بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت های تاریخ, وهاب جعفرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     EBRAT001 -
     EBRAT002 -
     EBRAT003 -
     EBRAT004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

46 - خوابى از سليمان بن وهب درباره واثق

احمد بن مدبر گويد:
در زمان واثق ، من و سليمان بن وهب و احمد بناسرائيل را، براى مالياتى كه از ما مطالبه مى كردند به زندان افكندند. روزىسليمان بن وهب گفت :
- من در خواب ديده ام كه كسى مى گفت : واثق پس از يك ماه ديگر خواهد مرد.
احمد بن اسرائيل دست به دامن او شد و گفت :
- به خدا سوگند! خون ما ريخته خواهد شد.
و سخت ترسيد كه مبادا آن خواب از طرف ما نشر يابد. ابن مدبر گويد از روزى كهسليمان بن وهب آن خواب را ديده بود، سى روز گذشت . چون روز سى ام فرا رسيد احمدبن اسرائيل كه همواره روز شمارى مى كرد و ما نمى دانستيم ، به من رو كرد، گفت :
- تاريخ خواب فرا رسيد، چه شد گفتار سليمان بن وهب و صحت خوابش ؟
سليمان بن وهب گفت :
- خواب گاهى راست است و گاهى دروغ !
چون اواخر شب فرا رسيد در زندان به دشت كوبيده شد و شخصى فرياد زد:
- بشارت ! بشارت ! واثق در گذشت ، بيرون بياييد و هر كجا مى خواهيد برويد!
احمد بن اسرائيل خنديد و گفت :
- برخيزيد كه خواب راست آمد و گشايش فرا رسيد.
سليمان بن وهب گفت :
- خانه هاى ما دور است ، چگونه مى توانيم پياده برويم ، بهتر است بفرستيم مركبىبياورند، سوار شويم و به راه افتيم .
در اين وقت احمد بن اسرائيل كه مردى درشت خو بود، سودا بر وى چيره شد و به خشم آمدو گفت :
- واى بر تو اى سليمان ! در انتظار آمدن اسب تو بايستم تا خليفه ديگر بر سر كارآيد و بدو بگويند جمعى از نويسندگان در زندانند و او بگويد: ايشان را بهحال خود بگذاريد تا بعد درباره آنها رسيدگى كنم ، ما نيز مدتى بيش از اين در زندانبمانيم ، فقط به اين جهت كه تو مى خواهى سواره به خانه ات بروى !
و سپس او را به دشنام گرفت . ما از سخنان احمد بناسرائيل به خنده افتاديم و سپس شبانه راه را در پيش گرفتيم و بر آن شديم كه خانهيكى از دوستان خود رفته ، آنجا بمانيم ، تا اخبار صحيح به دست آوريم . چون به راهافتاديم با دو نفر رو به رو شديم كه يكى از آنها به ديگرى مى گفت :
- خليفه جديد به احوال نويسندگان و مجرمينى كه در زندانند پى برده است و فرمان دادهاست كه ايشان را آزاد نكنند تا درباره آنها رسيدگى شود.
چون ما گفتار ايشان را شنيديم ، خود را پنهان كرديم ، تا آنكه خداوند به ما منت آزادىنهاد، سپاس خدا را!(22)


47 - خروج صاحب الزنج در روزگار معتمد

در زمان معتمد مردى كه او را على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن ابىطالب عليه السلام مى ناميدند ظهور كرد. نسابين در نسب صاحب النزجاشكال كرده اند.
او مردى فاضل و فصيح و بليغ و خردمند بود. وىدل بردگان سياه پوست بصره و نواحى آن را ربوده و گروه زيادى از ايشان و سايرمردم گرد او جمع شدند و كار صاحب الزنج بالا گرفت و شوكتى فراوان يافت . صاحبالزنج در آغاز كارش ، مردى فقير و تنگدست بود و جز سه شمشير چيز ديگرى نداشت .تا آنجا كه زمانى اسبى بدو هديه كردند و صاحب الزنج زين و لجامى نداشت كه براسب نهاده سوار آن شود. از اين رو ريسمانى بر سر اسب خود بسته سوار بر آن شد.ليكن جنگها و غزواتى برايش پيش آمد كه در آن پيروز شد و دست به غارت زد و به سببآن ثروتى به جنگ آورد و حالش نيكو شد و سپاهيانش كه از سياهان بودند، در بلاد عراقو بحرين و هجر پراكنده شدند.
سپس موفق طلحه با لشكرى انبوه به سوى او شتافت و هر دو سپاه در بصر و واسط بايكديگر رو به رو شدند و ساليان دراز جنگ ميان ايشان ادامه يافت و طرفين درمحل نبرد شهرهايى ساختند و هر يك از ايشان درمقابل ديگر همچنان ايستادگى كردند، تا آنكه سرانجام سپاهين عباسى پيروز شده ، آنانرا با اسارت و كشتن تار و مار كردند و صاحب الزنج را بهقتل رساندند و شهرى را كه ساخته ، آن را ((مختاره )) ناميده بود، غارت كردند و سرشرا به بغداد بردند و روزى كه سر صاحب الزنج به بغداد رسيد، روزى ديدنى بود.
گويند: شماره كشتگان در وقايعى كه ميان طرفين روزى داد به دو ميليون و پانصد هزارنفر رسيد.(23)
مسعودى گويد: صاحب الزنج نسبت خاندان ابوطالب را به دروغ به خود بسته بود. وىاز مردم ((ورزنين )) يكى از روستاهاى رى بود.


48 - جنايت يك نفر شحنه (24)

يحيى بن هبيره روزى در دويان ، يك نفر سپاهى را ديد و به حاجب خود گفت :
- بيست دينار و يك كر گندم به اين سپاهى بده و به او بگو ديگر به ديوان نيايدورودى خود را به ما نشان ندهد.
مردم چون سخن يحيى بن هبيره را شنيدند، به يكديگر اشاره كرده ، چشم دوختند تا سبب آنرا دريابند. وزير ملتفت شده با ايشان گفت :
- اين سپاهى شحنه قريه ما بود، هنگامى شخصى ازاهل قريه كشته شد، اين شخص آمده ، گروهى از مردم قريه را دستگير كرد و مرا نيز باايشان گرفته ، دست بسته در كنار اسب خود روان ساخت و در آزار و زدن من فرو گذارىننمود. سپس از هر يك از همراهان من چيزى گرفته ، ايشان را رها كرد. چون من و او مانديم ،گفت :
- تو نيز چيزى بده تا آزادت كنم .
گفتم :
- به خدا سوگند، چيزى ندارم ، به تو بدهم .
وى دوباره شروع به زدن و اهانت من كرد. سپس گفت :
- برو گم شو!
و دست از سر من برداشت . در اين صورت من نمى خواهم روى چنين شخصى را ببينم.(25)


49 - وصيت بكرى

عبدالملك بن مروان وقتى از جنگ با مصعب بن زبير فارغ شد، مردم را براى جنگ باعبدالله بن زبير فرا خواند. حجاج بن يوسف ثقفى به پيش او آمد و گفت :
- اى امير مؤ منان ! مرا به جنگ ابن زبير بفرست - چرا كه من در خواب ديدم كه سر او رامى برم و بر سينه او نشسته ، پوست او را مى كنم .
عبدالملك جواب داد:
- آرى ! تو خود اين كاره اى ، اين كار فقط از دست تو بر مى آيد!
عبدالملك بعد از اين خطاب حجاج را با بيست هزار نفر از مردم شام و غيره به جنگ عبداللهفرستاد. جنگ سختى ما بين آنها در گرفت . عبدالله از ترس ‍ حجاج به خانه كعبه پناهبرد. حجاج توجهى به حرمت خانه خدا نكرد و خانه را با منجنيق هدف قرار داد و سرانجامخانه ويران شد. در آن وقت بود كه نامه از عبدالملك بن مروان به دست او رسيد. پسرمروان نوشته بود: ((تو را وصيت مى كنم به آنچه بكرى ، زيد را به آن وصيت كرد.والسلام )) حجاج چيزى از وصيت بكرى به زيد نمى دانست . به خطبه ايستاد و گفت :
- كداميك از شما مى داند كه بكرى ، زيد را چه وصيت كرد؟ هر كس بداند او را ده هزار درهماست !
مردى از ميان لشكر برخاست و گفت :
- من آنچه را كه بكرى بدان وصيت كرده است مى دانم !
حجاج ده هزار درهم به او داد و گفت :
- بگو!
مرد گفت :
((اقول لزيد لاتترتر فانهم يرون المنايا دون قتلك او قتلى
فان وضعوا جريا فضعها و ان ابوا فشب وقود النار بالحطبالجزل
فان عضت الحرب الضروس بنابها فعرضته حد الحرب مثلك او مثلى ))
؛((به زيد مى گويم ، پرگويى مكن ، چون آنان جز با كشتن تو يا كشتن من ، خود را بامرگ روبرو مى بينند، پس اگر جنگى بنياد نهادند تو هم آن را بنياد نه و اگر اباكردند شعله آتش را با هيزم خشك درست فراوان برافروز! و اگر جنگ طاقت فرسا بانيش خود بگزد، آنگاه مرد نيرومند بر تيزى جنگ شمشير مانند تو يا مانند من كسى است)).


50 - تنعم زنان عباسى

بخش عمده در آمدهاى دولت صرف زنان دربار عباسى مى گشت و آنان غرق در نعمتبودند. زبيده خاتون شيفته لباسهاى گران قيمت بود تا آنجا كه بهاى يكى ازپيراهنهاى او به پنجاه هزار دينار بالغ مى شد. اين رفاه منحصر به زنان عباسى نبود،بلكه چون يك مرض ، زنان وزيران و ديگر دولت مردان را فرا گرفته بود.
((عنابه )) مادر جعفر برمكى يكصد كنيزك داشت كه لباس هر يك با ديگرى فرق مىكرد، و جواهرات مختص به خود را داشتند.
فقر عمومى در برابر اين اسراف و تبذير طبيعى بود كه اكثريت قاطع ملتهاى اسلامىدر تنگناى فقر و حرمان باشند و از در آمدهاى هنگفت بهره اى نبرند، زيرا بيتالمال به وزيران و دستگاههاى تبليغاتى اختصاص يافته بود. فقط سايه سياه خود راهمه جا گسترده بود و در هر خانه اى را مى كوفت .
اصعمى شاعرى را ديد كه به پرده هاى كعبه چنگ زده و به ابيات زير مترنم بود:
((پروردگارا! چنانكه مى بينى سائل و دست تنگم ! همانگونه كه مى نگرى تنها دوپيراهن تنم را پوشانده است . همسر فرتوت درمانده و از پا افتاده ام را نيز مى بينى وشكم گرسنه مرا هم مى بينى ، پروردگارا پس در آنچه مى بينى چه مى فرمايى ؟))
اين شاعر از گرسنگى و برهنگى درون و برون خود و همسرش به خدا شكايت مى كرد وخواستار كمك و دارايى بود.(26)


51 - پيشگويى پدر ابوجعفر

ابوجعفر بناى شهر را فقه را كه در دوران ابوالعباس آغاز شده بود، شروع كرد و گفت:
- اما من كه در آن فرود نخواهم آمد!
به او گفته شد:
- اى امير مؤ منان ! آن چگونه است ؟!
گفت :
- پدرم نزد هشام كه در رصافه بود رفت و هشام بر وى جفا كرد و او را با رفتار خويشافسرده ساخت . سپس پدرم بازگشت . من و برادرم همراه او بوديم . پس چون به ايجارسيد به من و برادرم گفت : ((همانا بهمين زودى يكى از شما دو نفر در اينجا شهرىخواهيد ساخت .)) من به او گفتم : ((سپس چه پيش مى آيد؟)) گفت : ((او خود در آن فرودنيايد، ليكن پسرش در آن فرود مى آيد)) و من مى دانم كه در آنمنزل نخواهم كرد، ليكن پسرم محمد يعنى مهدى است كه در آنمنزل مى كند.


52 - يعقوب بن داود در سياهچال مهدى عباسى

يعقوب بن داود از موالى بود. صولى گويد: داود پدر يعقوب و همچنين برادرانش جملگىدبيران نصر بن سيار امير خراسان بودند.يعقوب بن داود اظهار تشيع مى كرد و درابتداى امر به فرزندان عبدالله بن حسن بن حسنمايل بود و پيش آمدهايى نيز در اين باره براى وى كرد.
مهدى از آن جا كه مى ترسيد فرزندان حسن دست به كارهايى بزنند كه تدارك و جبرانآن مشكل باشد، از اين رو در جستجوى شخصى بر آمد كه با ايشان ماءنوس باشد، تا بهدست وى آنها را سركوب كند. ربيع حاجب ، يعقوب بن داود را احضار كرد و با او بهگفتگو پرداخت و دريافت كه وى اى حيث عقل و رفتار وفضل و كمال سرآمد مردم است . لذا خرسند شده ، يعقوب بن داود را براى خود برگزيد واو را وزارت داد و كليه امور را در دست وى نهاد.
نيز گفته اند به سبب وزارت يعقوب بن داود چيز ديگر بود و آن اين بود كه با ربيعقرار گذاشته بود. چنانكه او را به وزارت برساند صد هزار دينار به ربيع بدهد.ربيع نيز همواره نزد مهدى در خلوت يعقوب بن داود را مى ستود و درباره او سخن مى گفت، مهدى نيز مايل شد او را ببيند و چون يعقوب نزد مهدى آمد، مهدى وى را از حيثفضل و اخلاق كامل ترين افراد مردم يافت . سپس يعقوب بن داود به مهدى گفت :
- اى اميرالمؤ منين ! اكنون مطالبى هست كه حقيقت آن آشكار نيست . اگر مرا عهده دار عرض آنكنى در خير خواهى براى تو كوشش فراوان خواهم نمود.
مهدى وى را به خود نزديك كرد. يعقوب بن داود چندان در خصوص ‍ مصالح و مهمات كشورراهنمايى سودمند، مطالبى به مهدى عرضه كرد كه پيش از آن هرگز چنين مطالبىگشود وى نشده بود. بنابراين مهدى وى را از خواص خويش گردانيد و دست خطى حاكىاز اين كه يعقوب برادر وى در راه خدا مى باشد براى او نوشت و او را وزير خويشگردانيد. كليه امور را بدو تفويض كرد. و ديوانها را در اختيارش نهاد و او را بر همهمردم مقدم داشت ؛ تا جايى كه بشار شاعر نابينا مهدى را هجو كرد و گفت :
بنى اميه هبود طال نومكم ان الخليفه يعقوب بن داود
ضاعت خلافتكم يا قوم فالتمسوا خلافه الله بين النامى و العود
؛((اى بنى اميه به هوش آييد؛ از خواب گران برخيزيد، زيرا خليفه يعقوب : داود است ؛اى مردم ! خلافت از دست رفت برخيزيد و آن را ميان عود و ناى جستجو كنيد!))
اين بدان سبب بود كه مهدى همواره به لهو و لعب و سماع اغانىاشتغال داشت و كليه امور را به يعقوب بن داود سپرده و يارانش نيز در نزد وى شربنبيذ مى كردند.
بعضى نيز گفته اند كه مهدى در نزد اصحاب خويش نبيذ نمى نوشيد. و به هرحال يعقوب بن داود، مهدى را از اينگونه كارها نهى مى كرد و او را پند داده و مى گفت :
- آيا پس از نماز در مسجد مرتكب اين كارها مى شوى ؟
ولى مهدى به سخنان او توجهى نمى كرد. شاعر در اين باره به مهدى گفته است :
فدع عنك يعقوب بن داود جانبا واقبل على صهباء طيبة النشر
؛((يعقوب بن داود را كنار زن و به مى خوشگوارى روى آور!))
از آن پس سخن چنان پيوسته نزد مهدى از يعقوب بن داود سعايت كردند تا آنكه مهدى بروى سخت گرفتن و او را به سياهچال افكند. يعقوب بن داود تمام روزگار مهدى و هادى رادر زندان به سر برد، تا آن كه هارون الرشيد وى را خلاص كرد.
شرح سبب گرفتارى يعقوب بن داود و چگونگى آن پيشامد:
يعقوب بن داود خود نقل كرده : گويد:
روزى مهدى را احضار كرد و من نزد وى رفتم . مهدى در اين وقت بساط خويش را در وسطباغى افكنده بوده كه درختان پر از گل و شكوفه گرداگرد او را فراگرفته شاخههاى آن سر به زمين فرود آورده بودند و مجلس وى با فرشهاى رنگارنگ مفروش بود ورو به روى مهدى كنيزكى زيبا روى كه هرگز زيباتر از او نديده بودم ، قرار داشت .چون من وارد شدم مهدى گفت :
- اى يعقوب اين مجلس را چگونه مى بينى ؟
گفتم :
- در نهايت زيبايى ! گوارا باد بر اميرالمومنين !
مهدى گفت :
- اين مجلس و آنچه در اوست از آن تو و براى آنكه شادمانى تو افزون شود صد هزاردرهم نيز و كنيزك را بدان مى افزايم !
من نيز وى را دعا كردم . سپس مهدى گفت :
- ولى من به تو كارى دارم كه بايد ضمانت كنى آن را انجام دهى !
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! من بنده اى هستم كه هر چه فرمان دهى اطاعت مى كنم .
مهدى ، مردى علوى را به من سپرده ، گفت :
- از تو مى خواهم خيال مرا از جانب او راحت كنى ، زيرا مى ترسم وى بر من بشورد
گفتم :
- سمعا و طاعة !
مهدى گفت :
- برايم سوگند ياد كن !
من نيز به خدا سوگند ياد كردم كه هر چه وى بخواهد انجام دهم . سپس هر چه در آن مجلسبود با آن كنيزك به خانه من آورده شد. من نيز از فرط شادى و عشقى كه به آن كنيزكپيدا كردم همواره او را در جاى نزديك به مجلس خود مى نشاندم و ميان او و من جز پرده اىنازك چيزى وجود نداشت روزى آن مرد علوى را نزد خود خوانده با او به سخن پرداختم ودريافتم كه مردى بسيار خردمند است . سپس وى به من گفت :
- اى يعقوب تو در حالى خدا را ملاقات خواهى كرد كه خون من به گردنت مى باشد،حال آنكه من فرزند على بن ابيطالب عليه السلام و فاطمه عليها السلام هستم و مرتكبهيچ گونه گناهى نشده ام .
من بدو گفتم :
- نه ، به خدا اين كار را نخواهم كرد، اين مال را بگير و خويشتن را نجات ده !
در آن وقت كه من با او گفتگو مى كردم ، كنيزك سخنان ما را شنيد، كسى را نزد مهدىفرستاد و داستان را برايش نقل كرد. مهدى نيز فورا ماءمورينى گماشته دروازه ها رافرو گرفتند و مرد علوى را به چنگ آوردند و سپس او را در خانه اى نزديكى به مجلسمهدى زندانى كردند. آنگاه مهدى مرا فرا خواند و من نزد او رفتم . مهدى گفت :
- اى يعقوب با مرد علوى چه كردى ؟
گفتم :
- خداوند اميرالمؤ منين را از دست او راحت كرد.
مهدى گفت :
- در گذشت ؟
گفتم :
- آرى .
گفت :
- بگو به خدا سوگند!
گفتم :
- به خدا سوگند!
گفت :
- دستت را روى سر من بگذار و بدان نيز سوگند ياد كن !
يعقوب گويد من دستم را روى سر مهدى نهادم و بدان سوگند ياد كردم . سپس مهدى بهيكى از خدمتگزاران گفت :
- مردى را كه در اين خانه است بيرون بياوريد.
وى نيز مرد علوى را بيرون آورد. چون من آن منظره را ديدم زبانم بسته شد و همچنان متحيرماندم . مهدى گفت :
- اى يعقوب ! اكنون خونت بر من حلال شده است ،... وى را بهسياهچال افكنيد!
يعقوب گويد سپس مرا در چاهى ظلمانى و تاريك كه هرگز روشنايى در آن راه نداشت ،با طنابى فرود بردند و هر روز مقدار ناچيز غذا برايم پايين مى فرستادند، من نيز مدتزمانى كه مقدارش را نمى دانستم در آن سياهچال به سر بردم و بينايى چشم را از دستدادم ، تا آن كه روزى طنابى فرو فرستاده شد و كسى مرا صدا زد:
- بيا بالا كه فرج و گشايش فرا رسيده است .
من نيز در حاليكه موى بدن و ناخنهايم بلند شده بود، از چاه بيرون آمدم . سپس مرا بهحمام برده ، شستشو دادند و جامه بر تنم كردند و دستم را گرفته به مجلس فرودآوردند و گفتند:
- به اميرالمؤ منين سلام كن !
من نيز گفتم :
- السلام عليك يا اميرالمؤ منين !
شخصى به من گفت :
- به كدام يك از امراى مؤ منين سلام مى كنى ؟
گفتم :
- به اميرالمؤ منين مهدى !
در اين وقت شخصى از بالاى مجلس گفت :
- خدا رحمت كند مهدى را!
سپس به من گفتند:
- به اميرالمؤ منين سلام كن !
گفتم :
- السلام عليك يا اميرالمومنين !
گفته شد:
- به كدام يك از امراى مؤ منين سلام كردى ؟
- گفتم :
- به اميرالمؤ منين هادى !
دوباره گوينده اى از بالاى مجلس گفت :
- خدا رحمت كند هادى را!
سپس به من گفتند:
- سلام كن !
من نيز سلام كردم . گفته شد:
- به چه كسى سلام كردى ؟
گفتم :
- به اميرالمؤ منين هارون الرشيد!
هارون الرشيد گفت :
- و عليك السلام و رحمه الله و بركاته ! اى يعقوب آنچه بر سر تو آمد بر من گراناست !
من نيز مهدى را بحل كردم و رشيد را ثنا گفتم و به سبب آنكه مرا رهائيد وى راسپاسگزارى نمودم .
سپس هارون گفت :
- يعقوب چه مى خواهى ؟
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! ديگر براى من رغبت و لذتى باقى نمانده است ،ميل دارم جاور مكه باشم . آنگاه به فرمان هارون آنچه مورد نياز من بود فراهم كردند. پساز آن يعقوب به مكه رهسپار شد و در آنجا مجاورى گزيد. ولى روزگارى چند باقىنماند تا آنكه در سال صد و هشتاد و شش در گذشت .


53 - سعايت ربيع باعث قتل پسر ابوعبيدالله شد

ابو عبيد الله معاويه بن سيار وزير مهدى عباسى بى نهايت متكبر و سركش ‍ بود. گويندچون ربيع پس از درگذشت منصور و گرفتن بيعت ، براى مهدى ، از مكه بازگشت ، بهمحض فرا رسيدن ، به خانه ابوعبيدالله مذكور رهسپار شد. پسرشفضل بدو گفت :
- اى پدر چرا بيش از آنكه به حضور اميرالمومنين و خانه خود برويم نزد ابوعبيد اللهحضور يابيم ؟
ربيع گفت :
- اى فرزند: ابوعبيدالله همه كاره اين مرد و بر جمله امورش چيره است .
سپس ربيع به در خانه ابوعبيدالله رسيد و ساعتى ايستاد، تا آنكه حاجب وى بيرون آمد وپس از لحظه اى داخل شو از ابو عبيدالله براى ربيع اذندخول گرفت ، چون ربيع بر ابوعبيدالله وارد شد، وى براى ربيع از جا برنخاست ،بلكه بدون مقدمه از مسافرت و چگونگى حالش جويا شد. ربيع شوره به سخن كرد وآنچه در مكه از مرگ منصور و كوشش وى در اخذ بيعت براى مهدى و ساير پيشامدها رخ دادهبود، براى ابوعبيدالله بيان كرد، ولى ابوعبيدالله وى را از سخن گفتن باز داشت وبدو گفت :
- خبر آن به من رسيده است و نيازى به تكرار آن نيست .
ربيع از رفتار عبيدالله خشمگين شد و از جا برخاست و بيرون رفت و به فرزندش گفت:
- چنين و چنانم ، اگر دارايى حيثيت خود را در راه آزار ابوعبدالله و تباهى روزگارشصرف نكنم !
سپس رفته رفته ربيع با مهدى نزديك شد و مهدى وى را حاجب خود كرد و ربيع مانندزمان منصور كه از نزديكان وى بود از خواص مهدى شد و با هر وسيله اى كه داشت بهتباه كردن روزگار ابوعبيدالله وزير پرداخت ، ولى در كار خودش موفق نشد، از اين روزمانى با يكى از دشمنان ابوعبيدالله خلوت كرد و بدو گفت :
- مى بينى ابوعبيدالله چه به روزگار تو آورده است ؟ آيا در اين خصوص ‍ چاره اى بهنظرت مى رسد؟
ابوعبيدالله با آن مرد نيز بدرفتارى كرده بود. آن مرد گفت :
- نه به خدا چاره اى كه بوسيله آن بتوان به زيان ابوعبيدالله اقدام كرد به نظرمنمى رسد. زيراابوعبيدالله از حيث دست و زبان و شهوت ، عفيفترين مردم است و مذهب راستو درستى دارد، و كاردانى اش در امور مربوط به وزارت بى نظير است . و خلاصه خرد وشايستگى وى چنان است كه مى دانى ، ليكن پسر ابوعبيدالله روش ناپسند و رفتارىمذموم دارد و سخن زود در او تاءثير مى كند. اگر بتوان از ناحيه پسرش چاره اى انديشيد،اميد موفقيت مى رود.
ربيع پيشانى آن مرد را بوسيد. زيرا كه راه چاره برايش بازد شد و از آن روز به بعدهمواره از پسر ابوعبيدالله نزد مهدى انواع سعايتها را مى نمود.
گاه وى را به داشتن رابطه با بعضى از پردگيان حرم مهدى متهم مى كرد و گاهى او رابه زندقه و كفر نسبت مى داد. از طرفى مهدى دربارهاهل زندقه و الحاد، سخت گير بود و همواره رفتار ايشان را زير نظر داشت و آنان راغافلگير مى كرد. چون زندقه و كفر پسر وزير در ذهن مهدى استوار شد. وى را نزد خودخواست و قدرى از قرآن كريم از وى پرسش كرد. ولى پسر وزير نتوانست جواب بگويد.مهدى به پدر وى كه در اين وقت حضور داشت ، گفت :
- آيا تو به من نگفتى كه پسرم حافظ قرآن است ؟!
ابوعبيدالله گفت :
- آرى اى اميرالمؤ منين ! وليكن او مدتى است از من جدا شده ، قرآن را فراموش كرده است !
مهدى گفت :
- پس برخيز و خود با ريختن خود پسرت به خدا تقرب جو!
ابوعبيدالله برخاست . ولى به لرزه افتاد. لغزيده ، به زمين خورد. در اين هنگام عباسبن محمد، عموى مهدى گفت :
- اى اميرالمؤ منين ! اگر اجازت فرمايى ، اين پيرمرد از كشتن فرزندش به دست خود معافشود و ديگرى آن را به عهده بگيرد.
مهدى نيز به يكى از حاضران فرمان داد پسر وزير را بكشد. آنگاه گردنش ‍ زده شد.
ابوعبيدالله همچنان به خدمت خود ادامه مى داد. ولى يكباره آثار شكست در او ظاهر شد. دلشاز مهدى رميده گشت و دل مهدى نيز از او رميده . در اين اوقات روزى ابوعبيدالله بر مهدىوارد شد. تا نامه هايى را كه از بعضى اطراف رسيده بود به نظر او برساند. مهدىنيز دستور داد مجلس خالى شود و كسانى كه آنجا بودند بيرون رفتند. جز ربيع ،ابوعبيدالله نامه ها را به عرض نرساند و در خواست كرد ربيع نيز خارج شود. مهدىبه ربيع امر كرد بيرون رود. ربيع نيز يكى دو قدم برداشت ، ولى خارج نشد.
مهدى گفت :
- نگفتم خارج شو!
ربيع گفت :
- اى اميرالمومنين من چگونه بروم و مجلس را خالى كنم ،حال آنكه تو تنهايى و سلاح ندارى و مردى ازاهل شام نزد تو حضور دارد كه نامش ‍ معاويه است و پسرش را ديروز كشته اى و سينه اشرا از كينه انباشته اى ؟
چگونه با اين حال تو را تنها بگذارم و بيرون بروم ؟
اين سخن در دل مهدى جاى گرفت ، ولى بدو گفت :
- اى ربيع من در هر حال به ابوعبيدالله وثوق دارم !
و سپس به ابوعبيدالله وزير گفت :
- نامه ها را عرض كن ! ما سرى را از ربيع پنهان نمى داريم !
پس از چندى مهدى به ربيع گفت :
- من از ابوعبيدالله به سبب كشتن فرزندش شرم دارم ، وى را از آمدن به نزد من بازدار!
ابو عبيدالله از آن پس ، نزد مهدى باز نيافت و خانه نشين شد و منظور ربيع كه ساقطكردن ابوعبيده از مرتبه وزارت بود، جامه عمل پوشيد.(27)


54 - عاقبت على بن اسماعيل به كجا رسيد؟

گويند على بن اسماعيل به بغداد مسافرت كرد. او را نزد هارون بردند. هارون ازاسماعيل در مورد موسى بن جعفر عليه السلامسوال كرد. او به بدگويى و سعايت از امام پرداخت ، و به دروغ گفت :
- پولها و اموال از شرق و غرب جهان براى موسى بن جعفر عليه السلام مى آورند...
وقتى كه هارون اين دروغها را از او شنيد دستور داد دويست هزار درهم به او بدهند تا بهبعضى از نواحى برود و با آن به زندگيش ادامه دهد. على بناسماعيل به ناحيه اى از مشرق بغداد رفت . پولش تمام شد. كسانى را نزد هارون براىگرفتن پول فرستاد. آنها به دربار هارون براى گرفتنپول رفتند. او در انتظار رسيدن پول دقيقه شمارى مى كرد و در همين ايام روزى بهمستراح رفت . آن چنان به اسهال مبتلا شد كه روده هايش بيرون آمد و خودش به زمين افتاد.همراهانش آمدند و هر چه كردند كه آن روده ها را به جاى خود بازگردانند. نشد. ناگزيراو را با همان حال از مستراح برداشتند و بيرون آوردند و در همان وضع كه درحال جان كندن بود. براى او از جانب هارون پول آوردند و در همان وضع او نگاهى بهپول كرد و گفت :
- ((مااصنع به و انا فى الموت ))؛ من درحال مرگ هستم اين پول ها را براى چه مى خواهم ؟(28)


55 - رشيد از سرودن شعر در رثاى برامكه منع كرد.

گويند چون رشيد برامكه را منكوب كرد و ايشان را از بيخ و بن برانداخت ، شعرا را ازسرودن شعر در رثاى ايشان منع كرد و دستور داد هر كس درباره برامكه شعرى بگويد،وى را مؤ اخده كنند. در اين اوقات يكى از پاسبانان خليفه گذارش به خرابه اى افتاد وديد شخصى آنجا ايستاده كاغذى دارد كه در آن شعرى چند در رثاى برامكه نوشته شدهاست و آن اشعار را مى خواند و گريه مى كند. پاسبان وى را گرفته نزد رشيد آورد وداستان را برايش نقل كرد. رشيد آن شخص را فرا خواند و در اين باره از وى پرسش كرد.آن شخص نيز اعتراف نمود. رشيد بدو گفت :
- مگر نشنيده اى كه رثاى برامكه را منع كرده ام ؟ درباره تو چنين و چنان خواهم كرد.
آن شخص گفت :
- اى اميرالمومنين ! به من اجازه بده تا حال خود را برايت شرح دهم ، آنگاه تو دانى وراءيت !
رشيد گفت :
- بگو.
آن شخص گفت :
- من يكى از كوچكترين و پريشان حال ترين نويسندگان يحيى بن خالد بودم ، روزى بهمن گفت : دلم مى خواهد روزى مرا در خانه خود مهمان كنى . من گفتم : اى مولاى من ! من كجا وتو كجا؟ خانه من لايق مهمانى تو نيست . يحيى گفت : ناچار بايد اين كار با بكنى . گفتم: اگر ناچارم پس مدتى مرا مهلت ده تا به خانه و وضع خود سر و صورتى بدهم .سپس تو دانى و راى خود، يحيى گفت : چه قدر تو را مهلت بدهم ؟ گفتم : يكسال . گفت : زياد است ! گفتم : پس چند ماهى . گفت : باشد. من نيز در پى كار خود رفتهبه اصلاح خانه خويش و تهيه وسايل دعوت پرداختم و چون اسباب مهمانى را فراهمكردم به وزير خبر دادم . يحيى گفت : ما فردا نزد تو هستيم . من به خانه خود رفته بهطعام و شراب و هر چه مورد احتياج بود، آماده ساختم . وزير نيز فرداى آن روز با دوفرزندش جعفر و فضل و نفرى چند از خواص ‍ اصحاب خويش به خانه من آمدند و چون واردشدند يحيى و دو فرزند وى جعفر و فضل از اسب خود پياده شدند و يحيى گفت : فلانىمن گرسنه ام ، هر چه دارى زود حاضر كن . در اين وقت پسرشفضل به من گفت : وزير جوجه كباب شده را بسيار دوست مى دارد، از آن هر چه دارىبياور! من نيز رفته مقدارى جوجه كباب شده آوردم و وزير و همراهانش از آن خوردند. سپسيحيى برخاست و در خانه به راه رفتن پرداخت و گفت : فلانى ما را در خانه خود بهگردش ببر گفتم : اى مولاى من ! خانه من همين است و جز اين خانه اى ندارم . گفت : چراخانه ديگر هم دارى ! گفتم : به خدا سوگند جز اين خانه مالك خانه ديگر نيستم . گفت :بنا بياوريد. چون بنا آمد، يحيى بدو گفت : در اين ديوار درى بگشا! و چون بنا رفت كهدرى آنجا بگشايد، من به يحيى گفتم : اى مولاى من ! چگونه مى توان درى به خانههمسايگان باز كرد، حال آنكه خداوند درباره نگاهدارى همسايه سفارش كرده است . يحيىگفت : عيب ندارد. سپس در گشوده شد و وزير و فرزندانشداخل شدند. من نيز داخل شدم و در پى ايشان رفتم و از آنجا به باغى وارد شديم كهبسيار زيبا و پردرخت بود و جوى هاى آب در آن جريان داشت و اطاقها و كوشك هايى كهدر آن بودند، جملگى جلب توجه مى كردند. آنگاه يحيى رو به من كرده گفت : اين خانه وآنچه در اوست از آن تو است . من نيز دست يحيى را بوسيده وى را دعا كردم و در صددتحقيق چگونگى حال بر آمدم و دانستم يحيى از روزى كه درباره دعوت و مهمانى با منگفتگو كرد و بدون آنكه من آگاه شوم فرستاده و تمام املاك مجاور خانه مرا خريدارىكرده بود و آن را به صورت خانه اى زيبا در آورده ، همه گونهوسايل زندگى را در آن گرد آورده بود و من همواره ساختمان و عمارت آن را مى ديدم وخيال مى كردم به همسايگان من تعلق دارد. در اين وقت يحيى بن جعفر گفت : فرزند وعيال اين مرد از چه راهى معيشت كنند؟ جعفر گفت : من فلان مزرعه را با آنچه در اوست بدوبخشيدم و سند آن را هم برايش خواهم نوشت . سپس يحيى به فرزند ديگرشفضل رو كرده گفت : فرزند اين مرد از اكنون تا زمانى كه در آمد مزرعه اش عايدش مىشود از كجا معيشت كند؟ فضل گفت : من نيز ده هزار دينار برايش خواهم فرستاد. يحيى گفت: پس ‍ زودتر بدانچه وعده داديد عمل كنيد. سپس جعفر سند مزرعه را برايم نوشت وفضل نيز مالى را كه وعده داده بود برايم فرستاد. از آن پس من مردى توانگر و نيكبختشدم و بدين وسيله مالى فراوانى گرد آوردم كه تا اكنون داراى آن هستم . اى اميرالمؤ منينبه خدا سوگند من براى پاداش ‍ احسان ايشان هيچگونه فرصتى به دست نمى آورم ،مگر آنكه آن را غنيمت شمرده ايشان را مى ستايم و دعا مى كنم و جز اين هم نمى توانم ،اگر مى خواهى مرا به سبب اين كار، به قتل برسانى اين سر من و اين فرمان تو.
رشيد به حال آن مرد رقت آورده او را رها كرد و مردم را در ستايش و رثاى برامكه آزادگذاشت .(29)


56 - مشاهدات افسر ترك از نزول عذاب الهى در هنگام وقوع زلزله تركيه

نشريه اردنى ((شيحان )) در تاريخ ششم دسامبر 1999 برابر با 16 آذر، در بخشخبرى خود اقدام به درج بخشهايى از سخنان عبدالمنعم ابوزنط، از نمايندگاناسلامگراى اردن نمود كه در مسجد مصعب بن عمير، در استان ((مادبا)) در رابطه با علتوقوع زلزله در تركيه ايراد كرده بود.
به نوشته نشريه ((شيحان )) عبدالمنعم در اين جلسه سخنرانى به صراحت اعلام كردكه علت وقوع زلزله تركيه ، برپايى مجلس رقصى در يك پايگاه نظامى تركيه واقعدر سواحل درياى مديترانه بوده كه در اين مجلس ‍ گروهى از ژنرالها و بلند پايگاننظامى اسرائيلى ، آمريكائى و تركيه اى حضور داشتند. در اثناء اين مجلس رقص وپايكوبى ، يك نظامى عليرتبه تركيه اى ، قرآنى را به دست گرفته و درحال مستى شروع به پاره كردن و پرتاب آن به زير پاى رقاصه ها نمود و با نعرهاى مستانه گفت :
- كجاست خدايى كه قرآن را حفظ كند؟
نشريه صبح كه اين خبر را نقل كرده است در ادامه مطلب مى افزايد: بهدنبال درج اين خبر، مردم اردن در تماس با مسؤ ولان نشريه ((شيحان )) خواستار انجامگفت و گوى نشريه با ابوزنط شدند تا اين رخداد به صورت مشروح ترى بازگوشود.
عبدالمنعم ابوزنط در اين گفت و گو به نقل از يكى از افسران مسلمان تركيه كه ازحادثه زلزله جان سالم به در برده است ، اعلام كرد: در مراسمى كه به مناسبتبازنشستگى گروهى از نظاميان عاليرتبه تركيه اى در از پايگاههاى دريايى تركيهبر پا گرديد، تعدادى از نظاميان عاليرتبهاسرائيل و آمريكائى به همراه يك گروه از خوانندگان و نوازندگان مشهور اسرائيلى درمجلس ‍ حضور يافته بودند. در اثناء اين مراسم يكى از ژنرالهاى ارتش تركيه درخواست قرآن از يكى از سرهنگهاى حاضر در جلسه كرد. سرهنگ پس از آوردن يك جلد ازكلام الله مجيد، به دستور ژنرال تركيه از مكلف به خواندن آياتى از قرآن شد. سرهنگدر آن جلسه شروع به تلاوت آياتى كرد. سپسژنرال تركيه اى از او خواست تا به تفسير آيات قرائت شده بپردازد كه در اين ميان ،سرهنگ به دليل عدم آشنايى با معارف و معانى كلام وحى ، از ترجمه و تفسير آياتمزبور عذر خواهى كرد. در اين هنگام ژنرال تركيه اى با عصبانيت در حالى كه نعره مىزد: ((كجاست كسى كه اين قرآن را نازل كرده و در كتابش گفته : ما قرآن را فرستاديم وما آن را محافظت خواهيم كرد، بيايد و از كتابش دفاع كند؟)) قرآن را از سرهنگ گرفته وشروع به پاره كردن صفحات و اوراق قرآن كرده و آنها را زير پاى رقاصه هاى حاضردر مجلس ‍ ريخت .
((ابوزنط)) در ادامه اين گفت و گو اظهار داشت : سرهنگ حاضر در مجلس ، در اين هنگامدچار ترس و اضطراب شديد و به سرعت از مجلس ‍ خارج شد و خود را به بيرونپايگاه نظامى رساند كه در اين هنگام مشاهده مى كند عذاب الهى درحال نزول است .
اين سرهنگ در توصيف آن واقعه وحشتناك مى گويد:
- ناگهان نور شديد قرمز رنگى را مشاهده كردم كه تمام فضاى منطقه را فرا گرفته ودر يك لحظه دريا شكافته شد و همراه با انفجارى شديد شعله هاى آتش به سوى آسمانزبانه كشيد و لحظاتى بعد به دنبال زلزله اى شديد منطقه را فرا گرفت .
اما نكته قابل توجه و تاءمل تر آن است كه تاكنون گروههاى تفحص و تجسس ‍ آمريكا،اسرائيل و تركيه اى نتوانسته اند اثرى از بقايا اجساد نظاميان خود از اين پايگاه نظامىبيايند!
در همين حال سردبير نشريه ((شيحان )) مى گويد:
- اطلاعات ديگرى هم در اين ارتباط وجود دارد كه به برخى از آنها در نشريات تركيهاشاره شده است .
در پايان اين گفت و گو، شيخ ابوزنط در توصيف اين سرهنگ تركيه اى كه از اين عذابالهى جان سالم به در برده ، مى گويد:
- سرهنگ مذكور كه داراى تحصيلات عليه مى باشد به جهت حفظ جان خود و رعايتمسائل امنيتى و ترس از حكومت لائيكها، حاضر به معرفى خود درمحافل عمومى نشده است . در عين حال ، افراد آگاه به مطلعى كه به اين پايگاه نظامىرفت و آمد داشته مى گويند:
- تعداد نيروهاى حاضر در اين پايگاه اعم از سربازان ، گارد حفاظت ، فرماندهان وگروههاى رقاصه ، حدود سه هزار نفر بوده اند كه تمامى آنها در ميان شعله هاى عذابسهمناك الهى معدوم شده اند.
شيخ ابوزنط سخنان خود را با قرائت آيه اى از كدام وحى به پايان برد كه فرمود: ((و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا منز فيها ففسقوا فيها فحق عليهاالقول فدمرناها تدميرا)) ؛ ((هنگامى كه ما بخواهيم ساكنان شهرى را به هلاكتبرسانيم به سرمستان ((از پول و مقام و شهرت )) آنان امر مى كنيم كه به فسق وفجور بپردازند، آنگاه وعده عذاب الهى محقق مى شود كه آن شهر را در هم مى پيچيم.))(30) (سوره اسراء، آيه 16).


fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation