مهلت توبه روايتى ديگر در كافى است كه فضيل بن عثمان مرادى گويد از ابوعبدالله ، امام صادقعليه السلام شنيده است : در كتاب شريف و گران سنگ كافى ، از ابن وهبنقل است كه مى گويد: روزى از روزهاى تابستان ، در يكى از قراى لاريجان ، در كنار دره اى كه درختان گردوىسهمگين و ديگر درختان ييلاقى سر به آسمان كشيده داشت نشسته و سرگرم به عالمخود بودم . در اين حين گوساله اى از جانبى آمد و در ميان من و درخت گردويى كه روبروىمن بود ايستاد؛ او به ديدن من خيره شد و من به ديدن او، كه ناگهان بدين معنىانتقال يافتم كه درخت ريشه اش به زمين است و شاخه هايش به سوى آسمان ؛ و انسانبه كلى عكس آن ، كه درختى باژگونه است : ريشه اش به سوى آسمان و شاخه ها بهسوى زمين ؛ و حيوان نه اين است و نه آن ، موجودى است برزخ ميان نبات و انسان . آن كهريشه اش در زمين است و از زمين مى رويد رشد نباتى دارد و كار نباتى ؛ و آن كه برزخاست جانى قوى و علاوه بر رشد نباتى رشد حيوانى نيز دارد و آثار وجوديش بيش از آن؛ و اين انسان ريشه او سرش است ، كه دستگاه تفكر و ادراكات انسانى اوست ، به سوىآسمان است و آثار وجوديش از هر دو بيشتر، به تكاملى عجيب و ترتيبى شگفت . در آنهنگام ، حالتى غريب در نظام هستى برايم روى آورد كه يكپارچه دار هستى كارخانه بسياربزرگ و شگفت آدم سازى است ، و يا اقيانوس عظيمى است كه از صميم آن درّ يك دانه اىبه نام انسان به كنار مى آيد. در غزلى گفته ام : روايتى از امام باقر عليه السلام نقل شده است ، كه آن حضرت فرمود: ((اصحاب پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم گفتند: اى رسول خدا از نفاق مى ترسيم . مرحوم كلينى روايتى را از ابوبصير نقل كرده است ، كه امام صادق عليه السلام فرمود:((روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از حارثه بن مالك بن نعمان انصارىپرسيد: چگونه اى ، اى حارثه بن مالك ؟ نكته اى بلند از استادم ، شادروان جناب علامه آقا سيد محمد حسن الهى طباطبايى تبريزى، جانم به فدايش ، به يادگار دارم . روزى در شيخان قم به حضور مباركش افتخارتشرف داشتم و هيچ گاه در محضر فرخنده اش يك كلمه از دنيا و از كسى گله و شكوى وحرف كم و زياد مادّى نشنيدم ؛ دنيا را آب ببرد او را خواب ببرد، فرمود: آقا، انسانها معادناند، بايد معدنها را درآورد.(171) غرض آن جناب اين كه همچنان كه كوه ها داراى معادنطلا و نقره و الماس و فيروزه و غيرها هستند، انسانها نيز مانند كوه ها دارى معادنگوناگون حقايق و معارف اند، بايد هر كسى كوه وجودش را بشكافد و آن معادن رااستخراج كند، يعنى در روانشناسى بكوشد تا آب زندگى از او بجوشد. البته اين سخنرا عمق ديگر است ، صبر كن تا صبح دولتش بدمد.(172) نوفلى گفت : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : مؤ من خوابى مى بيند و همانگونه خواهد بود كه ديده است . و چه بسا كه خواب مى بيند و واقعيتى ندارد. روزى به محضر مبارك استادم جناب آيت الله محمد آقاى غروى آملى - رضوان الله تعالىعليه - تشرّف حاصل كرده بودم ، به من فرمود: اين عبارت را در جايى ديده ايد كه الامام اءصله دائم ، و نسله دائم ، عرض كردم : خير در جايى نديده ام ، چه جمله شگفتو شيوا و شيرين و دلنشين است كه خود اصلى استوار و قانونى پايدار است ، حضرتعالى از كجا نقل مى فرماييد؟ اين قضيه كه من مى نويسم به خوبى واضح مى كند كه هر چيزى كه بعد از اين بايدواقع شود حتمى الوقوع است حتى حادثه جزئى . يك روز صبح با دقت زياد كتابت مهم وطولانى داشتم به زبان انگليسى ، وقتى صفحه سيّم را تمام كردم به جاى آن كه ظرفشن را بردارم دوات را برداشتم و روى كاغذ ريختم و مركب از روى ميز تحرير جارى شدهبه كف اتاق ريخت زنگ زدم خدمتكار آمده با سطل آب شروع به شستن اتاق كرد تا لكهمركب را پاك كند و در بين كار به من گفت : ديشب خواب ديدم كه دست مى مالم و لكه مركبرا از اينجا زايل مى كنم . من به او گفتم : راست نمى گويى ، او گفت : درست مى گويم وخواب خود را براى خدمتكار ديگر كه با من مى خوابدنقل كرده ام . اتفاقا آن خدمتكار ديگر كه شايد هفدهسال دارد براى صدا كردن اين كه مشغول شستن بود وارد شد، من به طرف او رفتم وپرسيدم : اين چه خوابى ديده بود؟ جواب داد: نمى دانم . باز پرسيدم : براى تونقل كرده است ؟ دخترك گفت : آه بلى او خواب ديده بود كه از كف اتاق لكه مركب را پاكمى كند... اين عمل آن طور شدنى است و تعيين شده كه از چند ساعت پيش اثر خود را بخشيده... و به اين جهت است كه من به طور وضوح اين جمله را مى گويم : هر چه مى آيد حتماخواهد آمد.(175) عزيز نسفى در انسان كامل گويد (ص 227): در ولايت خود بودم در شهر نسف ، شبىپيغمبر را صلى الله عليه و آله و سلم به خواب ديدم فرمود كه : يا عزيز ديو اعوذخوان و شيطان لاحول خوان را مى دانى ؟ راقم گويد: در شب چهارشنبه بيست و نهم جمادى الاولى سنه 1405ه ق :اول اسفند 1363 ه ش چون پاسى از شب بگذشت ، مزاج بناى بهانه را گذاشت بالاخرهتعشى خفيفى حاصل شد ولى از بيم آن تا دوازده نصف شب بيدار بودم و با خواب جنگيدمو براى هضم غذا صبر كردم و اكثر در حياط قدم مى زدم بعد خواب شيرين بود و رؤ ياىشيرين تر كه به زيارت حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليهم السلامتشرف حاصل كردم در ابتدا به اشارت تفهيم فرمود كه چرا كمتر خودت را به ما نشانمى دهى ، و پس از آن به عبارت تصريح فرمود كه ما ضامن چشم توايم . الحمدلله كهاز اين بشارت آن ولى الله اعظم كه به لقب ضامن هم شناخته شده است ، برايم يقينحاصل است كه هر دو كريمه من تا آخرين دقايق عمرم بينا خواهند بود، چون ضامنشان معتبراست . چنان كه مشمول الطاف ديگر آن حضرت نيز بوديم و هستيم . هر كسى در مدت زندگى خود خواب هايى مى بيند، اين كمترين وقتى در عالم خواب لوحىزرين را از دستى سيمين گرفت كه در آن به زيباترين خط درخشنده و فروزان با آب طلانوشته بود: يا حسن خذ الكتاب بقوة . و نيز وقتى در عالم خواب مرحوم استادآيت الله حاج شيخ محمد تقى آملى در ضمن هدايا و تحفى به من فرمود: التوحيد اءنتنسى غيرالله . و نيز وقتى ديگر در عالم خواب مرحوم استاد علامه جامع علوم ومعقول و منقول آقا شيخ محمد حسين معروف بهفاضل تونى به من فرمود: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم علم الحكمةمتن المعارف يا معرفة الحكمة متن المعارف كه در اين شك در بيدارى برايم پيش آمد واز اين گونه خوابها در القاى آيات و روايات برزخى برايم پيش آمد كه جداگانه دردفتر خاطرم ضبط كرده ام ولكن هيچ يك مانند اين دو واقعه در عالم خواب برايم شگفتنبود، يكى اين كه شبى در خواب ديدم كه كتابى خطى به اسمى خاص داراى جلدى چنين وچنان و آسيبى بدو رسيده و و و كه فرداى آن شب آن كتاب را كتاب فروشى سيار برايمآورده كه به حقيقت اوصاف كتاب در خواب و بيدارى يكى بودتفصيل آن را در دفتر ياد شده نگاشته ام . در حدود سيزده چهارده ساله بودم ، شبى در خواب ديدم كه در ميان باغى هستم ، به انواعدرختان ميوه دار آراسته . شخصى را مى بينم كه قدّىمعتدل و قدكى بركى در بر و كلاهى كشيده بر سر دارد. سلام كرد و پرسيدم : ((كيستى؟)) گفت : ((مولوى ام .)) گفتم : ((همان كه اشعار مثنوى دارد؟)) گفت : ((آرى .)) گفتم: ((اگر راست مى گويى ، چند بيت شعر بگو.)) رو به من نمود و اشارت بهنهال پرتقالى كرد كه تازه پرتقال به بار آورده بود و ارتجالا دو بيت شعر در وصفپرتقال گفت . من از خوشحالى بيدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن كردم ودفترم را برداشتم و آن دو بيت را يادداشت كردم كه مبادا از يادم برود. بعد از آن ، چراغ راخاموش كردم و خوابيدم . صبح كه از خواب برخاستم ، ديدم آن دو بيت را در خاطر ندارم .خيلى خوش وقت بودم كه ديشب تنبلى نكردم و يادداشت كردم . به سراغ دفتر رفتم ، چندبار آن را ورق ورق كردم و چيزى نيافتم ، تا پدرم ، رحمة الله عليه ، ازحال من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم . گفت : ((فرزندم ، آن كه برخاستى و چراغروشن كردى و در دفتر ضبط كردى همه در خواب بود. خواب ديدى كه بيدار شدى و درخواب بودى .)) باز باورم نشد و دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسليم نظر پدر شدم.(179) گاهى رؤ ياها صادق است : يك بار خوابى ديدم و آن اين بود كه كتابى با مشخصات معينرا از كسى خريدارى مى نمايم . كتابى كه جلد آن تقريبا كهنه شده و گوشه اى زا اوراقآن را هم گويى موش خورده است ، فردا صبح در بازار همان كتاب را با عين همان ويژگىها، در دست يكى از كتاب فروشهاى قم ديدم و آن را خريدم و الان هم پيش بنده موجود است!(180) مولوى محمد حسن در تعليم نهم مقدمه التاويل المحكم فى متشابه فصوص الحكم(181) گويد: واضح باد كه از شيخ اكبر، عين القضاة همدانى قدس سره در بعضرسايل منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را هفت صد بار در خوابديدم ، و هر مرتبه تعليم حقايق مى فرمود. آخر كار دانستم كه هر مرتبه نديدم مگر خودرا، مطابق اين در فصّ شيئى است كه كس نبيند مگر خود را.(182) خواجه ابوجعفر، نصرالدين ، محمد بن حسن طوسى ملقب به استاد بشر، دانشمندى بودجامع الاطراف كه بر بيشترينه علوم عصر خود احاطه و در پاره اى از آنها سمت پيشوايىو تقدم داشت . محققان او را استادالبشر و عقل حادى عشر خوانده اند، و متعصبان مخالف از اوبه عنوان نصير الالحاد ياد كرده اند. تولدش بهسال 597 ه ق و 1251 م . در طوس خراسان بود و مرگش بهسال 672 ه ق و 1274 م . در بغداد. محل دفن او، مشهد كاظمين عليهاالسلام و پاى قبر منوّرامام موسى كاظم عليه السلام است . آورده اند چون به هنگام مرض ، از مرگ خود با خبرگشت و اميد از زندگانى ببريد، گفتند مناسب است او را در جوار على عليه السلام بهخاك سپارند، ولى خواجه گفت : ((مرا شرم آيد كه در جوار اين امام بميرم و از آستان اوبه جاى ديگر برده شوم .)) پس او را همان جا دفن كردند و در جلوى لوح مزارش اين آيهكريمه را نوشتند كه : و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد: و سگشان دو دستخويش را بر درگاه گشاده است .))(183) عطبى نقل كرده است كه مردى را هنگام مرگ گفتند: بگو لا الا الا الله . همچنين ، مردى در حال مرگ بود و چيزى نمانده بود كه جان به جان آفرين تسليم كند. اورا گفتند: ((بگو: لا اله الا الله )). و به شخص ديگر در حال احتضارش گفتند: ((بگو: لا اله الا الله )) حكايت است مردى منزلش در نزديكى حمام منجاب بغداد بود. روزى ، زنى از او پرسيد:((اى مرد! حمام منجاب كجاست ؟)) مرد، او را به جايى ديگر راهنمايى كرد؛ مكانىمخروبه كه زن را راه گريختن از آن نبود. مرد بهدنبال او رفت و در همان جا به او تجاوز كرد. مدتها بعد، هنگامى كه مرد در بستر مرگافتاد، او را گفتند: ((بگو: لا اله الا الله .)) مرد، در پاسخ اين بيت را خواند ومرد:(187) معاذ پسرى داشت كه پيش از وى از اين سرا سفرى شد،رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اين نامه را در تعزيت معاذ بدو نوشت : از محمدرسول الله به معاذ بن جبل ، سلام بر تو؛ حمد مى كنم خدايى را كه جز او خدايى نيست .اما بعد خبر بى تابى تو در مصيبت فرزندت كه قضاى الهى بر وى جارى شد به منرسيد. همانا كه فرزند تو از موهبتهاى گواراى الهى بود و به عاريت در دست تو سپرده، خداوند تو را تا زمانى به او لذت بخشود و به وقت معلوم او را از تو بگرفت ، پس انالله و انااليه راجعون . مبادا بى تابى تو پاداشت را تباه كند. اگر بر ثواب مصيبتخود برسى هر آينه خواهى دانست كه آن در برابر عظمت ثوابى كه خداوند براىاهل تسليم و صبر آماده كرده است ، اندك است . بدان كه بى تابى ، مرده را بر نمىگرداند و قدر را دفع نمى كند. شكيبايى نيكو پيشه كن . و به موعود وفا كردن جوى . واندوه تو بر هر چيزى كه لازم تو است و بر جميع خلق به وقتشنازل خواهد شد، نگذرد. والسلام عليك و رحمة الله وبركاته .(188) انس بن مالك نقل كند كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((خداى تعالى ، بنده اش را دو ملك ،وكيل فرموده است كه بر او بنويسند. پس چون بميرد، گويند: پروردگارا بنده ات ،فلانى را ميراندى ؛ پس حال به كجا رويم ؟ خداوند فرمايد: آسمانم پر است از ملايككه مرا عبادت كنند و زمينم پر از خلق كه مرا فرمان برند. به قبر بنده ام رويد و من راتسبيح و تكبير و تهليل گوييد و آن را تا روز قيامت در زمره حسناتش به كتابتآوريد.))(189) ابان بن تغلب گويد كه : زنى ديدم پسرش مرد، برخاست چشمش را بست و او راپوشاند و گفت : جزع و گريه چه فايده دارد آن چه را پدرت چشيد تو هم چشيدى ومادرت بعد از تو خواهد چشيد، بزرگترين راحتها براى انسان خواب است و خواب برادرمرگ است چه فرق مى كند در رختخواب بخوابى يا جاى ديگر، اگراهل بهشت باشى مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگراهل نارى زندگى به حال تو فايده ندارد، اگر مرگ بهترين چيزها نبود خداوند پيغمبرخود را نمى ميراند و ابليس را زنده نمى گذاشت .(190) از رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: چه كسى در ميان مؤ منان از ديگرانزيركتر است ؟ در جواب فرمود: آن كه به ياد مرگ بيشتر، و در آمادگى براى آنشديدتر است .(191) نقل كرده اند بهلول چوبى را بلند كره بود و بر قبرها مى زد، گفتند: چرا چنين مى كنى ،مى گفت صاحب اين قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنيا بودم دايم مى گفت : باغ من ،خانه من ، ماشين من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و هيچ يك از آنها،مال او نيست !!(192) وقتى خواجه نصيرالدين ، در بستر مرگ بود به او گفتند: ((آيا وصيت نمى كنى كهپس از مرگ جسدت را به نجف اشرف برند؟)). حضرت وصّى ء، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: ((عارف كه از دنيا به در رفت ،سايق و شهيد او را در قيامت نمى يابند، و رضوان جنّت او را در جنّت نمى يابد، و مالكنار او را در نار نمى يابد؛ يكى عرض كرد: پس عارف در كجا است ؟ امام فرمود: او درنزد خدايش است . در حديثى از براء بن عازب نقل است كه : ((معاذ بنجبل در خانه ابوايوب انصارى در حالى كه نزديك پيامبر نشسته بود از ايشان پرسيد:اى رسول خدا درباره آيه يوم ينفح فى الصور فتاءتون افراجا، (195) چه مى فرماييد؟ در حديث ريان بن شبيب از امام رضا عليه السلامنقل است كه آن حضرت فرمود: ((اى پسر شبيب اگر مى خواهى كه به درجات اعلاى بهشترسى ، با ما باش ! به غم ما غمگين باش و به شادى ما شاد! و بر تو باد ولايت ما! كههر كس سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قيامت او را با آن محشور كند)). روزى معاذ بن جبل خدمت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. حضرت پرسيد: چگونهصبح كردى اى معاذ؟ ابولهب فرزندى به نام عتيبه (به تصغير) داشت ، چون آيه والنجم بر پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم نازل گشت نزد آن حضرت آمد و جسارت كرد و گفت : بهپروردگار والنجم كافرم ، حضرت او را نفرين كرد كه : سلّط الله عليك كلبا منكلابه ، ابولهب با فرزندش عتيبه به تجارت مى رفتند، شيرى شبانه بهكاروان زد و فرزند او را بكشت .(199) صدوق ... به اسنادش (200) از ((اصبغ بن نباته ))نقل مى كند: وقتى اميرمؤ منان عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند،عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر بست و برد آن حضرت را بر تنو نعلين ايشان را به پا كرد و شمشير پيامبر را بر كمر بست و به سوى مسجد روانهشد و بالاى منبر رفت و نشست و دستانش را برهم گره زد و فرمود: ايام حج بود و پيغمبر خدا تصميم گرفته بود سايرقبايل عرب را نيز به اسلام دعوت كند، گروهى از قريش كه بى اندازه مضطرب شدهبودند، براى چاره جويى و شروع يك مبارزه منفى بازدارنده با وليد بن مغيره كه مردسالمند و بزرگى در ميان قريش بود گرد هم آمدند، وليد به آنان گفت : شما آگاهيدكه آوازه محمد در اطراف پيچيده و اكنون زمان انجام مراسم حج فرا رسيده و در اين روزهاكاروان هايى از عرب راهى ديار شمايند، درباره او همه يك نظر شويد و تمامى به يكجور درباره اش سخن بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته اى سخنى بر خلاف ديگرىبگويد. ((روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در پيش كعبه نشسته بود كه جماعتى ازسران قريش ، من جمله وليد بن مغيره مخرومى ، ابوالبخترى بن هشام وابوجهل بن هشام ، عاص بن وائل سهمى ، عبدالله بن ابى اميه مخزومى و ديگران به گردهم آمده بودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيزمشغول قرائت قرآن بر چند نفر از اصحابش بود. مشركين با خود گفتند:مشكل محمد جدى شده و امر او بالا گرفته است ؛ بياييد او راسوال پيچ كرده ، بر او احتجاج آوريم و سخنانش راباطل كنيم و او را نزد اصحابش خوار و بى ارزش نماييم . شايد از گمراهى و تمرد وطغيانش دست بردارد و اگر كار تمام شد كه هيچ وگرنه با شمشير برنده بر اوبتازيم . از ابن مسعود روايت شده است كه : در مكه بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم . از شهر بيرون آمديم و به بعضى ازنواحى رفتيم . به هر سنگ و سنگ ريزه كه مى رسيديم مى گفتند: السلام عليك يارسول الله !(205)
|