|
|
|
|
|
|
10 با پسر مرجانه : ماه عدنان را بر پسر مرجانه وارد كردند، به حاضران سلام كرد، اما به ابن زياد سلامنكرد. يكى از اوباش كوفه بر حضرت خرده گرفت و گفت : ((چرا بر امير سلام نكردى ؟)). قهرمان بزرگوار با تحقير او و اميرش ، پاسخ داد: ((ساكت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا اميرى نيست تا بر او سلام كنم )). طاغوت كوفه برافروخته و خشمگين شد و گفت : ((مهم نيست ، چه سلام بكنى و چه سلام نكنى ، تو كشته مى شوى )). سرمايه اين طاغوت جز ويرانى و كشتار نيست ومحال است اين چنين سلاحى ، آزادگانى چون مسلم كه تاريخ اين امت را ساختند و بناى تمدنآن را استوار كردند، بهراساند. در اين ديدار، گفتگوهاى بسيارى بين مسلم و پسر مرجانهصورت گرفت كه حضرت در آنها دليرى ، استوارى ، عزم قوى و ايستادگى خود را درقبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت كرد كه از افراد يگانه تاريخ است . به سوى دوست پسر مرجانه ناپاك و بى ريشه ، به ((بكير بن حمران )) كه مسلم او را ضربتى زدهبود، رو كرد و گفت : ((مسلم را برگير و او را به بام قصر ببر و در آنجا گردنش راخودت بزن تا خشمت فرونشيند و دلت خنك شود)). مسلم ، با چهره اى خندان مرگ را پذيرا شد و همچنان ، آرام ، استوار، با عزمى قوى وقلبى مطمئن ، تن به قضاى الهى داد. ((بكير)) حضرت را كه مشغول ذكر و ستايش خدا و نفرين بر خونخواران و جنايتكارانبود، به بالاى بام برد، جلاد، ايشان را بر زانو نشاند و گردن ايشان را زد؛ سپس سرو تن حضرت را به پايين انداخت . و اين چنين ، زندگانى قهرمان بزرگى كه در راهدفاع از حقوق محرومان و ستمديدگان و كرامت انسانى و آرمانهاى سرنوشت سازش ، بهشهادت رسيد، پايان يافت . مسلم ، نخستين شهيد از خاندان نبوت بود كه آشكارا در برابر مسلمانان او را كشتند و كسىبراى رهايى و دفاع از او، از جاى نجنبيد. شهادت هانى زاده نيرنگ و خيانت ، پس از قتل مسلم ، دستور داد هانى ، سردار بزرگ و عضو برجستهنهضت را اعدام كنند. او را از زندان درآوردند، در حالى كه در برابر خاندان خود كه چونحشره بودند، فرياد مى كشيد: ((مذحجيان ! به دادم برسيد! عشيره ام ! به دادم برسيد!)). اگر خاندان او سر سوزنى غيرت و حميت داشتند، براى نجات رهبر بزرگ خود كه چونپدرى براى آنان بود و همه گونه خدمت در حق آنان كرده بود، بپا مى خاستند، ليكن آناننيز چون ديگر قبايل كوفه ، نيكى و غيرت را سه طلاقه نموده و بويى از شرف وكرامت نبرده بودند. هانى رابه ميدان گوسفندفروشان آوردند.جلادان در آنجا حكم اعدام را اجرا كردند و بدنهانى در حالى كه با خون شهادت گلگون شده بود، به خاك افتاد. هانى در راه دفاع از دين ، آرمانها و عقيده اش به شهادت رسيد و با شهادت او درخشانترين صفحه از كتاب قهرمانى و جهاد در اسلام نوشته شد. بر زمين كشيدن اجساد مزدوران و بندگان ابن زياد و فرصت طلبان و اوباش ، اجساد مسلم و هانى را در كوچه هاو خيابانها به حركت درآوردند و بر زمين كشيدند. اين كار براى ترساندن عامه مردم وگسترش وحشت ، ميان آنان و توهين به پيروان و ياران مسلم صورت گرفت . با اين حركت ، نهضت والايى كه گسترش عدالت ، امنيت و آسايش ميان مردم را مد نظر داشت، به پايان رسيد و پس از شكست قيام ، كوفيان به بندگى و ذلت تن دادند. طاغوت كوفه به ستمگرى پرداخت ، در آن خطه حكومت نظامى اعلام كرد و چون پدرشزياد بيگناه را به جاى گناهكار مجازات كرد و با تهمت و گمان ، به كشتن اقدام كرد وبالا خره كوفيان را چون گله هاى گوسفند، براى ارتكاب وحشيانه ترين جنايت تاريخبشرى ؛ يعنى جنگ با نواده پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) امام حسين ( عليه السّلام) به حركت درآورد. فصل هفتم : به سوى سرزمين شهادت امام حسين ( عليه السّلام ) مكه را ترك كرد و در آنجا نماند؛ زيرا دانسته بود يزيدگروهى تروريست را براى به شهادت رساندن حضرت اگرچه به پرده هاى كعبه چنگزده باشد فرستاده است ؛ لذا از اين موضوع انديشناك شد كه مبادا در حرم خدا كه امن استو در ماه حرام ، خونش ريخته شود. علاوه بر آن ، سفير امام ، مسلم بن عقيل به امام نامه نوشته بود و آمادگى كوفيان براىاستقبال از حضرت و جانبازى در راه ايشان براىتشكيل حكومت علوى در آن خطه و پشتيبانى كامل آنان را از حضرت اعلام نموده و امام را بهآمدن به كوفه تشويق كرده بود. امام همراه خانواده و گروهى تابناك از برومندان بنى هاشم كه اسوه هاى مردانگى ، عزم واستوارى بودند و در راءسشان حضرت ابوالفضل قرار داشت ، با پرچمى برافراشتهبر سر امام حسين كه از مكه راه كربلا، سرزمين شهادت و وفادارى را پيش گرفتند.حضرت عباس همواره مراقب كاروان و برآوردن خواسته هاى بانوان و فرزندان برادرشبود و با كوششهاى خود، سختى راه را آسان مى كرد و مشكلات آنان را برآورده مى ساخت ،به اندازه ايى كه محبت و توجه او را وصف ناپذير يافتند. امام با طوفانى از انديشه هاى تلخ ، مسير جاودانى خود رادنبال مى كرد، يقين داشت همان كسانى كه با نامه هاى خود امام را به آمدن تشويق كردهبودند، او و خاندانش را به شهادت خواهند رساند. در راه ، شاعر بزرگ ((فرزدق همامبن غالب )) به خدمت امام مشرف شد و پس از سلام و درود گفت : ((پدر و مادرم به فدايت يابن رسول اللّه ! چه شد كه حج را رها كردى ؟)). امام تلاش حكومت را براى به شهادت رساندن ايشان به او گفت و ادامه داد: ((اگر عجله نمى كردم ، كشته مى شدم ...)). سپس حضرت سريعاً از او پرسيد: ((از كجا مى آيى ؟)). از كوفه . ((اخبار مردم را برايم بازگو)). فرزدق با آگاهى و صداقت ، وضعيت موجود كوفه را براى امام بيان كرد، آن را نااميدكننده توصيف نمود و گفت : ((به شخص آگاهى دست يافته اى . دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است، قضا از آسمان فرود مى آيد، خداوند هر چه اراده كند انجام مى دهد... و پروردگار ما هرروز در كارى است ...)). امام با بيانات ذيل ، سخنان فرزدق را تاءييد كرد، او را از عزم استوار و اراده نيرومندخود براى جهاد و دفاع از حريم اسلام با خبر ساخت و توضيح داد كه اگر به مقصوددست يافت كه چه بهتر والاّ در راه خدا به شهادت رسيده است : ((راست گفتى ، همه كارها،از آن خداست ، خداوند آنچه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در كارى است ،اگر قضاى الهى بر مقصود ما قرار گرفت ، بر نعمتهايش او را سپاس مى گزاريم وبراى اداى شكرش از همويارى مى خواهيم و اگر قضاى حق ، مانع خواسته ما گشت ، آنكهحق ، نيّت او و پرهيزگارى طينت او باشد، از جاده حقيقت جدا نشده است )). سپس حضرت اين ابيات را سرودند: ((اگر دنيا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زيبنده تر است . واگر بدنها براى مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن آدمى با شمشير در راه خدا، بهتراست . و اگر روزيهاى آدميان مقدّر و معين باشد، پس تلاش كمتر آدمى دربه دست آوردنروزى ، زيباتر است . و اگر مقصود از جمع آورىاموال ، واگذاشتن آنهاست ،پس چراآدمى نسبت به اين واگذاشتنى هابخل مى ورزد؟)).(57) اين ابيات ، گوياى زهد حضرت در دنيا، علاقه شديدشان به ديدار خداوندمتعال و تصميم استوار و خلل ناپذيرشان بر جهاد و شهادت در راه خداست . ديدار امام با فرزدق ، تن به ذلت دادن مردم و بى توجهى شان به يارى حق را نشانداد. فرزدق كه از آگاهى اجتماعى و فرهنگى برجسته اى برخوردار بود، امام و ريحانهرسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را ديد كه به سوى شهادت پيش مى رود و نيروهاىباطل براى جنگ با ايشان آماده شده اند، ليكن از همراهى با حضرت و يارى ايشانخوددارى كرد و زندگى را بر شهادت ترجيح داد. اگرحال فرزدق چنين باشد، پس درباره جاهلان و مردم نادان و سياهى لشكر چه بايد گفت ؟! خبر شهادت مسلم (ع ) كاروان حسينى بدون توقف ، صحرا را درنورديد، تا آنكه به ((زرود)) رسيد، در آنجاحضرت امام حسين ( عليه السّلام )، مردى را مشاهده كرد كه از سمت كوفه مى آيد، لذا بهانتظار آمدن او در همانجا توقف كرد، زمانى كه آن مرد امام حسين ( عليه السّلام ) را ديد، ازمسير اصلى خارج شده و به راه خود ادامه داد. ((عبداللّه بن سليمان اسدى و منذر بنالمُشْمعل اسدى )) كه همراه امام بودند و علاقه ايشان را به پرس و جو از آن مرددريافتند، به شتاب خود را به او رساندند و اخبار كوفه را از او پرسيدند. در پاسخآن دو نفر گفت :((قبل از خروج از كوفه ديدم كه مسلم بنعقيل و هانى بن عروه را كشتند و ريسمان در پاهايشان انداختند و در بازارها بر زمينكشيدند)). آنان با آن مرد وداع كردند و شتابان نزد امام آمدند. همينكه حضرت در ((ثعلبيه )) فرودآمد، آنان به ايشان گفتند: ((خداوند تو را مشمول رحمت خود قرار دهد، خبرى داريم ، اگر بخواهى آن را آشكارگوييم و اگر اراده كنى ، آن را نهانى به شما بگوييم )). حضرت نگاهى به اصحاب بزرگوار خود كرد و سپس گفت : ((اينان محرم رازند)). [آن دو نفر گفتند]:((سوارى را كه غروب ديروز از رو به رويمان آمد ديديد؟)). [امام فرمود]:((آرى ، مى خواستم از او پرس و جو كنم )). [در ادامه به امام عرض كردند]:((به خدا سوگند! اخبار او را براى شما به دست آورديم ،او مردى است از ما، صاحب راءى و صدق و خرد، وى براى ما گفت كه از كوفه خارج نشدهبود كه ديد مسلم و هانى را كشتند و اجسادشان را در بازارهاى كوفه بر زمين كشيدند...)). دلهاى علويان و شيعيان آنان از اين خبر فاجعه آميز، پاره پاره شد، انفجار گريه و مويه، آنجا را لرزاند و سيل اشك سرازير شد؛ بانواناهل بيت نيز شريك گريه آنان شدند. و برايشان پيمان شكنى و نيرنگ كوفيان آشكارشد و دريافتند كه اهل بيت به همان سرنوشتى دچار خواهند شد كه مسلم دچار گشت . امام متوجه فرزندان و نوادگان عقيل گشت و فرمود: ((نظر شما چيست ؟ مسلم كشته شده است )). آن رادمردان چون شيرانى از جا جهيدند، مرگ را خوار شمردند، زندگى را مسخره كردند،پايدارى خود را بر ادامه راه مسلم اعلام كردند و گفتند: ((نه ، به خدا قسم ! باز نمى گرديم تا آنكه انتقام مسلم را بگيريم يا همچون او بهشهادت برسيم )). پدر آزادگان در تاءييد گفته آنان فرمود: ((پس از آنان ديگر زندگى ارزشى ندارد)). سپس ابيات زير را برخواند: ((پيش مى روم ، مرگ بر رادمرد ننگ نيست ، اگر نيت حقى داشته باشد و در حاليكه مسلماناست جهاد كند. پس اگر بميرم ، پشيمان نمى شوم و اگر زنده بمانم ، ملامت نمى گردم .همين ننگ تو را بس كه ذليل گردى و تو را به ناشايست مجبور كنند)).(58) اى پدر آزادگان ! تو استوار، مصمم ، سربلند، باعزم و با چهره اى روشن در راه كرامتبه سوى مرگ پيش رفتى و در برابر آن پليدان غرقه در گنداب گناه ورذايل ، سست نشدى ، تن ندادى و ساكت نماندى . خبر دردناك شهادت عبداللّه كاروان امام بدون درنگ همچنان پيش مى رفت ، تا آنكه به ((زباله ))(59) رسيد. درآنجا خبر جانگداز شهادت قهرمان بزرگ ((عبداللّه بن يقطر)) را به حضرت دادند. امام ،عبداللّه را براى ملاقات با مسلم بن عقيل فرستاده بود، اما ماءموران ابن زياد او را دستگيركردند و تحت الحفظ نزد پسر مرجانه فرستادند. همينكه او را پيش آن پليد پست آوردند،بر او بانگ زد: ((بر بالاى منبر شو و كذّاب مقصودش امام حسين بود پسر كذّاب را لعن كن ، تا آنگاهراءى خود را در باب تو صادر كنم ...)). پسر مرجانه او را مثل ماءموران خود و از سنخ جلادانش مى پنداشت كه ضميرشان را به اوفروخته بودند، غافل از آنكه عبداللّه از آزادگان بى مانندى است كه در مكتباهل بيت ( عليهم السّلام ) پرورده شده اند و براى اين امت ، شرف و افتخار به يادگارگذاشته اند. قهرمان بزرگ بر منبر رفت ، صدايش را كه صدايى كوبنده و حق خواه بود بلند كرد وگفت : ((اى مردم ! من فرستاده حسين پسر فاطمه ، به سوى شما هستم تا او را يارى كنيد و عليهاين زنازاده ، پسر زنازاده ، پشتيبان حضرت باشيد...)). عبداللّه سخنان انقلابى خود را پى گرفت و كوفيان را به يارى ريحانهرسول خدا و دفاع از او و ستيز با حكومت اموى كه مسلمانان را خوار كرده و آزاديها و ارادهشان را سلب نموده بود، دعوت كرد. پسر مرجانه از خشم ، سياه شد و بر خود پيچيد،پس دستور داد اين بزرگ مرد را از بام قصر به زير اندازند. ماءموران او را بر بالاىقصر بردند و از آنجا به پايين انداختند كه بر اثر آن ، استخوانهاى عبداللّه خرد شد وهنوز جان در بدن داشت كه مزدور پليد ((عبدالملك لخمى )) براى تقرب به پسر مرجانه، سر عبداللّه را از تن جدا كرد. خبر شهادت عبداللّه بر امام سنگين بود و ايشان را از زندگى نوميد كرد و دانست كه بهسوى مرگ پيش مى رود، لذا دستور داد اصحاب و همراهانى كه عافيت طلبانه همراه امام راهافتاده بودند، جمع شوند، سپس كناره گيرى مردم از يارى امام و جهت گيرى آنان بهسوى بنى اميه را باايشان در ميان گذاشت وفرمود: ((اما بعد: شيعيان ما، ما را واگذاشتند، پس هر كس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود رابگيرد و برود كه من بيعتم را برداشتم )). آزمندانى كه براى به دست آوردن غنيمت و دستيابى به مناصب دولتى ، گرد حضرتجمع شده بودند، ايشان را واگذاشتند و پراكنده شدند، تنها اصحاب بزرگوار كهآگاهانه از حضرت پيروى كرده بودند و كمترين طمعى نداشتند با ايشان ماندند. در آن مرحله تعيين كننده ، امام به صراحت ، واقعيت را با اصحاب خود در ميان گذاشت ، بهآنان گفت كه به سوى شهادت مى رود نه سلطنت و قدرت و هر كس با او بماند با كسبرضاى خدا رستگار خواهد شد. اگر امام از شيفتگان حكومت بود، چنين به صراحت سخن نمى گفت و مسايلى را پنهان مىداشت ؛ زيرا در آن هنگام بيشترين نياز را، به ياور و پشتيبان داشت . امام در هر موقعيتى ، از اصحاب و اهل بيت خود مى خواست تا از او كناره گيرى كنند وحضرت را واگذارند. علت اين كار آن بود كه همه آگاهانه پايان حركت خود را بدانند وكسى ادعا نكند از واقعيت بى خبر بوده است . ديدار با حرّ كاروان امام صحرا را درمى نورديد تا آنكه به ((شراف )) رسيد. در آنجا چشمه آبىبود. حضرت به رادمردانش دستور داد هرچه مى توانند با خود آب بردارند. آنان چنانكردند و كاروان امام مجدداً به حركت درآمد. ناگهان يكى از اصحاب امام ، بانگ تكبير سرداد، حضرت شگفت زده از او پرسيد: ((چرا تكبير گفتى ؟)). نخلستانى ديدم . يكى از اصحاب امام كه راه را مى شناخت ، سخن او را رد كرد و گفت : ((اينجا اصلاً نخلى نيست ، آنها پيكانهاى نيزه ها و گوشهاى اسبانند)). امام در آن نقطه تاءمل كرد و سپس گفت : ((من هم آنها نيزه ها و گوشهاى اسبان را مىبينم )). امام دانست كه آنان طلايگان سپاه اموى هستند كه براى جنگ با ايشان آمده اند، پس بهاصحاب خود فرمود: ((آيا پناهگاهى نداريم تا بدان پناه ببريم و آن را پشت خود قرار دهيم و با آنان از يكجهت رو در رو شويم ؟)). يكى از اصحاب كه به راهها، نيك آشنا بود به حضرت گفت : ((چرا، در كنارتان كوه ((ذو حُسَم )) قرار دارد، اگر به سمت چپتان بپيچيد و بر آن دستيابيد و زودتر برسيد، خواسته شما برآورده شده است )). كاروان امام بدان سمت پيچيد. اندكى نگذشت كه لشكر انبوهى به رهبرى ((حر بن يزيدرياحى )) آنان را متوقف كرد. پسر مرجانه از او خواسته بود ((صحراى جزيره )) را طىكند تا امام را پيدا كرده بازداشت نمايد. تعداد سپاهيان حرّ به گفته مورخان حدود هزار سوار بود. آنان در ظهر، راه را بر امامبستند در حالى كه از شدت تشنگى در آستانه هلاكت بودند. حضرت بر آنان ترحم كردو به اصحاب خود دستور داد آنان و اسبانشان را سيراب كنند. ياران امام تمام افراد سپاهدشمن را سيراب كردند و سپس متوجه اسبان شدند و با ظروف مخصوصى ، آنها را نيزسيراب كردند؛ ظرف را در مقابل اسبى مى گرفتند و پس از آنكه چند بار از آن مىنوشيد، نزد اسب ديگر مى رفتند تا آنكه تمامى اسبان سيراب شدند. امام به آن درندگان پست كه به جنگ حضرت آمده بودند، چنين لطف كرد و از تشنگىكُشنده نجاتشان داد، ليكن اين مروّت و انسانيت امام در آنان اثرى نداشت و آنان بر عكسرفتار كردند، آب را بر خاندان نبوت بستند تا آنكه دلهايشان از تشنگى پاره پاره شد. سخنرانى امام (ع ) امام ( عليه السّلام ) براى واحدهاى آن سپاه سخنرانى بليغى ايراد كرد و طى آن روشنكرد كه براى جنگ با آنان نيامده است ، بلكه براى رهايى ايشان حركت كرده است و مىخواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد. همچنين آمدن ايشان به درخواست خود كوفيانبوده است كه با ارسال نمايندگان و نامه ها از حضرت ، براى برپايى حكومت قرآندعوت كرده اند. در اينجا فقراتى از بيانات آن بزرگوار رانقل مى كنيم : ((اى مردم ! در برابر خداوند بر شما حجت را تمام مى كنم و راه عذر را مى بندم ، من بهسوى شما نيامدم مگر پس از رسيدن نامه هايتان و فرستادگانتان كه گفته بوديد: و مارا امامى نيست ، پس به سوى ما روى بياور، چه بسا كه خداوند ما را به وسيله تو برطريق هدايت مجتمع كند. پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستيد كه من نزدتان آمده ام ، لذابا دادن عهد و پيمانى مرا به خودتان مطمئن كنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شماروى مى گردانم و به جايى كه از آن به سويتان آمدم ، باز مى گردم )). آنان خاموش ماندند؛ زيرا اكثريتشان از كسانى بودند كه با حضرت ، مكاتبه كرده و باسفير بزرگ حضرت ، مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت كرده بودند. هنگام نماز ظهر شد، امام به مؤ ذن خود ((حجاج بن مسروق )) دستور دادبراى نماز، اذان واقامه بگويد. پس از پايان اقامه ، حضرت متوجه حرّ گشت و فرمود: ((آيا مى خواهى با يارانت نماز بخوانى ؟)). حرّ، مؤ دّبانه پاسخ داد: ((نه ، بلكه به شما اقتدا مى كنيم )). سپاهيان حرّ به امام و ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) اقتدا كردند و پس ازپايان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نيز حرّ با سپاهيان خود آمدند و بهنماز جماعت امام پيوستند. پس از پايان نماز، حضرت ، با حمد و سپاس خداوند، خطابهغرايى به اين مضمون ايراد كردند: ((اى مردم ! اگر تقواى خدا پيشه كنيد و حق را براىاهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اينمدعيان دروغين و رفتاركنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم . اگر از ما كراهت داشتهباشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان جز آن باشد كه نامه هايتان از آن حاكى بود،بازخواهم گشت ...)). امام ، آنان را به تقواى خدا، شناخت اهل حق و داعيان عدالت فراخواند؛ زيرا اطاعت ازفرمايش امام ، موجب خشنودى خداوند و نجات خودشان است . همچنين آنان را به يارىاهل بيت عصمت ( عليهم السّلام ) كه پاسداران شرف و فضيلت و دعوتگران عدالتاجتماعى در اسلام هستند، ترغيب كرد و آنان را شايسته خلافت مسلمانان دانست ، نه امويانكه خلاف احكام خدا و ستمگرانه ، حكومت مى كردند. در پايان ، حضرت بر اين نكتهتاءكيد كرد كه اگر نظر آنان عوض شده است و ديگر قصد يارى امام را ندارند، ايشاناز همان راه آمده ، بازگردد. حرّ، كه از نامه نگاريهاى كوفيان بى اطلاع بود، شتابان از حضرت پرسيد: ((اين نامه هايى كه مى گويى ، چيست ؟)). امام به ((عقبة بن سمعان )) دستور داد نامه ها را بياورد، او نيز خرجينى آورد كه پر ازنامه بود و آنها را مقابل حرّ بر زمين ريخت . حرّ حيرت زده به آنها خيره شد و به امامعرض كرد: ((ما از نويسندگانى كه برايت نامه نوشته اند، نيستيم )). امام قصدكردبه نقطه اى كه ازآنجاآمده ، بازگردد ولى حرّمانع ايشان شدوگفت : ((دستور دارم همينكه شما را ديدم ، از شما جدا نشوم تا آنكه شما را به كوفه و نزد ابنزياد ببرم )). اين سخنان تلخ چون نيش ، امام را آزرد و ايشان خشمگين بر حرّ بانگ زد: ((مرگ به تو نزديكتر از انجام اين كار است )). سپس حضرت به ياران خود دستور دادند بر مركبهاى خود بنشينند و راه يثرب را پيشگيرند. حرّ، ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت . امام بر او بانگ زد: ((مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى ؟)). حرّ، سرش را پايين انداخت ، اندكى درنگ كرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادببه امام گفت : ((ولى من به خدا! جز به بهترين شكل و شايسته ترين كلمات نمى توانم از مادرتان نامببرم )). خشم امام فرو نشست و مجدداً پرسيد: ((از ما چه مى خواهى ؟)). مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم . ((به خدا! به دنبالت نخواهم آمد)). در آن صورت ، به خدا تو را وانخواهم گذاشت . آتش جنگ نزديك بود برافروخته شود كه حرّ بر خود مسلّط گشت و گفت : ((من دستور پيكار با شما را ندارم . تنها دستورى كه به من داده اند بردن شما بهكوفه است ، حال كه از آمدن به كوفه خوددارى مى كنى ، راهى پيش گير كه نه بهكوفه مى رود و نه به مدينه ، تا من به ابن زياد نامه اى بنويسم ، اميد است كه خداوندمرا مشمول عافيت كند و از درگير شدن با شما باز دارد...)). امام و حرّ با اين پيشنهاد موافقت كردند و حضرت راه ((عذيب )) و ((قادسيه )) را ترك گفتو به سمت چپ پيچيد و كاروان امام به پيمودن صحرا پرداخت . سپاهيان حرّ نيز بهدنبال كاروان حضرت پيش مى رفتند و از نزديك به شدت مراقب آنان بودند. خطابه امام (ع ) كاروان امام به ((بيضه )) رسيد. در آنجا امام با بياناتى رسا، حر و سپاهيان او را موردخطاب قرار داد، انگيزه هاى نهضت خود را برشمرد و از آنان خواست به ياريش برخيزند.در اينجا قسمتهايى از اين خطابه را نقل مى كنيم : ((اى مردم ! پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:((هركس سلطان ستمگرى را ببيندكه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان خدا را شكسته ، به مخالفت با سنترسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) برخاسته است و در ميان بندگان خدا با گناه و حقكشى حكم مى كند، اگر بر او نشورد و با سخنى يا عملى او را انكار نكند، اين حق خداونداست كه او را به عاقبت شومى دچار كند و به جايگاه بايسته اش درآورد)). آگاه باشيد! اينان اطاعت شيطان را برگرفته ، اطاعت از رحمان را واگذاشته ، فساد راآشكار كرده ، حدود خدا را معطل داشته ، ((فى ء))(60) را به خود اختصاص داده ، حرامخدا را حلال كرده و حلال خدا را حرام كرده اند. و من به رهبرى جامعه مسلمانان از اين مفسدينكه دين جدّم را تغيير داده اند، شايسته ترم . نامه هايتان رسيد و فرستادگانتان آمدند،كه با من بيعت كرده ايد و مرا تسليم نمى كنيد و تنهايم نمى گذاريد. پس اگر پايبندبيعت خود باشيد، به رشد و هدايت دست خواهيد يافت . من حسين بن على ، فرزند فاطمهدخت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هستم . جانم با جان شما و خاندانم با خاندانشماست و براى شما اسوه اى كامل هستم و اگر نپذيريد و پيمان شكنى كنيد و بيعتم رافراموش كنيد، به جانم سوگند! كار تازه اى از شما نيست ؛ شما قبلاً با پدرم ، برادرمو پسر عمويم مسلم نيز همين كار را كرده ايد. فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد. بهره خود را از دست داديد و راه خود راگم كرده ايد. هر كس پيمان شكنى كند به خود زيان زده است و بزودى خداوند ما را ازشما بى نياز خواهد كرد...)). پدر آزادگان در اين سخنرانى شيوا، انگيزه هاى قيام مقدس خود را عليه حكومت يزيدبرمى شمارد. اين قيام به دلايل شخصى و براى جلب منافع خاص صورت نگرفته است، بلكه پاسخى است به يك فريضه و تكليف دينى ؛ فريضه انكار حكومت جابرانه اىكه حرام خدا را حلال مى كند، پيمان او را مى شكند و با سنت پيامبر خدا مخالفت مى كند.اگر كسى چنين حكومتى را شاهد باشد و بر او نشورد انباز و شريك ستمگريهايش خواهدبود. امام ( عليه السّلام ) عيوب امويان را افشاء نموده و آنان را اينگونه توصيف فرمود كهطاعت شيطان را برگزيده و طاعت رحمان را واگذاشته ، ((فى ء)) را به خود اختصاصداده و حدود و احكام الهى را ترك گفته اند. امام شايسته ترين كس ، براى تغيير اوضاعموجود و بازگرداندن زندگانى درخشان اسلامى به مجراى طبيعى آن ، ميان مسلمانان است. امام روشن مى كند اگر حكومت را بدست گيرد، مانند يكى از آنان خواهد بود و خانواده اشنيز با خانواده هاى آنان يكسان مى گردد و هيچ امتيازى بر آنان نخواهد داشت . امام با اين خطابه ، ابهامات را برطرف كرد و هدف خود را آشكار نمود. اى كاش ! آنانچشم بصيرت داشتند! و چون امام سخنان خود را به پايان رساند، حرّ، حضرت را مخاطب ساخته و گفت : ((خدا را به يادت مى آورم (كه وضع خود را درك كنى )، من گواهى مى دهم كه اگربجنگى ، كشته خواهى شد...)). امام پاسخ داد: ((آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟! و آيا روا مى داريد كه مرا بكشيد؟! نمى دانم به تو چهبگويم ، ولى همان را كه برادرِ ((اوس )) به پسر عمويش گفت ، به تو مى گويم ؛هنگامى كه مى خواست به يارى پيامبر اكرم برود، پسر عمويش به او گفت : كجا مى روى؟! كشته مى شوى ! آن مرد اوسى پاسخ داد: پيش مى روم كه مرگ بر رادمرد، ننگ نيست ، اگر نيت نيكى داشته باشد و در حاليكهمسلمان است جهاد كند و با تمام هستى خود با نيك مردان همدردى و جانبازى نمايد و با ننگمخالفت و از مجرمان جدا شود، پس اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم نكوهشنمى شوم . اين خوارى تو را بس كه زنده باشى و به ذلّت تن در دهى )). هنگامى كه حرّ اين ابيات را شنيد، از حضرت دور شد و دانست كه ايشان بر مرگ وجانبازى براى نجات مسلمانان از مصايب و ستمهاى امويان ، آماده و مصمم است . نامه پسر مرجانه به حرّ كاروان امام همچنان راه خود را در صحرا ادامه مى داد. گاهى به راست و گاهى به چپميل مى كرد. سپاهيان حرّ، آنان را به طرف كوفه سوق مى دادند، و در رفتن به طرفصحرا بازمى داشتند، ليكن كاروان حسينى از رفتن به آن سو امتناع مى كرد. ناگهانسوارى را ديدند كه به سرعت مى تاخت ، پس اندكى درنگ كردند تا او برسد. سوار كهپيك ابن زياد بود خود را به حرّ رساند، به او سلام كرد ولى آن خبيث به امام سلامنكرد و نامه ابن زياد را تسليم او كرد. حر نامه را گشود و ديد در آن چنين آمده است : ((همينكه نامه و پيك من نزدت آمد، بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بدون حفاظ وآب فرود بياور. به فرستاده ام گفته ام كه تو را ترك نكند و همچنان مراقبت باشد، تادستورم را انجام دهى ؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد)). پسر مرجانه از نظر سابق خود مبنى بر دستگيرى امام و اعزام ايشان به كوفه ، اعراضكرده بود. احتمالاً از آن مى ترسيد با آمدن امام به كوفه ، اوضاع آن شهر به نفع امامدگرگون شود؛ لذا بهتر ديد حضرت را در صحرايى دور از آبادى محاصره كند و از اينراه به اهداف خود دست پيدا كند. حرّ، نامه ابن زياد را بر حضرت خواند و ايشان را كه خواستار ادامه مسير و رسيدن بهجايى كه آبادى و آبى باشد، از رفتن بازداشت ؛ زيرا چشمان پيك ابن زياد او را مىنگريست و هر حركت مخالف فرمان اربابش ، پسر مرجانه را ثبت مى كرد. ((زهير بن قين )) كه از بزرگان اصحاب و خاصان امام بود، به حضرت پيشنهاد كرد،با حرّ بجنگند، ليكن حضرت امتناع نمود و فرمود: ((هرگز پيش قدم جنگ با آنان نخواهم بود)). در كربلا كاروان امام به كربلا رسيده بود. حر به ايشان اصرار كرد در آنجا فرود بيايند.حضرت ناگزير فرود آمدند، سپس متوجه اصحاب شدند و پرسيدند: ((اسم اينجا چيست ؟)). كربلا... چشمان حضرت پراشك شد و گفتند: ((پروردگارا! از ((كرب )) و ((بلا))، به تو پناه مى برم )). امام به فرود آمدن فاجعه كوبنده يقين كرد. پس رو به اصحاب كرد و خبر از شهادت خودو ايشان را چنين بيان كرد: ((اين جايگاه ((كرب )) و ((بلا)) است ، اينجا پايان سفر ومحل فرود آمدن ماست و اينجاست كه خونهاى ما به زمين خواهد ريخت ...)). ابوالفضل العباس ( عليه السّلام ) همراه جواناناهل بيت ( عليهم السّلام ) و ديگر اصحاب بزرگوار به نصب خيمه ها براى خاندان وحى ومخدرات نبوت كه ترس بر آنان سايه افكنده بود، شتافت و يقين كرد در اينمحل به زودى شاهد حوادث هولناكى خواهد بود. امام محنت كشيده دستانش را به دعا بلند كرد و به خداوند از محنتهاى بزرگ و عظيم خودچنين شكايت نمود: ((پرودگارا! ما عترت پيامبرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) هستيم ، ما را از حرم جدّمانبيرون كرده و دور ساختند و بنى اميه بر ما ستم روا داشتند. پروردگارا! حق ما را بگيرو ما را بر قوم ستمگر نصرت ده ...)). سپس حضرت ، نزد اصحاب خود آمد و به آنان فرمود: ((مردم ، بندگان دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنان است . تا جايى پايبند آن هستند كهروزگارشان بگردد و اگر دچار آزمايش و بلا شوند، دينداران كم خواهند بود)). چقدر زيبا، اين سخنان طلايى ، واقعيت و گرايشهاى مردم را در تماممراحل تاريخى نشان مى دهد. آنان بندگان زر و زوراند، و امّا دين و ارزشهاى والا، جايىدر اعماق وجود آنان ندارد و همينكه دچار مشكلى يا مصيبتى شدند از دين فرار مى كنند وتنها كسانى همچنان استوار مى مانند كه خداوند قلوب آنان را براى ايمان امتحان كردهباشد، مانند برگزيدگان بزرگوار اهل بيت ؛ يعنى حسين و ياران او. امام بعد از حمد و سپاس خداوند متعال ، متوجه ياران خود شد و فرمود: ((اما بعد: به راستى بر ما فرود آمده آنچه را كه مى بينيد، دنيا دگرگون و ناشناختهشده است ، نيكى آن روگردان شده و جز اندكى از آن هم مانند باقيمانده آب ظرف و پسمانده غذايى نافرجام باقى نمانده است . آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل منع نمى كنند؟ شايسته است كه در اينحال ، مؤ من ، مشتاق ديدار خداوند باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جزمحنت نمى بينم ...)).(61) پدر آزادگان در اين خطابه ، آنچه از رنج و اندوه و مشكلات را كه بر ايشاننازل شده بود برشمرد، اهل بيت و اصحاب خود را از اراده نيرومند خود براى نبرد باباطل و برپايى حق كه در تمام دوران زندگى بدان ايمان داشت ، با خبر ساخت و آنان رابا اين بيانات نسبت به آينده و تحمل مسؤ وليت و بينش و بصيرت كارشان توجيه كرد. اصحاب ، يكدل و يكصدا در حالى كه زيباترين الگوهاى جانبازى و فداكارى را ثبت مىكردند، سخنان امام را با گوش جان شنيده آمادگى خود را براى برپايى حكومت حق اعلامكردند. نخستين كسى كه سخن گفت ، ((زهير بن قين )) از آزادگان يگانه بود كه چنين گفت: ((يابن رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله )! سخنانت را شنيديم . اگر دنيا براى ماجاودانه بود و ما براى هميشه در آن مى زيستيم ، باز هم قيام با شما را، بر اين گونهزيستن ترجيح مى داديم ...)). اين كلمات ، شرافت بى مانندى را نشان مى دهد و حرفدل دلباختگان ريحانه رسول اكرم را براى جانبازى در راهش بازگو مى كند. ((بُرير))،يكى ديگر از ياران حضرت (كه در راه خدا جان باخت ) برخاست و گفت : ((يابن رسول اللّه ! خداوند بر ما منت نهاده است تا در كنارت ، پيكار كنيم و اعضاى ما ازيكديگر جدا شوند، باشد كه در روز قيامت جدّت شفيع ما گردد...)). ميان بشريت ، چنين ايمان خالصى يافت نمى شود، ((برير)) يقين دارد فرصت جانبازى درراه حسين ( عليه السّلام ) منتى است كه خداوند بر او نهاده است تامشمول شفاعت پيامبر اكرم در روز جزا باشد. يكى ديگر از اصحاب امام ، به نام ((نافع )) برخاست و اعلان نمود كه راه سايراصحاب را انتخاب كرده و گفت : ((تو نيك مى دانى كه جدت پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) نتوانست محبت خود را دردل همگان جاى دهد و آنان را بدانچه مى خواست برانگيزد. در ميان آنان منافقينى بودند كهبه او وعده يارى مى دادند، ليكن نيرنگ در آستين داشتند، با سخنانى شيرين تر ازعسل ، پيامبر را نويد مى دادند، با اعمالى تلخ تر ازحنظل به مخالفت با ايشان برمى خاستند. تا آنكه خداوند رسولش را به سوى خودفراخواند. پدرت على نيز چنين وضعى داشت ؛ پس گروهى به يارى او برخاستند وهمراه ايشان با ((ناكثين ، قاسطين و مارقين )) پيكار كردند تا آنكهاجل حضرت سر رسيد و به سوى رحمت و رضوان حق شتافت . امروز تو نيز در چنينوضعى هستى ؛ پس هر كس پيمان شكنى كند و بيعت خود را فراموش نمايد، جز به خودشضررى نمى زند. اما تو با ما به هر سو مى خواهى پيش برو؛ چه به سمت شرق و چهغرب ، به خدا قسم ! از قضا و قدر الهى بيمى نداريم و از ديدار پروردگارمان ،ناخشنود نيستيم ، ما با بصيرت و نيتى درست با دوستان تو دوستى و با دشمنانت ،دشمنى مى كنيم ...)).(62) اين بيانات درخشان ، گوياى آگاهى و بينش عميق نافع نسبت به حوادث است . نافع ايننكته را آشكار مى كند كه پيامبر با آن تواناييهاى حيرت انگيز و انفاس قدسيه اش ،نتوانست همه مردم را رهين محبت خود كند و آنان را به رسالت خود مؤ من سازد، بلكه همچنانطايفه اى از منافقين در صفوف مسلمانان باقى ماندند كه به زبان ، اسلام آورده بودند،ليكن خمير مايه آنان با كفر و نفاق عجين شده بود و شبانه روز به مكر و فريبمشغول بودند و به انحاى مختلف ، پيامبر اكرم را آزار مى دادند. وصى و باب مدينه علم پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله )، امام على ( عليه السّلام ) نيزچنين وضعى داشت و چون پيامبر ميان دو دسته قرار گرفته بود؛ گروهى به او ايمانآوردند و گروهى با وى به ستيز برخاستند. وضعيت امام حسين نيز چون پدر و جدش است ، گروهى اندك از مؤ منان راستين به او ايمانآورده اند و در مقابل ، گروه بى شمارى از آنان كه خداوند ايمان را از آنان گرفته است ،با حضرت به ستيز برخاسته اند. به هرحال ،بيشتراصحاب امام ،سخنانى به مضمون كلمات نافع به زبان آوردند واخلاص و جانبازى خود را نسبت به حضرت بيان كردند. ايشان هم از آنانتشكركرد،برآنان درود فرستاد و برايشان از خداوند طلب رضوان و مغفرت كرد. گسيل سپاه براى جنگ با امام حسين (ع ) با تسلط طلايگان سپاه پسر مرجانه بر ريحانهرسول خدا، خوابهاى پسر زياد تعبير وآرزوهايش برآورده شد. پس در انديشه فرو رفتكه چه كسى را براى فرماندهى كل سپاه خود براى جنگ با امام برگزيند؛ در اين كاوشذهنى ، كسى را پست تر و پليدتر از ((عمر سعد)) كه آماده انجام هر جنايتى و ارتكاب هرگناهى بود، نيافت . مال پرستى و ديگر گرايشهاى پست عمر را، ابن زياد نيك مى دانست. پسر مرجانه و عصاره حرامزادگى ، به عمر پيشنهاد كرد براى جنگ با نوادهرسول خدا، فرماندهى سپاه را بپذيرد، ليكن پسر سعد از پذيرفتن آن خوددارى كرد وهنگامى كه به بركنارى از حكومت رى كه دلبسته آن بود، تهديد شد، پيشنهاد راپذيرفت و همراه چهار هزار سوار به سمت كربلا حركت كرد. او مى دانست كه به جنگفرزندان پيامبر كه بهترين افراد روى زمينند، مى رود. لشكر عمر به كربلا رسيد وبه سپاهيان موجود در آنجا به فرماندهى حر بن يزيد رياحى ملحق شد. خطبه ابن زياد طاغوت كوفه دستور داد مردم در صحن مسجد جمع شوند و آنان از ترس پسر مرجانه ،مانند گوسفند بدانجا هجوم آوردند. هنگامى كه مسجد پر شد، ابن زياد به خطابهبرخاست و گفت : ((اى مردم ! شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آنان را آن گونه كه دوست داريد يافتيد. واينك اين اميرالمؤ منين يزيد است كه او را شناخته ايد، مردى نيك سيرت ، ستوده طريقت ،نيكوكار در حق رعيت و بخشنده در جاى خود است . راهها در زمان او ايمن شده است . پدرشمعاويه نيز در عصر خود چنين بود. و اينك پسرش يزيد است كه بندگان را مى نوازد وبا دارايى ، بى نياز مى كند، روزى شما را دو برابر كرده و به من دستور داده است كهآن را به شما بگويم و اجرا كنم و شما را براى جنگ با دشمن او، حسين ، خارج كنم ؛ پسبشنويد و اطاعت كنيد...)).(63) با آنان به زبانى كه مى فهميدند و بر آن جان مى دادند و خود را هلاك مى كردند، سخنگفت ؛ زبان پول كه دلبسته آن بودند. آنان نيز جواب مثبت دادند و براى ارتكابپليدترين جنايت بشرى ، خود را در اختيار پسر مرجانه قرار دادند. ابن زياد، ((حصين بن نمير، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ، شبث بن ربعى )) ومانند آنان را به فرماندهى قسمتهاى مختلف سپاه برگزيد و آنان را براى يارى ابنسعد به كربلا روانه كرد. اشغال فرات آن گروه جنايتكار كه پليديهاى روى زمين را يكجا با خود داشتند، ((فرات )) رااشغال كردند و بر تمام آبشخورهاى آن نگهبان گذاشتند و دستورات اكيدى از فرماندهىكل صادر شد، مبنى بر هوشيارى و كنترل كامل تا قطره اى آب به خاندان پيامبر اكرم كهبهترين خلق خدا هستند، نرسد. مورخان مى گويند: سه روز قبل از شهادت امام ، آب را بر ايشان بستند.(64) يكى ازبزرگترين مصيبتهاى حضرت ، همين بود كه صداى دردآلود كودكان خود را مى شنيد كهبانگ ((العطش ))، ((العطش )) سرداده بودند. از شنيدن ناله آنان ، و از ديدن صحنههولناك لبهاى خشكيده اطفال و رنگِ پريده آنان و خشك شدن شيرهاى مادران ، قلب امام درهمفشرده مى شد. ((انور جندى )) اين صحنه فاجعه آميز را چنين تصوير مى كند: ((گرگان درنده از آببهره مندند، ليكن خاندان نبوت تشنه لب هستند. چقدر ستم است كه شير، تشنه بماند، درحالى كه سالم است و اعضايش استوار. اطفال حسين در صحرا مى گريند، پروردگارا!پس فريادرسى كجاست )).(65) خداوند رحم و مروت را از آنان گرفته بود، پس انسانيت خود را منكر شدند و تمامىارزشها و عرفها را زير پا گذاشتند. هيچ يك از شرايع و اديان ، اجازه نمى دهند آب بر زنان و كودكان منع گردد و همه مردم رادر آن شريك و برابر مى دانند. شريعت اسلامى نيز اين مطلب را تاءييد كرده و آن را حقطبيعى هر انسانى دانسته است . ولى سپاه اموى به دستورات اسلام اهميتى نداد و آب را برخاندان وحى و نبوت بست . يكى از مسخ شدگان به نام ((مهاجر بن اوس )) سرخوش از اين پليدى و نامردمى ، متوجهحضرت شد و با صداى بلند گفت : ((اى حسين ! آيا آب را مى بينى كه چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم ! از آن نخواهى چشيدتا آنكه در كنارش جان دهى ...)).(66) ((عمرو بن حجاج )) نيز گويى به غنيمتى يا مكنتى دست يافته باشد، با خوشحالى بهطرف حضرت دويد و فرياد زد: ((اى حسين ! اين فرات است كه سگان ، چهارپايان و گُرازها از آن مى نوشند. به خداسوگند! از آن جرعه اى نخواهى نوشيد تا آنكه ((حميم )) را در آتش دوزخ بنوشى)).(67) اين ناجوانمرد از همان كسانى است كه به امام نامه نوشتند و خواستار آمدن ايشان بهكوفه شدند. يكى ديگر از اوباش كوفه به نام ((عبداللّه بن حصين ازدى )) با صدايى كه جاسوسانپسر مرجانه بشنوند و بدين ترتيب به جوايز طاغوت كوفه دست پيدا كند، گفت : ((اى حسين ! آيا به اين آب كه به شفافيت آسمان است مى نگرى ؟ به خدا قسم ! از آنقطره اى نخواهى نوشيد، تا آنكه از تشنگى بميرى )). امام دست به دعا برداشت و او را نفرين كرد: ((پروردگارا! او را با تشنگى بميران و هرگز او را نيامرز)).(68) اين مسخ شدگان همچنان در تباهى پيش رفتند و در درّه هولناك جنايات و گناهان كه ازآن راه گريزى نيست سقوط كردند. سقايت عباس (ع ) هنگامى كه حضرت ابوالفضل ، تشنگى كشندهاهل بيت و اطفال برادرش را ديد، از درد و خشم آتش گرفت پس آن شخصيّت والا بر آن شدتا براى به دست آوردن آب ، به زور متوسل گردد. سى سوار و بيست پياده همراه اينشهامت مجسم به راه افتادند. با خود بيست مشك آب برداشتند و راه ((شريعه فرات )) راپيش گرفتند. ((نافع بن هلال مرادى )) كه از اصحاب بزرگ حضرت امام حسين بود،پيشاپيش آنان مى تاخت . عمرو بن حجاج زبيدى كه از جنايتكاران جنگ كربلا و مسؤول نگهبانى از فرات بود، راه را بر نافع گرفت و از او پرسيد: به چه كار آمده اى ؟ آمده ايم آبى را كه ما را از آن بازداشته اى بنوشيم . بنوش ، گوارايت . آيا من بنوشم ولى حسين و ديگر اصحابش كه مى بينى تشنه باشند؟! براى آنان نمى شود آب برد، ما را اينجا گذاشته اند تا آنان را از آب منع كنيم . اصحاب قهرمان امام ، توجهى به او نكردند، سخنان او را به مسخره گرفتند و براىبرداشتن آب به سمت فرات رفتند. ((عمرو بن حجاج )) با جماعتى از سپاهيانش بر آنان تاختند، ليكن قهرمان كربلاابوالفضل و نافع ، حمله آنان را دفع كردند و مشكها را پر نموده و به فرماندهىابوالفضل ، به مكان خود بازگشتند. در اين درگيرى ، از هيچ طرف ، كسى كشته نشد. ابوالفضل ، تشنگان اهل بيت را آب نوشاند و آنان را از تشنگى نجات داد. از آن روز،حضرت ملقّب به ((سقّا)) شد، كه از مشهورترين و محبوبترين القاب حضرت است و مردمايشان را بيشتر با اين لقب مى شناسند.(69) امان براى عباس (ع ) ((شمر بن ذى الجوشن )) پليد و پست ، از اربابش پسر مرجانه ، امانى براى عباس وديگر برادران بزرگوارش گرفت به گمان اينكه بدين ترتيب آنان را مى فريبد و ازيارى برادرشان بازمى دارد و در نتيجه سپاه امام را تضعيف مى كند؛ زيرا آنان ازدليرترين جنگاوران عرب هستند. شمر، با اين نيت ، پارس كنان به طرف سپاه امام تاخت و در برابر آن ايستاد و فريادزد: ((خواهر زادگان ما، عباس و برادرانش كجا هستند؟)). آن رادمردان چون شيران از جا جهيدند و گفتند: ((اى پسر ذى الجوشن ! چه مى خواهى ؟)). شمر در حالى كه محبت دروغينى نشان مى داد، چنين مژده داد: ((برايتان امان آورده ام )). سخن او چون نيشى ، آنان را منزجر كرد، پس با خشم و برافروختگى فرياد زدند: ((خداوند تو را و امانت را لعنت كند! آيا به ما امان مى دهى ، ولى پسر دخت پيامبر خدا(صلّى اللّه عليه و آله ) امان نداشته باشد؟!)).(70) آن پليد، سرخورده بازگشت ، پنداشته بود اين بزرگان و برادران امام مانند يارانخودش هستند؛ مسخ شدگانى كه وجدانهاى خود را به ((ثمن بخس )) به ابن زيادفروختند و زندگى خود را به شيطان بخشيدند. ولى ندانست كه برادران حسين ، اسوههاى تاريخند كه كرامت انسانى را بنا كردند و براى انسان ، افتخار بزرگى به ارمغانآوردند.
|
|
|
|
|
|
|
|