراهيم از من پرسيد: زندگى خود را بر چه پايه اى بنا نهادهاى ؟ گقتم : اگر روزى ام رسيد مى خورم ، اگر نرسيد شكيبا هستم . گفت : اين كار مهمىنيست ، سگهاى بلخ هم اينگونه اند. پرسيدم : تو چه مى كنى ؟ گفت : اگر روزى به مندادند ديگران را بر خود مقدم مى دارم و اگر ندادند شكر مى كنم .(115) |
عاقبت دروغگو احمد بن طولون دوران كودكى خود را مى گذرانيد. روزى پيش پدر خود آمد و اظهار داشت :پشت در عده اى بينوا و مستمند ايستاده اند. حواله اى براى آنها بنويس تا بگيرم و ميانشانقسمت كنم . طولون گفت : قلم و دوات بياور تا بنويسم . احمد رفت تا از اتاق ديگروسايل نوشتن بياورد كه ديد يكى از كنيزهاى پدرش با خادمىمشغول زنا هستند. چيزى نگفت ، قلم و دوات را برداشت و برگشت . كنيز با خودخيال كرد كه احمد جريان را به پدر خود خواهد گفت ، نيرنگى بكار زد، پيش طولون آمدهو گفت : احمد به من دست درازى كرد و با من خيال فحشا داشت . طولون گفته او را پذيرفت. نامه اى به يكى از خدام نوشت كه به محض رسيدن ، گردنحامل نامه را بزن . كاغذ را به دست احمد داد و گفت : فورا پيش فلان خادم ببر، احمد از مضمون آن بى خبربود، نامه را گرفت و آورد. در بين راه به همان كنيز بر خورد كرد، از احمد پرسيد: كجامى روى ؟ گفت : امير كار مهمى دارد و نامه اى فورى براى يكى از خدام نوشته ، آن را مىبرم . كنيز در خواست كرد نامه را به او بدهد تا زود برساند. احمد آن را داد او هم نامهرا به وسيله غلامى كه با او رابطه نامشروع داشت ، فرستاد. مقصودش اين بود كه اميررا بيشتر نسبت به احمد خشمگين كند. خادم نامه را به كسى كه بايد بدهد، رسانيد. او نيز به مجرد آگاهى از مضمون آن ،بدون تاءمل سرش را از تن جدا كرد و پيش امير آورد. طولون احمد را خواست و گفت : آنچه را واقع شده ، راست بگو. او هم داستان خادم را شرحداد، امير امر كرد كنيز را نيز كشتند و به كيفرعمل خود رساندند. ولى احمد نزد طولون موقعيت به سزايى پيدا نمود تا اين كه بهحكومت مصر و شام نائل آمد و دستورات او از فرات تا مغرب نافذ بود. يك صد و بيستهزار دينار خرج مسجدى كرد در بين مصر و قاهره ، براى دانشمندان و قاريان و صاحبانخانواده ، هر ماه ده هزار دينار شهريه قرار داد و براى كمك به مستمندان روزانه صد دينارتعيين كرد.(116) |
حلم امام حسين (ع ) شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد، چشمش به مردى كه دركنارى نشسته بود، افتاد. توجهش جلب شد. پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد: حسين بنعلى بن ابى طالب است . سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجبشد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار امامحسين (ع ) بنمايد. همين كه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين (ع ) بدون آن كه خشم بگيردو اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آن كه چند آيه ازقرآن مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض قرائت كرد، به او فرمود: ما براى هر نوع خدمت وكمك به تو آماده ايم . آنگاه از او پرسيد: آيا از اهل شامى ؟ جواب داد: آرى . فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آنرا مى دانم . پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى ، اگر احتياجى دارى حاضريم بهتو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم ، حاضريم تو را بپوشانيمو در صورت نياز پول در اختيارت بگذاريم . مرد شامى منتظر بود امام (ع ) با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى كردبا يك همچون گذشت و اغماضى روبرو شود. چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مىرفتم و اين چنين نپخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم . تا آن ساعت براى من ، در همه روىزمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسىاز حسين و پدرش محبوبتر نيست .(117) |
وفاى به عهد يا...؟ روزى نعمان بن منذر كه از پادشاهان عرب در زمان ساسانيان محسوب مى شد، به شكاررفته بود. در پى گورخرى اسب تاخت و از لشكر خود جدا ماند. روز سپرى شد و چشمشدر ميان بيابان به يك سياهى برخورد. به سويش روان شد، خيمه اى پلاسين مشاهده كردكه صاحب آن مردى از قبيله بنى طى به نام حنظله بود. همين كه نعمان به آنجا رسيد،گفت : جايگاهى هست كه شب را بياسايم ؟ حنظله پيش آمد و گفت : جان من فداى مهمان باد،بفرماييد. نعمان پياده شد، حنظله او را نشاند و اسبش را بست و قدرى كاه پيش اسبش ريخت. اين خانواده باديه نشين در ملك خود بيش از ميشى نداشتند كه با شير آن روزگار به سرمى بردند. حنظله به زن خود گفت : اين مرد شخصى بزرگ به نظر مى رسد، چگونه ازاو پذيرائى كنيم ؟ زن گفت : تو گوسفند را بكش و من قدرى آرد براى روز مبادا ذخيرهكرده بودم ، همان را نان مى پزم . حنظله ابتدا گوسفند را دوشيد و بعد آن را ذبح كرد. ازشيرش قدحى پر كرد و خدمت نعمان آورد. از گوشت آن غذايى تهيه كردند و با هزارانتشويش پيش نعمان بردند. آن شب نعمان را بسيار خدمت كردند، چون روز روشن شد، جامه پوشيد و بر اسب سوارگرديد. گفت : اى حنظله ! تو در مهماندارى و خدمتگزارى كوتاهى نكردى ، بدان منپادشاه عرب نعمان بن منذرم ، بايد كه به خدمت ما بيايى تا حق تو را بجا آوريم .حنظله تشكر و سپاسگزارى كرد. مدتى از اين جريان گذشت ، پيوسته بر خاطر نعمانمى گذشت كه اى كاش آن طايى بيايد تا حق مهمان نوازى او را بجا آورم . اتفاقا زمانى در باديه قحطى سختى روى داد. حنظله تنگدست شد و لازم گرديد باديهرا ترك گويد و به طرفى رود. زنش گفت : تو در خدمت پادشاه حقى دارى ، پيش او بروتا از فيض انعام و لطف او بهره مند گردى . حنظله به جانب نعمان حركت كرد. نعمان در هر سال دو روز را با شرايط خاصى براى خود تعيين كرده بود يكى را للّهللّه بؤ س مى ناميد؛ يعنى سختى . علت اين روز و اين نامگذارى اين بود كهپادشاه دو نديم و همنشين داشت كه در يك روز وفات كردند، مرگ آنها براى شاه خيلىگران تمام شد، لذا روز فوت آنها را بر خود شوم گرفته بود. از اين رو مكانى بناكرده بود بنام غريين و در همان روز (بؤ س ) هرسال با تمام سپاهيان به صحرا مى رفت . در جلو غريين مى ايستاد و به اولين كسى كهبرخورد مى كرد دستور قتلش را مى داد. اين قاعده و كار هرسال كسى را به كام مرگ مى فرستاد. از نوادر اتفاقات ، روزى كه حنظله خدمت نعمان رسيد همان روز بؤ س بود. نعمان هم بالشكر خود در صحرا ايستاده نگاه مى كرد. ناگاه از دور پياده اى را ديد كه مى آيد. چوننزديك شد چشمش به او افتاد، حنظله را شناخت . بسيار رنجيده خاطر شد كه چرا در چنينروزى آمد تا نتواند حق مهمان نوازيش را بدهد. به حنظله گفت : تو همان طايى نيستى كهدر باديه مرا مهمان كردى ؟ جواب داد آرى . نعمان گفت : چرا در اين روز آمده اى كه روز بؤس و سختى من است ؟ عرض كرد: پادشاه به سلامت باد، نمى دانستم امير را روزى است كهنظر او در آن روز به هر كس مى افتد، او را مى كشد. به خدا قسم اگر چشمم به قابوس جگر گوشه ام هم بيفتد او را مى كشم . اينك حاجت خودرا آنچه ميل دارى بخواه كه تو را زنده نخواهم گذاشت . حنظله گفت : نعمتهاى دنيا فداىجان من ، اگر پادشاه تمام خزائن خود را به من دهد، چون مرا مى كشد از آن چه فايده خواهمبرد؟ نعمان گفت : چاره اى نيست ، بايد تو را بكشم . گفت : چون به ناچار بايد مرابكشى مهلتى ده كه بروم اهل و عيال خود را ببينم و كار معيشت و زندگى آنان را آماده سازم، آنگاه به خدمت شما برگردم ، خواهى مرا بكش و خواهى مرا عفو كن . نعمان گفت : ضامنىبده كه اگر باز نيايى من او را به جاى تو بكشم . مرد طايى بيچاره متحير شد. به هركسى كه نگاه مى كرد تا شايد ضامن او شود. مردى از قبيله بنى كلب كه او را قراد بناجدع مى گفتند، چون فروماندگى او را ديد گفت : پادشاها! من ضامنش مى شوم كه اگرتا سر يك سال در هين روز نيامد، هر حكم در حق من خواهى انجام ده . نعمان حنظله را پانصدشتر بخشيد و باز گرداند، همين كه مدت يكسال به سر آمد، يك روز باقى مانده بود كه مدت قرار داد تمام شد، نعمان به قرادگفت : تو را از جمله هلاكت شدگان مى بينم . قراد جواب داد:
اگر چه اول امروز گذشت ولى فردا براى كسى كه به انتظار آن را دارد،نزديك است . صبگاه نعمان با سپاه خود سوار گرديد و بنا به عادت هميشگى به طرف غريين راهافتاد، قراد را نيز با خود همراه برد، دستور داد او را براى سياست آماده كنند عده اى ازنزديكان نعمان گفتند: امير در كشتن او نبايد عجله كند تا تمام روز به پايان برسد وآخرين اشعه خورشيد ناپديد گردد، آنگاه حكم امير بر وى نافذ است . نعمان مى خواست او را بكشد تا مرد طايى جان به سلامت برد، چون از وزراء اين سخن راشنيد در كشتنش توقف كرد تا هنگامى كه آفتاب فرو رفت و نزديك بود آخرين اشعه آنناپديد شود، جلاد بالاى سر قراد ايستاده و شمشيرى برهنه در دست داشت . تمام همراهاننعمان منتظر پايان اين پيشامد بودند، قراد بر روى زمين نشسته و با چشم حسرت باربه اطراف خود نگاه مى كرد، شايد يك دقيقه ديگر بيش نمانده بود كه با ناپديد شدنآخرين شعاع خورشيد عمر قراد هم به سر آيد، ناگاه از دور سوارى نمايان گرديد.نعمان به جلاد گفت : منتظر چيستى ؟ وزراء گفتند: صبر بايد كرد تا آن شخص برسد.چيزى نگذشت كه مردى را ديدند با عجله تمام مى آيد. همين كه نعمان او را ديد چون ازآمدنش رضايتى نداشت گفت : اى احمق ! چه چيز تو را بر آن داشت بعد از آن كه از چنگمرگ خلاص گشتى ، باز آمدى ؟ گفت : وفادارى به پيمان مرا وادار به آمدن كرد. نعمانپرسيد: داعيه تو بر وفادارى و حق شناسى چه بود؟ حنظله جواب داد: دين من . نعمان گفت : چه دين دارى ؟ پاسخ داد: دين عيسى (ع ). نعمان تقاضا كرد آن را بر منعرضه بدار. حنظله قدرى از مزاياى دين خود را شرح داد. نعمان گفت : اين دين حق بوده وما از آن غافل بوده ايم ؟ در همان حال ، ايمان آورد و ترك بت پرستى كرد. دستور دادغريين را خراب كنند. گفت : به خدا قسم نمى دانم از شما دو نفر كدام وفادارتر هستيد؟ تو كه بدون شناختقبلى ، ضامن او شدى يا او كه از چنگال مرگ خلاصى يافته بود و بار ديگر خود را درغرقاب فنا انداخت ؟. براى من روا نبود شما را بكشم ، از هر دو پذيرايى نمود و جايزهداد. به بركت جوانمردى قراد و وفادارى حنظله ، آن سنت و رويه ناپسند از بين رفت .(118) |
دستى كه به صورت پيامبر - ص - سيلى زد! روزى پيامبر خدا - ص - از مدينه طيبه بيرون رفت ، ديد كه مرد عربى سر چاهى براىشتر خود آب مى كشد. فرمود: آيا اجير مى خواهى كه براى شترت آب بكشد؟ عرض كرد:بلى . به هر دلوى سه خرما اجرت ميدهم . حضرت راضى شد، يك دلو آب كشيد و سهخرما اجرت گرفت ، سپس هشت دلو ديگر كشيد كه ريسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد.مرد عرب غضبناك شده ، جسارت كرد و سيلى به صورت مباركرسول خدا - ص - زد و بيست و چهار خرما به پيامبر خدا مزد داد. آن بزرگوار دست خود راميان چاه كرد و دلو را بيرون آورد. چون اعرابى اين حلم و حسن خلق را از پيامبر ديد دانستكه آن حضرت بر حق بوده ، لذا رفت و كاردى پيدا كرد، آن دستى را كه به پيامبرجسارت كرده بود قطع نمود و غش كرد و بر زمين افتاد. قافله اى از آن راه مى گذشتند، ديدند دست اين شخص قطع شده و خودش غش كرده وافتاده است . آنان پياده شدند و آب به صورتش پاشيدند، وقتى كه به هوش آمد، گفتند:تو را چه شده ؟! گفت : به صورت پيامبر سيلى زده ام ، مى ترسم كه دچار عقوبت شوم! برخاست و دست قطع شده خود را به دست ديگر گرفت . جهت رسيدن به خدمت پيامبر راهىمدينه شد، وقتى به مدينه رسيد، ديد عده اى از اصحاب در جايى نشسته اند، پرسيدند:چه مى خواهى ؟ گفت : به پيامبر خدا حاجتى دارم . سلمان او را به خانه فاطمه زهرا(س )برد، ديد پيامبر خدا نشسته و حسنين را روى زانوى مقدسش جاى داده است . اعرابى عذر خواهى نمود! پيامبر خدا فرمود: پس چرا دستت را قطع كرده اى ؟ عرض كرد:من دستى را كه به صورت نازنين شما سيلى زده باشد نمى خواهم . پيامبر فرمود: اسلامبياور و به يگانگى خدا اقرار كن . عرض كرد: اگر شما بر حقيد دست قطع شده مرابه حال اول برگردانيد و شفا دهيد. پيامبر اكرم - ص - دست قطع شده اش را به موضع خود گذاشته ، فرمود: بسمالله الرحمن الرحيم و نفسى كشيده ، دست مبارك خود را به موضع قطع شدهماليد، دست آن عرب به حال اول بازگشت و اعرابى شهادتين به زبان جارى كرد واسلام آورد.(119) |
چرا شيعه شدى ؟ شخصى به نام عبدالرحمان در اصفهان زندگى مى كرد كه شيعه بود. روزى از اوپرسيدند: كه چرا مذهب شيعه را پذيرفته و قائل به امامت و رهبرى امام هادى (ع ) شده اى؟ گفت : دليلى دارد و آن اين كه : من مرد فقير و داراى جراءت و جسارت بودم و حرف خودرا در هر شرايطى بيان مى كردم . تا اين كه من و عده اى ديگر را از اصفهان بيرونكردند. ما براى شكايت پيش متوكل رفتيم . روزى كنار كاخمتوكل ايستاده بوديم تا ما را اجازه ورود دهد، ديدم شخصى را نزدمتوكل مى برند. پرسيدم اين شخص كيست ؟ گفتند: او از اولاد على است و شيعيان او را امامخود مى دانند، متوكل او را احضار كرده تا بهقتل برساند. من با خود گفتم : همين جا مى ايستم تا او را از نزديك ببينم . مردم دو طرفراه صف كشيده بودند و او را نگاه مى كردند. وقتى چشمم به جمالش افتاد در قلبم علاقهاى نسبت به او احساس كردم و دعا كردم كه خدا شر ماءمون را از او دور كند. وقتى به كنار من رسيد صورتش را به طرف من كرد و گفت : دعايت مستجاب شد و عمرتطولانى و مال و اولادت زياد خواهد شد! من بر خود لرزيدم و رفقايم پرسيدند: جريان چهبود؟ گفتم : خير است و از نيت و دعاى قلبى خودم چيزى به آنها نگفتم . وقتى كه به اصفهان بازگشتيم خداوند مرا مورد عنايت قرار داد،اموال زيادى برايم فراهم شد بطورى كه فقط اموالى كه در خانه دارم يك ميليون درهماست و ده فرزند هم خدا به من عنايت فرمود و بيش از هفتادسال از عمرم مى گذرد. به اين خاطر شيعه وقائل به امامت او شدم ؛ چون بر آنچه در قلبم گذشت ، آگاه بود و دعايش در حق منمستجاب شد. (120) |
خون يا شير؟ روزى حضرت امام حسن عسگرى (ع ) شخصى را پيش طبيبمتوكل فرستاد كه او زبده ترين و واردترين شاگردانش را بفرستد تا آن حضرت رافصد كند. طبيب متوكل كسى را نزد آن حضرت فرستاد كه علم طب را خوب وارد بود و بيش از صدسال از عمر وى گذشته بود. آن مرد مى گويد: چون نزد آن آقا رفتم ، رگاكحل او را فصد نمودم . همانطور خون بيرون مى آمد تا تشتى بزرگ مملو از خون شد.بعد فرمود: جريان خون را قطع كردم و تا عصر ماندم ، مرا خواست و فرمود: رگ رابگشا، رگ را گشودم ، دو مرتبه آنقدر خون آمد تا تشت پر شد، دوباره فرمود: جريانخون را قطع كردم و تا صبح در منزل آن آقا ماندم چون صبح شد باز مرا خواست و فرمود:رگ را بگشا: چون گشودم اين بار از دست آن حضرت خونمثل شير سفيد بيرون آمد تا آن كه تشت را پر كرد، سپس به امر آن حضرت خون را قطعكردم و مرا مرخص گردانيد. من پيش استادم كه رفتم اين جريان را براى اونقل كردم ، او گفت : حكما اتفاق كرده اند كه بيشترين خونى كه در بدن انسان مى باشد،هفت من است و اين مقدار خون كه تو مى گويى اگر از چشمه آبى هم بيرون آمده بود عجيببود و عجيب تر آن كه مى گويى بار سوم خونمثل شير سفيد بيرون آمده است . ساعتى فكر كرد و بعد هم سه شبانه روزمشغول خواندن كتابهاى مختلف شد تا شايد براى اين جريان راهى پيدا كند ولى بهچيزى دست پيدا نكرد. آنگاه گفت : امروز در عالم مسيحيت و در ميان نصرانيها كسى عالم تر به علم طب از راهب ديرعاقول نيست ، جريان فصد آن حضرت را در كاغذى نوشت و به من داد تا براى آن راهبببرم . من پيش آن راهب رفتم ، و كاغذ را به او دادم . وقتى نامه را خواند از دير بيرون آمدو گفت : تو آن شخص را فصد كردى ؟ گفتم : بله ! گفت : طوبى لامك ؛ خوشا به حال مادرت . آنگاه بر شتر خود سوار شد و خدمت آنحضرت رسيد و مسلمان شد. سپس به نزد طبيبمتوكل آمد و گفت : مسيح را يافتم و به دست او اسلام آوردم . طبيب گفت : مسيح را يافتى ؟ گفت : آرى او يا مسيح است يا نظير اوست ، به درستى كه درعالم ، كسى غير از مسيح اين فصد را به جا نياورده و اين شخص در آيات و براهين نطيرمسيح است . اين سخن را بگفت : و پيش آن حضرت برگشت و در خدمت آن آقا بود تا رحلتكرد.(121) |
مقام توبه كننده نزد خدا قصابى علاقمند به دختر همسايه اش شده بود. روزى كه پدر و مادر دختر او را براىكارى به روستايى فرستاده بودند، قصاب نزد آن دختر رفت و خواست به او نزديكشود، اما آن دختر به او گفت : علاقه من به تو بيش از علاقه تو به من مى باشد، ولىمن از خدا مى ترسم ! قصاب گفت : عجب تو از خدا مى ترسى ، اما من از خدا نترسم ؟!آنگاه توبه كرد، دختر را تنها گذاشت و به طرف روستاى خود حركت كرد. هوا بسيار گرم بود، تشنگى شديد بر قصاب عارض شد بطورى كه نزديك بود هلاكشود. در اين هنگام پيامبر آن زمان را ديد و از او كمك خواست . پيامبر گفت : بيا تا از اينخدا بخواهيم كه ابرى بفرستد تا در سايه آن راه برويم و به آبادى برسيم . قصابگفت : من كه كار خيرى نكرده ام تا دعايم مستجاب شود. پيامبر گفت : من دعا مى كنم و توآمين بگو. پيامبر دعا كرد و قصاب آمين گفت . ناگاه ابرى آمد و تا آبادى شان بر سرآنها سايه افكند و چون به نقطه جدايى رسيدند، قصاب از پيامبر خداحافظى كرد كهبه خانه خود برود، ابر هم بر بالاى سر او رفت . پيامبر خدا نزد قصاب بازگشت وبه او گفت : ابر بالاى سر تو آمد، بگو كه چه عملى انجام داده اى ؟ قصاب جريان خودرا بازگو كرد. پيامبر خدا فرمود: توبه كننده در نزد خدا مقام و منزلتى دارد كه براى احدى از مردم چنان منزلتىوجود ندارد. (122) |
چرا انتقام مرا نمى گيرى ؟ شخصى گمركچى ، يكى از شيعيان را كه مى خواست به زيارت قبر على (ع ) برود،اذيت كرده و او را به شدت كتك زد. مرد شيعه كه به سختى مضروب و ناراحت شده بود،گفت : به نجف مى روم و از تو به آن حضرت شكايت مى كنم . گمرگچى گفت : برو هرچه مى خواهى بگو كه من نمى ترسم . مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را به قبر مطهر اميرامؤمنين رسانيد و پس از انجاممراسم زيارت ، با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى اميرمؤمنان ، بايد انتقام مرااز گمركچى بگيرى . مرد، در طى روز، چند بار ديگر به حرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد.آن شب در عالم خواب آقايى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند ماهشب چهارده حضرت مى درخشيد. حضرت ، مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجهحضرت شده ، پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت فرمود: من على بن ابى طالب هستم ، آيا ازگمركچى شكايت دارى ؟ مرد عرض كرد: بله اى مولاى من ، او به خاطر دوستى شما، مرابه سختى آزرده است و من از شما مى خواهم كه از او انتقام مرا بگيريد. حضرت فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. مرد عرض كرد: از خطاى او نمى گذرم .حضرت سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از مرد خواست كه گمركچى را عفو كند، امادر هر بار، مرد با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد مرد خواب خودرا براى زائرين تعريف كرد، همه گفتند: چون امام فرموده كه او را ببخشى ، از فرمانامام سرپيچى نكن . باز هم مرد، حرفهاى ديگران راقبول نكرد و دوباره به حرم رفت و خواسته اش را يك بار ديگر تكرار كرد. آن شب هم ،مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى گفت : از خطاى گمركچى بگذر. اينبار نيز، آن مرد حرف امام را نپذيرفت . شب سوم امام به او فرمود: او را ببخش ؛ زيرا كار خيرى كرده است و من مى خواهم تلافىكنم . مرد پرسيد: مولاى من ، اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است ؟ حضرت اسماو و پدر و جدش را گفت و فرمود: چند ماه پيش در فلان روز و فلان ساعت ، او بالشكرش از سماوه به سمت بغداد مى رفت ، در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، ازاسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان لشكرش پا برهنه حركت نمودتا اين كه گنبد از نظرش ناپديد شد. از اين جهت ، او بر ما حقى دارد و تو بايد او راعفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم . مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به شهر خود مراجعت نمود. چوندر ميان راه به گمركچى رسيد، او پرسيد: آيا شكايت مرا به امام كردى ؟ مرد پاسخ داد:آرى ، اما امام تو را به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان نموده بودى ، عفو كرد.سپس ماجرا را بطور دقيق براى وى بازگو كرد. وقتى گمركچى فهميد كه خواب مرددرست و مطابق واقع مى باشد، بلند شد و دست و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت : بهخدا قسم ، هر چه امام فرموده حق و راست است . سپس او از عقيدهباطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد، و به همين مناسبت تمام زائران را سه روزمهمان كرد. آنگاه همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤمنين (ع ) رفت و در نجف ، هزار ديناربين فقراى شيعه تقسيم نمود و بدين ترتيب عاقبت به خير شده و به راه راست هدايتگرديد.(123) |
آن چه عددى است كه ...؟ شخصى يهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسيد: يا على عددى را به من بگو كهقابل تقسيم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن كه در تقسيم براين اعداد، باقيمانده بياورد. على (ع ) به او فرمود: اگر چنين عددى را به تو بگويم ، اسلام راقبول مى كنى ؟ مرد يهودى گفت : آرى . فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب كن ، همان عددى خواهد شد كه تو مىخواهى . مرد يهود 7 روز هفته را در 360 روزسال ضرب كرد(124)، حاصل عدد 2520 شد كهقابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد، بدون آن كه چيزى باقى بماند. يهودى ، پس از شنيدن اين پاسخ صحيح و مشكل ، طبق تعهد خود اسلام راقبول كرد. (125) |
پنجاه سال در جستجوى تو بوده ام بريهه (يا بريه ) از دانشمندان و راهبان بزرگ مسيحى بود. هشام بن حكم يار و شاگردبرجسته امام صادق و امام كاظم - عليهماالسلام - در باره اسلام ناب با او مباحثات طولانىكرد و سرانجام او را به خدمت امام موسى بن جعفر (ع ) آورد و ماجراى بحثهايش را بابريهه به عرض امام (ع ) رسانيد. امام كاظم (ع ) به بريهه كه بزرگ مسيحيان آن عصر بود، فرمود: تا چه اندازه بهكتاب آسمانى مذهب خودتان (انجيل ) آگاهى دارى ؟ عرض كرد: كاملا بر آن آگاهى دارم .امام فرمود: آگاهى تو به معانى انجيل تا چه اندازه است ؟ در پاسخ گفت : من اطمينانكامل در آگاهى وسيع خود به معانى انجيل دارم . امام كاظم (ع ) مقدارى از انجيل را خواند، بريهه آنچنان مجذوب شد كه همان دم عرض كرد:مدت پنجاه سال است كه در جستجوى تو يا مثل تو بوده ام و امروز گمشده ام را يافتم .ناگاه شهادتين را بر زبان جارى ساخت و قبول اسلام كرد، همسر او هم پس از اطلاع ازاين جريان به اسلام ايمان آورد. (126) |
چرا رنگت پريد در ميان بنى اسرائيل ، زنى آلوده و ناپاك ، به قدرى زيباروى بود كه هر كس او را مىديد، فريفته او مى شد. در خانه او هميشه باز بود. خودش بر تختى روبروى در خانهمى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب كند. هر كس كه مى خواست بر او وارد گردد و بااو آميزش كند، مى بايست قبلا ده دينار بپردازد. روزى عابدى وارسته ، از جلو خانه او عبور كرد كه ناگاه چشمش بهجمال دل آراى آن زن آلوده افتاد. به يك نظر شيفته او شد و بى اختيار وارد خانه گشت .از آنجا كه پول نداشت ، پارچه اى را كه به همراه داشت فروخت و ده دينار را پرداخت وروى تخت كنار آن زن نشست . همين كه دست به سوى آن زن دراز كرد، با خود گفت : خداى بزرگ الان مرا در حالى مىبيند كه غرق در گناه و كار حرامم ، اى واى ! ديدى كه با اينعمل ، تمامى عباداتم از بين رفت و... از شدت ناراحتى در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پريد، وضع عجيبى پيداكرد و... زن آلوده به او گفت : چه شد؟ چرا رنگت پريد؟ چرا يك دفعه دگرگون شدى ؟عابد گفت : من از خدا مى ترسم . اجازه بده از خانه بيرون روم . زن گفت : واى بر تو!مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند، و تو كهبه اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟ عابد گفت : من از خدا مىترسم ، پولى كه به تو دادم حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بيرون روم . او سرانجام اجازه داد. عابد با حالى پريشان در حالى كه از خوف خدا آه و ناله مى كرد،فرياد مى زد: واى بر من ! خاك بر سر من ! واى ... واى ... و از خانه بيرون رفت . همين حال و وضع عجيب عابد، خوف و وحشتى غيرقابل انتظار در دل آن زن به وجود آورد و با خود گفت : اين مرد با آن كه مى خواستنخستين گناه را مرتكب شود اين طور از خدا ترسيد كه نزديك بود هلاك شود، ولى منسالهاست كه دامنم آلوده و غرق در گناهم . همان خدايى كه عابد از او ترسيد، خداى من نيزهست . من بايد بيش از او، از خدايم ترسان باشم . همان دم پشيمان شد و از گناهانگذشته اش توبه حقيقى كرد و در خانه را به روى خود بست ، لباس كهنه اى پوشيد،و مشغول عبادت خداى توبه پذير گرديد. بعد از مدتى با خود گفت : اگر من به سراغ آن عابد بروم وحال خود را بگويم ، شايد با او ازدواج كنم و در حضور او احكام ومسائل دينى را بياموزم و او ياور خوبى در عبادت و پاك سازى من گردد و جبران گذشتهام را نمايم . اموال و خادمان و اثاثيه خود را بر داشت و وارد روستايى شد كه عابدمذكور در آنجا بود و از محل سكونت عابد جويا شد. به عابد خبر دادند كه زنى درجستجوى تو است ، عابد از خانه بيرون آمد، وقتى كه آن زن را ديد، به ياد گناهش افتادو از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد. زن محزون و غمناك شد، با خود گفت : من از خانه ام به خاطر اين عابد بيرون آمدم تا بااو ازدواج كنم ، ولى چنين پيش آمد. از مردم پرسيد: آيا عابد فاميلى دارد؟ به او گفتند: اوبرادرى صالح و نيكوكار ولى تهيدست و فقير دارد. آن زن به سراغ برادر عابد رفت وبا او ازدواج كرد و از او داراى پنج فرزند گرديد. (127) |
چهل سال گناه در دوران حضرت موسى (ع ) در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد. مؤمنين هفتاد مرتبهبه استسقاء و طلب باران رفتند، دعايشان مستجاب نشد، يك شب موسى بن عمران به كوهطور رفت و مناجات و گريه زيادى كرد و بعد عرض كرد: پروردگارا! اگر مقام ومنزلت من در نزد تو بى ارزش شده ، از تو مى خواهم به مقام پيامبرى كه وعده دادى درآخر الزمان مبعوث كنى ، باران رحمتت را بر مانازل فرما. خطاب آمد: اى موسى ! مقام و منزلت تو در نزد ما بى ارزش نشده ، تو در پيش ما وجيه وآبرومندى ، ليكن در ميان شما شخصى است كه مدتچهل سال است آشكارا معصيت مرا مى كند، اگر او را از ميان خود بيرون كنيد من باران رحمتمرا بر شما نازل مى كنم . موسى (ع ) در ميان بنى اسرائيل فرياد بر آورد: اى بنده اى كهچهل سال است معصيت پروردگار مى كنى ، از ميان ما بيرون رو تا خداوند باران رحمتش رابر ما نازل كند كه به خاطر تو ما را از رحمتش محروم كرده است . آن مرد عاصى نداى حضرت موسى را كه شنيد، فهميد او مانعنزول رحمت الهى است ، با خود گفت : چه كنم اگر بمانم خداوند رحمت نمى فرستد، واگر از ميان آنها بيرون بروم ، مرا خواهند شناخت و آنگاه رسوا و مفتضح خواهم شد. عرضكرد: الهى مى دانم كه معصيت تو را كردم ، از روىجهل و نادانى گناه و عصيان كردم ، حال به درگاه با عظمت تو آمده ام در حالى كه ازكرده ها و اعمال خود نادم و پشيمانم ، توبه كردم ، قبولم نما و به خاطر من رحمتت را ازاين جماعت منع نكن !! هنوز سخنش تمام نشده بود كه ابرى ظاهر شد و باران زيادى باريد. حضرت موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! تو باران رحمت بر مانازل كردى با آن كه كسى از ميان ما بيرون نرفت ، خطاب رسيد: اى موسى ! همان كسىكه به خاطر او رحمتم را از شما قطع كردم ،حال به واسطه او براى شما رحمتم را فرو فرستادم . موسى عرض كرد: خدايا آن بندهات را به من نشان بده ، خطاب آمد: اى موسى ! من او را در حالى كه گناه و معصيت مى كردرسوا نكردم ، حال كه توبه كرده مفتضح نمايم ؟ اى موسى ! من نمام و سخن چين را دشمنمى دارم و مى گويى خود نمامى كنم ؟ (128) |
|
|
|
|
|
|
|
|