رابطه بين ابوبكر و عمر
ماهيت رابطه ى بين ابوبكر و عمر
ابوبكر ازافرادى بود كه قلباً به عمر نزديك بود. و علاقه ى آنهاريشه در گذشته ها داشته و به ايام قبل از هجرت از مكه باز مى گشت... وهنگامى كه مسلمانان به مدينه هجرت كردند، پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)سعى كرد بين دوستان عقد اخوت ايجاد نمايد، لذا بين ابوبكر و عمر و بين خود و على (عليهالسلام)عقد اخوت بست.(328)عمر شخصى شتابزده وجسور بود و به عواقب كار اهميّت نمى داد، و ابوبكر كمتر شتابزده مى شد واو را نصيحت مى كرد و از بعضى افعال و اقوال او را باز مى گرداند. و درجنگ ذات السلاسل ابوبكر عمر را به ضرورت اطاعت از عمرو بن العاص كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) او را نصب كرده بود، و خوددارى از مخالفت با وى، نصيحتكرد.و در سقيفه هنگامى كهعمر دعوت به كشتن سعد بن عباده نمود ابوبكر گفت: مدارا و ملايمت در اينجا سزاوارتراست.(329)و هنگامى كه امام على (عليهالسلام)را براى بيعت آوردند، بيعت را رد كرد، پس عمر حضرت را بين بيعت و قتل مختار نمود.ابوبكر گفت: مادامى كهفاطمه (عليهاالسلام)در كنار اوست بر امرى وادارش نمى كنم.(330)و چون عمر از ابوبكرخواست اسامه را از فرماندهى سپاه شام بر كنار كند ابوبكر كه نشسته بود از جا جهيدو ريش عمر را گرفت و به او گفت: مادرت به عزايت بنشنيد و داغ تو را ببيند، اى پسرخطاب، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به كار گماشت وتو دستور مى دهى او را عزل كنم؟(331)در زمانهاى ديگر نيزابوبكر خواسته ها و دستورهاى عمر را رد مى كرد و به غَضَبِ او هيچ اعتنانمى كرد مثلا: عمر از ابوبكر خواست خالد بن وليد را بخاطر كشتن مالك بن نويرهو تجاوز به همسر او عزل كند، لكن ابوبكر او را عزل نكرد.(332) زيرا ديدگاهاين دو نفر درباره ى خالد به شدت اختلاف داشت.و هنگامى كه عمر خواستابوبكر را در مخالفت با صلح حديبيّه همدست خود نمايد، ابوبكر گفت: اى مرد، او رسولخداست و خداى خود را معصيّت نمى كند، خدا ناصر اوست پس به اوامر و نواهى اومحكم چنگ بزن.(333)و در اينجا به خوبى رجحان عقل ابوبكر بر عقل عمر آشكار مى گردد.نصبِ ابوبكر در سقيفهمرهون تلاش عمر و نصبِ عمر به خلافت، مرهون وصيّت ابوبكر بود.امام على (عليهالسلام)بعد از سقيفه به عمر فرمود: بگونه اى بدوش كه سهمى از آن براى تو باشد، توامروز او را عهده دار (امر خلافت) مى كنى تا فردا آنرا به تو برگرداند.(334)و بعد از آن كه حضرترسول (صلىالله عليه وآله وسلم) به عمر و ابوبكر و بقيه ى اصحابدستور داد به سرعت به لشكر اسامه محلق شوند، ابوبكر از اسامه خواست موافقت كند عمرنزد او باقى باشد زيرا به او چنين گفت: اگر مصلحت ديدى مرا با عمر كمك كنى خوددارىنكن، پس به او اذن داد.(335)و با آنكه دختران آندويعنى عايشه و حفصه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بودند،رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) درخواست ازدواج آندو را با فاطمه (عليها السلام) رد نمود.و با وجود اختلاف آندودر بعضى از موارد، در مدتى طولانى با هم كار كردند و با عايشه و حفصه مجموعه وگروهى متجانس و همگون از نظر افكار و اعتقادات بوجود آوردند. و عمل مشترك اين گروهدر موارد بسيار توضيح داده شد. بعلاوه عمر و ابوبكر به مجموعه اى بزرگتر ازاين مجموعه هم تعلق داشتند كه از اين افراد تشكيل شده بود: عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابى وقاص و ابو عبيده بن الحراج و سالم مولاى ابوحذيفه و مغيرة بن شعبه و محمدبن مسلمة و اسيد بن حُضير و بشير بن سعد و خالد بن وليد و عثمان بن عفّان و معاويةبن ابوسفيان و ابوموساى اشعرى و عمروبن العاص و عكرمة بن ابوجهل و چند نفر ديگر.و در زمان رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) ابوبكر با عمر كار كرده بود، و اعمال و نظرات آنها غالباًنزديك بهم بود و در حاليكه نرمش و آرامش بر ابوبكر غلبه داشت، خشونت و پرخاشگرى وانفعال بر عمر غلبه داشت اما در بسيارى از صفات و حالات به هم نزديك بودند، مثلانسبت به قبائل قريش و لزوم انتقال حكومت به تناوب در ميان آنها بدون آنكه در نظربگيرند آيا افرادش از مهاجرين هستند يا از آزادشدگان مكه و لزوم دور كردن انصار ازخلافت، اتفاق نظر داشتند، همانطوريكه درباره ىبنى هاشم و لزوم دور كردن همزمان آنها را از خلافت و حكومت اتفاق نظرداشتند. و عملا آنها را از حكومت دور كردند.عثمان و معاويه وجانشينان او نيز بر همين شيوه پيش رفتند و در طول سى و سه سال حتى يك نفر هاشمى درحالت صلح يا در حالت جنگ عهده دار منصبى در دولت خلفا نشد! و همين روش دردولت امويان و عباسيان ادامه پيدا كرد.و همچنين اتفاق داشتندكه در صورت احتياج ميتوان از نص شرعى صرف نظر كرد. و اين نظريه را ميتواننظريه مصلحت ناميد.و در مسائل مهم ديگرىنيز اتفاق نظر داشتند مانند اكتفا كردن به قرآن، همانطوريكه عمر اين مطلب رادر طرح مشهور خود يعنى اكتفا كردن به كتاب خدا و دور كردن اهل البيت بياننمود. و با حديثِ نبوىِ (اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَينِكِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى)(336) يعنى «مندر ميان شما دو وزنه گرانبها را به يادگار گذاشتم يكى كتاب خدا است و ديگرى عترتمن يعنى اهل بيت من است». مخالفت نمودند. و آن مسأله اى كه در عمل بيش از هرچيز همكارى بين اين دو را آشكار مى كند، همكارى سياسى بود.زيرا عمر اول كسى بودكه با ابوبكر بيعت كرد و او را به خلافت نصب نمود.نمونه اى از صراحت اسلامى، ابوبكر عمر را توصيفمى كند
ابوبكر بهصراحت لهجه در بعضى از موارد شناخته شده بود و از صراحتهاى او اين جمله است: «براىمن شيطانى وجود دارد كه گاه بر من چيره مى شود».(337)و معقول نيست كه مقصوداو شيطان جن باشد و اگر چنين بود چگونه با هم ارتباط حاصل مى كردند؟ و اگرشيطان انس بود، او چه كسى بود؟ابوبكر در سال اول،عمر را عهده دار حج نمود و بكار گماشت.(338)و اين كار مانعبرخوردى گرچه بصورتى غيرعلنى بين آنها نشد. زيرا ابوبكر به عثمان گفت: عمر والىخوبى است اما به صلاح او نيست متولى امر امّت محمد (صلى الله عليه وآلهوسلم)باشد...و اگر او را رها مى كردم از تو تجاوز نمى كردم (و تو را از دستنمى دادم)، نمى دانم شايد او را رها كنم، اختيار با اوست كه امر شما رابه عهده نگيرد.(339)بنابراين نصيحت ابوبكربه عمر آن بود كه امر مسلمانان را بعهده نگيرد چون در عهده دار شدنِ خلافت اوترديد داشت. و عبدالرحمن بن ابى بكر حكومت عمر را دوست نداشت، لذا گفت: قريشولايت عمر را دوست ندارند.(340)و نبايد مخفى بماند كه عبدالرحمن آيينه ى احساسات و تمايلاتپدر خويش بود.و بنظر مى رسد كهعمر از مخالفت عبدالرحمن با حكومت خود و موافقت عايشه با خود اطلاع داشت. براىهمين، عايشه را در بخشش ها، بر ساير زنان و مردان ترجيح داد و عبدالرحمن بنابى بكر را هنگامى كه براى شفاعت كردن از حُطَيئَه ى شاعرآمده بود، رد نمود.(341)ابوبكر قبل از مردنرأى خود را به صراحت درباره ى عمر بيان نمود وگفت: براى او صلاح نيست امر امّت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را بعهدهگيرد.(342)بخارى نقل مى كندكه عبدالله بن زبير خبر داد كه: سوارانى از بنى تميم خدمت رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) رسيدند، پس ابوبكر به عمر گفت: نخواستى مخالفت مرا يانخواستى بجز مخالفت مرا؟(عمر) گفت: من نمى خواهم با تو مخالفت كنم، و با هم مشاجرهكردند تا صداهايشان بلند شد.(343)ابوبكر درباره ى عمر گفت:اوست كه مرا به جاهاى خطرناك وارد كرد.(344)نمونه اى از صراحت لهجه اسلامى: عمر ابوبكر راتوصيف مى كند
سعيد بنجبير روايت مى كند كه: ابوبكر و عمر را نزد عبدالله بن عمر ياد كردند، پسمردى گفت: بخدا قسم آندو ماه و خورشيد و نور اين امّت بودند. ابن عمر گفت: از كجامى دانى؟مرد گفت: مگر با همائتلاف و اتفاق نداشتند؟ابن عمر گفت: بلكه باهم اختلاف داشتند اگر مى دانستيد! من شهادت مى دهم كه روزى نزد پدرم بودو به من دستور داده بود كسى را راه ندهم، پس عبدالرحمن بن ابى بكر اجازه ورودخواست، عمر گفت: حشره ى بدى است، ولى از پدرش بهتر است. و اين سخن اومرا به وحشت انداخت، پس گفتم: اى پدر، عبدالرحمن از پدر خود بهتر است؟(عمر) گفت: اى بى مادر! چه كسى بهتر از پدر او نيست؟به عبدالرحمن اجازهبده. پس وارد شد و با او درباره ى حُطيئه ى شاعر سخنگفت تا از او راضى شود. زيرا عمر او را بخاطر سرودن شعرى زندانى كرده بود، پس عمرگفت: در حطيئه انحراف (و بدگوئى) وجود دارد، مرا رها كن تا او را با حبس طولانى بهراه بياورم، عبدالرحمن اصرار ورزيد و عمر خوددارى كرد، پس عبدالرحمن خارج شد.آنگاه پدرم رو به من كرد و گفت: آيا تا به امروز از جلو افتادن احمق ناچيز بنى تيمو ظلم او بر من غافل بودى؟گفتم: من از اين مطالباطلاعى ندارم.گفت: فرزندم پس تو چهمى دانستى؟گفتم: بخدا قسم، اوبراى مردم از نور چشمانشان محبوبتر است.گفت: مطلب همين است كهمى گوئى، با وجود مخالفت و ناراحتى پدرت!گفتم: اى پدر خوب استاست در ميان مردم از كارهاى او پرده بردارى و اين مطالب را برايشان آشكار كنى!گفت: چگونهمى توانم اين كار را انجام دهم با اينكه مى گوئى: او براى مردم از نورديدگانشان محبوبتر است، بنابراين، سر پدرت را با سنگ خواهند كوبيد.ابن عمر گفت: بعد ازآن جرأت پيدا كرد و به خدا سوگند جسارت نمود. و هنوز جمعه نيامده بود كه در ميانمردم سخنرانى كرد و گفت: بيعت ابوبكر اشتباه بود خدا شرِّ آنرا باز دارد، پس هركسشما را به مثل آن دعوت كرد او را بكشيد.(345)و در اينجا روايت سومىهم وجود دارد كه حالت دشمنى و اختلاف بين ابوبكر و عمر را بيان مى كند، هيثمبن عدى از مجالد بن سعيد نقل مى كند كه گفت: روزى پيش شعبى رفتم و ميخواستماز او درباره ى سخنى كهاز ابن مسعود بمن رسيده بود سؤال كنم، پس نزد او رفتم و او در مسجدِ محله ى خود بودو در مسجد گروهى در انتظار او بودند، پس از ميان جمعيت خارج شدم و خود را به اومعرفى كردم و گفتم: خدا امر تو را اصلاح كند، آيا درست است كه ابن مسعودمى گفت: هيچ گاه با گروهى حديث نگفتم كه عقلشان به آن حديث نمى رسيدمگر آنكه براى بعضى از آنها فتنه ايجاد كرد؟گفت: آرى، ابن مسعودچنين مى گفت و ابن عباس نيز همين را مى گفت، نزد ابن عباسگنجينه هاى علم بود كه به اهلش مى داد و از ديگران باز مى داشت. درهمين حال بوديم كه ناگاه مردى از قبيله ى ازد وارد شد و كنارما نشست، و ما مشغول ذكر ابوبكر و عمر شديم.پس شعبى خنديد و گفت:در سينه ى عمر كينه ى ابوبكروجود داشت.مرد ازدى گفت: بخداقسم نه ديدم و نه شنيدم مردى براى مردى مطيع تر و به نيكى يادكننده تراز عمر نسبت به ابوبكر باشد.پس شعبى رو به من كردو گفت: اين مسأله از همان مسائلى است كه پرسيدى. بعد به مردِ ازدى گفت: اى برادرِازدى، چه كار مى كنى با آن اشتباهى كه خداوند شر آنرا بازداشت؟ آيامى بينى در ميان مردم دشمنى درباره ى دشمن خود سخنى گفتهاست كه بالاتر از سخن عمر درباره ى ابوبكر باشد، تاآنچه را براى خود ساخته ويران نمايد.مرد با تعجب گفت:سبحان الله، تو اين سخن را مى گوئى اى ابا عمرو؟شعبى گفت: منمى گويم، عمر اين سخن را در ميان جمعيت گفت، پس اگر ميخواهى يا او را ملامتكن يا رها كن. پس آن مرد با غضب به پا خاست و همهمه به كلامى مى كرد كهنفهميدم چه مى گفت.مجالد گفت: گماننمى كنم اين مرد را مگر آنكه اين كلام تو را به مردم منتقل و در ميان آنهامنتشر خواهد كرد.(شعبى) گفت: بنابراين بخدا سوگند، اهميّت نمى دهم، به چيزى كهعمر، هنگامى كه در ميان جمعيت مهاجر و انصار قيام به سخنرانى كرد بدان اهميّتنداد، چرا به آن اهميّت بدهم؟ شما هم از طرف من هر وقت خواستيد منتشر كنيد.(346)و در اينجا روايتديگرى از اشعرى وجود دارد كه وجود نزاع را بين ابوبكر و عمر ثابت مى كند.شريك بن عبدالله نخعى از محمد بن عمرو بن مرة از پدرش از عبدالله بن سلمة ازابوموسى اشعرى نقل مى كند كه گفت: با عمر حج بجا آوردم و چون منزل گرفتيم ومردم زياد شدند از محل خود خارج و در طلب او روان شدم، پس مغيرة بن شعبه مرا ديد وهمراهم آمد، سپس گفت: كجا ميروى؟ گفتم: نزد اميرمؤمنان، آيا با او كارى دارى؟گفت: آرى، پس در طلبمحل اقامت عمر به راه افتاديم، در راه از خلافت عمر، و قيام او به كارها و دلسوزىاو براى اسلام و تلاش بر كارهائى كه قبول كرده بود، سخن گفتيم، سپس درباره ى ابوبكرصحبت كرديم، پس به مغيره گفتم: خير ببينى! ابوبكر كه عمر را تصويب مى كردشايد بخاطر اين بود كه به قيام او بعد از خود و جديت و تلاش و اعتناى او به اسلام،نظر مى كرد.مغيرة گفت: همين طوربود، گرچه عده اى ولايت عمر را نمى پسنديدند و ميخواستند او را بازدارند و در آن بهره اى نبردند.گفتم: اى بى پدر!چه گروهى براى عمر ولايت را نپسنديدند.مغيره گفت: پناه برخدا، تو گوئى اين گروه از قريش و حسدى را كه گرفتار آن شده اندنمى شناسى! بخدا قسم اگر حسد با شمارش ادراك شود، براى قريش نُه دهم آنست وبراى تمام مردم يك دهم،گفتم: اى مغيره صبركن! قريش با فضل خود از تمام مردم جدا شد... ما پيوسته درباره ى چنينمطالبى سخن مى گفتيم تا به محل اقامت عمر رسيديم، پس درباره او سؤال كرديم،گفته شد: اندكى پيش خارج شد، پس در پى او براه افتاديم تا به مسجد وارد شديم،ناگاه عمر را ديديم مشغول طواف خانه است، پس با او طواف كرديم و چون فارغ شد، بينمن و مغيره قرار گرفت و بر مغيره تكيه داد، و گفت از كجا مى آئيد؟گفتيم: تو رامى خواستيم اى اميرمؤمنان، پس به محل اقامت تو آمديم، به ما گفتند به مسجدرفته است، پس در پى تو آمديم.گفت: خير در پى شماباشد، سپس مغيره نگاهى به من كرد و تبسم نمود. پس عمر مدتى به او نگاه كرد و گفت:اى بنده، براى چه تبسّم كردى؟گفت: بخاطر گفتگوئى كهاندكى پيش در بين راه با ابوموسى داشتم.گفت: چه گفتگوئى بود؟پس خبر را برايش حكايت كرديم تا به ذكر حسد قريش و ذكر كسى كه ميخواست ابوبكر رااز جانشين كردن عمر باز دارد، رسيديم.پس عمر آه بلندى كشيد،سپس گفت: مادرت بعزايت بنشيند اى مغيره! نه دهم حسد چيست؟ بلكه نه دهمِ عُشرِ باقىمانده هم هست و در بقيه ى مردم يك عُشر ازعُشر (يعنى يك صدم) است بلكه قريش در آنهم شريك هستند! و مدتى طولانى ساكت شد درحاليكه بين ما راه مى رفت و بر ما تكيه مى داد. سپس گفت: آيا درباره ى حسودترينتمام قريش خبرتان دهم؟ گفتيم: آرى اى اميرمؤمنان.گفت: چگونه خبرتان دهمدر حاليكه لباسهاى خود را پوشيده ايد؟گفتيم: اى اميرمؤمنان،لباسها چه اهميتى دارند؟گفت: مى ترسم خبررا پخش كنند.گفتيم: از پخش كردن وافشاى خبر با لباسها مى ترسى در حاليكه بايد از پوشنده ى لباسبيمناك تر باشى! كدام لباسها را اراده كرده اى؟گفت: همين است. سپسبراه افتاد و ما هم با او براه افتاديم تا به محل اقامت او رسيديم، پس دست خود رااز دست ما درآورد سپس گفت: همين جا باشيد و داخل شد، پس به مغيره گفتم: اىبى پدر! در سخن گفتن با او و در گفتگوى خود خطا كرديم، و فكر مى كنم مارا به اين خاطر نگهداشت تا درباره ى همين مطلب با مامذاكره نمايد.(مغيره) گفت: من نيز همين گونه فكر مى كنم، ناگاه درباناو خارج شد و به طرف ما آمد و گفت: داخل شويد، داخل شديم، پس او را ديديم كه برپلاس پالان خوابيده است و چون ما را ديد با شعر كعب ابن زُهير، مثال آورد. «سرّخود را مگر نزد مطمئن فاش نكن، سزاوارترين و برترين جائى كه در آن اسرار خود رامى سپارى سينه اى گشاده و قلبى وسيع و شايسته است، تا هرگاه اسرار را بهوديعه سپردى از فاش شدن هراسان نشوى».پس دانستيم كه ميخواهدتضمين كنيم حديث او را كتمان مى كنيم. پس گفتم: اى اميرمؤمنان من ضامن هستم،ما را مورد الزام و اكرام و عنايت و صله خود قرار ده. گفت: به چه چيزى اى برادرِاشعريان؟گفتم: به رازدارى وغم خوارى، كه خوب مستشارى براى تو هستيم.گفت: شماهمين طور هستيد. پس درباره ى هر چه بنظرتان رسيدسؤال كنيد. سپس برخاست تا در بندد كه ناگاه دربانى را كه به ما اجازه ورود داد درحجره ديد پس به او گفت: از ما دور شو اى بى مادر. و چون خارج شد در را پشت اوبست و بطرف ما آمد و نشست و گفت: سؤال كنيد تا خبر دهم.گفتيم: مى خواهيماميرمؤمنان ما را به حسودترين قريش خبردار كند كه حتى براى آوردن نام او ازلباسهايمان هم ايمن نبود.گفت: از مسأله ى معضلىسؤال كرديد و شما را با خبر خواهم كرد و بايد تا زنده هستم نزد شما باشد و به احدىنگوئيد و چون مُردم هر چه خواستيد بكنيد آشكار كنيد يا كتمان نمائيد.گفتيم: اين قول را بتومى دهيم.ابوموسى گفت: با خودمى گفتم، به جز كسانى چون طلحه و امثال او كه راضى نشدند، ابوبكر، عمر راجانشين خود كند، احدى را اراده نخواهد كرد. زيرا آنها به ابوبكر گفتند: آيا بر ماكسى را به خلافت مى گمارى كه تندخو و سنگدل است، اما او به غير از آنچه فكرمى كردم نظر داد، پس آهى كشيد و گفت: به نظر شما كيست؟ گفتيم: بخدا قسم به جزگمان چيزى نمى دانيم.گفت: چه كسى را گمانمى بريد؟ گفتيم: شايد كسانى را ميخواهى كه از ابوبكر خواستند تو را از اينامر دور كنند.(عمر) گفت: چنين نيست. به خدا قسم، بلكه ابوبكر مخالف تر بودو او كسى است كه درباره اش سؤال كرديد بخدا قسم از همه ى قريشحسودتر بود، سپس مدتى طولانى سكوت كرد، مغيره به من نگاه كرد و من به او نگاه كردمو مدتى طولانى بخاطرِ سكوت او ساكت شديم و سكوت او و ما به درازا كشيد تا جائيكهگمان كرديم از آنچه گفته پشيمان شده است سپس (عمر) گفت: آه از حقير و پست بنى تيمبن مره! به ظلم بر من سبقت گرفت و با گناه آنرا به من واگذار نمود.مغيره گفت: اما درمورد سبقت گرفتن ظالمانه او بر تو اى اميرمؤمنان، دانستيم چگونه بود! اما چگونهآنرا از روى گناه به تو واگذار كرد؟گفت: بخاطر آنكه آنرابه من واگذار نكرد مگر بعد از آنكه از آن مأيوس شد. بخدا سوگند، اگر زيد بن الخطاب(برادر خود) و اصحاب او را اطاعت مى كردم هرگز (ابوبكر) اندكى از شيرينى آنرانمى چشيد لكن مقدّم و مؤخّر نمودم و بالا رفتم و پائين آمدم و باز كردم ومحكم نمودم (و در اين امر بسيار تفكر و انديشه كردم) و راهى بجز چشم پوشى برنتايج آن (سقيفه)، و چاره اى جز حسرت خوردن بر خود پيدا نكردم. اميدوار بودمبازگردد، پس به خدا قسم بازنگشت مگر زمانى كه بشدت از آن سير شد.مغيره گفت: از اين كارچه مانعى داشتى اى اميرمؤمنان؟ در حاليكه در روز سقيفه تو را براى آن عرضه نمود وهم اكنون خشمگين هستى و تأسف مى خورى؟گفت: مادرت بعزايتبنشيند اى مغيره! من تو را از هوشمندان عرب به شمار مى آوردم. مثل آنكه ازآنچه در آنجا گذشت غائب بودى و از حوادث سقيفه خبر ندارى!؟ آن مرد نيرنگ نمود و مننيرنگ نمودم و مرا از كبكى محتاطتر ديد، او چون شيفتگى مردم را به خود ديد و روىآوردن آنان بخود را مشاهده نمود يقين كرد غير او را نمى خواهند، و چون حرصمردم را بر او و تمايل آنان را به سوى خود ديد، خواست بداند من چه در دل دارم وآيا دلم آنرا ميخواهد، خواست مرا امتحان كند كه آيا در آن طمع دارم و آرزومند آنهستم؟و او دانست و مندانستم اگر آنچه را بر من عرضه كرده است، قبول كنم مردم اجابت نخواهند كرد، پس مرابر پاى خود ايستاده و ناآرام در پى كوچكترين فرصت ديد، اگر او را اجابتمى كردم مردم آنرا واگذار نمى كردند، و كينه ى آنرا دردل مخفى مى نمود و از شر او گرچه تا مدتى ديگر در امان نمى ماندم. علاوهبر آنكه به عيان ديدم مردم مرا نمى خواهند، آيا در هنگام عرضه آن بر من فريادآنان را از هر جهت نشنيدى كه مى گفتند: غير از تو را نمى خواهيم اىابوبكر تو براى آن (خلافت) شايسته هستى. در اين هنگام آنرا به سويش برگرداندم، وصورت او را ديدم كه بخاطر آن از شادى درخشيد، و يك بار مرا بخاطر سخنى كه از من بهاو رسيده بود ملامت كرد. و آن هنگامى بود كه اشعث را اسير نزد او آوردند، پس بر اومنّت گذاشت و او را آزاد ساخت و خواهر خود، ام فروه را به همسرى او درآورد، پس بهاشعث در حاليكه مقابل او نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آيا بعد از اسلام آوردن كافرگرديدى و به پشت مرتد شدى؟پس مرا چنان نگاه كردكه دانستم ميخواهد به سخنى كه در دل دارد با من سخن گويد. پس از آن مرا در جاده ى مدينهديد و گفت: تو آن كلام را گفتى اى پسر خطاب؟ گفتم: آرى اى دشمن خدا و بدتر از آنرابرايت دارم.گفت: اين بد پاداشىاست كه برايم درنظر گرفته اى.گفتم: براى چه از منپاداش نيكو مى خواهى؟(اشعث) گفت: چون بخاطر تو زير بار پيروان اين مرد نمى روم.بخدا قسم چيزى مرا بر مخالفت با او جرأت نداد مگر آنكه بر تو مقدّم شد و تو را ازآن بازداشت. و اگر تو آنرا به دست مى گرفتى از من هيچ خلافى نمى ديدىگفتم: حال كه چنين شد، اكنون چه دستورى مى دهى؟اشعث گفت: اكنون وقتدستور دادن نيست وقت صبر كردن است، او گذشت و من هم گذشتم.از طرفى، اشعث، زبرقانبن بدر را ملاقات كرد و ماجرى را برايش تعريف كرد، او هم ماجرى را به ابوبكر منتقلنمود، پس ابوبكر پيغامِ ملامت آميز بسيار دردناكى برايم فرستاد.و من پيغام دادم: آگاهباش، بخدا سوگند بايد دست بردارى والا سخنى رسا درباره ى خودم وخودت در بين مردم خواهم گفت كه سواران به هر جا بروند آنرا با خود ببرند و اگربخواهى، همچون گذشته چشم پوشى از همديگر را ادامه مى دهيم.گفت: بلكه ادامهمى دهيم، چند روزى ديگر به دست تو خواهد رسيد و گمان كردم تا روز جمعه نشدهآنرا بر من بر مى گرداند اما تغافل نمود، به خدا سوگند بعد از آن حتى با يككلمه از من ياد نكرد تا به هلاكت رسيد.و تا پايان مدت، باچنگ و دندان آنرا گرفته بود، تا آنكه مردن او نزديك شد و از آن (خلافت) مأيوسگرديد، و سپس او همان را انجام داد كه ديديد. پس آنچه را كه به شما گفتم از تماممردم عموماً و از بنى هاشم خصوصاً مخفى داريد. و همان را كه دستور دادم شايسته استانجام دهيد، و اگر ميخواهيد به بركت خدا برويد. پس با تعجب از گفتار او برخاستيم وبخدا سوگند تا موقعى كه به هلاكت رسيد سرّ او را فاش نكرديم.(347)و ذكر شده است كه عمربه عبدالله بن عباس گفت: قبيله ى شما (قريش) راضىنشدند كه نبوت و خلافت برايتان جمع شود. ابن عباس گفت: از روى حسد و ظلم و تعدىآنرا از ما دور كردند.(348)در اين حديث، عمر،حسدِ قريش را برابر نُه دَهُمِ كلّ حسد دانست و نُه دَهُمِ يك دَهُمِ باقى ماندهرا هم به آنها نسبت داد و فقط يك دَهُم از يك دهم باقى مانده را (يعنى يك صدمآنرا) از آنِ بقيه ى مردم دانست. و ابوبكر را حسودترين قريش معرفىكرد!اين اوج صراحت عمر درتوصيف ابوبكر است. و طبق نظر عمر ابوبكر سردسته مخالفين اجتماع خلافت و نبوت دربنى هاشم بود.عمر ابوبكر را از واردشدن در دشمنى، برحذر داشت و با تهديد گفت: يا دست بر مى دارى يا درباره ى خودم وخودت سخنى بليغ در ميان مردم مى گويم! كه سواران به هر كجا روند آنرا با خودببرند و اگر بخواهى مانند قبل چشم پوشى را ادامه دهيم.به رغم صراحت عمر بادو رفيق خود، آندو را بدان سخن بليغ مطلع نمى كند، آن سخن حساس و مهم چه بودكه سواران در حمل آن رغبت مى كردند؟ و بخاطر آن ابوبكر ترسيد و راه مسالمت رابراه دشمنى ترجيح داد و گفت: مسلماً چند روزى ديگر (خلافت) بدست تو خواهد رسيد.مسلماً اين جمله راابوبكر نگفت مگر بخاطر ارتباطى كه با سخن حساس و مهمى كه عمر او را به آن تهديدكرده بود، و در واقع اين جمله جواب تهديد عمر بود.و بعد از آنكه عمردرباره ى بيعتابوبكر گفت: اشتباه بود محمد بن هانى مغربى شاعر چنين گفت:و لكنَّ امراً كانَاُبْرِمَ بَيْنَهُم *** وَ إِنْ قالَ قَوْمٌ فَلْتَةٌ غَيْرُ مُبَرمِيعنى، لكن امر (خلافتابوبكر) بين آنان محكم و مبرم شد اگرچه گروهى گفتند اشتباه و سست بود و ديگرى گفت:زَعَمُوها فَلْتَةًفاجِئَةً *** لاوَربِّ الْبيتِ و الّركْنِ الْمشيدِإِنَّما كانْت اُموراًنُسِجَتْ *** بَيْهَنُم اَسْبابُها نَسْجَ الْبُرُودِ(349)گمان كردند اشتباهىبود كه ناگهان بوجود آمد، به پروردگار بيت و ركنِ استوار، چنين نبود، امورى بودندكه اسبابش بين آنان همچون پارچه هاى بُرد، بافته شده بودند.عمر اعتراف كرد كهمغيره از حيله گران عرب است و اعتراف كرد كه در هنگام بيعت ابوبكر در سقيفهبوده است و به او گفت: گويا از آنچه در آنجا اتفاق افتاد غايب بودى.سؤال فرض شده در اينجااينست كه: چرا مغيره و ابوموسى از آن كلام حساسى كه عمر، ابوبكر را با آن تهديدكرد پرسشى نكردند؟ به ويژه آنكه آندو در قلب او جائى خاص داشتند.جواب آنست كه مغيره درحوادث سقيفه كه آنرا در زمان مشغول بودن بنى هاشم و مردم در امر كفن و دفنرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) به پا كردند و در حوادث قبل از سقيفه در كشيدن نقشه براىاستيلاى بر قدرت و امور بعد از آن شريك بود. لذا در دولت اسلامى به برترين منصبهانائل گرديد، و ابوموسى اشعرى نيز چنين بود. حال ممكن است مغيره و ابوموسى از كلمه ى حساسى كهعمر با آن ابوبكر را تهديد كرد آگاه بودند. و ممكن است عمر حتى به صراحتجمله اى را كه با آن ابوبكر را تهديد كرده بود، گفته باشد. بنحوى كه ابوبكربه او گفت: تا چند روز ديگر به تو مى رسد. و عمر به آندو گفت: آنچه را به شماگفتم از مردم عموماً و از بنى هاشم خصوصاً مخفى داريد.ابن ابى الحديددر توضيح حديث مى گويد: بايد دانست كه بعيد نيست گفته شود رضا و سخط و حب وبعض و صفاتِ نفسانىِ از اين دست، گرچه امورى باطنى هستند لكن گاهى دانستهمى شوند و حاضران با قرائنى كه آنان را علم ضرورى مى دهد بر اين امورواقف مى شوند همانطورى كه خوف خائف و شادى شادمان دانسته مى شود. بعلاوهعمر (در حديث خود با مغيره و اشعرى) به امر مخفى ديگرى نيز تصريح كرد و آن مطلبىاست كه درباره ى برادرشزيد بن الخطاب ذكر كرد و گفت: آگاه باشيد اگر زيد بن الخطاب و اصحاب او را اطاعتمى كردم چيزى از شيرينى آنرا نمى چشيد.ظاهراً زيد بن الخطاب وجماعت او از مخالفين خلافت ابوبكر بودند، لكن عمر درباره ى اينموضوع زياد صحبت نكرده است، آيا زيد به خلافت عمر دعوت مى كرد يا به خلافتعلى (عليهالسلام)وصىّ پيامبر مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)؟سيره ى پسنديده ى زيدبيشتر موافق با تعبّد او به نصوص شرعى است. و به متنى هم برخورد نكرده ايم كهاثبات كند زيد با عمر و ابوبكر در حوادث سقيفه شركت داشته است. و اين سخن عمر يكىاز اسرار بى شمارى را كه در پى آنها هستيم آشكار مى نمايد. و به رغمآنكه زيدبن الخطاب يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر بود و سن بيشترى از عمر داشت،لكن ابوبكر او را در يك منصب دولتى منصوب نكرد، بلكه او را به جنگ با مسيلمه ى كذابفرستاد و در همانجا كشته شد.(350)و اگر به ايام بيمارىرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) بازگرديم، به مشاجره ى عايشه وحفصه در مورد امامت نماز، پى مى بريم، زيرا عايشه به پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) عرض كرد: خوب است دنبال ابوبكر بفرستى و حفصه گفت: خوب استدنبال عمر بفرستى. و چون رقابت بين آندو بالا گرفت، عايشه بلال را فرستاد تا بهابوبكر از قول پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)دستور دهدامامت نماز جماعت را بعهده گيرد، پس پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)غضبناكشدند و فرمودند: شما زنانِ همنشينِ يوسف هستيد.(351)از جمله اقوال عمردرباره ى ابوبكركه اشاره به مخالفت ايندو با هم دارد حديث زير است. كه آنرا نسائى از اسلم نقلكرد.عمر بر ابوبكر اطلاعپيدا كرد در حاليكه زبان خود را گرفته بود و گفت: اين است كه مرا به جايگاههاى(خطرناك) وارد كرد.(352)مسلماً ذكر چنين حديثىتوسط عمر نشان دهنده عمق كينه و نارضايتى او از ابوبكر است و مطلبى كه اختلاف ومنافرت آنها را بيشتر بيان مى كند، سخنى است كه ابوبكر قبل از مردن درباره ى پشيمانىخود بخاطر دور نكردن عمر از پايتخت خلافت ذكر كرد، و چنين گفت: من تأسفنمى خورم مگر براى سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجام نمى دادم...اى كاش موقعى كه خالدرا به شام فرستادم عمر را به عراق مى فرستادم تا دست راست و چپ خود را در راهخدا باز مى كردم.و اگر آرزوى ابوبكر دردور كردن عمر به عراق محقق مى شد، عمر به مسند خلافت نمى رسيد. فرستادنعمر به عراق در واقع مثل فرستادن ابن جراح به شام توسط عمر بود كه براى ابن جراحبجز دورى از مدينه و خروج از خلافت چيزى به ارمغان نياورد.موضع گيرى منفىعمر نسبت به عبدالرحمن بن ابى بكر و نزاع خونين عثمان و عايشه و فتواى عايشهبه قتل او، كه گفت نعثل (پير يهودى) را بكشيد او كافر شده است، باعث شد عبدالرحمنو برادرش محمد بن ابى بكر در جنگ صفين در كنار على (عليه السلام)ايستادگىكنند.(353)آيا عمر با ابوبكر مخالفت كرد؟
ابنابى الحاتم از عبيده ى سلمانى نقلمى كند كه گفت: عيينة بن حصين و اقرع بن حابس نزد ابوبكر آمدند و گفتند: اىخليفه ى رسولخدا، در محلِ ما زمينِ شوره زارى وجود دارد كه مرتع و منفعتى ندارد، اگر صلاحبدانى و آنرا بما بدهى اميد است آنرا شخم بزنيم و بكاريم، و اميد است خداوند از آنسودى بما برساند، ابوبكر زمين را به آنها واگذار نمود و براى آنها نامه اىنوشت و براى آنها شاهد گرفت، سپس به طرف عمر رفتند تا او را شاهد مطلب نمايند چونعمر نوشته ى نامه راخواند آنرا از دستشان بيرون آورد و بر آن تُف انداخت و نوشته ى آنرا پاكنمود، پس آندو خود را ملامت كردند و به او سخنان بدى گفتند.(354)متقى هندى اضافه كردكه: پس رو به سوى ابوبكر نهادند و با ناراحتى و اندوه گفتند: بخدا قسمنمى دانيم تو خليفه هستى يا عمر؟گفت: بلكه اوست، اگربخواهد خواهد بود.(355)عمر در قضيه ى واليان وحكام با ابوبكر مخالفت كرد زيرا خالد بن وليد و مثنى بن حارثه ى شيبانى وشرحبيل بن حسنه را عزل نمود.(356)عمر بعد ازعهده دار شدن خلافت مستقيماً با ابوبكر مخالفت نمود. زيرا به مجلس عزاىزنانه اى كه بمناسبت مردن ابوبكر اقامه شده بود رفت و مردان را بدون اذنبدانجا راه داد و ام فروة دختر ابوقحافة را بيرون كشيد و با تازيانه ى خود اورا بشدت كتك زد و مجروح نمود و زنان را بيرون انداخت.(357)روزى اقرع بن حابس نزدپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) آمد، ابوبكر گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)اورا بر قوم خود بكار بگمار، عمر گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)او را به كار نگمار. پس با هم گفتگو كردند تا آنكه صدا را به نزاع بالا بردند. وابوبكر به عمر گفت: تو فقط مى خواهى با من مخالفت كنى. گفت: مخالفت با تو رانمى خواهم. و من گفتم: صداى خود را بلندتر از صداى پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) نكنيد.(358)عمر با ابوبكر از جهتمالى هم مخالفت كرد، زيرا ابوبكر در پرداختها به مساوات رفتار كرد و عمر مخالفتكرد.ابوبكر در جنگهاى خودبا عربها، زنها و بچه ها را به اسارت گرفت و عمر آنها را به عشاير خودبازگرداند.(359)و همه ى اينموارد اختلاف عمر و ابوبكر را به اثبات مى رساند.عمر در سقيفه بهابن الجراح گفت: دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم، او گفت: از موقعى كهمسلمان شدى از تو لغزش و خطائى نديدم حال با وجود صدّيق در ميان خود،مى خواهى با من بيعت كنى؟(360)* * *
ترمذى 12/299، سنن ابن ماجة 12، المستدرك على الصحيحين 3/111 تاريخ طبرى 2/56،خصائص نسائى 3/18، طبقات ابن سعد 3/22، الدرالمنثور 4/114[329]- الامامةو السياسة، ابن قتيبه 1/10[330]- الامامةو السياسه، ابن قتبية 1/13، بنابراين هر دو اتفاق بر قتل حضرت داشتند لكن ابوبكراز وجود فاطمه (عليها السلام) در كنار على (عليه السلام) بيمناكبود.[331]- تاريخطبرى 2/462 و ذهبى ذكر كرده است كه بخارى درگيرى اين دو نفر را در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نقل كرده است، الخلفاء 45[332]- الاصابة،ابن حجر 2 القسم 1/99، شرح حال خالد بن وليد[333]- صحيحبخارى 2/81، كتاب الشروط[334]- الامامةو السياسة ابن قتيبة 1/11[335]- تاريخطبرى 2/462[336]- صحيحمسلم 7/122، مسند احمد بن حنبل 5/181، صحيح ترمذى 5/621، المعجم الكبير، طبرانى5/186، كنزالعمال 1/48[337]- تاريخطبرى 2/460، الامامة و السياسة 1/16، تاريخ سيوطى 71 و مقصود او از شيطان عمر است[338]- طبقاتابن سعد 3/177[339]- كتابالثقات، ابن حبّان 2/192[340]- كتابالثقات، ابن جنان 2/192[341]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احيا الكتب العربيه[342]- كتابالثقات، ابن حبّان 2/192[343]- صحيحبخارى 3/190، تفسير سوره حجرات[344]- نهايه ى ابن اثير159 ماده ى نصنص[345]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احياء الكتب العربية، الصواعقالمحرقة، ابن حجر ص 7 چاپ قاهره[346]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/30 چاپ دار احياءالكتب العربيه (الحلبى وشركاه)[347]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى 2/31، المسترشد، محمد بن جرير طبرى،كتاب الشافى، سيد مرتضى 241، 244[348]- الكاملفى التاريخ، ابن اثير 3/24، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد3/107، تاريخ طبرى 2/289[349]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/37[350]-اسدالغابة، ابن اثير، شرح حال زيد بن الخطاب 2/285[351]- تاريخطبرى 2/439[352]-تاريخ الخلفاء، سيوطى 100[353]- الامامةو السياسة 1/75[354]-كنزالعمال، متقىّ هندى 2/189[355]- اين حديثرا ابن ابى شيبة و بخارى در تاريخ خود و يعقوب بن سفيان و ابن عساكر نقلكرده اند، الاصابة، عسقلانى قسم 5 1/56، تاريخ الصغير، بخارى وامالى، محاملى و كنزالعمال 10/290[356]- مختصرتاريخ دمشق 10/290[357]-كنزالعمال 8/118 كتاب الموت، تاريخ طبرى جلد 4 حوادث سال 13 كامل ابن اثير 2/204[358]- تاريخالمدينة المنورة 2/147[359]- الامامةو السياسة 2/119[360]- الطبقات3/181، انساب الاشراف 1/579
ترمذى 12/299، سنن ابن ماجة 12، المستدرك على الصحيحين 3/111 تاريخ طبرى 2/56،خصائص نسائى 3/18، طبقات ابن سعد 3/22، الدرالمنثور 4/114[329]- الامامةو السياسة، ابن قتيبه 1/10[330]- الامامةو السياسه، ابن قتبية 1/13، بنابراين هر دو اتفاق بر قتل حضرت داشتند لكن ابوبكراز وجود فاطمه (عليها السلام) در كنار على (عليه السلام) بيمناكبود.[331]- تاريخطبرى 2/462 و ذهبى ذكر كرده است كه بخارى درگيرى اين دو نفر را در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نقل كرده است، الخلفاء 45[332]- الاصابة،ابن حجر 2 القسم 1/99، شرح حال خالد بن وليد[333]- صحيحبخارى 2/81، كتاب الشروط[334]- الامامةو السياسة ابن قتيبة 1/11[335]- تاريخطبرى 2/462[336]- صحيحمسلم 7/122، مسند احمد بن حنبل 5/181، صحيح ترمذى 5/621، المعجم الكبير، طبرانى5/186، كنزالعمال 1/48[337]- تاريخطبرى 2/460، الامامة و السياسة 1/16، تاريخ سيوطى 71 و مقصود او از شيطان عمر است[338]- طبقاتابن سعد 3/177[339]- كتابالثقات، ابن حبّان 2/192[340]- كتابالثقات، ابن جنان 2/192[341]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احيا الكتب العربيه[342]- كتابالثقات، ابن حبّان 2/192[343]- صحيحبخارى 3/190، تفسير سوره حجرات[344]- نهايه ى ابن اثير159 ماده ى نصنص[345]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احياء الكتب العربية، الصواعقالمحرقة، ابن حجر ص 7 چاپ قاهره[346]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/30 چاپ دار احياءالكتب العربيه (الحلبى وشركاه)[347]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى 2/31، المسترشد، محمد بن جرير طبرى،كتاب الشافى، سيد مرتضى 241، 244[348]- الكاملفى التاريخ، ابن اثير 3/24، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد3/107، تاريخ طبرى 2/289[349]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/37[350]-اسدالغابة، ابن اثير، شرح حال زيد بن الخطاب 2/285[351]- تاريخطبرى 2/439[352]-تاريخ الخلفاء، سيوطى 100[353]- الامامةو السياسة 1/75[354]-كنزالعمال، متقىّ هندى 2/189[355]- اين حديثرا ابن ابى شيبة و بخارى در تاريخ خود و يعقوب بن سفيان و ابن عساكر نقلكرده اند، الاصابة، عسقلانى قسم 5 1/56، تاريخ الصغير، بخارى وامالى، محاملى و كنزالعمال 10/290[356]- مختصرتاريخ دمشق 10/290[357]-كنزالعمال 8/118 كتاب الموت، تاريخ طبرى جلد 4 حوادث سال 13 كامل ابن اثير 2/204[358]- تاريخالمدينة المنورة 2/147[359]- الامامةو السياسة 2/119[360]- الطبقات3/181، انساب الاشراف 1/579