اگـر ما بتوانيم اين ادعا را اثبات كنيم بدون ترديد آوردن قرآن از يك چنين فرد درس نخوانده اى معجزه است . اما اثبات اين مطلب خيلى ساده است , احتياجى به بحثهاى عميق علمى و فلسفى ندارد فقط كافى اسـت يـك مـقـدار از نـظـر تـاريخ و وضع جغرافيائى و اجتماعى به عقب برگرديم و زمان بعثت پـيـغـمـبـراكـرم (ص ) را در مـكـه در نـظر بگيريم كه اگر اين كاررا كرديم يقين مى كنيم كه پيغمبراكرم (ص ) د نخوانده و از كسى , چيزى يادنگرفته است . و ما در اينجا با هفت مقدمه خيلى ساده اين مطلب را توضيح مى دهيم . مقدمه اول : شـهـر مكه مثل امروز نمى توانسته جاى بزرگى بوده باشد زيرا زندگى هر اجتماعى بخصوص در آن روزگار مربوط به مقدار آبى بوده كه در سرزمين محل زندگى آنان وجود داشته است . و تـرديـدى نـيست كه در آن زمان و حتى امروز تنها آبى كه در مكه وجود داشته و دارديك حلقه چاهى بوده كه اسمش چاه زمزم است . از اين چاه در آن روزگار تنها با سطل و ريسمان آب مى كشيدند و از اين طريق در آن هواى گرم و سوزان زندگى خود و حيواناتشان را ادامه مى دادند آنان در آن روزگارمثل امروز نمى توانستند از وسائل موتورى و لوله كشى و برق و يا لااقل از همان چاه بوسيله موتور آب زيادى در اختيار مردمى كـه مـى خـواهـنـد در آنجا زندگى كنندبگذارند به علاوه سرزمين مكه چون از كوههاى سنگى تشكيل شده و جز همان محلى كه چاه زمزم در آنجا وجود دارد جاى ديگرى قابل براى چاه زدن نبوده ومردم مكه نمى توانستند در جاهاى ديگر چاهى براى استفاده خود حفر كنند حتى بعضى از دانـشـمـنـدان زمـيـن شـنـاس مـعـتقدند كه چاه زمزم هم از نظر زمين شناسى غيرعادى حفر شده است . ((26)) ايـن مـقـدمه براى آن بود كه بگوئيم : جمعيت مكه در آن زمان خيلى زياد نبوده و بلكه نهايت از يكصدخانوار تجاوز نمى كرده است . زيـرا اطـراف ايـن مـقـدار از آب در آن اراضـى سـوزان بـيـشـتـر از ايـن جـمـعـيـت نمى توانسته اندزندگى كنند. مقدمه دوم : پـيـغـمبراسلام (ص ) از معروفترين مردم مكه بوده است , زيرا خانواده آنها كليددار كعبه و مالك چـاه زمـزم و پـدر و جدش رئيس و بزرگتر قريش بوده اند اين موضوع به قدرى در تاريخ واضح است كه احتياج به شرح و بيان زيادترى ندارد. ((27)) ايـن مـقـدمه براى آن بود كه بگوئيم : شكى نيست كه اگر خانواده معروف و مشخص در قريه اى كـه حـدودا صد خانوار بيشتر ندارد وجود داشته باشد قطعا تمام اعمال و رفتار آنها كاملا زير نظر اهـل آن مـحـل بـوده و نمى توانند كارهائى از قبيل مدرسه رفتن و مدارك علمى گرفتن خود و فرزندانشان را ازاهل آن قريه بالاخص اقوام نزديكشان مخفى كنند. مقدمه سوم : در مـكـه و بـلـكـه در جـزيـره العرب , مردم باسواد و متمدنى وجود نداشته و بلكه داراى تعصبات جاهلانه فوق العاده زشتى بوده اند. حضرت على بن ابيطالب (ع ) فرموده : وقـتـى كـه خداى تعالى پيغمبراسلام را مبعوث فرمود حتى يك نفر از عربها خواندن و نوشتن رانمى دانست . ((28)) و اين مطلب در تاريخ و نهج البلاغه بسيار تكرار شده است . بـكـلـه آنچه در بين مردم آن سامان بيش از هر چيز شايع بوده خرافات و اعمال وحشيانه و دور از اخلاق و امتيازات نژادى و خونريزى ها و فرضيات غير علمى بوده است . قـرآن دربـاره آنـهـا فـرمـوده : و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكم منها ((29)) يعنى : شما مـردم عرب لب گودى آتش جهل و بدبختى بسر مى برديد خدا شما را بوسيله بعثت پيغمبراكرم (ص ) نجات داد. و بـالاخـره وضـع اخـلاقى و فرهنگى مردم جزيره العرب بخصوص مردم مكه به قدرى بد بوده كه بـعـدهـا نـام آن زمان را جاهليت و اسم مردم آن عهد را مردم زمان جاهليت گذارده اند و بدترين عـقوبت كسى كه عمل زشتى را انجام مى داد, اين بود كه بگوينداو با مردم زمان جاهليت محشور مى شود. آنـهـا فـرزنـدان خـود را زنـده به گور مى كردند و به هيچ وجه در رسومات و روشهاى غلط خود تـوجـهى به عقل و وجدان نمى نمودند و نادانى آنها به حدى بود كه درهيچ زمان هيچ جمعيتى تا آن حد نادان نبوده اند. ((30)) ايـن مقدمه را بخاطر اين جهت عنوان كرديم كه بگوئيم : پيغمبراسلام (ص ) نمى توانسته از هر كسى سخنى ياد بگيرد و از مردم مكه مطالب علمى قرآن را افواها بياموزد. مقدمه چهارم : اطـراف مـكـه در آن زمان شهر و يا قريه آبادى كه اوضاعش بهتر از مكه باشد وجودنداشته و شهر يثرب كه آن روز و امروز آن را مدينه مى نامند متجاوز از چهارصدكيلومتر با مكه فاصله داشته اسـت و از شهر جده در آن زمان اثرى نبوده و آبادى اين شهر از زمانى كه كشتيها و هواپيماها كنار آن لـنگر انداخته و فرود آمده اند, آغاز شده و در عين حال در آن زمان با مكه متجاوز از دو روز راه بوده است . ايـن مـقـدمـه را از ايـن جـهـت آورديـم كه بگوئيم : پيغمبراسلام (ص ) نمى توانسته مخفى به شهرهاى نزديك براى تحصيل علم و دانش , دور از چشم اهل مكه بخصوص اقوام و خويشاوندانش برود وآنچه مى دانسته از آنها ياد بگيرد, زيرا شهر نزديكى وجود نداشته است . مقدمه پنجم : در آن زمـان اگر كسى مى خواست مسافرتى به شهرهاى ديگرى بكند ناگزير بوده كه با قافله و با همشهريان و آشنايان انجام دهد و به تنهائى به هيچ وجه مسافرت برايش امكان نداشت . و لـذا هـر زمان پيغمبراسلام (ص ) قبل از بعثت مى خواسته مسافرتى بكند جمعى ازقريش و هم محليها همراه او بوده اند و او را تنها نمى گذاشته اند. ايـن مـقدمه را متذكر شديم كه بگوئيم : پيغمبراسلام (ص ) نمى توانسته به شهرهاى دور بدون اطلاع اهل محل برود و از علما آنجا چيزى ياد بگيرد. و بـه عـلاوه حـضـرت رسـول اكـرم (ص ) غـيـر از دو مـسافرت كه يكى قبل از بلوغ با عمويش حـضـرت ابـوطالب با قافله مكه , به شام رفت و ديگرى با غلام خديجه با قافله مكه در بيست و پنج سالگى بوده سفر ديگرى نرفته است . ((31)) مقدمه ششم : بدون ترديد وقتى پيغمبراسلام (ص ) كه مبعوث شد و عبادت بتها را تحريم كرد مردم مكه حتى اقـوام بـسـيار نزديكش (مانند عموهايش ) با او دشمن شدند و كمر قتلش رابستند و به حدى با او سرسختانه عمل كردند كه منجر به حبس او در شعب ابيطالب واخراج و يا فرار او از مكه به سوى مـديـنه گرديد و حتى در مدينه هم او را راحت نگذاشتند و به سوى او مكرر لشكر كشيدند و با او جنگ كردند. تاريخ يعقوبى مى نويسد: قريش رسول خدا (ص ) را مسخره و استهزا كردند و مى گفتند: به راستى برادرزاده مان خدايان مـا رابد گفته است و خردهاى ما را سبك شمرده و گذشتگان ما را گمراه دانسته است و قريش به سخت ترين وجهى به آزار او پرداختند و آزاردهندگان او گروهى بودند از جمله ابولهب و حكم بن عاص , و عقبه بن ابى معيط و . و اما آزار ابولهب از هميشه بيشتر بود و بعضى گفته اند در بازار عـكاظرسول خدا بپا خاست ((32)) و مردم را به اسلام فرا خواند كه عمويش در ميان حرفهاى او دويد و اورا دروغگو قلمداد كرد. گروهى از قريش غلامان و كودكان خود را وا مى داشتند تا رسول خدا را استهزا كنند. و قـضـيـه خالى كردن سرگين شتر بر سر و شانه پيامبر در حال سجده , معروفتر از آن است كه بـيـان شـود و قـريش به ابوطالب پيشنهاد كردند كه بهترين جوان و زيباترين جوان قريش را به تو مى دهيم تافرزندت باشد و تو پيامبر را به ما واگذار تا او را بكشيم . و نـيـز مى گويد: مسلمانان در شكنجه زيادى به دست قريش در مكه بسر مى بردند براى اينكه از ديـن اسـلام بـرگـردنـد حـتـى بدين خاطر گروهى به حبشه مهاجرت كردند و چند نفر كشته شدند. ((33)) و نيز مى گويد: رسول خدا از قبيله ثقيف در طائف آزار و اذيت بسيار زيادى ديد. ((34)) و نيز مى گويد: پيامبر اكرم از شدت اذيت قريش به شعب ابيطالب رفتند. ((35)) و نيز مى گويد: (قريش ) از هيچ نوع بى رحمى ابا نداشتند. ((36)) ايـنـها مطالبى است كه در كتب تاريخ و حتى قرآن به صراحت ثبت است و ما دراينجا بيش از اين مقتضى نمى دانيم كه به آنها اشاره كنيم . ايـن مـقـدمه براى اين است كه كسى نگويد ممكن است پيامبر اكرم (ص ) د خوانده باشد و اهل محل و فاميلش آن را به نفع او مخفى كرده و اظهارنكرده باشند. مقدمه هفتم : قـرآن در چـنـد آيـه تصريح كرده كه پيامبر د نخوانده و كسى در مطالب علمى به او كمك نـكـرده و حتى در مقام دفاع از او برآمده و كسانى را كه اين چنين نسبتى به آن حضرت مى دهند نادان و بى اطلاع و ظالم و كلامشان را باطل دانسته است . در سـوره عنكبوت كه در مكه نازل شده و آن حضرت آن سوره را در ميان همان مردم مكه مطرح كرده مى فرمايد: و نـبودى كه قبل از اين كتابى خوانده باشى و نه خطى با دستت نوشته باشى زيرا اگر اين چنين بودآنهائى كه بر باطل بودند يعنى كفار در دين تو شك مى كردند. ((37)) و در آيه 105 سوره انعام در مقام دفاع از آن حضرت برآمده و جمعى نادان را كه گفته اند او درس خوانده , رد كرده و مى گويد: يـك عده اى مى گويند: تو د خوانده اى ما براى كسانى كه اهل علم و دانش اند بيان مى كنيم كه تود نخوانده اى . ((38)) و در آيـه 5 سـوره فرقان در مقام رد كفار كه مى گويند: ديگران در تدوين قرآن به پيغمبراسلام كمك كرده اند . فرموده : كـسـانى كه كافرند (و مى خواهند حق را بپوشانند) مى گويند اين قرآن جز مطالبى دروغ كه بر خدا بسته است چيزى نيست و ديگران به او در تدوينش كمك كرده اند آنها كلام باطلى را گفته و به تو در اين سخن ظلم كرده اند. ((39)) كتاب تاريخ عرب جلد يك صفحه 154 مى گويد: مـحـمـد (ص ) از كـسـى تـعليم نگرفت معذالك كتابى بر او نازل شد كه يك پنجم مردم جهان هنوزآن راجامع همه علوم و حكمت و حاوى جميع مطالب دينى مى دانند. بـنـابراين بدون ترديد پيغمبراسلام (ص ) مدعى د نخواندن و تحصيل علم نكردن و از كسى كمك در تدوين قرآن نگرفتن بوده است . نتيجه گفتار و مقدمات فوق ادعـا مـا در اين فصل اين است كه پيغمبراسلام (ص ) د نخوانده و از كسى چيزى ياد نگرفته پـس او وقـتى كتابى با اين همه عظمت مى آورد حتما از جانب خدا است و محال است كه بتواند از جـانـب خود آن را تدوين كرده باشد, پس معجزه است ومعجزه را نيروئى كه مافوق طبيعت است ايـجـاد كـرده و آن خدا است , اين ادعا مااست حالا با يك گفتگو با طرف هم صحبت خيالى خود مطلب فوق را توضيح مى دهم . ما گفتيم : او درس نخوانده , طرف هم صحبت ما مى گويد: از كجا معلوم مى شود كه او درس نخوانده . و از كسى چيزى ياد نگرفته است . مـا مى گوئيم : اگر در مكه درس خوانده بود همه مردم مكه متوجه مى شدند كه اودرس خوانده اسـت , زيـرا در مـحـل كـوچـكـى كـه حداكثر صد خانوار بيشتر جمعيت ندارد, همه كارهاى يك خـانـواده اى كه در آن قريه معروف و مشخص اند زير نظردقيق اهالى آن قريه است و آنها از اعمال اين خانواده اطلاع كامل دارند پس اگردرس خوانده بود و مى گفت من درس نخوانده ام يقينا به او اعتراض مى كردند و او رادروغگو معرفى مى نمودند و با اين سوژه نمى گذاشتند كه كسى به او اعتماد كند وكسانى را كه به او درس داده بودند به مردم مى شناساندند و او را مفتضح مى كردند. او مـى گـويد: ممكن است پيغمبراسلام (ص ) مرد با استعدادى بوده كه در ميان همان جمعيت كـم ازهر كسى , جمله اى ياد گرفته و آنها را تدوين كرده و به صورت كتابى در آورده و به عنوان قرآن بدست مردم داده است . مـا مـى گـوئيم : مردم مكه بلكه مردم جزيره العرب علاوه بر آنكه سواد نداشتند به قدرى مبتلا به خـرافـات و عـادات جـاهلانه بودند كه آنها را مردم جاهل و زمان آنها رازمان جاهليت مى ناميدند بنابراين چگونه ممكن است آن حضرت از آنها چيزى يادبگيرد و حال آنكه گفته اند. ذات نايافته از هستى بخش ----- كى تواند كه شود هستى بخش او مـى گـويد: شايد پيغمبراسلام (ص ) در شهرهاى اطراف مكه مى رفته و از دانشمندان آنها به طورى كه كسى از اهالى مكه مطلع نشود درس مى گرفته و بر مى گشته است . مـا مى گوئيم : در گذشته متذكر شديم كه در اطراف مكه شهر نزديكى نبوده و در آن زمان اگر كسى مى خواسته به مسافرتهاى دور برود حتما مى بايست با قافله وهمراهانى از اهالى همان محل باشد. بنابراين , اين تصور به طور كلى غلط و مردود است . او مـى گـويـد: ممكن است پيغمبراسلام (ص ) د خوانده باشد ولى مردم مكه كه اكثرا اقوام وخـويـشـاوندان او بوده اند بخاطر آنكه او را در اين دروغ رسوا نكرده باشند به كسى اظهار نكرده ونگفته اند كه او درس خوانده و اين مطلب را كاملا مخفى نگاه داشته اند. مـا مـى گـوئيم : به تواتر ثابت است و به هيچ وجه قابل انكار نيست كه مردم مكه بخصوص اقوام و خـويـشاوندان آن حضرت دشمنان سرسخت او بوده اند تا جائى كه سالهائى او را در شعب ابيطالب مـحـبـوس نـمـوده و بعد هم بسوى او لشكر كشيدنددر عين حال حتى براى يك مرتبه هم به او نگفتند تو كه در فلان مكان نزد فلان كس درس خوانده اى چه اصرارى دارى كه بگوئى من درس نخوانده و از كسى چيزى يادنگرفته ام . بـا اين مقدمات ثابت شد كه آن حضرت نمى توانسته درس بخواند و به هيچ وجه راهى براى درس خواندن نداشته است . بـنـابـرايـن , چگونه ممكن است بگوئيم آوردن قرآن از يك چنين فردى عمل عادى بوده و معجزه نبوده است . آيـا مـى شـود فـردى كـه اين چنين باشد قرآنى را كه حاوى جميع قوانين سعادت بخش و مطالب عميق علمى و مطابق با آخرين نظرات دانشمندان علوم فيزيك و شيمى وهيئت و غيره است (كه مـا بـعـضى از آنها را شرح خواهيم داد) از نزد خود بياورد وعلاوه آن را در معرض افكار عموم قرار دهـد و اصـرار داشته باشد در مطالب عميق علمى آن فرو رويد و سعات دنيا و آخرت خود را از آن تامين نمائيد و بدانيد كه كسى جز خداى تعالى نمى تواند مثل اين قرآن را بياورد. با اين مقدمه عقل سليم گواه است كسى كه درس نخوانده و هميشه زيرنظر مردم كارهايش انجام مـى شده و در محيط كوچكى مثل مكه آن زمان با مردم بى سوادزندگى مى كرده و با صداى بلند در مـيـان دشـمـنان سرسختش مى گفته من درس نخوانده ام و آنها منتظر مشاهده كوچكترين نقطه ضعفى از او بوده اند كه او رابى دريغ بكوبند و مى بينيم كه آنان در اين خصوص به هيچ وجه عـكـس الـعملى ازخود نشان نداده اند, ثابت مى شود كه او اين قرآن را از جانب خداى تعالى آورده وخداى تعالى آن را فرو فرستاده و تدوينش كرده و به شخص رسول اكرم (ص ) به تنهائى و بدون ارتباط با خداى تعالى مربوط نمى شود. (اين بود اعجاز قرآن با توجه به خصوصيات آورنده آن , يعنى حضرت رسول اكرم (ص )). فصل دوم اعجاز قرآن با توجه به محتواى آن ما در اين فصل به آورنده قرآن هر كه باشد به هيچ وجه كارى نداريم حالا اومى خواهد مرد تحصيل نـكرده و معلم نديده اى باشد يا اول دانشمند و نابغه جهان بشريت بوده و يا تمام دانشمندان جهان بـاشند, فرقى نمى كند . ادعا ما در اين فصل اين است كه : اگر جن و انس پشت به پشت هم بدهند نـمى توانند مانند مطالب قرآن را بياورند اين كار و اين عمل تنها از خداى تعالى كه قدرتش مافوق هـمـه قدرتهااست ممكن است , لذا آن را معجزه مى ناميم و معنى معجزه جز اين چيزى نيست ,در حقيقت معجزه اين است كه كليه عوامل طبيعى از انجامش ناتوان و عاجزباشند. ابوبكر باقلانى در كتاب اعجاز قرآن معتقد است كه : چون قرآن خود راحجت مى داند پس بايد معجزه هم باشد زيرا تا معجزه نباشد حجت نيست . حالا بر ما است كه با نشان دادن چند نمونه از وجوه اعجاز قرآن اين مطالب را اثبات كنيم . مقدمتا بايد دانست در روزى كه پيغمبر اسلام (ص ) اعلام كردكه : ايـن قـرآن از جـانـب خدا است و فرمود: اگر مى گوئيد من اين قرآن را از نزد خود آورده ام و به خـداتـهـمت زده ام شما هم ده سوره و يا يك سوره مثل آن را بياوريد و به خدا نسبت بدهيد اگر راست مى گوئيد. قـطـعا اين تحدى تنها در مقابل اعجاز قرآن در خصوص پيشگوئيها و مطالب علمى آن نبوده بلكه بـايد معتقد شد كه نسبت به مردم صدر اسلام بيشتر در مقابل فصاحت و بلاغت آن بوده است زيرا پيشگوئيهاى قرآن در آن زمان هنوز تحقق پيدانكرده بود تا صحت و سقم آن معلوم شود و مطالب علمى قرآن هم در خور فكر آنهادر آن زمان نبوده است . بـنابراين , مردم عربى كه در آن زمان اظهار عجز در مقابل قرآن كرده اند بخاطرفصاحت و بلاغت قـرآن بـوده و آنـهـا در مقابل اين فصاحت و بلاغت خود را كوچك و ناتوان مى ديدند و به آن ايمان مى آوردند. فصاحت و بلاغت اكـثـر دانشمندان ادبيات عرب معتقدند كه فصاحت صنعتى است مربوط به الفاظ وبلاغت هنرى اسـت مـربـوط به معانى , مركز فصاحت دهان و دندان و زبان است ولى مركز بلاغت عقل و نفس و فكر است . قرآن از جهت فصاحت اگر چه مانند سائر نوشتجات محدود به حروف معينى است ولى فصاحت و تنظيم الفاظ قرآن به حدى اعجازآميز است كه شبلى شميل رهبرمكتب مادى در ضمن قصيده مفصلى كه در عظمت فصاحت و بلاغت و حقايق قرآن گفته و معروف است مى گويد: رب الفصاحه مصطفى الكلمات . قرآن خداى فصاحت و برگزيده ترين كلمات است . عـلامـه سـيـد هـبـه الـدين شهرستانى در كتاب تنزيه تنزيل از علامه شريف مدنى در كتاب انـوارالـربيع تنها براى آيه 44 سوره هود يا ارض ابلعى ماك (تا آخر سوره سى ) نوع از صنايع علم بديع را نقل مى كند و اعجاز فصاحت قرآن را ثابت مى نمايد. دانـشـمند مذكور در كتاب سبع المثانى تنها براى سوره حمد هفتاد مزيت از اسرابلاغت را بيان كرده است . مـرحوم شيخ طوسى در كتاب جمع الجوامع تنها براى سوره كوثر شانزده نكته بديعى را يادآور شده كه براى بشر عادى محال است بتواند در سوره اى با اين همه اختصاراين همه وجوه بلاغت را بگنجاند. و بـالاخـره چون ما در اين جلسه بناى اختصار را داريم و نمى خواهيم مطالبمان كسل كننده باشد شـما را به كتاب مجمع البيان و تفسير تبيان و سائر كتبى كه در تفسيرو فصاحت و بلاغت قرآن چـيـزى نـوشـته اند ارجاع مى دهيم ولى براى نمونه دو آيه ازقرآن را كه يكى مربوط به فصاحت و ديگرى مربوط به بلاغت قرآن مى باشد روى ميز كالبد شكافى علمى و ادبى قرار مى دهيم تا صدق گفتارمان روشن گردد. اول : آيه 6 سوره قصص آنجا كه مى فرمايد: و اوحـيـنا الى ام موسى ان ارضعيه فاذا خفت عليه فالقيه فى اليم و لاتخافى و لاتحزنى انا رادوه اليك وجاعلوه من المرسلين . مـا وحـى كـرديـم به مادر موسى كه به او شير بده و وقتى بر جان او ترسيدى او را به دريا بيانداز نترس ومحزون مشو ما او را به تو بر مى گردانيم و از پيامبرانش قرارمى دهيم . اين آيه با كوتاهى عبارت دو خبر از آينده به مادر حضرت موسى (ع ) داده است . اول آنكه : فرموده موسى را به مادرش بر مى گرداند. دوم آنكه : او را از پيامبران قرارش مى دهد. لـذا بـه مـنـاسبت جفت بودن اين خبرها يازده كلمه و معنى را در اين آيه يك سطرى جفت جفت آورده است . توضيح آنكه در اين آيه دو فعل ماضى , يكى اوحينا و ديگرى خفت و دو فعل امر,يكى ارضعيه و ديگرى القيه دو فعل نهى , يكى لاتخافى و ديگرى لاتحزنى دو وزن اسم فاعل , يكى رادوه و ديـگـرى جاعلوه دو خبر و دو امر و دو وعده و دو فا جواب و دو الى و دو ماده خوف را در يك جا جمع كرده و به اين وسيله فصاحت را به حدنهائى رسانده است . دوم : آيه 21 سوره انبيا آنجا كه مى فرمايد:لو كان فيهما الهه الا اللّه لفسدتا. اگر در زمين و آسمان خدايانى غير ازخداى واحد متعال مى بود زمين و آسمان فاسدمى شد. دانـشـمـنـدان و فلاسفه مى دانند كه قرآن از نظر بلاغت در اين نيم سطر از آيه 21 سوره انبيا چه كرده است . به عبارت واضح , اگر بزرگترين فلاسفه و دانشمندان دنيا بخواهند آنچه قرآن در اين جمله كوتاه بـيان فرموده در چندين صفحه از كتاب با عبارات علمى و فلسفى بيان كنند نمى توانند آن گونه كه با اين آيه با كمال سادگى بيان كرده , انجام دهند. و اگر بخواهيم در توضيح آيه فوق چيزى بنويسيم و شرح دهيم كه چگونه اين آيه شريفه بلاغت را كامل كرده اين جزوه , بسيار مفصل خواهدشد. و بـالاخـره تـقـريبا هزار و چهارصد سال است كه قرآن با آيات تحدى دشمنان خود رابه مبارزه خواسته و آنان را مورد عتاب قرار داده و مى گويد: اگـر مـعـتـقـديـد قرآن را پيامبر (ص ) از نزد خود آورده شما هم مثل او بشريد مانند اين قرآن رابياوريد مسلم نخواهيد توانست , آنجا كه مى فرمايد: قـل لـئن اجـتـمـعـت الانـس و الـجـن عـلـى ان ياءتوا بمثل هذا القران لاياءتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا. ((40)) بـگو اى پيامبر اگر انس و جن جمع شوند و بخواهند مانند قرآن را بياورند نمى توانند . اگر چه تمام آنها پشت به پشت يكديگر بدهند. ايـنـكـه مـحـال اسـت و تمام قرآن براى شما زياداست شما فقط ده سوره مثل سوره هاى قرآن را بياوريد. ام يـقـولـون افـتـريـه قـل فـاتـوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين . ((41)) مـى گـويـنـد افـترا است , بگو ده سوره مثل قرآن را بياوريد و به خدا افترابزنيد و غير خدا هر كه رامى خواهيد به كمك خود بخوانيد اگر راست مى گوئيد. ايـن هـم مـحـال اسـت نـه , ده سوره هم زياد است شما يك سوره مثل سوره هاى قرآن را بياوريد كه حاوى تمام خصوصيات سوره اى از سوره هاى قرآن باشد. ام يـقـولـون افـتـريـه قـل فـاتـوا بـسـوره مـثـلـه و ادعـوا مـن استطعتم من دون اللّه ان كنتم صـادقين . ((42)) مى گويند افترا است بگو شما هم يك سوره مثل قرآن را بياوريد و به خدا افترا بزنيد و هر كسى رامى خواهيد غير خدا به كمك خود دعوت كنيد اگر راست مى گوئيد. اگر يك سوره را هم نمى توانيد با فصاحت و بلاغت قرآن بياوريد آن هم از مثل پيامبر اسلام (ص ) كـه در محيط مناسبى زندگى نمى كرده و درس نخوانده است پس متنبه شويد و بدانيد كه قادر براين عمل نيستيد و هيچگاه نمى توانيد چنين كارى را بكنيد پس از عذاب الهى بترسيد. و ان كـنـتـم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائكم من دون اللّه ان كـنـتـم صـادقـيـن فـان لـم تـفـعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجاره اعدت للكافرين . ((43)) اگـر دربـاره نـزول قـرآن بـر پـيامبر اسلام (ص ) شكى داريد شما هم سوره اى از مثل پيامبر مـانـنـدقـرآن را بـياوريد و شهود خود را غير از خدا دعوت كنيد اگر راست مى گوئيد پس اگر نتوانستيد وهرگز هم نخواهيد توانست پس از آتشى كه شعله هايش از بدنهاى انسان و سنگها است و آماده شده است براى كفار بترسيد. ايـن معنى تحدى قرآن است و به دلائلى عجز و ناتوانى عرب از آوردن مثل قرآن ازنظر فصاحت و بلاغت بوده است زيرا اخبار غيبى و نظرات علمى بعدها درستيش كشف شده است . مـمـكن است سوال شود: آيا ممكن است در اين مدت دشمنان بتوانند چنين عملى را براى از بين بردن نور خاتم انبيا (ص ) انجام دهند و اين كار را نكنند. در جواب مى گوئيم : مسلما خير و بلكه به قول مستر كرنيكوى انگليسى استاددانشكده ادبيات و زبانهاى انگليسى و عربى وقتى اساتيد دانشگاه از او سوال كردندكه درباره فصاحت و بلاغت قرآن چه مى گوئى . گفت : قـرآن را بـرادر كـوچـكـى اسـت , كـه نـهج البلاغه نام دارد آيا براى كسى امكان دارد مانند اين بـرادركـوچـكـتـر را بـيـاورد تـا مـا را مجال بحث از برادر بزرگ يعنى قرآن و امكان آوردن نظير آن باشد. ((44)) آنها علاوه بر آنكه اين عمل را انجام ندادند به عظمت قرآن هم اقرار كردن و به حقايق آن هم ايمان آوردند. دكتر موريس فرانسوى درباره فصاحت قرآن مى گويد: قرآن برترين و با عظمت ترين كتابى است كه دست صنعت ازلى براى بشريت بيرون داده است . و وقـتـى از نظر تاريخ به زمان خلافت بنى اميه يعنى آنهائى كه مى خواستند به هروسيله كه شده اسـلام را نابود كنند دقيق مى شويم مى بينيم جمعى از جيره خواران خود را تحريك كرده و آنها را وادار مـى نـمـودنـد كـه بـا قـرآن مبارزه كنند و به آنها تلقين مى كردند اگر بتوانيد مثل قرآن را بـيـاوريـد, كـار تمام است . زيرا خود قرآن اين راه رابراى ابطال خود پيشنهاد كرده است و آنها هم مكرر به اين انديشه فرو رفته اند ولى هيچگاه كوچكترين موفقيتى نصيبشان نشد. هشام بن حكم مى گويد: چهار نفر از مشاهير و فلاسفه مادى به نام عبدالكريم ابن ابى العوجاع و ابـوشاكر عبدالملك ديصانى و عبداللّه ابن مقفع و عبدالملك البصرى در مكه , درخانه خدا اجـتماع كرده و در مساله حج و پيغمبر اسلام (ص ) و تمسك مسلمانان به شعائر آن و فشارهائى كه مسلمين به قوت ايمان بر خود وارد مى سازند فكرمى كردند تا بالاخره نظر آنها بر اين شد كه در مقام معارضه با قرآن كه اساس اين دين است برآيند و هر يك از آن چهار نفر به عهده بگيرند كه يك قـسـمـت از چهار قسمت قرآن را از بين ببرند و با خود مى گفتند كه وقتى پايه و اساس اسلام كه قرآن است ازبين رفت تمام قوانين دين اسلام موهوم و بى پروپا خواهد گشت . پـس از اين قرارداد از يكديگر جدا شدند تا در سال آينده همين موسم گرد هم آيند واز كرده هاى خـود يـكـديـگـر را مـطـلـع سازند و چون سال بعد موسم حج اجتماع نمودند تعهد خود را از هم خواستند. و از كيفيت كار يكديگر جويا شدند ابن ابى العوجاع معذرت خواست وگفت : چـون من به آيه لو كان فيهما الهه الا اللّه لفسدتا ((45)) برخورد نمودم , بلاغت و عظمت علمى آن به قدرى مرا به دهشت انداخت كه از تعرض به آيات ديگر منصرف گرديدم . ديصانى نيز عذر خواست و گفت : آيه يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون اللّه لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ((46)) مرا متحير ساخته و از كارى كه درنظر داشتم منصرف كرد. عبدالملك گفت : بـلاغـت و فـصـاحت اين آيه فلما استياسوا منه خلصوا نجيا ((47)) مرا مدهوش كرد و نگذاشت كه هدف خود را تعقيب كنم . ابن مقفع گفت : اين آيه يا ارض ابلعى ماك ((48)) مرا نگذاشت كه درباره سائر آيات قرآن فكرى كنم . هشام بن حكم مى گويد: در ايـن موقع امام صادق (ع ) بر آنها مى گذشت و گوئى مى دانست آنها به چه امرى مشغولند و بـر چـه مى انديشند اين آيات را آن حضرت تلاوت فرمود: قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القران لاياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا. ((49)) عدم اختلاف در معانى و الفاظ قرآن و بـاز مـوضوع ديگرى كه به احتمال قوى براى مردم صدر اسلام و سائر مردم ازوجوه اعجاز قرآن بوده و آنها هم مثل سائرين در اين موضوع مشمول تحدى قرآن شده اند در مساله عدم اختلاف در معانى و الفاظ قرآن بوده است . زيـرا يـكـى از دلائل اعـجـاز قرآن كه خود قرآن نيز به آن اشاره فرموده اعجاز او است ازنظر عدم اختلاف در عبارات و معانى قرآن كه در سوره نسا آيه 81 مى فرمايد: افلا يتدبرون القران و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا. آيـا مـردم در قـرآن تـامـل و فـكـر نـمـى كـنند اگر از جانب غير خداوند تدوين شده بود در آن اختلاف زيادى مى ديدند. ترديدى نيست كه تمام قرآن (طبق آيات سوره قدر و آيه دوم و سوم سوره دخان ) درشب قدر نازل شده و چنانكه در آيه 113 سوره طه مى فرمايد: و لاتعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما. عـجله نكن در بيان الفاظ قرآن قبل از آنكه آن ارتباط مخصوص بين تو و خالقت برقرار گردد . و به تو اجازه بيان آيات قرآن داده شود و به تو وحى گردد. و آمـدن جـبـرئيـل براى صدور اجازه بيان آيات از جانب خدا بوده است . اين از نظراعتقاد اسلامى است . ولـى مـا بـراى اثبات اعجاز قرآن و اينكه قرآن مصنوع خود پيامبر اسلام (ص ) نبوده بايد بگوئيم اگـر قرآن ساخته شده خود پيامبراسلام (ص ) مى بود طبعا مى خواست اختلاف زيادى در الفاظ آن پيدا شود زيرا ممكن نيست كه شخصى در ظرف بيست و سه سال هر روز چند جمله از مطالبى را بگويد و خود او در دفترى آن راجمع آورى نكند و در يكجا ننويسد, در عين حال از اول تا به آخر از نظر الفاظ ومعانى هيچ گونه عدم توازن و اختلافى در آن وجود نداشته باشد. اهل دانش و ادب مى دانند كه يك نويسنده و اديب و يا شاعرى كه بيست و سه سال شعر گفته و يا نثر ادبى نوشته , در هر سال كتابى منتشر كرده مسلم اشعار و يا نوشته سال اول او با سالهاى دهم و سال دهم او با سال بيست و سوم كلى فرق دارد. حتى ديده نشده كه حالات نويسنده و شاعر در نوشته و شعرش اثرى نگذاشته باشد, در تاريخ شعرا و حالات آنها زياد به چشم مى خورد كه گاهى شاعرى قصيده اى را مى سازد كه از نظر ارزش ادبى بـه پايه قصيده ديگرش نمى رسد وقتى ازاساتيد ادب , سر اين مطلب را سوال مى كنند مى گويند: شاعر در اينجا ناراحتى روحى داشته و نتوانسته كاملا ذوقش را به كار بياندازد ولى در قصيده ديگر از نظرروحى در نشاط و راحتى كامل بوده است . فـراموش نمى كنم شبى با يكى از نوابغ نويسندگان نشسته بودم و او از اهميت قلم ونويسندگى سـخـن مـى گـفـت و قـسمتى از نوشته هاى ادبى خود را مى خواند ومى گفت : هر وقت من اين مـطالب را مى خوانم در خود احساس غرور عجيبى مى كنم و آنچنان تشويق مى شوم كه حتما بايد چند صفحه از نكات علمى و ادبى رادوباره روى كاغذ بياورم تا آرام بگيرم . در ايـن موقع كه چند سطرى هم از آنچه به فكرش رسيده بود مى نوشت كودكش ازدو پله راهرو منزل سقوط كرد و صداى گريه كودك فكر او را به خود جلب نمودخدمتكارش كودك را از زمين برداشت و گفت : چيزى نشده , بخير گذشت ولى اوديگر رشته افكارش از هم گسيخته بود و از آن وقت تا مدتى هر چه به مغزش فشارآورد حتى نتوانست يك سطر از آن مطالب رابنويسد. مـى گـويـنـد: فـرزدق شاعر معروف زمان عبدالملك مروان شعرى را كه در مدح حضرت امام سـجـاد (ع ) گـفـتـه , در كـمـال فـصـاحت و بلاغت بوده است ((50)) ولى همان شاعر در مدح عـبـدالـمـلـك مـروان شـعـرى گـفـت كه از نظر اهل ادب ارزشى نداشت وقتى علتش را بيان مـى كـنـنـدمـى گـويند: كه مدح امام سجاد (ع ) را روى ايمان و نشاط واقعى گفته ولى اشعار مدح عبدالملك مروان را در اثر اجبار و فشار دستگاه جبار عبدالملك سروده است . بنابر اين وقتى يك شاعر و يا يك نويسنده با آنكه اشعار و نوشته هاى خود را ضبطمى كند و همه را در مقابل ديدگان خود نگه مى دارد در عين حال نمى تواند درحالات مختلف و زمانهاى متفاوت اشـعار و قلم يك نواختى داشته باشد و در همه حال رعايت فصاحت و بلاغت كامل را بنمايد و بلكه هـر مـقـدار ايـن نويسنده و شاعرنبوغ هم بخرج دهد بخصوص اگر مطالب را خودش جمع آورى نكرده باشد براى اوغير ممكن است كه بتواند چنين عملى را انجام دهد. چـگـونـه مـمكن است حضرت محمد مصطفى (ص ) كه خط نمى نويسد مطالب قرآن راخودش جمع نمى كند بيست و سه سال دوران نزول قرآن طول كشيده در حالات مختلف از قبيل جنگها و فشارها, هجوم دشمنان , در ميان غار, در شعب ابيطالب ,در وقت كسالت و مرض , در موقع وفات و سـائر احـوال واقع شده است ولى درالفاظ قرآن هيچ گونه تغييرى ديده نمى شود و بلكه در تمام احوال رعايت فصاحت و بلاغت اعجازآميز قرآن شده است . آيا اين خود دليل بزرگى بر اعجاز قرآن از نظرعدم اختلاف در الفاظ آن نيست . و عـجـيـب تر آنكه در مدت طولانى (زمان نزول قرآن ) و عدم ضبط اين كتاب عظيم بوسيله خود پـيـامـبر اسلام (ص ) و متفرق بودن اجزا قصص قرآن كوچكترين اختلافى در معانى آن نيز ديده نـمـى شود و از ضد و نقيض و عدم توازن و تكرار بى معنى محفوظ بوده است اين خود دليل بارزى است كه قرآن با اين توازن و عدم اختلاف در الفاظ و معانى آن از پيامبر اسلام (ص ) معجزه و غير طبيعى است . اعجاز قرآن از نظر علوم روز بـا آنـكـه مـردم عـرب در زمـان پـيـامـبـر اسلام (ص ) حتى از علوم زمان خود بى بهره بودندو دانشمندان آن زمان نيز در اثر نداشتن وسائل علمى امروز به خرافات عجيبى مبتلا بوده اند. مثلا اعتقاد آنها درباره كره زمين اين بود كه زمين در مركز معينى ايستاده و افلاك هفتگانه گرد او مـى چـرخـنـد و يا زمين غير كروى است و هيچ گونه حركت وضعى وانتقالى ندارد, در چنين شـرائطى اگـر پـيامبر اسلام (ص ) مى خواست قرآن را از جانب خود تدوين كند طبعا بايد طبق آنـچـه در مـيـان مـردم معمولى يا نهايت دانشمندان آن زمان شايع بوده بنويسد نه آنكه مطالبى بـرخـلاف دانشمندان آن روز و موافق علم امروز در كلمات و عبارات قرآن بياورد كه دانشمندان امروز انگشت حيرت به دهان بگيرند. ما در اينجا نمى خواهيم كتابهاى قرآن و اكتشافات جديد يا قرآن از نظر علوم روز و يا علم روز و قـرآن و يا قرآن برفراز اعصار و يا كتاب عذرتقصير به پيشگاه محمد (ص ) و قرآن و دههاكتاب ديگر از اين قبيل رارونويس كنيم زيرا به قول معروف در اين صورت مثنوى هفتاد من كاغذشود. ولـى بـه يـارى پروردگار مى خواهيم چند نمونه از آنچه در بين مردم آن زمان شايع بوده و قرآن برخلاف آنها و طبق علم روز سخن گفته است براى اثبات اعجاز قرآن بيان نمائيم . اول : مساله آهن در روزگارى كه مردم از آهن جز براى شمشير و چاقو و نهايت چند آلت ديگراستفاده نمى كردند. در زمـانـى كـه از نـظـر مردم آهن بيشتر از مواد ديگر مورد استفاده نبود بلكه طلا و نقره از نظر اقتصادى در آن زمان اهميت زيادترى داشت . در عـيـن حال قرآن آنچنان به مساله آهن و استفاده عجيبى كه از آن در اين زمانهامى شود توجه داشـته كه يك سوره به نام حديد آهن در قرآن ديده مى شود و در آيه24 همين سوره مى گويد: و انـزلـنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس و ما آهن را كه در آن صلابت و محكمى شديد و منافعى براى مردمان در آن است نازل نموديم . دانشمند معروف آقاى نوفل در كتاب القرآن و العلم الحديث مى گويد: تـا قـرن هيجدهم يعنى دوازده قرن پس از نزول قرآن هنوز كارهاى فلزى در نهايت ضعف بود و نه تنها ارزش آن شناخته نشده بود بلكه اساسا مهم و قابل توجه تلقى نمى شد تا آنكه ناگهان چشم دنـيـا به آهن دوخته شد و رقابت عجيبى در ميان دانشمندان براى استخراج و استفاده بهتر از آن بـوجـود آمـد تـاآنجا كه به اين دو قرن دوران نهضت و پيشرفت و عصر فلز اطلاق شده و دنيا حقا مـنـافع آن راآنچنانكه بايد دريافته و صدق يكى ديگر از حقايق قرآن , نقاب از صورت به يكسو زده است , امروزمنافع آهن آنچنان براى مردم دنيا روشن شده كه احتياج به توضيح ندارد. و قـرآن تقريبا در هزار و چهارصد سال قبل برخلاف نظريه مردم آن روز و موافق علم امروز سخن در اهميت آهن گفته و از اين راه اعجاز خود را اثبات كرده است . دوم : مساله حركت زمين در روزگارى كه نظريه بطلميوس ((51)) به عنوان بهترين فرضيه در موضوع افلاك شناخته شده بود. در زمانى كه جز سكون زمين و حركت افلاك به دور آن چيز ديگرى براى افراد بشرمفهوم نداشت .
|