بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت های تاریخ, وهاب جعفرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     EBRAT001 -
     EBRAT002 -
     EBRAT003 -
     EBRAT004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

29 - شكارچى گرى يزيد

يزيد بن معاويه از پرشورترين مردم نسبت به شكار بود و پيوسته با آن سر و كارداشت و دست برنجنهاى طلا به دست و پاى سگهاى شكارى مى آويخت و جلّهاى زربنت بهآنها مى پوشانيد و براى هر سگى يك غلام گماشته بود كه آن را خدمت كند.
گويند:
عبيدالله بن زياد مردى از اهل كوفه را به چهار صد هزار دينار جريمه كرد ومال را در صندوق بيت المال سپرد. آن مرد نيز از كوفه رهسپار دمشق شد تا از عبيدالله بهيزيد شكايت كند و دمشق در آن روزگار پايتخت بود. چون به دمشق رسيد، از يزيد سراغگرفت . بدو گفتند:
- در شكار گاه است .
آن مرد نخواست هنگامى كه يزيد در دمشق نبود وارد آن شود. از اين رو خيمه خود را بيرونشهر زد و به انتظار برگشت يزيد از شكارگاه در آنجا اقامت گزيد. در اين ايام روزى ،بى خيال در خيمه خود نشسته بود ديد سگى كه دست برنجنهاى طلا به دست و پاىآويخته و جلى كه مبلغى زياد ارزش داشت بر او پوشانده شده ،داخل خيمه شد از فرط تشنگى و خستگى نزديك بود جان دهد. مرد دانست كه آن سگ از يزيداست و از او جدا شده است . از اين رو برخاسته آب برايش آورد و پذيرايى نمود.
چيزى نگذشت كه جوانى خوش صورت كه براستى زيبا سوار بود و زىّ پادشاهان داشتبا سر وصورتى غبارآلود فرا رسيد. آن مرد برخاسته ، بر وى سلام كرد. سوار از اوپرسيد:
- سگى را نديدى از اينجا عبور كند؟
آن مرد گفت :
- چرا مولانا هم اكنون در خيمه است و آب نوشيده و استراحت كرده و است و چون به اينجارسيد در كمال خستگى و عطش بود.
يزيد چون سخن آن مرد را شنيد از اسب فرود آمد و وارد خيمه شد و به سگ كه استراحتكرده بود، نظر افكند. سپس ريسمان او را گرفت تا از خيمه بيرون ببريد. در اين وقتمرد شكايت حال خويش را به يزيد نموده ، جريان مالى را كه عبيدالله بن زياد از اوگرفته بود بدو گزارش داد. يزيد نيز دواتى طلبيده به عبيدالله نوشتمال او را پس بدهد و خلعتى با ارزش نيز به وى بخشيد. سپس به كوفه رهسپار شد وبه دمشق نرفت . (11)


30 - سه سال خلافت ، سه بار جنايت

يزيد بنا به قول صحيح سه سال و شش ماه فرمانروايى كرد. وى درسال اول حسين بن على عليه السلام را به قتل رساند و درسال دوم مدينه را سه روز تمام چپاول كرده ، به دست يغما سپرده و درسال سوم كعبه را مورد تاخت و تاز قرار داد.
اينك شرح كشته شدن حسين عليه السلام و چگونگى آن به نحو اختصار:
اين سر گذشتى است كه به علت ناگوارى و هولناكى آن دوست نمى دارم سخن را درپيرامونش طولانى كنم ، زيرا در اسلام كارى زشت تر از آن به وقوع نپيوسته است .گرچه كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام مصيبت بسيار بزرگى به شمار مى آيد،ليكن سرگذشت امام حسين عليه السلام چندان كشتار فجيح و مثله و اسارت در برداشت كهاز شنيدن آن بدن انسان به لرزه مى افتد. لذا از پرداختن به سخن درباره اين سرگذشتبه شهرتش ‍ اكتفا مى كنم . زيرا كه از مشهورترين مصيبتهاست .
خداوند هر كسى را كه در آن دست داشته و بدان فرمان داده و به چيزى از آن خوشنود بودهاست لعنت كند و هيچ گونه كار خير و توبه اى را از او نپذيرد و او را از جمله ((الاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا))قرار دهد.
خلاصه آن سرگذشت اين است كه چون كار بيعت يزيد لعنة الله عليه تمام شد وىهيچگونه همتى نداشت جز آنكه از حسين عليه السلام و چند نفرى كه پدرش وى را از آنهابر حذر داشته بود، بيعت بگيرد. از اين رو نزد وليد بن عتبه بن ابى سفيان كه در آنوقت امير مدينه بود فرستاد و بدو فرمان داد كه از آن چند نفر بيعت بگيرد. وليد نيزايشان را نزد خود فرا خواند. چون امام حسين عليه السلام نزد وى آمد وليد خبر مرگمعاويه را بدو داد و به او پيشنهاد بيعت كرد. امام حسين عليه السلام به وليد فرمود:
- شخصى مانند من پنهانى بيعت نمى كند، هرگاه همه مردم براى اين كار اجتماع كردند ما وتو فكرى براى اين كار خواهيم كرد.
سپس حسين عليه السلام از نزد وليد خارج شد و اصحاب خويش را گرد آورده ، به عنوانسرپيچى از بيعت با يزيد و ننگ داشتن از اين كه در سلك رعيت وى در آيد از مدينه بهقصد مكه خارج شد. چون حسين عليه السلام در مكه مستقر شد خبر خوددارى وى از بيعت بايزيد به گوش مردم كوفه رسيد و مردم كوفه ، بنى اميه و بخصوص يزيد را بهسبب روش ناپسند و كارهاى زشتى كه داشت و علنا مرتكب معاصى مى شد، دوست نمىداشتند. از اين رو با حسين مكاتبه كرده ، نامه هايى بدو نوشتند و او را به كوفه دعوتكردند و بدو وعده يارى در مقابل بنى اميه دادند، آنگاه گرد هم آمده ، با يكديگر همسوگند شدند و پى در پى در اين خصوص براى حسين عليه السلام نامه فرستادند.حسين عليه السلام نيز پسر عموى خود مسلم بهعقيل بن ابى طالب عليه السلام را نزد ايشان فرستاد.
چون مسلم به كوفه آمد خبر ورودش به عبيدالله بن زياد - كه خداوند او را لعنت كند وهمواره به خوارى و رسوايى بكشاند - رسيد و عبيدالله بن زياد، در اين وقت بنا بهفرمان يزيد كه از مكاتبه مردم كوفه با حسين عليه السلام آگاه شده بود به امارتكوفه رسيده بود؛ از طرفى مسلم به خانه هانى بن عروه كمه از اشراف مردم كوفهبود پناه برده بود. از اين رو عبدالله بن زياد، هانى بن عروه را فرا خوانده ، از وىخواست مسلم را تسليم او كند. ليكن هانى بن عروه از اين كار امتناع ورزيد و عبيد الله بنزياد با چوبى كه در دست داشت به صورت هانى زده ، استخوان صورتش را در هم شكست.
سپس مسلم بن عقيل را احضار كرد و دستور داد او را بالاى بام قصر برده ، و گردنش رازدند و سر و جثه اش را از بالاى بام فرو افكندند و اما هانى را به بازار برده ، همانجاگردن زدند. فرزدق در اين باره گفته است :
و ان كنت لاتدرين فالموت فانظرى الى هانى فى السوق و ابنعقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمارقتيل
؛ ((اگر نمى دانى مرگ چيست به هانى در بازار و مسلم بنعقيل بنگر. به دلاورى كه شمشير صورتش را در هم شكست و آن ديگر كه كشته اش را ازبلندى پرتاب كردند.))
سپس حسين عليه السلام از مكه خارج و بدون آنكه از سرنوشت مسلم با خبر باشد رهسپاركوفه گرديد. چون نزديك كوفه رسيد، از چگونگى امر آگاه شد و كسانى خبرقتل مسلم را بدو دادند و او را از يافتن به كوفه بر حذر داشتند. ولى حسين عليه السلامبرنگشت و به منظورى كه خود از هر كس ‍ بدان آگاهتر بود، تصميم گرفت ، خويشتن رابه كوفه برساند، ابن زياد نيز لشكرى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقاصبه سوى او فرستاد و چون دو گروه با يكديگرمقابل شدند، حسين و اصحابش چنان جنگى كردند كه هرگز كسى مانند آن را نديده بود،تا اينكه بر اثر آن جنگ شديد ياران و خويشانش كشته شدند، آنگاه حسين عليه السلامنيز به نحوى فجيع به قتل رسيد.
در اين واقعه چندان شكيبايى و چشم داشت به خدا، و شجاعت و پرهيزگارى و بلاغت وكاردانى در فنون جنگ از شخص حسين عليه السلام و يارى و جانبازى و ناخوش داشتنزندگى پس از وى و جنگ در مقابل او از روى بينايى از ياران و خويشانش به ظهورپيوست كه هرگز كسى مانند آن را نديده است . سپس غارت و اسيرى در ميان سپاه وخانواده حسين عليه السلام به وقوع پيوست . آنگاه سر حسين عليه السلام را با زنانشنزد يزيد بن معاويه به دمشق بردند و يزيد در مجلس ، خود با چوب به دندانهاى حسينعليه السلام فرو كوبيد و زنانش را به مدينه بازگردانيد.
قتل حسين عليه السلام در روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى روى داد.


31 - وقعه حره

از آن پس يزيد به جنايت دوم يعنى جنگ با مردم مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمكه آن وقعه حره مى نامند اقدام كرد. ابتداى اين كار از آنجا بود كه مردم مدينه با خلافتيزيد مخالفت بودند. از اين رو روى را خلع كردند و افرادى از بنى اميه را كه در مدينهبودند محاصره كرده به تهديد ايشان پرداختند. بنى اميه نيز شخصى را نزد يزيدفرستاده ، وى را از چگونگى امر با خبر ساخت . چون فرستاده ايشان نزد يزيد آمد وجريان امر را بدو خبر داد، يزيد بدين شعر تمثل جست :
لقد بدلوا الحلم الذى فى سجيتى فبدلت قومى غلظه بليان
؛((مردم آن بردباريى را كه در طبيعت من بود تغيير دادند. من نيز نرمى را درباره ايشانبه خشونت تبديل كردم .))
سپس عمرو بن سعيد را براى جنگ با مردم مدينه نامزد كرد. ولى او سرباز زد و گفت :
- من براى تو كارهايى انجام داده ، بلادى را اداره كرده ام ، اكنون كه بناست خون قريشآن هم در مدينه ريخته شود، دوست ندارم عهده دار اين كار باشم .
آنگاه يزيد عبيدالله بن زياد را براى اين كار فرا خواند. وى نيز بهانه جسته ، گفت :
- به خدا سوگند من براى فاسق دو كار با هم نمى كنم ، هم فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بكشم و هم به مدينه او و به كعبه بتازم .
يزيد نيز مسلم بن عقبه مرى را كه پيرمردى كهنسال و بيمار بود، ولى يكى از سركشان عرب به شمار مى آمد براى اين كار انتخابكرد.
محمد بن على بن طباطبا در كتاب تاريخ فخرى مى نويسد:
معاويه بن يزيد گفته بود:
- اگر مردم مدينه با تو مخالفت كردند مسلم بن عقبه را به جان ايشان بيانداز!
مسلم بن عقبه نيز در حالى كه بيمار بود به سوى مدينه شتافت و مدينه را از جانب مرهكه جايى در بيرون از مدينه بود محاصره كرد، آنگاه براى مسلم بن عقبه ميان دو صف ،تختى نهادند و مسلم روى آن نشست .
سربازانش را به جنگ بر مى انگيخت تا آنكه مدينه را گشود. در آن واقعه گروهى ازبزرگان مدينه كشته شدند.
طباطبا گويد:
ابوسعيد خدرى (رض ) صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمناك شدهشمشيرى برداشت و به غارى كه در آن نزديكيها بود روان گرديد تاداخل آن شد. بدان پناه برد. در اين وقت يكى از شاميان ابوسعيد را تعقيب كرد. ابوسعيداز ترس شمشير خود را كشيد و سرباز شامى را تهديد كرد. او نيز شمشير كشيد و چونبه ابوسعيد رسيد، ابوسعيد بدو گفت :
- لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك !
سرباز شامى از او پرسيد:
- تو كيستى ؟
گفت :
- ابو سعيد!
سرباز شامى گفت :
- صحابى رسول الله ؟!
- آرى !
سرباز شامى او را رها كرد و پى كار خود رفت . مسلم بن عقبه سه روز مدينه را مباح كردو در اختيار سربازان نهاد. ايشان نيز در آن سه روز به كشتار و غارت و اسير كردن مردمپرداختند.
گويند پس از آن هرگاه كسى مى خواست دخترش را شوهر بدهد بكارت او را ضمانت نمىكرد و مى گفت :
- شايد در وقعه حره بكارت از او برداشته شده باشد.
بدين جهت مسلم بن عقبه را سرف نام نهادند.


32 - تاخت و تاز كعبه توسط عمال يزيد

پس از وقعه حره يزيد به كار سوم يعنى تاخت و تاز كعبه پرداخت و پس از فراغت ازكار مدينه مسلم به عقبه را فرمان داد به قصد گشودن كعبه رهسپار شود. مسلم نيزبدانجا روان شد. در اين وقت عبدالله بن زبير در مكه سكونت داشت و مردم را به سوى خودمى خواند. مردم نيز از وى پيروى مى كردند. ليكن مسلم بن عقبه در راه در گذشت وشخصى را - كه يزيد بدو دستور داده بود اگر مرگش فرا رسيد او را جانشين خود كند -بر سپاه خود گماشت .
آن شخص لشكر كشيد و مكه را محاصره كرد و ابن زبير با مردم مكه بيرون آمد و جنگ درگرفت . رجز خوان شاميان گفت :
خطاره مثل الفنيق المزيد يرمى بها اعواد هذا المسجد
؛((با منجنيقى كه به شتر كف بر دهان مى ماند ستونهاى اين مسجد در هم كوبيده خواهدشد.))
بدين نحو طرفين در حال جنگ بودند كه خبر مرگ يزيد رسيد و شاميان مراجعت كردند.


33 - كبوتر مسجد!!

محمد بن على بن طباطبا در كتاب خود مى نويسد:
عبدالملك مردى با خرد و دانا و دانشمند بود. سلطانى جبار به شمار مى آمد و هيبتى زياد وسياستى شديد داشت و در امور دنيا داراى تدبيرى نيكو بود.
در روزگار عبدالملك ديوان دولتى از زبان فارسى به عربىنقل شد و اسلوب و روش ((مستبعرين )) در نگارش علوم و فنون اختراع گرديد.
عبدالملك اولين كسى بود كه مردم را از جامعه به خلفا و سخن گفتن زياد در حضور ايشانباز داشت . نيز عبدالملك بود كه حجاج را بر سر مردم مسلط گردانيد و به كعبه تاخت وتاز كرد و عبدالله بن زبير و پيش از او برادرش ‍ مصعب بن زبير را بهقتل رسانيد.
از مطالب جالب اين است كه هنگامى كه يزيد بن معاويه براى جنگ با مردم مدينه وگشودن كعبه لشكر بدانجا فرستاد، عبدالملك از اين كار سخت به خشم آمده گفت :
- اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد!
ولى چون حكومت به دست او رسيد همين كار و بالاتر از آن را مرتكب شد زيرا وى حجاج رابراى محاصره ابن زبير و گشودن مكه بدانجا فرستاد. عبدالملكقبل از خلافت يكى از فقهاى مدينه به شمار مى آمد و به علت آن كه پيوسته به تلاوتقرآن مشغول بود ((كبوتر مسجد)) ناميده مى شد. چون پدرش مروان در گذشت و بشارتخلافت را به عبدالملك دادند، وى قرآن را در هم پيچيده گفت :
- هذا فراق بينى و بينك !
و سپس عهده دار امور دنيا شد. گويند: روزى عبدالملك به سعيد بن مسيب گفت :
- اى سعيد! من چنان شده ام كه هرگاه كار نيكى انجام مى دهم بدان شادمان نمى شوم و چونمرتكب شرى مى شوم از آن بدم نمى آيد.
سعيد بن مسيب در پاسخ گفت :
- اكنون دل مردگى در توبه حد كمال رسيده است .
در روزگار عبدالملك عبدالله بن زبير و برادرش مصعب ، امير عراق بهقتل رسيدند. عبدالله بن زبير از آغاز به مكه پناه برد و مردم حجاز واهل عراق با وى بيعت كردند. عبدالله مردى بسياربخيل بود. بدين جهت كارش رونق نيافت و حجاج به سوى او روان شده در مكه محاصره اشكرد و كعبه را با منجنيق در هم كوبيد. عبدالله بن زبير نيز با وى به جنگ پرداخت . ولىاصحاب و طرفدارانش از يارى او دست كشيدند. عبدالله در اين وقت نزد مادرش رفته بدوگفت :
- اى مادر! مردم و حتى فرزندان و خويشانم از يارى من دست كشيده اند و كسى جز چند نفركه ايشان هم از يك ساعت تاب مقاومت ندارند با من نمانده اند. از طرفى ، دشمن حاضر استهر چه از دنيا بخواهم به من بدهد نظر تو در اين باره چيست ؟
مادر عبدالله گفت :
- تو درباره خويش بهتر آگاهى ، اگر مى دانى كه بر حقى در پى راه خود رو و گردنترا در زير بار منت غلامان بنى اميه كج مكن و اگر طالب دنيايى ، چه بد مردى هستى كهخود و يارانت را تا پاى مرگ و هلاكت رساندى . آخر مگر تو چه قدر در دنيا خواهى ماند؟مرگ بر اين زندگى ترجيح دارد.
عبدالله گفت :
- مادر مى ترسم آنگاه كه مرا كشتند، بدنم را پاره پاره كنند.
مادر عبدالله گفت :
- فرزند! به گوسفند چه زيانى مى رسد كه پس از كشته شدن پوستش را بكنند؟!
مادر عبدالله با اين سخنان و امثال آن پيوسته وى را بر مى انگيخت تا آنكه از نزد مادرشخارج شده تصميم به جدال گرفت و سرانجام كشته شد. و حجاج بشارتقتل او را به عبدالملك داد.


34 - مدعيان نبوت در عصر ماءمون

مسعودى مى گويد:
در ايام ماءمون شخصى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنين پيش ‍ ماءمون آورند،وقتى پيش روى او آمد، ماءمون بدو گفت :
- تو پيغمبر مرسل هستى ! مرسل به معنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست .
او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت :
- عجالتا كه در بندم .
ماءمون گفت :
- واى بر تو! تو را فريب داد؟
گفت :
- با پيغمبران اين طور سخن نمى گويند و به خدا اگر در بند نبودم مى گفتمجبرئيل دنيا را بر سر شما خراب كند.
ماءمون گفت :
- دعاى بندى پذيرفته نمى شود؟!
آن شخص گفت :
- مخصوصا پيامبران وقتى در برند باشند، دعاى آنها بالا نمى رود.
ماءمون بخنديد و گفت :
- كى تو را به بند كرده است ؟
گفت :
- اينكه جلوى روى تو است .
ماءمون گفت :
- ما بند از تو بر مى داريم و تو به جبرئيل بگو دنيا را خراب كند، اگر اطاعت تو راكرد ما به تو ايمان مى آوريم و تو را تصديق مى كنيم .
مدعى گفت :
- خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب اليم را نبينيد ايمان نمى آوريد، اگر مى خواهى بگوبردارند.
ماءمون بگفت تا بند از او برداشتند. وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت :
- اىجبرئيل هر كه را مى خواهيد بفرستيد كه من با شما كارى ندارم ، غير من همه چيز دارد و منهيچ ندارم و جز زن فلانى كسى به دنبال مقاصد شما نمى رود.
ماءمون گفت تا آزادش كنند و نيكى كنند.
باز مسعودى در مروج الذهب نقل مى كند:
شمامه ابن اشرس مى گويد كه : در مجلس ماءمون حضور داشتم كه يكى را آوردند كه ادعاكرده بود. ابراهيم خليل است . ماءمون بدو گفت :
- هيچ كس را نشنيده ام كه نسبت به خدا جسورتر از اين باشد.
ثماثه بن اشرس مى گويد؛ گفتم :
- اگر امير مؤ منان مقتضى بداند به من اجازه ده با او سخن گويم .
گفت :
- هر چه مى خواهى بگو!
بدو گفتم :
- فلانى ابراهيم برهانها داشت .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد. ما نيز آتش مىافروزيم و تو را در آن مى اندازيم ، اگر مانند ابراهيم آتش براى تو خنك و سالم شدايمان مى آوريم و تصديق تو مى كنيم .
مدعى گفت :
- چيز ملايم تر از اين بياور!
گفتم :
- برهانهاى موسى عليه السلام .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- عصا را بينداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مى بلعيد، و عصا را به دريا زد كهبشكافت و دستش بدون بيمارى درخشان بود.
مدعى گفت :
- اين سخت تر است ، چيزى ملايم تر بياور!
گفتم :
- از برهانهاى عيسى عليه السلام بياور!
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- زنده كردن مرده .
سخن مرا بريد و گفت :
- بليه بزرگتر آوردى ، مرا از اين برهانها معاف بدار!
گفتم :
- ناچار برهانهايى بايد باشد.
گفت :
- من از اين قبيل چيزى ندارم ، به جبرئيل گفت : مرا به سوى شيطانها مى فرستيد دليلىبه من بدهيد كه با آن بروم وگرنه نخواهم رفت . وجبرئيل عليه السلام نسبت به من خشمگين شد و گفت : از همين حالا از بدى دم مى زنى ،اول برو ببين اين قوم با تو چه مى گويند!
ماءمون بخنديد و گفت :
- اين از پيغمبرانى است كه براى نديمى شايسته است .


35 - جنابت معتصم در حق بابك

مسعودى گويد:
در كتاب اخبار بغداد ديدم كه وقتى بابك را جلو معتصم بداشتند، مدت زمانى با او نگفت وسپس گفت :
- بابك توئى ؟!
گفت :
- بله ، من بنده و غلام تو بابكم .
نام بابك ، حسن و نام بردارش عبدالله بود. معتصم گفت :
- او را برهنه كنيد!
خدمه ، همه زينت از او بر گرفتند و دست راستش را ببريدند و به صورتش ‍ زدند. دستچپش را نيز بريدند. پس از آن پاهايش را بريدند و او در سفره چرمين ميان خون خويش مىغلطيد. وى پيش از آن سخن بسيار گفته و اموال فراوان عرضه داشته بود. اما به سخنشتوجهى نشده بود. آن گاه بنا كرد با باقيمانده ساق دستهايش به صورت خود مى زد.معتصم گفت به شمشيردار:
- شمشير را ميان دو دنده اش زير قلب فرو كن تا بيشتر رنج بكشد.
شمشيردار چنين كرد. آنگاه بگفت تا زبان او را ببريدند و اعضاى بريده او را با پيكرشبياويختند. سر او را نيز به مدينه السلام فرستادند و روىپل نصف كردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همه شهرها و ولايتهاى آن جابگردانيدند. زيرا اهميت و عظمت كار وى و كثرت سپاهش كه نزديك بود خلافت را از پيشبردارد و مسلمانى را تغيير دهد، در دلها سخت نفوذ كرده بود و برادرش عبدالله را نيز باشتر به مدينه السلام بردند و اسحق بن ابراهيم امير آنجا با وى همان كرد كه بابرادرش در سامره كرده بودند. جثه بابك را بر چوبى بلند در اقصاى سامرهبياويختند كه محل آن تاكنون معروف و بنام جثه بابك مشهور است .


36 - هر كسى عيب على عليه السلام گويد زنا زاده است

عيسى بن ابى دلف نقل مى كند كه برادرش دلف كه پدرش كنيه از نام او گرفته بودوهن على بن ابى طالب مى گفت و شيعه او را تحقير مى كرد و آن ها را به نادانى منسوبمى داشت . يك روز كه در مجلس پدر خود نشسته بود، پدرش حضور نداشت گفت :
- پنداشتند كه هر كس عيب على بگويد زنازاده است و شما غيرت امير را مى دانيد كه دربارههيچكس از اهل حرم او گمان بد نمى تواند برد و من على را دشمن دارم .
هنوز اين سخن نگفته بود كه ابى دلف بيامد و چون او را بديديم به احترام اوبرخاستيم گفت :
- سخن دلف را شنيدم . حديث دروغ نيست و چيزى كه در اين معنى آمده خلاف ندارد، به خدا اوزنازاده است ، من بيمار بودم و خواهرى كنيزى را كه متعلق به او بود و من دلبسته اوبودم پيش من فرستاد و نتوانستم خوددارى كنم و با او بخفتم . كنيز حائض بود و دلف رابار گرفت و چون حملش نمود او شد. خواهرم او را به من بخشيد.
دشمنى دلف و مخالفت او با پدرش كه شيعه ومايل به على بود چنان بود كه بعد از وفات او مى گفت . محمد بن على قهستانى گويد:
دلف ابن ابى دلف براى ما نقلكرد كه پس از مرگ پدرم در خواب ديدم كه يكى به من مى گفت :
- امير تو را مى خواهد و من با او رفتم و مرا به خانه ويرانه اى برد و از پلكانى بالابرد و وارد اتاقى كرد كه آثار آتش به ديوارها و نشان خاكستر بر زمين آن نمايان بود.پدرم عريان نشسته و سرميان دو زانو نهاده بود و من گفت :
- دلفى ؟
گفتم :
- بله دلفم !
و شعرى بدين مضمون خواند:
((اگر وقتى مى مرديم ما را رها مى كردند، مردن براى هر زنده اى آسايش ‍ بود. ولىوقتى بميريم زنده مى شويم و همه چيز را از ما مى پرسند.))
پس از آن گفت :
- فهميدى ؟!
گفتم : بله !
و از خواب بيدار شدم !(12)


37 - علت بر افتادن برمكيان

اصحاب تواريخ در سبب بر افتادن اختلاف كرده اند. بعضى گويند كه رشيد تابدورى خواهرش عباسيه و همچنين جعفر بن يحيى را نداشت . از اين رو به جعفر گفت :
- من عباسيه را براى تو تزويج مى كنم تا نگاه كردن به او برايتحلال باشد، ولى نبايد بدو نزديك شوى .
از اين رو عباسيه و جعفر كه هر دو جوان بودند پيوسته نزد هارون الرشيد گرد هم مىآمدند و گاه رشيد از نزد ايشان بر مى خواست و آن دو مدتها با يكديگر خلوت مى كردند.سپس با وى نزديكى كرد و عباسيه از او آبستن شد و دو فرزند زاييد. ولى همچنانعباسيه قضيه را از رشيد پوشيده مى دانست . تا آنكه رفته رفته رشيد بدان پى برد وهمين امر موجب نكبت و برافتادن برمكيان شد.
نيز گويند سبب نابودى برمكيان آن بود كه رشيد جعفر بن يحيى را به كشتن مردى ازآل ابوطالب وادار كرد. ولى جعفر از آن سرباز زده مرد طالبى را رها كرد و سخن چينان ،مطلب را به رشيد گزارش دادند. رشيد از جعفر پرسيد:
- با مرد طالبى چه كردى ؟
جعفر گفت :
- وى در زندان است .
رشيد گفت :
- به جان من سوگند ياد كن !
جعفر آگاه شد كه رشيد به قضيه پى برده است ، از اين رو در پاسخ گفت :
- نه ، به تو او را رها كردم ، زيرا فهميدم كه آن مرد زيانى براى تو نخواهد داشت .
رشيد گفت :
- خوب كارى كردى !!
و چون جعفر از نزد وى برخاست رشيد گفت :
- خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم !
از آن پس به آزار برمكيان پرداخت . نيز گفته اند كه دشمنان برامكه مانندفضل بن ربيع همواره نزد رشيد درباره ايشان سخن چينى مى كردند و اندوختناموال فراوان و خودكامگى آنان را بدو گوشزد مى نمودند تا آنكهدل رشيد را از كينه برمكيان انباشتند و رشيد يكباره ايشان رامخذول و منكوب كرد.(13)


38 - زبيده مادر امين

زبيد مادر امين در راءى و انديشه از امين استوارتر بود. زيرا هنگامى كه ايمن على بنعيسى را با لشكر به خراسان فرستاد و على بن عيسى به خانه زبيده رفت تا با اووداع كند. زبيده به على بن عيسى گفت :
- اى على ! اميرالمؤ منين گر چه فرزند من است و مهربانى من همواره متوجه اوست ولى منعبدالله (ماءمون ) را نيز دوست مى دارم و از اين كه آزارى بدو رسد بيمناكم . فرزند مناكنون پادشاهى است كه در سلطنت با برادرش ‍ رقابت مى كند ولى تو حق ولادت وبرادرى ماءمون را با پسرم رعايت كن و هيچگاه به درشتى با وى سخن مگو، زيرا توهمانند او نيستى ، نيز با وى همچون بردگان مكن و او را در بند مگذار و كنيز و خدمتكار رااز وى دور مكن و در پيمودن راه بر او فشار مياور و در طى طريق با وى هم عنان مشو و پيشاز او به حركت مپرداز و چون وى خواست سوار شود ركابش را بگير و اگر او تو را دشنامداد تحمل كن .
سپس دستبندى از نقره بدو داد و گفت :
- هرگاه ماءمون در اختيار تو قرار گرفت او را با اين دستبند در بند كن .
على بن عيسى نيز به زبيده قول داد كه به گفتار وىعمل كند و در اين وقت مردم عموما به پيروزى على بن عيسى اطمينان داشتند. زيرا على بنعيسى و لشكرش در نظر ايشان بسيار با عظمت و سپاهيان ماءمون بس اندك و بى اهميتبودند. ولى خداوند خلاف آنچه را كه مردم مى پنداشتند تقدير كرده بود و آنچه مقدربود واقع شد.(14)


39 - شعرى كه لرزه بر جان متوكل انداخت

وقتى درباره ابوالحسن على بن محمد ((امام على نقى عليه السلام )) پيش ‍متوكل سعايت كرده و گفته بودند كه در منزل او سلاح و نامه ها و چيزهاى ديگر از شيعهاو هست ، متوكل گروهى از تركان و ديگران را بفرستاد كه شبانه و ناگهانى برمنزل او هجوم بردند و او را در اطاقى در بسته يافتند كه پيراهن موئين داشت . اطاق فرشجز ريگ نداشت و او پوشش پشمين به سرداشت . متوجه سوى خدا بود و آيه هايى از قرآندرباره وعده و وعيد مى خواند وى را به همان حال گرفتند و شبانه پيشمتوكل بردند. وقتى پيش ‍ متوكل رسيد وى به شراب خوارىمشغول بود و جامى به دست داشت . وقتى ابوالحسن را بديد احترام كرد و پهلوى خودنشانيد و در منزل او آنچه گفته بودند چيزى نبود كه دستاويز كند.متوكل خواست جامى را كه در دست داشت به او دهد. امام فرمود:
- اى اميرالمؤ منين ! هرگز شراب به خون و گوشت من نياميخته است ، مرا از آن معاف بدار!
او نيز دست برداشت و گفت :
- شعرى برا من بخوان !
و حضرت شعرى بدين مضمون خواند:
((بر قله كوهها به سر مى بردند و مردان نيرومند حراست آنها مى كرد. اما قله ها كارىبراى آن ها نساخت . از پس عزت از پناهگاههاى خود بيرون آورده شدند و در حفره هاجايشان دادند و چه فرود آمدن بدى بود. از آن پس آنگه كه در گور شدند. يكى بر آنها بانگ زد كه تختها و تاجها و زيور كجا رفت ؟ چهره هايى كه به نعمت خو كرده بودندو برده ها جلو آن آويخته مى شد چه شد؟ و قبر به سخن آمد و گفت : كرمها بر اين چهره هاكشاكش ‍ مى كنند. روزگارى دراز بخوردند و بپوشيدند و از پى خوراكى طولانى ،خورده شدند. مدتها خانه ها ساختند تا در آنجا محفوظ مانند و از خانه ها و كسان خويش دورشدند و برفتند. مدتها مال اندوختند و ذخيره كردند و براى دشمنان گذاشتند و برفتند.منزلهايشان خالى ماند و ساكنانش به گور سفر كردند.))
گويند همه حاضران از وضع امام بيمناك شدند و پنداشتندمتوكل درباره وى دستور بدى خواهد داد. اما به خدا،متوكل چندان گريست كه ريشش از اشك ديدگانش تر شد، همه حاضران نيز بگريستند.آنگاه بگفت تا شراب را برداشت و به امام گفت :
- اى ابوالحسن قرض دارى ؟
امام فرمود:
- بله چهار هزار دينار!
بگفت تا اين مبلغ را به او دادند و همان دم او را با احترام به منزلش بازگردانيدند.(15)


40 - فرش خونين

جائى كه متوكل كشته شد، همان جا بود كه شيرويه ، پدرش خسرو پرويز را كشته بودو به نام ماءخوره معروف بود. منتصر هفت روز بعد از مرگ پدر در ماخوره بماند. سپس ازآنجا نقل مكان كرد و دستور داد تا آنجا را خراب كردند.
از ابوالعباس محمد بن سهلنقل شده كه گويد:
من به دوران خلافت منتصر در ديوان سپاه شاكريه دبير عتاب بن عتاب بودم . روزى بهيكى از ايوانهاى ((منتصر)) وارد شدم كه با قالى سوسنگرد مفروش بود و مسندى ونمازگاهى با مخده هاى قرمز و كبود آنجا بود. در حاشيه فرش خانه ها نقشى بود كه درآن تصوير آدمها و نوشته هاى فارس ‍ بود. و من هم خواندن فارسى را خوب مى دانستم .در طرف راست نمازگاه تصوير پادشاهى بود و تاجى به سر داشت كه گويى سخنمى گفت . نوشته را خواندم چنين بود:
((تصوير شيرويه قاتل پدرش پرويز شاه كه شش ماه پادشاهى كرد)).
تصوير پادشاهان ديگر نيز ديده مى شد و در طرف چپ نمازگاه تصوير ديگرى بودكه بالاى آن نوشته بود:
((تصوير يزيد بن وليد بن عبدالملك قاتل پسر عمويش وليد بن يزيد بن عبدالملككه شش ماه پادشاهى كرد.))
من از اينكه دو تصوير به طرف راست و چپ نشيمن گاه منتصر افتاده بود، شگفتى كردم وگفتم :
- ((به نظرم پادشاهيش از شش ماه نپايد))
به خدا چنين شد. از ايوان پيش وصيف و بغا رفتم كه در خانه دوم بودند. به وصيفگفتم :
- مگر اين فراش نمى توانسته جز اين فرش كه صورت يزيد بن وليدقاتل پسر عموى خود و تصوير شيرويه قاتل پدر را دارد كه پس ازقتل شش ماه زنده بوده اند، زيرا اميرمؤ منان بياندازد؟
وصيف از اين بناليد و گفت :
- ايوب بن سليمان نصرانى خزان را بياوريد!
و چون مقابل او ايستاد، وصيف بدو گفت :
- جز اين فرش كه در شب حادثه زير پاى متوكل بوده و خون آلود شده و تصويرپادشاه ايران و غيره را دارد فرش ديگرى نبود كه امروز زير اميرمؤ منان فرش كنى ؟
خازن گفت :
- امير مؤ منان منتصر سراغ اين فرش را از من گرفت و گفت : ((فرش چه شد؟)) گفتم :((آثار خون فراوان بر آن هست و قصد داشتم پس از شب حادثه آن را پهن نكنم .)) گفت :((چرا آن را نمى شويى و لكه ها را محو نمى كنى ؟)) گفتم : ((بيم دارم كسانى ، اثرحادثه را بر فرش ببينند و مايه شيوع خبر شود.)) گفت : ((خبر شايع تر از اينچيزهاست )) منظورش ‍ قصه قتل متوكل - پدرش - به دست تركان بود. فرش را لكهگيرى كردم و زير او انداختم .
وصيف و بغا گفتند:
- وقتى اميرمؤ منان برخاست ، فرش را جمع كن و بسوزان .
وقتى منتصر برخاست ، فرش با حضور وصيف و بغا سوخته شد. چند روز بعد منتصربه من گفت :
- فلان فرش را پهن كن .
گفتم :
- آن فرش كجا است ؟
گفت :
- چه شده است ؟
گفتم :
- وصيف و بغا به من دستور دادند آن را بسوزانم .
گويد خاموش ماند و تا وقتى بمرد درباره آن چيزى نگفت .(16)


41 - رشك طاغوت عباسى به امام

مستعين به دلايل زير به شدت نسبت به امام حسن عسكرى عليه السلام ، كينه و حسادت مىورزيد.
1- گسترش آوازه فضل و كرامت و علم و توانايى فكرى امام در تماممحافل و احترام عميق مسلمانان به ايشان ، همچنين اعتقاد بعضى از مسلمين به امامت و سرورىايشان در حالى كه مستعين با آنكه بر اريكه قدرت قرار داشت هرگز چنين موقعيت ومنزلتى نزد مسلمانان نداشت .
2- گروهى از فردوران و كارگزاران براى خود شيرينى و نزديك شدن به دستگاهحكومت به سعايت از امام مى پرداختند و گزارشهايى رد مى كردند مبنى بر آنكهاموال فراوانى نزد حضرت فراهم آمده است و ايشان قصد قيامى ويرانگر بر ضد حكومتعباسى دارند كه موجب هراس مستعين از امام مى شد.
3- يكى ديگر از عوامل كينه مستعين به حضرت ، ترس از فرزندشان امام منتظر بود كهپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو نويد داده بودند و اخبار متواترى ، او رااستوار كننده انحراف در دين و از بين برنده ظلم و ستم و رهايى بخش مظلومان وستمديدگان معرفى كرده بود. هراس وجود عباسيان را فرا گرفته بود و او را نابودكننده حكومت منحرف خود مى دانستند. لذا دشمنى امام حسن عسكرى عليه السلام را در سينهپرورانده بودند و ايشان و خانواده اش را تحت نظر شديد گرفته بودند و از زنانكسانى را گماشته بودند تا زنان ولادت حضرت قائم با خبر شوند و او را در دستگيركنند.
اينها برخى از عوامل بود كه موجب كينه توزى مستعين نسبت به امام حسن عسكرى عليهالسلام مى شد.
بازداشت امام عليه السلام :
مستعين طاغوت عباسى به ماءموران و پليس خود دستور داد حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام را بازداشت كنند. سپس ايشان را در زندان ((على اوتامش )) كه از سرسخت تريندشمنان اهل بيت عليه السلام بود حبس كرد و فرمان داد بر حضرت سختگيرى كنند، ليكندم مسيحايى امام در كالبد او روح ديگر دميد و بر اثر ارشاد حضرت كينه ها را از خود دوركرد و به راه راست هدايت شد تا آنجا كه براى فروتنى گونه بر خاك مى نهاد و درچشم حضرت نمى نگريست و از اهل بصيرت و ايمان قوى گشت .(17)


42 - دشمن حق ستيز سه روز ديگر از خلافت خلع خواهد شد

در زندان همراه امام حسن عسكرى عليه السلام ، عيسى بن فتح بود. پس ‍ امام به او فرمود:
- اى عيسى تو 65 سال و يك ماه و دو روز سن دارى !
عيسى متعجب شد و به كتابى كه همراه داشت و در آن تاريخ ولادتش ‍ نوشته شده بودرجوع كرد و صدق كلام امام را دريافت . سپس حضرت به او فرمود:
- آيا پسرى نصيبت شده است ؟
عيسى بن فتح پاسخ منفى داد. حضرت به او چنين دعا فرمود:
- بارالها او را پسرى عطا كن تا يار و كمك او باشد كه بهترين ياور پسراست .
سپس اين بيت انشاء كردند:
من كان ذا عضد بدرك ظلامته ان الذليل الذى ليست له عضد
؛((آنكه ياورى داشته باشد حقش را مى گيرد، خوار وذليل كسى است كه ياورى نداشته باشد.))
عيسى عرض كرد:
- آقاى من شما چه ؟ آيا پسرى داريد؟
حضرت پاسخ داد:
- و الله سيكون لى ولد يملاء الارض قسطا وعدلا، اما الآن فلا...!
؛((به خدا سوگند! به بزودى مرا پسرى خواهد بود كه زمين را سرشار از عدالت وبرابرى خواهد كرد، اما الان خير!...))
خبر بازداشت امام به سرعت در محافل اسلامى پخش شد و موجى از نگرانى و خشم را برضد عباسيان برانگيخت . شيعيان كه به امامت حضرت گردن نهاده بودند، هراسناكگشتند. زيرا خبردار شده بودند كه كه مستعين عزم به شهادت رساندن حضرت را دارد وبه سعيد حاجت دستور داده است امام را به طرف كوفه ببرد و در ميان راه بهقتل برساند.
محمد بن عبدالله و هيثم بن سبابه به امام نوشتند:
((خداوند ما را فدايتان گرداند، خبرى نگران كننده به ما رسيد...))
امام ترس و نگرانى آنان را بر طرف كرد و به آنان نويد داد كه به حضرتش ‍ هراساننباشند و مژده داد كه دشمن حق ستيزش به زودى يعنى پس از سه روز از خلافت خلع خواهدشد. همانگونه كه امام پيش گويى كرده بودند مستعين را سه روز بعد بر كناركردند.(18)


43 - دعاى مستجاب امام حسن عسكرى عليه السلام درباره معتز

زبير بن جعفر متوكل ملقب به ((معتز)) دشمنى و عداوت بااهل بيت عليهم السلام را از پدرانش به ارث برده بود و سينه اش سرشار از بغض وكينه نسبت به خاندان عصمت و طهارت بود.
معتز به سعيد دستور داده بود حضرت را به قصر ابن هبيره ببرد و در آنجا به شهادترساند. ليكن خداوند ايشان را از اين توطئه حفظ كرد و معتز را به حوادثىمشغول داشت كه از انديشه اش منصرف گشت .
معتنز از شنيدن اخبار فضل امام و اينكه حضرت پدر امام منتظر است ايشان را زندانى كرد.دل امام از ستمگرى بى حد، و آزار بى شمار معتز به درد آمد و با خلوص و فروتنى بهدرگاه احديت متوسل شد و از خداوند متعال خواست تا از شر خليفه نجاتش بخشد. خداونددعاى عصاره نبوت و بازمانده امامت را اجابت كرد و خلافت را از معتز گرفت .
خداوند انتقام سختى از معتز گرفت . گروهى از سرداران ترك از او مواجب خود راخواستند. ليكن در بيت المال پولى براى پرداخت نبود.
ناچار خليفه نزد مادرش كه مالك ميليونها درهم بود، شتافت و از او درخواست كمك كرد.مادر از پرداخت
پول خوددارى كرد و بخل ورزيد. تركان كه از معتز نوميد شده بودند بر او هجوم آوردندو پاى او را گرفتند و كشيدند و با گرزهاى خود او را كوبيدند و سپس او را در آفتابگرم نيم روزى نگه داشتند و از او خواستند خود را خلع كند. پس از آن قاضى بغداد وگروهى حاضر ساختند و او را خلع نمودند.
پنج شب بعد او را به حمام بردند، همين كه شستشو كرد تشنه شد و آب خواست ، اما بهاو آب ندادند، سپس آب يخى به او نوشاندند كه بر اثر آن درگذشت .(19)


44 - عاقبت قبيحه مادر معتز

صاحل بن وصيف به دنبال ((قبيحه )) مادر متعتز رفت و بر او دست يافت و اموالش را دراختيار گرفت كه پانصد هزار دينار بود. در اتفاى كه زيرزمين براى خود ساخته بوديك ميليون و سيصد هزار دينار و صندقچه هاى مملو از زمرد و مرواريد و ياقوت كه مانندآنها را كسى نديده بود، يافتند.
هنگامى كه آنها را نزد صالح بن وصيف آوردند، گفت :
- فرزندش را به خاطر پنجاه هزار دينار به كشتن داد در حالى كه اين همهاموال دارد.
قبيحه بغداد را به سوى مكه ترك كرد در حالى كه به صداى بلند صالح را نفرين مىكرد و مى گفت :
- پروردگارا! صالح را همان گونه كه هتك حرمتم كرد و فرزندم را كشت ، جمعم راپراكنده كرد، مالم را گرفت ، غريبم ساخت و در حق من زشتى مرتكب شد او را فروگير!(20)


45 - سبب بناى سامرا

مقر خلافت ، پيش از آن ، سامراى بغداد بود. و پايتخت پس از منصور نيز همان جا بهشمار مى آمد. ليكن هارون الرشيد به سبب آنكه رقه را دوست مى داشت در آنجا اقامتگزيد. با اين وصف رقه به منزله تفرجگاه وى محسوب مى شد و كاخها و خزاين و زنان وفرزندانش در بغداد كاخ خلد بودند.
همچنين پايتخت خلفاى ديگر پسر از هارون الرشيد همان بغداد بود چون دوران معتصم فرارسيد، وى از سپاهيانى كه در بغداد گرد آمده بودند و اعتمادى به ايشان نداشت ، در بيمبود. لذا به اطرافيانش گفت :
- جايى را براى من برگزينيد كه بدانجا رفته شهرى بسازم و آن را پايگاه لشكر خودكنم ، تا چنانچه از طرف سپاهيان بغداد حادثه اى رخ داد، راهى براى نجات خويش داشتهباشم و بتوانم از راه آب و خشكى بدانجا رهسپار شوم . سپس سامرا را برگزيده ، آن رابنا كرد و به آنجا شتافت .
نيز گويند: معتصم غلامان بسيار فراهم آورده بود. چندانكه بغداد برايشان تنگ شد ومردم از ناحيه آنان در عذاب و بند و در خانه هاشان از دست آنها آسايش نداشتند و زنانمورد تعرض ايشان قرار مى گرفتند و بسيار مى شد كه روزى چند نفر از آنان بهقتل مى رسيدند. در اين ايام روزى معتصم سواره بيرون آمد و پيرمردى را، وى گرفته ،فرياد زد:
- اى ابواسحاق !
لشكريان در صدد برآمدند او را بزنند، ولى معتصم ايشان را منع كرد و به پيرمرد گفت:
- چه كار دارى پيرمرد؟
پيرمرد گفت :
- خدا در عالم همسايگى ، پاداش نيك به تو ندهد! مدتى است كه با ما همسايه اى و ما تورا همسايه بدى يافته ايم ! تو اين غلامان ترك و بى دين خود را آورده در ميان ما سكونتداده اى و بوسيله ايشان فرزندان ما يتيم و زنان ما را بيوه كرده اى ! به خدا سوگند! مابا تيرهاى سحرگاهى دعا به جنگ تو خواهيم آمد!
پيرمرد اين سخنان را مى گفت و معتصم گوش مى داد.
از آن روز، معتصم به خانه رفته بيرون نيامد. مگر در روزى مانند همان روز كه سوارشده از خانه خارج شد و با مردم نماز عيد گزارد و بهمحل سامرا رفته آن را بنا كرد. و اين در سال دويست و بيست و يك بود.(21)

next page

fehrest page

back page