بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 4, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH40001 -
     BAH40002 -
     BAH40003 -
     BAH40004 -
     BAH40005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

74- او مادر من هم بود 

هنگامى كه مادر اميرالمؤ منين (فاطمه بنت اسد) از دنيا رفت ، حضرت على عليه السلام درحالى كه اشك از چشمان مباركشان جارى بود، محضررسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند:
چرا اشك مى ريزى ؟ خداوند چشمانت را نگرياند!
على عليه السلام : مادرم از دنيا رفت .
پيامبر صلى الله عليه و آله : او مادر من هم بود و سپس گريه كرد. پيراهن و عباى خود رابه على عليه السلام داد و فرمود:
با اينها او را كفن كنيد و به من اطلاع دهيد! پس از فراغ ازغسل و كفن حضرت را در جريان كار گذاشتند آنگاه بهمحل دفن حركت دادند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله جنازه را تشييع كرد قدمها را با آرامى برمى داشت و آرامبر زمين مى گذاشت . در نماز وى هفتاد تكبير گفت . سپس ‍داخل قبر شد و با دست مباركش لحد قبر را درست كرد كمى در قبر دراز كشيد و برخاستجنازه را در قبر گذاشت ، خطاب به فاطمه فرمود:
فاطمه !
جواب داد:
لبيك يا رسول الله ! فرمود:
آنچه را خدا وعده داده بود درست دريافتى ؟
پاسخ داد:
بلى ! خداوند شما را بهترين پاداش مرحمت كند.
حضرت تلقينش را گفت از قبر بيرون آمد. خاك بر قبر ريختند. مردم كه خواستندبرگردند ديدند و شنيدند رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پسرت ! پسرت !
پس از پايان مراسم دفن پرسيدند:
يا رسول الله ! شما را ديديم كارهايى كردى كه قبلا با هيچكس چنين كارى نكرده بودى ؟لباس خود را به او كفن كردى با پاى برهنه و آرام ، آرام او را تشييع نمودى ، با هفتادتكبير برايش نماز گزاردى در قبر وى خوابيدى و لحد را با دست خود درست كردى وفرمودى : پسرت ! پسرت !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
همه اينها داراى حكمت است .
اما اينكه لباس خود را به او كفن كردم به خاطر اين بود كه روزى از قيامت صحبت كردم وگفتم : مردم در آن روز برهنه محشور مى شوند فاطمه خيلى ناراحت شد و گفت : واى از اينرسوايى ! من لباسم را به او كفن كردم و از خداوند خواستم كفن او نپوسد و با همان كفنوارد محشر گردد.
و اينكه با پاى برهنه و آرام او را تشييع كردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود كه براىتشييع فاطمه آمده بودند.
و اينكه در نماز هفتاد تكبير گفتم براى اين بود كه فرشتگان در هفتاد صف بر نمازفاطمه ايستاده بودند.
و اينكه در قبرش خوابيدم بدين جهت بود روزى به او گفتم : هنگامى كه ميت را در قبرگذاشتند قبر بر او فشار مى دهد و دو فرشته (نكير و منكر) از او سؤ الاتى مى كنند.فاطمه ترسيد و گفت :
واى از ضعف و ناتوانى ! آه ! به خدا پناه مى برم از چنين روزى ! من در قبرش ‍ خوابيدمتا فشار قبر از او برداشته شود.
و اينكه گفتم : پسرت ! پسرت !
چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسيدند پروردگارت كيست ،
گفت : پروردگارم الله است .
پرسيدند: پيغمبرت كيست ؟
پاسخ داد: محمد صلى الله عليه و آله پيغمبر من است .
پرسيدند: امامت كيست ؟ فاطمه حيا كرد از اينكه بگويد فرزندم على است . لذا من گفتم :
پسرت ! پسرت ! على بن ابى طالب عليه السلام است و خداوند نيز از او پذيرفت.(92)


75- مناظره دانشمند شيعى با يك عالم سنى  

گروهى از شاگردان امام صادق عليه السلام از جمله هشام در محضر آن حضرت بودند،امام به هشام رو كرد و فرمود:
مناظره اى كه بين تو و عمر و بن عبيد (93) واقع شده براى ما بيان كن !
هشام : فدايت شوم من شما را خيلى بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور شما حيا مىكنم ، زيرا زبانم در محضر شما توان سخن گفتن را ندارد!
امام : هر وقت ما دستور داديم شما اطاعت كنيد.
هشام : به من اطلاع دادند كه عمروبن عبيد روزها در مسجد بصره با شاگردانش مى نشيند وپيرامون (امامت و رهبرى بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در مساءله امامت بى اساس مىداند).
اين خبر براى من خيلى سنگين بود. به اين جهت از كوفه حركت كرده ، روز جمعه واردبصره شدم و به مسجد رفتم . ديدم عمروبن عبيد در مسجد نشسته و گروه زيادىگرداگرد او حلقه زده بودند و از او پرسشهايى مى كردند و او هم پاسخ مى گفت .
من هم در آخر جمعيت ميان حاضران نشستم . آنگاه رو به عمرو كرده ، گفتم :
اى مرد دانشمند! من مرد غريبى هستم ، آيا اجازه مى دهى از شما سواءلى كنم ؟ عمرو گفت :
آرى ! هر چه مى خواهى بپرس .
گفتم :
آيا شما چشم دارى ؟
گفت : اين چه پرسشى است مطرح مى كنى ، مگر نمى بينى كه چشم دارم ديگر چرا مىپرسى ؟
گفتم پرسشهاى من از همين نوع است ؟
گفت : گرچه پرسشهاى تو بى فايده و احمقانه است ولى هر چه دلت مى خواهد بپرس !
گفتم : آيا شما چشم دارى ؟
گفت : آرى !
- با چشم چه كار مى كنى ؟
- ديدنيها را مى بينم و رنگ و نوع آنها را تشخيص مى دهم .
- آيا بينى دارى ؟
- آرى !
- با آن چه مى كنى ؟
- با آن بوها را استشمام كرده و بوى خوب و بد را تميز مى دهم .
- زبان هم دارى ؟
- آرى !
- با آن چه كارى انجام مى دهى ؟
- با آن حرف مى زنم ، طعم غذاها را تشخيص مى دهم .
- آيا گوش هم دارى ؟
- آرى ؟
- با آن چه مى كنى ؟
- با آن صداها را مى شنوم و از يكديگر تميز مى دهم .
- آيا دست هم دارى ؟
- آرى !
- با آن چه مى كنى ؟
- با دست كار مى كنم .
- آيا قلب (مركز ادراكات ) هم دارى ؟
- آرى !
- با قلب چه نفعى مى برى ؟
- چنانچه اعضا و جوارح ديگر من دچار خطا و اشتباه شود، قلب اشتباه و خطا را از آنهابرطرف مى سازد.
- آيا اعضا از قلب بى نياز نيست ؟
- نه ، هرگز.
- اگر اعضا بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟
- اعضاء بدن هرگاه در آنچه مى بويد يا مى بيند يا مى شنود يا مى چشد، شك و ترديدكنند فورا به قلب (مركز ادراكات ) مراجعه مى كنند تا ترديدشان برطرف شده يقينحاصل كنند.
- بنابراين خداوند قلب را براى رفع شك و ترديد قرار داده است .
- آرى !
- اى مرد عالم ! هنگامى كه خداوند براى تنظيم اداره امور كشور كوچك تن تو، رهبرى بهنام قلب قرار داده تا صحيح را از باطل تشخيص دهد و ترديد را از آنان برطرف سازد،چگونه ممكن است خداى مهربان پس از رسول خدا(ص ) آن همه بندگان خود را بدون رهبروابگذارد، تا در شك حيرت به سربرند و امام و راهنمايى قرار ندهد تا در موارد مختلفبه او مراجعه كنند و در نتيجه به انحراف و نابودى كشيده شوند!؟ هشام مى گويد:
در اين وقت ((عمرو)) ساكت شد ديگر نتوانست پاسخى بگويد. پس از مدتىتاءمل روى به من كرد و گفت :
تو هشام بن حكم هستى ؟
گفتم : نه . (اين جواب توريه يا دروغ مصلحت آميز بوده .)
عمرو: آيا با او ننشسته اى و در تماس نبوده اى ؟
هشام : نه .
عمرو: پس تو اهل كجا هستى ؟
هشام : از اهل كوفه هستم .
عمرو: پس تو همان هشام هستى .
هشام : هنگامى كه فهميد من شيعه و از شاگردان امام صادق هستم از جا برخواست و مرا بهآغوش كشيد و در جاى خود نشانيد و تا من در آن مكان بودم حرفى نزد.
آنگاه كه سخن هشام به اينجا رسيد امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود:
هشام ! اين طرز مناظره را از چه كسى آموخته اى ؟
هشام : آنچه از شما ياد گرفته بودم بيان كردم .
امام صادق عليه السلام : هذا و الله مكتوب فى صحف ابراهيم و موسى : قسم بهخدا! اين طرز مناظره تو در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است . (94)


76- سلمان فارسى و جوان بيهوش  

روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را ديد كه بى هوشروى زمين افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسيده از او تقاضا كردند كه بر بالين جوان آمده دعايى به گوش اوبخواند!
هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را ديد بهحال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :
يا سلمان ! اين مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به اينحال افتاده ام ، ولى چنين نيست ، من از بازار مى گذشتم ، ديدم آهنگران چكش هاى آهنين برسندان مى كوبند، به ياد فرموده خداوند افتادم كه مى فرمايد: ((و لهم مقامع منحديد)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هايى از آهن هست .
از ترس خدا عقل از سرم رفت و اين حالت به من روى داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرارداد.
و هميشه در كنار يكديگر بودند تا جوان مريض شد، درحال جان كندن بود، سلمان به بالين او آمد و بالاى سرش نشست .
آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :
اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !
از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق هستم.(95)


77- برخويشتن بدى نكن !  

شخصى به اباذر نوشت :
به من چيزى از علم بياموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نكن بر كس كه دوستش ‍ مى دارى .
مرد گفت :
اين چه سخنى است كه مى فرمايى آيا تاكنون ديده ايد كسى در حق محبوبش بدى كند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چيز محبوب تر است . هنگامى كه گناه مى كنى بر خويشتنبدى كرده اى .(96)


78- نبرد بى ارزش ! 

در مدينه مردى بود به نام ((قزمان )) هر وقت سخنى از او به ميان مى آمد و از كارهاىنيكش صحبت مى شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:
او اهل آتش جهنم است .
هنگامى كه جنگ احد پيش آمد، قزمان در ميدان نبرد، با شهامت جنگيد و به تنهايى تعدادى ازكفار را كشت .
سرانجام زخمهاى سنگين برداشت ، همراهان او را به خانه هاى ((بنى ظفر)) بردند.بعضى خدمت رسول خدا آمدند و ماجراى قزمان را گفتند.
حضرت فرمود:
خداوند هر آنچه را كه اراده كرد، انجام مى دهد. عده اى از مسلمانان در كنار بستر او بودندو به او مى گفتند:
بهشت بر تو مژده باد! زيرا امروز، در راه خدا سخت كوشش و فداكارى كردى و خويشتن رابه خطر انداختى .
قزمان در جواب گفت :
مژده بهشت براى چيست ؟ به خدا سوگند، فداكارى و جنگم تنها به خاطر دفاع از قبيله وفاميلم بود، اگر موضوع قبيله و فاميل نبود هرگز به جنگ حاضر نمى شدم .
وقتى زخمهاى بدن ، او را به شدت رنج داد تيرى از تيردان بيرون كشيد و با آن رگىاز بدن خود را بريد، بدين وسيله خودكشى كرده به زندگى خود پايان داد.(97)


79- مردى دست و پاى بريده سخن مى گويد 

دختر رشيد هجرى (صحابه خاص اميرالمؤ منين ) مى گويد:
پدرم گفت : اميرالمؤ منين به من فرمود:
اى رشيد! چگونه صبر و تحمل خواهى كرد، آنگاه كه پسر زن بدكاره ، تو را دستگيركرده و دستها، پاها و زبان تو را ببرد؟
عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين ! آيا عاقبت اين كار رفتن به بهشت و رسيدن به رحمت الهى خواهد بود؟
فرمود:
آرى ! تو در دنيا و آخرت با من هستى .
دختر رشيد مى گويد:
چند روز بيشتر نگذشته بود كه ماءمور عبيدالله بن زياد از پى پدرم آمد. پدرم به نزدفرزند زياد رفت . و ابن زياد او را مجبور كرد از اميرالمؤ منين تبرى جويد. پدرمنپذيرفت .
سپس گفت :
على به تو خبر داده است كه چگونه مى ميرى ؟
پدرم گفت :
دوستم اميرالمؤ منين فرموده است كه تو مرا به برائت از او دعوت مى كنى و من نخواهمپذيرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهى كرد. ابن زياد گفت :
به خدا سوگند! دروغ او را آشكار خواهم كرد!
آنگاه دستور داد دستها و پاهايش را بريدند و زبانش را رها كردند سپس او را بسوىمنزل حركت دادند، گفتم :
پدر جان ! از قطع دستها و پاهايت خيلى ناراحتى ؟
گفت :
نه ، دخترم ! فقط اندكى احساس درد مى كنم .
هنگامى كه پدرم را از قصر بيرون آوردند در حالى كه مردم دورش را گرفته بودندگفت :
كاغذ و قلم بياوريد تا از حوادث آينده و رويدادهايى كه تا روز قيامت واقع خواهد شد -كه از سرورم اميرمؤ منان شنيده ام - شما را خبر دهم . آنگاه قسمتى از حوادث آينده رابازگو كرد.
ابن زياد از اين جريان آگاهى يافت ، كسى را فرستاد زبان او را نيز بريدند و در همانشب به رحمت خداوندى پيوست .(98)


80- حنظله ، غسيل الملائكه  

در مدينه جوانى بود به نام حنظله از قبيله خزرج . در آستانه جنگ احد مقدمه عروسى او بادختر عبدالله پسر اُبى شروع شده بود.
شبى كه رسول خدا دستور داد مسلمانان براى جنگ ، از مدينه به سوى احد حركت نمايند،حنظله همان شب را از پيامبر اجازه گرفت مراسم عروسى را انجام دهد و فردايش به سپاهاسلام ملحق گردد.
پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجامعمل زفاف ، در حال جنب براى جنگ آماده شد.
نجمه (تازه عروس ) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ايشان را براى وقوععمل زناشويى شاهد گرفت .
زنها از نجمه پرسيدند:
چرا زنها را شاهد گرفتى ؟
در پاسخ گفت :
من در خواب ديدم درى از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمانداخل گرديد، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهميدم كه حنظله شهيد خواهد شد - اين كاررا كردم تا بعدا مورد تهمت قرار نگيرم -
- حنظله پيش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تيمم خواند.
آنگاه وارد ميدان نبرد شد، ناگاه ابوسفيان را ديد كه اسبش را ميان دو لشكر به جولانآورده است . حنظله با يك حمله اسب او را پى كرد، ابوسفيان از اسب سرنگون به زمينافتاد، فرياد زد و از قريش براى نجات خود كمك خواست . سپس پا شد رو به فرارگذاشت . حنظله همچنان در تعقيب او بود كه مردى از كفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگيد وبه شهادت رسيد.
پيامبر فرمود:
فرشتگان را ديدم حنظله را بين زمين و آسمان با باران ابر سفيد در ظرفى از نقرهشستشو مى كنند، از آن پس او را حنظله غسيل الملائكه مى ناميدند.(99)


81- اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت  

پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود:
در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپبرويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راهرا از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت :
تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد.
او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شماسلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام .
لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتندبا عمروبن حمق مواجه شدند. وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموشكردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند.
وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟
گفتند آرى !
عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساندو مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خودبرگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو!
عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمتحضرت رسيد و در حضور امام ماند.
روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟
عمرو گفت : آرى !
فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتمفرمانروايان ستمگر در تصميم كشتن تو خواهند بود، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنندو نمى گذارند تو را بكشند، تو از كوفه به سوىموصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى وآب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تواحوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلامدعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دستبمال ! خداوند پاى او را شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود.
مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به توآب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آنكه مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز باتو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بدن تو را دفن مى كنند.
عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعهموصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شدهداخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون توشريك خواهند شد.
پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستندعمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه بهموصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد.
عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعهموصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به مناطلاع دهيد.
ايشان گفتند:
سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود وداخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت !
هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسبمال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى بههر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد.
عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند!
معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام برفراز نيزه رفت .(100)


82- دانشمند ديوانه  

نعمان پسر بشير مى گويد:
من با جابر پسر يزيد جعفى ، از شيعيان مخلص امام باقر عليه السلام همسفر بودم . درمدينه محضر امام باقر عليه السلام شرفياب شد و با آن حضرت ديدار كرد وخوشحال برگشت . از مدينه به سوى كوفه حركت كرديم . روز جمعه بود. در يكى ازمنزلگاهها نماز ظهر را خوانديم ، همين كه خواستيم حركت كنيم ، مردى بلند قد گندمگونپيدا شد و نامه اى در دست داشت كه امام باقر عليه السلام به جابر نوشته بود و مهرگلى كه بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگانشگذاشت و پرسيد:
چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدى ؟
پاسخ داد:
هم اكنون از امام جدا شدم .
جابر پرسيد:
پيش از نماز ظهر يا بعد از نماز؟
گفت :
بعد از نماز.
جابر چون نامه را خواند بسيار غمگين شد و ديگر او راخوشحال نديديم .
شب هنگام وارد كوفه شديم و چون صبح شد، به ديدار جابر رفتم . ديدم از خانهبيرون آمده ، چند عدد استخوان ، مانند گلوبند بر گردن آويخته و بر يك نى سوار شدهو فرياد مى زند: ((منصوربن جمهور)) اميرى است بدون ماءمور و استاندارى است بركنارشده و از اين گونه حرفها مى زد.
جابر نگاهى به من كرد و من هم نگاهى به او كردم ، ولى با من سخنى نگفت ، و من نيزحرفى نزدم اما به حال او گريستم .
جمعيت زياد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آنحال وارد ميدان كوفه شد و در آنجا با كودكان به بازى پرداخت . مردم مى گفتند: جابرديوانه شده ، جابر ديوانه شده .
چند روز بيشتر نگذشته بود كه نامه اى از هشام بن عبدالملك (خليفه اموى ) رسيد كه بهاستاندار كوفه دستور داده بود جابر را پيدا كرده گردن او را بزند و سرش را بهخليفه ارسال كند.
استاندار كوفه از حاضران مجلس پرسيد:
جابر كيست ؟
گفتند:
مردى دانشمند، فاضل و راوى حديث بود، ولى افسوس اكنون ديوانه است و بر نى سوارهشده و در ميدان كوفه با كودكان بازى مى كند.
استاندار كوفه خود به ميدان كوفه آمد، ديد جابر سوار بر نى شده با كودكان بازىمى كند. گفت :
- خدا را شكر كه مرا از كشتن چنين انسانى نگه داشت و دستم را به خون وى آلوده نساخت .
طولى نكشيد منصور همان طور كه جابر (با جمله اى امير است بدون ماءمور) خبر داده بوداز مقام استاندارى بركنار شد.(101)
و به اين گونه امام عليه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگى حتمى نجات داد.


83- لنگه كفش به دست  

در دوران جاهليت مردى بود به نام جميل پسر معمر فهرى حافظه اى بسيار قوى داشت ،به طورى كه هر چه مى شنيد حفظ مى كرد و مى گفت من داراى دو قلب (دوعقل ) هستم كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد صلى الله عليه و آله مى فهمم ! از اين رومشركان قريش نيز او را صاحب دو قلب مى شناختند.
در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار كردند جميل پسر معمر نيز با آنان فرار مى كرد.
ابوسفيان او را ديد كه يك لنگه كفشش در پاى وى و كفش ديگرش را به دست گرفتهفرار مى كند. گفت :
اى پسر معمر چه خبر است ؟
جميل گفت :
لشكر فرار كرد.
ابوسفيان : پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و لنگه ديگرى در پا؟
جميل : به راستى از ترس محمد توجه نداشتم وخيال مى كردم هر دو لنگه در پاى من است .(102) آرى ! در دگرگونى روزگار،شخصيت انسان آشكار مى گردد.


84- بانويى در محضر هشت امام معصوم  

حبابه والبيه (103) مى گويد:
اميرالمؤ منين على عليه السلام را در محل پيش تازان لشكر ديدم ، در دستش ‍ تازيانه دوسر بود و با آن ، فروشندگان ماهى بى فلس و مار ماهى و ماهى طافى (كه حرامند) رامى زد و مى فرمود:
اى فروشندگان مسخ شده هاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان !
فرات بن احنف عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين لشكر بنى مروان كيانند؟
حضرت فرمود:
مردمى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهايشان را تاب مى دادند.
حبابه مى گويد:
من گوينده اى را خوش بيان تر از على عليه السلام نديده بودم ، به دنبالش ‍ رفتم تادر محل نشيمن مسجد كوفه نشست .
عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين ! خدا رحمتت كند! نشانه امامت چيست ؟
امام على عليه السلام در پاسخ - به سنگ كوچكى اشاره كرد - و فرمود: آن را بياور!
من سنگ كوچك را به حضرت دادم ، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:
اى حبابه ! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانستمثل من اين سنگ را مهر زند، بدان كه او امام است و اطاعت از او واجب مى باشد و نيز امام كسىاست كه هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.
حبابه مى گويد:
از محضر اميرالمؤ منين رفتم . مدتى گذشت حضرت به شهادت رسيد، نزد امام حسن عليهالسلام كه در مسند اميرالمؤ منين نشسته بود و مردم از او سؤال مى كردند، رفتم .
هنگامى كه مرا ديد، فرمود:
اى حبابه والبيه !
عرض كردم :
بلى ، سرورم !
فرمود:
آنچه همراه دارى بياور!
من آن سنگ كوچك را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان كه اميرالمؤ منينمهر زده بود.
پس از امام حسن ، خدمت امام حسين عليه السلام كه در مسجد پيامبر خدادر مدينه بود - رسيدممرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:
در ميان دليل امامت ، آنچه را كه تو مى خواهى موجود است . آيادليل امامت را مى خواهى ؟
عرض كردم :
بلى ، سرور من !
فرمود:
آنچه همراه دارى بياور!
من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست .
پس از شهادت امام حسين به خدمت امام زين العابدين رسيدم . آن چنان پير شده بودم ضعف وناتوانى اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سيزدهسال مى دانستم ، امام را ديدم در حال ركوع و سجود بوده ومشغول عبادت است . - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دريافتنشانه امامت ، نااميد شدم . در اين وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد بهمحض اشاره آن حضرت جوانى من برگشت . منتظر شدم امام نماز را تمام كرد.
عرض كردم :
سرور من ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟
فرمود:
نسبت به گذشته آرى ، اما نسبت به آينده نه . (گذشته را مى توان معلوم كرد، به آنآگاهيم ، ولى باقى مانده را كسى آگاه نيست ، آن را خدا مى داند).
آنگاه فرمود:
آنچه همراه خود دارى بياور!
من سنگ كوچك را به امام سجاد دادم آن حضرت نيز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم ، اونيز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسيدم آن حضرت نيز بر آن سنگ مهرزد. پس از آن سنگ را به خدمت امام كاظم عليه السلام تقديم نمودم . او نيز مهر كرد. سپسمحضر امام رضا عليه السلام رفتم آن حضرت نيز همان سنگ كوچك را مهر زد. حبابهوالبيه پس از آن ، نه ماه زندگى كرد و در سن 236 دار دنيا را وداع نمود.(104)


85- حاضر جوابى  

روزى عقيل (برادر على عليه السلام ) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز دركنار معاويه بود.
معاويه به عمرو عاص گفت : اكنون با مسخره كردنعقيل تو را به خنده مى آورم . عقيل پس از ورود سلام كرد.
معاويه گفت :
خوش آمدى ، اى كسى كه عمويش ابولهب است .
عقيل در پاسخ گفت :
آفرين بر كسى كه عمه اش ((حمالة الحطب فى جيدهاحبل من مسد)) است .
هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموىعقيل و زن او (ام جميل ) عمه معاويه بود.
معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت :
درباره عمويت چه فكر مى كنى ؟ او اكنون در كجاست ؟
عقيل در جواب گفت :
وقتى به جهنم رفتى ، طرف چپت را نگاه كن ! ابولهب را خواهى ديد كه روى عمه ات حمالةالحطب افتاده ، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است ، يا زنش ؟
معاويه گفت :
به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.(105)


86- فرزند شجاع از مادر شجاع  

روزى معاويه به عقيل گفت :
حاجتى دارى ، من بر آورده كنم ؟
عقيل گفت :
آرى ! كنيزى برايم پيشنهاد شده و صاحبش كمتر ازچهل دينار نمى فروشد، او را برايم خريدارى كن !
معاويه از راه مزاح گفت :
عقيل تو كه نابينا هستى ، چرا كنيزى به چهل دينار (طلا) مى خرى ، كنيزى بهچهل درهم (نقره ) كافى است ، چون تو نابينا هستى ؟
عقيل گفت :
هدف اين است كنيزى لايق بخرم كه فرزندى بزايد كه هنگامى كه او را به غضب آوردىگردنت را بزند.
معاويه خنديد و گفت :
شوخى مى كنم .
سپس دستور داد همان كنيز را برايش خريدند و از آن ، حضرت مسلم به دنيا آمد.
مسلم 18 سال داشت كه پدرش عقيل از دنيا رفته بود، روزى به معاويه گفت : من در مدينهزمين دارم ، مبلغ صد هزار داده ام ، مايلم شما آن زمين را به همان قيمت كه خريده ام از منبخرى !
معاويه زمين را خريد و پولش را داد.
امام حسين عليه السلام از قضيه باخبر شد. طى نامه اى به معاويه نوشت : معاويه ! توجوان بنى هاشم (مسلم ) را گول زده اى ، زمينى از او خريده اى كه هرگز مالك آن نخواهىشد. پولت را بگير و زمين را پس بده !
معاويه مسلم را احضار كرد. نامه امام حسين براى او خواند، سپس گفت : اينكپول ما را بده و زمين مال تو است ، شما زمينى فروخته اى كه ملك تو نبوده .
مسلم در پاسخ گفت :
اى معاويه ! سرت را از بدن جدا مى كنم ، ولىپول را نمى دهم .
معاويه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهايش را به زمين كوبيد.
آنگاه گفت : به خدا سوگند! اين همان سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را برايشمى خريدم به من گفت .
پس از آن جواب نامه امام حسين را نوشت و اظهار داشت كه من زمين را پس دادم و مبلغ پولشرا نيز بخشيدم .
امام حسين فرمود: اى فرزندان ابوسفيان ما شما را فقط از كار زشت باز مى داريم.(106)


87- آفرين بر چنين مردان شجاع  

موسى بن بغا از غلامان ترك معتصم (خليفه عباسى ) بود. در ميدان جنگهاى بزرگ مىجنگيد و هميشه سالم از صحنه جنگ بيرون مى آمد و هيچ وقت براى حفظ بدن خود لباسجنگى نمى پوشيد. بعضى او را بر اين كار سرزنش مى كردند.
يك وقت از او پرسيدند كه چرا بدون لباس رزمى در جنگ شركت مى كند؟
در پاسخ گفت :
شبى پيغمبر گرامى را با عده اى از يارانش در خواب ديدم ، به من فرمود:
بغا! درباره يكى از امتهاى من نيكى كردى او براى تو دعا كرد و دعايش ‍ مستجاب شد.
گفتم : كدام مرد؟
فرمود:
همان كسى كه او را از درندگان نجات دادى .
عرض كردم :
از خدا بخواه عمرم طولانى شود.
پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
خدايا! عمرش را طولانى كن و اجل او را به تاءخير انداز! در آنحال به زبانم آمد عرض كردم : نود و پنج سال ؟
فرمود: آرى ، نود و پنج سال .
مردى در كنارش بود، گفت :
از آفات نيز محفوظ باشد.
پيامبر فرمود:
آرى ، از آفات محفوظ باشد.
من از آن شخص پرسيدم : شما كيستيد؟
فرمود: من على بن ابى طالبم .
از خواب بيدار شدم در همان حال با خود مى گفتم :
على بن ابى طالب .
بغا برخلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد على عليه السلام مهربان بود.
از او پرسيدند:
آن مردى كه از درندگان نجاتش دادى ، چه كسى بود؟
در جواب گفت :
مردى را پيش معتصم آوردند كه نسبت بدعت در دين و خلافعمل به او داده بودند، شب هنگام بين او و معتصم سخنانى رد وبدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را ميان درندگان بيانداز!
او را به سوى حيوانات درنده مى بردم و دردل بر او غضبناك بودم ولى در بين راه شنيدم كه مى گويد:
خدايا! تو مى دانى جز براى تو سخن نگفتم و تنها در راه يارى به دين و يگانگى توقدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزديكى تو بود و براى اطاعت از فرمان تو وپايدارى حق در مقابل كسى كه مخالفت تو را مى كرد، ايستادگى نمودم . خدايا! اكنون مراتسليم آنان مى كنى ؟
از سخنان وى لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت . از وضع او ناراحت شدم . بااين كه چيزى به محل درندگان نمانده بود از بين راه او را برگرداندم و به خانه خودبرده ، پنهانش نمودم .
پيش معتصم رفتم ، پرسيد:
چه كردى ، ميان درندگان انداختى ؟
گفتم : آرى !
پرسيد:
در بين راه چه مى گفت ؟
گفتم :
من ترك زبانم ، عربى را درست نمى فهمم . او عربى سخن مى گفت ، متوجه نشدم چه مىگويد.
سحرگاه در را باز كردم ، به او گفتم :
اكنون درها را گشودم و تو را آزاد كردم ، اما بدان من خود را فداى تو نمودم و از اين مرگنجاتت دادم ، سعى كن تا معتصم زنده است خود را آشكار نكنى و خود را به كسى نشانندهى ! او هم پذيرفت .
سپس پرسيدم :
چه كرده بودى ، جريان گرفتاريت چه بود؟
گفت :
يك نفر از صاحب منصبان خليفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده كرده آشكارا فسق وفجور مى كرد، به ناموس مردم تجاوز مى نمود، حقوق بيچارگان راپايمال مى كرد و به هيچ گونه دستورات دين را رعايت نمى نمود. كم كم گروهى را ازعقيده مذهبى خارج مى كرد و افراد مثل خودش را مى افزود. در اين فكر بودم كه يك چنينفرد آلوده بايد از جامعه ما برداشته شود. ولى كسى را نيافتم از من پشتيبانى كند تاهر چه زودتر كار او را بسازيم .
بالاخره يك شب خودم تنها حمله كرده او را كشتم ، زيرا كارهاى زشت او از نظر دين اسلامهمين كيفر را داشت و جزايش فقط مرگ بود و براى اين كار مرا دستگير كرده به اينجاآورده اند.(107)


88- ماجراى تهمت به همسر پيامبر صلى الله عليه و آله  

عايشه مى گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله هر وقت مى خواست سفرى برود، در بين همسرانش قرعهمى انداخت ، به نام هر كدام مى آمد او را همراه خود مى برد، در يكى از سفرها قرعه به ناممن در آمد و من همراه پيامبر به سوى جنگ بنى مصطلق حركت كردم ، براى اين كه دستورحجاب آمده بود من در هودجى پوشيده بودم . جنگ خاتمه يافت و ما برگشتيم . نزديكمدينه رسيده بوديم ، شب بود هنگام حركت لشكر نزديك بود، من براى انجام حاجتى كمىاز لشكر فاصله گرفتم وقتى برگشتم ديدم ، گردن بندم افتاده است . براى پيداكردن آن بازگشتم ، قدرى معطل شدم و پيدا كردم ، وقتى برگشتم ، ديدم لشكر حركتكرده و هودج مرا بر شتر گذارده اند به خيال اين كه من در آن هستم ، چون زنان در آن زمانبه خاطر كمبود غذا سبك وزن بودند و به علاوه من هم سن و سالى نداشتم . در آنمحل يكه و تنها ماندم و فكر مى كردم وقتى كه به منزلگاه رسيدند، متوجه شدند مننيستم به سراغم مى آيند.
من شب را به تنهايى در آن بيابان ماندم ، اتفاقا صفوان يكى از افراد لشكر اسلام كمىدور از لشكر به خواب رفته در آن بيابان مانده بود. هنگام صبح كه مرا از دور ديدنزديك آمد و من نقابم را بر صورتم انداختم مرا كه شناخت به خدا سوگند! يك كلمه بامن حرف نزد. شترش را خواباند و من بر آن سوار شدم ، او مهار ناقه را گرفت و حركتكرديم تا به لشكر رسيديم .
اين قضيه سبب شد كه عده اى درباره من شايعه پراكنى كنند و عبدالله پسر ابىسلول بيش از همه به اين تهمت دامن مى زد. به مدينه كه رسيديم اين شايعه در شهرپيچيده بود در حالى كه من اصلا از آن خبر نداشتم .
در اين وقت مريض شدم پيامبر خدا به ديدنم آمد ولى محبت گذشته را در او احساس نكردم ونمى دانستم جريان از چه قرار است .
هنگامى كه بهتر شدم و با بعضيها تماس گرفتم ، كم كم به تهمت منافقان پى بردمبه دنبال آن بيماريم شدت گرفت .
پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدارم آمد. از حضرت اجازه خواستم بهمنزل پدرم بروم . موقعى كه به منزل پدرم آمدم از مادرم پرسيدم مردم درباره من چه مىگويند؟
گفت :
خودت را ناراحت نكن ! آنان به تو حسد مى ورزند و از اين حرفها مى زنند. من در آن شبنخوابيدم تا به صبح گريستم .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با اسامة بن زيد و على بن ابى طالب در اين بارهمشورت كرد.
يا رسول الله ! شما به سخن مردم اعتنا نكن او همسر شماست .
على گفت :
شما از كنيز او در اين مورد تحقيق كن !
پيامبر صلى الله عليه و آله كنيز را خواست و از او پرسيد:
آيا چيزى كه باعث شك و شبه درباره عايشه شود نسبت به او ديده اى ؟
كنيز گفت :
تاكنون كار خلافى از او نديده ام به خدا سوگند! او را از اين تهمت پاك مى دانم .
عايشه مى گويد:
فكر نمى كردم درباره بى گناهى من آيه اىنازل شود لكن آرزو داشتم پيغمبر صلى الله عليه و آله راجع به تبرئه من از اين تهمتلااقل خوابى ببيند. تا اين كه خداوند در مورد بى گناهى من آياتى (108)نازل كرد و پيامبر به من مژده داد و فرمود:
عايشه ! خداوند راجع به تبرئه تو آياتىنازل نموده است . آنگاه من شكر خدا را بجاى آوردم .(109)


بخش سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امتهاى گذشته  
89- در كوه بيت المقدس  

روزى ابراهيم خليل در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت .مردى را ديد كه مشغول نماز است .
ابراهيم پرسيد:
بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
مرد پاسخ داد:
براى خداى آسمان .
ابراهيم : آيا از بستگان تو كسى مانده است ؟
مرد: نه !
- پس از كجا غذا تهيه مى كنى ؟
- در تابستان ميوه اين درخت را مى چينم و در زمستان مى خورم .
- خانه ات كجاست ؟
- به كوه اشاره كرد و گفت آنجاست .
- ممكن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟
- در جلوى راه من آبى است كه نمى توان از آن گذشت .
- تو چگونه مى گذرى ؟
- من از روى آب مى روم .
- دست مرا هم بگير شايد خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پيرمرد دست ابراهيمگرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسيدند. حضرت ابراهيم از او پرسيد:
كدام روز مهمترين روزهاست ؟
مرد عابد گفت :
روز قيامت كه خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.
ابراهيم : خوب است با هم دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم ما را از شر آن روزنگهدارد.
مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سىسال است به درگاه خداوند دعايى مى كنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !
- مى خواهى بگويم چرا دعايت مستجاب نمى شود؟
- چرا؟ بفرماييد!
- خداوند بزرگ هنگامى كه بنده اى را دوست داشته باشد دعايش را دير اجابت مى كند تابيشتر مناجات كند و بيشتر از او بخواهد و طلب كند. چون اين حالت را از بنده اش دوستدارد. اما بنده اى كه مورد لطف خدا نيست اگر چيزى درخواست كند، زود اجابت مى كند ياقلبش را از آن خواسته منصرف نموده نااميدش مى كند تا ديگر درخواست نكند. آنگاهپرسيد:
چه دعايى مى كردى ؟
عابد گفت :
سى سال پيش گله گوسفندى از اينجا گذشت ، جوانى زيبا كه گيسوان بلندى داشتگوسفندان را چوپانى مى كرد از او پرسيدم : اين گوسفندان از آن كيست ؟
گفت : از ابراهيم خليل الرحمان است . من آن روز گفتم :
پروردگارا! اگر در روى زمين خليل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .
ابراهيم فرمود:
پيرمرد! خداوند دعايت را اجابت كرده ، من همان ابراهيمخليل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته يكديگر را به آغوش كشيدند. (110)


90- مژده جبرئيل  

ابراهيم خليل مهمان دوست بود هر وقت مهمان برايش نمى آمد، به جستجويش مى پرداخت .
روزى براى يافتن مهمان از خانه بيرون رفته بود، هنگامى كه بهمنزل برگشت ، شخصى را در خانه ديد.
پرسيد: تو كيستى ؟ و با اجازه چه كسى وارد خانه شده اى ؟
او سه بار جواب داد: با اجازه پروردگار به خانه وارد شده ام .
ابراهيم فهميد او جبرئيل است . خدا را شكر نمود.
جبرئيل : خداوند مرا به سوى بنده اى كه او را براى خودخليل (دوست خالص ) انتخاب كرده ، فرستاد تا به او مژده بدهم .
ابراهيم : او كيست تا دم مرگ خدمتگزارش باشم ؟
جبرئيل : او تو هستى .
ابراهيم : براى چه من خليل خدا شده ام ؟
جبرئيل : زيرا تو هرگز از كسى چيزى نخواستى ، و هرگز نشد كسى چيزى بخواهد وتو به او نداده باشى .
((لا نك لم احدا شيئا قط، و لم تساءل شيئا قط فقلت : لا.)) (111)


91- نه مال جاويد ماند و نه فرزند

لقمان حكيم به فرزندش مى گفت :
فرزندم ! پيش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ،اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند كار بكنى و مزدبگيرى ! بنابراين كارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگير!
در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه ميان سبزه زارمشغول چريدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلكه دنيا را مانندپل روى نهرى حساب كن كه از آن گذشته و آن را ترك مى كنى كه ديگر به سوى آنبرنمى گردى ...
بدان چون فرداى قيامت در برابر خداوند توانا بايستى از چهار چيزسواءل مى شود:
1. جوانيت را در چه راهى از بين بردى ؟
2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟
3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟
4. در چه راهى خرج كردى ؟
فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگويى حاضر كن ! (112)


92- دعا با زبان پاك  

در بنى اسرائيل مردى بود اولادى نداشت . خيلىمايل بود خداوند به او فرزندى عنايت كند. سىسال دعا كرد به نتيجه نرسيد وقتى كه ديد خداوند دعاى او را مستجاب نمى كند، گفت :خدايا! دور از منى ، دعايم را نمى شنوى ؟ يا نزديك به منى ولى دعايم را مستجاب نمىكنى ؟
كسى به خوابش آمد و به او گفت :
سى سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سركش و ناپاك و نيت نادرست خواندى دعايتمستجاب نشد، اينك زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگى پاك كن ! با نيت راستدعا كن ! تا دعايت مستجاب گردد.
مرد از خواب بيدار شد و به دستورات او عمل كرد با زبان ودل پاك خدا را خواند، خداوند هم دعايش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوندبه او فرزندى عنايت كرد. (113)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation