26. (سفر عشق ) امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجة ، روز ترويه ، به جهت حفظ جان خويش و حريمكعبه (82) از يك سو و به انجام رساندن رسالت خود از سوى ديگر، باتبديل حج خود به عمره به سوى كوفه حركت كرده و ضمن خطبه اى بعد از حمد و سپاسالهى و درود بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مرگ را بر انسان همچو گردنبند بر گردن دختران مقدر نموده اند؛ چقدر مشتاق ديداراجداد خود، چون شوق يعقوب به ديدار يوسف هستم ! براى من شهادتگاهى را برگزيدهاند؛ گويا گرگ هاى دشت نواويس و كربلا را مى بينم كه بند بند پيكرم را جدا كرده ومشك ها و شكمبه هاى خالى خود را از آن انباشته مى كنند. از تقدير الهى گريزى نيست ؛ خشنودى خدا، خرسندى ما خاندان پيامبر است ؛ بر بلاى اوشكيباييم كه خداوند پاداش صبر پيشگان را براى ما عطا مى كند. ذريهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او جدا نخواهد شد؛ چشم حضرت در حريم قدسالهى ، به ديدارشان روشن شده و وعده خويش را در حقشان وفا مى نمايد. كسى كه جانش را در راه ما بذل كرده و آماده ديدار خداوندمتعال است ، بايد با ما سفر آغاز كند، به اميد خداوند، صبح رهسپارم . (83) پس از به راه افتادن ، فرشتگان با صف هاى آراسته و سلاح به دست و مؤ منين از اجنهبه محضر حضرت آمده و جهت از بين بردن دشمن ياغى كسب اجازه نموده و امام حسين عليهالسلام فرمود: آيا كتاب خداوند متعال را نخوانده ايد كه مى فرمايد: اگر در خانه هايتان بوديد،آنانكه كشته شدن برايشان مقدر شده ، در بسترشان كشته مى شدند. (84) علاوه براين ، اگر در شهر و وطن خود بمانم ، اين مردم نگونسار به چه چيزى آزمايش شوند و چهكسى در قبر من كه خداوند از بدو آفرينش زمين ، آنرا براى من برگزيد، خواهد آرميد؛خداوند آنجا را پناهگاه شيعيان و دوستان ما قرار داد تااعمال و نمازشان را آنجا پذيرفته و دعايشان مستجاب گشته و آنجا سكونت كنند تا دردنيا و آخرت در امان باشند. در حضور شما در ساعات پايانى روز عاشورا كه مصادف باروز جمعه است (در برخى روايات شنبه ) مرا مى كشند و بعد از مندنبال ريختن خون كسى از خانواده من نخواهند بد و سر مرا به يزيد بن معاويه لعنهماالله خواهند برد. در اينحال اجنه گفتند: به خدا سوگند، اى حبيب خدا و فرزند حبيب پروردگار! اگر مخالفت دستور توبراى ما جايز بود، تمام دشمنان ترا قبل از دسترسى به تو، مى كشتيم . امام حسين عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، ما بر ايشان توانمندتر از شما هستيم و لكن بناى الهى بر اين است كهنابودى هلاك شدگان و زندگى جاويد يافتگان ، با تمام شدن حجت ودليل الهى انجام پذيرد. (85) سپس حضرت سيدالشهداء عليه السلام رهسپار كوفه از راه مدينه شد و در مدينه بر سرمقبره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و بعد از درددل و گريستن ، ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خواب رفت و درخواب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديد كه مى فرمايد: فرزندم ! عجله كن ! بشتاب كه پدر و مادر و برادر و جده ات ، خديجه كبرى ، همهمشتاق تواند؛ به سوى ما بشتاب . امام حسين عليه السلام با شوق ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريان واندوهگين از خواب بيدار شد و نزد برادرش ، محمد حنفيه ، كه در بستر بيمارى بود، آمد ومحمد حنفيه به امام حسين عليه السلام گفت : ترا به حق جدت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، سوگند، از حرم جد خود بيرونمرو كه در اينجا ياران فراوان دارى . امام عليه السلام فرمود: از رفتن به عراق ناگزيرم . محمد حنفيه گفت : به خدا قسم ، فراق تو اندوهگينم مى سازد؛ اگر مبتلا به اين بيمارى سخت نبودم ،با تو همراه مى شدم ؛ بخدا، توان گرفتن قبضه شمشير و نيزه را ندارم ؛ پس از تو مراشادى نيست . محمد حنفيه سخت گريست و بيهوش شد و پس از به هوش آمدن گفت : برادر جان ! ترا به خدا مى سپارم ؛ اى شهيد مظلوم ! امام حسين عليه السلام از برادرش خداحافظى كرد و از مدينه رهسپار كوفه شد (86) وبعد از مصادره اموال كاروانى در محلى به نام تنعيم كه براى يزيد هداياى والى يمن رامى برد، به منطقه اى به نام صفاح رسيد و فرزدق را ديد و درباره مردم كوفه سؤال كرد و فرزدق گفت : دل هايشان با شما و شمشيرهايشان با بنى اميه است . و سپس در محل حاجر جواب نامه مسلم بن عقيل را نوشته و با قيس بن مسهر به كوفهفرستاد: بسم الله الرحمن الرحيم از: حسين بن على به : برادران مؤ من و مسلمانش سلام بر شما! خدا سپاس كه معبود حقى جز او نيست . اما بعد؛ نامه مسلم بنعقيل به دستم رسيد و خبر از اجتماع و عزم شما براى يارى و حق خواهى ما مى داد؛ ازخداوند مسئلت دارم كه احسانش را براى همه ما مرحمت فرموده و شما را بر اين همت والابرترين پاداش را عطا فرمايد. من روز سه شنبه ، هشتم ذى الحجة ، از مكه به سوىكوفه رهسپار شدم و به محض ورود فرستاده ام بر شما، در امور خود شتاب كنيد؛ بهاميد الهى ، همين روزها بر شما وارد مى شوم . سپس حضرت مسير را ادامه داد و به منطقه اى به نام زرود رسيد و نگاهش به خيمه اىافراشته كه از آن زهير بن قين بود، افتاد و شخصى را فرستاد و زهير را به نزد خوددعوت فرمود و ليكن زهير نپذيرفت و همسرش گفت : سبحان الله ! فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ترا مى خواهد و توپاسخ نمى دهى ؟! از اينرو زهير برخاست و خدمت امام حسين عليه السلام شرفياب شد و چندى نگذشت و باچهره اى شاد و برافروخته برگشت و دستور داد تا خيمه اش را كنار خيمه هاى حسين عليهالسلام بپا كنند و به همراهانش گفت : هر كس از شما خواهان نصرت و يارى فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، به ما بپيوندد. در همينجا (زرود) (87) خبر شهادت مسلم و هانى به حضرت رسيد و ضمن طلب رحمتبراى آندو، گريه فرمود و اهل كاروان ، مخصوصا زنان شيون و زارى نمودند. كاروان در ادامه مسيرش به منزلگاه زباله رسيد و خبر شهادت قيس بن مسهر نيز در اينمنزل به حضرت رسيد و امام حسين عليه السلام در اينجا و فرصت هاى ديگر به دست آمده، همراهانش را آگاه مى ساخت كه اين سفر شهادت است تا كسانى كه بخاطر دنيا و پست ومقام و غيره با آنها همسفرند، حساب خود را از ايشان جدا كنند. سرانجام به منطقه اى بهنام شراف رسيدند و حضرت از جوانان خواست تا آب زيادى بردارند و از اينمحل دور نشده بودند كه ناگهان يكى از همراهان بانگ تكبير برآورد و گفت : نخل هايى از دور مى بينم . همسفران گفتند: در اين وادى نخلى نيست ؛ آنها سر نيزه ها و سرهاى اسبان است كه سوى ما مىآيند. پس از چند لحظه ، حر بن يزيد رياحى با هزار سوار كه آثار تشنگى در چهره همهنمايان بود، رسيد و حضرت دستور داد تا حر و افرادش و حتى اسبان آنها را آب دهند وامام حسين عليه السلام پس از محبت بسيار به آنان در خطبه اى پس از حمد و سپاس الهىفرمود: من با پاسخ به دعوت شما، خويش را نزد خداوندمتعال و شما معذور دانستم ؛ مرا با نوشتن نامه و فرستادن نمايندگانتان به نزد خودخوانديد و گفتيد كه ما امامى نداريم و شايد به سبب شما خداوند ما را هدايت نمايد.حال اگر بر همان عهد و پيمان هستيد، با بيعت مجدد مرا مطمئن كنيد وگرنه از همين جاىبدانجا كه آمدم باز مى گردم . هيچيك سخنى نگفتيد و وقت نماز شد؛ پس از گفتن اذان ، حر و افرادش به امام حسين عليهالسلام اقتداء كردند و بعد از نماز حضرت رو به ايشان كرد و بعد از حمد و ثناى الهىو درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى مردم ! بطور يقين اگر تقواى الهى را پيشه كرده و حق را از آن صاحبانش بدانيد،نزد خداوند پسنديده تر است ؛ ما خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بهولايت مسلمانان سزاوارتر از اين مدعيان دروغين هستيم كه با جور و ستم و تجاوز رفتار مىكنند. اگر ما را نمى خواهيد و به حق ما نادانيد و خواسته شما غير از آن است كه در نامههايتان نوشتيد، بر مى گردم . حر گفت : سخن از نامه هايى گفتى كه من قصه آنها را نمى دانم . امام حسين عليه السلام به عقبة بن سمعان فرمود تا نامه ها را كه در دو خورجين پر بود،به ايشان نشان دهد. حر پس از ديدن نامه ها گفت : من از اين كسانى كه براى شما نامه نوشتند: نيستم ؛ مرا دستور داده اند كه از تو دورنشوم تا ترا نزد ابن زياد ببرم . امام حسين عليه السلام فرمود: اى حر! مرگ تو زودتر از آن رخ خواهد داد. و حضرت يارانش را گفت تا سوار شده و به راه افتند و ليكن حر راه را برايشان بست وامام عليه السلام فرمود: مادرت به عزايت نشيند؛ از ما چه مى خواهى ؟ حر گفت : اگر غير از تو كسى نام مادرم را مى برد، پاسخش را مى دادم و ليكن مرا توان يادنمودن مادرت جز به نيكى نيست . سرانجام حر موافقت كرد كه حضرت به غير از كوفه و مدينه راهى ديگر انتخاب كند؛ ازاينرو به سوى كربلا حركت فرمود و در بيضه براى ياران خود و حر طى سخنرانىفرمود: اى مردم ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كسى فرمانرواىستمگرى بيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا مى شكند و با سنت و روش سيرهرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت كرده و با بندگان خداوندمتعال با گناه و تجاوز رفتار مى كند و با كردار و گفتارش بر او قيام نكند، بر خداوندمتعال است كه او را در جايگاه و همشاءن او قرار دهد. بدانيد و آگاه باشيد كه ايشان پيرومحض شيطان و عصيان ورز خداى رحمان هستند؛ فساد و تباهى را آشكار كرده و حدود الهى راوا گذاشته اند؛ بيت المال را در انحصار خود قرار داده و حرام خود راحلال و حلال او را حرام كرده اند. من از هر كس ديگرى سزاوارترم كه در برابر ايشانبايستم . نامه هاى شما به دستم رسيده و نمايندگانتان نزدم آمدند كه گوياى بيعت شما با منبودند؛ اگر به بيعت خود بمانيد، به رشد وكمال مى رسيد؛ من حسين بن على ، فرزند دختررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، خود و خاندانم با شما و خاندانتان بوده و مناسوه و الگوى شما هستم . اگر اكنون بيعت شكنى مى كنيد، به جانم قسم كه اين پديده جديدى از شما نيست ؛ زيراقبلا با پدر و برادر و پسر عمويم ، مسلم بنعقيل ، نيز اينگونه رفتار كرديد؛ فريفته كسى است كه فريب شما را بخورد؛ شما ايمانو سعادت و خوشبختى خودتان را از دست داديد و عاقبت پيمان شكن بر ضرر خودش خواهدبود؛ خداوند از شما بى نياز است . حضرت در ادامه مسير، در منطقه اى به نام رهيمه مردى از كوفيان را ديد و در جواب سؤالش كه علت خروج از مدينه را پرسيد، فرمود: بنى اميه دشنامم دادند، صبر كردم ؛ مالم را گرفتند، صبر كردم ؛ خواستند خونم رابريزند؛ گريختم ؛ قسم به خدا، مرا خواهند كشت و بهدنبال اين ، خداوند ذلت و كشتار را بر ايشان مسلط كند و كسانى بر آنان سيطره پيداكنند كه خوار و ذليلشان سازند. سپس در منزلگاه عذيب ، چهار سوار از كوفه نزد امام عليه السلام مى آمدند كه حر بهحضرت گفت : اين چهار نفر با شما نبودند و از كوفيانند؛ از اينرو ايشان را بازداشت كرده و بهكوفه بر مى گردانم . امام حسين عليه السلام فرمود: من از ايشان همچون خودم حمايت مى كنم ؛ ايشان ياران من هستند؛ تو با من پيمان بستىكه قبل از رسيدن نامه اى از ابن زياد، متعرض من نشوى . حر گفت : آرى ؛ وليكن آنان با شما نبودند. امام عليه السلام فرمود: ايشان از ياران من بوده و به منزله كسانى اند كه با من آمده اند؛ اگر به پيمان خودپايدار نمانى ، با تو مى جنگم . حر از آنان دست برداشت و سپس حضرت از آن چهار تن درباره مردم كوفه پرسيد وگفتند: اشراف و ثروتمندان كوفه را با پول خريدند ودل ديگران با تو و شمشيرشان بر توست . وقتى امام عليه السلام از فرستاده خود، قيس بن مسهر، پرسيد، گفتند: حصين بن تميم او را دستگير كرده و نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و ابن زياد به اودستور داد تا شما و پدر بزرگوارتان را ناسزا گويد و ليكن قيس بن مسهر براى شماو پدرتان درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به يارى شما فراخواند و ابن زياد نيز دستور داد تا او را از بالاى قصر به زمين افكنند. در اينحال اشك در چشمان ، حضرت حلقه زد و فرمود: برخى به شهادت نائل آمدند و برخى در انتظارند و (هرگز عقيده و راه خود را) تغييرندادند (88)؛ بارالها! بهشت را جايگاه ما و آنان قرار ده و ما و ايشان را در رحمتكده وذخيره گاه پاداشت ، گرد هم آر. پس از آنجا، به قصر بنى مقاتل رسيدند و حضرت خيمه اى افراشته و نيزه اى كوبيدهو شمشيرى آويزان و اسبى در اسطبل ديد و پرسيد: اين خيمه كيست ؟ گفتند: عبيدالله بن حر جعفى . حضرت ، حجاج بن مسروق را نزد او فرستاد و ابن حر از او پرسيد: همراهانت كيستند؟ ابن مسروق گفت : اى پسر حر! خدا با من است ؛ به خدا قسم ، اگر دعوتش را بپذيرى ، خداوند كرامتىرا به تو هديه كرده است ؛ او حسين بن على عليهما السلام است كه ترا به يارى خودفرا مى خواند؛ اگر در ركاب او به نبرد بپردازى ، اجر و پاداش الهى نصيب شده و اگربه شهادت نائل شوى به فوز عظيم واصل مى شوى . او گفت : به خدا سوگند، از كوفه بيرون نيامدم مگر به خاطر آنچه در كوفه ديدم ؛ بيشترمردم آنجا خود را آماده جنگ با حضرت كرده اند؛ از اينرو فهميدم كه امام عليه السلام كشتهخواهد شد و مرا توان نصرت و يارى او نيست و اكنون دوست ندارم كه او مرا و من او راببينم . ابن مسروق نزد امام حسين عليه السلام آمد و ماجرا را به استحضار حضرت رساند؛ دراينحال امام عليه السلام برخاست و با عده اى از يارانش نزد ابن حر رفت و به محضورود، سلام داد و ابن حر ضمن جواب سلام ، حضرت را به بالاى مجلس نشاند و امام عليهالسلام فرمود: اى پسر حر! همشهريان شما به من نامه نوشتند و گفتند كه بر يارى من آماده اند و مرانزد خود دعوت كردند؛ و ليكن من ايشان را در گفتارشان راسخ و پا بر جا نمى بينم .بى گمان ترا گناهان زيادى است ؛ آيا مى خواهى با توبه اى آنها را محو و از بينببرى ؟ ابن حر پرسيد: آن چه توبه اى است . حضرت عليه السلام فرمود: فرزند دخت پيامبرت را يارى كن و در ركاب او به نبرد بپرداز. ابن حر گفت : به خدا سوگند، من مى دانم كه پيرو شما در آخرت خوشبخت و سعادتمند است و ليكندر كوفه يار و ياورى ندارى ؛ اگر ترا در كوفه يارانى بود، من پايدارترين ايشاندر برابر دشمنانت بودم . ترا بخدا، همراهى مرا با خود مخواه ؛ هر چه بتوانم شما راكمك مالى مى نمايم ؛ اين اسب من است كه بخدا سوگند، با آن بر كسى نتاختم مگر اينكهمرگ را بر او چشاندم و هيچ سوارى نتوانست مرا بر آن اسب دريابد؛ آن اسبمال تو باشد؛ شمشيرم نيز از آن شما باشد كه بر هر چه زدم ، دو نيمش كرد. امام حسين عليه السلام فرمود: اكنون كه از ما روى گردان شدى ، ما را به اسب و خودت و اموالت نيازى نيست ؛ منگمراهان را ياور خويش نمى گيرم ؛ نصيحتى مى كنمت ؛ تا آنجا كه مى توانى از ما دورشو تا فرياد دادخواهى ما را نشنوى و كشتار ما را نبينى ؛ به خدا سوگند، فرياداستغاثه ما را هر كسى بشنود و ما را يارى نكند، خداوندمتعال او را در آتش دوزخ افكند. امام عليه السلام برگشت و عمرو بن قيس و پسر عموى او را ديد و فرمود: آيا براى يارى ما آمده ايد؟ پاسخ دادند: ما عيالمنديم و اموال مردم به دست ماست ؛ صلاح نمى دانيم امانت را ضايع و تباهسازيم . امام حسين عليه السلام فرمود: پس از ما دور شويد تا فرياد خواهى ما را نشنويد و اثرى از ما نبينيد؛ زيرا هر كسىاستمداد ما را شنيده و اثرى از ما را ببيند و به يارى ما نيايد، خدا راست كه او را به رودر آتش جهنم افكند. (89) سرانجام سرور جوانان بهشت با يارانش به سوى مزار عاشقان ، كربلا به راه افتادند. يا اءيتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية . (90) اى روح آرامش يافته ! به سوى پروردگارت كه تو از او خشنودى و او از تو خرسند،باز گرد. قرآن مجيد
| 27. (وادى عشق ) كاروان عاشقان به مسيرش ادامه مى داد كه ناگهان اسب امام عليه السلام ايستاد و حضرتاز نام آنجا پرسيد (91) و گفتند: به اين سرزمين غاضريه ، طف ، نينوا و يا كربلا گويند. اشك از چشمان مبارك امام حسين عليه السلام سرازير شد و فرمود: به خدا سوگند، اينجا دشت اندوه و بلاست . اينجا شهادتگاه مردان و تنهايى و غربتزنان و خاندان ماست . مزار ما در دنيا و حشر ما در آخرت اينجاست ؛ جدم ،رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اين خبر را به من فرمود. امام عليه السلام برادران و خانواده خود را جمع كرد و با نگاهى معنادار تواءم با اشكفرمود: بارالها! به يقين ما عترت پيغمبرت ، محمد، هستيم كه از خانه و ديارمان و حرمان جدمانرانده شديم و بنى اميه حق و حدود ما را پايمال كردند؛ پس خدايا! حق ما را بستان و ما رابر ستمگران يارى نما. و رو به اصحابش فرمود: مردم بندگان دنيايند و دين آويزه زبانشان است و دين را براى دنيايشان مى خواهند؛ ازاينرو وقت بلا و امتحان ، دينداران كم باشند. كار ما بدينجا رسيده كه مى بينيد؛ چهرهدنيا دگرگون و زشت شده و زيبايى و نيكى اش به شتاب روى گردانده و رخت بربسته و همچون آب دور ريز ته مانده كاسه و يا چراگاه بى آب و علفى شده است . آيا نمى بينيد كه به حق عمل نكرده و از باطل نهى نمى كنند و ايمان داران مشتاق ديدارخداوند مى شوند؛ از اينرو من مرگ را جز خوشبختى و سعادت و زندگى با ستمگران راجز درد و رنج نمى دانم . (92) در اينجا زهير بن قين بپا خاست و گفت : يا بن رسول لله ! اگر زندگى دنيا جاودانه بود، قيام و نهضت با تو را برزندگى دنيوى ترجيح مى داديم . و برير بن خضير گفت : يا بن رسول الله ! خداوند به واسطه شما بر ما منت نهاد كه در ركابتان بجنگيم واعضاى بدنمان قطعه قطعه شده و جدتان روز قيامت ما را شفاعت كند. و هلال بن نافع گفت : تو مى دانى كه جدت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، همه مردم را نتوانستبه دين خدا جذب كند؛ عده اى با نفاق و نيرنگ با او برخورد كردند و در زمان پدرتان ،على ، نيز بر ضد او قيام كردند و با ناكثين و قاسطين و مارقين به جنگ حضرت رفتند؛امروز تو چون جدت و پدرت بوده و پيمان شكنان جز بر خودشان به كسى ضرر نمىزنند؛ خداوند از آنان بى نياز است ؛ ما را هر جا مى خواهى ، مشرق و مغرب عالم ، ببر. به خدا قسم ، ما عاشق ديدار پروردگارمان بوده و از روى بصيرت و آگاهى با دوستانشما دوست و با دشمنانتان دشمن هستيم . سپس امام حسين عليه السلام زمينهاى آنجا را (93) به شصت هزار درهم خريد و بااهل نينوا شرط بست كه راهنماى زائرينش باشند و تا سه روز آنها را مهمان كنند. بعد از استقرار حضرت سيدالشهداء عليه السلام و يارانش در كربلا، ابن زياد لعنهالله در نامه اى به حضرت گفت : خبر ورودت به كربلا را شنيدم و يزيد، امير المؤ منين ، به من نوشته كه سر بهبالش نگذاشته و نان كامل نخورم تا ترا به خداوند لطيف و خبير ملحق سازم و يا اينكهبه حكم من و يزيد بن معاويه سر اطاعت فرود آرى ؛ والسلام . وقتى امام حسين عليه السلام نامه را خواند، آنرا به زمين انداخت و فرمود: كسانى كه خشنودى آفريده را به خشم و غضب آفريدگار برگزيدند، رستگار نمىباشند. و فرستاده ابن زياد جواب نامه را خواست و حضرت فرمود: آنرا جوابى نيست ؛ زيرا عذاب الهى بر آن ثابت است . وقتى ابن زياد اين جواب را شنيد، آشفته شد و به عمر بن سعد دستور داد تا با چهارهزار نيروى رزمى به سوى كربلا راه افتد و او كه خود را بين مقام ولايت رى از يك سو وخشم و غضب ابن زياد و از دست دادن فرمانروايى رى مى ديد، سرانجام با اينكه خانوادهاش او را از مقابله با امام حسين عليه السلام به شدت برحذر داشتند، پست و مقام دنيوى راانتخاب كرد و دين را زير پا نهاد و به سوى كربلا راه افتاد. به دنبال عمر بن سعد، شمر با چهار هزار و يزيد بن ركاب با دو هزار و حصين بن نميرتميمى با چهار هزار و هر يك از شبث بن ربعى و حجار بن ابجر با هزار با هزار و كعببن طلحه با سه هزار و ابن رهينه مازنى با سه هزار و نصر بن حرشه با دو هزار نفر ورويهمرفته روز ششم محرم بيست هزار نفر در نينوا براى جنگ با حضرت سيدالشهداءگرد آمدند. روز هفتم حلقه محاصره را تنگ تر نمودند و مانع ورود افراد به حوزه استحفاظى امامحسين عليه السلام مى شدند و از آنجا كه آب براى نوشيدن در خيمه هاى امام حسين عليهالسلام نبود، امام عليه السلام حضرت عباس عليه السلام را با بيست نفر شبانه جهتآوردن آب از فرات فرستاد و با موفقيت مشك ها را به خيمه ها رساندند. امام عليه السلام يكى از ياران خود را نزد ابن سعد فرستاد تا شبانه به ديدارشبيايد؛ از اينرو عمر بن سعد شب با بيست سوار به سوى امام عليه السلام حركت كرد وحضرت نيز همچون او به پيش رفت و پس از ديدار هم ، امام عليه السلام به همراهان خودبجز حضرت عباس و على اكبر فرمود تا دورتر بايستند و عمر بن سعد نيز بجزفرزندش ، خفص و غلامش ، لاحق ، را دور كرد. در اينحال امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد فرمود: ابن سعد! آيا از خدايى كه بازگشت به سوى اوست ، نمى ترسى ؟ يا اينكه مرا مىشناسى ، به جنگ من مى آيى ؟ آيا نمى خواهى در كنار من باشى و ايشان را رها كنى ؟ اين ترا به خدا نزديك كند. عمر بن سعد گفت : مى ترسم خانه ام را ويران كنند. حضرت فرمود: من آنرا براى تو بنا مى كنم . او گفت : مى ترسم اموالم را مصادره كنند. امام عليه السلام فرمود: من از اموال خود در حجاز، بهتر از آنرا به تو مى دهم . او گفت : بر اهل و عيالم از دست ابن زياد مى ترسم . حضرت فرمود: من سلامت ايشان را تضمين مى كنم . عمر بن سعد ساكت ماند و وقتى امام حسين عليه السلام از هدايت او ماءيوس شد، فرمود: ترا چه شده است ! خدا ترا بزودى بر بسترت نابود نموده و در روز حشرت ترانيامرزد؛ به خدا سوگند، اميدوارم از گندم عراق جز اندكى نخورى . عمر بن سعد به استهزاء گفت : بجاى گندم جو مى خورم . (94) سپس شمر بن ذى الجوشن و عبدالله بن ابى المحل به ميدان آمده و امان نامه اى را كه ازابن زياد براى فرزندان خواهر خود، عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، گرفته بودند،آورده و شمر با صداى بلند گفت : اى فرزندان خواهرم ! شما در امان هستيد؛ خودتان را با حسين به كشتن ندهيد و از اميرالمؤ منين يزيد، اطاعت و پيروى نماييد. عباس فرمود: لعنت خدا بر تو و امان تو باد؛ آيا ما را امان مى دهى و فرزندرسول خدا را امانى نيست ؟! آيا به ما دستور مى دهى كه به اطاعت لعنت شدگان واولادشان در آييم . (95) روز نهم ، عمر بن سعد دستور پيشروى به لشكرش داد و به سوى خيمه هاى حسينىحركت كردند و در آن سو، امام حسين عليه السلام بيرون خيمه اش ، در حالى كه سر مباركبر زانو و دسته شمشير به دستش بود، اندكى خوابش برد و در خوابرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديد كه فرمود: بى گمان ، به همين زودى تو نزد ما خواهى بود. زينب عليها السلام صداى لشكريان دشمن را شنيد و رو به امام حسين عليه السلام آورد وخبر نزديك شدن دشمن را داد و حضرت به عباس فرمود: خودت برو و ببين چه مى خواهند. حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار رفت و آنها گفتند: امير فرمان داده است كه يا به اطاعت او درآييد و يا با شما جنگ كنيم . حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نزد امام حسين عليه السلام آمد و پيام عمر بنسعد را رساند و امام عليه السلام فرمود: نزد ايشان برو و امشب را مهلت بگير تا امشب رامشغول نماز و راز و نياز با پروردگارمان شده و از او استغفار و آمرزش خواهيم ؛ خداوندمتعال مى داند كه من نماز و تلاوت قرآن و مناجات و نيايش و استغفار و آمرزش خواهى رادوست دارم . حضرت ابوالفضل عليه السلام يارانش را جمع كرد و بعد از حمد و سپاس الهى فرمود: بارالها! ترا سپاس گويم كه با نبوت ما را كرامت بخشيدى و قرآن را به ما آموختىو ما را در دين دانا نمودى و براى ما چشم (بينا) و گوش (شنوا) و دلى (بيدار) عطافرمودى و ما را از شرك ورزان قرار ندادى . اما بعد؛ بطور يقين من يارانى بهتر از يارانم و خاندانى نيكوكارتر و با وفاتر و بهصله ارحام پاى بندتر از خاندانم ، سراغ ندارم ؛ خداوند به همه پاداش زيب عطافرمايد. بطور يقين جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، مرا خبر داده بود كه من بهعراق خوانده شده و بر محلى به نام عمورا و كربلا فرود آمده و به شهادتنائل خواهد شد و اينك وقت آن نزديك شده است . به اعتقاد من ، دشمن فردا جنگ را آغاز خواهد كرد و اكنون شما آزاد هستيد و من بيعت خود را ازشما برداشتم ؛ به همه شما اجازه مى دهم كه در تاريكى شب ، هر يك از شما دست يكى ازخانواده ام را گرفته و به شهر و آبادى خويش حركت كنيد؛ اينها فقط بهدنبال من بوده و بعد از من ، با ديگران كارى ندارند. خداوند به همه شما پاداش خير عطافرمايد. در اينحال همه افراد خانواده اش از آن جمله عباس عليه السلام گفتند: خداوند آنروز را نياورد كه بعد از تو زنده باشيم ؛ هرگز از تو جدا نمى شويم. امام حسين عليه السلام رو به فرزندان مسلم بنعقيل فرمود: شهادت مسلم شما را بس است ؛ شما برويد. فرزندان عقيل گفتند: در آن حال مردم به ما چه گويند و ما براى ايشان چه گوييم ؛ آيا به ايشان بگوييمكه سرور و آقايمان و فرزندان عمويمان كه بهترين عموست ، رها كرديم و تيرى درياريش رها نكرده و شمشير و نيزه اى نزديم و ندانيم كه بر سرش چه آمد. قسم به خدا، ترا رها نكنيم ؛ جان و مال و خانواده مان را فداى تو مى كنيم و تا آخرينقطره خون در راه تو به نبرد مى پردازيم ؛ خداوند زندگى پس از تو را نصيب مانگرداند. مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت : آيا ترا رها كنيم ؟! جواب خدا را چه دهيم ؟! قسم به خدا، از تو جدا نمى شوم تا آنهارا تا آخرين لحظه حياتم با نيزه و شمشيرم و اگر سلاحى نداشته باشم ، با سنگ زنم. سعيد بن عبدالله حنفى گفت : به خدا سوگند، ترا رها نمى كنيم تا خداوند بداند كه پس از رسولش حدود و حريمشما را حفظ كرديم ؛ قسم به خدا، اگر بدانم كه هفتاد بار كشته شده و پيكرم راسوزانده و به باد دهند؛ از تو جدا نمى شوم ؛ چگونه روم وحال آنكه پس از شهادت ، كرامت ابدى در انتظار ماست . زهير بن قين گفت : به خدا قسم ، دوست دارم كه هزار بار كشته شده و زنده شوم و از تو و خاندانت دفاعكنم . ديگر ياران حضرت نيز اينچنين اعلام آمادگى نمودند و امام عليه السلام براى همه ايشاناز خداوند متعال پاداش و سزاى خير طلبيد. (96) وقتى همه ياران عشق ، اخلاص و صدق نيت خود را ثابت كردند، امام حسين عليه السلامفرمود: بى گمان فردا جز على ، فرزندم ، همه ما حتى قاسم وطفل شيرخوار كشته خواهيم شد. همه را ياران گفتند: خدا را سپاس كه ما را به ياريت كرامت بخشيد و با شهادت در كنارتان شرافت عطافرما؛ آيا به اينكه با تو خواهيم بود، خشنود نباشيم يا بنرسول الله ! در اينحال امام حسين عليه السلام براى همه آنها دعا فرموده و با كرامت خود، مقام و منزلتو نعمت هاى بهشتى هر كدام را به ايشان نشان داد و فرمود: بهشت بر شما بشارت باد؛ به خدا قسم ، پس از شهادتمان ، خداوندمتعال بعد از ظهور قائم آل محمد (عج ) كه انتقام از ستمگران مى گيرد، همه ما و شما رابه دنيا باز خواهد گرداند و همه اينها (دشمن ) را درغل و زنجير و عذاب و شكنجه هاى مختلف خواهيم ديد. (97) شب عاشورا حضرت شمشيرش را آماده مى كرد و چند بار اشعارذيل را زمزمه لب فرمود: اى روزگار! اف بر تو از دوستى ات ؛ چه بسيار در بامداد و شامگاه يار و عاشق (حق ) راكشته اى ؛ روزگار همسان و بديل را نمى پذيرد؛ جز اين نيست كه تمام امور به سوىخداست و عاقبت هر شخص زنده همين است كه من مى روم . زينب عليها السلام اين ابيات را شنيد و نتوانست خود را نگهدارد؛ از اينرو سراسيمه نزدامام حسين عليه السلام آمد و فرمود: واى از اين مصيبت ! اى كاش مرگم فرا مى رسيد. امروز روزى است كه پدر و مادرم ،على و فاطمه ، و برادرم ، حسن ، از دنيا مى رود؛ اى يادگار و جانشين رفتگان و پناهبازماندگان . (98) در اينحال امام حسين عليه السلام به خواهرش نگريست و فرمود: خواهرم ! شيطان بردباريت را نبرد. زينب پرسيد: آيا ترا به ستم مى گيرند و اين دل آزرده ام ، داغدارتر خواهد شد؟ و سيلى بر چهره خود نواخت و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد. امام حسين عليه السلامآب به روى خواهرش ريخت و به او فرمود: خواهرم ! تقواى الهى پيشه كن و با صبر و شكيبايى الهى ، تسلى جوى ؛ بدانكه همهاهل زمين و آسمانها مى ميرند و بى گمان هر چيزى غير از وجه الهى فانى مى شود؛ همانخدايى كه آفريده را به قدرتش آفريد و معبوثشان مى كند؛ او يگانه بى همتاست ؛ پدرو مادر و برادرم بهتر از من بودند؛ من و هر مسلمانى بايد بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا و تاءسى نماييم . خواهرم ! تو را سوگند مى دهم ؛ پس بر اين سوگند استوار باش و گريبان چاك مكن وروى مخراش و فرياد و شيون و زارى براى من بلند مكن . در آنسوى خيمه ها برير با ديگران شوخى مى كرد و مى گفت : بخاطر ديدارى كه خواهيم داشت ، خوشحالم ؛ به خدا قسم ، بين ما و حور العين فاصلهاى جز شمشير اينان بر ما نيست ؛ قسم مى خورم كه دارم الان بر ما بتازند. و حبيب بن مظاهر خنده كنان بيرون آمد و ابن حصين به او گفت : اكنون وقت خنده نيست . او جواب داد: كجا براى شادى بهتر از اينجاست ؛ پس از شهادت با حور العين همنشين خواهيمبود. (99) خيمه هاى شيرمردان ميدان نبرد، از يك سو تبديل به عبادتگاه آنان شده بود و از سوىديگر مكانى براى آماده كردن ادوات جنگى ؛ ياران عاشق در مناجات و سجده و ركوع ، بامعبود خود آخرين لحظات زندگى خويش در اين دنيا را سپرى مى كردند. امام حسين عليه السلام صبح روز عاشوراء كه مصادف با جمعه بود، بعد از نماز صبح ،پس از سخنان كوتاهى به يارانش ، ايشان را براى نبرد در ميدان ، آرايش نظامى داد وزهير بن قين را براى سمت راست ميدان (ميمنة ) و حبيب بن مظاهر را براى سمت چپ (ميسرة )گذارد و خود حضرت با اهل بيتش در قلب ميدان صف كشيدند و پرچم را به دست با كفايتحضرت عباس عليه السلام داد و به موسى بن عمير فرمود كه بين يارانش ندارند: هر كسى بدهكار است ، نبايد با من به پيكار آيد، هر شخصى با بدهى بميرد و براىپرداخت آن نينديشيده باشد، در آتش خواهد بود. (100) عمر بن سعد نيز با لشكر سى هزار نفرى (101) به ميدان آمد كه ميمنة را به عمرو بنحجاج و ميسرة را به شمر بن ذى الجوشن داده بود. وقتى نزديك آمدند، شعله هاى آتش را در خندقى كه به دستور حضرت در دور خيمه ها كندهبودند، مشاهده كرده و شمر با صداى بلند گفت : حسين ! به سوى آتش قبل از قيامت پيشى گرفتى . در اينحال مسلم بن عوسجه خواست تيرى به سوى آنان بياندازد وليكن حضرت او را ازاينكار منع كرد و فرمود: نمى خواهم شروع كننده جنگ باشم . و به شمر پاسخ داد: تو به آتش قيامت سزاوارتر از من هستى . و سپس حضرت به دشمن فرمود: آيا شما شك داريد كه من فرزند دخت پيامبرتان هستم ؛ به خدا قسم ، در مشرق و مغرب، فرزند دخت پيغمبرى غير از من نيست ؛ آيا كسى از شما را كشتم يا مالى از شما را تلفكردم و يا كسى را مجروح ساختم و شما مى خواهيد قصاصم كنيد؟! هيچ كس پاسخ نداد و حضرت فرمود: شبث بن ربعى ! حجار بن ابجر! قيس بن اشعث ! زيد بن حارث ! آيا شما به من ننوشتيدكه ميوه ها رسيده و باغ ها سرسبز و چاهها پر آب و تو را سپاهى آماده و آراسته است ؛پس به ما رو كن . آنها انكار كردند و حضرت فرمود: سبحان الله ؛ به خدا سوگند، شما نوشتيد. اى مردم !اگر مرا نمى خواهيد، بگذاريدبه جاى ديگرى پناه برم . قيس بن اشعث گفت : چرا به فرمان عمو زادگانت در نمى آيى ؟ ايشان هرگز جز نيكى به تو، كارىنكنند. امام حسين عليه السلام فرمود: تو با برادرت (محمد بن اشعث ) برادر هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم بيش از خونمسلم طالبت باشند. قسم به خدا، دست ذلت به ايشان ندهم و چون بردگان فرار نكنم .بندگان خدا! من از اينكه مرا سنگسار كنيد و از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان نداردبه پروردگارمان پناه مى برم . و سپس حضرت از شتر فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا زانوى شتر را ببندد ودشمن آهنگ حمله كرد و عبدالله بن حوزه فرياد زد: آيا حسين در بين شماست ؟ اى حسين ! ترا آتش جهنم بشارت باد. امام حسين عليه السلام فرمود: دروغ گفتى ؛ من به پيشگاه پروردگارى آمرزنده و كريم و مطاع و شفيع وارد مى شوم. تو كيستى ؟ وقتى او خودش را معرفى كرد حضرت نفرينش كرد و هماندم اسبش رم كرد و او افتاد وپايش كه به ركاب اسب آويزان شده بود قطع شد و اسبش او را به سنگ هاى آنجا زد وسرانجام مرد و مسروق بن وائل وقتى اين صحنه را ديد، از آنجا كه خود را دراول صف آماده كرده بود تا سر حسين عليه السلام را به نزد ابن زياد ببرد، منصرف شدو برگشت . (102) در اين حال زهير بن قين و برير، يكى پس از ديگرى براى لشكر عمر بن سعدسخنرانى كردند و آنان را به شيوه هاى مختلف به يارى حضرت سيدالشهداء عليهالسلام فرا خواندند و ليكن آنها با تيراندازى پاسخ دادند و حضرت در حالى كه قرآنرا بر سر گرفته بود سخنرانى ديگرى براى آنان ايراد كرد و فرمود: اى مردم ! بين ما كتاب خدا و سنت جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، موجوداست . شما را به خدا، آيا مى دانيد كه جدم رسول خداست و مادرم فاطمه زهراء، دختر محمدمصطفى ، و پدرم على بن ابيطالب و مادر بزرگم خديجه ، اولين زن مسلمان و حمزه ،سيدالشهداء، عموى پدرم و جعفر طيار عمويم و اين شمشير و عمامهرسول خداست و على اولين مسلمان اين امت و داناترين و بردبارترين ايشان است و اوسرور هر مرد و زن مؤ من است ؟ همگى تاءييد كردند و حضرت فرمود: پس چرا مى خواهيد خونم را بريزيد. گفتند: اينها را مى دانيم و دست از تو بر نداريم تا از تشنگى بميرى . در اينحال امام حسين عليه السلام فرمود: اى مردم ! هلاك و اندوه بر شما باد؛ ما را براى فريادرسى خودتان خوانديد و ماشتابان آمديم شما شمشيرى را كه براى ما بر عهده شما بود، عليه ما به كارگرفتيد... واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام ودل ها آرام بود، ما را رها نكرديد... به خدا قسم ، اين نيرنگى است كه از دير زمان درشماست . هان ؛ اين زنازاده فرزند مرا بر سر دو راهى ، شمشير و مبارزه و ذلت و خوارى قرار دادهاست و هيهات كه ما تن به ذلت دهيم ؛ خدا و رسولش و مردم با ايمان و دامان پاك وپاكيزه (كه ما را پرورانده است .) و مردم غيرتمند و به دور از ذلت ، هرگز به ما اجازهنمى دهند كه فرمانبرى فرومايگان را بر كشته شدن شرافتمندانه برگزينيم ... و سرانجام دست رو به آسمان نمود و فرمود: بارالها!باران آسمان را از آنان فرو بند و مانندسال هاى قحطى و خشكسالى يوسف را بر آنان بفرست و آن جوان ثقيف (حجاج بن يوسفثقفى ) را بر ايشان بگمار تا ساغرهاى تلخ و ناگوار مرگ را به ايشان بچشاند كه مارا دروغ گفته (103) و خوار نمودند. تو پروردگار مايى وتوكل ما فقط به توست و به تو روى مى آوريم . (104) پس از ايراد خطبه و سخنرانى ، حضرت اسبرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه مرتجز نام داشت ، خواست و سوارش شد وصف ياران را مرتب مى فرمود كه عمر بن سعد تيرى بيافكند و گفت : نزد امير گواه باشيد كه اولين تير را من به سوى آنان رها كردم . و به دنبال اين ، تير از ناحيه دشمن چون بارش باران ، بر ياران عشق فرود مى آمد. در اينحال حضرت به اصحابش فرمود: رحمت خداى شما را در بر گيرد؛ آماده مرگ شويد كه چاره اى جز آن نيست ؛ اين تيرهافرستاده اين مردم به سوى شماست . در اينحال خداوند متعال امام حسين عليه السلام را با فرستادن امداد غيبى بين پيروزى بردشمن و ديدار خود متخير نمود و حضرت لقاء الهى را انتخاب كرد (105) و سپس فرمود: اما من مغيث يغيثنا لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرمرسول الله ؟ آيا فرياد رسى نيست كه بخاطر خدا به فرياد ما رسد؟ آيا كسى نيست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند؟ در اينحال حر بن يزيد رياحى نزد عمر بن سعد رفت و گفت : آيا براستى مى خواهى با او بجنگى ؟ او پاسخ داد: به خدا قسم ، جنگى كنم كه افتادن سرها و بريدن دست ها در آن آسان ترين كارهاباشد. حر آمد و سوار اسبى شد و مهاجر بن اوس به او گفت : مى خواهى حمله كنى ؟ حر جوابى نداد و لرزه به اندامش افتاد و او را گفتند: اين چه حالتى است در تو مى بينيم ؟! اگر از دليرترين افراد كوفه مى پرسيدند،ترا از قلم نمى انداختيم . حر پاسخ داد: خود را بين بهشت و جهنم مى بينم ؛ به خدا قسم ، گر چه مرا بسوزانند، بهشت را برمى گزينم . در اينحال با اسب به سوى امام حسين عليه السلام تاخت و دست بر سر نهاد و مى گفت : خدايا! به سوى تو آمدم ؛ توبه مرا بپذير؛ مندل و اولياى تو و فرزندان پيامبرت را ترساندم . در حالى كه از شرم و حياء سر به زير افكنده بود، به امام حسين عليه السلام گفت : اى ابا عبدالله ! آيا توبه من پذيرفته است ؟ وقتى حضرت سيدالشهداء جواب مثبت داد، حر گفت : از آنجا كه اولين نفرى بودم كه به جنگ تو آمدم ، اجازه ده تا نخستين كشته درگاه توباشم تا شايد در قيامت دست در دست جدت گذارم . (106) حر وارد ميدان نبرد شد و پس از كشتن عده اى از دشمن نابكار بر اثر اصابت ضرباتهولناكى بر پيكر مباركش ، به زمين افتاد و حضرت به بالين وى آمد و سر مطهرش راكه از آن خون جارى مى شد، با دستمالى بسته و چهره غبار آلود او را پاك مى كرد و مىفرمود: همچنان كه مادرت ترا حر ناميد، در دنيا و آخرت آزاد مردى . در آنسو بين ياران حضرت جوانى به نام وهب در حضور مادر و همسرش وارد ميدان نبردشد و پس از چندى برگشت و به مادر گفت : مادرم ! آيا از من راضى هستى ؟ مادر گفت : آنگاه از تو راضى مى شوم كه در محضر حسين عليه السلام به شهادت رسى . همسرش اظهار داشت : وهب ! ترا بخدا، مرا به فراق و دورى ات مبتلا مگردان . مادر گفت : پسرم به حرف همسرت گوش مده ؛ به ميدان برگرد و پيش روى فرزند دختپيغمبرت نبرد كن تا روز قيامت شفاعت جدش شاملت شود. وهب به ميدان برگشت و مبارزه را دوباره آغاز كرد و عاقبت دستانش را قطع كردند(107) و مادرش (برخى نقل ها، همسرش ) عمود خيمه را برداشت و به ميدان آمد و امام حسينفرمود: خداوند به شما براى يارى خاندانم پاداش نيكو عطا فرمايد؛ به نزد زنانبرگرد. (108) پس عمرو بن جناده كه يازدهمين بهار خود را تازه پشت سر گذاشته بود، بعد از شهادتپدر بزرگوارش ، نزد امام عليه السلام آمد تا اجازه ورود به ميدان رزم را بگيرد؛ ازاينرو حضرت فرمود: از آنجا كه پدرت شهيد شد، شايد مادرت راضى نباشد. نوجوان دلاور گفت : مادرم گفت كه ميدان روم . از اينرو حضرت اجازه داد و او به سرعت وارد مبارزه شد و چندى نگذشت كه به فيضشهادت نائل آمد و سرش را از تن جدا كرده و به سوى امام عليه السلام پرتاب كردند.(109) سپس مسلم بن عوسجه وارد ميدان شد و با سن بالايى كه داشت ، چندين نفر از دشمن را بههلاكت رساند و وقتى به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام و حبيب بن مظاهر بهبالينش آمدند و مسلم بن حبيب گفت : ترا وصيت مى كنم كه در پاى ركاب ابا عبدالله به مبارزه پرداخته و كشته شوى. (110) در آنسو همسر عبدالله بن عمير كلبى بر سر بالين شوهرش ، گرد و غبار را از چهره اوپاك مى كرد و در حالى كه ورود به بهشت را براى او تبريك مى گفت ، به دستور شمربن ذى الجوشن گرز آهنينى بر سرش فرود آوردند و در همان لحظه به شهادت رسيدند. در اينحال ابو ثمامه صائدى به آسمان نگاه كرد و به حضرت گفت : جانم فدايتان ؛ دوست دارم قبل از شما به شهادت رسم و اين نمازى كه وقتش رسيدهبه پا دارم . امام حسين عليه السلام به آسمان نگاه كرد و فرمود: +نماز را ياد كردى ؛ خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد؛ از دشمن بخواهيد كه به مامهلت نماز خواندن دهد. در اينحال حصين گفت : نماز شما قبول نيست . حبيب بن مظاهر گفت : آيا گمان مى كنى كه نماز خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلمقبول نيست ولى نماز تو قبول است ؛ اى حمار! حصين و به دنبالش ، ديگر افراد دشمن به حبيب بن مظاهر حمله كرده و بعد از كشته شدنعده زيادى از آنان ، حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد. (111) سپس جون ، غلام ابوذر غفارى ، براى كسب اجازه نبرد، نزد امام عليه السلام آمد وليكنحضرت فرمود: تو براى در امان بودن از آسيب ها نزد ما بودى ، اكنون تو آزادى ؛ برو. در اينحال جون به پاى امام عليه السلام افتاد و گفت : در خوشى ها با شما بودم و اكنون دست يارى از شما بر دارم ؟! به خدا مى دانم كهسياه چهره و بدبو و از خاندان متعالى و صاحب شرافت و بزرگى نيستم ؛ به خدا قسم ،از شما جدا نگردم تا خون سياهم با خون شما آميخته گردد. حضرت اجازه نبرد داد و جون وارد ميدان شد و حدود و 25 نفر را به هلاكت رساند وسرانجام به شهادت رسيد و امام عليه السلام بر بالينش آمد و فرمود: بارالها! او را رو سفيد گردان و خوشبو؛ با محمد وآل محمد آشنا و همراهش گردان . (112) پس از شهادت ياران ، امام حسين و خاندانش تنها ماندند؛ از اينرو على اكبر كه بيست وهفتمين بهار عمرش را تازه سپرى كرده بود، جهت كسب اجازه نبرد به خدمت پدر ارجمندش آمدو حضرت اجازه داد؛ على اكبر به سوى ميدان قدم بر مى داشت و حضرت به او نگاه مىكرد و گريه كنان فرمود: بارالها! شاهد باش كه شبيه ترين مردم از حيث سيرت و صورت بهرسول و فرستاده ات ، به ميدان كارزار مى رود؛ وقتى دلمان هواى پيغمبرت را مى نمود،به او مى نگريستم . على اكبر وارد ميدان رزم شد و عده زيادى از دشمن را به هلاكت رساند و نزد پدر برگشتو گفت : پدر جان ! تشنگى مرا مى كشد. در اينحال امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: فرزندم ! به زودى به دست جدت سيراب مى شوى كه تشنگى در آن راه ندارد. على اكبر به ميدان بازگشت و پس از مبارزه شجاعانه ، ناگهان تيرى به سينه وضربه شمشيرى به سر مباركش فرود آمد و ندا زد: يا ابا عبدالله ! خداحافظ؛ اين جدم است كه مرا سيراب مى نمايد. به سرعت امام عليه السلام به بالينش آمد و چهره مباركش بر رخسار او گذارد و فرمود: خداوند مردم ستمگرى را كه ترا كشتند، نابود سازد، اينان چقدر بر خدا و رسولشگستاخند؛ پس از تو اف بر اين دنيا. و آنگاه از خون پاك فرزند دلبندش برداشت و به آسمان پرتاب كرد و ليكن قطره اىاز آن به زمين بر نگشت . (113) پس از او فرزند مسلم بن عقيل ، عبدالله ، وارد ميدان شد و بعد از مبارزه شجاعانه ، بهشهادت رسيد. سپس قاسم كه به سن بلوغ نرسيده بود، نزد عمويش آمد و امام حسين عليه السلام او رابه آغوش گرفت و اشك ريخت و در حالى كه شمشير بر كمرش روى زمين كشيده مى شد،شمشير به كمر بست و وارد ميدان شد و چندى نگذشت كه ناگهان عمرو بن سعد ضربتشمشير بر او فرود آورد و سرش را شكافت و قاسم به خون غلطيد و ندا زد: عمو جان ! به دادم برس . امام حسين عليه السلام به سرعت خود را به بالين قاسم رساند و ضربتى بر عمرو بنسعد نواخت كه دستش قطع شد و او فرياد زد و كوفيان براى نجاتش به ميدان تاختند؛سرانجام زير سم اسبان هلاك شد و حضرت فرمود: به خدا قسم ، بر عمويت سخت است كه او را به يارى بخوانى و جوابت ندهد و ياياريش سودى بحالت نبخشد. (114) و اما در اطراف خيمه ها تشنگى فرياد كودكان را به گوش مى رساند و حضرتسيدالشهداء از آنان شرمنده ! در اين حال ، حضرت ابوالفضل نزد امام عليه السلام آمد و گفت : مولاى من ! دلم از دست اين منافقان به تنگ آمده و مى خواهم از ايشان خونخواهى كنم. امام حسين عليه السلام فرمود: پس براى كودكان آبى بياور. حضرت ابوالفضل العباس با مشك سوار اسب شد و آهنگ فرات كرد؛ با اينكه حدود چهارهزار نفر از دشمن راه را بر او بسته بودند، با كشتن حدود هشتاد نفر، آنها را متفرق ساختو وارد فرات شد و خواست با آوردن آب نزديكان لبان تشنه اش ، جرعه آبى بنوشد وليكن به ياد تشنگى امام حسين عليه السلام واهل بيتش افتاد و آن را به فرات افكند و با خود گفت : اينك حسين وارد ميدان جنگ شده است و تو آب گوارا مى نوشى ! سپس مشك را پر كرد و به دوش راست گرفت و سوى خيمه ها مى آمد كه دشمن او رامحاصره كرده و بعد از مبارزه سخت ، زيد بن رقاد به كمك حكيم بنطفيل ضربتى به دست راست حضرت ابوالفضل زد و عباس عليه السلام فرمود: به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع كنيد، بى گمان از دين خود و امام و پيشوايمكه در ايمان خود صادق و فرزند پيامبر پاك و امين است ، پيوسته دفاع مى كنم . آنگاه مشك به دست چپ گرفت و حكيم بن طفيل ضربتى به اين دست عباس عليه السلامفرود آورد و حضرت مشك به دندان گرفت و تيرى به مشك اصابت كرد و سرانجامتيرى به سينه مباركش خورد و با گرزى آهنين بر سرش زدند و از اسب به زمين افتاد وامام حسين عليه السلام را ندا زد و حضرت به سرعت خود را به بالين سقاى كربلارساند و سر مباركش به دامن گرفت و فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره انديشى ام فرو نشست . (115) و پيكر پاك علمدارش را به خيمه آورد و صداى گريه و ناله زنان و كودكان در خيمه هابلند شده بود كه امام حسين عليه السلام با اشك بر چشم به آواى بلند ندا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند؟ آيايكتاپرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه در راه خدا بهفرياد ما رسد؟ در اينحال امام عليه السلام به در خيمه آمد و فرزند شيرخوارش ، على اصغر، را بهآغوش گرفت و بوسه كنان فرمود: بدا به حال اين مردم ؛ آنگاه كه جدت با آنها مخاصمه كند. (116) در اينحال حرمله بن كاهل تيرى به گلوى مبارك كودك (117) زد و حضرت خون گلوى اورا به كف دست گرفت و به آسمان انداخت و قطره اى از آن به زمين باز نگشت . سپس حضرت تنها و بى ياور وارد ميدان نبرد شد و پيوسته به دشمن مى تاخت و مىفرمود:
و العار اءولى من دخول النار
| مرگ برتر از پذيرش ننگ و ذلت و ذلت بهتر از آتش جهنم است . من حسين بن على هستم ؛ قسم خوردم كه سر ذلت فرود نياورم . از خانواده پدرم حمايت كرده و در راه آيين پيامبر كشته مى شوم . دشمن كه خود را ناتوان در مقابل حضرت مى ديد، جهت استيلاء بر حضرت ، بين خيمه ها وامام عليه السلام موضع گرفت و ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلمفرمود: واى بر شما! اى پيروان خاندان ابوسفيان ! اگر دين نداريد و از روز قيامت نمىهراسيد، پس در اين دنيا آزاد مرد باشيد؛ اگر عرب هستيد، به شئون نژادى خود توجهكنيد. من و شما با هم مى جنگيم و اين زنان گناهى ندارند؛ تا من زنده ام ، ياغيان ونادانانتان را نگذاريد بر اهل بيت من تعرض كنند. شمر لعنه الله گفت : پيشنهادت را مى پذيرم . و آهنگ حمله بر سرور جوانان بهشت را شديدتر كردند و از هر سو تيرى به پيكر مباركامام عليه السلام مى انداختند؛ بر اثر زخم تير و شمشيرها، حضرت خود را به طرفىكشاند و خواست لحظه اى بياسايد كه ناگهان سنگى بر پيشانى مباركش اصابت كرد ووقتى خون را از چهره پاك مى نمود، تيرى سه شاخه و زهر آلود بر سينه حضرت فرورفت و فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله . به نام خدا و بيارى خدا و بر آيين رسول خدا. خدايا! تو مى دانى كه ايشان مردى را كه روى زمين ، فرزند دخت پيغمبرى غير از اونيست ، مى كشند. حضرت تير را بيرون آورد و دست را از خون پر كرد و به آسمان پاشيد و آسمانسرخگون شد و قطره اى از خون به زمين باز نگشت . در اينحال فرشتگان درگاه الهى گريه سر دادند و گفتند: پروردگارا! اين حسين ، برگزيده تو و فرزند دخت پيغمبرت تست . حق متعال حضرت قائم آل محمد (عج ) را به ايشان نماياند و فرمود: به دست اين ، انتقام خواهم گرفت . (118) اينك بر كسانى كه آرزوى حضور در ركاب حضرت سيدالشهداء، سرور آزادگان رادارند، داشتن ارتباط عاشقانه پيوسته ، تنها نشانگر صدق و راستى در ادعاست . امام صادق عليه السلام به حنان بن سدير فرمود: آيا ابا عبدالله عليه السلام را هر ماه زيارت مى كنى ؟ او جواب منفى داد و حضرت فرمود: هر دو ماه يكبار زيارت مى كنى ؟ او جواب منفى داد و حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر سال چطور؟ وقتى او باز جواب منفى داد، امام صادق عليه السلام فرمود: چقدر به مولايتان جفا مى كنيد؟! حنان بن سدير گفت : يا بن رسول الله ! راه دور است و تهيه زاد و توشه راحله به اندازه كافى در توانمنيست . امام صادق عليه السلام فرمود: ضمن غسل و پوشيدن پاك ترين لباست و رفتن به بالاترين مكانمنزل و يا رفتن به صحرا، رو به مقبره حضرت ابا عبدالله عليه السلام اين زيارتنامهرا بخوان : السلام عليك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى ؛ السلام عليك يا مولاى ياقتيل بن قتيل الشهيد السلام عليك و رحمة الله و بركاته اءنا زائرك يابنرسول الله بقلبى و لسانى و جوارحى و ان لم ازرك بنفسى و المشاهدة . فعليك السلاميا وارث آدم صفوة الله و وارث موسى كليم الله و وارث عيسى روح الله و كلمته و وارثمحمد حبيب الله و نبيه و رسوله و وارث الحسن بن على وصى امير المؤ منين لعن الله قاتلكوجدد عليهم العذاب فى هذه الساعة و فى كل ساعة . انا يا سيدى متقرب الى الله جل و عز و الى جدكرسول الله و الى ابيك امير المؤ منين و الى اخيك الحسن و اليك يا مولاى فعليك سلام اللهو رحمته بزيارتى لك بقلبى و لسانى و جميع جوارحى فكن يا سيدى شفيعىلقبول ذلك منى و انا بالبرائة من اعدائك و اللعنة و عليهم اتقرب الى الله و اليكماجمعين . فعليك صلوات الله و رضوانه و رحمته . سپس بر على بن الحسين كه در كنار پاى امام حسين عليه السلام مدفون است سلام داده وحاجات خود را بيان مى كنى و نماز زيارت بپا داشته و مى گويى : انا مودعك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى و مودعك يا سيدى وابن سيدى ياعلى بن الحسين و مودعكم يا سادتى يا معشر الشهداء فعليكم سلام الله و رحمته ورضوانه . (119) در اين فراز از كتاب ، احاديثى درباره فضيلت زيارت و اثر ذكر مصائب و گريه برامام حسين عليه السلام را در دنيا و آخرت ، ذكر كرده و اميد است خداوندمتعال سعادت و توفيق به نيل به اين كمالات را به همه ما عطا فرمايد. قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : يا فاطمة ! كل عين باكية يوم القيمة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكةمستبسرة بنعيم الجنة . (120) اى فاطمه ! هر ديده اى روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين بگريد؛بطور يقين آن چشم خندان و مسرور است . قال على بن الحسين عليهما السلام : من قطرت عيناه فينا قطرة و دمعت عيناه فينا دمعة بواءه الله بها فى الجنة حقبا .(121) كسى كه قطره اشكى براى ما از چشمانش ريزان شود، خداوند او را به واسطه آن قطره ،ساليان سال در بهشت سكنى مى دهد. قال الامام الصادق عليه السلام : نفس المهموم لظلمنا تسبيح و همه لنا عبادة . (122) آه اندوهگين براى مظلوميت ما، تسبيح و سعى و تلاشش براى ما عبادت بزرگى است . قال الامام الرضا عليه السلام : من سمى يوم عاشوراء يوم بركة وادخر فيه لمنزله شيئا لم يبارك له فيما ادخر و حشريوم القيمة مع يزيد و عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد لعنهم الله الىاءسفل درك من النار . (123) كسى كه عاشورا را روز بركت بنامد و در آنروز براى منزلش چيزى تهيه و ذخيره كند، آناندوخته براى او مبارك نخواهد بود و روز قيامت با يزيد و عبيدالله و عمر بن سعد كهلعنت خدا بر آنها باد، محشور شده و در قعر جهنم خواهد بود. اينجا مناسب است قصه اى را در اين باره كه در زمان مرحوم مجلسى ، اتفاق افتاده بود،براى خوانندگان محترم نقل كنيم : شخصى بى بهره از علم و دانش در مجلسى كه با حضور علامه مجلسى رحمه اللهتشكيل يافته بود، ادعاى فضل نموده و روايات مربوط به ثواب و فضيلت گريه برامام حسين عليه السلام را به شدت تكذيب و انكار مى نمود؛ همان شب وقتى به خواب رفت، در خواب ديد كه مردم روز قيامت در دسته هاى منظم محشور شده و ميزاناعمال ، پل صراط، آتش جهنم و باغ هاى بهشتى و... آماده شده و بر اثر شدت تشنگىبه دنبال آب مى گردد و ناگهان حرص بزرگى را ديد و با خود گفت : اين همان حوض كوثر است كه خنك و شيرين تر ازعسل مى باشد. كنار حوض ، دو مرد و يك زن كه درخشش نورشاناهل محشر را فرا گرفته بود، با لباس سياه بر تن ، گريه كنان و غمگين ايستادهبودند؛ پرسيدم كه اينها كيستند؟ جواب دادند: اين مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و او على مرتضى عليه السلام و اين بانو،طاهره ، فاطمه زهراء عليها السلام است . وقتى از علت پوشيدن لباس سياه بر تن پرسيدم ، جواب دادند: مگر امروز روز عاشوراء؛ روز شهادت حسين عليه السلام ، نيست . نزديك فاطمه زهراء عليها السلام رفته و شدت تشنگى ام را به حضرت اظهار كردم ودر اينحال نگاهى تند به من كرد و فرمود: آيا تو همان كسى هستى كه ثواب و فضيلت گريه بر مصيبت فرزندم ، خون دلم ،روشنايى نور ديدگانم ، شهيد كشته شده به ظلم و ستم ، حسينم ، را انكار مى كنى ؟!نفرين و لعنت خدا بر كشندگان و ستمگران و منع كنندگان آب بر او باد. سرانجام از خواب بيدار شده و با ترس و واهمه ، از درگاه پروردگارمتعال آمرزش مى طلبيدم و از گفته هايم توبه كرده و نزد كسانى كه با آنها در مجلس به بحث پرداخته بودم ، رفته و ضمن بيان خوابم ، نزدشان توبه كردم . (124)
|