بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت های تاریخ, وهاب جعفرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     EBRAT001 -
     EBRAT002 -
     EBRAT003 -
     EBRAT004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه

تاريخ را مى توان به منزله ((آينه )) دانست و هر چند اين آينه قدرت آن را ندارد كههمه حوادث گذشته را به ياد بياورد، ولى در آن مى توان چهره نيمه روشن گذشته رااز دور مشاهده كرد. چنانكه على عليه السلام در وصيت خود به فرزندش امام حسن عليهالسلام مى فرمايد:
((پسرم ! درست است كه من به اندازه همه كسانى كه پيش از من مى زيسته اند عمر نكردهام . اما در كردار آن ها نظر افكندم و در اخبارشان تفكر نمودم و در آثار آنها به سير وسياحت پرداختم تا بدانجا كه همانند يكى از آنها شدم ، بلكه گويا در اثر آنچه درتاريخ آنان به من رسيده ، با همه آنها از اول تا آخر بوده ام . من قسمتزلال و مصفاى زندگى آنان را از بخش ‍ كدر و تاريك بازشناختم و سود و زيانش رادانستم ، از ميان آنها قسمتهاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه كردم و از بين همه آنهازيبايش را برايت انتخاب نمودم و مجهولات آن را از تو دور داشتم .))
هنگامى كه ((محمد بن ابى بكر)) به دست عمرو عاص كشته شد، عمرو عاص تمام نامههائى كه مربوط به او بود جمع كرده ، براى معاويه فرستاد. معاويه نامه ها ووصاياى حضرت على عليه السلام به محمد را مطالعه مى كرد و در تعجب فرو مى رفت .وليد بن عقبه كه نزد معاويه بود، وقتى حال معاويه او را چنين ديد، گفت :
- دستور بده آنها را بسوزانند!
معاويه پاسخ داد.
- اين چه نظرى است كه مى دهى ؟
وليد گفت :
- آيا اين درست است كه مردم بدانند احاديث ابوتراب نزد تو است و تو از آن ياد مىگيرى و قضاوت مى كنى ؟
معاويه گفت :
- واى بر تو! به من دستور مى دهى كه چنين دستورهاى عملى را بسوزانم ؟ به خداسوگند من علم و دانشى از اينها جامع تر و حكيمانه تر و روشن تر نديده و نشنيده ام .
وليد گفت :
- اگر از علم و دانش و قضاوت او در شگفتى فرو مى روى ، پس چرا با او مى جنگى ؟
معاويه گفت :
- اگر او عثمان را نكشته بود، ما اين علوم را بدون واسطه از او فرا مى گرفتيم .
آنگاه كمى سكوت كرد. سپس نگاهى به افراد جلسه افكند و گفت :
- ما به مردم نمى گوئيم اين ها نامه هاى ((على بن ابيطالب )) است . مى گوييم نامههاى ابوبكر است كه نزد پسرش محمد مانده و ما به وسيله آنها قضاوت مى كنيم .
آن نامه ها همچنان در خزينه هاى بنى اميه موجود بود تا اينكه ((عمر بن العزيز))زمامدار شد و آشكار نمود كه اين نامه ها از على بن ابى طالب است .(1)
گوشه اى از تاريخ اسلام از زبان امام هادى عليه السلام .
امام هادى عليه السلام بعضى از حوادث صدر اسلام و دوران اموى را براى ياران خودنقل مى نمود. از جمله حوادثى را كه حضرت بيان كردند ماجراى شهادت قنبر غلام اميرالمؤمنين عليه السلام به دست جنايتكار اموى حجاج بن يوسف ثقفى بود. اين ماجرا را با هم مىخوانيم :
((حضرت فرمود: هنگامى كه قنبر بر حجاج بن يوسف وارد شد، آن طاغوت فرياد كشيد:
- براى على بن ابى طالب چه كار مى كردى ؟
- كمك مى كردم تا وضو بگيرد.
- هنگامى كه از وضو گرفتن فارغ مى گشت ، چه مى گفت ؟
- اين آيه را مى خواند: فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابوابكل شى ء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذينظلموا و الحمد الله رب العالمين ؛ پس چون آنچه به آن ها تذكر داده شد، همه رافراموش كردند، ما هم ابواب هر نعمت را به روى آنها گشوديم تا به نعمتى كه به آنهاداده شد شادمان و مغرور شدند، ناگاه آنها را به كيفر اعمالشان گرفتار ساختيم . آنگاهخوار و نااميد گرديدند، پس به كيفر ستمگرى ريشه ظالمان كنده شد و ستايش خداى راكه پروردگار جهانيان است .(2)
حجاج گفت :
- گمان مى كنم آيه را به ما تفسير و تاءويل مى كرد؟ آرى ؟!
- آرى !
- اگر گردنت را بزنم چه مى شود؟
- من به سعادت مى رسم و تو بدبخت مى شوى .
و آن جنايتكار دستور داد تا گردن قنبر آن بنده صالح خدا را بزنند.(3)
و اما آن كتابى كه در پيش روى داريد، شمه اى از تاريخ پرفراز و نشيب اسلام است كهداستانهاى تلخ و تكان دهنده اى دارد. با مرورى كوتاه به وضوح مى بينيم كه چهخونهاى ناحقى در طول تاريخ به زمين ريخته نشده و چه خانه هايى بىدليل ويران نشده و چه ظلمها و جنايتهايى به وقوع نپيوسته است . البته اگر چه اينمجموعه ، كوتاه و مجمل است ، ليكن در هر يك از آن ها درس ها و عبرتهايى است كه تك تكما انسانها مى توانيم از آن بهره مند شويم .
اميد است خوانندگان عزيز با مطالعه اين مجموعه كهحاصل مدتها تلاش ‍ نگارنده است به دانش و معلومات خود بيافزايند و اين را طليعهخوبى براى ورود به تاريخ قرار دهند كه تاريخ معلم انسانهاست .
التماس دعا تنها انتظار نگارنده از خوانندگان كتاب است .
زمستان 78 - قم - وهاب جعفرى


1 - عبدالله بن زبير دشمن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم

عبدالله به بنى هاشم سخت گرفت ، دشمنى و كينه ورزى با ايشان را به اوج رساند وتا آنجا پيش رفت كه درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه اش حذفكرد. وقتى از او در اين خصوص سوال شد، جواب داد:
- او را خاندان بدى است ، كه هرگاه ذكر او به ميان آيد گردن كشند و هر گاه نامش رابشنوند خود را بر افرازند.
روزى ابن زبير، محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس و بيست و چهار مرد از بنى هاشم راگرفت كه با او بيعت كنند. آنان زير بار نرفتند. ابن زبير دستور داد:
- آنان را در حجره زمزم زندانى كنيد! به خدايى كه جز او خدايى نيست - اگر بيعت نكنند -آنان را آتش مى زنم !
به دستور ابن زبير مردان بنى هاشم روانه زندان شدند. محمد بن حنفيه به مختار بنابى عبيد نامه نوشت :
((به نام خداوند بخشاينده مهربان
از: محمد بن على و كسانى كه از آل پيامبر خدا نزد وى اند.
به : مختار بن ابى عبيد و كسانى كه از مسلمانان همراه اويند.
اما بعد: همانا پسر زبير ما را گرفته و در حجره زمزم زندانى كرده است به خدا قسمخورده است كه يا بايد با او بيعت كنيم و يا ما را آتش مى زند، پس ‍ به فرياد ما برس!))
مختار، ابوعبدالله جدلى را با چهار هزار سوار به كمك ايشان فرستاد. جدلى به مكهرسيد و حجره را شكست و به محمد بن على گفت :
- اجازه دهيد من با ابن زبير جنگ كنم .
محمد گفت :
- آنچه را او به من روا داشت ، من به او روا نمى دارم !
محمد بن حنفيه روزى خبر يافت كه پسر زبير در خطبه خويش على عليه السلام را سّبكرده است . به مسجد الحرام رفت . منبرى درست كرد. سپس روى آن ايستاد و گفت :
- ستايش مخصوص خدايى است كه پروردگار جهانيان است و درود و سلام بر محمد صلىالله عليه و آله و سلم و آل او! و اما بعد، روى ها زشت باد اى گروه قريش ! آيا پيش شمااين سخنان گفته مى شود و شما مى شنويد و به خشم نمى آييد!؟ از على بدگويى مىشود و شما خشمگين نمى شويد؟! آگاه باشيد كه على تيرى خطاناپذير بود از تيرهاىخدا بر دشمنانش ... هان كه ما هم بر راه و روش وحال او هستيم و ما را در آنچه مقدر است چاره اى نيست و زود است آنانكه ستم كرده اند بدانندبه كجا باز رسيد. ابن زبير گفت :
- پسران فاطمه ها را معذور داشتيم ، پسر كنيز بنى حنفيه را چه مى شود؟
اين سخن نيز به گوش محمد رسيد. محمد مردم را جمع كرد و گفت :
- اى گروه قريش مرا از پسران فاطمه ها چه چيز جدا كرده است ؟ آيا فاطمه دختر پيامبرخدا، همسر پدرم ، و مادر برادرانم نيست ؟ آيا فاطمه دختر اسد بن هاشم جده پدرم و مادرمجده ام نيست ؟ هان به خدا سوگند اگر خديجه دختر خويلد نبود در بنى اسد استخوانىنمى گذاشتم مگر آنكه آن را در هم مى شكستم . چرا كه من قبلك التى فيها المعاب خبير.به همانچه عيب در آنست آگاهم !
بدين وصف ابن زبير شكست خورد و خود را درمقابل بنى هاشم ناتوان ديد. به همين علت آنان را از مكه بيرون كرد و محمد بن حنفيه رابه ناحيه رضوى (4) تبعيد نمود. عبدالله بن عباس را نيز به طائف تبعيد كرد. محمدپس از شنيدن اين خبر به عبدالله بن عباس نوشت :
((و اما بعد؛ خبر يافته ام كه عبدالله بن زبير تو را به طائف رانده است ، خداى اجر تورا افزون گرداند و گناهت را بيامرزد. اى پسر عمو! تنها بندگان شايسته گرفتار مىشوند و بزرگوارى براى نيكان اندوخته مى شود و اگر جز بر آنچه دوست دارى ودوست داريم اجرى نيابى ، اجر اندك شود. پس ‍ شكيبا باش كه خداوند شكيبايان را وعدهنيكى داده است .


2 - جنايت مصعب بن زبير در عراق

سال 68 هجرى بود. عبدالله بن زبير برادر خود مصعب بن زبير را به عراق فرستادتا با مختار نبرد كند. مختار دچار بيمارى اسهال بود و از آن بيمارى به شدت رنج مىبرد. با اين حال چهار ماه در جنگ با صعب بن زبير پايدارى كرد. مختار ياران بىوفايى داشت . بسيارى از آنها پنهانى فرار كردند و مختار را تنها گذاشتند. سرانجاممختار به كوفه رفت و در قصر فرود آمد. قصر را به سنگر محكمىتبديل كرد. هر روز از قصر بيرون مى آمد و در بازارهاى كوفه با اندك ياران خود باسربازان ابن زبير مى جنگيد. وقتى خسته مى شد دوباره به قصر بر مى گشت و جانتازه اى مى گرفت .
روزى بيرون آمد و تا آخرين نفس با سربازان ابن زبير جنگيد. وقتى خسته شد، مردانابن زبير ريختند و بى رحمانه او را به قتل رساندند. ياران و ارادتمندان مختار كهشكست او را ديدند به قصر پناه آوردند و از مصعب امان خواستند. مصعب به آنان امان داد واطمينان داد كه آسيبى به آن ها نخواهد رساند. ياران مختار وقتى يكى يكى ازداخل قصر بيرون آمدند. مصعب دستور داد كه گردنهايشان را بزنند. سربازان مصعب هركس را كه از داخل قصر خارج مى شد بى رحمانه گردن مى زدند و با اين كارشان روىهمه عقد شكنان تاريخ را سفيد مى كردند. مصعب سپس به سراغ زن مختار رفت . اسماءدختر نعمان بن بشير. از او پرسيد:
- درباره مختار چه مى گويى ؟
- مى گويم كه او پرهيزگارى پاكيزه و روزه دار بود.
- اى دشمن خدا! تو هم او را مى ستايى ؟!
مصعب لحظه اى از خشم به خود پيچيد، سپس به سربازان دستور داد كه او را نيز گردنبزنند. سربازان مصعب كه به اين گونه جنايان عادت كرده بودند، دستهاى اسماء رابستند و او را دست بسته گردن زدند.
عمرو مخزونى - عمرو بن ابى ربيعه - در اين مورد به زبان شعر چنين گفته است :
ان من اعجب العجائب عندى قتل بيضا حرة عطبول
قتلوها بغير جرم الله ان الله درها من قتول
كتب القتل و القتال علينا و على الفنانيات جرالذيول
؛((و از شگفت انگيزترين شگفتيها نزد من كشتن زنى است سفيد و آزاد و جواد و زيبا، او راكشتند بى آنكه گناه كرده باشد. خير خدا بر اين كشته باد. كشتن و كشته شدن كار مامردهاست و زنان شوهردار زيبا بايد دامنهايشان را بكشند.))


3 - سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر

عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((ديرجاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت. سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران اومردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند.
مصعب تنها و بى كس در خيمه اى بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او راغافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند.
عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روى تختعبدالملك گذاشت ، عبدالملك به سجده افتاد.
ابومسلم نخعى مى گويد:
((بر عبدالملك بن مروان وارد شدم و ديدم سر مصعب ابن زبير پيش روى اوست . پس گفتم: اى امير مؤ منان ! من در اينجا امر عجيبى مشاهده كردم . عبدالملك گفت : چه ديدى ؟ گفتم :سر حسين بن على را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و سر عبيدالله بن زياد را پيش مختار بنابى عبيد و سر مختار بن ابى عبيد را پيش روى مصعب بن زبير و سر مصعب بن زبير راپيش روى تو...))
عبدالملك از اين سخن ابومسلم سخت متاءثر شد و از شدت فشار بيرون رفت .
مضاء بن علوان منشى مصعب بن زبير نيز مى گويد:
((وقتى عبدالملك مصعب را كشت مرا فرا خواند و به من گفت : دانستى كه هيچ كس از يارانو نزديكان مصعب باقى نماند، مگر آنكه در جستجوى امان و جايزه وصله وتيول به من نامه نوشت . گفتم : اى امير مؤ منان ! اين را هم دانستم كه هيچ كس از ياران توباقى نماند كه مانند آن را به مصعب ننوشته باشد و اكنون نامه هاى ايشان نزد من است .گفت : آنها را نزد من بياور! پس دسته اى بزرگ نزد وى آوردم و چون آنها را ديد. گفت :مرا چه نياز است كه به اينها بنگرم ؟ و نيكيهاى خود و نيز دلهاى ايشان را بر خود تباهسازم ؟))
مضاء مى گويد: عبدالملك پس از اين گفتار غلامش را صدا زد و دستور داد كه نامه ها راآتش بزند.


4 - كيفيت قتل ابن زبير

ابن زبير وقتى از پيروزى در جنگ ، نااميد شد به پيش مادرش اسماء دختر ابوبكر آمد وگفت :
- اى مادر چگونه بامداد كردى ؟
مادرش جواب داد:
- همانا در مردن آسايش است و دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار: يا كشته شوى وتو را نزد خدا اندوخته گيرم و يا پيروز گردى كه چشمان من روشن شود!
ابن زبير گفت :
- اى مادر اينان به من امان داده اند، تو چه مى گويى ؟
مادر گفت :
- اى پسرم تو به خود داناترى ، اگر بر حقى و به آن مى خوانى ، پس بندگان بنىاميه را، بر خود مسلط مكن ، تا با تو بازى كنند و اگر بر حق نيستى هر چه خواهى كن !
گفت :
- اى مادر خداى داند كه جز حق را نخواستم و غير آن را نجستم و هرگز در باطلى كوششنكردم ؛ خدايا اين سخن را در مقام خودستايى نمى گويم ، ليكن براى آن است كه مادرم راخوشحال كنم !
سپس گفت :
- اى مادر! مى ترسم اين مردم مرا بكشند و مثله ام كنند!
مادر جواب داد:
- اى پسر جانم ! گوسفند هرگاه سر بريده شد، از اينكه پوستش را بكنند درد نمىكشد!
ابن زبير براى آخرين بار به مادرش گفت :
- سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت
آن گاه بيرون رفت و در خطبه اش به مردم چنين گفت :
- اى مردم ! ابر مرگ بر شما سايه افكنده است و سپاه مرگ شما را فرا گرفته ، پسديدگان را از شمشيرها فرو پوشيد و پرسش كردن از يكديگر شما را باز ندارد وگوينده اى نگويد، اميرمؤ منان كجا است ؟ هان هر كه از من بپرسد من در نخستين دسته ام !
سپس پياده شد و جنگ كرد تا كشته گرديد. تاريخ كشته شدن او راسال 73 هجرى در هفتاد و يك سالگى نوشته اند. حجاج او را در تنعيم به دار آويخت وسه يا هفت روزى روى دار ماند، تا كه مادرش به پيش حجاج آمد و گفت :
- آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اين سواره را پياده كنند؟! همانا من از پيغمبر خدا شنيده ام كهمى گفت : ((ان فى بنى ثقيف مبيرا و كذابا)) ؛ ((در ميان بنى ثقيف آدم كشىاست ، و دروغگويى !)) آدم كش پس تو بودى و دروغگو همانا مختار بن ابى عبيد است .
حجاج گفت :
- اين زن كيست ؟
گفتند:
- مادر ابن زبير!
دستور داد تا زبير را از بالاى دار به زمين آوردند.


5 - با اينكه در بند هستى مى خواهى مرا فريب دهى ؟

عبدالملك وقتى بر شام مسلط شد و به وضعش سر و سامانى داد، عبدالرحمن بن عثمانثقفى را جانشين خود ساخت و از آن جا خارج شد و براى جنگ با زفر بن حارث آهنگ قرقيساكرد. وقتى به وادى بطنان قنسرين رسيد خبر يافت عمرو بن سعيد بن عاص در دمشقسربلند كرده و مردم را براى قيام عليه عبدالملك فرا خوانده و خود را خليفه ناميده است وعبدالرحمن را بيرون كرده و خزانه ها و بيت المال را به چنگ خود آورده است .
عبدالرحمن زود به دمشق برگشت . اما كار از كار گذشته بود و عمرو بن سعيد قدرتيافته بود. عمرو در مقابل او سنگر گرفت و اعلان جنگ كرد. اما عبدالملك دست نگهداشت وسفير فرستاد كه صلح كنند. عمرو قبول كرد و عهد و پيمان بستند كه خلافت پس ازعبدالملك براى عمرو باشد.
وقتى آتش جنگ خاموش شد، عبدالملك به فكر كشتن عمرو افتاد، چون با وجود او كارپادشاهى اش رو به راه نمى شد.
شبى با گروهى به منزل عمرو آمد و در كنار عمرو نشست و گفت :
- اى ابواميه ! موقعى كه ياغى شده بودى ، قسم خوردم كه هرگاه بر تو ظفر يابمگردنت را غل كنم و دستهاى تو را با آن ببندم !
عمرو گفت :
- اى اميرمؤ منان تو را به خدا قسم كه ديگر از گذشته سخن مگو!
عبدالملك توجهى به قسم او نكرد و غلى از نقره در آورد و به گردن عمرو انداخت .
آنگاه دو دستش را نيز به غل بست و چنان آن را محكم كرد كه عمرو بن رو افتاد و دو دندانپيشينش شكست .
عمرو در آن حال گفت :
- اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند! مبادا استخوانى كه از من شكستى تو را بر آندارد كه بيش از اين مرا آزار دهى يا مرا پيش مردم بيرون برى تا مرا به اين وضعببينند!
عمرو مى خواست با اين سخنان عبدالملك را فريب دهد و او را تحريك كند تا عبدالملك ازخانه بيرون رود و با مردان عمرو در گير شود، اما عبدالملك فهميد و گفت :
- اى ابو اميه ! با اينكه در بند هستى باز مى خواهى مرا فريب دهى ؟ به خدا سوگنداگر مى دانستم با ماندن هر دوى ما كار خلافت رو به راه مى شد، خون ديدگان را بهجاى تو مى دادم ، لكن مى دانم كه دو شتر نر در ميان شتران ماده نمى ماند مگر آنكه يكىاز آن دو غالب شود...
بالاخره او را كشت و جمعش را پراكنده ساخت و سرش را به سوى همراهانش انداخت وبرادرش عنبسه را به عراق تبعيد كرد.


6 - فرماندارى حجاج

حجاج بن يوسف وقتى كه در سال 74 از بناى كعبه فراغت يافت ، گردن جمعى ازصحابه پيامبر خدا مهر كرد، تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند.
از آن جمله بود: جبار بن عبدالله ، انس بن مالك ،سهل بن سعد ساعدى و جماعتى همراه ايشان و مهرها از قلع بود.
عبدالملك در آن سال وى را والى عراق ساخت و با خط خود نامه اى به او نوشت :
((... و اما بعد! اى حجاج ! تو را بر دو عراق - كوفه و بصره - والى و مسلط ساختم ،پس هرگاه وارد شدى ، چنان لگد كوبشان كنى كهاهل بصره بدان زبون گردند و از مدارا با مردم حجاز بپرهيز، چه گوينده در آنجا هزاركلمه مى گويد و يك حرف را بكار نمى برند، تو را بر دورترين نشان زدم ، پس خودرا بر آن هدف بيانداز و آنچه را از تو انتظار دارم ، در نظر گير! والسلام ))
حجاج وقتى به كوفه رسيد، كمان و تيردان خود را به شانه افكنده بود. با آن وضعبه بالاى منبر رفت و مدتى بى آنكه سخن بگويد، روى منبر نشست ، سپس گفت :
- اى مردم عراق ! اى اهل ناسازگارى و دورويى و نافرمانى و زشتخويى ! همانااميرالمومنين جعبه تير خود را پراكند و آنها را يك به يك دندان گزيد، پس مرا چون تيرىيافت ، كه چوبش از همه تلختر و شكستنش از همه دشوارتر! و آنگاه مرا به سوى شماانداخته و عليه شما تازيانه اى و شمشيرى به گردنم افكنده ، اما تازيانه افتاده استو شمشير باقى مانده است !...
حجاج سخنان بسيارى مشتمل بر وعيد و تهديد گفت : سپس فرود آمد در حالى كه مى گفت :
انا ابن جلا و طلاع الثنايا متى اضع العمامه تعرفونى
؛ ((منم پسر بامداد و بالا رونده گردنه ها، هرگاه عمامه ام را بنهم ، مرا مىشناسيد!))


7 - فاجعه قتل شبيب

در سال 76، شبيب بن يزيد شيبانى حرورى ، در عراق ، خروج كرد. حجاج براىسركوبى او سپاهيان بسيارى فرستاد. اما او، همه را شكست داد. شبيب در ميان نواحىكوهستانى ((عراق )) جا به جا مى شد و خودش را از چشمان سپاهيان حجاج پنهان نگه مىداشت .
روزى ، شبانگاه به كوفه در آمد و بر در قصر حجاج ايستاد و عمود بر در كوبيد و گفت:
- ابى رغال ! به سوى ما بيرون آى !
زن شبيب - غزاله - و مادرش - جهيزه - به همراهش بود. سپس به مسجد جامعه رفت و همهنگهبانان آنجا و نيز ميمون مولاى حوشب ابن يزيد، رئيس پليس حجاج را كشت .
شبيب در مسجد جامعه با همراهانش نماز گزارد و بقره وآل عمران را براى ايشان خواند. حجاج به دنبال او بيرون آمد و در بازارهاى كوفه با اوسخت نبرد كرد و او را تعقيب نمود و از ياران شبيب در حدود صد نفر به او پيوستهبودند. شبيب چون خود را تنها يافت گريخت . حجاج ، علقمه بن عبدالرحمن حكمى را بهتعقيب او فرستاد و او به اهواز گريخته بود.
سپس حجاج سفيان بن ابرد كلبى را در جستجوى وىگسيل داشت . سفيان تا دو جيل به تعقيب او رفت و آنجا بود كه شبيب به سوى او روىنهاد و روى پل حركت كرد و چون ميان پل رسيد. سفيانپل دوجيل را شكست . شبيب از روى پل به ميان رودخانه سقوط كرد و غرق شد. او را از آبگرفتند و سفيان سرش را بريد و نزد حجاج فرستاد. سفيان به زن و مادرش نيز رحمنكرد و آنان را نيز با بى رحمى به هلاكت رساند.


8 - آزار و اذيت زيد به على توسط هشام

هشام زيد بن على بن الحسين را احضار كرد و گفت :
- يوسف بن عمر ثقفى به من نوشته است كه خالد بن عبدالله قسرى به وى گفته كهششصد هزار درهم نزد تو امانت سپرده است .
زيد گفت :
- خالد را نزد من چيزى نيست .
هشام گفت :
- ناچار بايد نزد يوسف بن عمر فرستاده شوى ، تا تو و خالد را رو به رو كند.
زيد جواب داد:
- مرا نزد غلام ثقفى مفرست تا مرا بازيچه خويش قرار دهد.
- از فرستادنت نزد وى چاره اى نيست .
زيد با او بسيارى سخن گفت . ولى هشام توجهى نكرد و سخن ديگرى به ميان آورد:
- به من خبر رسيده است كه تو با اينكه كنيززاده اى ، خود را شايسته خلافت مى دانى ؟
- واى بر تو! مگر مادرم شاءن مرا پست مى كند؟ به خدا قسم ! اسحاق پسر زنى آزاد واسماعيل پسر كنيزى بود، ليكن خدا فرزنداناسماعيل را برگزيد و عرب را از آنان قرار داد و پيوسته بركت يافتند، تا آنكه پيامبرخدا از ايشان ظهور كرد. اى هشام ! خدا را پرهيزكار باش !
- آيا مانند تو كسى مرا به پرهيزكارى خدا امر مى كند؟
- آرى ، هيچكس پايين تر از آن نيست كه بدان امر كند و هيچ كس بالاتر از آن نيست كه آنرا بشنود.
هشام او را با فرستادگانى از طرف خود، بيرون فرستاد؛ و چون بيرون رفت ، زيد گفت:
- به خدا قسم ! من مى دانم كه هرگز كسى زندگى را دوست نداشت ، مگر آنكه خوار شد!
هشام به يوسف بن عمر نوشت :
- هرگاه زيد بن على بر تو در آمد، او را با خالد روبرو كن و ساعتى نزد تو نماند، چهمن او را مردى شيرين زبان و خوش بيان يافتم كه مى تواند سخن را فريبنده سازد ومردم عراق از همه كس به مانند وى شتابنده ترند.
وقتى زيد به كوفه رسيد بر يوسف در آمد و گفت :
- چرا مرا نزد اميرمؤ منان فرا خواندى ؟
گفت :
- خالد بن عبدالله گفته است كه او را نزد تو ششصد هزار درهم است .
- خالد را احضار كن !
پس او را در حالى كه به زنجير كشيده بودند، حاضر كردند.
يوسف به او گفت :
- اين زيد بن على است ، هر چه نزد او دارى بگو!
خالد در حالى كه نفس نفس مى زد، گفت :
- به خدايى كه جز خدايى نيست ، مرا نزد وى نه كمى و نه بسيارى نيست و شما از احضاراو جز ستم كردن بر وى را نخواسته ايد.
يوسف رو به يزيد كرد و گفت :
- امير مؤ منان مرا فرموده است كه تو را در همان ساعت ورودت از كوفه بيرون كنم !
زيد گفت :
- بگذار سه روز استراحت كنم و سپس بيرون روم .
- راهى به آن ندارم !
- همين امروز را بمانم !
- يك ساعت هم نمى شود!
پس او را با فرستادگانى از طرف خويش بيرون كرد و زيد هنگام بيرون رفتنش اينشعرها را مى خواند:
من خرق الخفين يشكو الى جى تنكيه اطراف مرو حداد
شرده الخوف و ازرى به كذاك من يكره حر الجلاد
قد كان فى الموت له راحه و الموت حتم فى رقاب العباد
؛((مرزه پاره اى كه از پياده روى شكايت مى كند و كناره هاى تيز سنگها، پاهاى او رامجروح مى كند، ترس او را در به در كرده ، از مقامش پايين آورده است و هر كه سوزش زد وخورد با شمشير را خوش ندارد، وضعش همين است ، در مرگ براى وى آسايش بود و مرگناچار گردنگير بندگان ))
فرستادگان يوسف از عذيب بازگشتند و زيد هم به كوفه باز آمد و شيعيانى كه دركوفه بودند بر وى گرد آمدند و خبر به يوسف بن عمر رسيد و با ايشان به جنگپرداخت و ميان آنان نبرد سختى روى داد. سپس زيد بن على كشته و او را بر خرىحمل كرده و به كوفه آوردند و سرش را بالاى نى زدند.(5) سپس بدن زيد را سوزانده، نيمى از خاكستر او را در فرات و نيمى را در كشتزار ريختند و يوسف گفت :
- اى مردم كوفه ! شما را رها كنم كه او را در خوراك خود بخوريد و در آب خودبياشاميد!!


9 - جنايت ابوالعباس سفاح

ابوالعباس برادرش يحيى من محمد بن على را والىموصل قرار داد و چهار هزار مرد خراسانى همراه وى ساخت . يحيى درسال 133 به موصل آمد و بسيارى از مردم آنجا را كشت و به قولى روز جمعه مردم را فراخواند و هيجده هزار نفر از عرب را كشت و بندگان و موالى آنان را از دم تيغ گذراند وچنان خونى به راه انداخت كه آب دجله را رنگين ساخت .
سليمان بن هشام بن عبدالملك ، از ابوالعباس ، امان خواسته بود و همراه او پسرش بر وىآمد و ابوالعباس او را گرامى داشت و با وى نيكى كرد و خود و پسرانش را بر مخدره ها وصندليها نشانيد.
ابوالعباس اول شبها مى نشست و اهل بيت خود را بار مى داد. شبى كه بستگانش و خواصخود را بار داده بود، ابوالجهم بر ايشان در آمد و به او گفت :
- اعرابى شتر سوار، شتابان رسيد و شتر خود را بر در كاخ خواباند وعقال كرد؛ سپس نزد من آمد و گفت : ((براى من از اميرالمؤ منين بار بخواه )) گفتم :
((برو و جامه هاى سفرت را در آور و نزد من باز گرد، كه به همين زودى براى تو بارخواهم ساخت .)) گفت : ((من سوگند ياد كرده ام كه جامه اى از تن خود ننهم و نقابى برنگيرم ، تا به روى وى بنگرم ))
ابوالعباس گفت :
- آيا به تو گفت من كه هستم .
ابوالجهم گفت :
- آرى ، مى گويد كه سديف غلام تو است .
- پس بارش ده !
اعرابى كه گويى چوبدستى سر بر كشته اى بود در آمد و ايستاد و به اميرالمؤ منانسلام داد. سپس پيش رفت و به جاى اولش ايستاد و آغاز سخن كرد و گفت :
- بوسيله سروران بنى العباس خلافت و زمامدارى استقرار گشت . اى امير پاك شدگان ازپليدى ! و اى سرفراز سرفرازان ! تويى مهدى بنى هاشم ! چه بسيار مردمى كه پساز نااميدى به تو اميدوار شدند! لغزش را از عبدشمس ‍ ناديده مگير! و هر درخت كهن وزغالى را قطع كن ! هر پير و برنايى را بكش ! اى خليفه ! آن را نابود كن و با شمشيرپليدها را ريشه كن ساز، آنان را به همانجا كه خدا فرودشان آورده به سراى خوارى وبدبختى فرود آر! نزديكى اينان به مخدره ها و تختها، من و بستگانم را افسرده ساختهاست . بيمشان بود كه به اظهار دوستى وادارشان كرد و گرنه آنان را از شما سوزدرونى چون برش تيغها است . كشته شدن حسين (حسين بن على عليه السلام ) و زيد (ابنعلى بن الحسين عليه السلام ) و كشته اى را در كنار فهراس (سيد الشهداء همزه عليهالسلام ) ياد آوريد و كشته اى را كه در حران ، در غريبى و فراموشى زير خاك رفت(ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ) از ياد مبريد! براى نبرد با دشمنان ،غلامت چه نيكو درنده گزنده اى است ؛ اگر از دامهاى نادارى رهايى داشت !
در اين حال ، سليمان بن هشام ايستاد و گفت :
- اى امير مؤ منان ! همانا اين غلامت از آن دم كه پيش تو ايستاد، تو را به كشتن من و كشتنپسرانم تحريص و ترغيب مى كند و بر من روشن شد كه تو خود به خدا قسم مى خواهىما را غافلگير بكنى !
ابوالعباس گفت :
- اگر چنان مى خواستم به جز غافلگيرى هم كه مرا از كشتن شما جلو مى گرفت ، امااكنون كه آن بر دلت گذشت ، ديگر خيرى در تو نيست . اى ابوالجهم ! او را و نيز دوپسرش را بيرون برو گردنشان را بزن و سرهاشان را نزد من آر!
ابوالجهم بيرون رفت و آنان را گردن زد و سرهاشان زا نزد وى آورد.


10 - توسعه مسجدالحرام

ابوجعفر خواست تا بر وسعت مسجد الحرام بيفزايد. چون مردم از تنگى آن شكايت داشتند.پس به زياد بن عبيدالله حارثى نوشت كه خانه هاى پيرامون مسجد را بخرد، تا بهاندازه وسعت مسجد بر آن بيافزايد. لكن مردم از فروختن خانه ها امتناع ورزيدند.
ابوجعفر آن را با جعفر بن محمد عليه السلام در ميان گذاشت . ايشان فرمود:
- از آنان بپرس كه آيا آنان بر خانه كعبه وارد شده اند، يا خانه در آنان ؟
ابوجعفر آن را به زياد نوشت و زياد آن سخن را به آنان گفت ، در پاسخ گفتند:
- ما به خانه وارد شديم .
پس جعفر بن محمد عليه السلام گفت :
- حريم خانه به آن تعلق دارد.
و ابوجعفر به زياد نوشت تا خانه هاى پيرامون مسجد را ويران كند. خانه ها كوبيده شدو تمام دار الندوه جزء مسجد گرديد. به اندازه وسعت مسجد بر آن افزوده گشت . وافزايش از طرف دار الندوه و از جانب باب جمع بود، نه از طرف باب صفا و وادى .بدين جهت خانه در كنار مسجد قرار گرفت . شروع اين كار درسال 138 بود و در سال 140 آن را به انجام رسانيد. مسجد خيف را نيز در منى بهوسعتى كه امروز دارد ساخت و پيش از آن به اين وسعت نبود. ابوجعفر درسال 140 حج گزارد، تا آنچه را بر مسجد الحرام افزوده شورش كرده است . بنگرد وخبر يافته بود كه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن شورش كرده است . پس چون بهمدينه رسيد از وى جستجو كرد و بر او دست نيافت و آنگاه عبدالله بن حسن بن حسن وجماعتى از خاندانش را دستگير كرد و آنان را به زنجير كشيد و بر شتران بى جهاز سواركرد و به عبدالله گفت :
- جاى پسرت را به من نشان بده و گرنه به خدا قسم تو را مى كشم .
عبدالله جواب داد:
- به خدا قسم به سخت تر از آن چه خدا خليل خود ابراهيم را بدان آزموده ، آزموده شدم وگرفتارى من از گرفتارى او بزرگتر است ، چه خداىعزوجل او را فرمود تا پسرش را سر ببرد و آن اطاعت خداىعزوجل بود، با وجود اين گفت : ((ان هذا لهو البلاء العظيم ؛ راستى كه ايناست آن امتحان بزرگ )). تو از من مى خواهى كه پسرم را به تو نشان دهم تا او رابكشى ؟!
ابوجعفر به او گفت :
- اى پسر لخناء(6)
عبدالله گفت :
- تو به من چنين مى گويى ، كاش مى دانستم كدام يك از فاطمه ها لخناء بوده است ، اىپسر سلامه ! فاطمه دختر حسين يا فاطمه دختر پيامبر خدا يا جده ام فاطمه دختر اسد بنهاشم جده پدرم يا فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن محزوم جده جده ام ؟
ابوجعفر جواب داد:
- هيچكدام از اينان .
و او را مركبى بخشيد.
ابوجعفر از راه شام بازگشت تا به بيت المقدس آمد و سپس رهسپار جزيره شده و دربيرون رقه فرود آمد و منصور بن جعوفه كلابى در آنجا سركشى كرده و اسير شدهبود. پس وى را فرا خواند و گردن زد. آنگاه به حيره رفت و عبدالله بن حسن و حسن وخاندانش را زندانى كرد و پيوسته در حبس ‍ بودند تا بدرود زندگى گفتند. و بهقولى آنان را ديدند كه به ديوار ميخ كوب شده اند.
تاريخ يعقوبى مى نويسد: خبر داد مرا ابو عمرو عبدالرحمن بن مسكن از مردى از خاندانعبدالله كه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن ، چون از شكنجه اى كه پدرش در زندان مىديد خبر يافت ، به وى نوشت تا او را اذن دهد كه آشكار شود و دست خود را در دست آنانبنهد. پس عبدالله به او پيام داد كه :
- اى پسر جان ! آشكار شدنت تو را به كشتن مى دهد و مرا زنده نمى دارد، پس در جاى خودبمان ، تا خدا به گشايش رهايى بخشد.


11 - اى پسر زن بدبو!

ابوجعفر، عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى را حكومت خراسان داد و او برادر خود عمر بنعبدالرحمن را به جاى خويش رئيس پليس گذاشت و مغيره به سليمان حاكم قهستان ومجاشع بن حريث انصارى حاكم بخارا را كشت و در تعقيب شيعيان بنى هاشم بر آمد و ازآنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و مثله مى كرد. (دست و پا و گوش وبينى مى بريد.)
ابوجعفر به وى نامه نوشت و سوگند ياد كرد كه البته او را خواهد كشت . از اين رو درسال 141 ياغى گشت و ابوجعفر، مهدى را بر سر وى فرستاد و مهدى رهسپار رى شد واسيد بن عبدالله خزاعى را به حكومت خراسان گماشت و همراه وى لشكرهاگسيل داشت و او در مرو با عبدالجبار رو به رو شد و سپاه وى را در هم شكست و عبدالجبارگريخت ، پس اسيد او را تعقيب كرد و دستگيرش نمود و نزد ابوجعفر فرستاد و ابوجعفردر قصر ابن هبيره - يك منزلى بغداد - بود كه عبدالجبار به حضور وى رسيد. چون بر اووارد شد گفت :
- اى امير مؤ منان ! كشتنى جوانمرانه !
و ابوجعفر گفت :
- اى پسر زن بدبو! آن را پشت سر گذاشته اى !
و او را پيش داشت و گردن زد و به دارش آويخت . پس چند روز روى چوبه دار ماند و سپسبرادر عبيد الله بن عبدالرحمن شبانه آمد و او را فرود آورد و به خاك سپرد و چون خبربه ابوجعفر رسيد، گفت :
- او را به آتش دوزخ واگذاريد!


12 - بلبل زبانى معين بن زائده

منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معينپسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود.پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .
پس او را به خراسان فرستاد و مهدى آنجا بود. مهدى باز آمد و معين براى نبرد باخوارجى كه آنجا بودند بماند و بسيارى از آنان را بكشت و نابودشان ساخت و چونديدند كه نيروى نبرد با وى ندارند، حيله اى به كار زدند و بعضى از خوارج شمشيرهارا در ميان دسته هاى نى پنهان ساختند و به هيئت بنايان به خانه اى كه معين در بستبراى خود مى ساخت ، در آمدند و چند روزى بدانحال ماندند و چون به ميان خانه رسيدند، شمشيرها را در آوردند و بر معين كه روپوشىبر تن داشت ، حمله بردند و او را كشتند. پس ‍ برادرزاده اش يزيد بن مزيد در تعقيبخارجيان كوششى فراوان به كار برد و انبوهى از آنان را كشت ، تا آنكه خونهاشان مانندجوى جارى گشت . سپس ‍ به سوى بغداد رهسپار شد و خارجيان در تعقيب وى شدند، ليكنچون با گروهى بسيار از غلامان عمو و قبيله اش سوار مى شد، ظفر نيافتند كه او راغافلگير كنند، تا آنكه در بغداد به روى پل رسيد و بر او حمله بردند، سپس ‍ پياده شدو انبوهى از آنان را كشت و چندين ضربت شمشير بر وى زدند و جنگى بزرگ روى داد و ازخوارج آشكارا به بغداد در آمده و حتى يك نفر را كشته باشد مگر همان روز.
زائد بن معين بن زائده در يمن جانشين پدرش بود تا آنكه پدرش كشته شد و منصور بهجاى او حجاج بن منصور را برگزيد و سپس او را هم برداشت و يزيد بن منصور را بهجاى وى نهاد.


13 - جان دادن يك زندانى در زندان هارون الرشيد

هارون الرشيد فضل بن يحيى را والى خراسان كرد وفضل رهسپار خراسان گرديد. و طالقان را كه مردم آن سر به مخالفت برداشته بوند،فتح كرد خاقان ترك نيز با سپاهى عظيم به جنگ وى شتافت و با سپاهفضل روبرور شد و جنگ ميان آن دو در گرفت . بس ضربتى بر خاقان ترك وارد شد وتسليم گرديد و فضل لشكرش را مستاءصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت .
يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن به خراسان گريخته بود وداخل سرزمين ديلم شده بود. پس هارون نامه اى تهديدآميز به شاه ديلم نوشت و يحيى رااز او خواست و او هم در تعقيب يحيى بر آمد و چون يحيى چنان ديد، ازفضل امام خواست . پس او را امان داد و نزد رشيد فرستاد و رشيد او را زندانى كرد وهمچنان در زندان ماند تا وفات كرد و به قولى گماشته هارون چند روز به وى غذا ندادتا از گرسنگى مرد.
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:
((مردى از موالى بنى هاشم مرا خبر داد و گفت : من در همان خانه اى كه يحيى بن عبداللهبود زندانى بودم و پهلوى همان اطاقى بودم كه يحيى در آن اطاق جاى داشت و بسا كه ازپشت ديوارى كوتاه با من سخن مى گفت . پس روزى به من گفت كه نه روز است به منخوراك و آب نداده اند و چون روز دهم شد، خادم گماشته بر اوداخل شد و اطاق را تفتيش كرد جامه اى او را از تنش در آورد و سپس شلوار او را باز كرد وناگاه چشمش به بندى نى افتاد كه آن را در زير ران خود بسته بود. در آن روغن گاوىبود كه اندك آن را مى ليسيد و رمقى پيدا مى كرد و چون آن را پيوسته پا به زمين مىساييد تا جان داد.
يعقوبى مى گويد:
((ابوحميل مرا حديث كرد و گفت : در دوران ماءمون رهسپار بصره شدم و خادمى در كشتى باما سوار شد و به ما مى گفت كه او از خدمتگزاران رشيد است . پس داستان يحيى بنعبدالله را و اينكه خود كشتن او را بر عهده داشته است ، مانند همانچه گفته شده براى مانقل كرد. پس چون شب رسيد مردى كه در كشتى بود بر سر او رفت و همچنانكه كشتى مىرفت او را در آب انداخت تا غرق شد.))


14 - منع شكنجه از مردم

هارون الرشيد در سال 184 بر كارمندان و كشاورزان و دهقانان و دهداران و خريدارانغلات و اجاره كاران كه بدهكاريهاى روى هم آمده داشتند، سخت و گرفت و عبدالله بن هيثمبن سام را ماءمور مطالبه از ايشان كرد. پس ‍ عبدالله براىوصول مطالبات مردم را به انواع شكنجه ها عذاب مى داد.
رشيد در همين سال سخت بيمار و مردنى شد. پسفضل بن عياض بر وى در آمد و مردم را ديد كه بابت باج در شكنجه اند. پس گفت :
- شكنجه را از ايشان برداريد، چه من از حديث پيامبر خدا شنيدم كه مى فرموده است : ((من عذب الناس فى الدنيا، عذبه الله يوم القيامه ؛
هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد، روز رستاخيز خدا او را شكنجه خواهد داد.))
پس رشيد دستور داد تا شكنجه از مردم برداشته شود و از آنسال شكنجه برداشته شد.


15 - رشيد و خاندان برمك

رشيد در بازگشت از حج ، در حيره فرود آمد و چند روز اقامت گزيد. سپس ‍ از راه باديهرهسپار شد و در جايى از انبار به نام ((حرف )) در ديرى كه به آن ((عمر)) گفته مىشد منزل كرد و روزش را همانجا گذراند و در همان شب وزير خود جعفر بن يحيى بن خالدرا بى آنكه بيش از آن امرى پيش ‍ آمده باشد، كشت . و بامداد فردا او را به بغدادحمل كرد تا او را سه شقه كرده در پلهاى بغداد به دار آويختند و بغداد را در آن تاريخسه پل بود.
يحيى بن خالد بن برمك و فرزندان و خاندانش را به زندان انداخت و دارائى آنان رامصادره كرد و املاكشان را گرفت و گفت :
- اگر دست راستم مى دانست به چه سبب چنين كارى كردم هر آينه آن را مى بريدم .
اسماعيل بن صبيح گويد:
((روزى در بغداد، رشيد پى من فرستاد. پس در آمدم و در اطاقها و راهروها احدى را نديدمتا به او رسيدم . پس گفت : اى اسماعيل آيا در خانه هيچكس را ديدى ؟ گفتم : نه به خداقسم . رشيد گفت : باز هم نشيمنها و راهروها و اطاقها را بگرد. پس گشتم واحدى را نديدم. گفت : سومين بار هم بگرد. پس برگشتم و سپس گفت : اين صندلى را بردار. پس آن رابرداشتم و هارون در حالى كه گرزى به دست داشت ، برون آمد، تا به ميان صحن رسيدو سپس گفت : صندلى را بگذار، آن را گذاشتم و روى آن نشست و گرز به دست او بود.پس گفت :
- بنشين !
پس مرا بيم گرفت و نشستم . آنگاه گفت :
- مى خواهم رازى را با تو در ميان گذارم ، به خدا قسم اگر آن را از احدى بشنوم گردنترا مى زنم .
پس به خود آمدم و گفتم :
- اى امير مؤ منين ! اگر آن را به كسى گفته اى يا خواهى گفت مرا نيازى بدان نيست .
گفت :
- آن را به احدى نگفته ام و نمى گويم ، تصميم دارم خاندان برمك را چنان عقوبت كنم كهاحدى را عقوبت نكرده ام و داستان آنان را تا پايان روزگار عبرت ديگران قرار دهم .
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! خدايت توفيق دهد و كارت را رو به راه سازد.
سپس برخاست و بازگشت و من صندلى را برداشتم و به جاى اولش نهادم و گفتم :
- جز آن نمى خواست كه نظر مرا درباره ايشان بداند.
پس مرا نزد آنان فرستاد و بسيار چنان مى كرد. سپسسال بر سر آمد و سال دوم نيز سپرى شد و آنگاه كهسال به انجام رسيد در سر سال چهارم آنان را كشت و كشته شدن جعفر در صفرسال 188 در دير عمر بود. يحيى بن خالد يكسال تمام پيش از آنكه به آن نكبت گرفتار آيند در بازگشت از حج در دير عمر فرود آمدو داخل همان دير شد كه پسرش جعفر در آن كشته شد و آن را گردش كرد. پس كشيشىبراى وى ظاهر شد و يحيى از او پرسيد كه :
- اين كليسا چند سال است بنا شده ؟
گفت :
- ششصد سال است بنا شده و اين هم قبر صاحب آن است .
پس بر سر قبرى كه بر آن چيزى نوشته بود، ايستاد و آن را خواند و چنين بود:
ان بنى امنذر عام انقضوا بحيث شاد البيعه الراهب
تنفح بالمسك ذفاريهم و عنبر يقطبه القاطب
و القطن و الكتان اثوابهم لم يجنب الصوف لهم جانب
فاصبحوا مشا لدود الثرى و الدهر لايبقى له صاحب
اضحو و ما يرجوا لهم راغب خيرا و لايرهبهم راهب
؛ ((همانا بنى منذر سالى كه منقرض شدند، آنجا كه راهب كليسا را افراشت ازبناگوشهاى آنان بوى مشك مى وزيد و بوى عنبرى كه آميزند، آن را در آميزد و پنبه وكتان جامه هاى آنان بود بى آنكه پهلوى آنها، جامه پشم رسد، پس خوراك كرمهاى خاكشدند و روزگار را همراهى نمى ماند، چنان شدند كه نه اميدوارى به خيرشان اميدوار استو نه بيمناكى از آنان بيم دارد)).
پس چهره يحيى تغيير كرد و گفت :
- به خدا پناه مى برم از شر تو اى كشيش .
آنگاه كشيش از نظرش ناپديد شد و يحيى در جستجوى وى بر آمد و بر او دست نيافت .يحيى و فرزندانش چند سال در زندان ماندند و يحيى نامه اى به رشيد نوشت تا او رابر سر مهر آورد و حرمت و حق تربيت خود را در آن يادآورى كرد. پس رشيد در پشت نامهاش نوشت .
((مثل تو اى يحيى همان است كه خداى متعال گفته است : ((و ضرب الله مثلا قريهكانت آمنته مطمئنه ياءتها رزقها رغدا من كل مكان فكفرت بانعم الله فازاقها الله لباسالجوع و الخوف بما كانوا يصنعون
و خدا مثل زده است : دهى كه امن و آرام بود و روزى آن از هر جايى فراوان مى رسيد پسنعمتهاى خدا را كفران نموده و خدا به سزاى آنچه مى كردند، جامه گرسنگى و ترس بهمردم آن چشانيد.))


next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation