بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سوگنامه کربلا, علاّمه سید بن طاووس   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SOG00001 -
     SOG00002 -
     SOG00003 -
     SOG00004 -
     SOG00005 -
     SOG00006 -
     SOG00007 -
     SOG00008 -
     SOG00009 -
     SOG00010 -
     SOG00011 -
     SOG00012 -
     SOG00013 -
     SOG00014 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش 
ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين عليه السّلام به عمربن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهى كرد، از گندم عراق بسيارىنخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت كه : اگر گندم نباشد جو نيز خوب است ،پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسيد، و بر دست مختار كشتهشد. ايضا روايت كرده است كه بويهاى خوشى كه از انبار حضرت غارت كردند همه خونشد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد.
و به روايت ديگر: از آن بوى خوش هر كه استعمال كرد از مرد وزن البته پيس ‍ شد.ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام درصحراى كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد،ملعونى تيرى به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست ، حضرت فرمود: خداهرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مى خورد سيراب نمىشد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش ‍ جهنمواصل گرديد.
ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين عليه السّلام از آن كافر جفا كار آب طلبيد،بدبختى در ميان آنها ندا كرد كه : يا حسين ! يك قطره از آب فرات نهواهى چشيد تا آنكهتشنه بميرى يا به حكم ابن زياد در آيى ، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگى بكشو هرگز او را ميامرز، پس آن ملعون پيوسته العطش فرياد مى كرد، و هر چند آب مى آشاميدسيراب نمى شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد.
و بعضى گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدى بود، و بعضى گفته اند كه :حميد بن مسلم بود.
ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائى از قبيله ((دارم )) تير به جانب آن حضرت افكند،بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مى گرفت و به جانب آسمان مى ريخت ، پس آن ملعونبه بلائى مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مى كرد،
و آتشى از شكمش شعله مى كشيد و پشتش از سرما مى لرزيد، و در پشت سرش بخارىروشن مى كرد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنمواصل شد.
ابن بابويه و شيخ طوسى به سانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كهگفت : در ايام حجاج چون گرسنگى بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديمتا آنكه به كربلا رسيديم و
موضعى نيافتيم كه ساكن شويم ، ناگاه خانه اى به نظر ما در آمد در كنار فرات كه ازچوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم ، ناگاه مرد غريبى آمد وگفت : دستورى دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام ، ما او رارخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيمبه صحبت داشتن ، پس صحبت منتهى شد به ذكر جناب امام حسين عليه السّلام و شهادت او،و گفتيم كه : هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائى مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه: من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائى به من نرسيده است ، و مدار شيعيانبه دروغ است ، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم ،در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بى نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كهدست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرونشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس ‍ خود را در آب فراتافكند، چون سر به آب فرو مى برد، آتش در بالاى آب حركت مى كرد و منتظر او مى بودتا سر بيرون مى آورد، چون سر بيرون مى آورد، در بدنش مى افتاد، و پيوسته بر اينحال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.
ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت : مردى ازقبيله بنى دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام
حسين عليه السّلام رفته بود، به نزد ما آمد و روى او سياه شده بود، و پيش از آن درنهايت خوشرويى و سفيدى بود، من به او گفتم كه : از بس كه روى تو متغير شده استنزديك بود كه من تو را نشناسم ، گفت : من مرد سفيد روئى از اصحاب حضرت امام حسينعليه السّلام را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشانى او ظاهر بود، و سر او راآورده ام .
راوى گفت : كه ديدم آن ملعون را كه بر اسبى سوار بود و سر آن بزرگوار در پيشزين آويخته بود كه بر زانوهاى اسب مى خورد، من با پدر خود گفتم كه : كاش اين سر رااندكى بلندتر مى بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت : اى فرزند!بلائى كه صاحب اين سر بر او مى آورد زياده از خفتى است كه او به اين سر مى رساند،زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزى كه او را شهيد كرده ام تاحال هر شب كه به خواب مى روم به نزديك من مى آيد و مى گويد كه بيا، و مرا بسوىجهنم مى برد و در جهنم مى اندازد، و تا صبح عذاب مى كشم ، پس من از همسايگان او شنيدمكه : از صداى فرياد او ما شبها به خواب نمى توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتمو حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت : آن خسرانمال خود را رسوا كرده است ، و چنين است گفته است .
ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاىاصحاب او به كوفه آوردند من به تماشاى آن سرها رفتم چون رسيدم ، مردم مى گفتندكه : آمد آمد، ناگاه ديدم مارى آمد
و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بينى او رفت وبيرون آمد و در سوراخ بينى ديگرش رفت ، و پيوسته چنين مى كرد.
ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاى ابحر بن كعب كهبعضى از جامه هاى حضرت امام حسين عليه السّلام را كنده بود، در تابستان مانند دو چوبخشك مى شد و در زمستان خون از دستهاى آن ملعون مى ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آنحضرت را برداشت ، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگرى راجعوبة بن حويه برداشت ، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمروجامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.
ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت : مردى از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين عليهالسّلام رفته بودند، چون به نزد ما برگشت ، ازاموال آن حضرت شترى و قدرى زعفران آورد، چون آن زعفران را مى كوبيدند، آتش از آنشعله مى كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس ‍ شد؛ چون آن شتر را ذبحكردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مى رسانيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ چون آنرا پاره كردند، آتش از پاره هاى آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند،
آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود و ديگرى ازحاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائى گفت ، از
دو شهاب آمد و ديده هاى او را كور كرد.
سدى ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن زباح قاضى روايت كرده اندكه گفت : مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤال كردم ، گفت : من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، وبا نه نفر رفيق بودم ، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم ، چون آنحضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم ، در خوابديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت : بيا كه حضرترسول صلى الله عليه و آله تو را مى طلبد، گفتم : مرا به او چكار است ؟ جواب مرانشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائىنشسته است محزون و غمگين ، و جامه را از دستهاى خود بالا زده است ، و حربه اى به دستمبارك خود گرفته است ، و نطعى در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكى بر بالاى سرش ‍ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را بهقتل مى رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مىسوزد، و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را بهقتل مى رساند.
من چون آن حالت را مشاهده كردم ، به دو زانو در آمدم و گفتم : السلام عليك يارسول الله ، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت : اى دشمن خدا، هتكحرمت من كردى و
عترت مرا كشتى و رعايت حق من نكردى ، گفتم :
يا رسول لله شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم ، حضرت فرمود:راست گفتى ، وليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى ،نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است ،پس فرمود: اين خون فرزند منن حسين است ، و از آن خون دوميل در ديده هاى من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم .
در بعضى از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت : از عقب آن ملعونداخل قصر او شدم ، آتشى در روى او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوى منگردانيد و گفت : ديدى ؟ گفتم : بلى ، گفت : به ديگرىنقل مكن .
ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمهنقل مى كرد وقايعى را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائى كه حادث خواهد گرديد،پس گفت : از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر،قتل سيد شهدا حسين بن على عليه السّلام خواهد بود، و اين است فسادى كه حق تعالى درقرآن ياد كرده است كه (ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ) واول فسادهاى عالم ، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است ، و در روز شهادتآن حضرتت درهاى آسمان راخواهند گشودو از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست ،چون ببينديد كه سرخى در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است .
167
گفتند: اى كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مى گريد؟!گفت : واى بر شما! كشتن حسين امرى است عظيم ، و او فرزند برگزيده سيد المرسليناست و پاره تن آن حضرت است ، و از آب دهان او تربيت يافته است ، و او را علانيه بهجور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت صلى الله عليه و آله را درحق او رعايت نخواهند كرد سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه جان كعب در دست اوستكه بر او خواهند گريست گروهى از ملائكه آسمانهاى هفت گانه كه تا قيامت گريهايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مى شد بهترين بقعه هاست ، و هيچپيغمبرى نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرتگريسته است ، و هر روز فوجهاى ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مى روند،چون شب جمعه مى شود، نود هزار ملك در آنجانازل مى شوند و بر آن امام مظلوم مى گريند وفضايل او را ذكر مى كنند، و در آسمان او را ((حسين مذبوح )) مى گويند و در زمين او را((ابو عبدالله مقتول )) مى گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مى نامند، و درروز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت ، در شب آن ، ماه خواهد گرفت ، و تا سه روزجهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست ، و كوهها از هم خواهد پاشيد،و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعى از شيعيان او بر روىزمين نمى بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مى باريد.
پس كعب گفت : اى گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مى گويم ، به خدا سوگندكه حق تعالى چيزى نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براى حضرت موسىعليه السّلام بيان كرد، و هر بنده اى كه مخلوق شده و مى شود همه را در عالم ذر برحضرت آدم عليه السّلام عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براىدنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت : پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترينامتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالى فرمود: اى آدم چون ايشان اختلافكردند، دلهاى ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادى در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتنهابيل ، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را پس حقتعالى واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدمعليه السّلام گريست و گفت : خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزندپيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.
ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد،در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشرفشدم ، پس روزى بر در كعبه طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او بريدهبود و روى او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت :خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مى دانم كه نخواهى آمرزيد؛ من گفتم : واىبر تو چه گناه كرده اى كه نين نا اميد از رحمت خدا گرديده اى ؟ گفت : منجمال امام حسين عليه السّلام بودم در هنگامى كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت راشهيدد كردند، پنهان شدم كه بعضى از جامه هاى آن حضرت را بربايم ، و در كاربرهنه كردن حضرت بودم . در شب ناگاه شنيدم كه خروش ‍ عظيم از آن صحرا بلند شد،و صداى گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسى را نمى ديدم ، و در ميان آنها صدائى مىشنيدم كه مى گفت : اى فرزند شهيد من ، واى حسين غريب من ، تو را كشتند و حق تو رانشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه ، مدهوش گرديدم و خودرا در ميان كشتگان افكندم ، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند وبر درو ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكى از ايشان مى گويدكه : اى فرزندبزرگوار واى حسين مقتول به سيف اشرا، فداى تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو.
ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين عليه السّلام نشست و گفت : لبيك يا جداه و يارسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا اخاه ، اى برادرمقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام ، پس فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، ياجداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردنداموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند،حضرت فاطمه زهرا عليه السّلام از همه بيشتر مى گريست .
پس حضرت فاطمه عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با ايننور ديده من اين امت جفا كار، اى پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روىخود بمالم ، چون خدا را ملاقات كنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آنحضرت را برداشتند و بر سر و روى خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرترسول صلى الله عليه و آله مى گفت كه : فداى تو شوم اى حسنن كه تو را سر بريدهمى بينم و در خون خود غلطيده مى بينم ، اى فرزند گرامى ، كه جامه هاى تو را كند؟حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود كه : اى جد بزرگوار شتردارى كه با من بود و بااو نيكيهاى بسيا كرده بودمم ، او به جزاى آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالتصلى الله عليه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا انديشه نكردى و از من شرم نكردى كهجگر گوشه مرا عريان كردى ، خدا روى تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاى تو راقطع كند، پس در همان ساعت روى من سياه شده و دستهاى من افتاد، و براى اين دعا مى كنم ومى دانم كه نفرين حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله رد نمى شود، و من آمرزيدهنخواهم شد.
ايضا روايت كرده است كه مرد خدادى ( آهنگرى ) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعدبه جنگ سيد الشهداء مى رفتند، از آهن بسيارى برداشت و با لشكر ايشان رفت ، و نيزههاى ايشان را درستت مى كرد و ميخ ‌هاى خيمه هاى ايشان را مى ساخت و شمشير و خنجر ايشانرا اصلاح مى كرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ايشانن بودم و اعانت ايشان مى نمودم تاآنكه آن حضرت را شهيد كردند.
چون برگشتم شبى در خانه خود خوابيده بودن ، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده استو مردم از تشنى زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شدهعطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه ديدم كه سواره اى پيدا شد در نهايت حسن وجمال و در غايت مهابت و جلال ، و چندين هزار پيغمبران و اوصياى ايشان و صديقان وشهيدان در خدمت او مى آمدند، و جميع محشر از نور خورشيدجمال اومنور گرديده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتى سوار ديگر پيدا شد مانند ماهتابان ، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادتانتساب او مى آمدند، و هر حكمى مى فرمود اطاعت مى كردند چون به نزديك من رسيد، عنانمركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را.
ناگه ديدم كه يكى از آنها كه در ركاب او بودند بازوى مرا گرفت و چنان كشيد كهگمان كردم كتف م جدا شد، گفتم : به حق آن كى كه تو را به بردن من مامور گردانيد تورا سوگند مى دهم كه بگوئى او كيست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا كه بر درو اوبودند چه جماعت بودند؟ گفت : پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان ن گفتم : شماچه جماعتيد كه بر دور اين مرد بر آمده ايد و هر چه مى فرمايد اطاعت مى كنيد گفت ماملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است ، گفتم : مرا چرا فرمودبگيريد؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم بالشكرى كه همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجيرى از آتش در گدرن عمر بود وآتش از ديده ها و گوشهاى او شعله مى كشيد ن و جمعى ديگر كه با او بودند پاره اى درزنجيرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى اتش ‍ در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائكهبه بازوهاى ايشان چسبيده بودند.
چون پاره اى راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بر كرسىرفيعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راستت او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه : ايندو مرد كيستند؟ گفت : يكى نوح عليه السّلام است و ديگرى ابراهيم عليه السّلام ، پسحضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : چه كردى يا على ؟ فرمود: احدى از قاتلانحسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرترسول صلى الله عليه و آله فرمود: نزديك بياوريد ايشان را.
چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤال مى كرد كه چه كردى با فرزند من حسين و مى گريست ، و همهاهل محشر از گره او مى گريستند، پس يكى از ايشان مى گفتم كه : من آب بر روى اوبستم ، و ديگرى مى گفت : من تير به سوى او افكندم ، و ديگرى مى گفت : من سر او راجدا كردم ، و ديگرى مى گفت : من فرند او را شهيد كردم ، پس حضرت رسالت صلى اللهعليه و آله فرياد بر آورد: اى فرزندان غريب بى ياور من ، اىاهل بيت مطهر من ، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس خطاب كرد به پيغمبران كه : اى پدرم آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهيم ، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوككرده اند؟ پس خروش از انبيا و اوصيا و جميعاهل محشر بر آمد پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه : بكشيد ايشان را به سوى جهنم، پس يك يك ايشان را مى كشيدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنكه مردى را آوردند،حضرت از او پرسيد كه : تو چه كردى ؟ گفت : من تيرى و نيزه اى نينداختم و شمشيرىنزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزى عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آنرا اصلاح كردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكرداخل بوده اى ، و سياهى لشكر ايشان را زياده كرده اى ، و قاتلان فرزندان مرا يارىكرده اى ، ببريد او را به سوى جهنم ، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه : حكمى نيستامروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.
چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا بهسوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود،و همه كس از من بيزارى جسته اند و مرا لعنت مى كنند، و به بدتريناحوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.
در بيان بعضى از احوال مختار و كيفيت كشته شدن بعضى از قاتلان آنحضرت
شيخ طوسى به سند معتبر ا زمنهال بن عمرور روايت كرده است كه گفت : در بعضى ازسنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زينالعابدين عليه السّلام رفتم ، حضرت فرمود: اىمنهال چه شد حرملة بن كاهل اسدى ؟ گفتم : او را در كوفه زنده گذاشتم ، پس حضرت دستمبارك به دعا برداشت و مكرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمى آهن و آتش را،منهال گفت : چون به كوفه برگشتم ديدم مختار بن ابى عبيده ثقفى خروج كرده است ، وبا من صداقت و محبتى داشت ، بعد از چند روز كه از ديدنى هاى مردم فارغ شدم ، و بهديدن او رفتم ، وقتى رسيدم كه او از خانه بيرون مى آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت :اى منهال ! چرا دير به نزد ما آمى ، و ما رامبارك باد نگفتى ، و با ما شريك نگرديدى دراين امر؟ گفتم ايهاالامير من در اين شهر نبودم و در اين چند روز از سفر حج مراجعت نمودم ،پس با او سخن مى گفتم و مى رفتم تا به كناسه كوفه رسيديم ، در آنجا عنان كشيد وايستاد و چنان يافتم كه انتظارى مى برد، ناگاه ديدم كه جماعتى مى آيند، چون بهنزديك او رسيدند گفتند: ايها الامير بشارت باد ترا كه حرملة بنكاهل را گرفتيم .
چون اندك زمانى گذشت ، آن ملعون را بر آوردند، مختار گفت : الحمدالله كه تو به دستما آمدى ، پس گفت : جلادان را بطلبيد، و حكم كرد دستهاى و پاهاى او را بريدند، وفرمود:
پشته هاى نى آوردند و اتش بر آنها زدند، و امر كرد كه او را در ميان آتش ‍ انداختند، چونآتش در او گرفت من گفتم : سبحان الله ، مختار گفت : تسبيح خدا در همه وقت نيكوست امادر اين وقت چرا تسبيح گفتى ؟ گفتم : تسبيح من براى ان بود كه در اين سفر به خدمتحضرت امام زين العابدين عليه السّلام رسيدم واحوال اين ملعون را از من پرسيدند، چون گفتم كه او را زنده گذاشتم ، دست به دعابرداشت و نفرين كرد او را كه حق تعالى حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، وامروز اثر استجابت دعاى آن حضرت را مشاهده كردم .
پس مختار مرا سوگند داد كه م تو شنيدى از آن حضرت اين را؟ من سوگند يادكردم و بعداز نماز به سجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و سوار شد چون ديد كه آن ملعونسوخته بود، برگشت و من هموراه او روانه شدم تا آنكه به در خانه من رسيد، گفتم : ايهاالامير اگر مرا مشرف كنى و به خان من فرود آئى و از طعام منتناول نمائى ، موجب فخر من خواهد بود، گفت : اىمنهال تو مرا خبر مى دهى كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام چهار دعا كرده است ، وخدا آنها را بر دست من مستجاب كرده است ، و مرا تكليف مى كنى كه فرود آيم و طعامبخورم ، و امروز براى شكر اين نعمت روز ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است كه سر امامحسين عليه السّلام را براى ابن زياد برد و عبدالله رضيع را با جمعى از شهدا شهيدكرد، بعضى گفته اند كه : او سر مبارك حضرت را جدا كرد.
ايضا روايتت كرده است كه مختار بن ابى عبيده در شب چهارشنبه شانزدهم ربيع الاخرسال شصت و شش از هجرت خروج كرد، و مردم با او بيعت كردند به شرط آنكه به كتابخدا و سنت رسول صلى الله عليه و آله عمل نمايد، و طلب خون حضرت امام حسين عليهالسّلام و خونهاى اهل بيت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شيعيان و بيچارگانبكند، و مؤ منان را حمايت نمايد ن در آن وقت عبدالله بن مطيع از جانب عبدالله بن زبير دركوفه والى بود، پس مختار بر او خروج كرد و لشكر او را گريزانيد و از كوفهبيرون كرد، و در كوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت ، و عبيدالله بن زياد در آن وقتحاكم ولايت جزيره بود، مختار لشكر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهيم پسرمالك اشتر را سپهسالار لشكر كرد، و ابو عبدالله جدلى و ابو عماره كيسان را همراه آنلشكر كرد، پس ابراهيم در روز شنبه هفتم ماه محرم از كوفه بيرون رفت با دو هزار كس از قبيله مذحج و اسد، و دو هزار كس از قبيله تميم و همدان ، و هزار و پانصد كس از قبيله كندهو ربيعه ، و دو هزار از قبيله حمرا- و به روايتت ديگر هشت هزار كس از قبيله حمرا - و چهارهزار كس از قبايل ديگر با او بيرون رفتند
چون ابراهيم بيرون مى رفت ، مختار پياده به مشايعت او بيرون آمد، ابراهيم گفت : سوارشتر شو خدا تو را رحمت كند، مختار گفت : مى خواهم ثواب من زياده باشد در مشايعت تو ومى خواهم كه قدمهاى من گرد آلود شود در نصرع و ياريآل محمد، پس وداع كردند يكديگر را و مختار برگشت ، پس ‍ ابراهيم رفت تا به مدائنفرود آمد، چون خبر به مختار رسيد كه ابراهيم از مدائن روانه شده از كوفه بيرون آمدتا آنه در مدائن نزول كرد. چون ابراهيم به موث لرسيدد ن ابن زياد لعين با لشكربسيار متوجه موصل شد و در چهار فرسخى لشكر او فرود آمد، چون هر دو لشكر برابريكديگر صف كشيدند، ابراهيم در ميان لشكر خود ندا كرد كه : اىاهل حق ، واى ياوران دين خدا اين پس زياد است كشنده حسين بن على واهل بيت او، و اينك به پاى خود به نزد شما آمده است با لشكرهاى خود كه لشكر شيطاناست ، پس ‍ مقاتله كنيد با ايشان به نيت درست و صبر كنيد و ثابت قدم باشيد در جهادابشان ، شايد حق تعالى آن لعين را به دست شما بهقتل رساند و حزن و اندوه سينه هاى مؤ منان را به راحتمبدل گرداند، پس هر دو لشكر بر يكديگر تاختند، واهل عراق فرياد مى كردند: اى طلب كنندگان خون حسين ، پس جمعى از لشكر ابراهيمبرگشتند و نزديك شد كه منهزم گردند، ابراهيم ايشان را ندا كرد كه : اى ياوران خداصبر كنيد بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و عبدالله بن يسار گفت : من شنيدم از اميرالمومنين كه مى فرمود: ما ملاقات خواهيم كرد لشكر شام را در نهرى كه آن را خازر مىگويند ن و ايشان ما را خواهند گريزانيد به مرتبه اى كه از نصرت مايوس ‍ خواهيم شد،و بعد از آن بر خواهيم گشت و بر ايشان غالب خواهيم شد و امير ايشان را خواهيم كشتت نپس صبر كنيد شما بر ايشان غالب خواهيد گرديد.
پس ابراهيم خود بر ميمنه لشكر تاخت ن و ساير لشكر به جرات او جرات كردند و آنملاعين را منهزم ساختند، از پى ايشان رفتند و ايشان را مى كشتند و مى انداختند، چون چنگبر طرف شد، معلوم شد كه عبيد الله بن زياد و حصين بن نمير وشرحبيل بين ذل الكلاع و ابن خوشب و غالب باهلى و عبدالله اياس سلمى و ابوالاشرسوالى خراسان و ساير اعيان لشكر آن ملعون به جهنمواصل شده بودند.
چون از جنگ فارغ شدند، ابراهيم به اصحاب خود گفت كه بعد زا هزيمت لشكر مخالف ،من ديدم طايفه اى را كه ايستاده بودند و مقاتله مى كردند، و من رو به ايشان رفتم و دربرابر من مردى آمد و بر استرى سوار ببود و مردم را تحريص برقتال مى كرد، و هر كه نزديك او مى رفت او را بر زمين مى افكند چون نظرش برمن افتاد،قصد من كرد، من مبادرت كردم و ضربتى بر دست او زدم و دستش را جدا كردم ، از استرگرديد بر كنار افتاد، پس پاى او را جدا كردم ، و از او بوى مشك ساطع بود، گمان دارمكه آن پسر زياد لعين بود، بوريد و او را طلب كنيد پس مردى آمد و در ميان كشته گان اورا تفحص ‍ كرد، در همان موضع كه ابراهيم گفته بود او را يافت و سرش را به نزدابراهيم اورد، ابراهيم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مى سوختند، و به دود آن مردود ديدهاميد خود را روشن مى كردند، و به خاكستر آن بداختر زنگ از آئينه سينه هاى خود مىزدودند، و به روغن بدن آن پليد چراغ امل و اميد خود را تا صبح مى افروختند چون((مهران )) غلام آن ملعون ديد كه به پيه بدن اقاى او در آن شب چراغهاى عيش خود راافروختند، سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز چربى گوشت را نخورد، زيرا كه آن ملعونبسيار اورا دوست مى داشت و نزد او مقرب بود.
چون صبح شد، لشكر ابراهيم غنيمتهاى لشكر مخالف را جمع كردند و متوجه كوفهگرديدند، يكى از غلامان ابن زياد لز لشكرگاه گريخت و به شام رفت نزد عبدالملكبن مروان ، چون عبدالملك او را ديد گفت : چه خبر دارى از ابن زياد؟ گفت : چون لشكرهابه جولان در آمدند مرا گفت : كوزه ابى براى من بياور، پس از آن آب بياشاميد و قدرى ازآن را در ميان زره و بدن خود ريخت ، و بقيه آب را بر ناصيه اسب خود پاشيد و سورا شدو در درياى جنگ غوطه خورد، ديگر او را نديدم و گريختم و به سوى تو آمدم پسابراهيم سر ابن زياد را به سرهاى سروران لشكر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را دروقتى نزد او حضار كردند كه او چاشت مى خورد، پس خد را حمد بسيار كرد و گفت :الحمدالله كه سر اين لعين را وقتى آوردند نزد من كه چاشت مى خوردم ، زيرا كه سر سيدالشهدا را به نزد آن لعين در وقتى بردند كه او چاشتت مى خورد. چون سرها را نزد مختارگذاشتند، مار سفيدى پيدا شد و در ميان سرها مى گرديد تا به سر ابن زياد رسيد، پسدر سوراخ بينى ان لعين داخل شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و باز در سوراخگوش او داخل شد و از سوراخ بينى او بيرون آمد چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد،برخسات و كفش پوشيد و ته كفش را مكرر بر روى آن لعين مى زد و بر جبين پركين آنلعين مى ماليد، پس كفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت : اين كفش را بشوى كه بهكافر نجسى ماليده ام .
پس مختار سر ابن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بن ذى الكلاع را با عبدالرحمن بن ابى عمرة ثقفى و عبدالله بن شداد جشمى صايببن مالك اشعرى به نزد محمد بن حنفيه فرستاد، و عريضه اى به او نوشت كه : اما بعدبه درستى كه فرستادم ياوران شيعيان او را بسوى دشمنان تو كه طلب كنند خون برادرمظلوم شهيد تو را، پس بيرون رفتند با نيتت درست و با نهايت خشم و كين بر دشمنان دينمبين ، و ايشان را ملاقات كردند نزديك منزل نصيبين ، و كشتند ايشان را به يارى ربالعالمين ، و لشكر ايشان را منهزم ساختند و در درياها و بيابانها متفرق گردانيدند، و ازپى آن مدبران رفتند، و هر جا كه ايشان با يافتند بهقتل آوردند و كينه هاى دلهاى مومنان را پاك كردند و سينه هاى شيعيان را شاد گردانيدند،و اينك سرهاى سركرده هاى ايشان را به خدمت تو فرستادم .
چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفيه آوردند، در آن وقت حضرت امام زين العابدينعليه السّلام در مكه تشريف داشتند، پس محمد سر ابن زياد را به خدمت آن جناب چاشتتناول مى نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زياد بردند، او چاشت زهر مار مىكرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت دعا كردم كه : خداوندامرا از دنيا بيون مبر تا آنكه بنمائى به من سر آن ملعون را در وقتى كه من چاشت خورم ،پس ‍ شكر مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا مستجاب گردانيد، پس فرمود آن سر را انداختنددر بيرون .
چون سر او را نزد عبدالله بن زبير بردند، فرمود بر سر نيزه كنند و بگردانند، چونبر سر نيزه كردند، بادى وزيد و آن سر را بر زمين افكند، ناگاه مارى پيدا شد و بربينى آن علين چسبيد، پس بار ديگر آن را بر نيزه كردند و باز باد آن را بر زمين انداختو همان مار پديا شد و بر بينى آن لعين چسبيد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، چون اين خبررا به ابن زبير دادند گفت : سر اين ملعون را در كوچه هاى مكه بيندازيد. كه مردمپامال كنند.
پس مختار تفحص مى كرد قاتلان آن حضرت را، و هر كه را مى يافت بهقتل مى رسانيد، و جماعت بسيار به نزد او آمدند و از براى عمر بن سعد شفاعت كردند وامان از براى او طلبيدند، چون مختار مضطر شد گفت : او را امان دادم به شرط آنكه ازكوفه بيرون نرود، و اگر بيرون رود خونش هدر باشد.
روزى مردى نزد عمر آمد و گفت : من امروز از مختار شنيدم كه سوگند ياد مى كرد كه مردىرا بكشد، و گمان من آن است كه مقصد او تو بودى ، پس ‍ عمر از كوفه بيرون رفتبسوى موضعى در خارج كوفه كه آن را حمام مى گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتندكه : خطا كردى واز دست مختار بيرون نمى توانى رفت ، چون مطلع مى شود كه از كوفهبيرون رفته مى گويد: امان من شكسته شد، و تو را مى كشد، پس آن ملعون در همان شببه خانه برگشت .
راوى گويد: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم ، هيثم بن اسود آمد ونشست ، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت : پدرم مى گويد كه چه شد امانى ه مرادادى ، و اكنون مى شنوم كه ارداده قتل من دارى ، و اكنون مى شنوم كه اردادهقتل من دارى ، مختار گفت كه : بنشين ن و فرمود ابو عمره را بطلبيد، پس ديدم كه مردكوتاهى آمد و سراپا غرق آهن گرديده بود، مختار حرفى درگوش او گفت و دو مرد ديگررا طلبيد و همراه او كرد، بعد از اندك زمانى ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختاربه حفص گفت : اين ر را مى شناسى ؟ گفت : اناالله و انااليه راجعون ، مختار گفت : اىابو عمره اين را نيز به پدرش ملحق گردان كه در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره اورا به قتل آورد، پس مختار گفت : عمر به عوض امام حسين ، وحفص به عوض على بنالحسين ، و حاشا كه خون اينها با خون آنها برابرى تواندكرد.
پس بعد از كشتن ابن زياد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوى شد و روساىقبايل و وجوه عرب همه مطيع و ذليل او شدند، پس گفت : بر من هيچ طعامى و شرابىگوارا نيست تا يكى از قاتلان حسين و اهل بيتت او بر روى زمين هستند، و من هيچ يك از آنهارا بر روى زمين زنده نخواهم گذاشت و كسى نزد من شفاعت ايشان نكند، و تفحص كنيد و مراخبر دهيد از هر كه شريك بوده است در خون آن حضرت وخوناهل بيت او يا معاونت قاتلان او كرده است ، پس ه ركه را مى آوردند مى گفتند كه : اين زاقاتلان آن حضرت است يا معاونت برقتل او كرده است ، البته او را بهقتل مى رسانيد.
پس خبر به او رسيدد كه شمر بن ذى الجوشن شترى از شتران حضرت را به غنيمتبرداشته بود، چون به كوفه رسيد، آن شتر را نحر كرده بود و گوشت او را قسمتكرده بود، چون اين خبر شنيد گفت : تفحص كنيد، و از اين گوشتداخل هر خانه اى كه شده باشد مرا خبر كنيد، پس فرمود آن انه ها را خراب كردند و هر كهاز آن گرفه يا خورده بود به قتل آوردند
پس عبدالله بن اسيد جهنى و مالك بن هيثم كندى وحمل بن مالك محارب را به نزد او آوردند، گفت : اى دشمنان خدا كحاست حين بن على ؟گفتند: ما را به جبر به جنگ او بيرون بردند، گفت : ايا نتوانستيد كه بر او منت گذاريدو شربت آبى به او برسانيد؟ پس به مالك گفت كه : تو بودى كه كلاه آن امام مظلوم رابرداشتى ؟ گفت : نه ، مختار گفت : بلى تو برداشتى ، پس ‍ فرمود كه دستها و پاهاىاو را بريدند، و او به خون خود غلطيد تا به جهنمواصل شد، و آن دو ملعون ديگر را فرمود گردن زدند.
پس قراد بن مالك و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلى و عبدالله بن قيس ‍ خولانى را نزد اوحاضر كردند، پس گفت : اى كشندگان صالحان ! خدا از شما بيزار باد، عطرهاى آنحضرت را در ميان خود قسمت كرديد در روزى كه نحس ترين روزها بود، پس فرمود ايشانرا به بازار بردند و گردن زدند.
پس معاذ بن هانى و ابو عمره را فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه سر مباركآن حضرتت را براى ابن زياد برده بود، چون به خاه او رفتند، در بيت الخلا پنهان شدهبود، در زير سبدى او را پيدا كردند و بيرون آوردند، و در اثناى راه مختار را ديدند كهبا لشكر خود مى ايد گفت : اين لعين را برگردانيد تا در خانه خودش به جازيخودبرسانم ، پس ا:د به نزد در خانه او، و در آنجا او را بهقتل رسانيد و جسد پليدش را به آتش سوخت و برگشت .
چون شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد، آن ملعون به سوى باديه گريخت ، پس ابوعمرهرا با جمعى از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسيار كردند، آنملعون خود نيز جنگ بسيار كرد تا آنكه از بسيارى جراحت مانده شد، او را گرفتند و بهخدمت مختار آوردند مختار فرمود روغنى را جوشانيدند و آن ملعون را در ميان روغن افكندند،تا آنكه همه بدن پليدش مضمحل شد.
به روايت ديگر: ابو عمره او را كشت ، و سرش را براى مختار فرستاد.
بس پيوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كهمى گريخت خانه او را خراب مى كرد، و ندا مى كرد كه : هر غلامى كه آقاى خود را بكشدكه از قاتلان آن شرت باشد و سر او را به نزد من بياورد، من آن غلام را آزاد مى كنم وجايزه مى بخشم ، پس بسيارى از غلامان آقاهاى خود را كشتند وسرهاى ايشان را به خدمتاو آوردند.
شيخ ابو جعفر بن نما در كتاب ((عمل الثار)) روايت كرده است كه چون مختا ر در كار خودمستقل گرديد، به تفحص قاتلان امام حسين عليه السّلام در آمد ن واول طلب كرد آن جماعى را كه اراده كرده بودند كه اسب بر بدن مبارك ان حضرت واصحاب او بتازند، فرمود كه ايشان را بر رو خوابانيدند و دستها و پاى ايشان را بهميخهاى آهن بر زمين دوختند، و سواران بر بدنهاى ايشان اسب تاختند تا پاره پاره شدندن و پاره هاى ايشان را به آتش ‍ سوختند، پس دوكس را اوردند كه شريك شده بودند دركشتن عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب ، فرمود: كه ايشان را گردن زدند و جسد پليدايشان را به آتش سوختند، پس مالك بن بشير را آوردند و فرمود كه در ميان بازارگردن زدند.
و ابو عمره ار با جماعتى فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه خانه او رامحاضره كردند، و زن او از شيعيان اهل بيت بود از خانه بيرون آمد و به ظاره گفت كهنمى دانم كه او در كجاست ، و اشاره كرد به سوى بيت الخلاكه در آنجا پنهان شده استن پس او را از آنجا بيرون آوردند و به آتش ‍ سوختند. وعبدالله بنكامل را فرستاد به سوى حكم بن طفيل كه تيرى به سوى عباس افكنده بود و جامه هاىعباس را كنده بود ن او را گرفت و تير باران كرد و عبدالله بن ناجيه را به طلب منقذبن مره عبدى كه قاتل على بن الحسين عليه السّلام بودفرستاد، و آن ملعون نيزه در كفگرفته از خانه بيرون آمد، و نيزه بر عبدالله زد، و عبدالله برجست اورا از اسب افكند، ونيزه بر دست چپ او زد و دستش را شل كرد، و او گريخت ، و بر او دست نيافتند و زيد بنرقاد را طلبيد و فرمودكه او را سنگباران كردند و به آتش سوختند.
و سنان بن انس لعين از كوفه به بصره گريخت ، و مختار خانه او را خراب كرد و ازبصره بيرون رفت به جانب قادسيه ن چون به نزديك قادسيه رسيد، جواسيس مختار، اورا گرفتند و به نزد او آوردند، فرمود اول انگشتهاى آن لعين را بريدند، پس دستها وپاهاى و را قطع كردند ن و روغن زيتى را فرمود به جوش آوردند و آن لعين را در ميانروغن افكندند تا به جهنم واصل شد پس به طلب عمروبن صبيح فرستاد، شب او را درخانهاش گرفتند، و فرمود سراپاى او را به نيزه پاره پاره كردند و محمد بن اشعثگريخت به قصرى كه در حوالى قادسيه داشت ، چون مختار به طلب او فرستاد، او ازراه ديگر قصر بيرون رفت و به مصعب بن زبير ملحق شد، و مختار فمرود قصر و خانه اوراخراب كردند واموال او را غارت كردند و بجدل بن سلين را به نزد او آوردند، و گفتندكه انگشت مبارك حضرتت را قطع كرده است و انگشتر حضرت را برداشته است ، مختارفمرود كه دستها و پاهاى او را بريندند، و در خون خود غلطيد تا به جهنمواصل شد.
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه امير المومنين عليه السّلامفرمود: چنانچه بعضى از بنى اسرائيل اطاعت خدا كردند، و ايشان را گرامى دشات ، وبعضى معصيت خدا كردند، و ايشان را معذب گردانيد،احوال شما نيز چنين خواهد بود؛ اصحاب آن حضرت گفتند: يا امير المومنين عاصيان ما چهجاعت خواهند بود؟ فرمود: آنها يند كه مامور سااخته اند ايشان را به تعظيم مااهل بيت و رعايت حقوق ما، و ايشان مخالفت خواهند كرد و انكار حق ما خواهند نمود، و فرزنداناولاد رسول را كه ماءمور شده اند به اكرام و محبت ايشان بهقتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين محبت ايشان بهقتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين چيزى واقع خواهد شد؟ فرمود: بلى البتهواقع خواهد شد، واين دو فرزند بزرگوار من حسن و حسين را شهيد خواهند كرد، حق تعالىعذابى بر ايشان وارد خواهد ساخت به شمشير آنهائى كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيدچنانچه بر بنى اسرائيل چنين عذابها مسلط گردانيد گفتند: كيست آنكه بر ايشان مسلطخواهد شد يا امير المؤ منين ؟ فرمود: پسرى است از قبيله بنى ثقيف كه او را مختار بن ابىعبيده مى گويند.
حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود: چون اين خبر به حجاج رسيد و به او گفتند:على بن الحسين از جد خود امير المؤ منين چنين روايتى مى كند، حجاج گفت : بر ما معلوم نشدهاست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را گفته باشد يا على بن ابيطالب اين راگفته باشد، على بن الحسين كودكى اس و با طلى چند مى گويد و اتباع خد را فريب مىدهد، مختار را بياوريد به نزد من تا دروغ او ظاهر گردانم .
چون مختار را آوردند، نطع طلبيد، و غلامان خود را گفت : شمشير بياوريد و او را گردنبزنيد، چون ساعتى گذشت و شمشير نياوردند، گفت : چرا شمشير نمى آوريد؟ گفتند:شمشيرها در خزانه است و كليد خزانه پيدا نيست ، پس مختار گفت : نمى توانى مرا كشت ،و رسول خدا هرگز دروغ نگفته ، اگر مرا بكشى ، خدا زنده خواهد كرد كه سيصد و هشتادو سه هزار كس را از شما به قتل رسانم ، جلاد بده تا او را گردن بزند، چون جلادشمشير را گرفت و به سرعت متوجه او شد كه او را گردن بزند، به سر در آمد وشمشير در شكمش آمد و شكمش شكافته شد و مرد، پس جلاد ديگر را طلبيد ن چون متوجهقتل او شد، عقربى او را گزيد افتاد و مرد پس مختار گفت : اى حجاج نمى توانى مرا كشت، به خاطر آور آنچه نزار بن معد بن عدنان به شاپور ذى لاكتاف گفت در وقتى كهشاپور عربان را مى كشت و ايشان را مستاصل مى كرد، حجاج گفت : بگو چه بوده است آن؟ مختار گفت : در وقتى كه شاپور عربان رامستاصل مى كرد نزار فرزندان خود را امر كرد كه او را در زنبيلى گذاشتند و بر سر راهشاپور آويختند، چون شاپور به نزد او رسيد و نظرش بر او افتاد گفت : بپرس ، نزارگفت : به چه سبب اينقدر از عرب را مى كشى و ايشان بدى نسبت به تو نكرده اند؟شاپور گفت : براى آن مى كشم كه در كتب ديده ام كه مردى از عرب بيرون خواهد آمد كه اورا محمد مى گويند، و دعوى پيغمبرى خواهد كرد ن و ملك و پادشاه عجم بر دست او برطرف خواد شد، پس ايشان را مى كشم كه او به هم نرسد، نزار گفت : اگر آنچه ديده دركتب دروغگويان ديده اى ، روا نباشد كه بى گناه چند رابه گفته دروغگوئى بهقتل رسانى ، و اگر در كتب راستگويان ديده اى پس ‍ خد حفظ خواهد كرد آن اصلى را كه آنمرد از او بيرون مى ايد و تو نمى توانى كه قضاى خدا را بر هم زنى و تقدير حقتعالى را باطل گردانى ، و اگر از خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى راباطل گردانى ، و اگر از جميع عرب نماند مگر يك كس ، آن مرد از او به هم خواهد رسدى، شاپور گفت : راستت گفتى اى نزار، يعنى : لاغر و حيف ، و به اين سبب او را نزارگفتند، پس سخن او را پسنديده و دست از عرب برداشت .
اى حجاج حق تعالى مقدر كرده است كه از شما سيصد و هشتاد و سه هزار كس بهقتل رسانم ، يا خدا تو را مانع مى شود از كشتن من يا اگر مرا بكشى بعد از كشتن زندهخواهد كرد كه آنچه مقدر كرده است به عمل آورم ، و گفتهرسول خدا حق است و در آن شكى نيست .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation