|
|
|
|
|
|
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| و بـايـد دانـسـت كـه ايـن اعـتـبارات كه در لسان اهل معرفت و اصحاب قلوب (است ) اخبار ازنـقـشـه تـجـليـات حـق اسـت بـر قلوب صافيه آنها. و آن تجليات به حسب مقامات و مراتبسـلوك اوليـا و مـنـازل و مراحل سير سائرين الى الله از مقام ظهور اسماء و صفاتى ، كهمـقـام الوهـيـت مـى باشد و آن را الله نيز گويند و الله نور السموات والارض ... الايـه (1234) را اشـاره بـه آن دانند، شروع شود و به مقام غيب احدى و بهمرتبه اسماء ذاتيه و اسم مستاءثر ختم شود، كه غايت سير و منتهاى مقصد است . وتـوان بـود كـه مـقـام مـشـاراليه بقوله تعالى : اءو اءدنى (1235) اشاره به اين مقامباشد. اكـنـون كـه ايـن مـقـدمـه گـفـتـه شـد، گـويـيـم انـسـان تـا بـه قـدم فـكـر واسـتـدلال طـالب حـق و سـائر الى الله اسـت ، سـيـرش عـقـلى و عـلمـى اسـت ، واهـل مـعـرفت و اصحاب عرفان نيست ، بلكه در حجاب اعظم و اكبر واقع است ، چه از ماهياتاشـيـاء نظر كند و حق را از آنها طلب كند، كه حجب ظلمانيه است ، و چه از وجودات آنها طلبكند، كه حجب نورانيه است ، كه كلام مرحوم فيض ناظر به آن است . اول شرط تحقق سير الى الله خروج از بيت مظلم نفس و خودى و خودخواهى است ، چنانچه درسـفـر حـسـى عـيـنـى تـا انـسـان به منزل و جايگاه خويش است ، هر چه گمان مسافرت كندبـگويد من مسافرم ، مسافرت تحقق پيدا نكند. مسافرت شرعى (تحقق پيدا نكند) مگر بهخـروج از منزل و اختفاى آثار بلد، همين طور اين سفر عرفانى الى الله و مهاجرت شهودىتـحـقـق پـيـدا نـكـنـد مگر به خروج از بيت مظلم نفس و اختفاى آثار آن . تا جدران تعينات ودعـوت اذان كـثـرت در كـار اسـت ، انـسان مسافر نيست ، گمان مسافرت است و دعوى سير وسـلوك اسـت . قـال تـعـالى : و مـن يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركهالموت فقد وقع اءجره على الله .(1236) پـس از آن كـه سـالك الى الله بـه قـدم ريـاضـت و تـقـواىكـامـل از بـيـت خـارج شـده و عـلاقـه و تـعيناتى همراه برنداشت و سفر الى الله محقق شد،اول تجلى كه حق تعالى بر قلب مقدسش كند تجلى به الوهيت و مقام ظهور اسماء و صفاتاسـت . و ايـن تـجـلى نـيـز به يك ترتيب منظمى است از اسماء محاطه تا به اسماء محيطهرسـد، حـسـب قـوت و ضـعـف سير و قلب ساير، به تفصيلى كه در اين مختصر نگنجد، تاآنـكـه مـنـتـهـى شـود بـه رفـض كـل تـعـيـنـات عـالم وجـود، چه از خود و چه از غير، كه درمنازل و مراحل بعد آن نيز از خود است . و پس از رفض مطلق ، تجلى به الوهيت و مقام الله، كـه مـقـام احـديت جمع اسماء ظهورى است ، واقع شود، (و) اعرفوا الله بالله به مرتبهنازله اوليه ظهور پيدا كند. و در اول وصـول عـارف به اين مقام و منزل ، فانى شود در آن تجلى . و اگر عنايت ازلىشامل شود عارف انسى حاصل كند و وحشت و تعب سير مرتفع گردد و به خود آيد و به اينمـقـام قـنـاعـت نـكـنـد و با قدم عشق شروع به سير كند. و در اين سفر عشقى حق مبداء سفر واصل سفر و منتهاى آن است . و در انوار تجليات قدم زند و تقدم شنود،(1237) تا آنكهاسـمـاء و صفات در مقام واحديت بر قلب او به ترتيب منظمى تجلى كند، تا آنكه به مقاماحديت جمعى و مقام اسم اعظم ظهور نمايد كه اسم الله است . و در اين مقام اعرفواالله بالله به مقام عالى تحقق يابد. و پس از اين نيز مقام ديگرى است كه اكنون از موردما خارج است . و بـا ايـن تـرتـيـب كـه ذكـر شـد، مـقـام عـرفان رسول به رسالت ، و اولى الامر بالامربـالمـعـروف و العـدل و الاحـسـان ، تـرتـيـب عـرفـانـى بـديـعـى دارد كـه مـوقـوف بـهتـفـصـيـل مـقـام رسـالت و ولايـت اسـت ، و آن خـارج از طـور ايـن اوراق اسـت ومتكفل آن رساله سابق الذكر است . دفـــع وهـــم در بـــيـــان آنـــكـــه احـــاديـــث وارده در مـــعـــارف بـــه مـعـانـىعـامـيـهحمل نشود گـمـان نـشـود كـه مـقـصـود مـا از ايـن بـيـانـات از حـديـث شـريـف بـه طـريـق مـسـلكاهـل عـرفـان قـصـر كـردن مـفـاد حـديـث اسـت بـه آن ، تـا ازقـبيل رجم به غيب و تفسير به راءى باشد، بلكه دفع توهم قصر معانى احاديث وارده دربـاب مـعـارف اسـت بـه مـعـانـى مـبـذوله عـرفيه . و عارف به اسلوب كلمات ائمه ، عليهمالسـلام ، مـى داند كه اخبار در باب معارف و عقايد عرفى عاميانه درست نيايد، بلكه ادقمـعـانـى فـلسـفيه و غايت معارف اهل معرفت را در آنها گنجانيده اند. و اگر كسى رجوع كندبـه اصـول كـافى و توحيد شيخ صدوق ، عليه الرحمة ، تصديق مى كند اين مطلب را. ومـنـافات ندارد اين معنا با آنكه آن ائمه اهل معرفت و علماى بالله كلام شريف خود را طورىجـامـع ادا كـنـنـد كه هر طايفه اى به حسب مسلك خود خوشه اى از آن خرمن بچيند. و هيچيك ازآنها حق ندارند منحصر كنند معناى آن را به آنچه فهميدند، مثلا از اين حديث شريف مى توانيـك مـعـنـاى عـرفـى عـامـيـانـه كـرد كـه مـوافـق بـا ظـهـور لفـظ و اسـتـظـهار عرف است ،مـثـل آنـكـه معناى اعرفوا الله بالله آن است كه خداوند را به آثار صنع و اتقان آن ، كهآثـار الوهـيـت اسـت ، بـشـناسيد، چنانچه پيغمبر را به رسالت او و آثار متقنه دعوت او، واولوالامر را به كيفيت اعمال او، از قبيل امر به معروف و عدالت بايد شناخت ، پس ، از آثارهـر يـك پـى بـايـد بـرد بـه خود آنها. و اين منافات ندارد با آنكه معناى لطيفترى داشتهباشد كه آن به منزله بطن آن باشد، و از آن نيز معناى لطيفترى (داشته ) باشد كه بطنبـطـن بـاشـد. و بـالجـمـله ، قـيـاس كـلام اوليـا را بـه كـلامامـثـال خـود مـكـن ، چـنـانـچـه قـيـاس خـود آنـهـا را بـه خـود كـردن امـرى اسـتباطل و ناروا. و تفصيل اين اجمال را و نكته آن را نتوانم اكنون شرح داد. و از غـرايـب امـور آن اسـت كـه بـعـضـى در مـقـام طـعـن واشـكـال گـويـنـد كـه ائمـه هـدى ، عـليهم السلام ، فرمايشاتى را كه مى فرمايند براىارشـاد مـردم بـايـد مـطـابق با فهم عرفى باشد، و غير از آن از معانى دقيقه فلسفيه ياعـرفـانـيـه از آنها صادر نبايد شود. و اين افترايى است بس فجيع و تهمتى است بسيارفـظـيع كه از قلت تدبر در اخبار اهل بيت (عليه السلام ) و عدم فحص در آن ، با ضميمهبعض امور ديگر، ناشى شده است . فـوا عـجـبا! اگر دقايق توحيد و معارف را انبياو اوليا، عليه السلام ، تعليم مردم نكنند،پـس كـى تـعـليـم آنـهـا كند؟ آيا توحيد و ديگر معارف دقايقى ندارد و همه مردم در معارفيـكـسـان هـسـتـنـد؟ مـعارف جناب اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، با ما يكسان است و همين معانىعـامـيـانـه اسـت ، يـا آنـكـه فـرق دارد؟ و تـعـليـم آن لازم نـيـسـت ،سـهـل اسـت ، حـتـى رجـحـان هـم نـدارد! يـا هـيچيك نيست و ائمه ، عليهم السلام ، اهميت به آننـدادنـد؟ كسانى كه آداب مستحبه خواب و خوراك و بيت التخليه را فرو گذار ننمودند ازمـعـارف الهـيـه كه غايت آمال اوليا است غفلت كردند؟ عجبتر آنكه بعضى از همين اشخاصىكـه مـنـكـر ايـن مـعـانـى هـسـتـنـد در اخـبـارى كـه راجـع به فقه است و مسلم است كه فهم آنمـوكـول بـه عـرف اسـت يـك مـبـاحـثـه دقـيـقـه اى تـشـكـيـل مـى دهـنـد كـهعـقـل از فـهم آن عاجز است فضلا از عرف ! و آن را به ارتكاز عرف نسبت دهند! هر كس منكراسـت ، بـه مـبـاحـثـى كـه در بـاب عـلى اليـد،(1238) وامثال آن از قواعد كليه ، خصوصا در باب معاملات ، است رجوع كند. بالجمله ، مطلب از دست خارج شد و قلم طغيان نمود. و نويسنده خداوند تبارك و تعالى راشـاهـد مـى گـيرد كه مقصودى در اين كلام ندارم جز آنكه برادران ايمانى را آشنا كنم بهمـعـارف الهـيـه . واسـتـغـفـر الله مـن الزلل و الفـشـل والكسل . والحمدلله اءولا و آخرا.(1239) الحديث الثامن و الثلاثون حديث سى و هشتم بـالسـنـد المتصل الى الشيخ الجليل عماد الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوانالله عـليـه ، عـن عـدة مـن اءصـحابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن اءبيه ، عن عبدالله بنبـحـر، عـن اءبـى اءيـوب الخـزاز، عـن مـحـمـد بـن مـسـلم ،قال : ساءلت اءبا جعفر، عليه السلام ، عما يروون اءن الله خلق آدم ، عليه السلام ، علىصـورتـه . فـقـال : هـى صـورة مـحـدثـة مـخـلوقة ، (و) اصطفاها الله و اختارها على سائرالصـور المـخـتـلفـة ، فـاءضـنـافـهـا الى نـفـسـه كـمـا اءضـاف الكـعـبـةال نفسه ، و الروح الى نفسه ، فقال : بيتى و نفخت فيه من روحى .(1240) ترجمه : جـنـاب محمد بن مسلم گفت پرسيدم از حضرت باقر، عليه السلام ، از آنچه روايت كنندكـه هـمـانا خداوند آفريد آدم را به صورت خود. فرمود: "آن صورتى است تازهآفـريـده شـده ، برگزيد خدا آن را و اختيار فرمود آن را بر ساير صورتهاى مختلفه ،پـس نـسـبـت داد آن را بـه سوى خودش ، چنانچه نسبت داد كعبه را به سوى خود وروح را بـه سـوى خـود، پـس فـرمـود: خـانـه من و دميدم در آن از روحخود." شرح صدر اين حديث شريف از احاديث مشهوره بوده از زمان ائمه ، عليهم السلام ، تا زمانمـا، و هـمـيشه در كتب فريقين به آن استشهاد شده است . و حضرت باقر، سلام الله عليه ،صـدور آن را تـصـديق فرمود، منتها مقصود آن را بيان فرمودند. ولى حديثى شيخ صدوقدر عـيـون اخـبـار الرضـا بـه سـنـد خـود از حـضـرت ثـامـن الحـجـج ، عـليـهـم السـلام ،نـقـل فـرمـايـد كـه معناى آن اين است : حسين بن خالد گفت عرض كردم به حضرت رضا(عـليـه السـلام ): اى پـسـر رسـول خـدا، مـردم روايـت كـنـنـد كـهرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، فـرمـود: "خـدا آدم را به صورت خود خلق فرمود."حـضـرت فـرمـود: "خـدا بـكـشـد آنـان را! هـمـانـا حـذف كـردنـداول حديث را. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) گذشت به دو نفر مرد كه يكديگر را سبمـى كـنـند. حضرت شنيد يكى از آنها به رفيقش مى گفت : زشت كند خدا روى تو و روى آنكـس را كـه شـبـيـه تو است . پس فرمود رسول خدا، صلى الله عليه و آله : اى بنده خدا،مـگـوى ايـن را بـه بـرادر خـود، زيـرا كـه خـداى عـزوجـل خـلق فـرمـود آدم را بـه صورتاو."(1241) و بـه واسـطـه ايـن ، مـرحـوم مـجـلسـى حـديـث حـضـرت بـاقـر، عـليـه السـلام ، راحـمـل بـر تـقـيـه فرمودند. و نيز احتمال دادند كه اين معنا حضرت مبنى بر فرض تسليمبـاشـد.(1242) و ايـن احـتـمـال بـسـيـار بـعـيـد اسـت . ومـحـتـمـل اسـت كـه حـديـث حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) را ارجـاع نـمـوده بـه حـديـثاول ، كـه مـقـصـود از آدم در ذيـل آن كه مى فرمايد: ان الله خلق آدم على صورتهنـوع آدمـى باشد، و ضمير على صورته به حق تعالى برگردد. و حضرت رضا،عـليـه السـلام ، بـه مـنـاسـبـت آنكه را راوى اهل فهم معناى حديث نبوده است ، صدر حديث رانـقـل فـرمـودنـد كـه آن شخص توهم كند كه مراد از آدم حضرت ابوالبشر است ، و ضميرعلى صورته به آن شخص برگردد. تاءمل . و شـايـد هـر دو حـديـث صـادر بـاشد. جناب رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، يك وقتحديث شريف را بى سابقه و ابتدائى فرموده باشند، و آن حديثى است كه حضرت باقر،عـليه السلام ، تاءويل آن را بيان فرمودند. و يك وقت با آن سابقه فرمودند، و حضرترضـا، سلام الله عليه ، به واسطه عدم تحمل راوى معناى آن را، صرف فرمودند كلام رابـه آن حـديـث كـه مـسبوق به سابقه بوده . و شاهد اين معنى آن است كه در بعض رواياتعـلى صـورة الرحـمـن (1243) به جاى على صورته دارد، و اين با حديث عيون سازشپيدا نكند. بالجمله ، بر فرض آنكه اين حديث شريف صادر نباشد، معناى آن در احاديث شريفه مستتراسـت بـه بـيانى كه انشاءالله مذكور خواهد شد. اكنون رجوع كنيم به شرح الفاظ حديثشريف . قـوله : آدم در صـحـاح گـويـد: اصـل آن را دو هـمـزه اسـت ، زيـرا كـه آنافـعـل اسـت . و هـمـزه دوم را بـدل بـه الف كـردند، و وقتى آن را بخواهند متحرككـنـنـد، مـبـدل بـه واو كـنـنـد و در جـمـع آن گـويـنـد: اوادم ـ انـتهى . و وجه تسميهابوالبشر به آدم شايد به واسطه آن است كه اسمر اللون ، يعنى گندمگون ،بوده ، زيرا كه در لغت است كه الادم من الناس ، الاسمر. و در بعض روايات است كه آدم رااز آن جـهـت آدم گـويـنـد كه از اديم ارض در معانى صورت است(1244) و اديم ارض به معناى روى زمين است . قـوله : عـلى صـورتـه صـورت در لغـت بـه مـعـنـاىتمثال و هيئت است . و توان گفت يك معناى عام مشترك بين امورى دارد، كه آن مشترك عبارت ازشـيـئيـت شى ء و فعليت آن است ، منتها براى هر چيزى فعليتى است كه به آن اعتبار آن راذوالصـورة گـويـنـد، و آن فـعـليـت را صورت آن گويند. و اينكه صورت را درلسـان اهـل فـلسـفـه به امورى اطلاق كردن كه جامع آن همان فعليت شى ء و شيئيت آن استمخالف با لغت نيست و از قبيل مواضع و اصطلاح نيست . شيخ ابوعلى سينا، رئيس فلاسفهاسلام ، در الهيات شفا گويد: گاهى (صورت ) گفته شود به هر هيئت و فعلى كه درقـابـل وحدانى يا مركب باشد، تا آنكه حركات و اعراض صورت باشد. و صورت گفتهشـود بـه چـيـزى كه ماده متقوم به آن شود بالفعل ، پس جواهر عقليه و اعراض را صورنـتـوان گـفـت . و صـورت گـفـتـه شـود بـه چـيـزى كـهكـامـل شـود مـاده بـه واسـطـه آن ، گـرچـه مـتـقـوم بـه آن نـبـاشـدبالفعل ، مثل صحت و آنچه كه شى ء به سوى او بالطبع متحرك باشد. و صورت گفتهشـود بـه نـوع و جـنـس و فـصـل شـى ء و بـه هـمـه ايـنـهـا. و كـليـتكل در اجزاء نيز صورت است . ـ انتهى . و از تـاءمل در تمام مواردى كه استعمالات صورت را در آن نمودند معلوم شود كه ميزان درهـمـه هـمـان فـعـليـت اسـت و بـه اشـتـراك مـعـنـوى در تـمـام مـوارداستعمال شود، حتى آنكه به حق تعالى صورة الصور گويند. قـوله : اصـطـفـاهـا صـفـوة بـه مـعـنـاى خـالص و صـافـى از كـدورت اسـت ، واصـطـفـاء به معناى اخذ نمودن خالص و صافى است ، و لازمه آن مى باشد. ولىجـوهرى و غير او اصطفاء را به معناى اختيار دانسته اند، چنانچه اختيار را نيز بهمعناى اخذ نمودن خير است و نيكويى ، از اين جهت ملازم با اصطفاء شود در خارج ، نه آنكهمفهوم آن باشد. قوله : الكعبة كعبه اسم خانه خداست . و بعضى گفته اند به واسطه آنكه شبيهبـه مـكـعـب اسـت آن را كعبه گفته اند، يا به واسطه تربيعش آن را به اين اسمتـسـمـيه كرده اند.(1245) و مكعب در اصطلاح رياضيين جسمى است كه بر آناحاطه كرده باشد شش سطح مساوى بر زواياى قائمه . قـوله : والروح روح در عـرف اطبا عبارت است از بخار لطيفى كه از حرارت خونحيوان در قلب حادث شود. گويند از براى قلب دو تجويف مى باشد: يكى در جانب ايمن ،كه خون از كبد در آن منجذب شود، و در آنجا حرارت قلب او را تبخير كند، و آن بخارات درتـجـويـد ايـسـر قـلب سـارى شـود، و در آنـجـا بـه واسـطـهاعـمـال قـلب تلطيف شود و روح حيوانى از آن تشكيل شود و در شرائين جريان پيدا كندبهواسـطـه قـبـض و بـسـط قـلب بـه تـرتـيـبـى كـه مـذكـور اسـت درمـحـل خـود. پـس مـنـبـع ايـن روح حـيوانى قلب است و مجراى آن شرائين است . و گاهى اطلاقروح كـنـند به خون كه در كبد متمركز است و مجراى آن آورده است ، و آن راروحطـبـيـعـى گويند. چنانچه روح در اصطلاح حكما گاهى اطلاق شود بر روحنـفـسـانـى ، كـه مـبـداء آن دمـاغ و مـجـراى آن اعـصـاب اسـت ، و آن ظـهـور و نازله روح مجردامرى است كه سر سبحانى و روح الله مشاراليه بقوله : و نفخت فيه منروحـى مـى بـاشـد. و پـس از ايـن ، بـيـان آنكه اين روح منفوخ به نفخه الهيه و مصطفى ومختار حق جل و علا است مى شود انشاءالله . فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه آدم مـــظـــهـــر تـــام الهـــى و اســـم اعـــظـــمحـقجل و علاست بـدان كـه اربـاب مـعـرفـت و اصـحـاب قـلوب فـرمايند از براى هر يك از اسماء الهيه درحضرت واحديت صورتى است تابع تجلى به فيض اقدس در حضرت علميه ، به واسطهحـكـم ذاتـى و طـلب مـفـاتـيـح غيب التى لا يعلمها الا هو.(1246) و آن صورت را عينثـابـت در اصـطـلاح اهـل الله گـويند. و به اين تجلى به فيض اقدس اولا تعيناتاسـمـائيـه حـاصـل آيد، و به نفس همين تعين اسمى صور اسمائى ، كه اعيان ثابته است ،محقق گردد. و اول اسمى كه به تجلى احديت و فيض اقدس در حضرت علميه واحديه ظهوريـابد و مرآت آن تجلى اسم جامع الهى و مقام مسماى الله است ، كه در وجهه غيبيهعـيـن تـجـلى بـه فـيـض اقـدس اسـت ، و در تـجـلى ظـهـورىكـمال جلا و استجلاء عين مقام جمع واحديت به اعتبارى ، و كثرت اسمائيه به اعتبارى است .و تـعـيـن اسـم جـامـع و صـورت آن عـبـارت از عـيـن ثـابـت انـسـانكـامـل و حـقـيـقـت مـحـمديه ، صلى الله عليه و آله ، است . چنانچه مظهر تجلى عينىفيض اقدس فيض مقدس است ، و مظهر تجلى مقام واحديت مقام الوهيت است ، و مظهر تجلى عينثابت انسان كامل روح اعظم است ، و ساير موجودات اسمائيه و علميه و عينيه مظاهر كليه وجـزئيـه ايـن حـقايق و رقايق است ، به ترتيبى بديع كه در اين مختصر بيان آن نگنجد وتفصيل آن را در رساله مصباح الهداية مذكور داشتيم .(1247) و از اينجا معلوم شود كه انسان كامل مظهر اسم جامع و مرآت تجلى اسم اعظم است . چنانچهبـه ايـن مـعـنـى در كـتـاب و سـنـت (اشـاره ) بـسـيـار شـده اسـت :قـال تعالى : و علم آدم الاسماء كلها.(1248) و اين تعليم الهى به تخمى غيبى جمعىبـيـدى الجـمـال و الجـلال نـسبت به باطن آدم واقع شد در حضرت واحديت ، چنانچه تخميرصـورت و ظـاهـر او در عـالم شـهـادت بـه ظـهـور يـدىالجـلال و الجـمـال بـه مـظـهـريـت طـبـيـعـت واقـع شـد. وقـال تـعـالى شـاءنـه : انـا عـرضنا الامانة على السموات و الارض ...الايه (1249) وامـانـت در مـشـرب اهل عرفان ولايت مطلقه است كه غير از انسان هيچ موجودى لايق آننيست . و اين ولايت مطلقه همان مقام فيض مقدس است كه در كتاب شريف اشاره به آن فرمودهبـقوله (تعالى ): كلى شى ء هالك الا وجهه .(1250) و در حديث شريف كافى حضرتبـاقـر العـلوم ، عـليـه السـلام ، فرمايد: نحن وجه الله .(1251) و در دعاى ندبه اسـت : اءيـن وجـه الله الذى اليـه يـتـوجـه الاوليـاء؟ اءيـن السـبـبالمتصل بين اءهل الارض و السماء؟(1252) و در زيارت جامعه كبيره فرموده: و المـثـل الاعـلى (1253) و ايـن مـثـليـت و وجهيت همان است كه در حديثشـريـف فـرمـايـد: ان الله خـلق آدم عـلى صـورتـه . يـعـنـى آدممـثـل اعـلاى حـق و آيت الله كبرى و مظهر اتم و مرآت تجليات اسماء و صفات و وجه الله وعـيـن الله و يـدالله و جنب الله است : هو يسمع و يبصر و يبطش بالله ، و الله يبصر ويـسـمـع و يـبطش به .(1254) و اين وجه الله همان نورى است كه در آيهشـريـفـه فـرمايد: الله نور السموات والارض .(1255) و جناب باقر العلوم ، عليهالسـلام ، فـرمـايـد بـه ابـوخالد كابلى در حديث شريف كافى : هم (اءى الائمة ) واللهنـور الله الذى اءنـزل ، و هـم والله نـور الله فـى السـمـوات والارض . و در كـافىشـريـف از جـنـاب بـاقر العلوم ، روحى لتراب مقدمه الفداء، حديث مى كند در تفسير آيهشـريـفـه عم يتسائلون . عن النبا العظيم .(1256) كه فرمود: هى فى اءميرالمؤ منينكان اءميرالمؤ منين ، عليه السلام ، يقول : مالله تعالى آية هى اءكبر منى ، و لالله من نباءاءعظم منى .(1257) و بـالجـمـله ، انسان كامل ، كه آدم ابوالبشر يكى از مصاديق آن است ، بزرگترين آيات ومـظـاهـر اسـمـاء و صـفـات حـق و مـثـل و آيـت حـق تـعـالى اسـت . و خـداى تـبـارك و تعالى ازمـثـل يـعـنـى شـبـيـه ، مـنـزه و مـبـراسـت ، ولى ذات مـقـدس را تـنـزيـه ازمـثـل ، بـه مـعـنـى آيـت و عـلامـت ، نـبـايـد نـمـود و لهالمـثـل الاعـلى .(1258) هـمـه ذرات كـائنـات آيـات و مـرآت تـجـليـات آنجـمال جميل عزوجل هستند. منتها آنكه هر يك به اندازه وعاء وجودى خود، ولى هيچ يك آيت اسماعظم جامع ، يعنى الله ، نيستند جز حضرت كَون جامع و مقام مقدس برزخيت كبرى ،جـلت عـظـمـتـه بـعـظـمـة بـاريـه ، فـالله تـعـالى خـلق الانـسـانالكـامـل و الادم الاول عـلى صـورتـه الجـامـعـة ، و جـعـله مـرآة اءسـمـائه و صـفـاتـه .قـال الشـيـخ الكـبـيـر: فـظـهـر جـمـيـع ما فى الصورة الالهية من الاسماء فى هذه النشاءةالانـسانية ، فحازت رتبة الاحاطة و الجمع بهذا الوجود و به قامت الحجة لله على الملائكة.(1259) و از اين بيان معلوم شد نكته اختيار و اصطفاء حق تعالى صورت جامعه انسانيه را در بينسـايـر صـور مـختلفه ساير اكوان ، و سر تشريف حق تعالى آدم ، عليه السلام ، را برمـلائكـه و تكريم او را از بين ساير موجودات و نسبت روح او را به خودش در آيه شريفهبـقـوله : و نـفـخـت فـيه من روحى .(1260) و چون بناى اين اوراق بر اختصار است ، ازحـقـيـقـت نـفخه الهيه و كيفيت آن در آدم و اختصاص آن به او در بين موجودات صرف نظر مىكنيم . والحمدلله اءولا و آخرا. الحديث التاسع و الثلاثون حديث سى و نهم بـالسـند المتصل الى ركن الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان الله عليه ، عنعـدة مـن اءصـحـابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن ابن محبوب و على بن الحكم ، عن معاويةبـن وهـب ، قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،يـقـول : ان مـمـا اءوحـى الله الى مـوسـى ، عـليـه السـلام ، واءنـزل عـليـه فـى التوراة : اءنى اءنا الله ، لا اله الا اءنا. خلقت الخلق و خلقت الخير، واءجـريـتـه على يدى من اءحب ، فطوبى لمن اءجريته على يديه . و اءنا الله لا اله الا اءنا.خـلقـت الخـلق و خـلقـت الشـر، و اءجـريـتـه عـلى يـدى مـن اءريـده ،فويل لمن اءجريته على يديه .(1261) ترجمه : معاوية بن وهب گفت شنيدم حضرت صادق عليه السلام ، مى فرمود همانا از آن چيزى كهوحـى فـرمـود خدا به سوى موسى ، عليه السلام ، و فرو فرستاد بر او در تورات اينبـود كـه "همانا منم خدايى كه نيست خدايى مگر من . آفريدم خلق را و آفريدم خوبى را، وجـارى نـمـودم آن را بـه دو دسـت كـسـى كـه دوسـت دارم ، پـس خـوشـا بـهحـال كـسـى كـه آن را جـارى سـاخـتـم بـر دو دسـت او. و منم خدايى كه نيست خدايى مگر من .آفـريـدم خـلق را و آفـريـدم بـدى را، و جارى نمودم به دو دست كسى كه اراده نمود او را،پس واى بر كسى كه اجرا كردم آن را بر دو دست او." شرح قوله : اله اءله ـ به فتح همزه و لام ـ الاهة ، به معناى عبد عبادة مى باشد. واله فـعـال بـه مـعـنـاى مفعول است ، مثل امام به معناى من يؤ تم به .(1262) واله اصـل الله اسـت ، و پـس ازدخـول الف و لام همزه را تخفيفا حذف كردند. و بعضى گفته اند الف و لام عوضاز هـمـزه اسـت .(1263) و هـر يـك از ايـن دو قول را حجتى است ادبى كه ذكر آن لزومىنـدارد. و در لسـان اهـل الله الهـيـت و الوهـيت را غالبا به مقام تجلى بهفعل و به مقام فيض مقدس اطلاق كنند، و الله را، كه اسم جلاله است ، غالبا بهمـقـام ذات مـسـتـجـمـع صـفـات اطـلاق نـمـايـنـد. و گـاه شـود كـه بـه عـكـساسـتـعـمـال نـمـايـنـد. و در ايـن حـديـث شـريـف احـتـمـال مـى رود كه به معناى لغوى عرفىمـسـتـعـمـل بـاشـد، يـعنى : من معبودم و غير من معبودى نيست . و اگر به اين معنا باشد، معنىقصر عبوديت يا مبتنى بر آن است كه ديگرى مستحق آن نيست ، گرچه به حسب غلط و خطاىمردم معبود واقع شود. يا آنكه مبتنى بر قول اصحاب قلوب و ارباب معرفت است كه عبادتدر هـر مـظـهـرى عـبـادت كـامـل مـطـلق اسـت و انسان به حسب فطرة الله التى فطر الناسعـليـهـا(1264) طالب جميل على الاطلاق است ، گرچه خود محجوب از اين فطرت است وخود را دلبسته به متعين و تعين گمان مى كند. و شـايـد بـه حـسب مناسبت با ذيل حديث كه خير و شر را به خود نسبت داده مقصود از اله همان مقام الوهيت باشد. و اين اشاره به توحيد افعالى ، كه در لسان حكماى عظام ازآن تـعـبـيـر شده است به قولهم لا مؤ ثر فى الوجود الا الله ، باشد، چنانچه پس از ايناشاره به اين مطلب مى شود انشاءالله . قـوله : الخـيـر مـحـقـق مـحـدثـيـن ، مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، درذيـل ايـن حـديث شريف مى فرمايد: خير و شر اطلاق مى شوند بر طاعت و معصيت ، و براسـبـاب و دواعـى آنـهـا، و بـر مـخـلوقـات نـافـعـه ،مـثـل حـبـوب و ثـمـار و حـيـوانـات مـاءكـوله ، و بـر مـخـلوقـات ضـاره ،مـثـل سـمـوم و مـار و عـقـرب ، و بـر نـعـمـتـهـا و بـليـات . و اشـاعره گويند كه تمام اينهافـعـل خـداى تـعـالى اسـت . و مـعـتـزله و امـامـيـه در افـعـال عـبـاد مـخالفت با آنها كردند وتـاءويـل كـردنـد آنـچـه وارد شـده اسـت كـه حـق تـعـالى خـالق خـيـر و شـر اسـت بـه غـيرافـعـال عـبـاد از سـايـر مـعـانـى . پس از آن مى فرمايند: اما حكما پس اكثر آنها مىگـويـنـد لا مـؤ ثـر فـى الوجـود الا الله . و اراده بـندگان معد است براى ايجاد نمودن حقتـعـالى افـعال را به دست او. و اين موافق است با مذهب خود حكما و اشاعره . و اين اخبار راممكن است حمل بر تقيه نمود. انتهى كلامه (1265) رفع مقامه . در تحقيق خير و شر است اطـلاق خـيـر و شـر در هـر جـا مى شود به كمال و نقص در ذات يا در صفات ، و در وجود وكمالات وجود مى شود. و كليه خيرات بالذات به حقيقت وجود رجوع كند، و به اشياء ديگركـه اطـلاق مى شود به ملاحظه نحوه وجود آنهاست . چنانچه شر بالذات عدم وجود، يا عدمكـمـال وجـود اسـت ، و اطـلاق آن بـر اشـيـاء ديـگـر، ازقـبـيـل مـوذيـات و حيوانات ضاره ، بالعرض است . و اين با تصور اطراف از ضرورياتشمرده بايد شود، با آنكه برهان قوى نيز بر آن داريم . و ايـنـكـه فـرمـودنـد در بـاب خـلق افـعال عباد اماميه و معتزله مخالفت با اشاعره كردند وتاءويل آيات و اخبارى را كه خير و شر را به حق نسبت داده نمودند، اما مخالفت با اشاعره، كـه جـبـرى مـسـلك هـسـتـنـد و مـسـلك آنـهـا مـخـالف بـا صـريـحعقل و برهان و وجدان است ، صحيح است ، ولى آيات و اخبار وجهى ندارد بر مذهب معتزله كهتـفـويـضـى مـسـلك هستند، و مسلك آنها از مسلك اشاعره باطلتر و شناخت و فضاحتش بيشتراست . و امـا امـامـيـه ، رضـوان الله عـليـهـم ، بـه نـور هـدايـتاهـل بيت عظام و بركت خاندان وحى عصمت ، سلام الله عليهم ، مسلك حق را اختيار نمودند كهمـوافـق با آيات شريفه و براهين متقنه و موافق مسلك عرفاى شامخين و ذوق اصحاب قلوباسـت . و آنـهـا هـيـچ احـتـيـاج بـه تـاءويـل ايـن اخـبـار و آيـات كـثـيـره اى كـهتاءويل آنها به معنايى كه محدث مذكور، رحمه الله ، اشاره فرمودند ممكن نيست (ندارند)،بـلكـه امـامـيـه و ائمـه آنـهـا در هـيـچ فـعـلى از افـعـال عـبـاد اراده حـق رامعزول نمى دانند و امر هيچ چيز را مفوض به بندگان نمى دانند. و اما اينكه در آخر كلام فرمودند اكثر حكما قائل شده اند كه لا مؤ ثر فى الوجود الا اللهو اين موافق با مذهب آنها و اشاعره است ، اما اينكه لا مؤ ثر فى الوجود الا الله مذهب اكثر ازحـكماست صحيح است ، بلكه مذهب جميع حكما و اهل معرفت است ـ بلكه گويند هر كس از حكمابـه ايـن قـضـيـه قائل نباشد، نور حكمت در قلب او وارد نشده و باطن او مس معرفت ننموده ـولى مـعـناى آن اين نيست كه اراده عبد معد است از براى ايجاد حق ، چنانچه نزد اهلش واضحاسـت . و موافق بودن او نيز با مذهب اشاعره ممنوع است . و غريبتر آنكه مذهب اشاعره را عطففـرمودند بر مذهب حكما! با آنكه بين آنها بودن بعيد است و كمتر حكيم محققى است كه مذهباشاعره را باطل نشمرده و مخالفت با آن نكرده است . و امـا ايـنـكـه فـرمـودنـد مـمـكـن اسـت حـمـل ايـن اخـبـار را بـر تـقـيـه نـمـايـيـم ، ايـنحمل اولا بى موجب است ، زيرا كه ظواهر اين اخبار موافق با مذهب حق و مطابق با برهان است. و ثـانـيـا ايـن اخـبـار مـوافـق بـا آيـات كـثـيـره در كـتـاب شـريـف (اسـت ) وحـمل بر تقيه در آيات و همين طور در اخبار موافقه با آنها معنى ندارد. و ثالثا، اين اخبارمعارضى ندارد تا آنكه در مقام معارضه حمل بر تقيه ، كه يكى از مرجحات است ، كنيم ، وبـا آنـچـه دلالت مـى كـند كه انسان فاعل خير و شر است جمع (مى شود). رابعا، اين اخبارمـطـابـق آنـچـه خـود ايـشان فرمودند موافق با مذهب اشاعره است كه على الظاهر مذهب غالبنـبـوده ، و در چـنـيـن مـوضـع حـمـل بـر تـقـيـه مـوجـه نـخـواهـد بـود. و خـامـسـا، اين باب وامثال آن در ساير اعتقاديات مورد مرجحات در باب متعارضه نيست ، چنانچه واضح است . قـوله : طـوبـى : جـوهـرى مـى گويد: طوبى ، بر وزن فعلى ، از طيب است ،يـاء آن قـلب واو شـده بـراى ضـمـهمـاقـبـل آن . و در مـجـمع است كه طوبى لهم يعنى طيب عيش براى آنها است . وگـفـتـه شـده كه طوبى خير و منتهاى آرزو است . و بعضى گفته اند طوبى اسمدرخـتـى اسـت در بـهـشـت . و گـفـتـه شـده كـه طـوبـى هـم بـهـشـت اسـت بـه لغـتاهـل هـنـد. و طـوبـى لك و طـوبـاك ، بـه اضـافـه ،اسـتـعمال شود. در خبر است از رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، كه طوبى درختىاست در بهشت كه اصل آن در خانه من است و فرع آن در خانه على ، است .(1266) قـوله : ويـل جـوهـرى گـويـد ويـح كـلمـه رحـمـت اسـت ، وويـل كـلمـه عـذاب اسـت و يـزيـدى گـويـد آنـهـا بـه يـك مـعـنـا هـسـتـنـد. وويـل لزيـد و ويـح لزيـد بـه رفـع تـوان خـواند، بنابراين ابتدائيت ، و به نصب توانخـوانـد، بـه تـقـديـر فـعـلى ، چـون اءلزمـه اللهالويل .(1267) و بعضى گويند ويل يك وادى است در جهنم كه اگر كوه را درآن انـدازند از شدت حرارت آب شود.(1268) و بعضى گويند اسم چاهى است در جهنم.(1269) فـصـل ، در بيان آنكه هر يك از خير و شر متعلق ايجاد و خلقت گردند و كيفيتآن ، و درآن است اشاره به كيفيت وقوع شر در قضاى الهى . بـدان كـه در عـلوم عـاليـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه نـطـام وجـود در اعـلى مـرتـبـه ازكـمال و خيريت و اقصى مدارج حسن جمال است . و اين به ضربى از برهان لمى به طريقاجـمـال ، و طـور ديـگـر از بـيـان بـه طـور تـفـصـيـل ، ثـابـت اسـت ، گـرچـه اطـلاع بـرتـفـصيل آن مختص به ذات منشى آن ، تقدست اءسماؤ ه ، يا به وحى و تعليم الهى است . وآنـچـه مـنـاسـب اين اوراق است در اين مقام آن است كه در سابق اشاره به آن شد كه آنچه ازسـنخ كمال و جمال و خيريت است از اصل حقيقت وجود خارج نيست ، زيرا كه جز آن براى چيزديـگـر تـحققى نيست و معلوم است مقابل حقيقت وجود عدم يا ماهيت است كه هيچيك به حسب ذات وخودى خود چيزى نيستند و بهايى ندارند و بطلان صرف يا اعتبار صرف اند، و تا متنوربـه نـور وجـود و ظـاهر به ظهور آن نشوند اصلا ثبوتى براى آنها نيست ـ نه ثبوت درذات ، و نه در صفات و آثار، و آن گاه كه ظل وجود بر سر آنها سايه افكند و دست رحمتواسـعـه بـه روى آنـهـا كـشـيده شده ، هر يك داراى ظهورى و خاصيت و آثارى شوند، پس ،كـليـه كـمـالات از پـرتـو جـمـال جـمـيـل عـلى الاطـلاق اسـت و تـجـلى نـور مـقـدسكـامـل مـطلق است ، و ديگر موجودات را از خود چيزى نيست و فقر محض و لا شى ء مطلق اند،پس ، كليه كمالات از اوست و به او راجع است .(1270) و نـيـز در مـحـل خـود مـقـرر شـده كـه آنـچـه از ذات مـقـدس صـادر اسـت ،اصـل حـاق وجـود و صرف متن هستى است بدون آنكه محدود به حدود عدميه و ماهويه باشد،زيـرا كـه عدم و ماهيت غير صادر، و محدوديت در فيض از محدوديت مفيض خواهد بود، و هر كسكـه كـيـفيت افاضه و فيض را به طورى كه اهل معرفت بيان نمودند بداند، خواهد تصديقكـرد كه در فيض بارى به هيچ وجه تحديد و تقييد تصور نخواهد شد، پس چنانچه ذاتمـقـدس را تـنـزيـه از نـقـص و امـكـان و مـحدوديت بايد نمود، فيض مقدس او را نيز از كليهحـدودات امـكانيه و امكانات راجعه به ماهيات و تقييدات راجعه به حدود و نقايص تنزيه وتـقـديـس بـايـد نـمـود، پـس فـيـض او كـه ظـل جـمـيـل مـطـلق اسـتجـمـيـل مـطـلق و جـمـال تـام و كـمـال تـام اسـت ، فـهـوجـمـيـل فـى ذاتـه و صـفـاتـه و اءفـعـاله ، و جـز اصـل وجـود مـتـعـلقجعل و ايجاد نخواهد بود.(1271) و نـيـز در مـحـل خود مبرهن است كه جميع اين شرور و اخترام و هلاك و امراض و حوادث غريبهمهلكه و موذيات و جز آنها، كه در اين عالم طبيعت و تنگناى هاويه مظلمه است ، از تصادماتو تـضـاد بـيـن موجودات است ، نه به جهات موجوديه ، بلكه به واسطه نقص در نشئه وتـنـگـنـايـى مـقـارآنـهـاسـت ، و ايـن بـه حـدود و نـقـايـص رجـوع شـود بـلكه از حيطه نورجـعـل خـارج و در حـقـيـقت دون جعل است . اصل حقيقت نور وجود است كه برى از جميع شرور وعيوب و نواقص است ، و اما نقايص و شرور و اشياى ضاره موذيه به جهات نقص و ضررگـرچـه مـورد جـعـل بـالذات نـيـسـتـنـد، ولى بـالعـرض مـوردجـعـل انـد، كـه بـه حـسـب نـظـر بـحـثـى و بـرهـانـى ، زيـرا كـه اگـراصـل عـالم طـبـيـعـت مـتـحـقـق نـشـود و بـه جـهـات وجـوديـه مـتـعـلقجـعـل نـشـود، (نـقـايـص و شـرور در آن مـتـحـقـق نـبـود) چـنـانـچـه نـفـع و خـيـر وكـمال در آن متحقق نبود، زيرا اين قبيل از اعدام اعدام مطلقه نيستند، بلكه اعدام مضافه هستندكـه بـه تـبـع مـلكـات يـك تـحـقق بالعرض براى آنها هست ، و قضيه منعقده از آنها قضيهمعدوله يا موجبه سالبة المحمول است ، نه سالبه محصله .(1272) بـالجـمـله ، آنـچـه بـالذات مـتـعـلق خـلقـت و مـورد جـعـل الهـى است خيرات و كمالات است ، وتـخـلل شـرور و مضار و غير آن در قضاى الهى به تبعيت و انجرار است . و اشاره به مقاماول فرموده در آيه شريفه ما اءصابك من حسنة فمن الله و ما اءصابك من سيئة فمن نفسك.(1273) و بـه مـقـام دوم در آيـه شـريـفـهقـل كـل مـن عـنـدالله .(1274) و در آيـات شـريـفـه و احـاديـثاهـل بيت عصمت (عليه السلام ) به اين دو اعتبار بسيار اشاره فرموده اند. از آن جمله در اينحـديـث شـريـف كـه فـرمـود خـيـر و شـر هـر دو مـتـعـلقجعل و خلقت هستند. فصل ، در كيفيت اجراى حق خيرات و شرور را به دست بندگان از تاءمل در مطالب سابقه براى اهلش معلوم مى شود كيفيت اجراى حق خير و شر را به دستمخلوقات ، بدون آنكه مستلزم مفاسد جبر شود. و تحقيق آن به طورى كه مطلب روشن گرددو اشكالات در باب مرتفع شود محتاج به تفصيل مذاهب و مقدمات كثيره اى است كه از ذكر آندر اين اوراق معذورم ، ولى از اشاره اجماليه ناگزيرم به طورى كه مناسب با نظر بحثباشد. بـدانـكـه اسـتـقـلال مـوجـودى از مـوجـودات در عـمـلى ازاعـمـال مـمـكـن نـيـسـت ، مـگـر آنـكـه فـاعـل و مـوجـد تـمـام اعـدامـى را كـه جـايـز اسـت بـرمعلول سد كند، كه اگر موجودى داراى صد شرط باشد در وجود، و علت سد اعدام ممكنه ازمعلول را از ناحيه نود و نه شرط بكند و يكى از شرايط به زمين بماند، ممكن نيست كه آنعـلت مـسـتـقـل در ايجاد آن معلول باشد. پس ، استقلال در عليت متوقف بر آن است كه آن علتسد جميع اعدام ممكنه بر معلول را بنمايد تا معلول را به حد وجوب رساند و موجود كند. وبـالضـرورة و البـرهـان مـعلوم است كه در تمام دايره ممكنات ، از قاطنين جبروت عظمى ومـلكوت عليا تا ساكنين عالم ملك و طبيعت ، تمام قواى فعاله باطنه و ظاهره ، از اين شاءنو مقام منعزل اند، زيرا كه اول عدمى كه بر معلول جايز است ، عدم آن به عدم علت فاعله ومـؤ ثـره اسـت ، (و) در سـلسـله مـمـكـنـات مـوجـودى نـيـسـت كـه سـد عـدممعلول را از اين جهت بكند، زيرا كه اين مستلزم انقلاب امكان ذاتى به وجوب ذاتى و خروجمـمـكـن از حـدود بـقـعـه امـكـان اسـت . و ايـن در بـديـهـيـتعـقـل ضـرورى مـحـال اسـت . پـس ، مـعـلوم شـد كـه اسـتـقـلال در ايـجـاداسـتـقـلال در وجـود لازم دارد، و ايـن در مـمـكنات صورت نگيرد. و از اين بيان معلوم شد كهتـفـويض در ايجاد و در هيچ شاءنى از شؤ ون وجوديه به هيچيك از موجودات ممكن نيست . واين اختصاص به مكلفين و افعال آنها ندارد، گرچه به حسب كلمات جاريه در افواه متكلميناخـتـصـاص فـهـمـيده مى شود، ولى از ابواب متفرقه مى توان فهميد عموميت نزاع را، منتهاآنـكـه چون بحث در افعال مكلفين مهم است در طريقه اصحاب كلام از اين جهت نزاع را در آنطرح كردند. بالجمله ، ما كار به نزاع متكلمين نداريم و در صدد جستجو و تحقيق حق هستيم ،و معلوم و واضح شد عدم امكان تفويض بر هيچيك از موجودات در هيچ امرى از امور. در ابطال جبر است و امـا بـطلان مذهب جبرى نيز معلوم شود پس از اشاره به مذهب آنها. و آن آن است كه گويندهيچيك از وسايط وجوديه در ايجاد موجودات مدخليت ندارد و انسان توهم مدخليت مى كند. مثلاقـوه نـاريـه در حـرارت بـه هـيچ وجه مؤ ثر نيست ، و عادة الله جارى شده پشت سر ايجادصـورت نـاريـه حـرارت ايجاد كند، بدون اينكه اصلا صورت ناريه در او مدخليت داشتهبـاشـد، كـه اگـر عـادة الله جـارى شـده بـود كـه برودت را دنباله صورت ناريه ايجادفـرمـايـد، فـرقـى بـا الان كـه بـه ايـن تـرتـيب جارى شده نداشت . و بالجمله ، حق بىتـوسـيـط وسـايـط، خـود بـه ذات مـقـدس خـود مـبـاشـر جـمـيـعافـعـال مـكـلفـيـن و آثـار مـوجـودات اسـت .(1275) و بـهخـيـال خـودشـان ايـن مـذهب را براى تنزيه و تقديس حق اختيار نمودند تا يدالله را مغلولهنـدانـنـد: غـلت اءيديهم و لعنوا(1276) با اين تنزيه و تقديس ! كه در سنت برهان ومـذهـب عـرفـان مـسـتـلزم نـقـص و تـشـبـيـه اسـت ، و آن مـسـتـلزمتـعـطـيـل اسـت . چـنـانـچـه اشـاره بـه آن در فـصـل سـابـق نـمـوديـم كـه حـق تـعـالىكـمـال مطلق و وجود صرف است و در ذات و صفات او تحديد و نقص تصور ندارد، و آنچهمـتـعـلق و ايـجـاد و جـعـل الهـى اسـت موجود مطلق و فيض مقدس اطلاقى است ، و ممكن نيست كهوجـود محدود ناقص از آن ذات مقدس صادر شود، هيچ نقصى از نقص در ايجاد نيست ، بلكهتمام تهديدها و نقصها از نقص در مستفيض و معلول (است )، چنانچه متكلمين تصور كردند. وايـن در مـحـل خـود ثـابـت اسـت .(1277) پـس ، آنـچـه از وجـود ومـعـلول مـمـكن است مرتبط به ذات مقدس حق تعالى بلاواسطه باشد موجود مطلق و صريحوجـود اسـت . و آن يـا فـيـض مـقـدس اسـت ، بـنـابـر مـسـلك عـرفـا، يـاعقل مجرد و نور شريف اول است ، بنابر مذهب حكما.
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| |
|
|
|
|
|
|
|