((69)) شكيبايى مادرانه يكى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كهبسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديكاست بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه ازمنزل خارج شد طولى نكشيد كه بچه از دنيا رفت . امّ سليم مادر، جسد فرزندش را درجامه اى پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش كرد كه بهابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاى مطبوعى تهيه نمود و خود را با عطر ووسايل آرايش آراست و براى پذيرايى شوهرش آماده شد. راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم وسلام كردم . ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بودمثل اينكه لخته خون است حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد: مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دريا سفر نمود. كشتى در وسط دريا درهم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشينان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتىنشست و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا بهساحل جزيره اى رساند زن در ساحل پياده شد و بعد از پيمودن ناگهان خود را بالاى سرجوانى ديد اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هيچ گناهى ترس و واهمه نداشت . دنيا در قيافه زنى كبود چشم بر عيسى عليه السلام نمايان شد. حضرت عيسى عليهالسلام از او پرسيد: سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غارى بهعبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد ودهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مىدانستند پس از گفتگو و چاره انديشى زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم ! از اين مرحلهخطر نجات پيدا نمى كنيم ، مگر اينكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوييمبياييد هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيمتا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد. در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى درخواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در نازو نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته بهميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى . حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: لقمان حكيم در توصيه به فرزندش اظهار نمود: در زمان حضرت موسى عليه السلام پادشاه ستمگرى بود كه وى به واسطه بندهصالح ، حاجت موسى را بجا آورد. عيسى بن مريم عليه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از يارانش همراه او بودند.سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است . عيسى عليه السلام به اصحابش گفت : حضرت عيسى عليه السلام از كنار قبرى گذر كرد كه صاحب آن را عذاب مى كردند.اتفاقا سال ديگر گذرش بر آن قبر افتاد. ديد كه عذاب برداشته شده و صاحب قبر درشكنجه نيست . عرض كرد: موسى عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس ازتحمل آن همه سختى و گرسنگى ، به مدين رسيد. ديد عده اى براى آب دادن گوسفندان دركنار چاهى گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند. حواريون به عيسى گفتند: خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه مى خواهم در زمين دانشمندى كه به وسيله آن آيينمن شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمى ازنسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردمبدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
|