قبل | فهرست | بعد |
الگوهاى والاى معاشرت
شكيبايى براى خدا
ابوطلحه يكى از ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآل است ، زنى با ايمان داشت به نام ام سليم ، اين زن و شوهر پسرى داشتند كه مورد علاقه هر دو بود ، ابوطلحه پسر را سخت دوست مى داشت ، پسر بيمار شد ، بيمارى اش شدت يافت به مرحله اى رسيد كه ام سليم دانست كار پسر تمام است .
ام سليم براى اين كه شوهرش در مرگ فرزندش بى تابى نكند او را به بهانه اى به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآل فرستاد ، پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرين تسليم كرد .
ام سليم جنازه بچه را در پارچه اى پيچيد و در يك اتاق مخفى كرد ، به همه اهل خانه سپرد كه حق نداريد ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازيد ، سپس رفت و غذايى آماده كرد و خود را نيز آراست و خوشبو نمود ، ساعتى بعد كه ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون يافت پرسيد : بچه چه شد ؟
ام سليم گفت : بچه آرام گرفت . ابوطلحه گرسنه بود ، غذا خواست ، ام سليم غذايى كه قبلاً آماده كرده بود ، حاضر كرد و دو نفرى غذا خوردند و هم بستر شدند ، ابوطلحه آرام گرفت ، ام سليم گفت : مطلبى مى خواهم از تو بپرسم ، گفت : بپرس ، گفت : آيا اگر به تو اطلاع دهم كه امانتى نزد ما بود و ما آن را به صاحبش رد كرديم ناراحت مى شوى ؟ ابوطلحه گفت : نه ، هرگز ناراحتى ندارد ، امانت مردم را بايد پس داد ; ام سليم گفت : سبحان الله بايد به تو بگويم كه خداوند فرزند ما را كه امانت او بود از ما گرفت و برد .
ابوطلحه از بيان اين زن تكان سختى خورد و گفت : به خدا قسم من از تو كه مادر هستى سزاوارترم كه در سوگ فرزندمان صابر باشم ، از جا بلند شد و غسل كرد و دو ركعت نماز بجا آورد و رفت به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآل و ماجرا را از اول تا آخر براى آن حضرت شرح داد ، رسول خدا (صلى الله عليه وآل فرمودند : خداوند امروز شما را قرين بركت قرار دهد و نسل پاكيزه اى نصيب شما گرداند ، خدا را سپاس مى گزارم كه در امت من مانند صابره بنى اسرائيل قرار داد .
اوج انسانيت
اميرالمؤمنين على (عليه السلا شخصيتى است جامع همه ارزش هاى انسانى ، در يك جا شما على (عليه السلا را مى بينيد كه منطقش منطق حماسه است و در آنجا گويى اين مرد در همه عمرش در اين رشته كار كرده ، روحى است مملو از حماسه رزم آورى ، در جاى ديگرى هم سراغ همين على (عليه السلا مى رويم ، عارفى مى بينيم كه گويى جز راز و نياز عاشقانه چيز ديگرى ندارد .
براى نمونه به دو قطعه كوچك از « نهج البلاغة » براى هر دو مورد اشاره مى كنم تا بيشتر با منطق اسلام آشنا شويم .
در اولين برخوردى كه اميرالمؤمنين على (عليه السلا با معاويه ـ عليه اللعنة والهاويه ـ مى كند در صفين ، لشگر معاويه از آن طرف مى رود و لشگر اميرالمؤمنين على (عليه السلا هم از اين طرف مى آيد ، در دو لشكر در جايى كه در كنار فرات بوده است ، به يكديگر نزديك مى شوند ، معاويه دستور مى دهد كه اصحاب و يارانش پيش دستى كنند و پيش از رسيدن على (عليه السلا و يارانش ، آب را به روى آنان ببندند ; ياران معاويه خيلى خوشحال مى شوند و مى گويند : از وسيله اى مؤثر استفاده كرديم چون وقتى آب به چنگ على و يارانش نمى آيد ، مجبور مى شوند فرار كنند .
اميرالمؤمنين على (عليه السلا فرمود : ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم بلكه بتوانيم با مذاكره مشكل را حل كنيم و گرهى كه مى شود با دست باز كرد ، چرا با دندان باز كنيم ؟ ! تا ممكن باشد ، كارى نكنيد كه ميان دو گروه از مسلمانان جنگ و خونريزى اتفاق بيفتد .
به معاويه پيام داد هنوز ما به محل نرسيده ، شما آب را بستيد !
معاويه شوراى نظامى تشكيل داد و مسأله را با سران لشكر خويش مطرح كرد كه شما چه صلاح مى دانيد ، اينان را در بودن آب آزاد بگذاريم يا نه ؟ بعضى گفتند : آزاد بگذاريد ، بعضى گفتند : نه .
عمرو عاص گفت : آزاد بگذاريد براى اين كه اگر آزاد نگذاريد به زور از شما مى گيرند و آبرويتان بر باد مى رود ، ديگران گفتند : خير ، ما آزاد نمى گذاريم و آنان هم نمى توانند از ما بگيرند و آزاد نگذاشتند . بالاخره جنگ را به اميرالمؤمنين (عليه السلا تحميل كردند ، آنگاه على (عليه السلا يك خطابه حماسى در برابر لشگرش مى گويد كه از هزار طبل و هزار شيپور و از هزارها نغمه و مارش نظامى اثرش بيشتر است ، با صداى رسا فرمود :
أيها الناس ! اين مردم آمده اند و معاويه گروهى از گمراهان را دور خود جمع كرده و آب را به روى شما بسته اند ، مى دانيد چه كرده اند ؟ آب را به روى شما بسته اند ! مردم مى دانيد بايد چه كنيد ، يكى از دو راه را بايد انتخاب كنيد ، اصحاب من در حال تشنگى سراغ من آمده ايد كه آب نداريم و تشنه هستيم آب مى خواهيم ، شما اول بايد اين شمشيرهاى خودتان را از اين خون هاى پليد سيراب كنيد تا آن وقت خودتان سيراب شويد .
امام (عليه السلا در تعريف موت و حيات جمله اى حماسى فرمودند كه در همه هيجان برانگيخت و آن جمله اين است :
أيها الناس ! حيات يعنى چه ، زندگى يعنى چه ، و مردن يعنى چه ؟ آيا زندگى يعنى راه رفتن به روى زمين و غذا خوردن و خوانيدن ، آيا مردن يعنى زير خاك رفتن ؟ نه اين زندگى است و نه آن مردن .
« فَالمَوْتُ فِى حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ وَالحَيَاةُ فِى مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ » .
زندگى اين است كه بميريد و پيروز باشيد ، مردن اين است كه زنده باشيد و مغلوب گرديد .
ارتش على (عليه السلا چنان تحت تأثير خطابه آن حضرت قرار گرفت كه به دشمن حمله كرد و او را تا چند كيلومترى ، دورتر از فرات عقب راند ، شريعه و محلّ برداشتن آب در اختيار آنان قرار گرفت ، جلوى آب را بستند ، معاويه با لشگرش بى آب ماندند ، نامه اى آميخته با التماس فرستاد ، اصحاب على (عليه السلا گفتند : محال است راه آب را باز كنيم ، ما كه چنين كارى نكرديم ، شما ابتدا اين كار را كرديد و گفتيد : به شما آب نمى دهيم ولى اميرالمؤمنين على (عليه السلا به اصحاب فرمود : ما هرگز چنين كارى نمى كنيم ، اين عملى است ناجوانمردانه ، من در ميدان جنگ با دشمن رو به رو مى شوم ولى هرگز از راه اين گونه تضييقات پيروزى را نمى خواهم و پيروزى از راه اين گونه تضييقات كار من و شأن من و شأن يك مسلمان عزيز با كرامت نيست .
تحصيل دانش براى رشد و تعالى
مرحوم آيت الله نجفى قوچانى در كتاب « سياحت شرق » مى نويسد :
وبالجمله طلبه بايد اولاً در تغسيل باطن خود جديت نمايد و چنانچه در اول طفوليت است و باطن او هنوز چركين و نجس نشده ، مواظب باشد كه نجس نشود ، پس در اولين وهله ـ از روى تقليد هم كه باشد ـ علم و عمل و اخلاق را دارا بشود ، بعد از آن با جديت تحصيل حقيقت علم كند .
ملا صدرا ، علم را براى مال و جاه نمى خواست و معتقد بود كه طالب علم نبايد در فكر مال و جاه باشد جز آن قدر كه براى معيشت او ضرورت دارد ، صدر المتألهين مى گفت : كسى كه علم را براى مال و جاه بخواهد ، موجودى است خطرناك كه بايد از او برحذر بود ، وى در جلسات درس ، اين اشعار را از « مثنوى مولوى » مى خواند :
بد گهر را علم و فن آموختندادن تيغ است دست راه زن
تيغ دادن در كف زنگى مست *** به كه آيد علم ناكس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قِران *** فتنه آرد در كف بد گوهران
چون قلم در دست غدّارى فتاد *** لا جرم منصور بر دارى فتاد
پس از اين كه اولين جلسه اى كه ملا صدرا در درس ميرداماد شركت جسته بود پايان يافت ، ميرداماد وى را با خود به كنارى برده ، گفت : اى محمد ! من امروز گفتم كسى كه مى خواهد حكمت را تحصيل كند ، بايد حكمت عملى را تعقيب كند و اينك به تو مى گويم كه حكمت عملى در درجه اول دو چيز است :
يكى به انجام رسانيدن تمام واجبات دين اسلام و دوم پرهيز از هر چيزى كه نفس بوالهوس براى خوشى خود مى طلبد .
روش دوم كه بايد از طرف كسى كه حكمت را تحصيل مى كند در پيش گرفته شود اين است كه محصل حكمت بايد از تأمين درخواست هاى نفس خوددارى ورزد ، كسى كه مطيع نفس اماره شد و مشغول تحصيل حكمت هم گرديد به احتمال قوى بى دين خواهد شد و از صراط مستقيم ايمان منحرف .
محمد زكرياى رازى ( طبيب مشهور اسلامى هنگامى كه از صفات دانشجويان پزشكى صحبت مى كند مى گويد :
واجب است كه دانشجوى پزشكى طب را براى جمع مال نخواهد بلكه متذكر باشد كه نزديك ترين مردم به خدا ، عالم ترين و عادل ترين و مهربان ترين آنان به مردم است .
از تمام قسمت هاى ايران براى استفاده از درس ملا صدرا به شيراز مى رفتند و استاد ، شاگرد را نمى پذيرفت مگر اين كه شاگرد چهار شرط را بپذيرد و بدان عمل نمايد :
اول ـ در صدد تحصيل مال نباشد مگر به اندازه تأمين معاش .
دوم ـ در صدد تحصيل مقام نباشد .
سوم ـ معصيت نكند .
چهارم ـ تقليد ( بى جا و كوركورانه و بدون بصيرت ننمايد .
اگر شاگرد اين چهار شرط را مى پذيرفت و به آن عمل مى كرد ، ملا صدرا موافقت مى نمود كه او را در مدرسه خويش بپذيرد و در جرگه شاگردان بنشاند و گر نه به او مى گفت كه از آن مدرسه برود و در جاى ديگر تحصيل كند .
ملا صدرا مى گفت : محال است كسى كه در صدد تحصيل مال باشد بتواند تحصيل علم نمايد و تحصيل مال دنيا و تحصيل علم دو عمل متخالف است كه با هم قرين نمى شود .
كسى كه در طول دراز مى شود ، عرض و ضخامت او كم خواهد شد و به همين قياس كسى كه در صدد تحصيل مال باشد ، گر چه ممكن است توانگر شود اما به طور حتم از تحصيل علم باز مى ماند و مال دارانى كه عالم جلوه كنند متظاهر به علم و رياكار هستند .
عارف عاشق و عالم كامل ميرزا جواد ملكى
عالم عامل و عارف كامل و عابد يگانه و سالك فرزانه و تربيت شده واقعى آيات قرآن ميرزا جواد آقا ملكى ، از شاگردان جمال السالكين و قطب العارفين صاحب نفس قدسيه آخوند ملا حسين قلى همدانىبود .
او ساليان طولانى در شهر قم آشيانه آل محمد به تدريس و تربيت شاگردان مكتب اهل بيت (عليهم السلا اشتغال داشت ، سه ماه رجب و شعبان و رمضان را پى در پى روزه مى گرفت ، تمام شب ها را به تهجّد و عبادت و ناله و انابه مى گذراند ، در مدرسه فيضيه براى دانشجويان علوم دينى درس اخلاق مى گفت . هنوز در و ديوار مدرسه فيضيه و فضاى آن مركز روحانى و ملكوتى صداى حزين و چشم گريان و ناله هاى پر شوق و سوزان او را به ياد دارد كه با همه وجود خود و با اخلاصى كم نظير مى گفت :
اللَّهُمَّ ارْزُقنِى التَّجَافِى عَن دَارِ الغُرورِ وَالانَابَةَ إلى دَارِ الخُلُودِ وَالاستِعدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الفَوْتِ.
فضائل و كراماتش بيشتر از آن است كه در اين نوشتار آورده شود ، درباره اخلاق و زهد و تقوا و عشق و عرفان او ، شاگردانش داستان ها نقل مى كنند و او را از گريه كنندگان رده اول در پيشگاه حق به شمار آورده اند .
صاحب گنجينه دانشمندان مى گويد : آية الله حاج سيد جعفر شاهرودى كه از شاگردان خاص آن مرحوم بود ، برايم حكايت كرد كه شبى در شاهرود خواب ديدم امام زمان عجّل الله تعالى فرجه الشريف با جماعتى در صحرايى تشريف داشتند و گويا به نماز جماعت ايستاده اند ، نزديك رفتم كه جمال بى مثالش را زيارت كنم و دست مباركش را ببوسم ، شيخ بزرگوارى را ديدم كه متصل به حضرت و آثار جمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيداست ، چون بيدار شدم درباره آن شيخ فكر كردم كه كيست كه تا اين اندازه به مولايمان امام زمان نزديك است ؟ براى يافتن او به مشهد رفتم وى را پيدا نكردم ، به تهران آمدم او را نيافتم ، به قم سفر كردم او را در حجره اى از حجرات مدرسه فيضيهمشغول تدريس ديدم ، پرسيدم اين آقا كيست ؟ گفتند : حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى است .
خدمتش رسيدم ، تفقد زيادى كردند و فرمودند كى آمدى ؟گويا مرا از قبل ديده بودند و مى شناختند و از داستان خوابم آگاهند ، پس ملازمت و شاگردى آن بزرگوار را اختيار كردم و او را همانگونه يافتم كه در عالم رؤيا ديده بودم .
نزديك سحر شب يازدهم ذو الحجه 1343 هجرى قمرى ، بين خواب و بيدارى ، ديدم درهاى آسمان به روى من گشوده و حجاب ها برداشته شده است به صورتى كه تا اعماق ملكوت را مشاهد كردم ، ديدم حاج ميرزا جواد آقا ايستاده و دست به قنوت برداشته و مشغول تضرع و مناجات و گريه است و من از مقام و قرب او به حق تعالى تعجب كردم كه ناگهان صداى كوبه در خانه را شنيدم ، به شتاب برخاستم و در را باز كردم ، ديدم يكى از دوستان است ، گفت : فلانى بيا منزل آقا ، گفتم چه خبر است ؟ گفت : بر تو تسليت باد ، آقا از دنيا رفت .
آية الله قاضى انسانى در اوج عرفان
سخن در اين مقال از چهره اى است كه بايد گفت در روزگار آن گذشته كم نظير و در ميان اقرانش در زمان حياتش بى نظير بود و چه بهتر كه اوصاف او را از زبان يكى از بهترين تربيت شدگانش كه در حقيقت تربيت شده قرآن بود يعنى مفسر بزرگ ، عارف كم بديل ، فيلسوف خبير علامه طباطبائى اعلى الله مقامه بشنويد ، اين مرد الهى و چهره ملكوتى فرموده است :
ما هر چه در اين مورد داريم ، از مرحوم قاضى داريم ، چه آنچه را كه در حياتش از او تعليم گرفتيم و از محضرش استفاده كرديم و چه طريقى كه خودمان داريم ، از مرحوم قاضى گرفته ايم .
از رهگذر خاك سر كوى شما بودهر نافه كه در دست نسيم سحر افتاد
مرحوم قاضى شاگردان خود را هر يك طبق موازين شرعيه با رعايت آداب باطنى اعمال و حضور قلب در نمازها و اخلاص در افعال به طريق خاصى دستورات اخلاقى مى دادند و دل هاى آنان را براى پذيرش الهامات غيب آماده مى كردند .
خود ايشان در مسجد كوفه و مسجد سهله حجره داشتند و بعضى از شب ها را به تنهايى در آن حجرات بيتوته مى كردند و شاگردان خود را نيز توصيه مى كردند كه بعضى از شب ها را به عبادت در مسجد كوفه يا سهله بيتوته كنند .
دستور داده بودند كه چنانچه در بين نماز و ياقرائت قرآن و يا در حال ذكر و فكر براى شما پيش آمدى كرد و صورت زيبايى را ديديد و يا بعضى از جهات ديگر عالم غيب را مشاهده كرديد ، توجه ننماييد و دنبال عمل خود باشيد .
علامه طباطبايى مى فرمودند : روزى من در مسجد كوفه نشسته ، مشغول ذكر بودم ; در آن بين يك حوريه بهشتى از طرف راست من آمد و يك جام شراب بهشتى در دست داشت و براى من آورده بود و خود را به من ارائه مى نمود ، همين كه خواستم به او توجهى كنم ، ناگهان ياد حرف استاد افتادم لذا چشم پوشيده ، توجهى نكردم ، آن حوريه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف كرد ، من باز توجهى ننمودم و روى خود را برگرداندم كه رنجيده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به يادم مى افتد از رنجش آن حوريه متأثر مى شوم .
مرحوم قاضى از مجتهدين بزرگ بود و كتاب هايى در فقه نيز تدريس كرده اند .
در دهه اول و دوم ماه رمضان مجلس تعليم و انس در شب ها داشته كه حدود چهار ساعت از شب گذشته ، شاگرادن به محضر ايشان مى رفته و دو ساعت مجلس طول مى كشيد، ولى در دهه سوم مجلس تعطيل و مرحوم قاضى تا آخر ماه رمضان ديده نمى شدند ، هر چه شاگردان به دنبال ايشان مى گشتند در نجف ، مسجد كوفه ، مسجد سهله و يا در كربلا ، ابداً اثرى از ايشان نبود و اين رويه مرحوم قاضى تا زمان رحلت ادامه داشت .
معمولاً ايشان در حال عادى ، ده ـ بيست روزى در دسترس بودند و رفقا مى آمدند و مى رفتند و مذاكراتى داشتند و صحبت هايى مى شد و آن وقت دفعتاً ايشان نيست مى شدند و يك چند روزى اصلاً نبودند و پيدا نمى شدند ، نه در خانه ، نه در مدرسه ، نه در مسجد ، نه در كوفه و نه در سهله ; ابداً از ايشان خبرى نبود و عيالاتشان هم نمى دانستند كجا مى رفتند ، چه مى كردند ، هيچ كس خبر نداشت .
در روايت است كه چون امام زمان ( عجل الله تعالى فرجه الشريف ظهور فرمايند ، اول دعوت خود را از مكه آغاز مى كنند ، بدين طريق كه بين ركن و مقام پشت به كعبه نموده و اعلان مى نمايند و از خواص آن حضرت سيصد و سيزده نفر در حضور آن حضرت مجتمع مى گردند .
مرحوم استاد ما قاضى مى فرمود : در اين حال حضرت به آنها مطلبى مى گويند كه همه آنان در اقطار عالم متفرق و منتشر مى شوند چون همه آنان داراى طى الأرض هستند ، تمام عالم را تفحص مى كنند ومى فهمند كه غير از آن حضرت كسى داراى مقام ولايت مطلقه الهيه و مأمور به ظهور و قيام و حاوى همه گنجينه هاى اسرار الهى و صاحب الأمر نيست ، در اين حال همه به مكه مراجعت مى كنند و تسليم آن حضرت مى شوند و بيعت مى نمايند .
مرحوم قاضى مى فرمود : من مى دانم آن كلمه اى را كه حضرت به آنان مى فرمايد و همه از دور او متفرق مى شوند ، چه كلمه اى است .
علامه طباطبائى فرموده اند : من و همسرم از خويشاوندان نزديك مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى بوديم ، او در نجف براى صله رحم و تفقد از حال ما به منزل ما مى آمد .
ما كراراً صاحب فرزند شده بوديم ولى همگى در همان دوران كوچكى فوت كرده بودند . روزى مرحوم قاضى به منزل ما آمد در حالى كه همسرم حامله بود و من از وضع او آگاه نبودم ، موقع خداحافظى به همسرم گفت : دختر عمو اين بار اين فرزند تو مى ماند و او پسر است و آسيبى به او نمى رسد و نام او عبدالباقى است ، من از سخن مرحوم قاضى خوشحال شدم ، خدا پسرى به ما لطف كرد و بر خلاف كودكان قبلى باقى ماند و آسيبى به او نرسيد و نام او را عبدالباقى گذارديم .
آزادى و عظمت روح
پس از رحلت ميرزاى شيرازى كه با فتواى حرمت تنباكو قدرت و سلطه انگليس در ايران درهم شكست و غرب را متوجه عظمت مرجعيت شيعه و قدرت فتوا و ايمان مردم به مرجعيت كه نيابت از امام زمان (عليه السلا است ، نمود ، براى قبول پرچمدارى و رياست و مرجعيت بر شيعه به آيت الله سيد محمد فشاركى رجوع شد ، ايشان با اين كه پس از ميرزاى شيرازى مورد توجه اعاظم از علما بودند ، در پاسخ درخواست مراجعه كنندگان فرمودند :
من شايسته مرجعيت و رياست و پرچمدارى و حكومت دينى بر شيعه نيستم ، زيرا رياست دينيه و امر مرجعيت به غير از علم و دانش فقه امور ديگرى لازم دارد از قبيل اطلاع و آگاهى بر مسائل سياسى و شهامت موضع گيرى هاى درست در هر كار ، من در اين امور دچار وسواس هستم ، اگر رياست و مرجعيت را بپذيرم ، امور دينى و نظام تشيع به تباهى و فساد كشيده مى شود ، براى من جز تدريس كار ديگرى روا نيست ! !
بدين صورت است كه اين انسان آزاد از هوا و هوس و متخلّق به اخلاق اولياى خاص حق و جهادگر با نفس و شيطان ، مردم را به ميرزا محمد تقى شيرازى كه از كياست در سياست و مديريت برخوردار بود ، ارجاع مى دهد .
مؤسس حوزه با عظمت قم آية الله العظمى حائرى مى فرمودند : من از استادم آية الله فشاركى شنيدم كه فرمود : هنگامى كه ميرزاى شيرازىصاحب فتواى معروف تحريم تنباكو درگذشت ، به منزل رفتم ، حس كردم انگار در دلم نشاطى هست ، هر چه فكر كردم چه جاى نشاط است ؟ ميرزاى شيرازى درگذشته ، استاد و مربى من بوده ، آن عظمتى كه مرحوم ميرزا داشت از نظر علم و تقوا و زيركى و ذكاوت عجيب و كم نظير بود .
مدتى انديشيدم ببينم كجاى كار خراب است ، اين نشاط از چيست ؟ بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه شايد نشاط از اين است كه همين روزها من مرجع تقليد مى شوم و رياست شيعه را عهده دار مى گردم ، از جاى برخاستم و به حرم مطهر اميرالمؤمنين على (عليه السلا مشرف شدم و از حضرت خواستم كه اين خطر را از من رفع كند ، گويا حس مى كنم كه تمايل به رياست دارم !
آيت الله فشاركى تا صبح در حرم به سر مى برد و صبح هنگامى كه براى تشييع جنازه مى آيد ، او را با چشم هاى پر التهاب ديدند و معلوم بوده كه همه شب را مشغول گريه بوده است ! در هر صورت ، تلاش معنوى كرد تا هماى رياست از خانه او به جاى ديگر رود .
آرى مردان خدا و تربيت شدگان قرآن به اين صورت از خود مواظبت مى كنند تا جايى كه به سر منزل مرجعيت مى رسند و زمينه را از هر جهت آماده مى بينند ولى باز هم زير بار آن نمى روند .
اى كاش مى توانستيم اين حقايق را كه نشان از آزادى روح بندگان مخلص خداست و نشان از تربيت قرآنى عباد حق است ، به سردمداران دنيا و آنان كه بر ملت ها حكومت مى كنند به خصوص دولت مردان غرب ، مى رسانديم تا بفهمند و بدانند كه تربيت صحيح جز در سايه قرآن ، ميسر نيست ، و استفاده از سفره عدالت جز با به كار گرفتن قرآن ، امكان ندارد و ديو ظلم و ستم و اخلاق حيوانى جز با عمل به برنامه هاى قرآن ، از فضاى زندگى دور نمى شود .
امروز آدميزاد قرن كنونى يعنى قرن بيستم ـ در غرب يا در شرق ـ هر چند مخاطب به خطاب :
. . . وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً.
. . . و از دانش و علم جز اندكى به شما نداده اند .
است ، به هر حال و به مدد دانش و فن توانسته است تا اندازه اى مشكل ملا شدن را حل و فصل كند اما در محال « آدم شدن » همچنان پاى در گِل فرو مانده است ، اكنون تمدن و تكنيك مى تواند و توانسته است تا حدى قابل توجه و قابل تحسين از دروازه آن مشكل كه مشكل ملا شدن است قفل برگيرد اما دريغ و درد كه نتوانسته ايم گره از كار فرو بسته آن محال كه آدم شدن است ، بگشاييم پس تمدن امروز در مجموع و در نتيجه و جمع بندى نهايى ، مى توان گفت كه : حلال مشكل ملا شدن است ولى در محال آدم شدن ، زمين گير شده است .
انسان جامع فضايل
از چهره هاى برجسته كم نظيرى كه از تربيت شده هاى واقعى قرآن مجيد بود ، آخوند ملا عباس تربتى است .
دانشمند محقق مرحوم راشد كه فرزند اوست ، درباره پدرش مى نويسد :
مردى بود از دنيا گذشته و هميشه و در همه كار درياد خدا و براى خدا بود ، ايمان محكمى به خدا و به پيغمبر و روز قيامت داشت كه احتمال خلاف آن حتى در خاطرش نمى گذشت ، به همين جهت شب و روز دقيقه اى از انجام وظايف دينى و تكاليفى كه برگردن خود احساس مى كرد ، غفلت نمىورزيد و لحظه اى از عمر خود را ضايع نمى كرد و به باطل نمى گذراند .
آنچه عبادت بود ـ از واجب و مستحب ـ در تمام عمر انجام داد و هرگز مرتكب هيچ گناه كبيره يا صغيره اى نشد به طورى كه مى توان گفت كه : حتى فكر گناه هم از خاطرش نمى گذشت .
بيشتر ايام سال را روزه مى گرفت و غالباً اين روزها با يك وعده غذا و بى خوردن سحرى بود .
علاوه بر نمازهاى واجب كه آنها را با تمام آداب و شرايط در وقت فضيلت خود انجام مى داد و علاوه بر نافله هاى نمازها ، در هر فرصتى كه داشت خواه زمانى كه در مجلسى بود و هنوز موعد منبر رفتنش فرضاً يا سفره انداختن نرسيده بود و خواه زمانى كه در خانه بود نماز مى خواند همه اين نمازها را مانند نمازهاى يوميه از ظهر و عصر و مغرب و عشا گرفته تا نماز صبح مى خواند .
براى پدر و مادر و خواهر از دنيا رفته و عمه و عمو و ديگر خويشاوندانى كه داشته حتى در راه كه مى رفت همچنان نماز مى خواند و با كسى صبحت نمى كرد و به جاى سجده ، مهر را بر پيشانى مى گذاشت ، به همين سبب هميشه با وضو و در حال طهارت بود .
آنچه دعا و اعمال مستحب در هر يك از ايام سال وارد گشته است انجام مى داد و در تمام عمر از روزى كه به سن تكليف رسيد تا دو سه روز قبل از فوتش تمام شب ها هنگام سحر بيدار بود و نمازهاى شب را با همه آداب و شرايطش انجام مى داد ، يعنى جز دو سه روز آخر عمرش حتى يك شب نماز شبش ترك نشد .
بسيار از ترس خدا مى گريست و محبت زايد الوصفى نسبت به خاندان رسالت (عليهم السلا داشت به طورى كه هرگاه نام پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآل يا هر يك از ائمه اطهار (عليهم السلا بر زبانش جارى مى شد ، اشكش جارى مى گشت و در منبر خواه به هنگام موعظه يا به هنگام ذكر مصائب اولياى دين ، خودش بيش از همه مستمعان مى گريست .
چون بسيار محتاط بود ، غالباً هنگام موعظه يا گفتن مسائل دينى يا ذكر مصائب اهل بيت (عليهم السلا از روى كتاب هايى كه آنها را معتبر مى دانست مى خواند .
توجه بسيارى به احوال زهاد و عُبّاد داشت به طورى كه مثلاً غالباً از او شنيده مى شد كه مى گفت : بعضى بودند كه در تابستان آب را در آفتاب مى گذاشتند تا گرم مى شد و مى خوردند تا به همين اندازه كه آب خنكى خورده باشند از لذت دنيا استفاده نكرده باشند ! ! .
زهد و تقواى كم نظير
مرحوم راشد مى نويسد :
من حسينعلى راشد كه نويسنده اين يادداشت ها هستم با برادرم هر دو جز طلاب علوم دينى بوديم و پدر من آخوند ملا عباس درتمام عمر يك شاهى از وجوهى كه عبارت بود از سهم امام ، خمس ، رد مظالم ، كفارات ، نزد او مى آوردند ، به ما نداد حتى ما را چنان ترسانده و تربيت كرده بود كه واقعاً اگر مى خواستيم دست به آنها بزنيم خيال مى كرديم دست به مار و عقرب مى زنيم !
من جوان بودم و در مشهد درس مى خواندم . ايام تابستان به تربت رفته بودم ، نزديك غروب بود ، مادرم پول خُرد ، لازم داشت ، يك پنج قرانى نقره كه در آن زمان رايج بود مى خواست خرد كند ، به پدر گفت : اين پنج قرانى را با آن پول ها « سهم امام و خمس » خرد كنيد ، پدرم گفت : با اين ها خرد نمى كنم ، بفرستيد سر كوچه در دكان بقالى خرد كنيد و من بردم آن را نزد بقال كوچه خرد كردم .
مرحوم آخوند ملا عباس گذشته از آن كه خودش از وجوه شرعيه مصرف نمى كرد ، از مال خودش هم خمس و زكات مى داد .
او از همان ملك مزروعى مختصرى كه داشت و از پدر به او ارث رسيده بود ، زكات گندم را در همان سر خرمن جدا مى كرد و بقيه را به خانه مى آورد و چون موقعى كه شخصاً به كار زراعت پرداخته گويا به ماه قمرى اول ماه رجب بوده يا اولين سالى كه شخصاً محصولى به دست آورده اول ماه رجب بوده ، همان اول ماه رجب را اول سال خمس قرار داده بود در حالى كه سال خمس مخصوصاً در كارهاى زراعتى بايد سال شمسى باشد نه قمرى ! به هر حال همه سال در اول ماه رجب از آنچه در خانه داشتيم يك پنجم آن را جدا مى كرد ، از گندم و آرد گرفته تا نان پخته اى كه در صندوق بود تا يك من روغن يا كشك مختصرى يا قند يا چاى تا به رسد به نمك و فلفل و زردچوبه ، پنج يك همه اين ها را به عنوان خمس كه نيمى سهم امام است و نيمى سهم سادات ، بيرون مى كرد و به مصرفى كه بايد مى رسانيد .
هنگامى كه پدرش فوت كرد وارث او فقط پدرم بود و يك خواهر كه عمه ام باشد ، به عمه ام گفت : بيا آنچه مى خواهى به عنوان سهم خودت بردار ! و او به دلخواه خود سهمش را برداشت .
پس از آن ، آنچه براى پدرم باقى ماند از پول نقد و جنس تا گاو و گوسفند و گندم و كاهى كه در انبار بوده ، همه را به عنوان رد مظالم و زكات و خمس براى پدرش داد زيرا مى گفت پدر من معلوم نيست كه حقوق شرعيه اش را كاملاً ادا كرده باشد و فقط ملك مزروعى را باقى گذاشت كه نيمى از آن در مَهر مادرم بود و مجموعاً همان اندازه گندم به ما مى داد كه نان سال ما را كفاف مى داد ! !
كار ديگر كه كرد اين بود كه يك بار به فكر افتاد كه اول سال خمس او ماه رجب است در حالى كه كار زراعى به سال شمسى است و بسا مواقع اول ماه رجب در فصل پاييز بوده كه علف هاى گندم سبز شده اما هنوز گندمى به دست نيامده و خود اين علف ارزشى دارد و ربح است و مى بايد خمس آن را داد و او نداده بود و بدين سبب مبلغ سيصد تومان در آن زمان كه سال ( 1345 هجرى قمرى بود ، به عنوان احتياط پرداخت كه ما بدون آن سيصد تومان گشايشى در زندگى نداشتيم و پس از اداى اين پول مدت ها در مضيقه بوديم .
تبرك جستن به نامه هاى آخوند ملا عباس
او هميشه نامه هايى را كه به اشخاص مى نوشت ، ترتيب اثر مى دادند ، پيش از نام خودش كلمه الأحقر و مانند اينها نمى گذاشت و تمام صفحه كاغذ را كه معمولاً به اندازه كارت ويزيت بود از نوشته پر مى كرد و هيچ كنارش را سپيد نمى گذاشت زيرا آن را اسراف مى دانست و آن كاغذ كوچك را تا مى كرد و همچنان بدون پاكت به دست صاحب حاجت مى داد ، با نامه او اگر كسى را توقيف كرده بودند ، رها مى كردند و اگر از كسى جريمه اى مى خواستند ، مى بخشيدند و اگر آن كس مديون بود ، مهلتش مى دادند .
من به ياد دارم كه روزى زنى به شكايت آمد كه شوهرش را يكى از خوانين محل كه رئيس قراسوران بود به سببى توقيف كرده بودند ، پدرم نامه اى از همان گونه كه ذكر شد به آن خان نوشت ، هنگام ظهر بود كه آن زن رفت و پس از ساعتى برگشت و گفت : نامه شما را بردم و دادم ، نهارش را خورده بود و مى خواست بخوابد و نوكرش قطيفه يعنى شمد رويش را مى كشيد ، نامه را خواند و پاره كرد و دور انداخت ! پدرم از اين موضوع دلگير شد ، اين مطلب به گوش آن خان رسيد ، روزى آمد نزد پدرم ، عين همان نامه را از بغلش در آورد و بوسيد و به آخوند نشان داد و گفت : من تمام نامه هايى كه از شما دريافت كرده ام نگهداشته و وصيت كرده ام كه وقتى از دنيا رفتم آنها را در لاى كفنم بگذارند كه وسيله نجات من باشد در نزد خدا ، من به اين زن گفتم : الآن مى خواهم بخوابم و فلانى اينجا نيست كه بگويم شوهرت را آزاد كند ، عصر كه پيش من آمد ، مى گويم برود و شوهرت را آزاد كند و اين زن آمده به شما چنين دروغى گفته است . متأسفانه ارباب حوائج از اين گونه دروغ ها فراوان مى گفتند و اكنون نيز مى گويند .
بدين گونه مرحوم حاج آخوند علاوه بر مواظبت دائم بر عبادات شخصى در تمام بيست و چهار ساعت ، شب و روز حتى بعد از نيمه شب زمستان و در نيمه روز تابستان براى هرگونه كار شرعى و حاجتى كه مردم داشتند مى شتافت و در راه انجام اين وظايف و خدمات ، آنچه را كه در نظر نداشت فقط خودش بود .
من كه نزديك به چهل سال از عمرم را در زمان حيات مرحوم حاج آخوند گذرانده ام با اطمينان مى گويم او مردى بود كه نفس خود را كشته بود ، مثلاً پيش مى آمد كه گاهى بعد از نيمه شب در خانه ما را مى زدند و ما با وحشت از خواب بيدار مى شديم ، مى ديديم كسى است از خانه اى آمده ، مى گويد : فلانى در حال احتضار است ، آقاى حاج آخوند به بالينش بيايند ! فوراً بى تأمل و بى كمترين اكراه مانند پرنده سبك بالى برمى خاست وضو مى گرفت و مى رفت .
فضائل و حسنات آمد
مرحوم راشد مى نويسد :
من « حسينعلى راشد » در سال ( 1284 شمسى متولد گشته ام و پدرم تقريباً در سال ( 1251 شمسى ، متولد گشته بوده است بنابراين در زمان ولادت من او تقريباً 34 ساله بوده ، چون من سه ساله شدم ، پدرم از كاريزك ـ كه ما هنوز مقيم آن ده بوديم و به شهر تربت نرفته بوديم ـ با قافله اى پياده به كربلا رفت و آن همان سالى بود كه مجلس را به توپ بسته بودند و اين سفر هفت ماه به طول انجاميد .
روزى را كه پدرم بازگشت به ياد دارم مرد و زن همگى جمع شده بودند و در خانه ما جاى نشستن نبود ، قند در آب انداخته بودند و به مردم شربت مى دادند و مردم ، دور پدرم حلقه زده بودند ، زنى از زنان ده در ميان جمع به پا ايستاده بود و دستش را بالا مى برد و پايين مى آورد و مى گفت :
دين آمد ، ايمان آمد ، نور آمد ، رحمت آمد ، خير آمد ، بركت آمد ، محراب آمد ، منبر آمد ، نماز آمد ، مسجد آمد ، كتاب آمد ، قرآن آمد ; مرتب از اين گونه جملات مى گفت و منظره او و صدايش چنان در نظرم مجسم است كه گويى همين ديروز بوده است .
جلوه نور
مرحوم راشد مى نويسد :
از جمله چيزهايى كه ما افراد خانواده از او ديديم و همچنان براى ما مبهم مانديكى اين است كه پدرم در روز يكشنبه ( 24 مهر ماه سال 1322 شمسى مطابق ( 17 شوال سال 1362 قمرى در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته ، درگذشت در حالى كه نماز صبحش را همچنانكه خوابيده بود ، خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پايش را به سوى قبله كردند و تا آخرين لحظه هشيار بود و آهسته كلماتى مى گفت ، مثل اين كه متوجه جان دادن خودش بود و آخرين پرتو روح با كلمه لا اله الا الله از لبانش برخاست .
درست در روز يكشنبه هفته پيش از آن بعد از نماز صبح رو به قبله خوابيد و عبايش را بر روى چهره اش كشيد ، ناگهان مانند آفتابى كه از روزنى بر جايى بتابد يا نور افكنى را متوجه جايى گردانند ، روى پيكرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره اش كه به سبب بيمارى زرد گشته بود ، شفاف گرديد چنانكه از زير عباى نازك كه بر رخ كشيده بود ، ديده مى شد و تكانى خورد و گفت : سلام عليكم يا رسول الله ، شما به ديدن اين بنده بى مقدار آمديد ، پس از آن درست مانند اين كه كسانى يك يك به ديدنش مى آيند ، بر حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلا و يكايك ائمه تا امام دوازدهم سلام مى كرد و از آمدن آنان اظهار تشكر مى نمود ، پس بر حضرت زهرا (عليها السلا سلام كرد سپس بر حضرت زينب (عليها السلا سلام كرد و در اينجا خيلى گريست و گفت : بى بى من براى شما خيلى گريه كرده ام ، پس بر مادر خودش سلام كرد و گفت : مادر از تو ممنونم به من شير پاكى دادى و اين حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت سپس آن روشنى كه بر پيكرش مى تابيد پس از آن از بين رفت و به حال عادى برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردى بيمارى عود كرد و درست در يكشنبه ديگر در همان دو ساعت حالت احتضار را گذرانيد و به آرامى تسليم شد .
در يكى از روزهاى هفته مابين اين دو يكشنبه من به ايشان گفتم كه ما از پيامبران و بزرگان چيزهايى به روايت مى شنويم و آرزو مى كنيم كه اى كاش خود ما مى بوديم و مى فهميديم ، اكنون بر شما كه نزديك ترين كس به من هستيد چنين حالتى ديده شد ، من دلم مى خواهد بفهمم كه اين چه بود ؟ سكوت كرد و چيزى نگفت ، دوباره و سه باره با عبارت هاى ديگر تكرار كردم باز سكوت كرد ، بار چهارم يا پنجم بود كه گفت : اذيتم نكن حسينعلى ، گفتم : قصد من اين بود كه چيزى فهميده باشم ، گفت : من نمى توانم به تو بفهمانم خودت برو بفهم .
اين بود دنياى ايمان و عمل و اخلاق و خدمات خالصانه و نهايت ، مرگ يك انسان قرآن ساخته ، آيا تمدن امروز و متمدنين امروز كه از ايمان به خدا و قيامت بى بهره اند و هزاران فرسنگ با قرآن مجيد فاصله دارند ، ذره اى از حالات اين تربيت شدگان قرآن در آنان هست ؟
آيا در همه شرق و غرب مدرسه اى ، دانشگاهى ، نهادى كه هيچ سر و كارى با حقايق و معنويات ندارد ، وجود دارد كه بتواند چنين چهره هاى با عظمت ، زاهد ، عابد ، مؤمن ، خدمتگذار ، دلسوز ، مهربان تربيت كند ؟ !
نجات دولت ها و ملت ها از سرخوردگى ، غفلت ، حيرت ، ناامنى ، فساد ، گناه ، تجاوز ; فقط و فقط از طريق بازگشت به قرآن و شناخت قرآن و به كار گرفتن قرآن ميسر است و بس .
آرى ، گر مردم دنيا با قرآن معاشر شوند و كنار قرآن و هماهنگ با قرآن زندگى كنند و دست در دست مردان حق و اولياى خدا بگذارند و باب رفاقت و همنشينى با آنان را باز كنند ، يقيناً به خوشبختى و سعادت دنيا و آخرت خواهند رسيد .
تمدن فرو رفته در لجن زار ماديت و غفلت و فساد را كه هاله اى از ناامنى و ترس و وحشت و نااميدى بر سر جهانيان انداخته ، جز با آشتى دادن با قرآن و مفسران با كرامتش اهل بيت پيامبر (عليهم السلا نمى توان نجات داد .
جهانيان اگر به قرآن مجيد رو كنند و عمل به دستوراتش را در همه امور زندگى وجهه همت خود قرار دهند ، از زمين و آسمان بركات و فيوضات حق به آنان خواهد رسيد و ده برابر هر كار خيرى و هر قدم مثبتى نصيب آنان خواهد گشت .
قبل | فهرست | بعد |