|
|
|
|
|
|
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| و نـيز به وضوح رسيده كه حقيقت وجود بسيط محض من جميع الجهات است ، و تركيب مطلقااز سـاحـت قدس او مبرا است ، مادامى كه به اصل صراحت ذات خود و خلوص حقيقت خود باقىباشد. و اگر از اصل حقيقت خود تنزل كند، تركيب عقلى و خارجى ، به حسب مناسبت مشاهد ومنازل آن ، بر او طارى و عارض شود، ليكن به حسب ذات بسيط و تركيب امر غريب عرضىاست . و از اين بيانات دو قاعده شريفه استفاده شود: يـكـى ، آنكه بسيط من جميع الجهات كل كمالات است به حيثيت واحده و جهت فارده ، و از همانحـيـثـيـت كـه مـوجود است عالم و قادر و حى و مريد است ، و ساير اسماء و صفات جماليه وجـلاليـه بـر او صـادق اسـت ، و عالم است از جهتى كه قادر است ، و قادر است از جهتى كهعالم است ، بدون اختلاف اعتبار حتى در عقل . و اما اختلاف مفاهيم اسماء و موضوع له لغات ،كـه مـفـاهـيـم عـقـليه لا بشرط است ، مربوط به اختلاف در حقيقت عينيه نسيت ، و به وضوحرسـيـده كـه مـفاهيم مختلفه كمال از شى ء واحد انتزاع مى شود، بلكه به اين بيان سابقلازم اسـت كـه كـل مـفـاهـيـم كـمـاليـه از حـيـثـيـت (واحـده ) انـتـزاع شـود. و اگـر مـفـاهـيـمكـمال از حيثيات مختلفه منتزع شود، چنانچه در بعض ممكنات چنين است ، اين بالعرض استو از جهت تنزل حقيقت وجود و تشابك آن با اعدام است بالعرض . و قـاعـده دوم ، آنـكـه آنـچـه كـامـل مـن جـمـيـع الجـهـات و صـرفكـمـال خـير است بايد بسيط من جميع الجهات باشد. و نيز به تبع دو قاعده ديگر استفادهشـد كـه آنـچـه در او تـركـيـب راه دارد، هـر طـور تـركـيـبـى بـاشـد،كـامـل از جـمـيـع جهات نيست و نقص و عدم نيز در او راه دارد، و آنچه ناقص است بسيط مطلقنيست . پـس ، حـق تـعـالى چون بسيط تام است و تركيب ، كه مستلزم امكان و فقر و تعلق به غيراست ، مطلقا در او راه ندارد، كامل من جميع الجهات است و داراى جميع اسماء و صفات است ، واو اصـل حـقـيـقـت و صـريـح مـاهـيـت هـسـتـى اسـت ، بدون آنكه وجود او مشوب به غير وجود وكـمـال او مـشـوب بـه غير كمال باشد، پس صرف وجود است ، چه اگر غير وجود در او راهداشـت ، شر تراكيب ، كه عبارت از تركيب از وجود و عدم است ، در او راه داشت ، پس صرفعـلم اسـت و صـرف حيات است و صرف قدرت است و صرف بصر و سمع و ساير كمالاتاسـت . پـس ، درسـت شـد فـرمـايـش امـام صـادق ، عـليـه السـلام : والعـلم ذاته و القدرةوالسمع و البصر ذاته . نقل و تحقيق : نقل كلام حكما در تقسيم اوصاف حق بدان كه حكماى الهى صفات حق تعالى را بر سه گونه تقسيم نموده اند: اول ، صـفـات حـقـيـقـيـه . و آن را بـه دو قـسـم مـنـقـسـم نـمـوده انـد: صـفات حقيقيه محضه ،مـثـل حـيـات و ثـبـات و بـقـا و ازليـت و امـثـال آن ، و صـفـات حـقـيـقـيـه ذات الاضـافـة ،مـثـل علم و قدرت و اراده كه اضافه دارد به معلوم و مقدور و مراد. و اين دو نحو صفت را عينذات دانند. دوم ، صـفـات اضـافـيـه مـحـضـه . مـثـل مـبـدئيـت و رزاقـيـت و راحـمـيـت و عـالمـيـت و قادريت وامثال آن . سـوم ، صـفـات سـلبـيـه مـحـضـه . مـثـل قـدوسـيـت و فـرديـت و سـبـوحـيـت وامـثال آن . و اين دو نحو صفت را زايد بر ذات مقدس دانند، و جميع سلوب را به سلب واحد،كـه سـلب امـكـان اسـت ، ارجـاع كـنـند، چنانچه جميع اضافات را به اضافه واحده موجديتارجـاع نـمـايـنـد، و مـبـداء اضـافـات را بـه اضـافـه اشـراقـيـه و افاضه نوريه ارجاعكنند.(1207) و ايـن تـقسيمات و عينيت در صفات حقيقيه و زيادت در صفات اضافيه و سلبيه به طورىكـه ذكـر كردند و برهان بر آن اقامه كردند پيش نويسنده تمام نيست و موافق برهان متينحكمى و اعتبار صحيح عرفانى نيست . زيرا كه اگر باب مفاهيم اسماء و صفات پيش آيد ونظر به كثرت مفهومى كنيم ، هيچيك از صفات را نبايد عين ذات بدانيم . و چنانچه اگر ذاترا عـيـن اوصـاف اضـافـيه و يا سلبيه بدانيم لازم آيد كه حق تعالى محض اضافه و عينحيثيت سلبيه گردد، همين طور اگر عين اوصاف حقيقيه دانيم ، لازم آيد حق تعالى نفس مفاهيماعـتـبـاريـه و مـعانى عقليه گردد! تعالى عن ذلك . و اگر ملاحظه حقايق اوصاف و مصداقمـحـقـق اسـمـاء و صـفـات را نـمـاييم ، جميع اسماء و صفات اضافيه و حقيقيه عين ذات مقدسباشد، و فرق بين عالميت و عالم و قادريت و قادر فقطدر اعـتـبـار مـفـهـومى است ، و جميع اوصاف اضافيه به رحيميت و رحمانيت ذاتيه رجوع كند،حتى رازقيت و خالقيت غير آن . و اينكه جميع سلوب را به سلب امكان و اضافات را به اضافه واحده ارجاع نمودند و دراوصـاف حـقيقيه ارجاع به چيزى نكردند، اگر باز نظر به مفاهيم اندازيم ، هيچيك از آنهابـه ديـگـرى ارجـاع نـشود، نه در سلوب و اضافات و نه در اوصاف حقيقيه ، و اگر بهحقايق نظر شود، جميع اوصاف حقيقيه نيز به حقيقت واحده واجبه رجوع كند. در تحقيق عينيت اوصاف با ذات مقدس بـالجـمـله ، تـحـقـيـق در بـاب اوصاف به لسان حكمت نظرى آن است كه اوصاف حقيقيه واضـافـيـه مـطـلقـا به حسب مفاهيم ، مختلف و هيچيك عين ذات مقدسه نيستند، و به حسب حقيقت ،تـمـام عـيـن ذات مـقـدس اسـت . مـنـتـهـا از براى اوصاف دو مرتبه است : يكى ، مرتبه ذات واوصـاف ذاتـيه است ، كه توان از آن انتزاع علم كرد و عالميت و قدرت و قادريت . و يكى ،مـقام اوصاف فعليه است ، كه از آن نيز انتزاع مفهوم علم و عالميت و قدرت و قادريت توانكـرد. و امـا اوصاف سلبيه ، از قبيل قدوسيت و سبوحيت ، و اسماء تنزيهيه ، آنها از لوازمذات مـقـدس و ذات مـقـدس مـصـداق بـالعـرض اسـت نـسـبـت بـه آنـهـا، زيـرا كـه حـق تعالىكـمـال مـطـلق اسـت و كـمـال مـطـلق بـالذات بـر او صـادق اسـت ، زيـرا كـهاصـل حـقـيـقـت اوسـت ، و از لوازم آن سـلب نـقـايـص اسـت ، وكمال مصداق عرضى سلب نقص است . و اهل معرفت و اصحاب قلوب مقام تجلى به فيضاقـدس را مـبـداء اسـمـاء ذاتـيـه دانـنـد، و مـقام تجلى به فيض مقدس را مبداءاوصـاف فـعليه شمارند،(1208) و تجلى به فيض مقدس را غير نمى دانند،چنانچه عين نيز نمى دانند. و بحث در اطراف آن منجر مى شود به بحث از اسماء وصفات به طريقه آنها و از مقصد خارج مى شويم . و بـعـضـى صـفـات حـق را بـه امـور عـدمـيـه ارجـاع كردند، و علم را عبارت از عدمجـهـل و قـدرت را عـدم عـجـز دانـسـتـه انـد. و دراهـل مـعـرفـت كـسـى را كـه ديـدم اصـرار بـه ايـن مـعـنـى دارد مـرحـوم عـارفجـليـل ، قـاضـى سـعـيد قمى ،(1209) است كه تبعيت از استاد خود، كه ظاهرا مرحوم ملارجبعلى است ،(1210) نموده به بيانى كه در شرح توحيد مذكور است .(1211) ومـا در سـالف زمـان جـواب بـرهـان او را، و هـمين طور جواب تمسكات او را به ظواهر بعضاخبار، به وجه برهانى داديم . فصل ، در بيان علم قبل از ايجاد است و از مـبـاحـث شـريـفـه كـه در ايـن حـديـث شـريـف اشـاره بـه آن فـرمـوده عـلمقـبـل الايـجـاد اسـت بـه مـعـلولات خـود در ازل ، كـهمـحـل خـلاف عـظـيـم اسـت اصـل آن و كـيـفـيـت آن كـه آيـا بـه طـريـقاجـمـال اسـت يـا تـفـصـيـل . يـا آيـا زايـد بـر ذات اسـت يـا عـيـن ذات . يـاقـبـل الايـجـاد است يا مع الايجاد. كه تفصيل آن در كتب قوم موجود است .(1212) و ما بهتحقيق مطلب پرداخته از رد و ايراد ساير اقوال صرفنظر مى كنيم . بـدان كـه آنـچـه مـحـقـق است پيش ارباب برهان و اصحاب عرفان آن است كه در اين حديثشـريـف اشـاره بـه آن فـرمـوده كـه عـلم بـه مـعـلوم قـبـل از ايـجـاد درازل اسـت ، و آن عـيـن ذات اسـت . و اشـاره بـه ايـنكه علم او تفصيلى است فرموده به اينكه(بـصـيـر) بـه اشـيـاء اسـت در صـورتـى كـه مبصرى نيست و سميع است در صورتى كهمـسـمـوعـى نـيست ، زيرا كه بصر و سمع شهود مبصرات و مسموعات است تفصيلا، چنانچهواضح است . و ايضا، اشاره به علم تفصيلى فرموده است آنجا كه فرمايد: فاذا اءحدثالاشياء و كان المعلوم ، وقع العلم منه على المعلوم ... الحديث زيرا كه آن است كه بعداز ايـجـاد عـلم تـحـقـق تـازه (پـيـدا) نـكـرده ، بـلكـه بـعـد از مـتـحـقـق بـودن وقـوع بـرمعلول پيدا كرده . و ما پس از اين معناى وقوع علم بر معلوم را بيان مى كنيم . و امـا بـيـان ايـن مـطـلب شريف ايمانى به طريق محققين فلاسفه آن است كه پس از آنكه درفـصـل سـابـق بـر ايـن مـعـلوم شـد كـه حـق تـعـالى صـرف وجـود و صـرفكمال است ، و صرف وجود با بساطت و وحدت تامه اى كه دارد جامع جميع كمالات و مستجمعهمه وجودات است به نحو كمال ، و آنچه از حيطه وجود او بيرون است عدم و نقص و قصوراسـت و بـالجـمـله لا شـيـئيت است ، و نسبت ديگر مراتب وجود به آن ذات مقدس نسبت نقص بهكـمـال اسـت ، و عـلم بـه كـمـال مـطـلق عـلم بـه مـطـلقكـمـال اسـت بدون نقص و قصور، و اين عين كشف تفصيلى كلى بسيط است با آنكه از حيطهعـلم او ذره اى از مـوجـودات خـارج نـيـسـت ازلا و ابدا، به هيچ وجه كثرت و تركيب در آن راهندارد.(1213) و امـا بـه طـريـقـه عـرفـا، حـق تـعـالى مـسـتجمع جميع اسماء و صفات است در مقام حضرتواحـديـت و مـقام جمع اسمائى ، و اعيان ثابته جميع موجودات از لوازم اسماء الهيهاسـت در حـضـرت جمع قبل از ايجاد در ازل ، و تجلى مطلق ذات از مقام احديت و غيب هويت كشفجـمـيـع اسـمـاء و صفات و لوازم آن است ، كه اعيان ثابته جميع موجودات است ، به تجلىواحد و كشف بسيط مطلق ، پس به عين كشف علمى به تجلى فيض اقدس كشف ذات واسـمـاء و صـفـات و اعـيـان شـود بـدون آنـكـه كـثـرت و تـركـيـبـىتخلل كند.(1214) و ايـن دو طـريـقـه در غـايـت اتـقـان و مـتـانـت و شـمـوخ اسـت ، ولى بـه واسـطـه آنـكـه دركـمـال دقـت اسـت و مـبـتـنـى بـر اصـول كـثـيـره اسـت ، از فـلسـفـه و اصـطـلاحـاتاهل الله و اصحاب قلوب ، تا آن مقدمات حاصل نباشد و انس تام و تمام و مزاولت بسيار وحـسـن ظـن كـامـل بـه عـلمـاء بـالله نـبـاشـد، از ايـن بـيـانـات چـيـزىحـاصـل نـيـايـد و تحير بر تحير افزايد. و از اين جهت به بيانى ساده تر و نزديك بهافهام عامه مطلب را پرداختن اولى است . پس گوييم كه عليت و مبدئيت واجب الوجود، تعالىشـاءنـه ، مـثـل عـليـت فـاعـلهـاى طـبـيـعـى نـيـسـت كـه مـواد مـوجـوده را بـا هـم تـركـيـب وتـفـصـيـل كـنند، مثل نجار كه در ماده موجوده تغيراتى مى دهد و تركيب و تفصيلى مى دهد، وچـون بـنـا كه تركيب مواد موجوده را مى كند، و نفس علم و اراده اش علت ظهور و وجود اشياءاست ، پس دار تحقق در حيطه علم اوست و به اظهار او از مكامن غيب هويت ظاهر شود: و عندهمـفـاتـح الغـيـب لا يعلمها الا هو(1215) گويند صفحه اعيان نسبت به ذات مقدس حقجل و جلاله مثل نسبت اذهان است به نفس انسانين كه به نفس اراده ايجاد كند و اظهار آنچه درغيب هويت است نمايد. پس جميع دايره تحقق در حيطه علم است و از آنجا ظاهر گردد و بدانجاعود كند: فانالله و انا اليه راجعون .(1216) و بـه بـيـان واضحترى ، علم به سبب و علت تامه شى ء مستلزم علم به شى ء است ، مثلامنجم كه علم به خسوف و كسوف در ساعت فلان و روز فلان پيدا مى كند، به واسطه علمبه اسباب است ، زيرا كه حركات شمس و قمر و ارض را ضبط نموده و با ضبط حركاتوقت فاصله شدن زمين را بين شمس و قمر و فاصله شدن قمر را بين زمين و شمس به دستمى آورد، و اگر ضبطش صحيح باشد ثانيه اى تخلف نكند. و چون جميع سلسله اسباب ومسببات منتهى شود به ذات مقدس مبداء المبادى ، و حق تعالى علم به ذات خود كه سبب جميعموجودات مى باشد دارد، از حيث آنكه سبب است علم به مسببات نيز دارد. و (از) ايـن وجـوه مذكوره هر كس به حسب نشئه خود يكى را اختيار مى نمايد. و بعضى از آناز بعضى ديگر امتن و وافيتر است به تمام مقصد. فصل ، در معنى سمع و بصر حق است يـكـى از مـبـاحـثـى كـه در بـاب اسـمـاء و صـفـات حـقجل و علا مورد بحث بين فاسفه عظام است اثبات سمع و بصر(1217)اسـت از بـراى حـق تـعـالى ، كـه جـمـهور حكما و متكلمين ارجاع نمودند سمع و بصر را بهعـلم ، و شـيـخ جـليـل اشـراقى علم را ارجاع فرموده به بصر و سمع . هر يك بهبـيـانـى كـه ذكـر آن خـروج از طـور اخـتـصـار اسـت . و مـا بـيـان مـسـلك و مـذهـبفحل را مى نماييم به يك بيانى كه در مطلق اسماء و صفات حق واضح گردد. بـدان كـه بـسـيـارى از فـلاسـفـه و اكـابـر براى اهمال بعض حيثيات بعضى از اسماء وصفات را به بعضى ديگر ارجاع نمودند، چنانچه معروف و مسلم بين آنها آنست كه اراده حـق تـعـالى عـبـارت اسـت از عـلم بـه صـلاح و نـظـام اتـم . ومـثـل اخـتـلاف در بـاب سـمـع و بـصـر و عـلم و ارجـاع هر يك بهديـگـرى ، چـنـانـچـه مـذكـور شـد. و ايـن مـطـلب خـلاف تـحـقـيـق و ازاهـمـال حـيثيات است . زيرا كه اگر مقصود از اينكه اراده به علم به صلاح راجع است ، ياعـلم به سمع ، يا سمع به علم ، راجع است آن است كه حق تعالى داراى اراده نيست و داراىسـمع و بصر نيست ، بلكه همان علم را به اسم اراده و سمع و بصر خوانده اند.ايـن مـطـلبـى اسـت بـس باطل و تقولى است بس فضيح ، زيرا كه لازم آيد كه حق تعالىمـبـداء وجـود بـاشـد بـدون اراده و اخـتـيـار. عـلاوه بـر آنـكه ميزان در باب اتصاف حق بهاوصـاف كـمـاليـه آن اسـت كـه آن صـفت صفت كمال باشد براى موجود بما اءنه موجود، وبـالجـمـله ، صـفـت نـفـس حـقـيـقـت وجـود بـاشـد و از كـمـالاتاصل ذات وجود باشد، و شك نيست كه اراده از صفات كماليه حقيقت مطلقه وجوديهاسـت ، لهـذا وجـود هـر چـه تـنـزل بـه مـنـازل سـافـله و صـفنـعال كند، اراده در او ضعيف گردد، تا آنجا رسد كه اراده را از آن بكلى سلب كنند و او راجمهور داراى اراده ندانند، مثل طبايع از قبيل معادن و نباتات . و هر چه رو به كمالات و افقاعـلى تـصـاعـد كـنـد، اراده در او ظاهرتر گردد و قويتر شود، چنانچه در سلسله موجوداتطبيعيه مى بينيم كه از مقام هيولى و جسم و عنصر و معدن و نبات كه گذشت ، اراده و علم درآن ظـاهـر گـردد، و هـر چـه رو بـه بـالا رود، اين جوهره شريفه كاملتر گردد، حتى آنكهانـسـان كـامـل داراى اراده كـامـله اى اسـت كه به نفس اراده انقلاب عنصرى به عنصرى كند وعالم طبيعت خاضع در تحت اراده اوست . پس ، كشف كنيم كه اراده از صفات كماليهوجـود و مـوجـود بـمـا انـه موجود است . و اين حقيقت را براى ذات مقدس حق اثبات كنيم بدونآنـكـه ارجـاع كنيم به حقيقت ديگر. و همين طور سمع و بصر نيز به حسبتـحـقـيـق حقيق به تصديق از كمالات موجود مطلق است ، و حقيقت سمع و بصر متقوم به آلاتجـسـمـانـيـه و از عـلوم مقيده به آلات و ادوات نيست ، بلكه احتياج به آلات در ظهورسـمـع و بـصـر نـفـس اسـت در عالم طبيعت و ملك بدن ، چنانچه در علم نيز به حسبظهور در ملك طبيعت احتياج به ام الدماغ دارد. و اين از نقص عالم طبيعت و ملك است نه نقص علمو سـمـع و بـصـر (...) حـقايق عالم غيب را مى بيند و كلام ملكوتى ملائكه و روحانيين را مىشـنـود، چـنـانـچـه مـوسـى كـليـم الله كـلام حـق را در مـنـاجـات مـى شـنـيـد، ورسـول خـتـمـى مـكـرم بـا مـلائكـه تـكـلم مـى فـرمـود وجـبـرئيـل را بـه صـورت مـلكوتى مى ديد، و هيچ گوشى آن را نمى شنيد و چشمى آنها رانمى ديد، با آنكه با جناب رسول در حين نزول وحى در يك مجلس بودند. بـالجـمـله ، سـمـع و بـصـر نـيـز از عـلومـى هـسـتـنـد كـه زايـد بـراصـل عـلم و غـيـر حـقـيـقـت عـلم هـستند و از كمالات مطلق وجود هستند. پس اثبات آنها براى حقتعالى كه مبداء اصل وجود و سرچشمه كمال هستى است لازم است . و اگـر مـقصود آنان كه اراده و سمع و بصر را به علم ، يا علم را به آنها، ارجاع كنند آناسـت كـه علم و اراده به حيثيت واحده براى حق ثابت ، و سمع و بصر و علم در ذات مقدس حقحـيـثـيـات مـخـتـلفـه نـدارنـد، ايـن مـطلبى است حق و موافق برهان ، ولى اختصاص به ايناوصـاف وجـهـى نـدارد، بـلكه مطلق اوصاف به حقيقت وجود صرف راجع است . و اين معنىمنافات ندارد با اثبات اوصاف مختلفه متكثره براى ذات حق ، بلكه مؤ كد آن است ، زيراكـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه هـر چـه وجـود بـه وحدت نزديكتر باشد و از افق كثرتبـعـيـدتـر و مـبراتر باشد، جامع تر است نسبت به اسماء و صفات ، تا آنكه به صرفوجـود و حـقـيـقـت بـسيطه واجبه ، جلت عظمته و عظمت قدرته ، رسد كه غايت وحدت و بساطاسـت و مـسـتـجـمـع جـمـيـع كـمـالات و جـامـع تـمـام اسـمـاء و صـفـات اسـت و تـمـام مـفـاهـيـمكمال و معانى جلال و جمال بحقيقت بر او صدق كند و صدق آنها بر ذات مقدس احق و اولىاست به جميع مراتب احقيت و اولويت . و اجـمـال بـيـان آنـكـه وحـدت هـر چـه اقـوى و اتـم شـد، صـدق مـفـاهـيـم وكـمـال بـيـشـتـر گردد و اسماء و صفات افزايش يابد. و به عكس ، هر چه موجود به افقكثرت نزديكتر باشد، مفاهيم كمال به آن كمتر صدق كند، و صدق آن نيز بر آن ضعيفترو نزديكتر و شبيه تر به مجاز باشد. (و اين به علت ) آن است كه وحدت مساوق با وجودو از كـمـالات مـوجـود بـمـاهـو مـوجـود اسـت ، و مـعـنـى مـسـاوق در ايـنحـال ايـن اسـت كـه در مـفـهـوم وجود و وحدت گرچه مخالف هستند، ولى درخارج حقيقت وجود عين حقيقت وحدت است . چنانچه كثرت در هر جا بار اندازد، نقص و عدم و شرو ضـعـف و فـتـور بـار انـدازد. و از ايـن جـهـت اسـت كـه هـر چـه وجـودنـنـزل بـه مـنـازل نـقص كند، كثرت از تمام مراتب وجود بيشتر است . مقام ربوبيت و ساحتمقدس كبريايى جل و علا كه صرف وجود است ، صرف وحدت و بساطت است و در او كثرت وتـركـيـب بـه هـيـچ وجـه راه نـدارد. و در سـابـق اشـاره كـرديـم بـه ايـنـكـه وجـوداصـل حـقـيـقـت كمال و سرچشمه جلال و جمال است ، پس صرف وجود صرف وحدت و صرفكـمـال اسـت ، پـس صـرف وحـدت نيز صرف كمال است ، پس آنچه وحدتش در اعلى مرتبهبـاشـد، جـمـيـع اسـمـاء و صـفات و كمالات بر او صادق است ، و صدق هر يك بر او احق واولى است . و به عكس ، هر چه به كثرت نزديك شود، نقص در او زياد شود و صدق مفاهيمكـمـال و اسـمـاء و صـفـات بـر او نـاقص آيد، و كيفيت صدق آنها نيز ضعيف شود. پس ، حقتـعـالى جل جلاله داراى جميع كمالات و مستجمع جميع اسماء و صفات است بدون آنكه يكىاز آنـها به ديگرى راجع باشد، بلكه هر يك به حقيقت خود بر ذات مقدسش صادق باشد:سـمـعـش و بـصـرش و اراده اش و عـلمـش همه به معانى حقيقه است بدون آنكه كثرت در ذاتمـقـدس بـه وجـهـى از وجـوه لازم آيـد. فـله الاسـمـاء الحـسـنـى والامثال العليا و الكبرياء والالاء.(1218) فصل ، در بيان كيفيت تعلق علم حق بر معلومات است بدان كه به طورى كه سابق اشاره به آن شد حق تعالى با علم بسيط ذاتى و كشف واحدازلى جـمـيـع مـوجـودات بـمـا اءنـهـا مـوجـودات و جـهـات وجـوديـه كـمـاليـه از جـهـتكـمـال براى ذات مقدسش معلوم و منكشف است . و اين كشف در عين بساطت و وحدت تام تفصيلىاسـت بـه طـورى كـه ذره اى از سـمـوات ارواح و اراضـى اشباح ازلا و ابدا از حيطه علم اوخـارج نـيـسـت . و ايـن عـلم و كشف در ازل است و عين ذات مقدس است ، و معلومات به تعينات وحدودات ، كه برگشت به عدم و نقص كندن پس از ايجاد تحقق بالعرض پيدا كند و متعلقعـلم بـالعـرض شـود، و ايـن تـعـلق بـالعـرض پـس از ايجاد است . و به اين معنى اشارهفـرمـوده اسـت در ايـن حـديث شريف آنجا كه فرمايد: فلما اءحدث الاشياء و كان المعلوم ،وقع العلم منه على المعلوم . و مـحـتـمـل اسـت كـه ايـن عـبـارت اشـاره بـه عـلم فعلى كه به تجلى فيض مقدس حـاصـل مـى شود باشد. و مقصود از معلومات معلومات بالذات كه هويات وجوديهمتعلقه به فيض مقدس و تجلى ظهورى نورى است باشد. پـس ، بـر احـتـمـالاول حـاصـل اول حـاصـل عـبـارت ايـن شـود: فـلمـا تـجـلى بـفـيـضه المقدس و ظهر الكونبـالعـرض ، وقـع العـلم عـلى المـعـلوم . اءى ، ظـهر الفيض فى مرآة المستفيض بالعرض.(1219) و بنابر احتمال دوم چنين شود: فلما تجلى بفيضه المقدس و ظهر وجود الكون بالذات ،اءى بلا حيثة تقييدية ، وقع الفيض على المستفيض بالذات .(1220) و بنا بر هر دو تعبير، اين تجلى به فيض مقدس در تحت حوادث زمانيه و تغييرات نيست وايـجـاد حـق تـعـالى مـبـرا و مـقـدس اسـت از شـايبه حدوث و تغيير، بلكه تعين و تحديد، وچنانچه علم ذاتى بسيط من جميع الجهات و محيط به تمام حيثيات است ، علم فعلى ، كه آيهحـقـيقى حق و ظهور علم ذاتى و مرآت آن است ، بسيط تام و واحد مطلق است و محيط به جميعدايـره تـحقق است بدون آنكه در او تعين و تجددى و تركيبى باشد. غايت امر آنكه آن متقومبـالذات بـه ذات مـقـدس كـبـريـايـى و نـفس تعلق محض است ، و از اين جهت فانى در تحتكـبـريـاى حـق و نـفـس حـضـور در مـحضر ذوالجلال است ، و از اين راه آن را علم حق مى دانند،چـنـانـچـه نـفـس ايـجـاد نـفـس نـاطـقـه حـقـايـق عـقـليـه را در عـالمعقل ، و مثل خياليه را در لوح خيال ، علم فعل نفس است و فانى در ذات آن . و حـكـمـا گـفـتـه انـد نـسـبـت صـفـحـه نـفـس الامـر بـه حـق ،مـثـل نـسبت صور علميه است به نفس . و به واسطه اين احاطه وسعه و بساطت و نفوذ گفتهانـد حـق تـعـالى جـزئيـات را به علم كلى عالم است ، يعنى ، جزئيت و محاطيت و محدوديت درمعلوم اسباب محدوديت در علم نشود، پس علم محيط و قديم و ازلى و غير متغير است ، و معلوممـحـاط و مـحدود و حادث و متغير است . و غير عارف به اسلوب كلام آنها گمان كرده كه آنهاعـلم بـه جـزئيـات را نـفـى كـردنـد، و كليت و جزئيت را به معناى متداوله در عرف منطقيين ولغـويـيـن حـمـل كـردنـد، غـافـل از آنـكـه در اصـطـلاحاهل معرفت به معناى ديگر است . و اهل نظر نيز گاهى از آنها تبعيت كردند. بلكه اين معنا رااز اهـل مـعـرفـت حـكـمـا اخـذ كـرده انـد در بـاب عـلم واجـب الوجـودجل اسمه و تعالى شاءنه . فصل ، در بيان ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه است مـيـزان در صـفـات ثـبـوتـيـه بـراى ذات مـقـدس واجـبجل اسمه و صفات سلبيه آن است كه هر صفت كه (از) اوصاف كماليه و از نعوت جماليهاسـت بـراى اصـل حـقيقت وجود و صرف ذات هستى ، بى تعين آن به لباس تعينى و بدونتـطـور آن بـه عـالمـى دون عـالمـى ، و بالجمله (آنچه ) به عين هويت هستى و ذات نوريهوجـوديـه رجـوع كـنـد، از صـفات لازم الثبوت و واجب التحقق است براى ذات مقدس تعالىشـاءنـه . زيـرا كـه اگـر ثـابت نباشد، لازم آيد يا ذات مقدس صرف وجود و محض هستىنـبـاشـد، يا صرف وجود محض كمال و صرف جمال نباشد. و اين هر دو در مشرب عرفان ومسلك برهان باطل است ، چنانچه در محال خود مقرر است . و هـر صـفـت و نـعـتـى كـه بـراى مـوجـود ثـابـت نـشـود مـگـر پـس ازتـنـزل آن به منزلى از منازل تعينات و تطور آن به طورى از اطوار تقييدات و تعانق آنبـا مـرتـبه اى از مراتب قصور و تلازم آن با حدى از حدود فتور، و بالجمله آنچه از ذاتهـستى نباشد و به حدود و ماهيات رجوع كند، از صفات لازم السلب و ممتنع التحقق است درذات كـامـل عـلى الاطـلاق . زيـرا كـه ذات كـامـل مـطـلق و صـرف وجود چنانچه مصداق صرفكمال است مصدوق عليه سلب نقايص و حدود و اعدام و ماهيات است . و ايـنـكـه مـشـهور بين محققين است كه صفات سلبيه رجوع به سلب واحد كند، كه آن سلبامكان است ،(1221) در نظر نويسنده درست نيايد، بلكه چنانچه ذات مقدس مصداق ذاتىتـمـام صـفـات كـمـال (اسـت ) و هـيـچـيـك بـه ديـگـرى رجـوع نـكـنـد ـ چـنـانـچـهقـبل از اين به وضوح پيوست ـ همين طور مصداق بالعرض و مصدوق عليه سلب هر يك ازنـقـايـص نـيـز هـست . و نتوان گفت كه اعدام و نقايص حيثيت واحده هستند و لا ميز فى الاعدام ،زيـرا كه اگر به حسب متن واقع و نفس الامر ملاحظه شود، چناچه عدم مطلق حيثيت واحده و معذلك كـل اعـدام اسـت ، وجـود مـطـلق نـيـز حـيـثـيـت واحـده وكـل كـمـالات اسـت ، پـس در ايـن نـظـر كـه ملاحظه احديت و غيب الغيوب است صفتىثـابـت نتوان كرد ـ نه صفات حقيقيه ثبوتيه و نه صفات سلبيه جلاليه . ولى در نظرديگر كه ملاحظه مقام واحديت و جمع اسماء و صفات است ، چنانچه صفات ثبوتيهكـمـاليـه مـتـكـثـرنـد هـر صـفـت كـمـالى را سـلب صـفـت نـقـص ، كـهمقابل با آن است ، لازم مى باشد، و ذات مقدس به آن جهت كه مصداق بالذات عالم اسـت ، مـصـداق بالعرض ليس بجاهل است ، و چون قادر است ليس بعاجز است . وچـنـانچه در علم اسماء مقرر است كه از براى اسماء (و صفات ثبوتيه ) محيطيت و محاطيت وريـاسـت و مـرئوسـيـت است ، از براى اسماء و صفات سلبيه نيز بالطبع اين اعتبارات مىباشد. بـالجـمـله ، پـس از آنـكـه مـعلوم شد ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه ، مى توان فهميد كهحـركـت ، كـه مـتـقـوم بـه قـوه و هـيـولى اسـت و حـدوث و تـجـدد دراصل ذات آن است ، در ذات مقدس كبريايى جل و علا راه ندارد. و تـكـلم بـه ايـن مـعـنـى عـرفـى و مـفـهـوم مـتـعـارف كـه مـورد سـؤال راوى اسـت صـفـت مـحـدثـه متجدده اى است كه ذات حق تعالى منزه و مبرا از آن است . و اينمـنـافات ندارد با اثبات كلام و تكلم ذاتى از براى حق تعالى در مقام ذات ، به يك معناىمقدس از تجدد و مبراى از حدوث . و اجمال اين مطلب شريف آنكه حقيقت تكلم متقوم به خروج كلام از مخارج مخصوصهنـيـسـت . و ايـن تـقـيـد و انـصـرافى كه در عرف لغت و متعارف جمهور است از انس و عادت وضـمـيـمـه اوهـام و افـكـار نـاشـى است ، و الا اصل معانى تقيد و تعينى ندارد. علم عـبـارت از صـرف دانـش و ظـهـور شـى ء لدى العـالم است ، و مقيد به آن نيست كه با آلاتمـاديـه ، مـثـل دمـاغ ، يـا مـعـنـويـه ، مـثـل حـس مـشـتـرك يـا لوحخيال مثلا، ادراك شود. اگر فرض كنيم يكى با دستش يا با پايش علم به چيزى پيدا كنديـا چـيـزى را بـشـنود يا ببيند، علم و سمع و بصر بر آنها صادق است ، و همين طور اگركـسى در عالم خواب ببيند و بشنود و تكلم كند و احساس كند، تمام اين معانى بر آنها بىشـائبـه مجاز صادق است با آنكه هيچ يك از اين آلات مخصوصه محسوسه به كار نيفتاده .پـس مـيـزان نـفـس ادراك مـخـصـوص است در صدق اين معانى و مفاهيم . و حقيقت تكلم اظـهـار مـكـنـونات خاطر است و ابراز مافى الضمير است بدون آنكه آلت مخصوصه در آنمدخليت داشته باشد. فرضا كه به حسب لغت و عرف هم مجاز باشد، در معانى و حقايق اينتقيدات نيست و به حسب عقل صادق است . و ما در باب اسماء و صفات بحث لغوى نداريم ،و مـقـصـود اثـبـات نفس حقايق است گرچه لغت و عرف با آن مساعد نباشد پس ، گوييم كهحـقـيـقـت كلام اظهار مافى الضمير است ، چه با آلات حسيه يا غير آن باشد، و چهكـلام از مـقـوله صـوت و لفظ و هواى خارج از باطن باشد يا نباشد. و كلام بهحـسـب ايـن حـقيقت از اوصاف كماليه وجود است ، زيرا كه ظهور و اظهار از حقيقت وجود و بهحقيقت وجود است ، و هر چه وجود رو به كمال و قوت رود، ظهور و اظهارش بيشتر گردد، تابـه افـق اعـلى و مقام اسناى واجبى رسد كه نورالانوار و نور على نور و ظهور على ظهوراسـت ، و بـه فـيض مقدس اطلاقى و كلمه كن وجودى اظهار آنچه در غيب مقام واحديتدارد كـنـد، و بـه فـيـض اقـدس و تـجـلى ذاتـى ، احـدى اظهار غيب مطلق و مقام لامقامى احديتفرمايد. و در اين تجلى احدى متكلم ذات مقدس احدى ، و كلام فيض اقدس و تجلى ذاتى ، وسـامـع اسـمـاء و صـفات (است )، و به نفس آن تجلى ، تعينات اسماء و صفات اطاعت نمودهتـحـقـق عـلمـى پيدا كنند. و در تجلى واحدى به فيض مقدس ، متكلم ذات مقدس واحدى مستجمعجميع اسماء و صفات ، و كلام نفس تجلى ، و سامع و مطيع در تحقق اعيان علميه لازمه اسماءو صـفـات (اسـت ) كـه بـه امـر كـن تـحـقـق عـيـنـى پـيـدا كـنـنـد: فـاذاقال لكل عين اءراد ايجادها: كن ، فيطيع الامر الالهى ، فيكون و يتحقق (1222) و شـواهـد سـمـعـيـه در ايـن بـاب بـسيار است كه به ذكر آنها نپرداختيم . والحمدلله اءولاوآخرا. الحديث السابع و الثلاثون حديث سى و هفتم بالسند المتصل الى محمد بن يعقوب ، عن على بن محمد، عمن ذكره ، عن اءحمد بن محمد بنعـيـسـى ، عـن مـحـمـد بـن حـمران ، عن الفضل بن السكن ، عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ،قـال قـال اءمـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام : اعـرفـوا الله بـالله ،والرسـول بـالرسـالة ، و اءولى الامـر بـالامـر بـالمـعـروف والعدل و الاحسان .(1223) ترجمه : فـرمـود حـضرت صادق ، عليه السلام ، كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:"بـشـنـاسيد خدا را به خدا، و رسول را به رسالت ، و صاحب امر را به امر به معروف وعدالت و نيكويى نمودن ." شرح عرفان و علم و شناسايى و دانايى فرق واضحدارنـد، و گـويـنـد عـلم در اصل لغت مخصوص به كليات است ، و معرفت مـخـصـوص به جزئيات و شخصيات . و گويند عارف بالله كسى است كه حق رابـه مـشـاهـده حضوريه بشناسد، و عالم بالله كسى است كه به براهين فلسفيهعـلم بـه حـق پـيدا كند. و بعضى گويند علم و عرفان از دو جهت تفاوت دارند: يكى از جهتمـتـعـلق ، چـنـانچه ذكر شد. و ديگر، در معرفت سابقه فراموشى و نسيان ماءخوذاسـت ، پـس چـيـزى را كـه ابـتـدائا ادراك بـه آن مـتـعـلق شـد، گـويـند علم به اوحـاصـل شـد، و چـيـزى را كـه مـعـلوم بـوده و نـسـيـان شـد و ثـانيا مورد ادراك شد، گويندمـعـرفـت بـه آن حاصل شد. و عارف را از آن جهت عارف گويند كه متذكراكـوان سـالفـه و نـشـآت سـابـقـه بـر كـون مـلكى و نشئه طبيعى خود شود. و بعضى ازاهل سلوك مدعى تذكر عالم ذر هستند، و گويند اگر حجاب طبيعت كه موجب اين غفلتو نـسـيـان است از پيش چشم سالك برداشته شد، متذكر عوالم سابقه مى شود. و بعض ازاهـل ذوق مى گفت حقيقت معراج معنوى و روحانى تذكر ايام سلف است . ما وقتى كه به قهقرامـتـوجـه احـوال سـابـقـه خـود شـويـم ، بـه اخـتـلاف اشـخاص ، هر كس تا وقتى از اوقاتزنـدگـانى خود را به ياد مى آورد و متذكر مى شود: يكى تا هفت سالگى ، يكى تا پنجيـا سـه سـالگـى ، و كـمـتـر از ايـن نـادر اسـت كـه كـسـى مـتـذكـر شود ـ از شيخ الرئيسنـقـل كـنـند كه مدعى آن بوده كه اول زمان تولدش را به خاطر داشت ! مى گفت ممكن است ازاين بيشتر متذكر شد، مثلا متذكر ايامى شود كه در رحم مادر يا در صلب پدر بوده ، و همينطـور جـمـيـع تطوراتى كه در ملك نموده متذكر شود، تا به قهقرا متذكر شود اكوان عالم(تا) ملكوت اعلى و جبروت را تا جبروت اعلى ، تا آنكه منتهى شود به تذكر از نشئه علمربوبى ، و اين تذكر حقيقت معراج است و غايت عروج روحانى است . انتهى بيانه . و ايـن مـطـلب خـود اگـر فـى نـفـسـه صـحـيح باشد، ولى حقيقت معراج عبارت از اين رجوعقـهـقـرايـى بـودن در مـشـرب رحـيـق عـرفـان درست نيايد و در مسلك اصحاب قلوب صحيحنـنـمـايـد. بلكه حقيقت معراج روحانى عبارت است از حركت معنويه انعطافيه كه با آن تتيمشـود دايـره وجـود و رجـوع شـود بـه عالم غيب جميع ما فى سلسلة الشهود. و اين در قوسصـعـودى و حـركـت انعطافى صورت گيرد. و اين حركت رجوعى قهقرايى خلاف سنة اللهجـاريـه اسـت در مـوجـودات ، و بـالخـصـوص در انبيا و خاصه در خاتم آنها، صلوات اللهعـليـه و آله و عـليـهـم اجـمعين . و اين طور از سلوك شبيه مجذوبيت يك صنف از ملائكه مهيمهمتحيره در ذات ذوالجلال است كه غفلت از كثرات بكلى دارند و ندانند كه آدمى و عالمى خلقشـده . و شـيـخ عـارف كـامل شاه آبادى ، روحى فداه ، مى فرمود حالت روحى حضرت آدم ،عليه السلام ، اين بود كه توجه به ملك خود نكند و مجذوب عالم غيب و مقام قدسى باشد،و ايـن حـركـت آدم ، عليه السلام ، را از آدميت سلب مى كرد، پس حق تعالى شيطان را بر اومـسـلط فـرمـود تـا او را مـتـوجـه به شجره طبيعت كند و از آن جاذبه ملكوتى او را به ملكمنصرف كند. قـوله (عـليـه السـلام ): و العـدل و الاحسان ظاهر آن است كه اين دو عطف باشند به قوله :الامـر بـالمـعـروف . يـعـنـى ، اعـرفـوهـم بـالامـر بـالمـعـروف وبـالعـدل و الاحـسـان . و محتمل است عطف باشند بقوله : المعروف . يعنى ، اعرفوهم بالامربالمعروف و بالامر بالعدل و الاحسان . فصل ، در بيان مراد از اءعرفوا الله بالله بـدان كـه در شرح اين حديث شريف و معنى اعرفوا الله بالله علماى اعلام ، رضوان اللهعليهم ، هر يك به مناسبت مسلك علمى خود يا مشرب حكمى خويش بياناتى نمودند، و ما بهطريق تلخيص بعضى از آنها را براى تبرك به كلام بزرگان ذكر مى كنيم : اول ، آن است كه جناب ثقة الاسلام ، كلينى ، رضوان الله عليه ، فرمودند. و ملخص آن ايناست كه خداى تعالى ابدان و ارواح و انوار را خلق فرموده : و خود متفرق در خلق آنهاست ،كـسى را شركت در آن نيست ، و شبيه به هيچيك از آنها نيست . پس ، هر كس حق را تشبيه كندبـه يـكـى از ايـنها، خدا را به خدا نشناخته ، و اگر تنزيه كند حق را از شباهت آنها، حق رابـه حـق شـنـاخته . ـ انتهى .(1224) و غريب آن است كه حضرت صدرالمتاءلهين ، قدسسـره ، ايـن كـلام را از تـتـمـه حـديث دانسته و توجيهات طولانى از آن فرموده مطابق مسلكخود.(1225) دوم ، آن اسـت كـه شـيـخ صـدوق ، رضـوان الله عـليـه ، فـرمـوده . وحـاصـل آن چـنـان اسـت كـه مـعـنـى مـعـرفـت مـا خـدا را بـه خدا، آن است كه اگر ما حق را بهعـقـول خـود بـشـناسيم ، حق تعالى واهب آنهاست ، و اگر به انبيا و حجج ، عليهم السلام ،بـشـنـاسـيـم ، حـق آنـها را بعث فرموده و حجت قرار داده ، و اگر به نفوس خود بشناسيم ،خداوند خالق آنهاست .(1226) سـوم ، آن اسـت كـه جـنـاب صـدرالمـتـاءلهين اشاره به آن فرمودند. و آن آن است كه طريقمـعـرفـت حـق تـعـالى دو نـحـوه اسـت : يـكى به مشاهده و صريح عرفان است ، و دوم طريقتـنـزيـه و تـقـديـس اسـت . و چـون طـريـقـه اول مـمـكـن نـيـسـت ، مـگـر بـراى انـبـيـا وكـمـل ، از ايـن جـهت طريق دوم را در حديث فرمودند. ـ انتهى .(1227) و اين تفسير ايشانمـبـنى بر آن است كه كلام شيخ كلينى را جزو حديث شريف و تفسير حضرت صادق ، عليهالسلام ، از كلام حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، دانسته اند. چـهـارم ، آن اسـت كـه جـنـاب مـحـقـق فـيـض ، عـليـه الرحـمـة ، تـفـسـيـر فـرمـودنـد. وحـاصـل آن ايـن است كه از براى هر موجودى ماهيتى و وجودى (است )، و ماهيت اشياء عبارت ازتعينات نفسه و وجهه ذاتيه آنهاست ، و وجود آنها عبارت از جهت يلى الربى است كه به آنقوام ذات و ظهور آثار و حول و قوه اشياست . پس ، اگر كسى نظر به ماهيات كند و جهاتتـعـيـنات اشياء و بخواهد از جهت امكان و افتقار آنها به حق حق را بشناسند، حق را به اشياشـنـاخـتـه نـه بـه حق ، علاوه آنكه اين علم و معرفت فطرى است نه كسبى . ولى اگر بهجهات وجوديه ، كه وجهه الى الله و جهات يلى الله ، مى باشد و اشاره به آن شده استدر آيـات شـريـفـه بـقـوله : هـو مـعـكـم اءيـنـمـا كـنـتـم و بـقـوله :(1228)كـل شـى ء هـالك الا وجـهـه .(1229) الى غـيـر ذلك ، حـق را بـشناسند، حق را به حقشناخته . پـنـجم ، احتمالى است كه به نظر نويسنده رسيده است . و آن معلوم شود پس از تذكر يكمـقـدمـه كـه در عـلم اسـمـاء و صـفـات مـقـرر اسـت . و آن ايـن اسـت كه از براى ذات مقدس حقجل و علا اعتباراتى است كه براى هر اعتبارى اصطلاحى مقرر شده : يـكـى ، اعـتـبـار ذات مـن حـيـث هـى . كـه بـه حـسـب ايـن اعـتـبـار ذاتمـجـهـول مـطـلق و هـيـچ اسـم و رسـمـى بـراى او نـيـسـت ، و دسـتآمـال عـرفـا و آرزوى اصـحـاب قـلوب و اوليـا از آن كـوتاه است . و گاهى از آن در لساناربـاب مـعـرفـت بـه عـنـقـاى مـغـرب تـعـبـيـر شـده : عـنـقـا شكار كس نشود دامبـازگير.(1230) و گاهى تعبير به عماء ياعمى شده : روىاءنـه قـيـل للنـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله : اءيـن كـان ربـكقـبـل اءن يـخلق الخلق ؟ قال : فى عماء.(1231) و گاهى تعبير به غيب الغيوب و غيب مطلق و غير اينها شده است . گـرچـه تـمـام تعبيرات از آن كوتاه است ، و عنقا و عماء و ديگر تعبيراتبه حسب ذوق عرفانى ، مطابق با ضربى از برهان ، راجع به اين مقام نيست . و اعتبار ديگر اعتبار ذات است به مقام تعين غيبى و عدم ظهور مطلق . كه اين مقام را احديت گويند. و اكثر آن تعبيرات با اين مقام سازش دارد. و در اين مقام اعتبار اسماء ذاتيه ،بـه حـسـب اصـطـلاح عـلمـاى اسـمـاء شـود، مـثـل بـاطـن مـطـلق واول مـطـلق و عـلى و عـظيم . چنانچه از روايت كافى استفاده شودكـه اول اسـمـى كـه حـق بـراى خـود اتـخـاذ فـرمـود العـلى و العـظـيـم بود.(1232) و ديـگر، اعتبار ذات است به حسب مقام و احديت و جمع اسماء و صفات . كه از اين مقام تعبيرشـده به مقام واحديت و مقام احديت جمع اسماء و جمع الجمع و غيرآن . و ايـن مـقـام را بـه حـسـب اعتبار احديت جمع ، مقام اسم اعظم واسم جامع الله گويند. و اعـتبار ديگر، اعتبار ذات است به حسب مرتبه تجلى به فيض مقدس و مقام ظهوراسـمـائى و صـفـاتـى در مـرائى اعـيـانـى . چـنـانـچـه مـقام واحديت به تجلى بهفـيـض اقـدس اسـت . و ايـن مقام ظهور اسمائى را مقام ظهور اطلاقى و مقامالوهيت و مقام الله نيز گويند، به حسب اعتباراتى كه در اسماء و صفاتمقرر است و نويسنده در مصباح الهداية شرح داده است .(1233)
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| |
|
|
|
|
|
|
|