بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عبرت آموز
     02 - عبرت آموز
     03 - عبرت آموز
     04 - عبرت آموز
     05 - عبرت آموز
     06 - عبرت آموز
     07 - عبرت آموز
     08 - عبرت آموز
     09 - عبرت آموز
     10 - عبرت آموز
     11 - عبرت آموز
     12 - عبرت آموز
     13 - عبرت آموز
     14 - عبرت آموز
     15 - عبرت آموز
     16 - عبرت آموز
     17 - عبرت آموز
     ebra -
     FEHREST - عبرت آموز
 

 

 
 
 قبلفهرستبعد

توبه جوان اسير

شيخ صدوق از حضرت صادق (عليه السلام) روايت مى كند : تعدادى اسير به محضر مبارك رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آوردند ، به كشتن همه آنان فرمان داد مگر به يك نفر از آنان .

مرد اسير گفت : چرا از ميان همه اسيران حكم رهايى مرا دادى ؟ فرمودند : جبرييل از جانب خدا به من خبر داد در وجود تو پنج خصلت است كه خدا و رسول آن پنج خصلت را دوست دارند : غيرت شديد بر خانواده ات ، سخاوت ، حسن خلق ، راستى در گفتار ، شجاعت . آن مرد پس از شنيدن اين برنامه مسلمان شد و اسلامش نيكو گشت ، سپس در جنگى همراه رسول خدا شركت كرد و پس از مبارزه اى شديد شهيد شد(88) .

 

 

 

توبه جوان يهودى

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند : جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مى رسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمى گرفت و چه بسا او را دنبال كارى مى فرستاد يا به وسيله او نامه اى را به جانب قوم يهود مى فرستاد .

چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد . پيامبر با عدّه اى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمى گفت مگر اينكه جواب حضرت را مى داد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديده اش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : اشهد ان لا اله الاَّ الله و انى رسول الله .

جوان نظرى به چهره عبوس پدرش انداخت و چيزى نگفت ، پيامبر دوباره او را دعوت به شهادتين كرد ، باز هم به چهره پدرش نگريست و سكوت كرد ، رسول خدا براى مرتبه سوم او را دعوت به توبه از يهوديّت و قبول شهادتين كرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پيامبر فرمودند : اگر ميل دارى بگو و اگر علاقه ندارى سكوت كن . جوان با كمال ميل و بدون ملاحظه كردن وضع پدر ، شهادتين گفت و از دنيا رفت ! پيامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من آوريد تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه يهودى خارج شد در حالى كه مى گفت : خدا را سپاس مى گويم كه امروز انسانى را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد(89) !

 

توبه دو برادر در آخرين ساعات عاشورا

توبه در اسلام اعاده حيثيث از گنهكار پشيمان نزد خداست ، اعاده حيثيتى كه به وسيله خود او انجام مى شود ، و ديگران دخالتى ندارند ، و اين راه هميشه براى او باز است ; چون مكتب الهى مكتب اميد است ، سرچشمه مهر است و كانون رحمت ، و حسين آيينه تمام نماى رحمت آفريدگار است ، رحمت بر خلق ، رحمت بر دوست ، رحمت بر دشمن . حسين وجودش مهر بود ، گفتارش مهر بود ، رفتارش مهر بود ، از وقتى كه در راه با يزيديان روبرو شد كوشيد كه آنان را هدايت كند و به راه راست بياورد و آنچه قدرت داشت به كار برد ، راهنمايى كرد ، خيرخواهى نمود .

پيش از جنگ بكوشيد ، در ميان جنگ بكوشيد ، با گفتار بكوشيد ، با رفتار بكوشيد و توانست كسانى را كه شايسته رستگارى بودند از دوزخى شدن برهاند و بهشتى گرداند .

آخرين دعوت حسين وقتى بود كه تنها مانده بود ، وقتى بود كه يارانش همگى شهيد شده بودند و ديگر كسى نداشت ، آخرين دعوتش بانگ استغاثه بود و ندا كرد : آيا براى ما ياورى پيدا نمى شود ؟ آيا كسى هست از حرم پيامبر دفاع كند ؟

اَلا ناصِرٌ يَنْصُرُنا ؟ اَما مِن ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُول اللهِ ؟

اين ندا سعد بن حرث انصارى و برادرش ابوالحتوف بن حرث را به هوش آورد ، هر دو از انصار بودند و از عشيره خزرج ولى با آل محمد سر و كارى نداشتند ، هر دو از دشمنان على بودند و از خوارج نهروان ، شعارشان اين بود : حكومت از آن خداوند است و بس ، گنهكار حق حكومت ندارد .

آيا حسين گنهكار بود ، ولى يزيد گنهكار نبود ؟!

اين دو نفر از كوفه تحت فرماندهى عمر سعد به قصد پيكار با حسين و كشتن او بيرون شدند و به كربلا رسيدند ، روز شهادت كه كشتار آغاز شد ، در سپاه يزيد بودند ، آسياى جنگ مى گرديد و خون مى ريخت و آن دو در سپاه يزيد بودند ، حسين يكه و تنها ماند و آن دو در سپاه يزيد بودند ، هنگامى كه نداى حسين را شنيدند به هوش آمدند ، با خود گفتند : حسين فرزند پيامبر ماست ، روز رستاخيز دست ما به دامان جدش رسول خداست ، به ناگاه از يزيديان بيرون شدند و حسينى گرديدند و در زير سايه حسين كه قرار گرفتند پس يكباره بر يزيديان تاختند و به جنگ پرداختند ، تنى چند را مجروح كرده و عده اى را به دوزخ فرستادند و كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند(90) .

علامه كمره اى كه از مشايخ اجازه اين فقير است در جلد سوم كتاب بسيار پرقيمت « عنصر شجاعت » مى فرمايد :

همين كه زنان و اطفال صداى حسين را به استغاثه شنيدند :

اَلا ناصِرٌ يَنْصُرُنا . . . ؟

صدا به گريه بلند كردند ، سعد و برادرش ابوالحتوف چون اين نداى دلخراش را با آن ناله و شيون از اهل بيت شنيدند عنان به طرف حسين برگرداندند .

اينان در حومه نبرد بودند و با شمشيرى كه در دستشان بود به دشمنان حمله كردند و به جنگ پرداختند ، نزديك امام همى نبرد كردند تا جماعتى را كشتند و در آخر هر دو مجروح شده زخم فراوان برداشتند ، سپس هر دو در يك جايگاه با هم كشته شدند(91) .

بايد در داستان حيرت آور اين دو برادر پيام روح اميدوارى را شنيد ، روح اميد به نور خود سرى مى كشد و از پشت پرده غيب انتظار خبرهاى تازه به تازه دارد ، نويدهاى غيرمترقبه براى انبيا مى آورد ، در حقيقت او نبى انبياء است .

به واسطه خاصيت نور اميد ، هر دم انبياء به كشف تازه اى از پشت پرده هاى غيب اميد مى دارند ، از دميدن روح تازه يأس ندارند حتى در دم آخر ، و نفس نزديك به جرم را با مجرم حساب نمى كنند و تا عمل جرم به طور جزم انجام نگيرد ، انتظار عنايت تازه اى را به جا مى دانند ، چه اينكه عنايات مخصوص الهى مستور از همه است .

يعقوب پيامبر (عليه السلام) فراق عجيبى كشيد ، ساليان درازى كه چشم سفيد مى شد گذشت و از يوسفش نشانى ، بويى ، اثرى ، خبرى ، نيامد ، بلكه خبر خلاف آمد و مرور زمان با سكوت طويل خود آن را امضا مى كرد ، در عين حال على رغم زمزمه گرگ خوردگى ، اميدوارى به حيات و به بازگشت عزيزش داشت و گم گشته خود را از روح الهى مى طلبيد .

انقلاب روحى اين دو نفر جنگجو را در پاسخ روح اميدوارى به حسين جواب دادند كه اميد خود را به هدايت خلق به موقع بداند و معلوم شود كه از دم شمشير خونريز دشمن نيز ممكن است نور هدايت مخفيانه بجهد !

اين ترجمه در انقلاب اين دو نفر ، غريب ترين نادره وجود را از اين طرف ، و بلندترين روح اميدوارى را در بنيه حسين (عليه السلام) از آن طرف ، در پيش نظر مبلغين اسلامى مى نهد و به نما مى گذارد ، فلته تحول ، فلته طبيعت هرچه بود ، پس از استحكام دشمنى و خارجى بودن بيست ساله و پافشارى در خلاف و ستيزه تا دم آخر ، چون يوسفى از پشت پرده هاى نهانخانه غيب به در آمدند .

سرّى است كه خدا در نهاد ذات بشر نهاده و مستورش داشته ، همان مجهول بودن اين سر است كه اميدوارى به مبلغين حق مى دهد و مى گويد : به هيچ حال از تبليغ و تأثير آن مأيوس مباشيد ، سر ذوات بر همه مأمورين هدايت مستور است ، هر آنى تحولى رخ مى دهد ، از پشت پرده ابهام طبقه اى از نو به ظهور مى آيند .

اِلهى اِنَّ اخْتِلاَفَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ اِلى عَطاء ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِى بَلاَء(92) .

خداوندا ! اختلاف تدبيرت ، و شتاب و سرعت درهم پيچيدن تقديراتت ، بندگان عارف به تو را از آرامش به عطاى موجود و از نوميدى از تو در بلاها باز مى دارد .

بدن كه سايه اى است از روح ، حجابى است بر فكر كه رخسار آن را پوشيده ، و فكر نيز حجابى است كه غريزه عقل را در پشت خود نهفته ، و غريزه عقل نيز حجابى است بر روان كه چهره آن را پوشيده داشته ، و نهفته تر از همه نهفته ها سرى است در ذات انسان كه در پشت پرده روان نهفته است ، هيچ قوه علميه به آنجا نافذ نيست و به كشف آن قادر نه ، اين نهفته هاى پشت پرده هريك به قوه اى مكشوف مى گردند ، نهفته نخستين را كه فكر است قوه هوش مى بايد ، مردم هشيار فكر را قرائت مى كنند ، از پشت پرده قيافه و لهجه و خط ، فكر را مى خوانند .

و عقل پنهان را نور فراست و ايمان كه قوه اى است فوق كاشف اول درمى يابد ، و مقام روح و روان را نور نبوت كه بالاتر و برتر و نافذتر از همه است تواند يافت ولى از سر روان احدى را خبر نيست ، آنجا شعاع مخصوص ربوبى است و آن ناحيه ارتباط ذات موجود است با مقام كبريايى غيب الغيوب ، در آنجا هيچ واسطه اى بين لطف ايزد با خلق او نيست ، هركس خود رابطه مخصوص با پروردگار خود دارد ، اين رابطه را با كس مكشوف نكرده تا وجوب تبليغ و حكم آن هميشه ثابت و تأثير آن همواره مترقب باشد .

هاديان را همواره در هر حالى به اميدواريهاى تازه به تازه مى نوازد ، به رشد و هدايت مردم تحريص مى كند ، اسباب انقلاب و تحول را از بين اسباب مستور داشته ، بلندى پايه خداشناسى وابسته به توكل و اميد و انتظار و روح اميد است ، هرچند خداشناسى عميق تر باشد روح اميد را پايه ارتفاع بلندتر خواهد بود و هرچه روح اميدوارى ارتفاعش بلندتر باشد ، بيشتر به عمق وجود سر مى كشد و انتظار خبرها دارد و خبرهاى تازه مى گيرد .

مرتفع ترين روح تا به عميق ترين اسرار وجود سرى مى كشد ، اسرار نو به نو مى بيند ، خبرهاى تازه تازه به او مى رسد .

هان ! اى مبلغين اسلام ، روح اميد را از شما نگيرند ، سختى اوضاع مأيوستان نكند ، اوضاع زمان شما از اوضاع اول بعثت سخت تر نبوده و نيست .

گويند : شيخ محمد عبده در محضرى گفت : من از اصلاح حال امت اسلامى مأيوسم . بانويى از حضار كه از بيگانگان بود گفت : عجب دارم كه اين كلمه شوم « يأس » از دهان شيخ بيرون جست ! شيخ هشيار شد ، فورى استغفار كرد و تصديق نمود كه حق مى گويى .

امام حسين (عليه السلام) جز از جدش از همه هاديان ، از همه انبياء ، روح اميدوارى بلندتر بود ، شاهبازى بود تا به مرتفع ترين قله هاى امكان پرواز ، و به عميق ترين اسرار وجود نظر داشت ، پيام اميدوارى را از زبان حسين بشنويد كه به شما روح بدهد .

جانها فداى تو باد يا حسين كه در هر وادى تو را بايد صدا زد ، تو مبلغين را تشويق مى كنى ، تو معيار پافشارى را با نيك بينى مى آموزى ، ما را به شيخ مصر و رييس مصر كارى نيست ، فداكارى را تو كردى و ديگران از تو آموختند ، از زبان تو بايد اسرار خدا را شنيد ، بلندپايگى روح تو حتى از انبياى ديگر هم برتر بود ، در كوى تو نسيم نويد و انتظار خير حتى از دم شمشير خونريز هم مىوزد .

اقدام تو در آغاز ، در آن عصر تاريك موحش ، و به كوفه روى آوردنت ، با پيشامدهاى مراحل بين راهت و تذكر :

اَلاَمْرُ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَكُلَّ يَوْم هُوَ فِي شَأْن ، فَاِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ فَالْحَمْدُ للهِِ ، وَاِن حَالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجَاءِ . . .

و برخورد به سدهاى بسته و گفتگوهاى مهرآميز يا شورانگيزت ، هركدام در مرحله اى و به نحوى اطوارى بود كه از انوار اميد مى تابيد ، و دعاى عرفات را جلوه مى داد كه مى گفتى :

اِلهى اِنَّ اخْتِلاَفَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ اِلى عَطاء ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِى بَلاَء .

و در آخر هم كه چشم از جهان بربستى بدان اميد بودى كه تربت شهيدان كويت ، زنده دلان را هشيار كند ، به تربت شهيدان كويت بگذرند تا نسيم حيات بر آنان بوزد ، از آنجا زنده شوند و به تبليغ قيام كنند و از خلق روگردان نباشند(93) ، تا با تبليغ خود ، آلودگان را به پاكى و اهل معصيت را به توبه و انابه ، و مستحقان عذاب را به بهشت عنبرسرشت برسانند .

 

توبه شخصى كه جيب مردم را مى زد

شبى در شهر قم به نماز فقيه بزرگوار ، عارف معارف ، معلم اخلاق ، مرحوم حاج سيد رضا بهاء الدينى مشرف شدم .

پس از نماز به محضر آن عزيز عرضه داشتم : محتاج و نيازمند سخنان گهربار شمايم ، در پاسخ فرمود : هميشه به خداوند كريم چشم اميد داشته باش كه فيض او دايمى است و احدى را از عنايتش محروم نمى كند ، و به هر وسيله و بهانه اى زمينه هدايت و دستگيرى عباد را فراهم مى نمايد ، آنگاه داستان شگفت انگيزى را از قول حمله دارى از شهر اروميه كه سالى يك بار مسافر به مشهد مى برد بدين صورت نقل كرد :

مسافرت با ماشين تازه آغاز شده بود ; ماشين ، مسافر و بارش را يكجا سوار مى كرد ، چرا كه ماشين به صورت ماشين بارى بود ، در قسمت بار هم مسافران را مى نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراكم مى چيدند .

من نزديك به سى مسافر براى بردن به زيارت حضرت رضا (عليه السلام)پذيرفته بودم و قرار بود اوايل هفته بعد به جانب مشهد حركت كنيم .

شب چهارشنبه حضرت رضا (عليه السلام) را در خواب ديدم كه با محبتى خاص به من فرمودند : در اين سفر ابراهيم جيب بر را همراه خود بياور . از خواب بيدار شدم در حالى كه در تعجب بودم كه چرا از من خواسته شده چنين شخص فاسق و فاجرى را كه در بين مردم بسيار بدنام است به مشهد ببرم ، فكر كردم خوابى كه ديده ام صحيح نيست ، شب بعد همان خواب را بدون كم و زياد ديدم ، ولى باز توجه به آن ننمودم ، شب سوم در عالم رؤيا حضرت رضا (عليه السلام) را خشمگين مشاهده كردم كه با حالتى خاص به من فرمودند : چرا در اين زمينه اقدام نمى كنى ؟

روز جمعه به محلى كه افراد شرور و گنهكار جمع مى شدند رفتم ، ابراهيم را در ميان آنان ديدم ، نزديك او رفته سلام كردم و از او براى زيارت مشهد دعوت نمودم . با شگفتى با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جاى من آلوده نيست ، آنجا مركز اجتماع اهل دل و پاكان است ، مرا از اين سفر معاف دار . اصرار كردم و او نمى پذيرفت ، عاقبت با عصبانيت به من گفت : من خرجى اين راه را ندارم ، فعلا تمام سرمايه من سى ريال پول است ، آن هم پولى حرام كه از كيسه پيرزن فقيرى دستبرد زده ام ! به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمى خواهم ، رفت و برگشت اين سفر را مهمان منى . اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذيرفت ، قرار شد روز يكشنبه همراه با كاروان حركت كند .

كاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصى مانند ابراهيم جيب بر تعجب داشتند ، ولى احدى را جرأت سؤال و جواب نسبت به اين مسافر نبود .

ماشين بارى همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاكى به جانب كوى دوست در حركت بود ، نرسيده به منطقه زيدر كه محلى ناامن و جاى حمله تركمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسيله قلدرى ستمكار بسته شده بود . ماشين توقّف كرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول داريد در اين كيسه بريزيد و در برابر من ايستادگى نكنيد كه شما را به قتل مى رسانم !

پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشين را ترك گفت .

ماشين پس از ساعتى چند به محلّ زيدر رسيد و كنار قهوه خانه نگاه داشت . مسافرين پياده شدند ، كنار هم نشستند ، غم و اندوه جانكاهى بر آنان سايه انداخت ، بيش از همه راننده ناراحت بود ، مى گفت : نه اينكه خرجى خود را ندارم ، بلكه از پول بنزين و ديگر مخارج ماشين هم محروم شدم ، رسيدن ما به مقصد بسيار مشكل به نظر مى رسد . سپس از شدّت ناراحتى به گريه افتاد ، در ميان بهت و حيرت مسافران ابراهيم جيب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟ راننده مبلغى را گفت ، ابراهيم آن مبلغ را به او پرداخت ، سپس از بقيه مسافران به طور تك تك مبلغ ربوده شده آنان را پرسيد و به هر كدام هر مبلغى را كه مى گفتند مى پرداخت ، در نهايت كار سى ريال باقى ماند كه ابراهيم گفت : اين هم مبلغ ربوده شده از من بود كه سهم من است . همه شگفت زده شدند ، از او پرسيدند : اين همه پول را از كجا آورده اى ؟ در پاسخ گفت : وقتى آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشين پياده شود ، بى سر و صدا جيب او را زدم ، او پياده شد ، و ماشين هم به سرعت به حركت آمد و از منطقه دور گشت تا به اينجا رسيد ، اين پولهايى كه به شما دادم پول خود شماست .

حمله دار مى گويد : بلند بلند گريستم ، ابراهيم به من گفت : پول تو را هم كه برگرداندم ، چرا گريه مى كنى ؟ خوابم را كه در سه شب پى در پى ديده بودم براى او گفتم و اعلام كردم من از فلسفه خواب بى خبر بودم تا الآن فهميدم كه دعوت حضرت رضا از تو بدون دليل نبوده ، امام (عليه السلام) مى خواست به وسيله تو اين خطر را از ما دور كند . حال ابراهيم عوض شد ، انقلاب شديدى به او دست داد ، به شدت گريست ، اين حال تا رسيدن به تپّه سلام جايى كه برق گنبد بارگاه ملكوتى حضرت رضا (عليه السلام) ديده مسافران را روشن مى كند ادامه داشت ، در آنجا گفت : زنجيرى به گردن من بيندازيد ، مرا تا نزديك صحن به اين صورت ببريد ، چون پياده شديم مرا به جانب حرم به همين حال حركت دهيد . آنچه مى خواست انجام داديم . تا در مشهد بوديم همين حال تواضع و خضوع را داشت ، توبه عجيبى كرد ، پول پيرزن ناشناس را در ضريح مطهر انداخت ، امام را شفيع خود قرار داد تا گناهان گذشته اش بخشيده شود ، همه مسافران كاروان به او غبطه مى خوردند . سفر در حال خوشى پايان يافت ، همه به اروميه برگشتيم ولى آن تائب باارزش ، مقيم كوى يار شد !

 

توبه شقيق بلخى

شقيق فرزند يكى از ثروتمندان منطقه بلخ بود . زمانى براى تجارت به بلاد روم رفت ، شهرهاى روم را در برنامه سياحت و گشت و گذار گذاشت . در يكى از شهرها براى تماشاى مراسم بت پرستان وارد بتخانه اى شد ، خادم بتخانه را ديد موى سر و صورت را تراشيده ، لباس ارغوانى به تن كرده و مشغول خدمت است ، به او گفت : تو را خداى حىّ و آگاهى است ، به عبادت او برخيز و اين بت هاى بيجان را واگذار كه نفع و زيانى ندارند . خادم به شقيق گفت : اگر انسان را خداى حىّ و آگاهى است ، قدرت دارد تو را در شهر و ديار خودت روزى دهد ، چرا تصميم گرفته اى همه عمر خود را براى به دست آوردن پول خرج كنى و اوقات گرانبها را در اين شهر و آن شهر نابود سازى ؟

شقيق از نهيب خادم بتخانه بيدار شد و دست از فرهنگ مادّيگرى و دنياپرستى شست، به عرصه گاه توبه و انابه درآمد و از عرفاى بزرگ روزگار شد.

مى گويد : از هفتصد دانشمند پنج مسأله پرسيدم همه به طور مساوى پاسخ گفتند . پرسيدم عاقل كيست ؟ جواب دادند : كسى كه عاشق دنيا نيست ، گفتم : زيرك كيست ؟ گفتند : كسى كه مغرور به دنيا نشود ، پرسيدم : ثروتمند كيست ؟ گفتند : كسى كه به داده حق رضايت دهد ، سؤال كردم : تهيدست كيست ؟ گفتند : آن كسى كه زياده طلب است ، پرسيدم : بخيل كيست ؟ گفتند : كسى كه حق خدا را در مالش از محتاجان منع مى نمايد(94) .

 

توبه فضيل عياض

فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود و همراه با نوچه هاى خود ، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست و اموال آنان را به غارت مى برد ، ولى داراى مروت و همتى بلند بود ، اگر در قافله ها زنى وجود داشت ، كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود ، از سرقت مال او چشم مى پوشيد ، و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود ، دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت ، در برابر عبادت حق تكبر نداشت ، از نماز و روزه غافل نبود ، سبب توبه اش را چنين گفته اند :

عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت ، گاه به گاه نزديك ديوار خانه آن زن مى رفت و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد ، شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت ، در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند ، اين آيه به گوش فضيل رسيد :

( أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ )(95) .

آيا براى آنان كه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود ؟

فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت : خداوندا ! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته ، سراسيمه و متحير ، گريان و نالان ، شرمسار و بيقرار ، روى به ويرانه نهاد . جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند ، مى گفتند : بار كنيم و برويم ، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست كه فضيل سر راه است ، او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد ، فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان ! بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد !

او پس از توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد(96) ، او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد و به تربيت مردم برخاست و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت .

 

توبه قوم يونس

سعيد بن جبير و گروهى از مفسّرين ، داستان قوم يونس را بدين گونه روايت كرده اند : قوم يونس مردمى بودند كه در منطقه نينوا در اراضى موصل زندگى مى كردند . آنان از قبول دعوت يونس امتناع داشتند ، سى و سه سال مردم را به خداپرستى و دست برداشتن از گناه دعوت كرد ، جز دو نفر كسى به او ايمان نياورد ، يكى شخصى به نام روبيل و ديگرى به نام تنوخا .

روبيل از خانواده اى بزرگ و داراى علم و حكمت بود و با يونس سابقه دوستى داشت ، تنوخا مردى بود عابد و زاهد ، و كارش تهيّه هيزم و فروش آن بود .

يونس از دعوت قوم خود طَرْفى نبست ، به درگاه حق از قوم نينوا شكايت برد ، عرضه داشت : سى و سه سال است اين جمعيت را به توحيد و عبادت و كناره گيرى از گناه دعوت مى كنم و از خشم و عذابت مى ترسانم ولى جز سركشى و تكذيب پاسخى نمى دهند ، به من به چشم حقارت مى نگرند و به كشتن تهديدم مى نمايند . خداوندا ! آنان را دچار عذاب كن كه ديگر قابل هدايت نيستند . خطاب رسيد : اى يونس ! در ميان اين مردم اشخاص جاهل و اطفال در رحم و كودكان خردسال ، پيران فرتوت و زنان ضعيف وجود دارند ، من كه خداى حكيم و عادلم و رحمتم بر غضبم پيشى جسته ، ميل ندارم بى گناهان را به گناه گنهكاران عذاب كنم ، من دوست دارم با آنان به رفق و مدارا معامله كنم و منتظر توبه و بازگشتشان باشم ، من تو را به سوى آنان فرستادم كه نگهبان آنان باشى و با آنها با رحمت و مهربانى رفتار نمايى ، و به واسطه مقام شامخ نبوّت درباره آنها به صبر رفتار كنى ، و به مانند طبيب آگاهى كه به مداواى بيمارانش مى پردازد با مهربانى به معالجه گناهانشان اقدام كنى !

از كمى حوصله براى آنان درخواست عذاب مى كنى ، مرا پيش از اين پيامبرى بود به نام نوح كه صبرش از تو زيادتر بود و با قومش بهتر از تو مصاحبت داشت ، با آنان به رفق و مدارا زيست ، پس از نهصد و پنجاه سال از من براى آنان درخواست عذاب كرد و من هم دعايش را اجابت كردم .

عرضه داشت : الهى ! من به خاطر تو بر آنها خشم گرفتم ، چه آنكه هر چه آنان را به طاعتت خواندم بيشتر بر گناه اصرار ورزيدند ، به عزّتت با آنها مدارايى ندارم و به ديده خيرخواهى به ايشان ننگرم ، بعد از كفر و انكارى كه از اينان ديدم عذابت را بر اينان فرست كه هرگز مؤمن نخواهند شد . دعوت يونس از جانب حق پذيرفته شد ، خطاب رسيد : روز چهارشنبه وسط ماه شوال پس از طلوع آفتاب بر آنان عذاب مى فرستم ، آنها را خبر كن .

زمانى كه چهارشنبه وسط شوال رسيد در حالى كه يونس ميان قوم نبود ، روبيل آن مرد حكيم و آگاه بالاى بلندى آمد ، با صداى بلند گفت : اى مردم ! منم روبيل كه نسبت به شما خيرخواه هستم ، اينك ماه شوال است كه شما را در آن وعده عذاب داده اند ، شما پيامبر خدا را تكذيب كرديد ولى بدانيد كه فرستاده خدا راست گفته ، وعده خدا را تخلّفى نيست اكنون بنگريد چه خواهيد كرد .

مردم به او گفتند : به ما راه چاره را نشان بده ، چه اينكه تو مردى عالم و حكيمى ، و نسبت به ما مهربان و دلسوزى .

گفت : نظر من اين است كه پيش از رسيدن ساعت عذاب ، تمام جمعيّت از شهر خارج شوند ، ميان زنان و فرزندان جدايى اندازند ، همه با هم روى به حق كرده از سوز دل به درگاه خدا بنالند و به حضرتش زارى و تضرع آرند ، و از روى اخلاص توبه كنند و بگويند :

خداوندا ! ما بر خود ستم كرديم ، پيامبرت را تكذيب نموديم ، اكنون از گناهان ما بگذر ، اگر ما را نيامرزى و به ما رحم ننمايى از جمله زيانكاران باشيم ، خدايا ! توبه ما را قبول كن و به ما رحم نما ، اى خدايى كه رحم تو از همه بيشتر است .

مردم نظر او را پذيرفتند و براى اين برنامه معنوى حاضر شدند ، وقتى روز چهارشنبه رسيد روبيل از مردم كناره گرفت و به گوشه اى رفت تا ناله آنها را بشنود و توبه آنها را بنگرد .

آفتاب چهارشنبه طلوع كرد ، باد زرد رنگ تاريكى با صداهاى مهيب و هولناك به شهر رو آورد كه باعث وحشت مردم شد ، صداى مرد و زن ، پير و جوان ، غنى و ضعيف بيابان را پر كرد ، از عمق دل توبه كردند و از خداوند طلب آمرزش نمودند ، بچه ها به ناله جانسوز مادران مى گريستند و آنان به ناله فرزندان گريه مى كردند . توبه آنان به قبول حق رسيد ، عذاب از آنان برطرف شد و مردم با خيال راحت به خانه هاى خود بازگشتند(97) .

 

 

 

توبه مرد آتش پرست

فقيه بزرگ ، عارف نامدار ، فيلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقى در كتاب شريف « طاقديس » نقل مى كند :

موسى به جانب كوه طور مى رفت ، در ميان راه گبرى پير را كه آلوده به كفر و گمراهى بود ديد ، گبر به موسى گفت : مقصدت كجاست ، از اين راه به كدام كوى و برزن مى روى ، با چه موجودى نيت سخن دارى ؟ جواب داد : قصدم كوه طور است ، آن مركزى كه دريايى بى پايان از نور است ، به آنجا مى روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نياز كنم و از گناهان و معاصى شما از پيشگاهش عذرخواهى نمايم .

گبر گفت : مى توانى از جانب من پيامى به سوى خدا ببرى ؟ موسى گفت : پيامت چيست ؟ گفت : از من به پروردگارت بگو در اين گير و دار خلقت ، در اين غوغاى آفرينش ، مرا از خداوندى تو عار مى آيد ، اگر روزى مرا تو مى دهى هرگز نده ، من منت روزى تو را نمى برم ، نه تو خداى منى و نه من بنده تو ! موسى از گفتار آن گبر بى معرفت و از آن سخن بى ادبانه در جوش و خروش افتاد و پيش خود گفت : من به مناجات با محبوب مى روم ولى سزاوار نيست اين مطالب را به حضرتش بگويم ، اگر بخواهم در آن حريم ، حق را رعايت كنم حق اين است كه از اين گفتار خاموش بمانم .

موسى به جانب طور رفت ، در آن وادى نور با خداوند راز و نياز كرد ، با چشمى اشكبار به مناجات نشست ، خلوت با حالى بود كه اغيار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنيدى عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتى از راز و نياز فارغ شد و قصد كرد به شهر برگردد ، خطاب رسيد : موسى پيام بنده ام چه شد ؟ عرضه داشت : من از آن پيام شرمنده ام ، خود بينا و آگاهى كه آن گبر آتش پرست و آن كافر مست چه جسارتى به حريم مبارك تو داشت !

خطاب رسيد : از جانب من به سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو ، آنگاه با نرمى و مدارا اين پيام را به او برسان :

اگر تو از ما عار دارى ، ما را از تو عار و ننگ نيست و هرگز با تو سر جنگ و ستيز نداريم ، تو اگر ما را نمى خواهى ، ما تو را با صد عزت و جاه مى خواهيم ، اگر روزى و رزقم را نمى خواهى ، من روزى و رزقت را از سفره فضل و كرمم عنايت مى كنم ، اگر منت روزى از من ندارى ، من بى منت روزى تو را مى رسانم ، فيض من همگانى ، فضل من عمومى ، لطف من بى انتها ، و جود و كرمم ازلى و قديمى است . مردم همچون كودك اند و او نسبت به مردم فيض بى نهايت ، اين فيض براى آنان همچون دايه اى مهربان و خوش اخلاق است . آرى كودكان گاهى به خشم و گاهى به ناز ، پستان مادر را از دهان خود بيرون مى اندازند ، ولى دايه رابطه اش را با آنان قطع نمى كند ، بلكه پستان به دهان آنان مى گذارد .

كودك سر برمى گرداند و دهانش را مى بندد ، دايه بر آن دهن بسته بوسه مى زند و با نرمى مى گويد : روى از من برنگردان ، پستان پرشير مرا بر دهان گذار ، كودكم ببين از پستانم براى تو همچون چشمه بهارى شير مى جوشد .

وقتى موسى از كوه طور برگشت ، آن هم چه طورى ، طور مگو ، بگو قلزم نور . گبر پير به موسى گفت : اگر براى پيامم جواب آورده اى بگو .

آنچه را خداوند فرموده بود موسى براى آن كافر تندخو گفت . گفتار حق ، زنگ كفر و عناد را از صفحه جان آن كافر پاك كرد ، او گمراهى بود كه از راه حق پس افتاده بود ، آن جواب براى او همانند آواز جرس بود ، جان گمراه از تاريكى همچون شب تار بود ، و آن جواب برايش همچون تابش نور آفتاب .

از شرم و خجالت سر به زير افكند ، آستين در برابر چشم گرفت و ديده به زمين دوخت ، سپس سر بلند كرد و با چشمى اشكبار و دلى سوزان گفت : اى موسى ! در جان من آتش افروختى ، از اين آتش جان و دلم را سوختى ، اين چه پيامى بود كه من به محبوب عالم دادم ، رويم سياه ، واى بر من ، اى موسى ! ايمان به من عرضه كن ، موسى حقيقت را به من ياد بده ، خدايا چه داستان عجيبى بود ، جانم را بگير تا از فشار وجدان راحت شوم !

موسى سخنى از ايمان و عشق ، و كلامى از ارتباط و رابطه با خدا تعليم او كرد ، و او هم با اقرار به توحيد و توبه از گذشته ، جان را تسليم محبوب نمود !

 

 قبلفهرستبعد
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation