بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

مكافات خيانت ناجوانمردانه  

وه چه مجلس خوبى . چه مجمع مفيد، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص بهگرد (انس بن مالك ) آمده و از محضر وى كه مدتها از محضررسول خدا صلى اللّه عليه وآله معارف اسلامى را مى آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردانبازگو مى كرد.
ولى روزى برخلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد بااينكه (انس ) مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كهناگزير از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد وگفت : (اين لكه هاى سفيدى كه در صورت شماست از چيست ؟ گويا اينها نشانه بيمارىبرص (79) است با اينكه به گفته پدرم ،رسول خدا صلى اللّه عليه وآله فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام(80) مبتلا نمى كند چه شد با اينكه شما از اصحابرسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستى ، مبتلا به اين بيمارى مى باشى ؟!)
وقتى كه انس اين سؤ ال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرورفت ، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت : (اين بيمارى بر اثر دعاى بنده صالح خدااميرالمؤمنين على عليه السلام است !)
شاگردان تا اين سخن را از انس شنيدند نسبت به او بى علاقه شدند و آن ارادت سابقبه عداوت و دشمنى تبديل شده ، اطرافش را گرفتند و گفتند بايد حتما ماجراى اين دعارا بگويى وگرنه از تو دست برنمى داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گرديم .
سلام اصحاب كهف
انس همواره طفره مى رفت ، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت واصرار آنان راهى جز بيان آن نداشت از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت : روزى درمحضر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بودم ، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راهدور نزد آن جناب به عنوان هديه آوره بودند پيامبر صلى اللّه عليه وآله به من فرمود:تا ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش ‍ بيارم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامرده نشستيم ، حضرت على عليهالسلام هم در آنجا بود، رسول خدا صلى اللّه عليه وآله به على عليه السلام فرمود:به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليه السلام بهباد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده ، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هواسير مى كنيم ، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمىداند، حضرت على عليه السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه برزمينقرار گرفتيم ، آن حضرت فرمود: آيا مى دانيد اينجا كجاست ؟ گفتيم : خدا ورسول او و وصى رسول او شما بهتر مى دانيد.
فرمود: اينجا غار اصحاب كهف است اى اصحابرسول خدا سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيباول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من وعبدالرحمن سلام كرديم و گفتم من انس نوكر در خانهرسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ، جوابى نشنيديم .
در آخر حضرت على عليه السلام بر آنان سلام كرد بيدرنگ ندايى شنيديم كه جوابسلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف ! چرا جواب سلام اصحابپيامبر صلى اللّه عليه وآله را نداديد؟ گفتند: (اى خليفهرسول خدا! ما جوانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ايم ، خداوند ما را هدايت فرمودهاست ، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى را بدهيم ، مگر آنكه پيامبر ياوصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله هستيد.)
حضرت على عليه السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتيم :آرى ، فرمود: در جاى خود قرار بگيريد، روى فرش قرار گرفتيم ، به باد فرمان داد،در فضاى بيكران سير كرديم ، هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بياور، درزمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آنجا هيچگونه مخلوق و آب و گياه نبود.گفتيم اى اميرمؤمنان هنگام نماز است ، براى وضو آب نيست ، آن جناب پاى مبارك خود رابر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم ، فرمود: اگر شتاب نمىكرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد، سپس ‍ نماز را خوانديم و تا نصف شبدر آنجا بوديم ، حضرت على عليه السلام همچنانمشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار بگيريد، تا به نمازصبح پيامبر برسيم به باد فرمود حركت كن ، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبرهستيم ، نماز را با پيامبر صلى اللّه عليه وآله خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به منكرد و فرمود: (اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان مى كنيد) عرض كردمشما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كهگويى همراه ما بوده است .
انس كه با اين گفتار خود، شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسرگوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى شنيدند، و فراز ونشيبهاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مى ديدند، به اينجا كه رسيد احساساتپرشور آنها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيارسودمندى كه هميشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجراآموختند. انس گفت : (... شاگردان من ! پيامبر رو به من كرد و گفت اى انس روزى خواهد آمدكه عليه السلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد آيا درآن وقت شهادت خواهى داد؟!)
گفتم : البته و صد البته !
اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت آورش ‍ همواره در ياد من بود، تا اينكهماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى اللّه عليه وآله و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوعخلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى حضرت على عليه السلام مردمرا به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على در حضورابوبكر و مردم رو به من كرد و گفت : (اى انس ديدنى هاى خود را راجع به آن فرش وسير كردن و سلام اصحاب كهف و سفاش پيامبر صلى اللّه عليه وآله بگو.)
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم ، دنياى من وخيم مى شد وبه شخصيت ظاهريم لطمه مى خورد.)
گفتم : بر اثر پيرى ، حافظه ام را از دست داده ام و آن واقعه را فراموش ‍ كرده ام ،فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى ،چگونه وصيت پيامبر را از ياد برده اى ؟!
آنگاه (على عليه السلام كه مى دانست انس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خوداين خيانت ناجوان مردانه را كرد و پا روى وجدان خرد خود گذاشت ، طاقتش طاق شد) بادلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: (خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهرهاين شخص ‍ ظاهر كن ! (تا مارك خيانتش در چهره اش باشد) ديده گانش را نابينا كن ، و دردشكم بر او مسلط فرما.)
از آن مجلس كه بيرون آمدم تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم ، اين بود قصه من وداستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد، گويند تا پايان عمر اين سهبيمارى از وجود (انس ) برطرف نشد (81).


نامه پدرى به پسرش  

ابوقحانه پدر ابوبكر در طائف سرگرم كارهاى شخصى خود بود، روزى قاصدى راديد كه نامه اى از سوى فرزندش ابوبكر برايش آوره ، نامه را باز كرد ديد چنيننوشته است :
(از طرف خليفه رسول خدا به سوى ابوقحافه ، امام بعد: مردم مرا به عنوان خليفهرسول خدا صلى اللّه عليه وآله برگزيده اند و به اين امر راضى شده اند امروز منجانشين پيامبر صلى اللّه عليه وآله هستم ، چنانچه نزد ما بيايى و مرا به اين منصببپذيرى ، نيكوكارى كرده اى .)
ابوقحافه كه فرزندش را به نيكويى مى شناخت و از طرفى از شخصيت و لياقتحضرت على عليه السلام هم آشنايى كامل داشت ، به قاصد گفت : چه باعث شد كه على ازاين مقام بركنار گرديد؟
قاصد: كمى سن على عليه السلام و سابقه كشتار او در قريش او را بر كنار ساخت .
ابوقحافه : اگر در امر خلافت افزايش سن وسال معتبر باشد، سال من از ابوبكر بيشتر است پس چرا مرا خليفه نكردند؟ انصاف ايناست كه در حق على عليه السلام ظلم نمودند، چه آنكه بارهارسول خدا صلى اللّه عليه وآله ما را به بيعت با على عليه السلام ماءمور گردانيد.
آرى مطلب به قدرى واضح و روشن است كه حتى ابوقحافه نمى تواند باور كند كهچرا حضرت على عليه السلام بركنار شد، مگر مى شود آفتاب عالمتاب را انكار كرد؟مگر مى توان حق كشى هاى و ستمهاى بازيگران دنيا پرست را ناديده انگاشت ، باز همشكرش باقى است كه پدرى بر ضد پسرش حق را بگويد. حالا پاسخ نامه پدر را بهپسر خود خوب بخوانيد و نيك در اطراف گفته هايش بينديشيد تا از اين رهگذر نيز بهپشت پرده هاى كتمان دست يابيد:
ابوقحافه در پاسخ فرزندش ابوبكر چنين نوشت :
(نامه اى كه فرستاده بودى رسيد، ولى نامه تو را بسان نامه كم عقلى يافتم ، چهآنكه بعضى از گفته هايت بر خلاف گفته هاى ديگر در آن نامه مى باشد، يكبار مىگويى من خليفه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ، بار ديگر مى گويى مرا مردمبه خلافت پذيرفتند اين مطلب جز غلط اندازى و اشتباهكارى چيزى نيست (زيرا خليفه خدارا بايد خدا و رسولش تعيين كنند نه مردم )
پسرم ! در امرى وارد مشو كه بيرون شدن از آن سخت و دشوار باشد، سرانجام اينكار بىفرجامى و پشيمانى است و تو را در روز حشر هدف ملامت و سرزنش قرار دهند، براى هرامرى ورود و خروج هست ، هر سرازيرى سربالايى دارد، تو به خوبى مى دانى كه لايقتر و شايسته تر از تو در خلافت كيست ؟ چنان باش كه گويا خدا را مى بينى ، مواظبباش ‍ نافرمانى از خداوند نكنى (و لا تدعن صاحبها فان تركها اليوم اخف عليك و اسلملك ؛ صاحب خلافت را از حقش بركنار مكن ، امروز ترك اين منصب براى و آسان و سالمتراست ، خود را به دشوارى و سيه روزى ميفكن (82).


چگونگى شهادت قنبر به دست حجاج  

وقتى كه عبدالملك ، پنجمين خليفه اموى ، در سال 65 هجرى به خلافت نشست ، حجاج بنيوسف ثقفى را حاكم و فرماندار عراق كرد.
حجاج از افراد پليد و بسيار خون آشام روزگار است كه هركس مى خواهد براى طغيان وظلم و خونخوارى و جنايت مثلى بزند، حجاج رامثال مى زند، حجاج از نظر خباثت و روحيه چون چنگيزمغول و هيتلر بود.
او بيست سال در عراق فرمانروايى كرد، در اين مدت ستمگرى و خونريزى را از حدگذراند و به قدرى نسبت به على عليه السلام دشمن بود و در اين مورد حساسيت داشت كهاسم شيعه بودن يا اندكى محبت به على داشتن كافى بود براى او كه مجوزقتل باشد، بسيارى از محبان و مواليان على را با سخت ترين وضع ، بهقتل رساند.
پس از كشتن افرادى مانند كميل بن زياد، روزى به اطرافيانش گفت : (بسيار مايلم كهبه يكى از دوستان على عليه السلام دست يابم و گردنش ‍ را بزنم )
اطرافيان گفتند: ما كسى جز قنبر را سراغ نداريم ، او همواره با على عليه السلام بود،و اكنون نيز در صف دوستان او است .
حجاج گروهى را براى دستگيرى قنبر فرستاد، آنها رفتند و قنبر را دستگير كرده و نزدحجاج آوردند، او به قنبر گفت : تو قنبر هستى ؟ فرمود: آرى ، گفت : كنيه تو (ابوهمدان) است ؟ فرمود: آرى گفت : تو بنده على هستى ؟! فرمود من بنده خدا هستم ولى عليهالسلام ولى نعمت من است .
حجاج : اى قنبر از دين و مرام على بيزارى جوى تا در امان باشى !
قنبر: اگر دين على عليه السلام شايسته بيزارى است ، تو بهتر از دين على براى منپيدا كن تا از دين على عليه السلام بيزارى جويم .
حجاج : اينكه از دين على عليه السلام بيزارى نمى جويى ،قتل تو واجب است ، هر نوع كشتن را خودت اختيار مى كنى ، بگو تا آن رقم تو را بكشم .
قنبر: هر طور كه مرا به قتلبرسانى ، همانطور، تو را به قتل خواهم رساند ولى مولاى من على عليه السلام به منخبر داده كه در راه محبت او، چون گوسفند مرا ذبح مى كنند.
حجاج : على عليه السلام براى تو نوع كشتن خوبى خبر داده است ، همانطور تو را خواهمكشت . جلادان به فرمان حجاج ، سر از گردن قنبر جدا كردند. (83)
ماجراى ملاقات قنبر با حجاج را به گونه ديگرى نيزنقل كرده اند، و آن اينكه : پس از آنكه قنبر در برابر حجاج قرار گرفت : حجاج به اوگفت : در خدمت على عليه السلام چه مى كردى ؟ فرمود: از خدماتم اين بود كه آب وضوىعلى عليه السلام را حاضر مى كردم ، پرسيد على عليه السلام پس ‍ از آنكه از وضوفارغ مى شد چه مى گفت ؟ فرمود: آن حضرت در اين موقع اين آيه را تلاوت مى فرمود:
(فلما نسوا ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتّى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهمبغتة فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمدلله رب العالمين ؛ وقتى كهپيروان شيطان تمام تذكرات ما را فراموش ‍ مى كردند، درهاى هر چيزى را به روى آنانگشوديم ، چون به آنچه به آنها رسيد شادمان شدند، ناگهان آنان را گرفتيم ،اميدشان قطع گرديد، و دنباله ستم ستمگران بريده شد، حمد و سپاس مخصوص خداىجهانيان است .) (انعام : 44 و 45)
حجاج گفت گمان مى كنم اين آيه را بر ما تاءويل مى كرد و منظورش از مظنون آيه مابوديم .
قنبر با كمال صراحت و بردبارى گفت : آرى ، آرى
حجاج گفت : چه خواهى كرد اگر سر تو از بدن جدا سازم ؟!
قنبر در پاسخ گفت : (اذا اسعد و تشقى ؛ در اين صورت من سعادتمند و تو بدبختخواهى شد.)
من خاك درش به ديده خواهم رفت اى خصم بگوى هر چه خواهى گفتن
در اين هنگام جلادان گردن قنبر را زدند و او را به شهادت رساندند (84) او كه در حدود65 سال از عمر پر افتخارش گذشته بود سرانجام چنين شهد شهادت نوشيد.


مناعت طبع و بلند نظرى  

او با طمطراق و غرور عجيبى به سوى قصر خود مى رفت و به خاطر قدرت و تسلط خودبر مردم ، در ميان انواع خوشگذرانى ها سرمست و بى خبر بود و گروهىغافل و خائن دور او را گرفته بودند و نان جان نثارى و خاكسپارى او را مى خوردند، باكمال تجليل و شكوه سر و صدا مى رفت تا در قصر خود در آغوش كنيزان خوش سيمابيارمد، و از پرده دل براى بيچارگى مردم قاه قاه بخندد!
بهلول كه بيان قاطع و صريح داشت و از گونه خودكامگى ها فوق العاده متنفر بود،بى آنكه براى هارون القابى رديف فرياد برآورد: هارون ! هارون !
هارون ؛ از شنيده اين صدا، وه ! اين چه كسى بود كه مرا به اسم كوچك خواند و بىادبانه مرا طلبيد!
- قربان ! بهلول ديوانه بود!
- او را همين لحظه احضار كنيد.
به دستور خليفه بهلول را پيش او آوردند.
- اى بهلول ! مرا مى شناسى ، مى دانى من كى هستم ؟
- تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق زمين ، به كسى ستم شود و تو در مغرب زمينباشى در روز قيامت مسؤ ول تو هستى !
اين گفتار آتشين از قلب پاك و سوزان و آتش افروزبهلول ، هارون را دگرگون ساخت ، بى اختيار اشك ريخت و پرسيد اىبهلول روش و حال مرا چگونه مى بينى ؟
بهلول : روش و كردار خود را قرآن مجيد بسنج ، آن كتاب آسمانى مى گويد: (نيكوكاراناز نعمتهاى بهشتى برخوردارند ولى بدكاران گرفتار عذاب دوزخ هستند (85).)چنانچه كردار تو نيك است سرانجام تو با فرجام است و گرنه عاقبت بى فرجامى دارى.
هارون : اين همه اعمال نيك ما در كجاست ؟
بهلول : خداوند كردار پرهيزكاران را مى پذيرد (86).
هارون : پس رحمت گسترده خداوند در كجاست و چه مى شود؟
بهلول : رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است وشامل حال آنها است (87).
هارون : پس خويشاوندى ما بر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در كجاست و چه مى شود؟
بهلول : در روز رستاخيز قيامت ، از عمل مى پرسند، نه از نسب و بستگان و خويشاوندان(88).
هارون : پس شفاعت پبامبر صلى اللّه عليه و آله در كجاست ؟
بهلول : شفاعت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بستگى به اذن و رضايت خداونددارد(89).
هارون : اى بهلول ! آيا تو حاجتى دارى ؟
بهلول : حاجت من اين است كه : مرا بيامرزى و اهل بهشت گردانى .
هارون : برآوردن چنين حاجتى از دست من خارج است ولى شنيده ام كه قرض و بدهكارى دارى، خواستم بدهكارى ترا ادا كنم .
بهلول : اى هارون ! قرض و بدهكارى ، بدهكارى را ادا نمى كند، اگر راست مى گويىاموال مردم را به صاحبانشان رد كن !
هارون : آيا مى خواهى همه روزه دستور دهم تا هزينه زندگى هر روز تو را تا پايانعمر به تو بدهند؟!
بهلول : اى هارون ! من و تو، هر دو بنده خدا هستيم ، مولى و صاحب ما خدا است ، آن خدايىكه تو را ياد مى كند و معاش تو را تاءمين مى نمايد، مرا فراموش نمى كند به من نيزروزى مى دهد (90)


سلطه عجيب آمريكا بر ايران در زمان شاه  

در رژيم محمد رضا پهلوى به قدرى آمريكا بر ايران مسلط بود كه سرنوشت ايران راتعيين مى كرد، تا آنجا كه كار مهمى بدون اجازه مستشاران آمريكا صورت نمى گرفت بهعنوان نمونه :
يكى از محترمين مى گفت : در بررسى پرونده اى اين مطلب بود: در عصر سلطنت محمدرضا پهلوى قرار بود چند واحد ساختمان براى گروه معينى ساخته شود، ساختمانهاساخته شد و آماده گرديد، دولت به اين فكر افتاد تا آن ساختمانها را به گروه ديگرىكه لازمتر مى دانست داده شود، و از او اجازه گرفت ، پس از مذاكره با شاه ، شاه در پاسخگفت : (بايد مسئله با سفير آمريكا مطرح شود، اگر او اجازه داد و موافقت كرد، اين كار راانجام دهيد.)
سيه روزى و ذلت را ببين تا چه اندازه ؟!
با سفير آمريكا مذاكره مى شود، او هم با كمال بى اعتنايى مى گويد: (مانعى ندارد)موافقت او را به شاه گزارش مى دهند، آنگاه شاه به دولت مى گويد: اقدام كنيد مانعىندارد (91)
اسارت و وابستگى ايران و ايرانى به اينجا رسيده بود، به بركت انقلاب اسلامى ، باسيلى و لگد آمريكاييها را بيرون كردند، و عزت از دست يافته را باز يافتند.


نمونه اى از قاطعيت امام خمينى  

در مدت امام خمينى (ره ) در پاريس افراد زيادى براى ديدار امام از ايران به پاريسرفتند، از جمله آنها مرحوم شهيد مطهرى بود، خطيب توانا آقاى فلسفى (دامت بركاته ) مىنويسد: پس از بازگشت آقاى مطهرى از پاريس به تهران ، به ديدنش رفتم ، آن هم دروقتى كه كسى نبود اول شب بود، در ضمن گفتگو، گفت : (آقا من مبهوت هستم .)
گفتم : چرا!
گفت : تصميمى كه امام گرفته با آن همه نظامى هاى تا دندان مسلح ، با آن همه حمايتهاى آمريكا و انگليس و فرانسه از شاه ، به راستى نتيجه چه خواهد شد؟
آيا واقعا تصميم براى ما موجب موفقيت است ؟ به امام گفتم : (آقا! خطر خيلى مهم است ،خودتان را چطور مى بينيد؟)
امام فرمود: (على التحقيق پيروزيم !)...
از هر درى كه من وارد شدم ، همچنان با قاطعيت مى فرمود: (قطعا پيروزيم .)
پرسيدم : آيا به محضر امام عصر (عج ) شرفياب شده ايد، و او اين خبر را داده است ؟ امامنفى و اثبات نكرد و فرمود: قطعا پيروزيم ، گفتم : آيا الهامى به شما شده است ؟
گفت : قطعا پيروزيم ، اعتنا به اين همه تانك و توپ و نظامى و غيره نكنيد.
شهيد مطهرى با حال بهت زده اين گفتار را مى گفت . آرى امام خمينى يك چنين انسانى بود،با اطمينان و با قوت صحبت مى كرد، و پيروز شد.


آموزگار انقلابى و شهادت قهرمانانه او 

در ميان طاغوتهاى خاندان عباسى ، ديكتاتورترين آنها(متوكل ) دهمين طاغوت اين خاندان بود، استبداد و غرور او در حدى بود، كه مخالفان او حقنفس كشيدن نداشتند، او مردان و زنان آزاده را با شديدترين شكنجه ها به شهادت مىرساند، آن چنان رعب و وحشت ايجاد كرده بود، كه همه مى دانستند، مخالفت با او مساوى باشكنجه و زندانهاى تاريك و طولانى و سرانجام خداحافظى با دنيا است .
اين ديكتاتور بى رحم ، گاهى دستور مى داد، خمره اى را پر از عقرب كرده ، سر آن رابپوشانند، آن را به زندان برده ، سرش را باز كنند، تا عقربها از ميان آن بيرون آمدهبه جان زندانيان بيفتد، كه هر انسانى با شنيدن اين حادثه مو از بدنش راست مى شود.
تنورى درست كرده بود، در ميان آن ميخهاى درشت آهنى كوبيده بودند، در آن تنور، باهيزم زيتون آتش بر مى افروخت ، گاهى چهل روز، آزادگان را در ميان آن عذاب مى داد تاكشته شوند.
اين ديكتاتور مستضعف كش ، به خصوص با آل على عليه السلام دشمنى و عناد زياد داشت، زيرا منسوبين به على عليه السلام و شاگردان على هموراه براى نجات مستضعفان ازشر و وجود پليد او برمى خاستند، و بر ضد او پيكار مى كردند، از اينرو نام شيعهبودن براى او دليل اصلى براى محكوميت بود.
او از نام حسين عليه السلام مى ترسيد، هموراه براى فراموش شدن حسين عليه السلام مىكوشيد و به خوبى مى دانست تا نام حسين عليه السلام در ميان باشد، صاعقه شرر باربر خرمن زندگى پليد او خواهد شد، از اين رو قبر حسين را خراب كرد، زمين قبر را بازمينهاى مجاورش يكسان نمود، تا قبر حسين عليه السلام نيز ناپديد گردد، و ماءمورانجاسوسش در اطراف نظارت مى كردند، تا كسى به زيارت قبر امام حسين عليه السلامنرود، چه قدر از افراد را به جرم زيارت قبر امام حسين عليه السلام كشتند، و حتىپستانهاى زنى را در حالى كه زنده بود از بدنش جدا ساختند، تا ديگر هيچكس قصدزيارت قبر امام حسين عليه السلام را در سر نپروراند.
چرا او در مورد حسين عليه السلام آنقدر حساسيت داشت ، زيرا نام حسين عليه السلامالگوى آزادگان بود، خون حسين عليه السلام ، عاملى مداوم و جوشان براى سركوبىطاغوتها بود و شيوه حسين عليه السلام يورشى فراموش نشدنى براى نجات مستضعفانو به خاك ماليدن پوزه مستكبران بود، آن چنان در اين موضوع حساس بود كه درخت سدرىرا كه نشانه شناختن قبر حسين عليه السلام بود، به دستورش قطع كردند.
اين خبر به يكى از حديث دانان رسيد، گفت : (شگفتا در معنى حديثى مانده بودم نمىفهميدم منظور چيست ولى امروز فهميدم و آن حديث اين است كهنقل شده پيامبر صلى اللّه عليه و آله سه بار فرمود: (لعن اللّه قاطع السدرة ؛ خدالعنت كند قطع كننده درخت سدر را.)
آرى متوكل طاغوتى بود كه سالها قبل از تولدش ، به زبان پيامبر صلى اللّه عليه وآله لعنت شده بود، اين است بينش راستين اسلام ، كه همه طاغوتيان تاريخ ، مورد لعن وتنفر خدا و اسلامند، و بايد اين ملعون شده هاى ناپاك را سر به نيست كرد، تا مستضعفانو محرومان نجات يابند، و به حق خود برسند.
متوكل كه همچون ساير طاغوتيان همه چيز استثنايى بود، روزى با مشاوران سياسى خود،درباره آموزش دو نور چشمى اش مؤ يّد و معتز به گفتگو نشست ، گفتند آموزگارى را كهاز هر جهت استاد و باهوش باشد براى درس دادن فرزندانم معرفى كنيد، تا مؤ يّد و معتزتحت آموزش او خيلى سريع پيشرفت كنند.
مشاوران گفتند ما شخصى سراغ داريم كه به تمام معنى آموزگار خوبى است ، در همهعلوم آموزشى دست دارد، و در بيان شيرين و خط زيبا و هوش سرشار و ذوق لطيف اوحرفى نيست ، فقط يك عيب دارد.
متوكل : آن عيب چيست ؟
مشاوران : عيب بزرگى است و ان اينكه او شيعه است در خط على عليه السلام وآل على قدم برمى دارد، و مى دانيد چنين فردى خطرناك است ، نمى توان او را به دستگاهداد... نامش (يعقوب ) است كه (ابن سكيت ) هم خوانده مى شود.
متوكل سر به پايين انداخت ، و سر بلند كرد و گفت :
خبر آنگونه كه شما فكر مى كنيد نيست ، چه كسى در برابر من مى تواند مخالفت كند، ويا سخنى بر ضدم بگويد، نه هيچكس نفس نمى تواند بكشد، از آن جهت خاطر جمعباشيد، از او دعوت كنيد، تا فرزندان مرا درس بدهد.
رسما از يعقوب دعوت شد، او در فكر فرو رفت ، چه كند اگر اين دعوت را نپذيرد، او راخواهند كشت ، اين چنين دردى دوا نمى كند، با خود گفت : اين دعوت را مى پذيرم تا شايدبا آموزش صحيح اسلامى خدمتى كرده باشم ، چاره اى نيست .
او به اجبار دستگاه جبار متوكل ، مدتى آموزگار بچه هاى او شد، رفت و آمد مى كرد، اماهيچگاه حاشيه نشين متوكل نشد، چاپلوسى نكرد، به درس خود همچنان ادامه مى داد، و ديگردر هيچ كارى شركت نمى كرد.
تا روزى فرا رسيد كه آن روز براى طاغوتيان روز جشن و سرود بود، چرا كه روزتولد متوكل بود، مجالس به ظاهر پر شكوهى ازمال ملت ضعيف بر پا كرده بود، شكم پرستان بى هدف ، با شعر و نثر،متوكل را مى ستودند تا جايزه بگيرند.
در اين ميان حقوق بگيران خصوصى بيشتر دست و پا مى كردند، تا رزنان وطبل كوبان و بندگان زر و زور، به طور مصنوعى به اين جشن رونق مى دادند، وزيرانفرمايشى با سر دادن اعليحضرتا اعليحضرتا بهمتوكل تبريك مى گفتند.
آن روز متوكل را آنقدر مدح كردند كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، گويا به عرشرفته است ، قهقه او و بلى قربان گوها، مجلس را پر كرده ، صداى ليوانهاى شراببه گوش مى رسد، و رقص زيبارويان ، مجلسيان را به خود جلب كرده است .
آموزگار بچه هاى متوكل طبق معمول براى درس دادن ، بايد سركلاس ‍ حاضر شود، وگرنه به او ظنين خواهند شد. او دور از صحنه ، براى آموزش ، از خانه بيرون آمد.
آنقدر از دستگاه متوكل متنفر بود كه به هميندليل نمى توانست كه آن روز، روز جشن تولدمتوكل است .
وقتى كه وارد مجلس شد، مجلس را بر خلاف روزهاىقبل ديد، فهميد كه كلاسى و درسى در كار نيست ، سر به پايين افكنده و در گوشه اىنشست ، راه گريزى جز اين نداشت ، او مى شنيد و مى ديد كه چگونه رو به صفتان و بلىقربان بگوها و شكمخواران بزدل ، متوكل را تعريف مى كنند وپول مى گيرند، مجلس همچنان ادامه داشت .
تا اينكه در مجلس ، چشم متوكل به يعقوب افتاد، به او مات شد، اما ديد كه از قيافه اشپيداست كه مجلس ناراضى است به راستى چه فكر مى كند، آخر او شيعه است ، شيعه كهاز ستايش طاغوت خوشحال نمى شود...
متوكل در خود فرو رفته بود و درباره يعقوب فكر مى كرد، تا اينكه با خود گفت اينمجلسيان كه آن همه شادند و سرور شادى سر داده اند، همه بندگان من هستند، مهم نيست ،مهم اينست كه يعقوب آموزگار فهميده و محترم از من تعريف كند و به من تبريك بگويد، اماچه كنم كه زبان اين شخص هم همچون طوطيان مجلس باز شود، خوبست سؤ الى كه به اومربوط مى شود مطرح كنم تا او نيز به جمع مجلسيان بپيوندد.
دنبال اين فكر صدا زد:
(يعقوب اى ابن سكيت ، آموزگار خوب نور چشمى هايم ! چرا ساكت هستى ؟ بگو بدانم آيامؤ يّد و معتز اين دو فرزندم كه مدتى است زير دست تو درس مى خوانند بهتر است يا حسنو حسين فرزندان على عليه السلام ؟)
يعقوب ديد تا حال هر چه سكوت كرده بس است ،حال ديگر كارد به استخوان رسيده ، ديگر بايد هر چه فرياد داشت بر سر آن ديكتاتورمست كشيد، تا قلبش را لرزانيد، و در نتيجه قلب مستضعفان تاريخ را شاد كرد.
فرياد زد: اين چه سؤ الى است از من مى كنى ؟ قنبر غلام على عليه السلام نزد من بهتر ازپسران تو هستند، حسن و حسين را با ديگران مقايسه نكن ، آنگاه تا آنجا كه مهلت داشت ،درباره اين شخصيت حسن و حسين عليهما السلام سخن گفت ولى نگذاشتند سخنش ادامه يابد.
اين فرياد، اين يورش ، اين غرش قهرمانانه از يك آموزگار انقلابى شيعه ، چون پتكىمحكم بود كه بر سر متوكل مى خورد، اگر متوكل را به عرش ‍ برده بودند، فرياد اينآموزگار دلاور او را به چاه مذلت و خاك سياه نشاند. و چون صاعقه اى خرمن هستى او رابه خاكستر تبديل ساخت .
ولى اين فرياد به قيمت عزيز جانش تمام شد،متوكل چون پلنگ زخم خورده فرياد زد: (نگذاريد فرار كند، زبانش را در همين مجلس ازپشت سرش بيرون كشيد.)
اين زبان سرخ برايم گران تمام شد، اين فرياد رعد آسا بود، زبان و فريادويرانگر بود، بايد بريده شود و از دهان خارج گردد آن هم از پشت سرش ، تا ديگركسى اين گونه بر سرم فرياد نكشد، و روزگار مرا تيره و تار كند.
اى واى اين چه فرياد شرر بار بود، لرزاند و سوزانيد و خاكستر كرد، آرى فريادىبود كه روى مستضعفان تاريخ را سفيد كرد، و طاغوتيان را به خاك سياه نشاند.
دژخيمان ، يعقوب را گرفتند، به زمين خواباندند، پشت سرش را سوراخ كرده ، زبانشرا از پشت سرش بيرون كشيدند، و آنچنانش كردند كه شناخته نمى شد (92).
هر چند او را به خاطر سكوت اخلاقى پر معنايش (ابن سكيت ) مى خواندند، ولى اينفرياد، آخرين سكوتهايش را جبران كرد، و همه قهقهه ها و نعره هاى پليدمتوكل را نابود نمود، و اين درس را آموخت كه بين ما و رژيم طاغوتيان تنها خون حكم مىكند.


هلاكت طاغوتى جبار به دست پسرش  

متوكل دهمين طاغوت عباسى ، دشمن ترين جباران تاريخ نسبت بهآل محمد (رص ) بود، گستاخى او به آل على عليه السلام و نام مبارك على از حد گذشت ،او همچنان با كمال غرور به ظلم و طغيان خود ادامه مى داد.
آنانكه عقلشان در چشمشان بود، فكر مى كردند، كهمتوكل كاملا بر اوضاع مسلط است ، و حركتهاى ضد او، ثمر بخش نخواهد بود، ولىهوشمندان به خوبى درك مى كردند كه جنبش مستضعفان اوج خواهد گرفت ، و اين خونهاىپاك از جوشش نخواهد افتاد و به مرگ حاكمان زر و زور خواهد انجاميد.متوكل همچنان به ديكتاتورى خود ادامه مى داد، ولى از هيچكس چونآل على عليه السلام و شيعيان على واهمه نداشت ، از اين رو تا مى توانست آنها را تحتفشار قرار مى داد و به بدى ياد مى كرد، تا آنجا كه روزى مجلس عيش خود، به دلقكخود گفت : (صحنه تاءتر خود را در مورد جنگ على عليه السلام قرار داده و در آن بازى ،على را مسخره كن .) دلقك به صحنه آمد، متكايى روى شكمش ‍ در زير لباس خود قرارداده و شمشير به دست ، به عنوان اينكه على عليه السلام به صحنه جنگ آمده ،جسارتهاى فراوان كرد، مجلسيان و متوكل هم قهقهه سر مى دادند، منتصر پسرمتوكل كه در كارها بسيار قاطع و چابك بود، كاسه تحملش لبريز گشت و از اين همهجسارت ، ناراحت شد، به پدرش سخت اعتراض كرد،متوكل با فحاشى و سخنان ركيك پسر را به باد استهزاء گرفت ، و در حضور مجلسيانآبروى فرزند جوانش را ريخت (93).
منتصر ديگر طاقت نياورد، هر چند مى دانست كه كشتن پدر گرچه طاغوت باشد، شايدصحيح نيست ، اما هيچ چيزى نمى توانست او را از تصميم خود منصرف سازد.
در خفا چند نفر از غلامان دربار را ديد، آنها را با خود همراه كرد، تا روزى وارد بر كاخپدر شد، حاشيه نشينان را از كاخ بيرون نمود، نخست وزير فتح بن خاقان نزدمتوكل ماند، در اين هنگام با فرمان منتصر، شمشير به دستان ريختند ومتوكل و نخست وزيرش را قطعه قطعه نمودند و به خاك هلاكت افكندند.
آرى به اين ترتيب متوكل به دست پسرش ، به مكافات عملش رسيد و افسانه شكستناپذيريش درهم ريخت ، و كوردلان نيز فهميدند، كه گاهى خداوند مستكبران را به دستفرزندانشان سر به نيست خواهد كرد (94).


فتواى انقلابى امام خمينى در 21 بهمن 57 

خطيب توانا آقاى فلسفى ، واعظ مشهور مى نويسد: امام تازه از پاريس به تهران آمدهبود، در مدرسه علوى مكرر به خدمتش مى رسيدم ، روز 21 بهمنسال 57 به اتفاق آقاى صدوقى كه از يزد آمده بود و آقاى طالقانى و ديگران در اتاقاندرونى خدمت ايشان بوديم ، من عظمت فكر و نظر ايشان را آن روز بيشتر ديدم .
همه به خاطر دارند كه روز 21 بهمن 1357، فرمانده نظامى ساعت دو بعد از ظهر درراديو اعلام كرد كه از ساعت چهار بعد از ظهر، آمد و رفت در خيابانها به كلى ممنوع است ،وقتى كه اين خبر را شنيديم ، به مشورت پرداختيم ، آقاى طالقانى كه خيلىاهل سياست بود گفت : (به نظر مى آيد كه مهم نباشد، گفته است مردم نيايند بيرون .)
بعضى ديگر هم در اظهار نظر مردد بودند، من يكى از الهامات الهى در انقلاب اسلامى رااين مى دانم كه امام بلافاصله دستور دادند قلم و كاغذ آوردند، و اعلاميه نوشتند كه دولتغير قانونى است ، فرماندارى نظامى رسميت ندارد، و اعلاميه اش هم بى ارزش است ، تماممردم از زن و مرد بزرگ و كوچك از ساعت چهار بعد از ظهر به خيابانها بريزند و نقشهخائنانه دولت را از بين ببرند.


رابطه اتحاد و اجتماع و فرار شاه  

ارتشبد فردوست در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوى مى نويسد: در راهپيمايى هاى عظيمتاسوعا و عاشوراى سال 1357، شاه سوار هلى كوپتر شده و به آسمان تهران آمد ديدهمه خيابانهاى تهران مملو از جمعيت مخالف او است ، در همانجا گفت : (پس فايده ماندن مندر مملكت چيست ؟) (95) تصميم به فرار گرفت . اين است نتيجه اتحاد و بهمفشردگى .
من در تمام عمر سراغ ندارم كه مرجع تقليدى تا اين حد در عمق فكر و جان مردم محبوبيتپيدا كند، امام صادق عليه السلام در فرازى از يكى از دعاهايش به خدا چنين عرض مىكند:
(اللّه م فقّهنى فى الدّين و حبّبنى الى المسلمين ، واجعل لى لسان صدق فى الاخرين ؛ خدايا اول مرا فقيه و دين شناس گردان ، دوم محبوبيتمرا در قلوب مسلمانان جاى بده ، بعد از مرگ ذكر خير مرا در ميان مردم مستدام بدار(96)) به راستى امام خمينى مصداق روشن اين دعا بود (97).


عزت نفس فوق العاده امام خمينى  

هنگامى كه رژيم شاه امام را به تركيه تبعيد نمود، دولت تركيه بسيار علاقه داشت كهامام از آنها چيزى تقاضا كند، ولى امام در اين مدت طولانى كه در آنجا بود هرگز از آنهاكوچكترين تقاضا ننمود. مثلا در اتاقى كه اما در آن زندانى بود و آنجا هواى آزاد نداشت ،امام نگفت پنجره را باز كنند، و گاهى پيشخدمت مى آمد مى گفت : (آقا هوا خيلى حبس است ،ميل داريد پرده را بالا بزنم و پنجره را باز كنم .) امام سكوت مى كرد و نمى گفتميل دارم بلكه مى فرمود: خودت مى دانى . يا پرده اطاق افتاده بود، نمى گفت : پرده رابالا بزنيد.
امام آنقدر مراقب بودند كه يك ذره نقطه ضعف در سخنشان جارى نشود و در كردارشان ديدهنشود، چرا كه همه اينها گزارش مى شد و آنها مى فهميدند كه اين مرد بسيار جدى ، خودساخته و قوى است ، فقط خوشحال است كه كتاب مطالعه مى كند، همان طور كه در اتاقدربسته نشسته بود و تا وقتى كه حال داشت مطالعه مى كرد (98).
به اين ترتيب امام در سخت ترين شرايط، عزت اسلامى را كه براى مؤمنان خواسته حفظكرد، و حسرت تسليم را در دل سياه دشمن نهاد.


چگونگى شهادت شهيد اول  

آية اللّه العظمى شمس الدين محمد بن مكى معروف به شهيداول ، صاحب كتاب لمعه ، در سال 734 ه.ق در روستاى جزين نزديك جباع ، مجاورجبل عامل لبنان ، ديده به جهان گشود، در راهتحصيل و تدريس ، مسافرتهاى بسيار كرد، سرانجام در 52 سالگى ، درسال 786 پس از يك سال زندان به شهادت رسيد، او داراى تاءليفات بسيار در فقه وساير علوم اسلامى است ، و از مراجع تقليد عصر خود بود، اكنون به چگونگى شهادتجانسوز او توجه كنيد:
شهيد اول پس از تكميل تحصيلات به سوريه برگشت و در دمشق كه اكثريت مسلمانان آنجااز اهل تسنن هستند، زندگى مى كرد، طولى نكشيد كه آوازه علمى او در همه جا پيچيد، وشيعيان به اين افتخار بزرگ رسيدند كه مرجع تقليدى دارند كه از نظر علمى سرآمدمجتهدين و علماى مسلمين است .
شهيد هر چند كاملا رعايت اتحاد بين شيعه و سنى را مى كرد، تا حدى كه فقه مذاهبچهارگانه اهل تسنن را تدريس مى نمود و از هرگونه امورى كه موجب اختلاف مى شد دورىمى كرد، ولى تعصبات جاهلانه كه در آن زمان بود (كه خوشبختانه در اين زمان آن طورنيست و همه مسلمين از شيعه و سنى به خصوص در كشور ما ايران باهم برادرند) موجب شد،كه خون پاك چنين مرد بزرگى ريخته شود.
دو تن از علماى اهل تسنن بنام عباد بن جماعه شافعى و برهان الدين مالكى كه قاضى وصاحب نفوذ در آن ديار بودند، از اينكه شخصيتى مانند شمس الدين (شهيداول ) در سوريه داراى مقام و نفوذ شده حسادت ورزيدند، به خصوص جمعى از متعصبين وجاهلان ، با به پيش ‍ كشيدن اختلاف شيعه و سنى ، اين دو نفر عالم و قاضى را تحريكمى كردند.
حقيقت اين است كه شهيد اول ، حاضر نبود، تسليمباطل گردد، و از حق دفاع مى نمود و به خاطر همين مبارزه علمى و دفاعش ، كمرقتل او را بستند.
نقل شده : روزى بين ابن جماعه و شهيد اول بر سر مساءله اى بحث درگرفت ، روبروىهم نشسته بودند، در برابر شهيد دواتى روى ميز قرار داشت ، ابن جماعه بدنى چاق وتنومند داشت ، ولى شهيد اول ، اندامى كوچك و ضعيف داشت در وسط بحث ، ابن جماعه بهقصد كوچك كردن شهيد، به او گفت : من فقط صدايى از پشت دوات مى شنوم ولى معناى آنرا نمى فهمم .
شهيد بى درنگ در جواب گفت : آرى ابن الواحد (فرزند يك نفر) بزرگتر از اين نمىتواند باشد.
ابن جماعه شرمنده شد و از اين سخن سخت خشمگين گرديد، به طورى كه توطئهقتل شهيد را به ترتيبى كه ذكر مى شود مطرح كرد.
دين به دنيافروشان براى اينكه شخصيتهاى علمى و بزرگ را در جامعه ساقط كنند، وحتى قتل آنها را موجه جلوه دهند، از راه تهمت و شايعه سازى وارد مى شوند، اين موضوع درهر زمان بود، امروز نيز منافقان ناپاك ، بهترين و دلسوزترين افراد جامعه ما را از اينراه ساقط مى كنند، بايد همه قشرها به خصوص نوجوانان و جوانان متوجه اين توطئهناجوانمردانه باشند.
براى اينكه شهيد اول را از جامعه ساقط كنند، و بعد خون پاكش را بريزند، و اين گناهبزرگ را ثواب جلوه دهند، با زشت ترين تهمتها و نسبتهاى ناروا، اين مرد خدا را يادكردند.
گاهى گفتند او داراى عقيده انحرافى است ، زمانى گفتند او شراب را در همه جا بدوناستثناء حلال مى داند، او را متهم كردند در مذهب نصيريه است يعنى در حق على عليه السلامو فرزندان على غلو مى كند و آنها را در رديف خدا قرار مى دهد و مطالب زشت ديگر.
حتى رساله اى پر از خرافات و مطالب بى اساس و برخلاف اسلام نوشتند، و آن رانسبت به شهيد دادند، و به صورت جلساتى با امضاى صدها شاهد بر ضد او و صحتنسبتها و اتهامات تنظيم كردند.
جوسازان از خدا بى خبر آنچنان مطالب را وارونه دادند، كه به نظر مردم ناآگاه آمد كهقتل شمس الدين واجب است .
در صورتى تاءليفات و آثار قلمى و اساتيد و شاگردان او هر يكدليل محكمى بر بطلان آن نسبتهاى ناروا بود، اما چه مى توان كرد كه تعصبات و كينهتوزى كار خود را كرد و نگذاشتند مردم از وجود پر فيض او بهره مند گردند.
شهيد را با اين گونه معركه گيريها و پرونده سازيها، به حكم قاضيان از خدا بىخبر، يكسال در قلعه دمشق واقع در اول بازار حميديه (كه اكنون نيز زندان شهربانىدمشق است ) زندانى كردند، و پس از يكسال ، او را براى محاكمه فرمايشى احضار نمودند.
ابن جماعة مجلسى با حضور سيف الدين برقوق سر سلسله پادشاهان چركسى (99) وحاكمان و قاضى ها و رجال شام تشكيل داد، و شهيد را به آن مجلس احضار كرد، و از اوخواست ، آنچه را به او نسبت مى دهند توبه كند، شهيد همه آن نسبتها و تهمتها و گواهىشاهدان را رد كرد، حكم غيابى قاضى را در موردشباطل شمرد، و گفت حاضرم كه بطلان گواهى همه شاهدان را ثابت كنم ، گفتند حكمقاضى را نمى توان نقض كرد، در پاسخ گفت : (اگر در غياب كسى دلايلى بياورند واو را محكوم كنند، بعد او حاضر گردد و آن دلايل را بادلايل ديگر رد كند، موجب نقض حكم خواهد شد، اكنون من براى رد شاهدان ، دلايلى دارم وبطلان آنها را اثبات خواهم كرد.) شاه بدوندليل ، سخن شهيد را رد كرد و تنها به ادعاى اينكه نمى توان حكم قاضى را نقض كرد،اعتنايى به سخن منطقى شهيد ننمود.
ابن جماعه (قاضى القضاة دربار) كه دست بردار نبود، در اين مجلس به قاضى برهانالدين مالكى رو كرد و گفت : تو مطابق مذهبت شمس الدين را محاكمه كرده و حكم قطعى راصادر كن و گرنه تو را از منصب قضاوت عزل مى كنم .
قاضى برهان الدين گويى منتظر چنين پيشنهادى بود، برخاست وضو گرفت و دو ركعتنماز خواند و سپس حكم قتل آن فقيه و مجتهد بزرگ را صادر كرد، و در اين هنگام لباسروحانيت را از تن او بيرون كردند و لباس محكومان به مرگ را به او پوشاندند، و سپسجلادان دربار با شمشير سرش را از بدنش جدا نمودند.
كينه توزى و حسادت نسبت به اين مرجع تقليد بزرگ را به جايى رساندند كه جسدپاك بى سرش را به دار آويزان كرده ، سنگسار كردند و سپس آن را به زير آوردهسوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند.
متعصبان و جوسازان در راءس آنها تاجرى بنام محمد ترمزى كه دشمنى و كينه خاصى بهشهيد اول داشت ، تلاش كردند تا بدن اين مرد خدا را آتش بزنند، بغض و پليدى را بهجايى رساندند كه يكى از دوستان شهيد به نام (عرفه ) را كه از او دفاع مى كرد درشهر طرابلس دستگير كرده و گردن زدند.
به اين ترتيب شهيد اول اين مرد پاك باخته و مبارز را در سن 52 سالگى روز پنجشنبهنهم جمادى الاولى سال 786 هنگام عصر در كنار ميدان اسب فروشان دمشق اعدام نمودند، وپيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام را تا ابد داغدار و دلشكسته كردند.
از آنجا كه چنان مجتهد و مرجع تقليد بزرگى تا آن روز اين چنين دلخراش و فاجعه آميزشهيد نشده بود، لذا او را به عنوان شهيد اول خواندند و هم اكنون در كتب اسلامى و بينمسلمانان به همين لقب پر افتخار معروف است (100)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation