اگر چه اين جريان سياسى از حمايت و پشتيبانى زياد و اصرار فراوان حكام و دار ودسته آنان برخوردار بود، به گونه اى كه تمامى نيروها و امكانات مادى و معنوى خود رادر راه تاءكيد و تثبيت آن بسيج كردند، ليكن جريانى را در پيش روى خويش داشتند كههمچون كوهى مقاوم در مقابل آنان ايستاده بود و مانع موفقيت آنها در تحريف حقايق و تزويرتاريخ مى شد. اين جريان ، وجود اهل بيت پيامبر عليهماالسلام بود كه قوى ترين حجت هاو بزرگترين شواهد و قرائن را از قرآن و اخبار متواتر و موضع گيرهاى پشت در پشتنبوى ، از آن خود داشت و بسيارى از صحابهرسول اكرم صلى الله عليه واله آن را مى دانستند و از پيامبر صلى الله عليه و اله ديدهو شنيده و تابعان از آنها و ديگران از تابعان شنيده بودند.
از جمله اين شواهد و دلايل دندان شكن غير قابل انكار ((آيه مباهله )) است .
امويان و عباسيان در مواضع گوناگون تلاش فراوانى از خود به خرج دادند، تافرزندى حسنين عليهماالسلام را انكار كنند؛ از اين رو از سوىاهل بيت عليهماالسلام و شيعيان آنها و ديگر افراد منصف ، با احتجاجات واستدلال هاى قوى و شكننده اى مواجه شدند و موجب گرديد تا كوشش هاى آنان به ضررخودشان تمام شود كه :((چاه كن خود به چاه است .))
خوب متوجه شدند اسلوب احتجاج و منطق ، حق را نمايان مى كند؛ يعنى همان چيزى را كهآنها تلاش مى كردند تا آن را مخفى نگهدارند و تحريف كنند؛ از اين رو سعى كردند تا ازراه ارهاب و اكراه و اجبار، ائمه معصومين عليهماالسلام و شيعيان مخلص آنان را از ميدان بهدر كنند و از انظار مردم دور نگه دارند، و آن گاه كه متوجه شدند اين روش نيز كار سازنيست ، درصدد بر آمدند تا از راه سم يا با شمشير، آنها را از ميان بردارند.
نمونه هاى تاريخى مهم
در اين جا نمونه هايى را ذكر مى كنيم كه بيانگر تلاش و كوشش مخالفان براى انكارفرزندى حسنين عليهماالسلام و در بر گيرندهاستدلال به آيه مباهله است :
1. ذكوان ، غلام معاويه گويد:
معاويه گفت : مبادا بفهم كه احدى اين كودك فرزندانرسول خدا صلى الله عليه و اله مى نامد، بگوييد: فرزندان على عليه السلام .
مدتى پس از آن ، معاويه مرا امر كرد كه فرزندانش را به ترتيب شرافت بنويسم . پسفرزندان وى و فرزندان پسرانش را نوشتم و فرزندان دخترانش را رها كردم . نوشتهرا برايش آوردم ، نگاهى به آن انداخت و گفت : واى بر تو! بزرگان فرزندانم رافراموش كرده اى ؟ گفتم : كى ؟ گفت : آيا فرزندان فلان دخترم فرزندانم نيستند ؟آيافرزندان فلان دخترم فرزندانم به شمار نمى روند؟ گفتم : خدايا آيا فرزندان دخترانتفرزندان تو هستند، اما فرزندان فاطمه فرزندرسول خدا صلى الله عليه و اله نيستند؟! گفت : تو را چه شده ؟ خدا تو را بكشد! احدىاين سخن را از تو نشنود.))
2. امام حسن عليه السلام چنين با معاويه احتجاج فرمود:
(( ((فاءخرج رسول الله صلى الله عليه و اله من الانفس معه اءبى ، و من البنين اءنا واءخى ، و من النساء فاطمه اءمى ، من الناس جميعا، فنحن اءهله ، و حمه و دمه ، و نفسه ، ونحن منه و هومنا؛))
از ميان همه مردم ، رسول خدا صلى الله عليه و اله از ((اءنفس ))، پدرم ، و از فرزندان منو برادرم ، و از زنان ، فاطمه مادرم را با خود برد. پس مااهل بيت او و گوشت و خون او و نفس او هستيم ، ما از اوييم و او از ماست .))
3. رازى در تفسير آيه شريفه :
(( و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف ... و زكريا و يحيى و عيسى ))
گويند: ابو جعفر باقر در نزد حجاج بن يوسف به اين آيهاستدلال كرد.
4. امير المومنين عليه السلام در روز شورا بر اعضاى آناستدلال كرد كه خداى متعال او را نفس پيامبر صلى الله عليه و اله و فرزندانش رافرزندان او و زنش را زن او قرار داده است .
5. شعبى گويد:
نزد حجاج بودم كه يحيى بن يعمر، فقيه خراسان ، را از بلخ - در حالى كه با آهن بستهشده بود - به پيش او آوردند. حجاج به وى گفت : تو مى گويى حسن و حسين فرزندانپيامبر صلى الله عليه و اله هستند؟ گفت : بلى . حجاج گفت : بايددليل آن را به طور روشن و آشكار از كتاب خدا برايم بيارى ، و گرنه اعضاى بدنت رايكى يكى قطع خواهم كرد. گفت : اى حجاج ! آن را به طور واضح و آشكار از كتاب خدا مىآورم . شعبى گويد: از جراءت يحيى كه گفت : ((اى حجاج ))تعجب كردم . حجاج گفت : اينآيه را برايم نياورى كه مى گويد:(( ندع ابناءنا وابناءكم .)) گفت : آن را بهطور واضح و آشكار از كتاب خدا مى آورم و آن ، اين آيه است كه مى فرمايد:
(( و نوحا هدينا من قبل ، و من ذريته داود و سليمان ... و زكريا و يحيى و عيسى . ))
پدر عيسى كيست و حالاين كه خدا او را به اولاد نوح ملحق كرده است ؟! شعبى گويد: حجاج سرش را مدتى بهزير انداخت ، سپس بالا آورد و گفت : گويا من اين آيه را در كتاب خدا نخوانده بودم ، او رارها سازيد.))
در كتاب نورالبقس آمده : حجاج از او خواست تا ديگر آن را بيان نكند.
6. سعيد بن جبير نيز داستانى شبيه به داستان يحيى بن يعمر با حجاج دارد؛ از اين روكلام را با بيان آن طولانى نمى كنيم .
7. روزى هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را خواست و به آن جناب عرضه داشت :چگونه مى گوييد ما ذريه رسول خداييم ، با اين كهرسول خدا صلى الله عليه و اله پسر نداشت ؟ و ذريه ونسل هر انسانى از فرزند پسر باقى مى ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد،پس ذريه رسول خدا صلى الله عليه و اله نيستيد؟ امام كاظم عليه السلام از او خواست كهمرا پاسخ دادن به اين سوال معاف بدار، اما هارون نپذيرفت . حضرت چنيناستدلال كرد كه قرآن در سوره انعام ، عيسى را از ذريه ابراهيم مى داند با اينكه نسبتعيسى از طرف مادر به ابراهيم مى رسد. آن گاه امام كاظم عليه السلام به آيه مباهله كهمى فرمايد:((ابناءنا)) استدلال كرد.
8.عمربن عاص كسى را نزد اميرالمومنين عليه السلام فرستاد و چند چيز را بر او عيبگرفت . از جمله گفت : تو حسن و حسين را فرزندانرسول خدا مى نامى ؟ حضرت عليه السلام به فرستاده عمرو گفت :
(( ((قل للشانى ء ابن الشانى ء لو لم يكونا ولديه لكان ابتر كما زعم ابوك ؛))
به بدخواه پسر بدخواه بگو: اگر حسن و حسين فرزندرسول خدا صلى الله و عليه و اله نبودند، آن طور كه پدرت پنداشت ، ابتر و دم بريدهبود.))
9.امام حسين عليه السلام در كربلا عرض كرد:
(( ((اللهم انا اهل بيت نبيك ،وذريتا و قرابته ،فاقصم من ضلمنا،و غصبنا حقنا،انك سميعقريب ؛ ))
خدايا!ما اهل بيت پيامبر تو و ذريه و نزديكان او هستيم ؛پس كسانى را كه بر ما ظلم كردهاند و حق ما را غصب نموده اند نابود كن !به راستى كه تويى شنونده نزديك .))
محمدبن اشعت گفت :كه قرابتى بين تو و محمد است ؟!
امام حسين عليه السلام عرضه داشت :
(( ((اللهم ان محمدبن الاشعت يقول :ليس بينى و بين محمد قرابة ،اللهم اءرنى فيه هذااليوم ذلا عاجلا؛ ))
خدايا!محمدبن اءشعت مى گويد: بين من و محمد قرابتى نيست ؛ خدايا! در اين روز هرچهزودتر او را ذليل و خوار به من نشان بده !)) پس خدا نفرين امام حسين عليه السلام رااجابت فرمود.
از سوى ديگر،ائمه عليهماالسلام احتجاجات ديگرى نيز به ((آيه مباهله )) درباره خلافتاميرالمومنين و برترى آن جناب و غيره دارند كه فعلامجال ذكر آنها نيست .
بعضى از موضع گيريهاى امام حسن عليه السلام
آرى ، ائمه عليهماالسلام در مخالفت با كينه توزان و مغرضان و در ايستادگى باصلابت و محكم در مقابل سياست هاى آنان ، تنها به موضع گيرهاى استدلالى خويشاكتفاء نكردند، بلكه آن را به ديگر مناسبت ها نيز كشاندند و در اعلان آن در ملاء عامتاءكيد نمودند و طورى بطلان ادعاهاى پوچ و واهى آنان را بر ملا كردند كه جاى هيچگونه شك و شبهه اى باقى نماند.
امام حسن عليه السلام نيز مخالفت خود را در مناسبت ها و مواضع مختلفى بيان مى كرد وفقط به اظهار و بيان اين كه فرزند رسول خداست اكتفا نكرد، بلكه تاءكيد مى ورزيدكه امامت و خلافت فقط و فقط حق اوست و با وجود او نوبت به كسانىمثل معاويه نمى رسد، زيرا معاويه نه تنها صفات و ويژگى هاى ضرورى و لازم براىامانت و خلافت رسول خدا صلى الله عليه و اله را ندارد، بلكه بر عكس ، به صفاتىمتصف است كه اساسا با خلافت و امامت در تضاد و تناقص است .
ما در اينجا به بعضى از موارد اشاره مى كنيم :
1.امام حسن عليه السلام بلافاصله پس از شهادت پدرش على عليه السلام براى مردمخطبه اى خواند و در قرآن فرمود:
(( ((ايها الناس ! من عرفنى فقد عرفنى ، و من لم يعرفنى ، فاءناالحسن بن على ، آناابن البنى و اءناابن الوصى ؛))
اى مردم ! هر كس مرا شناخت كه شناخت ، هر كس مرا نشناخت ، پس بداند كه منم حسن پسرعلى ، منم پسر پيامبر و منم پسر وصى پيامبر.))
به كلمه ((وصى )) در عبارت اخير دقت كنيد.
در متن ديگرى آمده كه حضرت فرمود:((پس منم حسن پسر محمد صلى الله عليه و اله و درمقتل خوارزمى آمده : ((منم فرزند پيامبر خدا)).
همچنين امام حسن عليه السلام آن روز فرمود:
(( ((اءنا ابن البشير النذير، اءنا ابن الداعى الى الله باذنه ، انا ابن السراجالمنير، انا ابن من اءذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، انا مناهل بيت افترض الله طاعتهم فى كتابه ؛ ))
منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند آن كس كه به اذن پروردگارم مردم رابه سوى او مى خواند، منم پسر چراغ تابناك ، من از خاندانى هستم كه خداى تعالىپليدى را از ايشان دور كرده و به خوبى پاكيزه شان فرموده ، من از خاندانى هستم كهخداوند طاعت ايشان را در كتاب خود واجب كرده است .))
ابن عباس بر خاست و گفت : ((اين ، پسر دختر پيامبر شما و وصى امامتان است ، پس با اوبيعت كنيد!.))
در متن ديگرى دارد كه امام حسن عليه السلام در آن هنگام فرمود:
(( ((و عنده نحتسب عزانا فى خير الاباء رسول الله ؛))
ما سو گوارى خود را در عزاى بهترين پدرها، يعنىرسول خدا صلى الله عليه و اله به حساب خداموكول مى كنيم .))
2. در مناسبت ديگرى در شام ، معاويه به اشاره عمروبن عاص از حضرت خواهش كرد كهبالاى منبر رفت و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد. سپس خطبه مهمى ايراد كرد كهمطالبى را كه گذشت در بر داشت و در آن مطالب بسيار ديگرى نيز بيان فرمود.
راوى گويد: ((طولى نكشيد كه دنيا بر معاويه تيره و تار شد و آن عده از مردم شام وديگران كه امام حسن ع را نمى شناختند، او را شناختند)).
سپس آن جناب از منبر پايين آمد. معاويه به حضرت گفت : ((اى حسن ! تو اميدوار بودى كهخليفه باشى ، اما شايستگى آن را ندارى !))
امام حسن عليه السلام فرمود:
(( ((اما الخليفة فمن سار بسيرة رسول الله ع وعمل بطاعة الله عز و جل . و ليس الخليفة من سار بالجور وعطل السنن واتخذ الدنيا اما و اءبا، و عبادالله خولا و ماله دولا، ولكن ذلك امر ملك اصابملكا، فتمتع منه قليلا، و كان قد انقطع عنه ...؛ ))
خليفه آن كس است كه به روش پيامبر صلى الله عليه و آله سير كند و به طاعت خداىعز و جل عمل نمايد. خليفه آن كس نيست كه با مردم به جور رفتار كند و سنت راتعطيل نمايد و دنيا را پدر و مادر خويش بگيريد و بندگان خدا را برده ، ومال او را دولت خود (پندار) زيرا اين ، وضعيت پادشاهى است كه به سلطنت رسيده و. مدتكمى از آن بهره مند شده و سپس لذت آن منقطع گشته است ....))
همين قضيه پس از ماجراى صلح با معاويه ، در كوفه بين حضرت و معاويه روى داده است، اما در مقتل خوارزمى آمده كه اين مساءله در مدينه اتفاق افتاد .
اين مساءله مؤ يد گفته برخى است كه مى گويند: معاويه امام حسن عليه السلام را مسمومكرد، زيرا آن حضرت براى رفتن به شام و مبارزه با او آماده مى شد.
3. در متن ديگرى آمده : معاويعه از امام خواست كه بر فراز منبر رفته و براى مردم خطبهبخواند . حضرت بالاى منبر رفت و خطبه خواند. از جمله فرمود: منم پسر... منم پسر... تاجايى كه فرمود:
(( ((لوطلبتم ابنالنبيكم مابين لا بتيها لم تجدوا غيرى و غير اءخى ؛ ))
اگر همه جا بگرديد تا براى پيامبرتان پسرى پيدا كنيد كه ، بدانيد كه غير از من وبرادرم ، كسى را نخواهيد يافت )).
4.در نص ديگرى دارد:معاويه از امام حسن عليه السلام خواست تا بالاى منبر رفته و نسبتخود را بيان كند. امام بالاى منبر رفت و فرمود:
(( ((بلدتى مكه و منى ، و اءنا ابن المروه والصفا، و اءنا ابن النبى المصطفى ...؛ ))
شهر من مكه و منى است و منم فرزند مروه و صفا و منم پسر پيامبر برگزيده خدا...))
تا اين كه مؤ ذن اذان گفت و بدين جا رسيد:((اءشهد اءن محمدارسول الله ؛ حضرت رو به معاويه كرد و گفت :
(( ((اءمحمد ابى اءم اءبوك ؟!فان قلت ليس باءبى ، كفرت و ان قلت :نعم ، فقداءقررت ...اءصبحت العجم تعرف حق العرب باءن محمدا منها، يطلبون حقنا و لايرودونالينا حقنا؛ ))
آيا محمد پدر من است يا پدر تو؟ اگر بگويى كه پدرم نيست ، كفر ورزيده اى و اگربگويى : آرى ، پس اقرار كرده اى كه من پسر او هستم ... اقوام غير عرب ، حقوق عرب رادر اين كه محمد صلى الله عليه و اله از اينان است به رسميت شناختند ؛ اينان حق ما راخواستارند، اما به ما بر نمى گردانند.))
5. در مناسبت ديگرى معاويه از آن حضرت صلى الله عليه و آله خواست كه خطبه بخواندو آنان را موعظه كند. پس حضرت خطبه اى ايراد كرد و از جمله فرمود :
(( ((اءناابن رسول الله ، انا ابن صاحب الفضايل ، اناابن صاحب المعجزات والدلايل ،اناابن اميرالمومنين ، اءنا المدفوع عن حقى ... انا امام خلق الله و ابنمحمدرسول الله ؛ ))
منم پسر رسول خدا، منم پسر صاحب فضايل ، منم پسر صاحب معجزات ودلايل ، منم پسر اميرمؤ منان ، منم كه از حق خود بر كنارم ... منم امام خلق خدا و منم پسرمحمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله . ))
معاويه ترسيد كه مبادا حضرت چيزى بگويد كه از گفتارش ميان مردم شورشى پديدآيد، گفت : آنچه گفتيد بس است . پس آن حضرت از منبر فرود آمد.
6.حتى معاويه را مى بينم كه به اين مساءله اعتراف دارد و روزى به امام عرضه داشت :((خصوصا تو اى ابو محمد! تو پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سرور جواناناهل بهشتى .))
فرموده امام حسن عليه السلام به ابوبكر و نيز گفته امام حسين عليه السلام به عمر كه((از منبر پدرم فرود آى !))، اگر مقصود از پدرم (ابى )رسول اكرم صلى الله عليه و آله باشد، در همين زمينهداخل است ، و آن طور كه از اعتراف آن دو (ابوبكر و عمر) بر مى آيد، منظور،رسول اكرم صلى الله عليه و اله است (آن طور كه خواهد آمد)، و در صورتى كه منظور((اءبى )) پدرشان اميرالمؤ منين باشد -آن طور كه محقق پژوهشگر، سيد مهدى روحانى ،احتمال داده است -در زمينه احتجاجاتى داخل است كه برترى على عليه السلام بر ديگراندر مساءله خلافت انجام داده اند، بدين صورت از ابوبكر و عمر در اين زمينه ،اعترافصريح و مهمى گرفته اند.
موضع گيرى هاى ديگرى از ائمه و ذريه طاهرين آنها
امام حسين عليه السلام براى مردم خطبه خواند و فرمود:
(( ((اقررتم بالطاعه ، و آمنتم بالرسول محمد صلى الله عليه و اله ثم انكم زحفتمالى ذريه و عرته تريدون قتلهم ...اءلست اءنا ابن بنت نبيكم ، و ابن وصيه ، و ابن عمه؛ ))
به اطاعت و فرمانبردارى اعتراف كرديد و بهرسول خدا محمد صلى الله عليه و آله ايمان آورديد؛ سپس بر ذريه و عترت او يورشبرديد و مى خواهيد آنان را به قتل برسانيد!آيا من دخترزاده پيامبر شما و فرزند وصىو پسر عمويش نيستم ؟!
در جايى ديگر، آن گاه كه اوضاع جنگ بحرانى شد، فرمود:
(( ((و نحن عتره نبيك ، و ولد حبيبك محمد صلى الله عليه و اله ؟ الذى اصطفيتهبالرساله ... ؛ ))
و ما عترت پيامبر تو و فرزند حبيب تو محمد صلى الله عليه و اله هستيم كه او را بهرسالت برگزيدى .))
در روز عاشورا، در وصف لشكر يزيد فرمود:
(( ((فانما اءنتم طواغيت الامه ... و قتله اولاد الانبياء و مبيرى عتره الاوصيا؛ ))
يقينا شما طاغوت هاى اسلامى هستيد... شماييد قاتلان فرزندان پيامبران و نابودكنندگان عترت اوصيا....))
آن گاه كه آنان را به خدا سوگند داد و فرمود:
(( ((اءنشدكم الله ، هل تعرفونى ؟؛)) شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مرا مىشناسيد؟))اعتراف كردند و گفتند: ((آرى ، تو فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله و دخترزاده او هستى .))
امام سجاد عليه السلام نيز آن گاه كه خطبه غراى خود را در شام ايراد كرد، موضع مهمىاتخاذ كرد. در آن جا فرمود:
(( ((اءيها الناس ! انا ابن مكه و منى ، انا ابن زمزم و الصفا،انا ابن منحمل الركن باطراف الرداء... انا من حمل على البراق و بلغ بهجبرئيل سدره المنتهى ... ؛ ))
اى مردم ! منم فرزند مكه و منى ، منم فرزند زمزم و صفا، منم فرزند آن كس كهحجرالاسود را در وسط رداى خود گذاشت و به مردم فرمان داد تا بردارند و خود بادستان خويش بر محل آن گذاشت ... منم فرزند آن كس كه او را بر براقحمل كردند و جبرئيل او را به سدره المنتهى رساند... .))
نتيجه اين خطبه چنان شد كه مردم فرياد گريه برآوردند و يزيد ترسيد كه فتنه وآشوبى بر پا شود؛پس به مؤ ذن دستور داد كه براى اقامه نماز اذان بگويد،اماحضرت سجاد عليه السلام خطبه خود را ادامه داد و احتجاجات دندان شكن خود را عليه يزيددنبال كرد؛مردم پراكنده شدند و در آن روز نمازشان به هم ريخت .
عقيله بنى هاشم ،زينب عليها السلام را مى بينيم كه درمقابل يزيد به پا مى خيزد تا بگويد:
(( ((اءمن العدل يا ابن الطلقاء تخديرك حرائرك و اماءك و سوقك بناترسول الله سبايا؟... و استاءصلت الشاءفه باراقتك دماء ذريهرسول الله صلى الله عليه و آله ... و لتردن علىرسول الله بما تحملت من سفك دماء ذريه و انتهكت من حرمته و لحمته ؛))
اى پسر آزاد شده ! اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزان تو در پس پرده بنشينند وتو دختران پيغمبر را به عنوان اسير، اين و آن سو ببرى ؟ تو با ريختن خون فرزندانپيغمبر صلى الله عليه و آله ريشه را از بن كندى ... با بارى كه از ريختن خون دودمانپيامبر صلى الله عليه و آله و شكستن حرمت و عترت و پاره هاى تن او بر دوش مى كشى ،به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهى شد.))
او در خطبه اى كه براى مردم كوفه ايراد كرد، فرمود:
((الحمدالله و الصلاه على اءبى ، محمد و آله الطيبين الاخيار.))
در متن ديگرى چنين آمده : (( والصلاه على اءبى ،رسول الله . ))
فاطمه عليه السلام دختر امام حسين عليه السلام نيز در خطبه اى كه براى مردم كوفهبيان كرد گفت :
(( ((و اءن محمدا عبده و رسوله و اءن اولاده ذبحوا بشط الفرات ؛ ))
و شهادت مى دهم كه محمد بنده و فرستاده خداست و فرزندانش در كنار شط فرات كشتهشدند.))
قدم به قدم به دنبال رسول خدا صلى الله عليه و آله
اين موضع گيرى ائمه عليهماالسلام و ذريه طاهرينشان جز به پيروى ازرسول خدا صلى الله عليه و آله كه به جهان غيب مى نگريست و آينده را به عيان مى ديد- نبود. اخبار و احاديث زيادى از پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شده كه بيان مى كند:پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار زيادى داشت تا قضيه فرزندى حسنين عليهماالسلامرا آن چنان در وجدان امت اسلامى تثبيت كند كه مجالى براى شك و شبهه باقى نمانده ؛ بهعنوان نمونه به موارد ذيل اشاره مى كنيم :
1. رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
(( ((هذان ابناى من اءحبهما فقد اءحبنى ؛ ))
اين دو، پسران من هستند ؛ هر كس آن دو را دوست بدارد، مرا دوست داشته است .))
در متن ديگرى آمده : (( ((هذان ابناى ، ابنتى ؛ اللهم انى اءحبهما واءحب من يحبهما؛))
اين دو پسران من و پسران دخترم هستند؛ خدايا! من آن دو را دوست مى دارم و نيز هر كس را كهآن دو را دوست بدارد، دوست مى دارم .))
در روايت ديگرى از عايشه آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله حسن را در آغوش مىگرفت و به سينه اش مى چسباند و مى فرمود: (( ((اللهم ان هذا ابنى و انا اءحبهفاءحببه واءحب من يحبه ؛ ))
پروردگارا! اين كودك ، پسر من است و من او را دوست مى دارم ؛ پس او را دوست بدار و هركس را كه او را دوست مى دارد، دوست بدار!))
2.رسول اكرم صلى الله عليه و اله به محض تولد يكى از آن دو (امام حسن و امام حسين )به اسماء فرمود:
((يااسماء هاتى ابنى ؛ اى اسما، فرزندم را بياور!
3.حضرت مى فرمود:
((هذا ابنى سيد؛اين پسرم سيد و سرور است .))
4.پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد مى نشست و مى فرمود:
((دعوا ابنى لى ؛ فرزندم را برايم بخوانيد.))
راوى گويد: حسن دوان دوان آمد و پيامبر او را در آغوش گرفت ... پيامبر صلى الله عليهو آله دهانش بر دهان او گذارد و گفت : ((پروردگارا! من او را دوست مى دارم ، تو نيز او رادوست بدار و كسى كه او را دوست دارد نيز دوست بدار!)) پيامبر صلى الله عليه و آله اينجمله را سه بار تكرار فرمود.
5. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
(( ((كل ابن آدم ينتسبون الى عصبه اءبيهم الا ولد فاطمه فانى اءنا اءبوهم ، و اءناعصبتهم ؛))
هر يك از فرزندان آدم به خانواده پدرش نسبت مى برد، جز فرزندان فاطمه كه منپدرشان هستم و خانواده آنهايم .))
همين اندازه در اين باره كافى است ،چه استقصاى جميع روايات با ذكر منابع ،كارمشكل و بلكه غير ممكنى است و مى بايست براى مباحث آينده به اندازه كافى وقت ومجال داشته باشيم .
كسانى كه متون بيشترى دال بر فرزندى حسين عليه السلام مى خواهند،به الغدير (ج7، ص 124 129)مراجعه كنند.
3. گواهى حسين و نوشته ثقيف
مى بينيم كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله به هياءتى كه از طائف به مدينهآمدند،نوشته اى داد و على و حسين عليهم السلام را بر آن شاهد گرفت .
ابوعبيد مى گويد:
((از اين حديث ،مطالبى استفاده مى شود،از جمله :نوشتن امضاى حسين عليه السلام با اينكه كم سن و سال بودند.بعضى از علماى تابعينقبول داشتند كه امضاى بچه ها قبول مى شود.پس اين كار پسنديده اى است و در سنتپيامبر عليه السلام آمده است .))
كتانى مى گويد:
((از اين حديث معلوم مى شود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از لحاظ فقهى ،شهادت كودكان و نوشتن نام آنان را در قرار دادهاقبل از رسيدن به سن بلوغ پذيرفته است ، با اين كه شهادت آنان در صورتىپذيرفته مى شود كه پس از بلوغ ادا نمايند. همين طور از اين ماجرا مى فهميم كه شهادتپدر و پسر بر عقد واحد پذيرفته مى شود و اشكالى ندارد. اين مطلب در نورالنبراسنقل شده است .))
محمد خليل هراس در پاورقى خود بر الاموال مى نويسد:
((نمى توان گفت كه اين عملرسول خدا صلى الله عليه و آله خصوصيتى را براى حسنين - رضى الله عنهما- اثباتمى كند، زيرا اولا: دليلى بر اين مطلب نداريم ؛ ثانيا: مادامى كهطفل مميز است ، مى بايست شهادتش را معتبر دانست ، چه گاهى اوقات بدان احتياج پيدا مىشود.))
ما از وى مى پرسيم :آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله غير از اين دو كودك كسى را ازصحابه خود پيدا نكرد كه بر اين مساءله خطير - كه مربوط است به سرنوشت عدهكثيرى -گواهى دهد؟! مگر آن موقع كه هياءت نمايندگى ثقيف به حضور پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله شرفياب شد، آن حضرت تك و تنها بود؟ آيا آن گاه كه آن ها باهم به توافق رسيدند و حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله معاهده را نوشت ، كسىآن جا نبود كه بتواند شهادت دهد كه حضرت دو كودكخردسال را كه هنوز به سن پنج سالگى نرسيده بودند به گواهى نگيرد؟!
كوچكترين مراجعه اى به متون تاريخى ، اين احتمال را بسيار بعيد مى گرداند، زيرا اينمتون به صراحت بيان مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى اعضاى هياءتنمايندگى ثقيف در حياط مسجد خيمه اى زد تا قرآن را بشنود و مردم را در موقع نمازببيند. از اين گذشته ، خالد بن سعيدبن عاص در آن جلسه حضور داشت و خالدبن وليد،منشى رسول خدا صلى الله عليه و آله براى نوشتن قرار داد بود و با اين وصف ،شهادت ندادند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن دو را به گواهى نگرفت !
ابن رشد اندلسى در كتاب خود بدايه المجتهد تاءكيد دارد كه به اجماع مسلمين ، شاهدبايد عادل باشد.
او مى گويد:
((مسلمين اتفاق دارند كه هر جا عدالت شرط است ، بلوغ هم شرط است ، اما در اين كه آياكودكان مى توانند در مورد جراحت و قتل ، عليه همديگر شهادت دهند، اختلاف نظر دارند.جمهور فقهاى بلاد را نظر بر اين است كه چنين شهادتى پذيرفته نيست ، زيرا همان طوركه گفتيم : مسلمين اجماع دارند كه از جمله شروط شهادت ، عدالت شاهد است ، و نيز يكى ازشروط عدالت ، بلوغ مى باشد؛ پس كودكان نمى توانند شهادت بدهند و براى همين ، درحقيقت چنين چيزى نزد مالك ، شهادت نيست ، بلكه قرينه حاليه است .))(1)
بدين ترتيب مى فهميم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با اين كار مى خواستامتيازى را براى حسنين عليهماالسلام اثبات كند، و از طرف ديگر آن دو در اين سن بسياركم در حد بالايى از تميز و تعقل بودند و شايستگى داشتند تا مسؤ وليت هاى سنگينى راحتى در معاهده هاى مهم سياسى - مانند همين معاهده اى كه بينرسول صلى الله عليه و آله و هياءت نمايندگى ثقيف به امضا رسيد، بالاخص اين كهقبيله به دشمنى شديد با اسلام و مسلمين معروف بودند- بر عهده بگيرند.
4.بيعت رضوان
1. شيخ مفيد(ره ) در مورد حسنين عليهماالسلام مى گويد:
((از نشانه هاى روشن بر كمال ايشان و اختصاص خداوند به آن دو - صرف نظر از آنچهدر داستان مباهله گذشت - اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با آن دو بيعت كرد و درظاهر با هيچ كودكى جز آن دو بيعت ننمود، و ديگر آن كه قرآن پاداش بهشت را در برابركردار نيكشان قرار داد، با اين كه آن دو به ظاهر كودك بودند و درباره كودكان ديگركه مانند آنان بودند، چنين آيه اى نازل نشد.
خداى تعالى مى فرمايد:(( و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. ))
2. ماءمون ، خليفه عباسى ، در ضمن احتجاجات خود بر خاندانش ، در مورد امام جواد عليهالسلام گفت :
((واى بر شما! اين خانواده از ميان همه مردم به فضيلتى مختص شده اند كه مى بينيدكودكى خردسالى مانع ايشان از كمال نيست .آيا نمى دانيد كهرسول خدا صلى الله عليه و آله خويش را با خواندن اميرالمومنين على عليه السلامشروع كرد؟ در حالى كه على عليه السلام در آن هنگام كودكى ده ساله بود ورسول خدا صلى الله عليه و آله اسلام او را پذيرفت و بدان حكم كرد و كس ديگرى غيراز او را در آن سن به دين اسلام دعوت نفرمود ؛و نيز با حسنين عليهماالسلام با اين كهكمتر از شش سال داشتند بيعت كرد جز آن دو با هيچ كودكى در آن سن بيعت نكرد. آيا هماكنون به فضيلتى كه خداوند نصيب اين خانواده كرده است آشنايى نداريد، و نمى دانيدكه ايشان نژادى هستند كه يكى از ديگرى است و درباره آخرينشان هماى جارى است كهدرباره اولين آنها؟...))
امام صادق عليه السلام نيز فرمود:
(( ((لم يبايع النبى صلى الله عليه واله من لم يحتلم الا الحسن والحسين ، و عبدالله بنجعفر و عبدالله بن عباس رضى الله عنهم ؛))
پيامبرصلى الله عليه و آله جز حسن و حسين و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس (رضىالله عنهم ) با كودكى كه به سن احتلام (بلوغ ) نرسيده بود بيعت نكرد.)
همچنين فرمود:
(( ((ولم يبايع صغيرا الامنا؛))
پيامبر صلى الله عليه و آله با كودك خردسالى جز از خاندان ما بيعت نكرد.))
گفته ماءمون و شيخ مفيد مى رساند كه عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس را راوياناضافه كرده اند، زيرا ماءمون و نيز شيخ مفيد قاطعانه منكرند كه پيامبر صلى اللهعليه و آله با كودكى جز حسنين عليهماالسلام بيعت كرده باشد و اين كه آن را در مقاماحتجاج و استدلال آورده اند، دليل بر اين است كه مساءله در آن زمان مسلم و قطعى بوده وآنچه كه در روايت اخير آمده ، بعدها اضافه شده است .
روشن است كه اگر بيعت چنان است كه براى طرفمقابل تعهدآور باشد و مسؤ وليت هاى معينى را در ارتباط با آينده دعوت و جامعه و نجاتمردم از آسيب هاى آتى برعهده اش مى گذرد، چنان كه در بيعت رضوان بود، معلوم مىگردد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حسنين عليهماالسلام لياقت و توانپذيرش اين باره عمل خواهند كرد.
ممكن است بعضى گويند كه تكليف در آن موقع مشروط به رشد و تميز بوده است؛لذابيعت با آن دو، بيانگر هيچ نوع امتيازى برايشان نيست ، بلكه تنها مى رساند كه درآن زمان از قوه تميز و تشخيص بر خوردار بوده اند و به تبع آن تكليف متوجه آنها شدهبود.
پاسخ ما اين است :
اولا: اين كه گويند: تكليف منوط به تميز بود، بايد دانست كه مهلت آن مدت ها پيش ودرست در عام الخندق (سال چهارم يا پنجم هجرى ) در مساءله پذيرش پسر عمر در جنگ بهپايان رسيد و از آن زمان ، تكليف مشروط به سن شد.
ثانيا:بر فرض كه در آن موقع تكليف منوط به تميز بوده باشد،اين سؤال مطرح است كه چرا اين مساءله از ميان تمام مردم به حسنين عليهماالسلام اختصاص يافت؟ آيا معقول است كه بگوييم : در آن جا كسى مميز نبود؟حتى در سن دوازده يا سيزدهسالگى و امثال اين ها ؟بدون شك اين جريان بيانگر امتيازى خاص براى حسنينعليهماالسلام است كه احدى از خلق خدا در آن شريك نيست ، همان طور كه شيخ مفيد(ره ) وماءمون گفته اند .
ثالثا: در بسيارى از اوقات ، صرف تكليف و تميز كافى نيست ، زيرا طبيعت مسؤ وليتمورد نظر اقتضا مى كند كه بايد در شخصى كه بدين منظور آماده مى شود، توانايى ها،ملكات و امكانات ايمانى و فكرى معينى وجود داشته باشد، و مورد بيعت رضوان نيز ازقبيل موارد است .
آنچه اين مطلب را روشن مى كند، اين است كه مى بينيم بسيارى از كسانى كه آمادگى خودرا براى پذيرش اين مسؤ وليت ها اعلام كردند و بيعت آنان پذيرفته شد - چنان كه دربيعت با اميرالمومنين (ع ) در روز غدير و آن گاه كه خليفه شد و... وضع بدينمنوال بود - به بيعت خود وفا نكردند و روشن گرديد كه آنهاتوانايى هايى را كه مىبايست در فردى كه تعهدى بدو سپرده مى شود و يا مسؤ وليت هاى بزرگى را درارتباط با رسالت و دين بر عهده مى گيرد، به وفور يافت شود دارا نبودند.
حسن و حسين عليهماالسلام امامند و پيشوا
حالا معنا و مفهوم عميق اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را مى فهميم كه فرمود:
(( ((الحسن و الحسين امامان قاما اءو قعدا. ))
حسن و حسين امامند و پيشوا، چه شرايط براى رسيدن به خلافت و امامت ظاهرى آنان آمادهشود و چه چنين شرايطى حاصل نشود.))
يا ديگر گفته هاى آن حضرت كه اين معنا را بيان مى كند، با اين كه عمرشان در آن زماناز عدد انگشتان يك دست تجاوز نمى كرد. امام حسن عليه السلام بر كسانى كه بهدليل صلحش با معاويه به وى اعتراض مى كردند به همين گفته پيامبر صلى الله عليهو آله استدلال مى كرد.
بعضى مايلند ادعا كنند كه خلافت امام حسن عليه السلام با انتخاب و بيعت مسلمين با آنحضرت بود، نه به وصيت كسى ، حتى پدرش .
اما گفته پيامبر و ساير مطالبى كه در اين باره گذشت ، اين ادعا را تكذيب مى نمايد. ماروايات زيادى داريم كه مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام به خلافت امام حسن عليهالسلام بعد از خود وصيت كرده است . مى توان موارد زير را در اين جا بر شمرد:
1.امام حسن (ع ) در نامه اى به معاويه نوشت :
(( (( و بعد، فان اميرالمومنين على بن ابى طالبلمانزل به الموت و لانيى هذا الامر بعده ؛)) (2)
و بعد( از حمد و سپاس خدا)، آن گاه كه اميرالمومنين على بن ابى طالب در آستانه رحلتبود، امر خلافت را به من سپرد.))
در بعضى از منابع آمده :
((مسلمين خلافت را به من سپردند.))
2.ابن عباس پس از شهادت اميرالمومنين عليه السلام گفت :
((اين دخترزاده پيامبر شما و وصى امامتان است ، پس با او بيعت كنيد!))
3. هيثم بن عدى گفت :
((بسيارى از مشايخى كه درك كردم ، برايم حديث كردند كه على بن ابى طالب خلافت رابه حسن سپرد)) (3)
4. ابن ابى الحديد معتزلى حنفى در باره خلافت مى گويد:
((على در هنگام مرگ براى حسن پيمان گرفت .))
5. گفته اند:
((جند بن عبدالله بر على عليه السلام وارد شد و گفت : يا اميرالمومنين ! اگر تو را ازدست داديم خدا كند از دست ندهيم - با حسن بيعت كنيم ؟ فرمود: آرى .)) (4)
6. ابن كثير گويد:
((بنا بر نص حديث سفينه ، خلافت خلفاى چهارگانه ، ابوبكر،عمر، عثمان و على ، تحققيافت ، زيرا حديث سفينه مى گويد، خلافت بعد از من سىسال به طول مى انجامد، سپس نوبت به حسن بن على مى رسد، و همين طور هم شد.
چرا كه على عليه السلام به خلافت وى پس از خود وصيت كرد و مردم عراق با او بيعتنمودند.))(5)
7. به نظر ابوالفرج و ديگران ، هنگاميكه خبر رحلت امير المومنين و بيعت مردم با امامحسن عليه السلام به ابوالاسود رسيد، برخواست و خطبه خواند؛ از جمله گفت :
((و به امانت فرزند رسول خدا و فرزند خودش و سلاله و شبيه پيامبر از لحاظ خلق وخوى (صورت و سيرت ) وصيت كرد.))(6)
8. مسعودى معتقد است كه امير المومنين عليه السلام فرمود:
((من به خلافت حسن و حسين سفارش مى كنم ؛ پس سخن آنان را گوش دهيد و فرمانشان رااطاعت كنيد.))(7)
بسيارى از مؤ لفان ، سفارش امام على عليه السلام به خلافت فرزندش ، امام حسن عليهالسلام را در كتب خود آورده اند؛ (براى اطلاع بيشتر، مى توانيد) به آنها رجوعكنيد.(8)
9. اينها علاوه بر ديگر اقوالى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره آمدهاست ؛ از جمله اينكه :
((شما هر دو اماميد و پيشوا مادرتان را حق شفاعت است .))
همچنين اين گفته حضرت صلى الله عليه و آله كه فرمود:
((حسن و حسين امامند و پيشوا، چه شرايط براى رسيدن به خلافت و امامت ظاهرى آنان آمادهشود و چه چنين شرايط حاصل نشود.))
علاوه بر اين ، احاديث بسيارى است كه امامان را با اسامى آنان ذكر مى كند.
به علاوه نصوص زيادى است كه از طريق اهل بيت و شيعيان آنها به ما رسيده است و فعلامجال ذكر آن ها نيست .
10. آن گاه كه اميرالمومنين عليه السلام رحلت كرد، مردم نزد امام حسن عليه السلام آمدندو عرضه داشتند:
((تو خليفه و جانشين پدرت و وصى او هستى .))(9)
11.مسعودى گويد:
((گروهى از مردم گفته اند: على (رض ) به دو فرزندش حسن و حسين وصيت كرد كه هردو در آيه تطهير شريك وى بودند و اين گفتار بسيارى از كسانى است كهقائل به تعيين و نصب امام بوده اند.))(10)
12.على عليه السلام فرمود:
(( ((انت يا حسن وصيى ، والقائم بالامر بعدى ؛))
اى حسن ! تو وصى و خليفه پس از من هستى .))
در نص ديگرى آمده :
(( يابنى ، اءنت ولى الامر و ولى الدم ؛ )) (11)
در نص ديگرى فرمود:
(( ((الحسن و الحسين فى عترتى ، واوصيائى ، و خلفائى ؛)) (12)
حسن و حسين از خاندان و اوصيا و جانشينان من هستند.))
13.شيعيان اتفاق نظر دارند كه ((على بر امامت پسرش حسن تصريح كرده است .))(13)
همچنين ديگر اخبار و احاديثى كه در اين جا مجال تتبع و استقصاى آن نيست . در آغاز اينفصل ، بعضى از رواياتى كه بر اين مطلب دلالت دارد بيان شد.
همچنين ديگر اخبار و احاديثى كه در اين جا مجال تتبع و استقصاى آن نيست . در آغاز اينفصل ، بعضى از رواياتى كه بر اين مطلب دلالت دارد بيان شد.
آنچه درباره زندگانى سياسى امام حسن عليه السلام در عهدرسول اكرم صلى الله عليه و آله بيان كرديم كافى است و در اين فرصت كوتاه ، بيشاز اين امكان پذير نيست . در فصل آينده به بررسى زندگانى سياسى آن حضرت درروزگار ((شيخين )) مى پردازيم
فصل دوم : زندگانى سياسى امام حسن (ع ) در عهد شيخين
حسنين عليهماالسلام و فدك
پيامبر عظيم الشاءن اسلام ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود.بعداز او شد آن چه نمى بايد مى شد. ابوبكر به ناحق بر مسند خلافت تكيه زد على عليهالسلام كه سبحان او را شايسته و لايق خلافترسول خدا صلى الله عليه و آله و امامت امت اسلامى قرار داده بود خانه نشين شد. ميراثحضرت زهراصلى الله عليه و آله دخت گرامى پيامبر حق كه از پدر به ارث برده بود غضب گرديد و تمام مايملك او را كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود در زمان حياتش بهتملك دخترش در آورده بود و از جمله ((فدك )) توسط غاصبان خلافت مصادره شد. بينفاطمه عليه السلام و ابوبكر مشاجراتى در گرفت . ابوبكر از حضرت خواست كه دراثبات مدعاى خويش شاهد بياورد! حضرتش ، امير المومنين عليه السلام ، حسنين عليهالسلام و ام ايمن را گواه گرفت ، اما همان طور كه معروف است ، ابوبكر شهود فاطمه رارد كرد و حقش را به وى باز نگرداند.
شريف مكه سرود:
(( ثم قالت : فنحله لى من وا
لدى المصطفى ، فلم ينحلاها
فاءقامت بها شهودا، فقالوا
بعلها شاهد لها و ابناها)) (14)
((سپس فاطمه فرمود: پس فدك را كه اعطايى پدرم مصطفى است ، به من باز گردانيد،اما ابوبكر و عمر آن را به حضرت ندادند، گواهانى اقامه كرد؛ پس گفتند: شوهرشگواه اوست و فرزندانش .)) بدين گو نه حضرت زهرا عليهاالسلام كه به حكم آيهمباركه تطهير و ديگر آيات قرآنى ، معصوم بود و طورى نبود كه چيزى را بيان كند،مگر اينكه كاملا با احكام شرع مقدس اسلام سازگار باشد، در برابر چشم و گوش وحتى با رضايت و تائيد سرور اوصيا، اميرمؤ منان عليه السلام حسنين عليهماالسلام رابه گواهى گرفت . از اين مساءله مى توان چنين نتيجه گرفت كه اميرالمؤ منين و حضرتزهرا عليهاالسلام در حسنين با وجود اين كه عمرشان از هفتسال تجاوز نمى كرد شايستگى و لياقت اداى شهادت را در چنين مساءله حساسى مىديدند و اين كه نقش بارز و مهمى را در مساءله چنين خطير و سرنوشت ساز به آن دوواگذار كردند، يك اتفاق تصادفى و جداى از ضوابطى كه مواضعاهل بيت عليهم السلام را تنظيم مى كرد نبود، بلكه بر عكس ، تداوم و استمرار مواضعرسول خدا صلى الله عليه و آله در قبال حسنين عليهماالسلام در زمينه تربيت و آمادهسازى و قرار دادن آن دو در منصب قيادت و رهبرى امت بود.
از طرف ديگر نمى بايست از ارزش و اهميت اين مساءله بكاهيم ، به اين اعتبار كه به يكحق مالى مربوط مى شود و از عقودى نيست كه مانند بيعت ، بلوغ در آن شرط باشد، علىالخصوص كه آن دو بزرگوار در هنگام اداى شهادت از نظر سنى بزرگتر بودند تاهنگام بيعت رضوان ،(15) نه ابدا نمى بايست چنين پنداشت ، بلكه در شهادت دادن نيزبلوغ و عقل شرط است . با اين حال همان طور كه گفتيم عمرشان در هنگام در اداى شهادتبه هشت سال نمى رسيد.
به علاوه گواه گرفتن على و حسنين و ام ايمن كه پيامبرصلى الله عليه و آله دربارهاش فرمود: ((اهل بهشت است )) از سوى حضرت زهرا، همان طور كه مرحوم هاشم معروفالحسنى مى گويد: براى اين بود كه
(( حضرت مى خواست رد صريحى از اين قوم بر تصريحاترسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام و فرزندانش ثبت كند.گذشته از اين ، اگر حضرت زهرا بيست شاهد از بهترين اصحابرسول خدا حاضر مى كرد، باز اينان حاضر نبودند كه خواسته حضرت را بر آورده كنند،بلكه آن طور كه از سير حوادث بر مى آيد، حاضر بودند كه درقبال شهود حضرت ، ده ها شاهد به عنوان معارضه و براى رد ادعاى آن حضرت اقامه كنند،همان طور كه شهادت على و ام ايمن را با شهادت عمرو عبد الرحمن بن عوف آن طور كهابن ابى الحديد مى گويد مورد معارضه قرار دادند.))(16) مرحوم حسنى كاملا درستمى گويد كه روايت منقول از عمر، مؤ يد فرموده وى و بلكهدليل آن است . عمر مى گويد:
((آن گاه كه رسول خداصلى الله عليه و آله رحلت كرد، من و ابوبكر پيش على رفتيم وگفتيم :
درباره ماترك رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى گويى ؟
ما از تمامى مردم نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله سزاوارتريم .
در مورد آنچه در خيبر است ؟
آن نيز...
- آن چه در فدك مى باشد؟
آن هم همين طور.
به خدا قسم ! اگر گردنمان را با اره جدا كنيد به شما نخواهيم داد.(17)