بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 2, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH20001 -
     BAH20002 -
     BAH20003 -
     BAH20004 -
     BAH20005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

((39)) بهترين راه خداشناسى

هشام پسر سالم مى گويد:
خدمت هشام پسر سالم كه از شاگردان بزرگ مكتب امام صادق عليه السلام بود رسيدم . ازاو پرسيدم كه اگر كسى از من سوال كرد؛ چگونه خدايت را شناختى ؟ به او چطور جواببدهم ؟
هشام گفت :
- اگر كسى از من بپرسد خدايت را چگونه شناختى ؟ در پاسخ مى گويم :
((من خداوند را به واسطه وجود خودم شناختم . او نزديك ترين چيزها به من است . چون مىبينم اندام من داراى تشكيلاتى است كه اجزاى گوناگون آن با نظم خاص در جاى خودقرار گرفته است . تركيب اين اجزا با كمال دقت انجام گرفته و داراى آفرينش دقيقىاست و انواع نقاشيها بدون كم و زياد در آن وجود دارد. مى بينم كه براى من حواسگوناگون و اعضاى مختلف از قبيل چشم ، گوش ، قوه شامه ، ذائقه و لامسه آفريده شدهو هر كدام به تنهايى وظيفه خويش را انجام مى دهد.
در اينجا هر انسان عاقل ، عقلا محال مى داند كه تركيب منظم بدن ناظم و نقشه دقيق بدوننقاش بوجود آيد. از اين راه فهميدم كه نظام وجود و نقشهاى بدنم بدون ناظم و طراحباهوش نبوده و نيازمند به آفريدگار مى باشد...)). (45)


((40)) بزرگترين گناه

حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قريش كه آنجا بودند،چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص ‍ كيست ؟
گفتند: پيشواى عراقيها (شيعيان ) است .
يكى از آنان گفت : خوب است كسى را بفرستيم تا از ايشان سؤ الى بكند. سپس جوانى ازآنان خدمت امام عليه السلام آمد و پرسيد:
- آقا! كدام گناه از همه بزرگتر است ؟
امام عليه السلام فرمود: شرابخوارى .
جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاى خود گزارش داد. بار ديگر او رافرستادند. جوان همين سوال را تكرار كرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتمشرابخوارى ! زيرا شراب ، شرابخوار را به زنا، دزدى و آدم كشى وادار مى كند و باعثشرك و كفر به خدا مى گردد. شرابخوار كارهايى را انجام مى دهد كه از همه گناهانبزرگتر است . (46)


((41)) سخاوت نجاشى ، فرمانرواى اهواز

در زمان امام صادق عليه السلام شخصى به نام ((نجاشى )) استاندار اهواز و شيرازبود. وى با اينكه از طرف خلفاى عباسى فرمانروا بود، ولى از دوستان و شيعيان امامصادق عليه السلام به شمار مى آمد.
يكى از كارمندان به حضور امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد:
- نجاشى استاندار اهواز و شيراز آدم مؤ من و از شيعيان ماست . در دفتر او براى منمالياتى نوشته شده او از اين بابت مبلغى بدهكارم . اگر صلاح بدانيد درباره من نامهاى به او بنويسيد و مرا توصيه اى بفرماييد. امام صادق عليه السلام اين نامه كوتاه رابه استاندار اهواز نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم ، سر اءخاك يسرك الله )).
به نام خداوند بخشنده مهربان ، برادرت را شاد كن تا خداوند تو را شاد كند. نامه راگرفت و نزد نجاشى برد. نجاشى در مجلس عمومى نشسته بود كه او وارد شد. با خلوتشدن مجلس ، نامه را به نجاشى داد و گفت : اين نامه امام صادق عليه السلام است .
نجاشى نامه را بوسيد و روى چشم گذاشت پرسيد:
- حاجتت چيست ؟
مرد به او پاسخ داد:
- در دفتر ماليات شما، مبلغى بر من نوشته شده است .
- چه مقدار؟
- ده هزار درهم .
هماندم نجاشى دفتر دارش را خواست و به او دستور داد:
- بدهى اين مرد را از دفتر خارج كن و از حساب من بپرداز و درباره مالياتسال آينده ايشان نيز همين كار را انجام بده .
سپس استاندار از او پرسيد: آيا تو را شاد كردم ؟
- آرى ! فدايت گردم .
آن گاه دستور داد، مركب ، كنيز و يك نوكر به او بدهند و همچنين دستور داد يك دست لباسبه او دادند. هر يك از آنها را كه مى دادند مى پرسيد: تو را شاد كردم ؟
او هم مى گفت : آرى ! فدايت شوم و هر چه او مى گفت آرى ، نجاشى بر بخشش خود مىافزود تا اينكه از بخشش فارغ شد. به آن مرد گفت : فرش ‍ اين اتاق را كه هنگام دادننامه امام صادق عليه السلام روى آن نشسته بودم بردار و ببر. بعد از اين هم هر وقتحاجتى داشتى نزد من بيا كه برآورده مى شود. مرد فرش را نيز برداشت و با خوشحالىبيرون آمد و محضر امام صادق عليه السلام رفت و جريان ملاقات خود را با استانداراهواز به امام عرض كرد. امام صادق عليه السلام از شنيدن رفتار نجاشى نسبت به اوخوشحال گشت .
مرد گفت : فرزند رسول خدا! گويا رفتار نيك نجاشى با من ، شما را نيز شادمان كرد؟
امام صادق عليه السلام فرمود: آرى ! سوگند به خدا، نجاشى خدا و پيامبر خدا را نيزشاد كرد. (47)


((42)) تضييع جوانى

امام صادق عليه السلام فرمود:
دوست ندارم جوانى از شما را ببينم مگر آنكه روز او به يكى از دو حالت آغاز گردد. ياعالم باشد يا متعلم و دانشجو. اگر نه عالم باشد و نه متعلم ، در انجام وظيفه كوتاهىكرده و كوتاهى در انجام وظيفه تضييع جوانى است و تضييع جوانى گناه است و سوگندبه خداى محمد صلى الله عليه و آله جايگاه گناهكار در آتش خواهد بود. (48)


((43)) ضمانت بهشت

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
عده اى مسلمانان انصار محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و سلام دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام را دادند.
عرض كردند:
- يا رسول الله ! ما حاجتى به تو داريم .
حضرت فرمود: حاجتتان چيست ؟ بگوييد.
گفتند: حاجتمان خيلى بزرگ است .
حضرت فرمود: هر قدر هم بزرگ باشد، بگوييد.
گفتند: از جانب خداوند بهشت را براى ما ضمانت كن تااهل بهشت باشيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را پايين انداخت و درحال تفكر كمى خاك را زير و رو كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود:
- من بهشت را براى شما ضمانت مى كنم ، به شرط اينكه هرگز چيزى از كسى نخواهيد.
سپس امام عليه السلام فرمود:
- در گذشته مسلمانان چنين بودند. هر گاه در سفر، شلاق يكى از آنان از دستش به زمينمى افتاد، خوش نداشت به كسى بگويد شلاق را بردار و به من بده . به خاطر اينكه مىخواست گرفتار ذلت سؤ ال نگردد. لذا خودش از مركب پياده مى شد و شلاق را از زمينبرمى داشت و يا در كنار سفره با اينكه بعضى از حاضرين به آب نزديكتر بودند، بهاو نمى گفت آب را به من بده . خودش بلند مى شد و آب را برمى داشت وميل مى كرد.
چون مى خواست حتى در آب خوردن نيز از كسى سؤال نكند.(49)


((44)) راهنمايى به پروردگار

عبد الله ديصانى كه منكر خدا بود خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد: مرابه پروردگارم راهنمايى كن .
امام عليه السلام فرمود: نامت چيست ؟
ديصانى بدون آنكه اسمش را بگويد برخاست و بيرون رفت .
دوستانش گفتند:
چرا نامت را نگفتى ؟
عبدالله گفت :
- اگر اسمم را مى گفتم كه عبدالله است ، حتما مى گفت آنكس كه تو عبدالله و بنده اوهستى كيست ؟ و من محكوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام عليه السلام برو و از وى بخواهتو را به خدا راهنمايى كند و از نامت نيز نپرسد.
عبدالله برگشت و گفت :
- مرا به آفريدگارم هدايت كن و نام مرا هم نپرس .
امام عليه السلام فرمود: بنشين . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش ‍ تخم مرغىداشت كه با آن بازى مى كرد.
امام صادق عليه السلام به آن پسر بچه فرمود:
- تخم مرغ را به من بده پسرك تخم مرغ را به حضرت داد.
امام عليه السلام فرمود:
- اى ديصانى ! اين قلعه اى كه پوست ضخيم دور او را فرا گرفته است و زير آنپوست ضخيم ، پوست نازكى قرار دارد و زير آن پوست نازك ، طلاى روان و نقره روان(زرده - سفيدى ) مى باشد كه نه طلاى روان به آن نقره روان آميخته مى گردد. بدينحال است و كسى هم از درون آن خبرى نياورده و كسى نمى داند كه براى نر آفريده يابراى ماده . وقتى كه شكسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همهزيبايى و خوش خط و خال از آن بيرون مى آيد، آيا براى آن آفريننده نمى دانى ؟
ديصانى مدتى سر به زير انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر يكتايى خداوند ورسالت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم كه تويى رهبر وحجت خدا بر خلق او و اينك از عقيده اى كه داشتم ، توبه مى كنم . (50)


((45)) خداوند، پناه بى پناهان

شخصى محضر امام صادق عليه السلام آمد و درباره وجود خداوند پرسش ‍ نمود. حضرتفرمود: اى بنده خدا! تا بحال سوار كشتى شده اى ؟
گفت : آرى !
فرمود: آيا كشتى تو هيچ شكسته است بطوريكه گرفتار امواج خروشان دريا شوى و درآن نزديكى نه كشتى ديگرى باشد كه تو را نجات دهد و نه شناگر توانايى كه تورا برهاند و اميد نجاب به رويت كاملا بسته گردد؟
گفت : آرى ! چنين صحنه اى برايم پيش آمده است . فرمود: در آن لحظه خطرناك آيا دلتمتوجه به چيز حقيقى شد كه بتواند تو را از آن ورطه هولناك نجات بخشد؟ گفت : بلى !فرمود:
- همانا چيز حقيقت خداى قادر است و او آنجا كه نجات دهنده اى نيست ، تنها نجات دهنده بهنظر مى آيد و پناه بى پناهان است . (51)


((46)) ابوحنيفه در محضر امام صادق عليه السلام

ابوحنيفه پيشواى فرقه حنفى مى گويد:
روزى به خانه امام صادق عليه السلام رفتم كه آن حضرت را ملاقات كنم .
اجازه ملاقات خواستم ، امام عليه السلام اجازه نداد.
در اين وقت عده اى از مردم كوفه آمدند. امام عليه السلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم باآنها داخل خانه شدم . چون به محضرش رسيدم ، گفتم :
- فرزند رسول خدا! بهتر است كسى را به كوفه بفرستيد تا مردم را از دشنام اصحابحضرت محمد صلى الله عليه و آله باز داريد. من بيش از ده هزار نفر را مى دانم كه بهياران و اصحاب پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله دشنام مى دهند.
حضرت فرمود:
- مردم از من قبول نمى كنند. گفتم :
- چه كسى از شما نمى پذيرد، شما فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستيد.
امام عليه السلام فرمود:
- تو يكى از آنها هستى كه حرفهاى مرا نمى پذيرى . اكنون بدون اجازهداخل خانه من شدى و بدون اجازه من نشستى و بدون اجازه من شروع به سخن نمودى . سپسفرمود:
- شنيدم تو بر مبناى قياس فتوا مى دهى ؟ (52)
گفتم : آرى !
حضرت فرمود:
- واى بر تو! نخستين كسى كه در مقابل فرمان خداوند به قياس گرفتار شد، شيطانبود. آن گاه كه خداوند به او دستور داد به آدم سجده كند.
گفت :
- من سجده نمى كنم . زيرا كه مرا از آتش آفريدى و آدم را ازگل و آتش برتر است . بنابراين با قياس نمى توان حق را پيدا كرد. براى اينكه مطلبرا خوب بفهمى از تو مى پرسم :
- اى ابوحنيفه ! به نظر شما كشتن كسى به ناحق مهمتر است يا زنا؟
گفتم : كشتن كسى به ناحق ، فرمود:
- پس چرا براى اثبات قتل ، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آيا اين دو تارا به يكديگر مى توان قياس نمود؟
گفتم : نه ! فرمود: بول كثيف تر است يا منى ؟
گفتم : بول .
فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور مى دهد وضو بگيريد و در منىغسل كنيد؟ آيا اين دو را مى توان به يكديگر قياس كرد؟
گفتم : نه !
فرمود: آيا نماز مهمتر است يا روزه ؟
گفتم : نماز.
فرمود: پس چرا بر زن حائض قضاى روزه واجب است ولى قضاى نماز واجب نيست ؟ آيااينها را به يكديگر مى توان قياس نمود؟
گفتم : نه !
فرمود: آيا زن ضعيف تر است يا مرد؟
گفتم : زن .
فرمود: پس چرا خداوند در ارث براى مرد دو سهم قرار داده و براى زن يك سهم ؟ آيا اينحكم با قياس درست مى شود؟
گفتم : نه !
فرمود: چرا خداوند دستور داده است كه اگر كسى ده درهم دزدى كند بايد دست او قطعشود ولى اگر كسى دست كسى را قطع كند، ديه آن پانصد درهم است ؟ آيا اين حكم باقياس سازگار است ؟
گفتم : نه !
فرمود: شنيده ام در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:
- ((ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم )) ، يعنى روز قيامت درباره نعمتها از شماپرسيده خواهد شد. گفته ايد منظور از نعمتها، غذاهاى لذيذ و آبهاى خنك در تابستان مىخورند، مى باشد.
گفتم : آرى ! من اينطور معنى كرده ام .
فرمود: اگر كسى تو را دعوت كند و غذاى لذيذ و گوارا در اختيار تو بگذارد، پس از آنبر تو منت گذارد، درباره چنين آدمى چگونه قضاوت مى كنى ؟
گفتم : مى گويم آدم بخيلى است .
فرمود: آيا خداوند بخيل است (در روز قيامت راجع به غذاها و آبهايى كه به ما داده ، موردسوال قرار دهد؟).
گفتم : پس مقصود از نعمتهايى كه خداوند مى فرمايد انسان درباره آن مورد سؤال قرار مى گيرد چيست ؟
فرمود: مقصود نعمت دوستى و محبت ما خاندان پيامبر است .


((47)) راز صله رحم و طول عمر

شعيب عقر قوفى مى گويد:
... من با يعقوب (اهل مغرب ) كه براى زيارت به مكه آمده بود، محضر امام كاظم عليهالسلام رسيديم . امام نگاهش كه به يعقوب افتاد، فرمود:
- اى يعقوب ! تو ديروز به اينجا وارد شدى و ميان تو و برادرت اسحاق در فلانمحل درگيرى پيش آمد و كار به جايى رسيد كه همديگر را دشنام داديد. شما نبايد مرتكبكار زشت و قبيحى شويد. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دينى ، از آيين ما و پدرانو نياكان ما بدور است و ما به هيچ يك از شيعيان خود اجازه نمى دهيم كه چنين رفتارى راداشته باشند. از خداى يگانه بپرهيز و تقوا داشته باش . اى يعقوب ! به زودى مرگبين تو و برادرت (به خاطر قطع رحم )، جدايى خواهد افكند.
برادرت اسحاق در همين سفر پيش از آنكه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تونيز از رفتارت پشيمان خواهى شد.
شما قطع رحم كرديد و نسبت به يكديگر قهر هستيد، بدين جهت خداوند عمر شما را كوتاهنمود.
يعقوب گفت : فدايت شوم ! اجل من كى خواهد رسيد؟
امام فرمود: اجل تو نيز رسيده بود ولى چون تو در فلانمنزل به عمه ات خدمت كردى و بواسطه هديه او راخوشحال نمودى ، بخاطر اين صله رحم خداوند بيستسال بر عمر تو افزود.
شعيب مى گويد: پس از مدتى يعقوب را در مكه ديدم . احوالش را پرسيدم . او گفت :
- برادرم ، همانطور كه امام عليه السلام گفته بود، پيش از آنكه به خانه خود برسدوفات يافت و در همين راه به خاك سپرده شد. (53)


((48)) مناظره امام كاظم عليه السلام با هارون

روزى هارون الرشيد (خليفه مقتدر عباسى ) به امام كاظم عليه السلام گفت :
- چرا اجازه مى دهيد مردم شما را به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت بدهند؟ به شمابگويند فرزندان پيغمبر، با اينكه فرزندان على عليه السلام هستيد، نه فرزندانپيغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است ونسل را پدر توليد مى كند نه مادر.
امام كاظم عليه السلام در پاسخ فرمود: خليفه ! اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زندهشود و دختر تو را خواستگارى كند، به او مى دهى ؟
گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته كه مى دهم و بدينوسيله بر عرب و عجم افتخار مىكنم .
امام عليه السلام فرمود: پيغمبر هرگز از من خواستگارى نمى كند و من نيز دخترم را به اوتجويز نمى كنم .
هارون گفت : چرا؟
امام عليه السلام فرمود: چون پيامبر صلى الله عليه و آله پدر بزرگ من است .
هارون گفت :
- احسنت ! آفرين ! پس چگونه خود را فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله مى دانيد بااينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ ونسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستيد كه فرزند دختر نسل به شمار نمى رود.
امام عليه السلام فرمود:
- تو را به حق قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و كسى كه در آن مدفون است سوگند،مرا از پاسخ اين سؤ ال معذور بدار.
هارون گفت :
- غير ممكن است . بايد بر گفتار خود دليل بياورى و اثبات كنى كه شما فرزندانرسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد. تا از قرآندليل بيان نكنيد، عذرتان پذيرفته نيست و شما به همه علوم قرآن آشناييد.
امام عليه السلام فرمود: حاضرى پاسخ اين پرسش تو را بدهم ؟
هارون گفت : بگو.
امام عليه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ و من ذريته داود و سليمان وايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى )) . (54) آن گاه امام عليه السلام پرسيد: پدر عيسى كيست ؟
هارون گفت : عيسى پدر نداشت .
امام عليه السلام فرمود: در اين آيه خداوند از طرف مادر عيسى ، مريم ، كه فاطمه زيادبا حضرت ابراهيم دارد، در عين حال عيسى را از فرزندان ابراهيم شمرده است . همچنين مانيز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هستيم .(55)


((49)) شيعه امام كش

روزى ماءمون به اطرافيان خود گفت :
- مى دانيد شيعه بودن را از كه آموختم ؟
آنان گفتند: نه ! ما نمى دانيم .
ماءمون گفت :
- از پدرم هارون .
پرسيدند: چگونه از هارون آموختى ؟ و حال آنكه او پيوسته اين خانواده را مى كشت ؟
ماءمون اظهار داشت :
- درست است . آنها را براى حفظ سلطنت خود مى كشت . زيرا كه ((الملك عقيم )) سلطنت نازا و خوشايند است . سلطنت خويشاوندى را ملاحظه نمى كند. چنانچه سالى باپدرم هارون الرشيد به مكه رفتيم .
همين كه به مكه وارد شديم به دربانان خود دستور داد، هر كس از اهالى مكه و مدينه از هرطايفه اى كه هست ، به ديدن من بيايد. خواه مهاجر و خواه انصار يا بنى هاشم باشد.بايد اول نسب و نژاد خود را بگويد و خويش ‍ را معرفى كند، آن گاه وارد شود. لذا هر كسوارد مى شد نام خود را تا جدش ‍ مى گفت و نسب خود را به يكى از هاشميين و يا مهاجرين وانصار مى رساند و هر كدام را به اندازه شرافت نسبى و هجرت اجدادش از صد تا پنجهزار درهم و بعضى را نيز دويست درهم پول مى داد. ماءمون مى گويد: روزى در مدينه نزدهارون بودم كه فضل بن ربيع (وزير هارون ) وارد شد و گفت :
- مردى جلوى درب است . مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن علىبن ابيطالبم .(و مى خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنيدن گفتار، روى به من و برادرم امين و افسران و ديگر لشگر كرده ،گفت :
- خيلى مواظب خود باشيد. با ادب و احترام بايستيد. سپس به دربان گفت :
اجازه بده وارد شوند ولى نگذار از مركب پياده شوند مگر روى فرش من ! ما همچنان ايستادهبوديم . ناگاه پيرمردى لاغر اندام وارد شد كه عبادت پيكرش را فرسوده كرده و مانندپوست خشكيده بود. سجده ها، بر صورت و بينى او آثارى شبيه جراحت به جاى گذاشتهبود.
همين كه نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پياده شود، هارون فرياد زد: - به خدا قسم، ممكن نيست . بايد روى فرش من پياده شوى !
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پياده شود. همگى با ديده احترام و بزرگوارى به سيماىنورانى او مى نگريستيم . همچنان پيش آمد تا رسيد روى فرش ، نگهبانان و افسراناطراف او را گرفتند و ايشان با عظمت روى فرش پياده شد.
پدرم از جا برخاست ، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت ، صورت و چشمهايش رابوسيد و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و با هم نشستند ومشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسيد:
- چند نفر در تحت تكفل شمايند؟
امام عليه السلام : بيش از پانصد نفر.
هارون : همه اينها فرزندان شما هستند؟
امام عليه السلام نه ! بيشتر آنها خدمتكار و فاميل و بستگانند، اما فرزند، سى و چند نفردارم كه اينقدر پسر و اينقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت ).
هارون : چرا دخترها به ازدواج پسر عموهايشان (از بنى هاشم ) در نمى آورى ؟
امام عليه السلام : وضع مالى ما اجازه نمى دهد.
هارون : مگر باغ و زراعت شما درآمدى ندارد؟
امام عليه السلام : آنها گاهى محصول مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون : بدهى هم داريد؟
امام عليه السلام : آرى !
هارون : چقدر است ؟
امام عليه السلام : در حدود ده هزار دينار.
هارون : پسر عمو! آنقدر پول در اختيارت مى گذارم كه پسران و دخترانت را به ازدواجدرآورى و باغهايتان را آباد كنيد.
امام عليه السلام : در اين صورت شرط خويشاوندى را مراعات كرده اى . خداوند بر ايننيت ، پاداش عنايت كند. ما با هم خويشاونديم و پيوند نزديك داريم . عباس جد شما، عموىپيغمبر و عموى جدم على عليه السلام است . بنابراين ما از يك نژاديم و با چنين نعمت وقدرتى كه خداوند در اختيار تو قرار داده انجام اين گونه عملى از شما بدور نيست .
هارون : حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم .
امام عليه السلام : خداوند بر زمامداران واجب كرده از فقراء دستگيرى كنند، و قرضبدهكاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگينى را از دوش ‍ بيچارگانبردارند و به مستمندان نيكى و احسان كنند و تو شايسته ترين افراد به انجام اين كارهاهستى .
بار ديگر هارون گفت : اين كارها را انجام خواهم داد. يا ابالحسن !
در اين وقت موسى بن جعفر عليه السلام از جاى برخاست و هارون نيز به احترام او از جابلند شد. صورت و چشمانش را بوسيد. سپس روى به جانب من و برادرانم امين و مؤ تمنگفت :
- ركاب پسر عمو و سرورتان را بگيريد تا سوار شود و لباسهايش را مرتب كنيد و اورا تا منزلش بدرقه كنيد. در بين راه موسى بن جعفر پنهانى به من گفت :
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسيد. هنگامى كه به خلافت رسيدى با فرزندمخوشرفتارى كن . بدين ترتيب ما حضرت را به خانه رسانيديم و بازگشتيم . منجسورترين فرزند پدرم هارون بودم . وقتى كه مجلس خلوت شد گفتم :
- پدر! اين مرد كه بود كه اين همه درباره او احترام نمودى ؟ از جاى برخاستى ، بهاستقبالش شتافتى و او را در بالاى مجلس جاى دادى و خود پايين تر از او نشستى . به مادستور دادى ركابش را بگيريم و تا منزلش بدرقه كنيم .
گفت : او به راستى امام و پيشواى مردم و حجت خداست .
گفتم : مگر اين امتيازها مخصوص شما نيست ؟
گفت : نه ! من به ظاهر پيشواى مردم هستم . از راه غلبه و زور بر جامعه حكومت مى كنم .پسرم ! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است . ولى رياست اينحرفها را نمى فهمد. تو كه فرزند من هستى اگر در خلافت و رياست من چشم طمع داشتهباشى ، سر از پيكرت برمى دارم . سلطنت عقيم و خوشايند است و خويشاوندى نمىشناسد.
اين جريان گذشت . وقتى كه هارون خواست از مدينه به مكه حركت كند، دستور داد كيسه اىسياه كه در آن دويست دينار بود آوردند و بهفضل بن ربيع گفت : اين كيسه را به موسى بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلاوضع مالى ما خوب نيست ، بيشتر از اين نتوانستم به شما كمك كنم .
در آينده نزديك احسان بيشترى به شما خواهم كرد.
من از جا برخاستم و گفتم :
- چگونه است ! فرزندان مهاجر و انصار و سايرين بنى هاشم و كسانى كه حسب و نسبآنها را نمى شناسى ، پنج هزار دينار يا چيزى كمتر از آن جايزه دادى ، اما موسى بن جعفررا با آن همه احترام و تجليل كه از ايشان بهعمل آوردى ، دويست دينار برابر با كمترين جايزه اى كه به مردم دادى ، به او مى دهى ؟
گفت : اى بى مادر! ساكت باش . اگر آنچه به او وعده دادم ، بپردازم از او در امان نخواهمبود و اطمينان ندارم كه فردا صد هزار شمشير زن ، از شيعيان و دوستان او درمقابل من قيام نكنند. تنگدستى او و خانواده اش براى ما و شما بهتر است از اينكه ثروتداشته باشند. (56)


((50)) جادوگرى كه طعمه شير شد

هارون الرشيد از جادوگرى خواست كه در مجلس كارى كند كه حضرت موسى بن جعفرعليه السلام از عهده اش بر نيامده و در ميان مردم شرمنده و سرافكنده گردد. جادوگرپذيرفت .
هنگامى كه سفره انداخته شد، جادوگر حيله اى بكار برد كه هر وقت امام موسى بن جعفرعليه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پريد.
هارون بخاطر اينكه خواسته ناپاكش تاءمين شده بود سختخوشحال بوده و به شدت مى خنديد.
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام سربرداشت . نگاهى به عكس شيرى كه در پردهنقش شده بود نمود و فرمود:
- اى شير خدا! اين دشمن خدا را بگير. ناگهان همانشكل به شكل شيرى بسيار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره كرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده اين قضيه مهم ، از ترس بيهوش شدند. پس از آنكه بههوش آمدند. هارون به امام عليه السلام گفت :
- خواهش مى كنم از اين شير بخواه كه پيكر آن مرد را به صورتاول برگرداند. امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:
- اگر عصاى موسى آنچه را كه از ريسمانها و عصاهاى جادوگران بلعيده بود، برمىگرداند، اين عكس شير هم آن مرد را بر مى گرداند. (57)


((51)) عظمت يك بانو

گروهى از مردم نيشابور، اجتماع كردند. محمد پسر على نيشابورى را انتخاب نمودند وسى هزار و پنجاه هزار درهم و مقدارى پارچه به او دادند تا در مدينه محضر امام موسىبن جعفر عليه السلام برساند.
شطيطه نيشابورى كه زنى مؤ منه بود، يك درهم سالم و تكه پارچه اى كه به دستخود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت ، آورد و گفت : ((ان اللهلايستحيى من الخلق )).
متاعى كه مى فرستم اگر چه ناچيز است ؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشدنبايد حيا كرد.
محمد مى گويد:
- براى اينكه درهم وى نشانه اى داشته باشد. آن گاه جزوه اى آوردند كه در حدود هفتادورق بود و بالاى هر صفحه مساءله اى نوشته بودند و پايين صفحه سفيد مانده بود تاجواب سؤ الها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روى هم گذاشته ، با سه نخ بستهبودند و روى هر نخ نيز يك مهر زده بودند كه كسى آنها را باز نكند. به من گفتند:
- اين جزوه را شب به امام عليه السلام بده و فرداى آن شب جواب آنها را بگير.
اگر ديدى پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته ، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها راباز كن و نگاه كن . اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها رابه ايشان بده و اگر چنان نبود، پولهاى ما را برگردان . محمد بن على از نيشابورحركت كرد و در مدينه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق عليه السلام شد. او راآزمايش نمود و متوجه شد او امام نيست . سرگردان بيرون آمده ، مى گفت :
- خدايا! مرا به پيشوايم هدايت كن .
محمد مى گويد:
در اين وقت كه سرگردان ايستاده بودم ، ناگهان غلامى گفت : بيا برويم نزد كسى كهدر جستجوى او هستى . مرا به خانه موسى بن جعفر عليه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا نااميد شدى و چرا به سوى ديگران مى روى ؟ بيا نزد من . حجت و ولى خدا من هستم .مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم ، مرا به تو معرفى نكرد؟ سپس فرمود:
- من ديروز همه مسائلى را كه احتياج داشتيد جواب دادم ، آنمسائل را با يك درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانگ است كه در ميان كيسه اى است كهچهارصد درهم دارد و متعلق به وازرى مى باشد، بياور و ضمنا پارچه حريرى شطيطهرا كه در بسته بندى آن برادران بلخى است ، به من بده .
محمد بن على مى گويد: از فرمايش امام عليه السلامعقل از سرم پريد. هر چه خواسته بود آوردم و در اختيار حضرت گذاشتم . آن گاه درهم وپارچه شطيطه را برداشت و فرمود: ((ان الله لا يستحيى من الحق )) : خدا ازحق حيا ندارد. سلام مرا به شطيطه برسان و يك كيسهپول به من داد و فرمود: اين كيسه پول را به ايشان بده كهچهل درهم است .
سپس فرمود: پارچه اى از كفن خودم به عنوان هديه برايش فرستادم كه از پنبه روستاىصيدا قريه فاطمه زهرا عليه السلام است كه خواهرم حليمه دختر امام صادق عليهالسلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نيشابور، نوزده روز زندهخواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بيست و چهار درهم باقيمانده را براى مخارجضرورى خود و مصرف نيازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اىابو جعفر هنگامى كه مرا ديدى پنهان كن و به كسى نگو! زيرا كه صلاح تو در اين استو بقيه پولها و اموالى كه آورده اى به صاحبان آنها برگردان ...(58)


((52)) هرگز كسى را كوچك نشماريم

على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام ووزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيمجمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همانسال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينهخدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روزاول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيمجمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازهملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى.
مى گويد عرض كردم :
- مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است .امام عليه السلام فرمود:
- هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان واطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تورا به كوفه مى رساند.
على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفهمقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :
- من على بن يقطين هستم .
ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد،داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
- ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير منبگذرى و مرا ببخشى .
ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدمروى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اينعمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وىقبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روىصورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :
- ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام درمدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت.(59)


((53)) آهوى پناهنده !

پسر سلطان سنجر (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد.پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكارمشغول نمايد. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش بهگردش و شكار برود. در يكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش وشكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعتدنبال مى كرد. حيوان به بارگاه حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيزخود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولىسپاهيانش ‍ جراءت نكردند به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند.سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند.
خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف امام عليهالسلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاهخداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايشمستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندندكه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند:
- شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايندبر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند.
پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها رافرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر راديواركشى كردند.


((54)) رفاقت با خردمندان

امام رضا عليه السلام مى فرمايد:
اگر دوست دارى كه نعمت بر تو هميشگى باشد، جوانمردى توكامل گردد و زندگيت رونق يابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شريك مساز؛ زيرااگر امانتى در اختيار آنان بگذارى بر تو خيانت مى كنند. اگر از مطلبى براى توصحبت كنند به تو دروغ گويند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنهاگذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اينكه با افرادعاقل رفيق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ،لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كريم وبزرگوار را هيچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى درپرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پستبگريز.(60)


((55)) يك مناظره جالب

امام جواد عليه السلام نخستين امامى است كه در خردسالى (تقريبا در هشت سالگى ) بهمنصب امامت رسيد.
در عين حال ، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تماماهل فضل از لحاظ علم و دانش برترى داشت .
مخالفين آن حضرت مناظرات و گفتگوهايى با آن بزرگوار انجام مى دادند و گاهى سؤالات مشكلى مطرح مى نمودند تا به خيال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمى شكستدهند. بعضى از آنها هيجان انگيز و پر سر و صدا بوده ، از جمله مناظره يحيى بن اكثمقاضى القضات كشورهاى اسلامى است .
بنا به دستور ماءمون خليفه عباسى مجلس مناظره اىتشكيل يافت . امام جواد عليه السلام حاضر شد و يحيى بن اكثم نيز آمد و درمقابل امام نشست .
يحيى بن اكثم به خليفه نگريست و گفت :
- اجازه مى دهى از ابو جعفر (امام جواد عليه السلام ) پرسشى بكنم ؟
ماءمون گفت : از خود آن جناب اجازه بگير.
يحيى از امام اجازه خواست .
امام عليه السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤال كن .
يحيى گفت : چه مى فرماييد درباره شخصى كه درحال احرام حيوانى را شكار كرده است ؟
امام جواد عليه السلام فرمود: اين شكار را در خارج حرم كشته است يا درداخل حرم ؟
آيا آگاه به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده يا ناآگاه ؟
عمدا شكار كرده يا از روى خطا؟ آن شخص آزاد بوده يا بنده ؟
صغير بوده يا كبير؟
اولين بار شكار كرده يا چندمين بار اوست ؟
شكار او از پرندگان بود يا غير پرنده ؟
از حيوان كوچك بوده يا بزرگ ؟
باز هم مى خواهد چنين عملى را انجام دهد يا پشيمان است ؟
شكار او در شب بوده يا در روز؟
در احرام حج بوده يا در احرام عمره ؟
يحيى بن اكثم از اين همه آگاهى متحير ماند و آثار عجز و ناتوانى در سيمايش آشكارگرديد و زبانش بند آمد طورى كه حاضران مجلس ضعف و درماندگى او را درمقابل امام عليه السلام به خوبى فهميدند.
بعد از اين پيروزى ، ماءمون گفت : خدا را سپاسگزارم كه هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خويشاوندان خود كرد و گفت :حال آنچه را كه قبول نداشتيد پذيرفتيد؟ (چون آنان مى گفتند امام جواد عليه السلام بهامامت لايق نيست ).
پس از صحبت هايى كه در مجلس به ميان آمد مردم پراكنده شدند. تنها گروهى از نزديكانخليفه مانده بودند. ماءمون به امام عليه السلام عرض ‍ كرد:
- فدايت شوم ! اگر صلاح بدانيد احكام مسائلى را كه در مورد كشتن شكار درحال احرام مطرح شد را بيان كنيد تا بهره مند شويم .
امام جواد عليه السلام فرمود: آرى ! اگر شخص محرم درحل (بيرون از حرم ) شكار كند و شكار او از پرندگان بزرگ باشد، بايد به عنوانكفاره يك گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر است (دو گوسفند).اگر جوجه اى را خارج از حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه تازه از شير گرفته شدهباشد. اگر در داخل حرم بكشد، بايد علاوه بر آن بره ، بهاى جوجه را هم بپردازد. اگرشكار از حيوانات صحرايى باشد چنانچه گورخر باشد كفاره اش يك گاو است و اگريك شتر مرغ باشد بايد يك شتر كفاره بدهد. اگر هر كدام از اينها را درداخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر مى شود. اگر شخص محرم عملى انجام دهد كهقربانى بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، بايد آن را در مكه قربانى كندو اگر در احرام حج باشد، بايد قربانى را در منى ذبح كند و كفاره شكار بر عالم وجاهل يكسان است . منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب كفاره ) معصيت نيز كرده است ؛ اما درصورت خطا گناه ندارد. كفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست ، اما كفاره برده را بايدصاحبش بدهد. بر صغير كفاره نيست ولى بر كبير كفاره واجب است . آن كس كه از عملشپشيمان است ، گناهش در آخرت بخشيده مى شود؛ ولى كسى كه پشيمان نيست عذاب خواهدديد.
ماءمون گفت : آفرين بر تو اى ابا جعفر! خدا خيرت بدهد. اگر صلاح مى دانى شما نيزاز يحيى بن اكثم بپرس ، همچنان كه او از شما پرسيد. در اين هنگام امام عليه السلام بهيحيى فرمود: بپرسم ؟
يحيى پاسخ داد: فدايت شوم ! اختيار با شماست . اگر دانستم جواب مى دهم و اگر نه ،از شما استفاده مى كنم .
امام عليه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردى كه دراول صبح به زنى نگاه كرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب كه بالا آمدزن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسيد بر اوحلال گرديد و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاءحلال شد و در نصف شب بر وى حلال گرديد و در طلوع فجر بر اوحلال گشت اين چگونه زنى است و به چه دليل بر آن مرد گاهىحلال و گاهى حرام مى شود؟
يحيى گفت : به خدا سوگند! پاسخ اين سؤال را نمى دانم و نمى دانم به چه دليل حلال و حرام مى شود. اگر صلاح مى دانيد خوبجواب آن را بيان فرماييد تا بهره مند شويم .
امام عليه السلام فرمود: اين زن كنيز مردى بوده است . در صبحگاهان مرد بيگانه اى بهاو نگاه كرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد كنيز را از صاحبش خريد و بر اوحلال شد و هنگام ظهر او را آزاد كرد بر وى حرام گرديد و موقع عصر با او ازدواج نمودبر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گرديد و در وقتعشاء كفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نيمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت ودر سپيده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)


((56)) مجلس بزم و شادمانى به هم خورد

متوكل (خليفه خون ريز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى عليه السلام سخت نگران و دروحشت بود. بعضى مفسده جويان نيز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادىعليه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشياء ديگر جمع آورى شده تا او عليه خليفه قيام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخيمان خود را بهمنزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى عليه السلام هجوم آوردند. ولى هرچه گشتند چيزى نيافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها ديدندكه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و بهعبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آنحال دستگير كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چيزى نيافتيم و او راديديم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.
متوكل عباسى در صدر مجلس عيش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و ميگسارى مى كرددر اين حال امام عليه السلام وارد شد. چون امام عليه السلام را ديد عظمت و هيبت امام او رافراگرفت . بى اختيار حضرت را احترام نمود و ايشان را در كنار خود نشاند و جام شرابرا به آن حضرت تعارف كرد.
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آميخته نشده، مرا از اين عمل معاف بدار.
متوكل ديگر اصرار نكرد سپس گفت :
پس شعرى بخوانيد و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشيد امام عليه السلام فرمود:
- من اهل شعر نيستم و شعر چندانى نمى دانم .
خليفه گفت :
- چاره اى نيست بايد بخوانى .
امام عليه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها اين گونه است :
((زمامداران قدرتمند و خون ريز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند درحاليكه مردان دلاور و نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانستآنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زير كشيده شدند و در گودالها(قبرها) جايشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فريادگرى بر آنان فرياد زد: چه شد آندست بندهاى زينتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زيورهايى كه بر خود مى آويختند؟
كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزين پس ‍ پرده هاى الوان به سرمى بردند؟
در اين هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سرخوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.
آنان مدت زمانى در اين دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چيزبودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.(63)
سخنان امام عليه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگمتوكل اثر بخشيد كه بى اختيار گريست به طورى كه اشك ديدگانش ريش وى را ترنمود!
حاضران مجلس نيز گريستند متوكل كاسه شراب را به زمين زد و مجلس ‍ عيش و نوش بهمخورد.
به دنبال آن چهار هزار دينار به امام عليه السلام تقديم كرد و امام عليه السلام رابااحترام به منزل خود بازگرداند.(64)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation