بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عبرت آموز
     02 - عبرت آموز
     03 - عبرت آموز
     04 - عبرت آموز
     05 - عبرت آموز
     06 - عبرت آموز
     07 - عبرت آموز
     08 - عبرت آموز
     09 - عبرت آموز
     10 - عبرت آموز
     11 - عبرت آموز
     12 - عبرت آموز
     13 - عبرت آموز
     14 - عبرت آموز
     15 - عبرت آموز
     16 - عبرت آموز
     17 - عبرت آموز
     ebra -
     FEHREST - عبرت آموز
 

 

 
 
 قبلفهرستبعد

توبه اى عجيب

در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، در شهر مدينه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاك و پاكيزه ، آنچنان كه گويى در ميان اهل ايمان انسانى نخبه و برجسته است .

او در بعضى از شبها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدينه دستبرد مى زد .

شبى براى دزدى از ديوار خانه اى بالا رفت ، ديد اثاث زيادى در ميان خانه قرار دارد و جز يك زن جوان كسى در آن خانه نيست !

پيش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالى است ، يكى بردن اين همه اثاث قيمتى ، يكى هم درآويختن با اين زن !

در اين حال و هوا بود كه ناگهان برقى غيبى به دل او زد ، آن برق راه فكرش را روشن ساخت ، بدين گونه در انديشه فرو رفت ، مگر من بعد از اين همه گناه و معصيت و خلاف و خطا به كام مرگ دچار نمى شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مؤاخذه نمى كند ، آيا در آن روز مرا از حكومت و عذاب و عقاب حق راه گريزى هست ؟

آن روز پس از اتمام حجّت بايد دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم . پس از انديشه و تأمل به سختى پشيمان شد و با دست خالى به خانه خود برگشت .

چون آفتاب صبح دميد ، با همان قيافه ظاهر الصلاحى و چهره غلط انداز و لباس نيكان و صالحان به محضر پيامبر (صلى الله عليه وآله)آمد و در حضور آن حضرت نشست ، ناگهان مشاهده كرد صاحب خانه شب گذشته ، يعنى آن زن جوان به محضر پيامبر شرفياب شد و عرضه داشت : زنى بدون شوهر هستم ، ثروت زيادى در اختيار من است ، قصد داشتم شوهر نكنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانه ام آمده ، اگرچه چيزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرأت اينكه به تنهايى در آن خانه زندگى كنم برايم نمانده ، اگر صلاح مى دانيد شوهرى براى من انتخاب كنيد .

حضرت به آن دزد اشاره كردند ، آنگاه به زن فرمودند كه اگر ميل دارى تو را هم اكنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعى نيست . حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند ، داستان خود را براى زن گفت كه آن دزد من بودم كه اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مى بردم ، هم مرتكب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصيت شهوانى و بدون شك بيش از يك شب به وصال تو نمى رسيدم آن هم از طريق حرام ، ولى چون به ياد خدا و قيامت افتادم و نسبت به گناه صبر كردم و دست به جانب محرمات الهيه نبردم ، خداوند چنين مقدر فرمود كه امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم(72) .

 

 

 

توبه بدنبال توبه

عطار در « منطق الطير » روايت مى كند : مردى پس از گناه روى گناه و كثرت معصيت توفيق توبه يافت ، پس از توبه بر اثر غلبه هواى نفس دچار معصيت شد ، بار ديگر توبه كرد ولى توبه خود را شكست و گرفتار گناه شد تا جايى كه به عقوبت و جريمه و مكافات و كيفر بعضى از گناهانش مبتلا شد و به اين حقيقت آگاهى پيدا كرد كه عمرش را به بى حاصلى تباه كرده و نزديك به رحلت شده به خيال توبه افتاد ، ولى از خجالت و شرمسارى روى توبه نداشت و چون دانه گندم روى تابه سرخ شده از آتش در سوز و گداز بود ، تا وقت سحر از منادى غيبى شنيد : اى گنهكار خداى مهربان مى فرمايد : چون اول توبه كردى تو را بخشيدم ، وقتى توبه شكستى در حالى كه مى توانستم از تو انتقام بگيرم مهلتت دادم تا توبه كردى و توبه ات را پذيرفتم تا بار سوم كه توبه شكستى و خود را در معصيت غرق كردى ; اكنون اگر به خيال توبه هستى توبه كن كه توبه ات را مى پذيرم(73) .

 

توبه در ميدان جنگ

نصر بن مزاحم در كتاب « وقعه صفّين » نقل مى كند : هاشم مرقال مى گويد : با تعدادى از قاريان قرآن در جنگ صفّين براى يارى اميرالمؤمنين (عليه السلام) شركت داشتم ، جوانى از طايفه غسّان از لشكرگاه معاويه به ميدان آمد ، رجز خواند ، به على (عليه السلام) ناسزا گفت و مبارز طلبيد . به شدت ناراحت شدم ، از اينكه فرهنگ خطرناك معاويه ، اينچنين مردم را گمراه كرده بود دلم سوخت ، به ميدان تاختم و به آن جوان غافل گفتم : اى جوان ! هر سخنى كه از دهان درآيد ، در پيشگاه خداوند حساب دارد ، اگر حضرت حق از تو بپرسد : چرا به جنگ على بن ابى طالب رفتى ، چه پاسخ مى دهى ؟ جوان گفت : مرا در پيشگاه خدا حجت شرعى هست ، زيرا جنگ من با شما به خاطر بى نمازى على بن ابى طالب است !

هاشم مرقال مى گويد : حقيقت را براى او بيان كردم ، نيرنگ و خدعه معاويه را براى او ثابت نمودم ، چون به حقيقت واقف شد ، از خداوند مهربان عذرخواهى كرد ، و به عرصه گاه توبه وارد شد و به دفاع از حق با ارتش معاويه به جنگ برخاست .

 

توبه ميراث آدم و حوا

آدم به عنوان خليفه خداوند و نايب حضرت رب العزه آفريده شد ، و پس از اعتدال و استواء بدن ، روح خدايى در او جلوه كرد(74) ، و شايسته مقام علم الاسمايى گشت ، و فرشتگان به خاطر عظمت و كرامتش ، به امر حضرت حق در برابر او سجده كردند ، آنگاه به فرمان خداوند همراه با همسرش در بهشت ساكن شد(75) . تمام نعمت هاى بهشت در اختيار او قرار گرفت و استفاده از آن مجموعه براى او و همسرش بلامانع اعلام شد ، جز اينكه از هر دو خواستند به درختى معين نزديك نشوند ، كه با نزديك شدن به آن درخت از ستمكاران خواهند شد(76) . شيطان كه به خاطر سر تافتن از سجده بر آدم ، از حريم حق رانده شده بود و آثار لعنت حق او را زجر مى داد ، و تكبر و خودبينى اش نمى گذاشت به پيشگاه مقدس يار برگردد ، از باب كينه و دشمنى نسبت به آدم و همسرش ، در مقام وسوسه نمودن آنان بر آمد ، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود آشكار سازد ، و با اطاعت نمودن از او ، مقام كرامت و عظمتشان را از دست بدهند ، و از بهشت عنبر سرشت اخراج شوند ، و روى رحمت و لطف حق از آنان برگردد .

او با اين جملات به وسوسه كردن آنان براى خوردن از ميوه آن درخت اقدام كرد :

اى آدم و حوا ! خداوند شما را از اين درخت نهى نكرد جز به اين علت كه اگر از آن بخوريد فرشته مى شويد يا در اين باغ سرسبز و خرم ، تا ابد خواهيد ماند .

و براى اينكه پاى وسوسه خود را در قلب آن دو نفر محكم و ثابت نمايد ، براى آنان سوگند خورد كه من جز خير شما را نمى خواهم(77) . وسوسه پرجاذبه و قسم شيطان ، حرص آن دو نفر را شعلهور ساخت . حرص ، بين آنان و نهى حق ، حجاب شد . به وسوسه او فريب خوردند و مغرور شدند ، و به عرصه تاريك نافرمانى از خداوند درافتادند ، و بر مخالفت با خواسته حق جرأت يافتند ، و باطل در نظرشان زيبا آمد !

از آن درخت خوردند ، اندامشان آشكار شد ، لباس وقار و هيبت و نور و كرامت را از دست دادند ، شروع كردند به قرار دادن برگهاى بهشتى بر يكديگر تا آنان را در پوشد ، پروردگارشان آنان را مورد خطاب قرار داد كه آيا شما را از نزديك شدن به آن درخت نهى نكردم ؟ و اعلام ننمودم كه شيطان براى شما دشمنى است آشكار(78) ؟!

آدم و حوا از بهشت اخراج شدند ، مقام خلافت و علم و مسجود ملائكه بودن ، براى آنان كارى نكرد ، از آن مقامى كه به آنان داده شده بود هبوط كردند ، و براى ادامه حيات در زمين قرار گرفتند .

دورى از مقام قرب ، از دست دادن همنشينى با فرشتگان ، محروم شدن از بهشت ، بى توجهى به نهى حق و اطاعت از شيطان ، غمى سنگين و اندوهى سخت و حسرتى دردآور بر دوش جانشان گذاشت . از زندان مخوف و محدود خودپسندى ، و خود ديدن كه علت محروميت و ممنوعيت از رحمت و عنايت محبوب ، و افتادن در دام ماسوى الله است درآمدند ، و به فضاى بيدارى و عشق و علاقه و ايمان به دوست وارد شدند ، فضايى كه منافع سرشارى در دنيا ، و سود بى نهايتى در آخرت نصيب انسان مى كند .

چون به اين صورت به خود آمدند ، فرياد برداشتند كه وقتى در زندان منيت و غفلت از يار افتاديم ، و در تاريكى خودخواهى و حرص و غرور قرار گرفتيم دچار ( ظَلَمْنا اَنْفُسَنا ) شديم .

اين توجه به وضع خويش ، مقدمه ورود به عرصه گاه حرّيّت و آزادى و عامل نجات از بند شيطان ، و روى آوردن به جانب حضرت محبوب ، و باعث تواضع و فروتنى در پيشگاه حضرت رب است ، كه اگر شيطان هم به همين صورت رفتار مى نمود رجم از حريم نمى شد و به لعنت ابدى گرفتار نمى گشت .

آدم و حوا در فضاى پرقيمت نور انديشه و تفكر ، و تعقل و توجه ، و بينايى و بيدارى ، كه همراه با ندامت و پشيمانى و اشك چشم بود ، آنچنان ادب و خاكسارى نشان دادند كه نگفتند :

( اغْفِر لَنا ) ;

ما را بيامرز ،

بلكه عرضه داشتند :

( وَاِنْ لَمْ تَغْفِرْلَنا ) ;

اگر ما را نبخشى و به عرصه گاه رحمت در نياورى ،

( لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ )(79) ;

از زيانكاران خواهيم شد .

به دنبال اين توجه و بيدارى ، و فروتنى و خاكسارى ، و ندامت و پشيمانى ، و گريه و انابه ، و درآمدن از خودى و خدايى شدن ، ابواب رحمت به روى آنان باز شد ، لطف دوست به دستگيرى از آنان شتافت ، عنايت محبوب به استقبال از آنان آمد :

( فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَات فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ )(80) .

آدم از پروردگارش دريافت كلمات نمود ، پس توبه اش پذيرفته شد ، همانا خداوند توبه پذير و مهربان است .

نور ربوبيت در كلمات تجلى كرد و به جان آدم راه يافت . با پيوستگى اين سه حقيقت ، يعنى نور ربوبى و كلمات و جان آدم ، توبه تحقق پيدا كرد ، توبه اى كه گذشته را جبران و آينده اى روشن پيش روى تائب قرار داد .

از حضرت باقر (عليه السلام) روايت شده كلمات عبارت بود از :

اَللّهُمَ لاَ إلهَ إلاَّ أنْتَ ، سُبْحَانَكَ وَبِحَمْدِكَ رَبِّ إنّى ظَلَمْتُ نَفْسِى ، فَاغْفِر لِى ، اِنَّكَ خَيْرُ الغَافِرِينَ ، اَللّهُمَّ لاَ إِلهَ إِلاَّ أنْتَ ، سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ ، رَبِّ اِنّى ظَلَمْتُ نَفْسِى ، فَارْحَمْنِى اِنَّكَ خَيْرُ الرّاحِمِينَ ، اَللّهُمَّ لاَ إِلهَ إِلاَّ أنْتَ ، سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ ، رَبِّ اِنّى ظَلَمْتُ نَفْسِى ، فَتُبْ عَلَىَّ اِنَّكَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمُ(81) .

و نيز روايت شده : آدم اسماء بزرگ و گرانقدرى را مكتوب بر عرش حق ديد ، در رابطه با آنها پرسيد ، به او گفته شد : برترين موجودات از نظر منزلت نزد خدايند : محمد ، على ، فاطمه ، حسن و حسين . آدم براى قبول توبه و بالا رفتن درجه و منزلتش ، به حقيقت آن اسماء متوسل شد و از بركت آن حال و قال ، توبه اش را پذيرفتند(82) .

 

توبه و آشتى با حق

به سال 1331 شمسى كه بيش از نه سال از سن اين فقير خطا كردار نگذشته بود و پرچم مرجعيت شيعه ، به دوش حضرت آيت الله العظمى آقاى بروجردى ، آن مرد علم و عمل ، و آن چهره نورانى و الهى قرار داشت ، در مسأله توبه اتفاقى عجيب افتاد كه ذكرش را در اين سطور لازم مى بينم .

در محلات پايين شهر تهران مردى بود زورمند ، قلدر و زورگو كه اغلب قلدران و زورگويان تهران از او حساب مى بردند و در دعواها و چاقو كشى ها محكوم او بودند .

او از مشروبخوارى ، قمار ، پول زور گرفتن ، ايجاد جار و جنجال ، دعوا و ستم به مردم امتناعى نداشت .

در اوج قدرت و قلدرى بود كه بارقه رحمت حق و لطف حضرت محبوب و جاذبه عنايت دوست دلش را ربود .

آنچه به دست آورده بود تبديل به پول نقد كرد ، و همه را در چمدانى گذاشت و مشرف به شهر قم براى توبه و انابه شد .

به محضر آيت الله العظمى بروجردى رفت ، و با زبان مخصوص به گروه خودشان به آن عالم بيدار و بيناى آگاه گفت : آنچه در اين چمدان است از راه حرام به دست آمده ، اغلب صاحبانش را نمى شناسم ، شديداً بر من سنگينى مى كند ، به محضر شما آمده ام كه وضعم را اصلاح و راه توبه و انابه را به من بنمايانيد !

مرجع شيعه كه از ملاقات با اين گونه افراد باصفا خوشحال مى شد به او فرمود : نه تنها اين چمدان پول ، بلكه لباسهايت را جز پيراهن و شلوار بدن ، در اينجا بگذار و برو .

او هم لباسهاى رو را درآورد و با يك پيراهن و شلوار ، از آن بزرگوار خداحافظى كرد كه به تهران بيايد .

آيت الله العظمى بروجردى در حالى كه به خاطر توبه واقعى آن قلدر اشك به ديده داشت ، او را صدا زد و مبلغ پنج هزار تومان از مال خالص خودش را به او عنايت فرمود ، و وى را با حالى غرق در خشوع و اخلاص دعا كرد .

او به تهران برگشت در حالى كه غرق در فروتنى و تواضع ، و خاكسارى و محبت شده بود ، پنج هزار تومان را مايه كسب حلال قرار داد و به تدريج در كسب مشروع پيشرفت نمود تا سرمايه قابل توجهى به هم زد ، ابتداى هر سال خمس درآمدش را مى پرداخت و در ضمن به مستمندان و دردمندان هم كمك قابل توجهى مى كرد .

رفته رفته به مجالس مذهبى راه پيدا كرد و عاقبت ، بنيانگذار يكى از جلسات مهم مذهبى تهران شد .

تشكيل جلسه مذهبى به دست او مصادف با ايامى بود كه من در حدود بيست و شش سال از عمرم مى گذشت و طلبه حوزه علميه قم بودم ، و محرم و صفر و ماه رمضان هم در تهران در مجالس و مساجد براى تبليغ دين حاضر مى شدم .

از طريق مجالس دينى با چهره نورانى او آشنا شدم ، و به توسط يكى از دوستان به مسأله توبه او به دست مرجعيت شيعه آگاه شدم .

دوستى و رفاقتم با او طولانى شد ، در حدود سال 1367 به بستر بيمارى افتاد ، پيام داد به عيادتم بيا . بنا داشتم روز جمعه به عيادتش بروم ولى ساعت يازده شب جمعه اهل و عيالش را به بالينش مى خواند و از تمام شدن عمرش خبر مى دهد .

به نقل اهل و عيالش نزديك به نيم ساعت مانده به مرگش ، به محضر حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) عرضه مى دارد : از گذشته ام توبه كردم ، به سلك نوكرانت درآمدم ، در دربارت خدمتى خالصانه كردم ، ثلثم را به صورت پول نقد براى مدتى طولانى در صندوق قرض الحسنه اى جهت ازدواج جوانان قرار دادم ، آرزويى ندارم جز اينكه لحظه خروج از دنيا جمالت را ببينم و بميرم . چند نفسى مانده به مرگ با حالى خوش ، سلامى عاشقانه به حضرت حسين (عليه السلام) داد و در حالى كه لبخند مليحى بر لب داشت ، جان به جان آفرين تسليم كرد !

 

توبه آهنگر

راوى اين داستان عجيب مى گويد : در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم ، آهنگرى را ديدم آهن تفتيده را با دست روى سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن مى كوبند .

به تعجّب آمدم كه چگونه آهن تفتيده دست او را صدمه نمى زند ؟ از آهنگر سبب اين معنا را پرسيدم ، گفت : سالى بصره دچار قحطى شديد شد به طورى كه مردم از گرسنگى تلف مى شدند ، روزى زنى جوان كه همسايه من بود پيش من آمد و گفت : از تلف شدن بچه هايم مى ترسم چيزى به من كمك كن ، چون جمالش را ديدم فريفته او شدم ، پيشنهاد غير اخلاقى به او كردم ، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه ام بيرون رفت .

پس از چند روز به خانه ام آمد و گفت : اى مرد ! بيم تلف شدن فرزندان يتيمم مى رود ، از خدا بترس و به من كمك كن ، باز خواهشم را تكرار كردم ، زن خجالت زده و شرمنده خانه ام را ترك كرد .

دو روز بعد مراجعه كرد و گفت : به خاطر حفظ جان فرزندان يتيمم تسليم خواسته توام . مرا به محلّى ببر كه جز من و تو كسى نباشد ، او را به محلّى خلوت بردم ، چون به او نزديك شدم به شدّت لرزيد ، گفتم : تو را چه مى شود ؟ گفت : به من وعده جاى خلوت دادى ، اكنون مى بينم مى خواهى در برابر پنج بيننده محترم مرتكب اين عمل نامشروع شوى ، گفتم : اى زن ! كسى در اين خانه نيست ، چه جاى اين كه پنج نفر باشند ، گفت : دو فرشته موكل بر من ، دو فرشته موكل بر تو و علاوه بر اين چهار فرشته ، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست ، من چگونه در برابر اينان مرتكب اين عمل زشت شوم ؟

كلام آن زن در من چنان اثر گذاشت كه بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود ، از او دست برداشتم ، به او كمك كردم و تا پايان قحطى جان او و فرزندان يتيمش را حفظ نمودم ، او به من به اين صورت دعا كرد :

خداوندا ! چنانكه اين مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند ، تو هم آتش دنيا و آخرت را بر او حرام گردان . بر اثر دعاى آن زن از صدمه آتش دنيا در امان ماندم(83) .

 

توبه ابولبابه

زمانى كه جنگ خندق به پايان رسيد ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به مدينه مراجعت كرد . هنگام ظهر امين وحى نازل شد و فرمان جنگ با يهوديان پيمان شكن بنى قريظه را از جانب حضرت حق اعلام كرد ، همان وقت رسول اسلام مسلح شد و به مسلمانان دستور دادند : بايد نماز عصر را در منطقه بنى قريظه بخوانيد ، دستور پيامبر انجام گرفت ، ارتش اسلام بنى قريظه را به محاصره كشيد ، مدت محاصره طولانى شد ، يهوديان به تنگ آمدند ، به رسول حق پيام دادند ابولبابه را نزد ما فرست تا درباره وضع خود با او مشورت كنيم .

رسول خدا به ابولبابه فرمودند : نزد هم پيمانان خود برو و ببين چه مى گويند .

ابولبابه وقتى وارد قلعه شد يهوديان پرسيدند : صلاح تو درباره ما چيست ؟ آيا تسليم شويم به همان صورتى كه پيامبر مى گويد تا هرچه مايل است نسبت به ما انجام دهد ؟ جواب داد : آرى ، تسليم او شويد ، ولى به همراه اين جواب با دست خود به گلويش اشاره كرد ، يعنى در صورت تسليم بلافاصله به قتل مى رسيد ، ولى از عمل خود پشيمان شد و فرياد زد : آه به خدا و پيامبر خيانت كردم ! زيرا حق نبود اسرار را فاش و امر پنهان را آشكار كنم .

از قلعه به زير آمد و يكسر به جانب مدينه رفت ، وارد مسجد شد ، با ريسمانى گردن خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست « ستونى كه معروف به ستون توبه شد » گفت : خود را آزاد نكنم مگر اينكه توبه ام پذيرفته شود يا بميرم ، رسول خدا از تأخير ابولبابه جويا شد ، داستانش را عرضه داشتند ، فرمودند : اگر نزد من مى آمد از خداوند براى او طلب آمرزش مى كردم ، اما اكنون به جانب خدا روى آورده و خداوند نسبت به او سزاوارتر است ، هرچه خواهد درباره اش انجام دهد .

ابولبابه در مدتى كه به ريسمان بسته بود روزها را روزه مى گرفت و شبها به اندازه اى كه بتواند خود را حفظ كند غذا مى خورد ، دخترش به وقت شب برايش غذا مى آورد و وقت نياز به وضو بازش مى كرد .

شبى در خانه ام سلمه آيه پذيرفته شدن توبه ابولبابه به رسول خدا نازل شد :

( وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَآخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ )(84) .

و گروهى ديگر به گناه خويش اعتراف كردند ، عمل نيك و بدى را به هم آميختند ، باشد كه خدا توبه آنان را بپذيرد ، همانا خداوند آمرزنده مهربان است .

پيامبر به ام سلمه فرمودند : توبه ابولبابه پذيرفته شد ، عرضه داشت : يا رسول الله ! اجازه مى دهيد قبولى توبه او را من به او بشارت دهم ، فرمودند : آرى . ام سلمه سر از حجره بيرون كرد و قبولى توبه اش رابه او بشارت داد .

ابولبابه خدا را به اين نعمت سپاس گفت ، چند نفر از مسلمانان آمدند تا او را از ستون باز كنند ، ابولبابه مانع شد و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم مرا باز كنيد مگر اينكه رسول خدا بيايد و مرا آزاد كند .

پيامبر آمدند و فرمودند : توبه ات قبول شد ، اكنون به مانند وقتى هستى كه از مادر متولد شده اى ، سپس ريسمان از گردنش باز كرد .

ابولبابه گفت : يا رسول الله ! اجازه مى دهى تمام اموالم را در راه خدا صدقه بدهم ؟ فرمودند : نه ، اجازه دو سوم مال را گرفت ، فرمودند : نه ، اجازه پرداخت نصف مال را گرفت ، فرمودند : نه ، يك سوم آن را درخواست كرد ، حضرت اجازه داد(85) .

 

توبه برادران يوسف

در سفر سومى كه فرزندان يعقوب به محضر يوسف آمدند عرضه داشتند : اى سالار بزرگ ! قحطى سرتاسر ديار ما را فرا گرفته و تنگى معيشت خاندان ما را در زير فشار خرد كرده ، توانايى از دست ما رفته ، پشيزى ناچيز از سرمايه همراه آورده ايم كه با گندمى كه مى خواهيم بخريم مساوات ندارد ، تو نيكى مى كن و گندمى بسيار به ما عطا كن ، خدا به نيكوكاران پاداش خواهد داد .

از شنيدن اين سخن حال يوسف دگرگون شد ، و عجز و ناتوانى برادران و دودمان خود را نيارست تحمل كردن ، سخنى گفت كه براى برادران غير منتظره بود، سخنش را با پرسشى آغاز كرد وگفت:

آيا مى دانيد كه شما با يوسف و برادرش چه كرديد و اين كار از جهل و نادانى شما بود ؟! برادران از اين سؤال يكه خوردند ، سالار مصر ، اين قبطى بزرگ ، از كجا يوسف را مى شناسد و سرگذشت وى را مى داند ، برادر يوسف را از كجا شناخته ، رفتار آنها را با يوسف از كجا مى داند ، رفتارى كه جز برادران ده گانه هيچ كس از آن آگاهى ندارد ؟

در جواب متحير شدند و ساعتى بينديشيدند ، خاطرات سفرهاى گذشته را به ياد آوردند ، سخنانى كه از سالار مصر شنيده بودند هنوز فراموش نكرده بودند ، به ناگاه همگى پرسيدند : مگر تو يوسف هستى ؟

سالار مصر پاسخ داد : آرى ، من يوسفم و اين برادر من است ، خدا بر ما منّت نهاد كه پس از ساليان دراز يكديگر را ببينيم و فراق و جدايى به وصال ديدار بدل شود ، هركس صبر كند و تقوا پيشه سازد خدايش پاداش خواهد داد و به مقصودش خواهد رسانيد .

بيم و هراسى فوق العاده برادران را فرا گرفت ، و كيفر شديد انتقام يوسفى را در برابر چشم ديدند .

قدرت يوسف نامتناهى ، و ضعف آنها در سرزمين غربت نامتناهى ، و اين دو نامتناهى كه در برابر يكديگر قرار گيرند معلوم است كه چه خواهد شد .

برادران از نظر قانون و مذهب ابراهيم خليل خود را مستحق كيفر ديدند ، از نظر عاطفه مستحق انتقام يوسفى دانستند ، گويا جهان بر سر ايشان فرود آمد و اضطراب و لرزه بر اندامهايشان بينداخت و قدرت سخن از آنان سلب شد ، هرچه نيرو داشتند جمع كرده به آخرين دفاع اكتفا كردند ، و آن اعتراف به گناه و تقاضاى عفو و بخشش بود ، سپس گفتند : خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطاكاريم و به انتظار پاسخ نشستند تا ببينند چه مى گويد و با آنها چه خواهد كرد ؟ ولى از دهان يوسف سخنى را شنيدند كه انتظار نداشتند و احتمال نمى دادند .

يوسف گفت : من از شما گذشتم ، شما سرزنش نخواهيد شنيد ، كيفر نخواهيد ديد ، انتقام نخواهم گرفت ، خداى از گناه شما بگذرد و شما را بيامرزد .

مردان خدا چنين هستند ، بخشش و بخشايش دارند ، انتقام نمى كشند ، كينه ندارند ، براى دشمن خود از خداى خود طلب آمرزش مى كنند ، دل آنها آكنده از مهر و محبت بر خلق است .

يوسف كه برادران را از بيم انتقام و كيفر آسوده خاطر كرد چنين فرمود : هم اكنون برخيزيد و به كنعان برگرديد و پيراهن مرا همراه برده بر چهره پدرم بيفكنيد ، حضرتش بينا خواهد شد ، و خانواده هاتان را برداريد و به مصر نزد من بياوريد .

اين دومين بار بود كه برادران پيراهن يوسف را براى پدر مى بردند ، پيراهنى كه در نخستين بار ارمغان مرگ بود ، آژير جدايى و فراق بود ، پيك بدبختى و شومى بود ، ولى اين بار ارمغان حيات بود ، نويد ديدار و مژده وصال بود ، و پيك سعادت و خوشبختى بود .

پيراهن يوسف در آن دفعه پدر را نابينا ساخت و با بردگى پسر همراه بود ، ولى در اين دفعه پدر نابينا را بينا مى كند و از آزادى و سرورى پسر خبر مى دهد .

آن پيراهن حامل خونى دروغين بود ، اين پيراهن حامل معجزه اى راستين است ، وه كه ميان راست و دروغ چقدر راه است !

كاروان برادران براى سومين بار خاك مصر را پشت سر گذارد و قصد سرزمين كنعان كرد .

بى سيم آسمانى ، نويد آسمانى ، دراى كاروان را به گوش يعقوب پدر مقدس برسانيد ، حضرتش به حاضران رو كرد و گفت :

اگر مرا در خطا نخوانيد بوى يوسفم را مى شنوم و در انتظار ديدارش هستم .

نزديكانى تخطئه كردند و گفتند : هنوز يوسف را فراموش نكرده اى و در آن عشق كهن به سر مى برى !

پير آگاه دم فرو بست و پاسخى نداد ، سطح فكرى مخاطبانش با اين حقايق آشنا نبود .

ديرى نپاييد كه سخن پير آگاه درست از كار درآمد ، و كاروان بشارت به كنعان رسيد و پيدا شدن يوسف را مژده داد ، و پيراهن را بر چهره پدر گذاردند و نابيناى مقدس بينا گرديد و روى به پسران كرده گفت : نگفتم كه چيزهايى را من از سوى خدا مى دانم كه شما نمى دانيد ؟ نوبت كيفر بزهكاران از سوى پدر رسيد ، چون محكوميت پسران قطعى بود .

فرزندان اسراييل از پدر تقاضاى عفو كردند ، و از او خواستند كه از خدا در برابر گناهانشان طلب آمرزش كند .

پير آگاه از گناهانشان درگذشت و قول داد كه چنين كند و به وعده خود وفا كرد(86) .

آرى ، فرزندان يعقوب از گناهان خود به پيشگاه حضرت حق توبه كردند و از برادر و پدر عذرخواهى نمودند ، يوسف از آنان گذشت ، يعقوب آنان را بخشيد ، و خداوند آنان را در معرض رحمت و عفو قرار داد .

 

توبه بِشر حافى

بشر مردى بود خوشگذران و اهل لهو و لعب ، اغلب اوقات در خانه خود مجلس آوازه خوانى و بزم گناه داشت ، روزى امام موسى بن جعفر (عليه السلام) از كنار خانه او عبور كردند ، در حالى كه صداى آوازه خوانان و مطربان بلند بود . امام به خدمتكارى كه كنار درِ خانه ايستاده بود فرمودند : صاحب اين خانه بنده است يا آزاد ؟ پاسخ داد : آزاد است ، حضرت فرمودند : راست مى گويى ، اگر بنده بود از مولايش مى ترسيد . خدمتكار وارد خانه شد ، بشر در حالى كه كنار سفره شراب بود از علّت دير برگشتن او پرسيد ، خدمتكار گفت : شخصى را در كوچه ديدم ، از من بدينگونه سؤال كرد و من بدين صورت پاسخ گفتم . كلام موسى بن جعفر (عليه السلام)آنچنان در قلب بشر اثر كرد كه ترسان و هراسان با پاى برهنه از منزل بيرون آمد و خود را خدمت حضرت رسانده به دست مبارك امام توبه كرد ، آنگاه با چشم گريان به خانه برگشت و براى هميشه سفره گناه را جمع كرد و عاقبت در زمره زاهدان و عارفان قرار گرفت(87) .

 

 قبلفهرستبعد
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation