بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

فصل دوم در بيان قصه گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزاتآن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است .
حق تعالى وحى فرموده است كه و حشر لسليمان جنوده من الجن والانس والطير فهميوزعون يعنى : جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنيان و آدميان ومرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند، حتىاذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنودهو هم لا يشعرون تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه : اى گروه مروان! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى، فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت علىوعلى والذى وان اعمل صالحا ترضيه وادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين (280) پس سليمان تبسم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت : پروردگارا! مراالهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر ومادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را وداخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايسته خود.
بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف ؛ و بعضى گفته اند كه : در شام بود (281).
على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : چون باد تخت آن حضرت را برداشت ،گذشت بر وادى موران ، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن .
چنانچه حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مىرويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است ، و اگر خواهندشتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد (282).
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چونمورچه آن سخن را گفت ، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه برروى هوا راه مى رفت ، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن راحاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم ؟
گفت : بلى مى دانستم .
فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى :داخل خانه هاى خود شويد؟
گفت : ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدادور شوند. پس مورچه گفت : تو بزرگترى يا پدر تو داود؟
حضرت سليمان گفت : بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من .
مورچه گفت : پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدرتو؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .
مورچه گفت : از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى دردل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داودناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، اما جراحت پدر تو سببكمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبهكمال او برسى .
پس مورچه گفت : مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان توگردانيد؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .
مورچه گفت : از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگرهمه چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هر آينههمه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.
پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السلام تبسم فرمود و خنديد از سخنان آن (283).
اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چهمرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبه و متذكر مى گرداند، و مورچه ضعيف را واعظسليمان با آن عظمت شاءن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساسمنبع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همه احوال نزد خداوندذوالجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شاءنه واجل امتنانه .
چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : روزى حضرت سليمان با جنيان و آدميان براى طلب ياران به صحرا رفت، پس گذشت به مورچه لنگى به بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوىآسمان بلند كرده بود و مى گفت : ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پسما را مؤاخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست .
پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حق شماقبول كردند (284)؛ و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند (285).
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلاممنقول است كه : اين كاكلى كه بر سر قبره يعنى هوجه هست ، از دست ماليدن حضرتسليمان است و سببش آن بود كه : روزى نرى با ماده خواست كه جفت شود و مادهقبول نمى كرد، پس آن نر گفت : از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از مافرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخمبگذارد نر از آن پرسيد كه : در كجا مى خواهى تخم را بگذارى ؟
ماده گفت : مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم .
نر گفت : من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيندنداند كه تخم گذاشته اى ، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى .
پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست ، چون نزديك شد كه جوجه برآوردناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكندهاند، پس ماده به جفت خود گفت كه : اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند ايمن نيستم ازآنكه تخم مرا پامال كنند.
نر گفت : سليمان مرد رحيمى است ، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهانكرده باشى ؟
گفت : بلى ، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام ، آيا تو چيزى دارى ؟
نر گفت : بلى ، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاهداشته ام .
ماده گفت كه : تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راهسليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوستمى دارد.
پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند وبر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش برايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا مادهبر آن نشست و از احوال ايشان سؤ ال نمود، چوناحوال خود را عرض كردند هديه ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگرگردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشانكشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست باميمنت آن حضرت بهم رسيد (286).
مؤلف گويد كه : در اين قصه و قصه مور ممكن است كه توهم ايشان از لشكر حضرتسليمان با آنكه حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بودهباشد يا به توهم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت برزمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصه مورچه جواب ديگرى براى اينشبهه ظاهر مى شود، غافل مباش .
و به روايت ديگر منقول است كه : خرج مقررى هر روزه حضرت سليمان هفت كر بود، پسحيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت : اى سليمان ! امروز مرا ضيافت كن .
حضرت سليمان فرمود كه آذوقه يك ماهه لشكر خود را براى او حاضر كردند در كناردريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همه آن آذوقه راخورد و گفت : اى سليمان ! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزه من بود.
پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريامثل تو جانورى در بزرگى هست ؟
گفت : هزار گروه هستند مثل من .
پس حضرت گفت : سبحان الله الملك العظيم (287).
و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با ماده خود گفت : چرا نمى گذارىبا تو جفت شوم ؟ اگر خواهم قبه سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در درياافكنم .
چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسم نمود وحكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه : آيا آن دعوى كهكردى بعمل مى توانى آورد؟
گفت : نه يا رسول الله ! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود،و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.
پس سليمان عليه السلام با ماده خطاب فرمود كه : چرا با او مضايقه مى كنى در آنچهمى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟
گنجشك ماده گفت : اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست ، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كندزيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.
پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست وچهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالىدل او را از لوث محبت غير پاك گرداند و مخصوص محبت خود گرداند (288).
و در روايت ديگر وارد شده است كه : روزى سليمان عليه السلام شنيد كه گنجشك نرىبا ماده مى گويد كه : نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامتفرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم .
حضرت سليمان عليه السلام از سخن او تعجب كرد و گفت : اين نيت خير آن گنجشك ازپادشاهى من بهتر است (289).
و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه : مى گويد كه : مننيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.
و فاخته اى صدا زد، گفت : مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.
و طاووسى صدا زد، فرمود كه : مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى .
و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.
و صرد - كه جانورى است در نخلستان مى باشد - صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفاركنيد اى گناهكاران .
و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه : هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.
و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه : كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او رابيابيد.
و كبوترى خواند، فرمود كه : مى گويد: سبحان ربى الاعلىمل ء سمواته و ارضه .
و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: سبحان ربى الاعلى .
و فرمود كه : كلاغ بر عشاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد:كل شى ء هالك الا وجهه يعنى : همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى .
و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.
و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همت او بهتحصيل دنيا مصروف باشد.
و وزغ مى گويد: سبحان ربى القدوس .
و باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده .
و دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى (290).
فصل سوم در بيان قصه آن حضرت است با بلقيس  
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست ، جميعمرغان كه حق تعالى مسخر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هركه تخت آن حضرت حاضر بود، پس ‍ روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آنآفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حقتعالى فرموده است كه و تفقد الطير فقال مالى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين(291) (292) يعنى : جستجو نمود مرغان را، پس گفت : چيست مرا كه نمى بينم هدهدرا بلكه او غائب است و حاضر نيست لا عذبنه عذابا شديدا البته او را عذابخواهم كرد عذابى سخت ، مروى است كه : يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم(293)، او لادبحنه يا او را ذبح مى كنم ، او لياءتينى بسلطان مبين (294)يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر.
فمكث غير بعيد پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد و حضرت سليمان عليهالسلام از او پرسيد: كجا بودى ؟ فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سباء بنياءيقين (295) پس گفت هدهد كه : دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم توبه آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقنى كه در آنشكى نيست ، انى وجدت امراه تملكهم واءوتيت منكل شى ء ولها عرش عظيم (296) بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاهايشان است - يعنى : بلقيس ‍ دختر شراحيل بن مالك - و او داده شده است از هر چيز كهپادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ ، وجدتها و قومهايسجدون للشمس من دون الله يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براىآفتاب بغير از خدا وزين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عنالسبيل فهم لا يهتدون * الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب ء فى السموات والارض و يعلمما تخفون و ما تعلنون (297) و زينت داده است از براى ايشان شيطاناعمال قبيحه ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق ، پس ايشان هدايت نمى يابندبسوى حق ، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مىآورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مىكنند الله لا اله لا هو رب العرش العظيم (298) خداوند عالميان كه بجز اوخداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است .
قال سنظر اصدقت ام كنت من الكاذبين (299) سليمان گفت : بزودى نظر خواهيم كردكه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان ؟، اذهب بكتابى هذا قالقهاليهم ثم عول عنهم فانظر ماذا يرجعون (300) ببر نامه مرا اينك ، پس بيندازآن را بسوى ايشان ، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب ايننامه چه مى گويند؟، قالت يا ايها الملؤ انى القى الى كتاب كريم * انه منسليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم * الا تعلوا على و اءتونى مسلمين (301).

و على بن ابراهيم رحمه الله عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه : او بر تخت عظيمىنشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد. سليمان عليه السلام گفت : نامه را از بالاىقبه او بينداز.
پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنه قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت ، پس چوننامه را خواند ترسيد و رؤ ساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است :اى گروه اشراف لشكر من ! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم وبزرگوار - على بن ابراهيم گفته است : يعنى مهر كرده شده (302)، و از حضرتصادق عليه السلام منقول است كه : از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند (303) -بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السلام و در ابتداى آن نوشته است بسمالله الرحمن الرحيم ، و مضمون نامه آن است كه : سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوىمن اسلام آورندگان و انقياد كنندگان .
قالت يا ايها الملؤ افتونى فى امرى ما كنت قاطعه امرا حتى تشهدون (304)بلقيس گفت : اى بزرگواران ! فتوى دهيد مرا در كار من ، نبودم من جزم كننده و امضاكننده امرى را تا شما حاضر شويد.
قالوا نحن اولوا قوه و اولوا باس شديد والامر اليك فانظرى ماذا تاءمرين (305) گفتند: ما صاحب قوتيم و صاحب باءس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امربسوى توست و اختيار با توست ، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم .
و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كهبا ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركرده هزار نفر بودند از لشكريان او (306).
قالت ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها وجعلوا اعزه اهلها اذله و كذلك يقعلون (307)
بلقيس گفت : بدرستى كه پادشاهان چونداخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزاناهل آن شهر را ذليل مى گردانند، پس خدا تصديققول او فرمود كه : چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است .
چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه : پس بلقيس ‍ به قوم خودگفت : اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيستزيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد (308).
وانى مرسله اليهم بهديه فناظره بم يرجع المرسلون (309) وبدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مىآورند رسولان من .
على بن ابراهيم گفته است : بلقيس گفت : هديه مى فرستم ، اگر پادشاه است ،ميل به دنيا مى كند و هديه ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ماغلبه شود. پس حقه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقه گوهر گرانبهاىبزرگ بود و به رسول خود گفت كه : بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر راسوراخ كند.
چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليهالسلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشتهرا از طرف ديگر بيرون برد (310).
فلما جاء سليمان قال اتمدوننى بمال فما آتانى الله خير مما آتاكمبل انتم بهديتكم تفرحون (311) پس چونرسول بلقيس به نزد سليمان عليه السلام آمد، سليمان گفت : آيا مرا امداد و اعانت بهمال خود مى كنيد؟! پس آنچه خدا به من عطا كرده است بهتر است از آنچه به شما داده استبلكه شما به هديه خود شاد مى شويد.
ارجع اليهم فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخر جنهم منها اذله و ههم صاغرون (312)
يعنى : برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان ، پس البته من خواهم آمدبسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهمكرد ايشان را از شهر خود با مذلت و خوارى .
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چونرسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوت سليمان عليه السلام را براى اوبيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آنحضرت روانه شد (313).
چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است، آن حضرت به جنيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت : مى خواهم پيش از آنكه بلقيسداخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قال يا ايها الملؤ ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياءتونى مسلمين (314)سليمان گفت : اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من ! كدام يك از شما مى آورد تخت اورا به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان ؟.
قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين (315) گفت خبيث متمرد صاحب قوتى از جنيان كه : من مى آورم آن را براى تو پيش ازآنكه از جاى خود برخيزى ، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم .
پس سليمان گفت : از اين زودتر مى خواهم .
قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك بهقبل ان يرتد اليك طرفك گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب - يعنى لوحمحفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مىدانست - كه : من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى ، پس خدارا به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السلام تخت بلقيس را اززير تخت سليمان بيرون آورد.
فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فصل ربى ليلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانمايشكر نفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (316) پس چون سليمان تخت را ديدقرار يافته نزد خود گفت : اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مراكه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم ، و هر كه شكر كند خدا را پس شكرنكرده است مگر از براى نفس ‍ خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كهپروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است .
قال نكروا لها عرشها ننظر اتهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون (317)گفت سليمان عليه السلام كه : تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركىو فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمىيابند.
فلما جاءت قيل اهكذا عرشك قالت كانه هو و اءوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (318)
پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت :گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديماسلام آورندگان .
و صدها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافرين (319) و منعكرده بود او را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا ياسليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران.
قيل لها ادخلى الصرح فلما راته حسبته لجه و كشفت عن ساقيهاقال انه صرح ممرد من قوارير قالت رب انى ظلمت نفسى واسلمت مع سليمان لله ربالعالمين (320).

و على بن ابراهيم روايت كرده است : پيش از آمدن بلقيس ، سليمان عليه السلام امر كردهبود جنيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشتهبودند، پس چون بلقيس آمد گفتند به او كه :داخل شود در عرصه قصر، پس او گمان كرد آب است ، جامه خود را از ساقهايش ‍ بالاكشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.
پس سليمان گفت : اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست ، بلقيسگفت : من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم ، و اسلام آوردم و منقادشدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است (321).
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس سليمان عليه السلام او را به عقد خود درآورد،بلقيس دختر شرح جسريه (322) بود، و شياطين را حكم فرمود كه : چيزى بسازيد كهمو را از پاى او زايل گرداند، پس حمامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمامو نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مىگرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد (323) .
حضرت صادق عليه السلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليهالسلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، وچون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت ، و چون به مجلس ديوان مى نشست براىنسق لشكريان و عمال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت ، چون با زنان خود خلوتمى فرمود به زبان سربانى و نبطى سخن مى گفت ، و چون در محراب عبادت خلوت مىكرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكمو مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت (324).
مؤلف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمانقليل خلاف است : بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كهباد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار دادكه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود معدوم كرد ومثل آن را به قدرت كامله خود در اين مكان موجود كرد (325).
و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است :
اول آنكه : حق تعالى قطعه هاى زمين كه در مابين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تختبر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت تا تخت را به سليمان رسانيد و زمينبرگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه : بناها وعمارات و حيوانات و درختان كه در اين مابين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه : ممكن استكه حق تعالى به قدرت كامله خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذىتخت نمانده باشد.
دوم آنكه : حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا بهزير تخت سليمان عليه السلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه بهعقل نزديكتر است ، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است .
چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : وصى و وزير حضرت سليمان به اسم عظيم خدا تكلم نمود، پس فرورفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تختبه زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن ،سليمان گفت : چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد (326).
در احاديث صحيح و معتبره بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهمالسلام منقول است كه : خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است ، و نزد آصف وزير سليمان يكىاز آنها بود كه تكلم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او وتخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت . و به روايات ديگر دو قطعه زمين بهيكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعهمنتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت ، از آن اسماى اعظم هفتاد و دو تارا خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است(327).
به سند معتبر منقول است كه : شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد:آيا جميع علوم پيغمبران عليه السلام به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله بهميراث رسيد از آدم تا حضرت ؟
فرمود: بلى ، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلى الله عليه وآله از او داناتر است .
راوى عرض كرد: عيسى عليه السلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.
فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السلام نيز زبان مرغان را مى فهميد ورسول خدا صلى الله عليه و آله به همه اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستىكه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از اوياد كرده است ، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاجبود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند وحال آنكه باد و موران و جنيان و آدميان و ديوان و متمردان همه در فرمان او بودند و آب رادر زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست ، حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه : اگرقرآنى هست كه كوهها را به آن راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توانكرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد (328) اين قرآن است و آن قرآن نزدماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كهبخوانيم آن حاصل مى شود (329).
و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤال كرد: آيا سليمان عليه السلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟
حضرت امام على نقى عليه السلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بنبرخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلتآصف را بر جنيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفه اوخواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السلام به او سپرده بود بهامر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حياتداود عليه السلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند ازبراى تاءكيد حجت بر خلق (330).
و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: چگونه انكار مى كنندگفته امير المؤمنين عليه السلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود رابردارم و بر سينه معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم ، و انكارنمى كنند اين را كه آصف وصى سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزدسليمان عليه السلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصى اوبهترين اوصيا نيست ؟ آيا وصى پيغمبر ما را كمتر از وصى سليمان مى دانند؟ خدا حكم كندميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند (331).
و در روايت ديگر معتبر ديگر وارد شده است : ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السلامپرسيد: چرا سليمان عليه السلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقد نمود؟
فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مىبينيد.
ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى ؟
عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به داممى افتد؟
حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند (332).
در دعاى نوره منقول است كه : خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كردبه نوره كشيدن (333).
و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلاممنقول است كه : حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلى الله عليه و آله را به سورهفاتحه الكتاب و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليهالسلام كه بسم الله الرحمن الرحيم را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالىياد كرده است كه او را در اول نامه خود نوشته بود (334).
مؤلف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است ، و بعضى را در بحار الانوارذكر كرده ام (335) و چون به اساتيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا بهروايات معتبره كردم .
فصل چهارم در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آنحضرت نازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچهبعد از وفات آن حضرت سانح شد
حق تعالى مى فرمايد كه و داود و سليمان اذ يحكمان فى الحرث اذ نفشت فيه غنمالقوم و كنا لحكمهم شاهدين * ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما (336) وياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شبگوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پسفهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم .
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصىشب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعهآورد به خدمت حضرت داود عليه السلام ، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تاحكم كند ميان شما.
چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفنداصل و فرع درخت را همه خورده است ، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را بهصاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است ، و اگر ميوه را ضايع كرده است واصل درختها به حال خود هست پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهدنه اصل گوسفندان را.
و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنىاسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصى اوست ، و اختلافى در حكم نكردند، و اگراختلاف مى كردند حضرت مى فرمود كه و كنا لحكمهم شاهدين (337).
و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : هيچيك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهىرا مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او راظاهر گرداند (338).
و به سند معتبر از جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : امامت عهدى است از جانب خدا كهاز براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده استبگرداند بسوى ديگرى ، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السلام كهوصيى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هرپيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيى ازاهل او قرار دهم ، و داود عليه السلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش رابسيار دوست مى داشت ، پس حضرت داود به نزد او رفت و گفت : حق تعالى بسوى من وحىفرمود كه وصيى از اهل خود بگيرم .
آن زن گفت : فرزند مرا وصى خود كن .
فرمود: من نيز او را مى خواهم .
و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصى او باشد. پس حق تعالى وحى نمودبسوى داود كه : تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد ازاندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند درباره گوسفندان و باغ انگور، پسحق تعالى وحى نمود به داود كه : فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اينقضيه به حق حكم كند او بعد از تو وصى تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمعكرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السلام فرمود: اى صاحبباغ ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟
گفت : در شب .
فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را دراين سال به صاحب باغ بگذارى !
داود عليه السلام گفت : چرا جكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچهعلماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟
سليمان گفت : درخت از اصل كنده نشده است بلكهسال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوه امسال را خورده است ، پس بايد كهحاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايدگوسفندان را به او بدهد.
پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه : حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، توامرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم .
پس داود به نزد زن خود رفت و گفت : ما اراده امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشدمگر آنچه خدا مى خواست ، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را (339).
مؤلف گويد كه : اكثر اهلسنت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه : ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه وهر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السلام درست تر بود، و به اينقضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است ، چون بهدلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبرانخدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه به علم قطعى و وحى و الهام يقينىبر ايشان ظاهر گرديده است ؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيه كريمهدلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون مىخواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنىاسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنىاسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اينقضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تافضيلت او را ظاهر نمايد.
بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعه داود با سليمان عليهماالسلام در اين قضيهمحمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر برسبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهرشود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرموداز جانب خدا مقرر شده باشد، بنابر اينكه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولوالعزممجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليهالسلام خواهد بود.
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه حضرت سليمان عليه السلام فرمود: خدا به ما عطا كرده است آنچه برمردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است ، و به ما تعليم كرده است آنچه بهمردم تعليم كرده و آنچه نكرده است ، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا درحضور مردم و در غيبت ايشان ، و ميانه روى كردن در خرج كردن درحال توانگرى و در حال پريشانى ، و حق را گفتن درحال خشنودى و در حالت غضب و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى (340).
به سند معتبر از حضرت رسولخدا صلى الله عليه و آله منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت : اى فرزند!زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقيرمى گرداند در روز قيامت (341).
و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت : اى فرزند! زنهاركه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد ميان برادران مؤمن (342).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه حضرت سليمان عليه السلام روزى به اصحاب خود گفت : حق تعالى ملكىبخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من ، و مسخر گردانيده است براى من باد وآدميان و جنيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى بهمن عطا فرموده است ، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادىنگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوىمملكتهاى خود نظر كنم ، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى واردنشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدل كند.
گفتند: چنين باشد.
چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرشبالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شادبود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوشروئىپاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت :كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم ، و به رخصت كىداخل شدى ؟
آن جوان در جواب گفت : پروردگار اين قصر مراداخل كرد و به رخصت او داخل شدم !
سليمان گفت : پروردگار قصر احق است به آن از من ، پس بگو كيستى تو؟
گفت : من ملك الموتم !
پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه روح تو را قبض كنم !
گفت : بيا و آنچه ماءمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدانخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.
پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه دادهبود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مىكردند و گمان مى كردند كه زنده است ، پس ‍ آنحال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد؛ بعضى گفته اند او در اينايام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد ونياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجبت است او را بپرستيم ؛ گروهى گفتند كه: سليمان جادوگر است و به جادو در ديده ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنيننيست ؛ و مؤمنان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است ، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهدامر او را تدبير مى نمايد.
پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (343) را فرستاد كه ميان عصاى آنحضرت را تهى كند، عصا شكست ، آن حضرت از قصر خود به رو درافتاد، پس جنيان شكرنعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى وخاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنىقول حق تعالى فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته الا دابه الارضتاءكل منساءته يعنى : پس چون مقدر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالتنكرد جنيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را، فلماخر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب مالبثوا فى العذاب المهين (344) پسچون سليمان به رو درافتاد ظاهر شد بر جنيان يا ظاهر شداحوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خواركننده .
حضرت صادق عليه السلام فرمود: والله كه اين آيه به اين نحونازل شد كه : فلما خر تبينت الانس ان الجن لو كانوا بعلمون الغيب ما لبثوا فىالعذاب المهين يعنى : چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنيان مى دانستند غيب رانمى ماندند در اين مدت در عذاب خوار كننده ، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوتسليمان به فرموده او مى كردند (345).
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلاممنقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام امر فرمود جنيان را براى او قبه اى ازآبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرتداخل آن قبه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين دربرابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شدبه كنار قبه ، پس ‍ مردى را ديد در ميان قبه گفت : تو كيستى ؟
گفت : منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم ، من ملك الموتم .
پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنيان نظر مىكردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يكسال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جراءت بر استعلاماحوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضهرا فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنيان شكر ارضه مى كنندهر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.
و چون سليمان از دنيا رفت مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتابنوشت : اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمانپسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم ، و در آن كتاب نوشت : هر كه فلان كار خواهد بكندبايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشى سازد بايد فلان جادو بكند. واين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافرانگفتند: غلبه سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است ، و مؤمنان گفتند كه : او بنده خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و بهقدرت ربانى مى كرد و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمونالناس السحر (346) و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردندشياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود وليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند (347).
به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السلام كه : علامت مرگ توآن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را خرنوبه گويند. پس‍ روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطابنمود به آن درخت كه : نام تو چيست ؟ گفت : خرنوبه نام دارم ! پس پشت كرد و به جانبمحراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبضروح او نمود و آدميان و جنيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آنامر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى اورا تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند (348).
ابن بابويه رحمه الله عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كردهاست كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : حضرت سليمان بن داود عليهالسلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد (349).
مؤلف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سهسال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرتچهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كردبه ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يكسال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند (350).
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلاممنقول است كه : بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السلام التماس كردند كه : پسرخود را بر ما خليفه گردان .
سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.
چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم ، اگر جواب گفت از آنها اورا خليفه خود مى گردانم . پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزه آب و مزه نان ؟ و ضعف وقوت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست ؟ و از چه چيز سنگينى وبيرحمى و رقت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟
و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟
پس او از هيچيك جواب نتوانست گفت .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: مزه آب زندگانى است ، و مزه نان قوت است ؛ وقوت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (351) مى باشد؛ و موضععقل و دانائى دماغ است ، مگر نمى بينى كسى را كه كمعقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمىدل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد: واى بر آنها كه سنگين است دلهاىايشان از ياد خدا؟ (352)؛ و تعب و استراحت بدن از پاها است ، هرگاه به تعبافتادند در راه رفتن ، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحتمى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است ، اگرعمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، واگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود (353).

next page

fehrest page

back page