ترجمه
(اكنون درباره آفرينش انسان و مراحل زندگى او با شما سخن مى گويم:)
همين انسانى كه خداوند او را در تاريكى هاى رحم و در پرده هاى متراكم، به صورت نطفه اى فرو ريخت; سپس او را به شكل خون بسته و نامشخّصى قرار داد و بعد از آن، به صورت جنين كامل، سپس نوزادى شيرخوار و بعد كودك، سپس نوجوانى درآورد و بعد از آن به او عقلى نگاهدارنده و زبانى گويا و چشمى بينا بخشيد، تا درك كند و عبرت گيرد و از بدى ها بپرهيزد و اين وضع ادامه مى يابد تا انسان به حدّ اعتدال و كمال برسد و بر پاى خود بايستد; در اين هنگام سركشى كرده و مى گريزد و بى پروا در بى راهه گام مى نهد. اين در حالى است كه سعى دارد به تمام هوس هاى خود جامه عمل بپوشاند و براى بدست آوردن دنيا، خود را به رنج
[426]
وتعب بيفكند و براى لذّات آن پيوسته تلاش مى كند و هر چه از خواهش هاى نفسانى در فكرش خطور كند، به آن جامه عمل مى پوشاند; او هرگز فكر نمى كند مصيبتى برايش پيش بيايد و هيچگاه از روى تقواى الهى در پيشگاهش خضوع نمى كند; از اين رو، سرانجام چشم از دنيا فرو مى بندد، در حالى كه در گمراهى و غرور گرفتار است و در ميان اشتباهات و خطاهاى زندگى كوتاهِ خود، غوطهور! اين در حالى است كه در برابر آنچه از دست داده، عوضى بدست نياورده و هيچ يك از وظايف واجب خود را انجام نداده است.
شرح و تفسير
آغاز و انجام زندگى انسان
در اين بخش از خطبه - كه به پايان خطبه، كم كم نزديك مى شويم - امام(عليه السلام) به بحث مهم ديگرى پرداخته و آن آفرينش انسان از دوران جنينى تا پايان عمر و سپس چشم پوشيدن از دنيا و حضور در صحنه قيامت است، تا بحث هاى گذشته را كه درباره خطرات شيطان و لزوم فراهم كردن زاد و توشه تقوا بود، تكميل كند و به تعبير ديگر: آدمى هوشيار باشد و به وظايف اصليش بپردازد و از وساوس شيطان برحذر باشد، مى فرمايد: «(اكنون درباره آفرينش انسان و مراحل زندگى او با شما سخن مى گويم:)(1) همين انسانى كه خداوند او را در تاريكى هاى رَحِم و در پرده هاى متراكم به صورت نطفه اى فرو ريخت، سپس او را به شكل خون بسته و نامشخّصى قرار داد، و بعد از آن به صورت جنين كامل، سپس نوزادى شيرخوار، و بعد كودك،
1. شارحان نهج البلاغه درباره اينكه «اَمْ» در اينجا چه مفهومى دارد آيا استفهاميه است و متصله، يا منقطعه؟ سخنان بسيارى دارند و قضاوت در اين باره مشكل به نظر مى رسد، چرا كه ظاهر عبارت مرحوم «سيّدرضى» اين است كه گلچين هايى از اين خطبه طولانى را ذكر كرده است كه ممكن است در اين گزينش، پيوند عبارات پنهان شده باشد; ما آن را به صورت منقطعه تفسير مى كنيم و در تقدير چنين است: «بَلْ أُذَكِّرَكُمْ بِحَالِ الاِْنْسَانِ...».
[427]
سپس نوجوانى در آورد» (أَمْ هذَا الَّذِي أنْشَأَهُ فِي ظُلُمَاتِ الاَْرْحَامِ، وَ شُغُفِ(1) الاَْسْتَارِ، نُطْفَةً دِهَاقاً(2)، وَعَلَقَةً مِحَاقاً(3)، وَ جَنِيناً وَ رَاضِعاً، وَ وَلِيداً وَ يَافِعاً(4)).
در واقع امام(عليه السلام) در اينجا به شش مرحله از زندگانى انسان اشاره كرده است، كه سه مرحله مربوط به دوران جنين و پيش از تولّد و سه مرحله ديگر مربوط به دوران بعد از تولّد است.
دورانهايى كه با سرعت مى گذرد و هر كدام ويژگى خود را دارد; بعضى فوق العاده شگفت انگيز و بعضى عبرت آميز است. خداوند توانا، بر قطره آبى كه هيچ شكل ندارد، در درون ظلمت هاى متراكمِ «مشيمه» و «رحم» و «شكم مادر»، صورتگرى مى كند و علقه مِحاق (خون بسته شده فاقد شكل) را، زيباترين و جالب ترين شكل مى دهد و بعد از نموّ كامل جنين، با يك فرمان عجيب، آن را به اين جهان مى فرستد و در مسير حيات و مراحل تكامل او را هدايت مى فرمايد و هر روز در شأن و شرايط و مقامى است.
سپس به ابزار و وسايل مهمّى كه در اختيار انسان گذارده و او را با جهان خارج مربوط مى كند، اشاره كرده و مى فرمايد: «سپس به او عقلى نگهدارنده، زبانى گويا و چشمى بينا بخشيد، تا درك كند و عبرت گيرد، و از بدى ها بپرهيزد» (ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً، وَ لِسَاناً لاَفِظاً، وَ بَصَراً لاَحِظاً، لِيَفْهَمَ مُعْتَبِراً، وَيُقَصِّرَ مُزْدَجِراً).
1. «شُغُف» از مادّه «شَغاف» (بر وزن جواب) به معناى غلاف و پوسته نازك روى قلب است و «شُغُف» در اينجا به معناى پرده هاى متعدد مى باشد.
2. «دِهاق» از مادّه «دَهْق» (بر وزن دهر) به معناى شدّت فشار است; سپس به معناى فرو ريختن با قوّت و فشار آمده است كه اينجا اشاره به فروريختن نطفه در داخل رحم است.
3. «مِحاق» از مادّه «مَحْق» (بر وزن محو) به معناى نقصان تدريجى و محو شدن است و به همين جهت، آخر ماه را «محاق» مى گويند و توصيف «عَلَقه» به «محاق» به خاطر آن است كه تدريجاً زايل و دگرگون مى شود و به صورت جنين در مى آيد و يا به خاطر اين است كه قيافه اى محو و نامشخّصى دارد و هيچ صورتى به خود نگرفته است.
4. «يافِع» از مادّه «يَفْع» (بر وزن نفع) به معناى بلند شدن و قد كشيدن است و هنگامى كه بچّه به صورت جوانى نورس و قد كشيده در مى آيد به او «يافع» مى گويند.
[428]
خداوند به او عقل داد، تا نيكى و بدى را بشناسد و زبان داد، تا پرس و جو كند و علوم خود را به ديگران منتقل نمايد و چشم داد، كه حقايق حسّى را با آن درك كند و هدف نهايى از اين سه موهبت بزرگ، اين بود كه: فرمانهاى الهى را بفهمد و از آنچه در اطراف اوست، درس عبرت بياموزد و از آنچه شايسته مقام او نيست، پرهيز كند. در واقع سه منبع مهمّ شناخت، يعنى: عقل و زبان و چشم، كه به ترتيب براى درك مطالب فكرى و نقلى و عينى و حسّى است، در اين عبارت كوتاه جمع شده و به انسان دستور داده شده است، كه آنها را در مسير سعادتش بكار گيرد.
سپس مى فرمايد: «اين وضع ادامه مى يابد، تا انسان به حدّ اعتدال و كمال برسد، و بر پاى خود بايستد، در اين هنگام سركشى كرده، مى گريزد و بى پروا در بيراهه گام مى نهد (به خدا و فرمانهاى او پشت مى كند و به هوا و هوس روى مى آورد)» (حَتَّى إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ، وَ اسْتَوَى مِثَالُهُ، نَفَرَ مُسْتَكْبِراً، وَ خَبَطَ سَادِراً(1)).
درست است كه همه انسانها چنين نيستند، ولى كلام امام(عليه السلام) ناظر به اكثريتى است كه در بسيارى از جوامع، هنگامى كه توان يافتند و به قدرت رسيدند، همه چيز را به فراموشى مى سپارند و همچنين هشدارى است به مؤمنان فرمانبردار، كه مراقب حال خويش باشند و شكر نعمت ايمان و تقوا را بجاآورند.
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «اين در حالى است كه سعى دارد به تمام هوس هاى خود جامه عمل بپوشاند» (مَاتِحاً(2) فِي غَرْبِ(3) هَوَاهُ).
«و براى بدست آوردن دنيا خود را به رنج و تعب مى افكند، و براى لذّات آن پيوسته تلاش مى كند، و هرچه از خواهش هاى نفس در فكرش خطور مى كند به آن
1. «سادر» از مادّه «سَدَر» (بر وزن هدر) به معناى حيرت و سرگردانى است.
2 و 3. باتوجّه به اينكه «ماتح» به معناى كسى است كه در بالاى چاه ايستاده و سعى دارد تا آنجا كه مى تواند از چاه آب بكشد و «غَرْب» به معناى دلوهاى بزرگ است; روشن ترين تفسير براى جمله بالا همان است كه در بالا گفته شد و اشاره به كسانى است كه سعى دارند، هيچ يك از هوا و هوس هاى آنها بى پاسخ نماند و به تمام آرزوها و هوس ها برسند.
[429]
جامه عمل مى پوشاند» (كَادِحاً(1) سَعْياً لِدُنْيَاهُ، فِي لَذَّاتِ طَرَبِهِ، وَ بَدَوَاتِ(2) أَرَبِهِ(3)).
اين تعبيرات، اشاره به بى خبرانى است كه تمام سعى و تلاش خود را در طريق به چنگ آوردن مال و منال دنيا و لذّت هاى زودگذر و اشباع هوا و هوس ها به كار مى گيرند; گويى از آفرينش آنها هيچ هدفى جز اين نبوده است; اين در حالى است كه با چشم خود ناكامى ها و شكست ها، بيماريهاو مرگ و ميرها را مى بينند.
امّا همان گونه كه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «او هرگز فكر نمى كند مصيبتى برايش پيش آيد و هيچگاه از روى تقواى الهى در پيشگاهش خضوع نمى كند، از اين رو، سرانجام چشم از دنيا فرو مى بندد، در حالى كه در گمراهى و غرور گرفتار است و در ميان اشتباهات و خطاهاى زندگى كوتاه خود، غوطهور; اين در حالى است كه در برابر آنچه از دست داده، عوضى به دست نياورده، و هيچ يك از وظايف واجب خود را، انجام نداده است (با كوله بار عظيمى از گناه و نامه عملى خالى از حسنات، به سوى آخرت حركت مى كند)» (ثُمَّ لاَيَحْتَسِبُ رَزِيَّةً(4)، وَلاَ يَخْشَعُ تَقِيَّةً(5); فَمَاتَ فِي فِتْنَتِهِ غَرِيراً(6)، وَ عَاشَ فِي هَفْوَتِهِ(7) يَسِيراً، لَمْ يُفِدْ عِوَضاً، وَ لَمْ يَقْضِ مُفْتَرَضاً).
1. «كادح» از مادّه «كَدْح» (بر وزن مدح) به معناى تلاش و كوشش و فشار بر كار است وگاه به معناى حرص نيز آمده است.
2. 3- «بَدَوات» جمع «بَدْأة» (بر وزن غفلت) از مادّه «بَدْو» (بر وزن دلو) به معناى ظاهر و آشكار شدن و «أَرَب» به معناى حاجت و شادى و چاره جويى آمده است; با توجّه به معانى فوق، «بَدَوَاتِ أَرَبِهِ» به معناى حوائج و لذّاتى است، كه انسان به فكرش خطور مى كند.
4. «رَزيّه» از مادّه «رُزأ» (بر وزن عضو) در اصل به معناى نقصان است و «رزيّه» به معناى مصيبت بزرگ آمده است.
5. «تقيّه» در اينجا به معناى تقواى الهى است و مفهوم جمله اين است كه او به خاطر تقواى الهى خضوع و خشوعى در پيشگاه خداوند ندارد (بعضى از شارحان «تقيّه» را در اينجا مفعول مطلق نوعى گرفته اند و بعضى ها مفعول له; ولى در مفهوم جمله، تفاوت چندانى ايجاد نمى كند).
6. «غَرير» در اينجا به معناى مغرور و فريب خورده است.
7. «هَفوه» از مادّه «هَفْو» در اصل به معناى باسرعت قدم برداشتن است و از آنجايى كه تسريع در راه رفتن، در بسيارى از اوقات، سبب لغزش و در نهايت زمين خوردن است، واژه «هَفْوَه» به معناى لغزش و به زمين خوردن آمده است.
[430]
چه دردناك است! حال كسى كه اين گونه در گرداب غرور و غفلت، گرفتار شده; سرمايه عمر را از كف داده و تنها چند روزى به لذّات آميخته با نكبت ها، دل خوش كرده و سرانجام با دست خالى، دنيا را ترك گفته و با نامه سياه، در محضر عدل الهى حاضر مى شود.
نكته
عفو تو و خطاى من، بخل من و عطاى تو!
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به موارد متعدّدى از نعمت هاى الهى بر انسان، از دوران آفرينش در رحم مادر گرفته، تا هنگام تولّد و سپس پيمودن مراحل تكامل، اشاره مى فرمايد و نشان مى دهد خداوندِ قادرِ متعال، چگونه او را در ظلمات رَحِم و در پشت پرده هاى تاريك، هر روز خلقتى تازه و نوين بخشيد; و بعد از گام نهادن به جهان بيرون، چگونه تمام ابزارِ شناخت و معرفت را در اختيار او قرار داد; قلبى دانا، چشمى بينا و زبانى گويا به او بخشيد; ولى اين انسان ناسپاس و نمك نشناس، همين كه به قدرت رسيد، هدف آفرينش خويش، را فراموش كرد. گويى جز خواب و خور و لذّت و شهوت هدفى در كار نبود; همچون حيوان پروارى در اين لذّات غوطهور شد و هشدارهاى الهى كه به صورت مصايب و درد و رنج ها و پايان عمرها، يكى پس از ديگرى به او داده مى شد، همه را نشنيده و ناديده گرفت; گويى چنين مى پنداشت كه مرگ، هميشه براى همسايه است و درد و رنج براى بيگانه. گويى چنين فكر مى كرد كه عمرى جاويدان دارد و لذّاتى بى پايان، نه امر و نهى الهى شامل او مى شود و نه دعوت پيامبران خدا، متوجّه اوست.
ولى به سرعت، روزهاى عمرش سپرى شد و با دستى تهى به سراى ديگر شتافت. سيلى اجل بر صورت او نواخته شد و در لحظه مرگ، بيدار شد; امّا راهى براى بازگشت نبود و تمام پل ها، در پشت سرش ويران شده بود.
* * *
[431]
بخش سيزدهم
دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ [غبر] جِمَاحِهِ، وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ، فَظَلَّ سَادِراً،وَ بَاتَ سَاهِراً، فِي غَمَرَاتِ الاْلاَمِ، وَ طَوَارِقِ الاَْوْجَاعِ وَالاَْسْقَامِ، بَيْنَ أَخ شَقِيق، وَ وَالِد شَفِيق، وَدَاعِيَة بِالْوَيْلِ جَزَعاً، وَلاَدِمَة لِلصَّدْرِ قَلَقاً; وَالْمَرْءُ فِي سَكْرَة مُلْهِثَة، وَ غَمْرَة كَارِثَة، وَ أَنَّة مُوجِعَة، وَ جَذْبَة مُكْرِبَة، وَ سَوْقَة مُتْعِبَة.
ترجمه
«(هنوز تلاش و كوشش او در طريق اشباع هوسهايش پايان نگرفته كه) ناراحتى هاى مرگ، در حالى كه بقاياى سركشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود گام برمى دارد، او را در خود فرو مى برد و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب تا به صبح بيدار مى ماند (و ناله سر مى دهد) اين در حالى است، كه در ميان برادرى غمخوار، پدرى مهربان (وهمسرى دلسوز كه) گريه و ناله سر داده اند (و مادرى دلسوخته كه) از شدّت ناراحتى به سينه مى كوبد، قرار گرفته است و با سكراتِ بى تاب كننده مرگ و شدائد غم انگيز و ناله هاى دردناك و جان دادن پرمشقّت و مرگ رنج آور، دست به گريبان است.
شرح و تفسير
ناگهان مرگ فرا مى رسد!
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به سراغ پايان عمر اين انسانِ غافلِ مغرورِ سركش، مى رودكه چگونه در چنگال بيمارى هاى جانكاه و دادوفرياد بستگان و
[432]
دوستانش، لحظات دردناك احتضار را مى گذراند و چنان ترسيمى از اين حالت فرموده، كه دلها را تكان مى دهد. مى فرمايد: «(هنوز تلاش و كوشش او در طريق اشباع هوس ها و نيل به آرزوهايش پايان نگرفته كه) ناراحتى هاى مرگ، در حالى كه بقاياى سركشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود، گام بر مى دارد، او را در خود فرو مى برد، و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود، و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب تا به صبح بيدار مى ماند (و ناله هاى جانكاه سر مى دهد)» (دَهِمَتْهُ(1)فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ(2) جِمَاحِهِ(3)، وَ سَنَنِ(4) مِرَاحِهِ(5)، فَظَلَّ سَادِراً(6)، وَ بَاتَ سَاهِراً، فِي غَمَرَاتِ الاْلاَمِ، وَ طَوَارِقِ الاَْوْجَاعِ وَالاَْسْقَامِ).
«اين در حالى است كه در ميان برادرى غم خوار و پدرى مهربان (و همسرى دلسوز كه) گريه و ناله سرداده اند و (مادرى دلسوخته كه) از شدّت ناراحتى به سينه مى كوبد، قرار گرفته است.» (بَيْنَ أَخ شَقِيق، وَ وَالِد شَفِيق، وَدَاعِيَة بِالْوَيْلِ جَزَعاً، وَلاَدِمَة(7) لِلصَّدْرِ قَلَقاً).
آرى بستگان و نزديكانش، از حيات او مأيوس شده و پيش از مرگ او ناله و فغان سرداده اند و هر زمان كه از شدّت دردش، كاسته شود و به هوش آيد، اين ناله ها و فريادها، او را شكنجه و آزار مى دهد و مرگش را با چشم خود مى بيند و ديدگان پروحشتش به هر سو نگران است.
1. «دَهِمَتْهُ» از مادّه «دَهْم» (بر وزن فهم) به معناى فراگيرى و پوشش دادن به چيزى است.
2. «غُبَّر» جمع «غابر» به معناى باقى، يا باقى مانده است.
3. «جِماح» از مادّه «جَمْح» (بر وزن جمع) به معناى سركشى و طغيان و هوا پرستى است و حيوان سركش را «جَموح» مى گويند.
4. «سَنَن» مفرد است و به معناى روش و طريقه است و «سُنَن» (بر وزن سخن) جمع «سنّت» مى باشد.
5. «مِراح» از مادّه «مَرَحْ» (بر وزن فرح) به معناى شدّت خوشحالى است كه توأم با طغيان و سركشى و به كارگرفتن نعمت هاى الهى در مسير باطل مى باشد.
6. «سَادِر» گاه به معناى متحيّر و گاه به معناى شخص بى پروا آمده است و معناى اوّل مناسب جمله بالا و معناى دوم، مناسب جمله اى است كه در فراز قبل گذشت.
7. «لادِمَه» از مادّه «لَدْم» (بر وزن هدم) در اصل به معناى كوبيدن چيزى بر چيزى است و لذا به زنانى كه در مصايب، بر سروصورت و سينه خود مى كوبند «لادمه» گفته مى شود.
[433]
«اين در حالى است كه با سكرات بى تاب كننده مرگ و شدايد غم انگيز و ناله هاى دردناك، و جان دادن پرمشقّت، و مرگ رنج آور، دست به گريبان است» (وَالْمَرْءُ فِي سَكْرَة مُلْهِثَة،(1) وَ غَمْرَة كَارِثَة،(2) وَ أَنَّة مُوجِعَة، وَ جَذْبَة مُكْرِبَة(3)، وَ سَوْقَة(4) مُتْعِبَة).
راستى، حالت جان دادن و سكرات مرگ حالت عجيبى است! انسانى كه تا ديروز بر تخت قدرت نشسته بود و همه امكانات را در اختيار داشت، از باده غرور سرمست بود و به كائنات فخر مى فروخت، امروز در چنگال بيمارى هاى شديد، مانند مرغ مذبوحى دست و پا مى زند. اطرافيانش از او مأيوس شده و ناله و فرياد سرداده اند و از هيچ كس، كارى براى او ساخته نيست.
در جاى جاى تاريخ، سرگذشت هايى از قدرتمندان بزرگ و لحظه هاى جانكاهِ احتضار آنها، نقل شده است كه به راستى تكان دهنده است.
در حالات «مأمون» خليفه مقتدر عبّاسى - كه دامنه حكومتش بخش هاى عظيمى از خاورميانه را در برگرفته بود - مى نويسند: «وى با لشكر عظيمش از يكى از ميدان هاى نبرد به سوى «طوس» باز مى گشت; به كنار چشمه اى در منطقه خوش آب و هوايى رسيد، در آنجا توقّف كرد; ماهى بزرگ سفيدى در درون آب توجّه او را به خود جلب كرد; دستور داد آن را بگيرند و براى او سرخ كنند; در اين حال لرزه اى بدن او را فرا گرفت، به گونه اى كه قادر به حركت نبود; پيوسته مى لرزيد و هرقدر پوشاك بيشترى روى او قرار مى دادند، باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» اطراف او آتش روشن كردند، باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» ماهى سرخ شده را براى او آوردند حتّى
1. «مُلْهِثَه» از مادّه «لَهْث» (بر وزن فحص) در اصل به معناى زبان در آوردن سگ، به هنگام تشنگى و ناراحتى است. سپس اين واژه به كسانى كه شديداً به دنبال چيزى مى روند و به اصطلاح براى آن «لَهْ لَهْ» مى زنند، اطلاق شده است.
2. «كَارِثه» از مادّه «كَرْث» (بر وزن بحث) به معناى شدّت اندوه و غم است، يا امورى كه سبب اندوه و غم شديد مى شود.
3. «مُكْرِبه» از مادّه «كَرْب» (بر وزن غرب) به معناى گرفتارى شديد در چنگال غم و اندوه است.
4. «سَوْقه» در اصل به معناى راندن است; سپس به معناى حالت جان دادن كه گويى انسان از اين جهان، به سرعت به عالم ديگر رانده مى شود، اطلاق شده است.
[434]
نتوانست چيزى از آن بچشد. حالِ او، لحظه به لحظه سخت تر مى شد و در سَكَراتِ مرگ فرو مى رفت; عرق سنگين و چسبنده اى از بدن او بيرون مى ريخت; اطبّاى مخصوص او در حيرت از اين بيمارى ناشناخته، فرو رفته بودند; وقتى حالش سخت تر شد، دستور داد: مرا بر جاى بلندى ببريد، كه لشكريانم را ببينم. شب هنگام بود و سرتاسر بيابان از آتش هايى كه لشكر افروخته بودند، روشن شده بود; «مأمون» سر به آسمان بلند كرد و اين جمله را گفت: «يَامَنْ لاَيَزُولُ مُلْكُهُ، اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زَالَ مُلْكُهُ; اى خدايى كه حكومتت زوال ناپذير است، رحم كن بر كسى كه حكومتش پايان يافته است.» او را به بسترش بازگرداندند; «مُعتصم» به كسى دستور داد كه در كنار بسترش بنشيند و شهادتين را بر زبانش جارى كند. هنگامى كه صداى آن مرد بلند شد، «ابن ماسويه» طبيب مخصوص مأمون گفت: «فرياد نزن! به خدا سوگند! او در اين حال، ميان پروردگارش و «مانى» (مردى كه در ايران باستان به دروغ ادّعاى نبّوت كرده بود) فرق نمى گذارد.» مأمون گويا متوجّه شد، چشمش را گشود در حالى كه همچون دو كاسه خون شده بود; خواست با دستش ضربه اى به «ابن ماسويه» بزند و سخن عتاب آميزى بگويد; امّا نه دست قادر به حركت بود و نه زبان ياراى نطق داشت! چشم به سوى آسمان دوخت، در حالى كه اشك سراسر چشمش را گرفته بود، تنها زبانش به اين جمله گشوده شد: «يَامَنْ لاَيَمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ يَمُوتُ; اى خدايى كه مرگ و فنا براى تو نيست، رحم كن كسى را كه در حال مرگ است.» اين را گفت و براى هميشه خاموش شد(1)».
آرى، آن زمان كه قدرت داشت هرگز باور نمى كرد كه چنين روزى را در پيش دارد:
ديدى آن قهقهه كبك خرامان حافظ كه ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود!
1. مروج الذّهب مسعودى، جلد 3، صفحه 456 (با تلخيص).
[435]
بخش چهاردهم
ثُمَّ أُدْرِجَ فِي أَكْفَانِهِ مُبْلِساً، وَجُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً، ثُمَّ أُلْقِيَ عَلَى الاَْعْوَادِ رَجِيعَ وَصَب، وَ نِضْوَ سَقَم، تَحْمِلُهُ حَفَدَةُ الْوِلْدَانِ، وَحَشَدَةُ الاِْخْوَانِ، إِلَى دَارِ غُرْبَتِهِ، وَ مُنْقَطَعِ زَوْرَتِهِ، وَ مُفْرَدِ وَحْشَتِهِ، حَتَّى إِذَا انْصَرَفَ الْمُشَيِّعُ، وَ رَجَعَ الْمُتَفَجِّعُ [مفجع] أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً لِبَهْتَةِ السُّؤَالِ، وَ عَثْرَةِ الاِْمْتِحَانِ.
ترجمه
سپس او را در كفن هايش مى پيچند، در حالى كه از همه چيز مأيوس شده و همه را به دست فراموشى سپرده است. و او را به آسانى در حالى كه كاملا تسليم است، برمى گيرند و پيكر خسته و رنجيده اش را كه بر اثر بيمارى ها كاملا لاغر شده، بر چوب هاى تابوت مى افكنند; در حالى كه فرزندان و نوه ها و جمع دوستان، تابوت او را بر دوش مى كشند و به سوى خانه غربت -كه ديدار او در آنجا از همگان قطع مى شود و در تنهايى وحشتناكى، فرو مى رود- حمل مى كنند. اين وضع همچنان ادامه مى يابد تا تشييع كنندگان (باسپردن جنازه او به آرامگاه ابديش) باز گردند و گريه كنندگانِ بى تاب، خاموش شوند (و او را تنها بگذارند) در آن حفره گورش مى نشانند (و از او سؤال مى كنند) در حالى كه از ترس و تحيّر در برابر سؤال و لغزشِ در آزمون، آهسته سخن مى گويد.
* * *
[436]
شرح و تفسير
حوادث بعد از مرگ
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به سرنوشت بسيار عبرت انگيز انسان بعد از مرگ اشاره مى كند و بحثى كه در بخش قبل درباره حال احتضار آمده است، با آن ادامه مى يابد. امام(عليه السلام) در جمله هاى كوتاه و تكان دهنده خود، حال انسانى را ترسيم مى كند كه بر اثر شدّت بيمارى، استخوان ها و عضلاتش فرسوده و تكيده شده و تنها مجسّمه اى بى روح ،از او باقى مانده كه براى كَفْن و دَفْن و سپردن به گورستان، توسّط دوستان و بستگان، آماده مى شود. منظره اى كه با مقايسه به حال حيات و زمان قدرت، بسيار تكان دهنده است.
مى فرمايد: «سپس آن انسان را در كفن هايش مى پيچند، در حالى كه از همه چيز مأيوس شده و همه را به دست فراموشى سپرده است و او را به آسانى در حالى كه كاملا تسليم است، بر مى گيرند و پيكر خسته و رنج ديده اش را، كه بر اثر بيمارى ها كاملا لاغر شده است، بر چوبه هاى تابوت مى افكنند، در حالى كه فرزندان و نوه ها و جمع دوستان، تابوت او را بر دوش مى كشند و به سوى خانه غربت -كه ديدار او در آنجا از همگان قطع مى شود و در تنهايى وحشتناكى فرو مى رود- حمل مى كنند!» (ثُمَّ أُدْرِجَ فِي أَكْفَانِهِ مُبْلِساً،(1) وَجُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً،(2) ثُمَّ أُلْقِيَ عَلَى الاَْعْوَادِ رَجِيعَ(3)1. «مُبْلِس» از مادّه «اِبلاس» در اصل به معناى غم و اندوهى است كه از شدّت يأس و نااميدى دست مى دهد و به همين جهت، گاهى آن را، به معناى يأس تفسير مى كنند و «مُبْلس» در خطبه بالا به معناى مأيوس است و منظور مأيوس شدن بازماندگان از بازگشت مردگان است.
2. «سَلِس» از ماّده «سَلَس» (بر وزن قفس) به معناى سهولت و آسانى است.
3. «رَجيع» به معناى حيوانى است كه پيوسته از سفرى به سفرى مى رود و خسته و ناتوان شده; سپس در مورد انسانهاى خسته به كار رفته است.
[437]
وَصَب،(1) وَ نِضْوَ(2) سَقَم، تَحْمِلُهُ حَفَدَةُ الْوِلْدَانِ، وَحَشَدَةُ(3) الاِْخْوَانِ، إِلَى دَارِ غُرْبَتِهِ، وَ مُنْقَطَعِ زَوْرَتِهِ(4)، وَ مُفْرَدِ وَحْشَتِهِ).
آرى! نخست، آخرين لباس را بر اندام او مى پوشانند; لباسى كه از تشريفات و زرق و برق لباس هاى دنيا - كه روزها و گاه هفته ها براى تهيّه آن زحمت مى كشيدند و با بهاى سنگينى تهيّه مى شد - كاملا دور است. لباسى كه نه نياز به خيّاط چيره دست دارد و نه ابعاد مختلف آن اندازه گيرى مى شود و نه كسى به دوام و جنس آن توجّه دارد و عجيب تر اين كه شاه و گدا در آن يكسانند و سهم همگان در آن، مساوى است!
آرى، لباسى است كه يك بار مشاهده آن، مى تواند همه اسرار زندگى ناپايدار اين جهان را، براى افراد تيزبين، فاش كند.
حركت دادن او، به وسيله تابوت به سوى آرامگاه هميشگى اش صحنه تكان دهنده ديگرى است. نه از خود اراده اى دارد، نه پيشنهاد و اعتراضى! به هر كجا كه ببرندش، تسليم است و در هر جا دفنش كنند، كاملا مطيع! پيكرى كه گاهى ماه ها يا سال ها در زير ضربات بيمارى هاى گوناگون فرسوده شده; حتّى در روزهاى بازپسين حياتش توان و قدرت و حركتى نداشت; تا چه رسد به بعد از مرگش.
اين همان انسانى است كه روزى بر تخت قدرت تكيه كرده بود و با اشاره اى هزاران نفر را به حركت در مى آورد; با گوشه چشمش كسى را مى بخشيد و با كمترين خشمش، سر از تن بى گناهى جدا مى كرد، امروز به اين حال و روز افتاده است!
طبق معمول، فرزندان و نواده ها و دوستان و بستگان و برادران، تابوت او را بر
1. «وَصَب» به معناى درد دائمى و بيمارى و سستى بدن است.
2. «نِضْو» در اصل به معناى شتر، يا حيوان لاغر است، سپس به انسان لاغر نيز، اطلاق شده است.
3. «حَشَدَه» جمع «حاشد» به معناى جمعيّتى است كه اجتماع بر انجام كارى مى كنند.
4. «زَوْرَه» مصدر است، مانند «زيارت» و به معناى ديدار است.
[438]
دوش مى گيرند، امّا به كجا مى برند؟ به جايى كه هميشه از آن وحشت داشت و حتّى نام آن را بر زبان جارى نمى كرد و اگر از كنارش مى گذشت، صورت بر مى گرداند; جايى كه رابطه او را به طور كامل، از مردم اين جهان قطع مى كند و خانه اى وحشتناك و فراموش شده است.
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «اين وضع همچنان ادامه مى يابد تا تشييع كنندگان (با سپردن جنازه او به آرامگاه ابديش) بازگردند و گريه كنندگانِ بى تاب، خاموش شوند (و او را تنها بگذارند)، در آن حفره گورش مى نشانند (و از او سؤال مى كنند) در حالى كه از ترس و تحيّر در برابر سؤال و لغزش در آزمون، آهسته سخن مى گويد!» (حَتَّى إِذَا انْصَرَفَ الْمُشَيِّعُ، وَ رَجَعَ الْمُتَفَجِّعُ، أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً لِبَهْتَةِ(1) السُّؤَالِ، وَ عَثْرَةِ الاِْمْتِحَانِ).
آرى، همراهى بازماندگان و سوگواران بسيار كوتاه است! به مجرّد اين كه او را به قبرش بسپارند، همگى با او وداع گفته و باز مى گردند و تنهاى تنهايش، مى گذارند. اشك هاى چشمشان را پاك مى كنند و ناله هايشان خاموش مى شود و بى تابى، جاى خود را به آرامش مى دهد و به تدريج او را به فراموشى مى سپارند; در حالى كه او سخت ترين لحظات را طى مى كند، بايد خود را آماده پاسخ پرسش هاى فرشتگان الهى كند; پرسش هايى كه گرچه پاسخش روشن است، امّا اظهار آن پاسخ، نياز به آمادگى روحى و اعتقادى و عملى دارد و از قدرت بسيارى از مردم بيرون است و همين جا است كه لغزش امتحان، آشكار مى شود.
در حقيقت جمله «أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً» اشاره روشنى به سؤال و جواب قبر دارد كه در بحث نكات، به طور مشروح خواهد آمد و تعبير به «نَجِيّاً» كه از مادّه «نجوى» به معناى سخنان آهسته، گرفته شده، يا اشاره به مناجات با پروردگار است، كه در
1. «بَهْتَه» از مادّه «بُهت» به معناى حيرتِ آميخته با وحشت است.
[439]
آن لحظه حسّاس، دست به دامان لطف او مى زند; و يا سخن گفتن آهسته است، از ترس عدم توانايى بر پاسخ به سؤالات و مردود شدن در اين امتحان بزرگ.
* * *
نكته ها
1- لحظات عبرت انگيز وداع زندگان با مردگان!
هنگامى كه انسان چشم از اين جهان مى پوشد، وضع او به كلّى دگرگون مى شود. تا آن لحظه كه زنده بود، همگام و همرنگ با محيط و ساير زندگان بود; امّا اكنون حسابش به كلّى جدا شده، بايد هر چه زودتر اين موجود ناهمرنگ، از ميان جمع خارج شود و به آنجا كه رابطه اش با جامعه انسانى به كلّى قطع مى گردد، سپرده شود.
لحظاتى است بسيار عبرت انگيز! نه از خود اراده اى دارد، نه چيزى با خود مى برد، نه كسى مى تواند براى او كارى انجام دهد، نه ناله ها و فريادها و گريه ها سودى براى او دارد و نه نزديكترين دوستان، كارى از دستشان ساخته است. جنازه او را به سرعت بر مى دارند و دور مى كنند و در گورى سرد و خاموش، زير خروارها خاك، پنهان مى سازند. تنها چيزى كه در ظاهر همراه او مى فرستند، همان چند قطعه پارچه بسيار كم ارزش و ندوخته است كه آخرين لباس او را تشكيل مى دهد.نه از تخت و تاج شاهى خبرى است، و نه از زر و زيورها، و نه از كاخ ها و قصرها!
اينجاست كه امير مؤمنان على(عليه السلام) همانند بسيارى از پيشوايان بزرگ اسلام، توصيه مى كند كه براى مهار زدن نفس طغيانگر، به ياد اين لحظات بيفتيد و بسيار از آن ياد كنيد! چگونه از چيزى غافل مى شويد كه او از شما غافل نمى شود؟ و مى فرمايد: بهترين واعظ براى شما، همين جسمِ بى جانِ مردگانى است، كه هر روز بر دوش زندگان به سوى آرامگاه جاويدان مى روند; از سراى «مألوف» كه پيوسته به
[440]
آن علاقه داشته اند، جدا مى شوند و در جايى كه هميشه از آن وحشت داشته اند، سكونت اختيار مى كنند و از همه ناراحت كننده تر اينكه، پرونده اعمال آنها به كلّى بسته مى شود: نه چيزى مى توانند بر حسناتشان بيفزايند و نه چيزى از سيّئاتشان كم كنند.(1)
به راستى، هم لحظه تولّد و ورود در دنيا، عبرت انگيز است و هم لحظه خروج از دنيا! هر دو بى اختيار انجام مى شود و در هر دو حال، دست انسان از همه چيز خالى است و اگر انسان همه روز كمى به اين دو بينديشد به يقين در فاصله آن دو، گرفتار غرور و طغيان و نسيان و فراموشى نخواهد شد.
در يكى از اشعار منسوب به اميرمؤمنان على(عليه السلام) نكته بسيار لطيفى ديده مى شود، مى فرمايد:
وَ فِي قَبْضِ كَفِّ الطِّفْلِ عِنْدَ وِلاَدَة دَلِيلٌ عَلَى الْحِرْصِ الْمُرَكَّبِ فِي الْحَىِّ
وَ فِي بَسْطِهَا عِنْدَ الْمَمَاتِ مَوَاعِظٌ أَلاَ فَانْظُرُونِي قَدْ خَرَجْتُ بِلاَ شَيءِ
شاعر توانمند معاصر، شهريار در ترجمه اشعار فوق چنين سروده است:
با مشت بسته چشم گشودى در اين جهان يعنى به غير حرص و غضب نيست حاليم!
با مشت باز هم روى آخر به زير خاك يعنى ببين كه مى روم و دست خاليم!
2- سؤال قبر چيست؟!
در اين بخش از خطبه بالا، اشاره روشنى به مسأله سؤال قبر آمده است كه هم در روايات اسلامى بازتاب گسترده اى دارد و هم در كلمات علماى عقايد.
1. اقتباس از خطبه 188، كه شرح آن به خواست خدا در آينده خواهد آمد.
[441]
«محقّق خويى» در «منهاج البراعة» (شرح نهج البلاغه) مى گويد: مسلمانان اتفاق نظر دارند كه سؤال قبر، حق است; بلكه مى توان آن را از ضروريّات دين شمرد; تنها گروه اندكى از مُلحدان به مخالفت با آن برخاسته اند... در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: «لَيْسَ مِنْ شِيعَتِنَا مَنْ أَنْكَرَ ثَلاَثَةً: اَلْمِعْرَاجَ وَ سُؤالَ الْقَبْرِ وَ الشَّفَاعَةَ; كسى كه سه چيز را انكار كند از پيروان ما نيست: معراج، سؤال قبر و شفاعت».(1)