بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 18, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

كـلمـه (مـثـل ) بـه مـعـنـاى نـظـيـر و هـمـجـنـس هـر چـيـز اسـت . و مـعـنـاى(مـثـل زدن چـيـزى ) بـه مـعـناى اين است كه آن را مجانس چيزى بگيرى . و منظور از (ماضـرب للرحـمـان مثلا) جنس ماده است . و كلمه (كظيم ) به معناى كسى است كه مملو ازاندوه و خشم باشد.
و معناى آيه اين است كه : حال مشركين چنين است كه وقتى به يكى از ايشان مژده مى دهند كههـمـسـرت دخـتـر زايـيـده با اينكه همين دختر را شبيه و همجنس خدا مى داند، چهره اش از اندوهسياه مى شود، در حالى كه دلش مملو از اندوه و خشم است ، چون نه تنها دختردارى را دوستنمى دارد، بلكه از آن ننگ هم دارد، اما همين دختر را براى خدا مى پسندد.
در ايـن آيـه دوبـاره مـشركين غايب به حساب آمده اند. و اين التفات براى آن است كه رو ازايشان گردانيده به ما بفرمايد اين مشركين چنين سيره ننگينى و چنين روش زشتى دارند، تاما از روش آنها تعجب كنيم .


او من ينشوا فى الحليه و هو فى الخصام غير مبين



يـعـنى آيا خدا دختران را فرزند خود گرفته ، و يا اين مشركينند كه از جنس بشر آنهايىرا كـه در نـاز و نعمت و زر و زيور بار مى آيند فرزند خدا تصور كرده اند، با اينكه دربـيـان و تـقـريـر دليـل گـفـتـه خـود و اثـبـات ادعـايـشـان عـاجـزنـد ودليل روشنى ندارند.
ايـن دو صـفـت كـه بـراى زنـان آورده ، بـراى اين است كه زن بالطبع داراى عاطفه و شفقتبـيـشـتـرى و تـعـقـل ضعيف ترى از مرد است ، و به عكس مرد بالطبع داراى عواطف كمترى وتـعـقـل بـيـشترى است . و از روشن ترين مظاهر قوت عاطفه زن علاقه شديدى است كه بهزينت و زيور دارد، و از تقرير حجت و دليل كه اساسش قوه عاقله است ضعيف است .


و جعلوا الملئكه الذين هم عباد الرّحمن اناثا...



اين آيه گفتار مشركين را كه ملائكه دختران خدايند معنا مى كند. و اين عقيده طوائفى از عربجـاهـليـت بـوده ، و گـر نـه وثـنى هاى ديگر چه بسا كه در باره بعضى از آلهه خود مىگـفـتـنـد: ايـن آلهـه مـادر خـدا، و اين آلهه دختر خدا است ، ولى نمى گفتند كه به كلى همهمـلائكـه دخـتـر و زن انـد. ولى در آيه مورد بحث از وثنيان عرب حكايت مى فرمايد كه چنيناعتقادى داشته اند.
وجه اينكهملائكه با عبارت (عباد الرحمن ) توصيف شده اند)
و اگـر مـلائكـه را بـا جـمـله (الذين هم عباد الرّحمن ) توصيف كرده ، براى اين است كهگـفـتار آنان را كه ملائكه جنس ماده هستند رد كند، چون كلمه (عباد) وصف نر است ، و مادهرا (عـبـاد) نمى گويند، (بلكه مى گويند اماء). خواهى گفت : پس ، از اين توصيف برمـى آيـد كه ملائكه نر هستند. مى گوييم : نه لازمه (عباد) بودن آنان اين نيست كه بهوصـف نرى هم متصف گردند، چون نرى و مادگى كه در جانداران زمينى است از لوازم وجودمـادى آنـهـا اسـت كه بايد مجهز به آن باشند، تا نسلشان قطع نشود و ملائكه از ماديت وتناسل به دورند.
(اشـهـدوا خـلقـهـم سـتكتب شهادتهم و يسئلون ) - اين جمله رد ادعاى مشركين بر مادگىمـلائكـه اسـت ، مى فرمايد: راه عالم شدن به نرى و مادگى حس است ، و مشركين ملائكه رانـديده اند تا بدانند آيا نرند يا ماده ، و در هنگام خلقت ملائكه حاضر نبودند، تا به اينقسمت آگاه گردند.
پس اينكه مى پرسد (آيا ناظر بر خلقت ملائكه بوده اند) استفهامى است انكارى .
يـعـنى ناظر نبوده اند. و جمله (ستكتب شهادتهم و يسئلون ) تهديدى به ايشان است كهبدون علم چنين حرفهايى مى زنند. و به زودى اين شهادت بدون علمشان در نامه اعمالشاننوشته مى شود و در قيامت از آن بازخواست خواهند شد.
احـــتـــجـــاج مـــشــركـيـن بـراى بت پرستى خود با خلط بين اراده تكوينى و تشريعىخداىتعالى



ايـن آيـه شـريـفـه يـك بـرهـان بـه اصـطـلاح عـقـلى را از مـشـركـيـن حـكـايت مى كند كه ازاصـل باطل است ، و اين برهان را دو جور مى شود بيان كرد كه به يك بيان برهان صحتبت پرستى باشد، و به بيانى ديگر برهان بطلان نبوت .
اما بيان اول اينكه بگوييم : اگر خدا مى خواست كه ما بت نپرستيم قطعا نمى پرستيديم، بـراى ايـنـكه تخلف اراده خدا از مرادش محال است ، و چون ما بت مى پرستيم ، پس معلوممـى شـود او ايـن مـعـنـا را نـخـواسـتـه ، و هـمـيـن كه نخواسته ما بت نپرستيم خود اجازه بهپـرسـتـيـدن بـت اسـت ، پـس از نـاحيه خدا منعى از پرستش شركاء كه ملائكه طائفه اى ازآنـهـايـنـد نـرسـيـده . ايـن آن مـعـنـايـى اسـت كـه از سـيـاققـبـل و بـعـد آيـه (سيقول الذين اشركوا لو شاء اللّه ما اشركنا و لا اباءنا و لا حرمنا منشى ء) نيز به ذهن مى رسد.
و امـا بـيـان دوم بـر ابـطـال نـبـوت مـى گـويـد: خـدا فـلان و فـلانعـمـل را بر شما واجب و فلان و فلان كار را بر شما حرام كرده است و مشركين در آيه موردبـحـث گـفـتـه انـد: اگـر خـدا مـى خـواسـت كـه مـا شـركـاء را نـپـرسـتـيـم و چـيـزى راحـلال و حـرام نـكـنـيـم ، البـتـه نـه شركايى را مى پرستيديم ، و نه از طرف خود حكمىجـعـل مـى كـرديـم ، چـون بـطـور كـلى تـخـلف اراده خـدا از مـرادشمـحـال اسـت ، و چـون مـا هـم شـركـايـى مـى پـرسـتـيـم و هـم چـيـزهـايـى راحـلال و چـيـزهايى ديگر را حرام مى كنيم معلوم مى شود كه خداى تعالى از ما چيزى در اينباب نخواسته ، پس كلام كسى كه به عنوان نبوت مى گويد خداوند شما را به فلان وفـلان چـيـز امـر، و از فـلان و فـلان چـيز نهى كرده ، و خلاصه اينكه چنين خواسته است ،سخنى است باطل .
و ايـن مـعـنـا از آيه (و قال الذين اشركوا لو شاء اللّه ما عبدنا من دونه من شى ء نحن و لااباونا و لا حرمنا من دونه من شى ء) با كمك سياقش به خوبى استفاده مى شود.
و ايـنـكـه در كلام خود به حكايت قرآن كريم در آيه مورد بحث گفتند: (لو شاء الرّحمن ماعـبـدنـاهـم ) البـتـه بـا در نـظـر داشـتـن سـيـاق آيـاتقـبـل و بـعـدش ، مـعـلوم مـى شـود كـه خـواسـتـه انـد بـر مـطـلباول احـتجاج كنند: و عمل خود را در پرستش ملائكه تصحيح كنند. پس اين جمله در معناى همانآيـه 148 سـوره انـعـام اسـت ، چـيزى كه هست از آن خصوصى تر است ، چون تنها متعرضمساءله اول است .
مغالطه مشركين در خلط بين و اراده تشريعى خدا
(مـا لهـم بـذلك مـن عـلم ) - يـعـنـى ايـن سـخـن از ايـشـان سـخـنـى اسـت كـه جـزجـهـل اسـاسى ندارد، چون مغالطه اى است كه در آن بين اراده تكوينى و تشريعى خدا خلطكـرده انـد، و اولى را بـه جـاى دومـى گـرفـتـه انـد، چـون مـقـتـضـاىدليل مذكور اين است كه اراده اى تكوينى از خدا متعلق به عدم پرستش ملائكه نشده باشدو تـعـلق نـگرفتن چنين اراده اى به عدم پرستش آنان مستلزم آن نيست كه اراده تشريعى خداهم بدان تعلق نگرفته باشد.
پـس از آنـجـايى كه خدا سبحان به اراده تكوينى اش نخواسته كه مشركين بت نپرستند وملائكه را عبادت نكنند، خود اعتراف به اين است كه در اين كار اجبارى ندارند و همين كافىاست كه در فعل و ترك شرك مختار باشند، و آنگاه اراده تشريعى خدا متوجه ايشان بشود،و از ايـشـان بخواهد كه تنها او را بپرستند، و برايش شريكى نگيرند، و اراده تشريعىتـخلفش از مراد محال نيست ، چون اراده اى است اعتبارى نه حقيقى ، اراده اى است كه تنها درشـرايـع و قـوانـيـن و تـكـاليـف مـولوى بـكار مى رود، و همان مقدار از حقيقت را دارا است كهعمل مورد اراده از مصلحت ، و عمل مورد نهى از مفسده دارا باشد.
از آنـچـه گـذشـت فـسـاد ايـن گـفـتـار روشـن مـى شـود كـه :استدلال مشركين مشتمل بر دو مقدمه است ، اول اينكه پرستيدن ملائكه به مشيت خداى تعالىاسـت ، و دوم ايـنـكـه همين مشيت مستلزم آن است كه ملائكه پرستى مورد رضايت خداى تعالىباشد، و مشركين در مقدمه اول درست گفته ، و در دومى به خطا رفته اند، چون نفهميده اندكـه مـشـيـت عـبـارت اسـت از تـرجـيـح بـعضى از ممكنات بر بعضى ديگر، هر چه مى خواهدباشد، بدون اينكه رضايت و عدم رضايت در هيچ طرف دخالت داشته باشد.
عـلت فـسـاد ايـن حـرف : مـضـمـون حـجت اين است كه مشيت خدا بر ترك عبادت ملائكه تعلقنـگـرفـتـه ، و تـعـلق نـگـرفـتـن مـشـيـت بـه تـرك ، مـسـتـلزم آن نـيـسـت كـه تـعـلق بـهفـعـل گـرفـتـه بـاشـد، بـلكه مستلزم اذن به آن است كه آن نيز عبارت است از عدم منع ازفعل .
از سـوى ديـگـر از ظـاهـر كـلام مـفـسـر مـزبـور بـرمـى آيد كه اراده خدا را منحصر در ارادهتـكـويـنـى گـرفـتـه ، و اراده تـشـريـعـى را بـه كـلىمـهـمـل دانـسـتـه ، بـا اينكه مدار در تكاليف مولوى همان اراده تشريعى خدا است ، و اين خوداشـتـبـاهـى و نـيـز از آنچه گذشت فساد اين گفتار كه به بعضى از مفسرين نسبت داده اندروشـن مـى شـود كـه : مـراد مـشـركـيـن از ايـن كـه گـفـتـنـد (لو شاء الرّحمن ما عبدناهم )عـذرخـواهـى از مـلائكـه پرستى خويش است ، و معتقدند كه مشيت خدا بدان تعلق گرفته واعتراف به قباحت آن دارند.
وجـه فـسادش اين است كه : مشركين هرگز قبول ندارند كه ملائكه پرستيشان كار زشتىاسـت ، تـا از آن عـذرخـواهـى كـنـنـد، چـون مـى بـيـنـيـم درذيـل آيـه از ايـشان حكايت شده كه گفته اند: (انا وجدنا آباءنا على امه و انا على آثارهممـهـتـدون مـا پـدران خـود را ديـديـم كـه بـر كيشى بودند، و ما بر پيروى كيش آنان هدايتخواهيم شد).
(ان هم الا يخرصون ) - كلمه (خرص ) بطورى كه از ظاهر كلام راغب بر مى آيد،عـبـارت است از سخنى كه از روى پندار و تخمين زده شود. البته اين كلمه به دروغ گفتننيز تفسير شده .


و قالوا لو شاء الرّحمن ما عبدناهم ما لهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون )


ام آتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون



ضـمـيـر در (مـن قـبـله ) بـه قـرآن بـر مـى گـردد، و در ايـن آيـهدليـل نـقـلى بـر شـرك را نـفـى مـى كـنـد هـمـچـنـانـكـه در آيـه قـبـلى مـى فـرمود: مشركيندليـل عـقـلى بـر شـرك ندارند. و حاصل معناى دو آيه اين است كه : مشركين هيچ دليلى برعبادت ملائكه ندارند، نه دليل عقلى و نه دليل نقلى ، در نتيجه خداى تعالى اذنى به اينعمل نداده .


بل قالوا انا وجدنا اباءنا على امه و انا على آثارهم مهتدون



كـلمـه (امت ) به معناى طريقه اى است كه مقصود آدمى باشد، (چون ماده (ام )، (يوم) بـه مـعـنـاى قـصـد كـردن اسـت )، و مـراد از امـت در ايـنـجـا ديـن اسـت . و كـلمـه(بل ) اعراض از خلاصه اى است كه از دو آيه قبلى به دست مى آيد.
تقليد كوركورانه همواره مستند امم مشرك بوده است
در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: مشركين هيچ دليلى بر حقانيت بت پرستى خودنـدارنـد، نـه عـقـلى و نـه نـقـلى ، بـلكـه خـلاصـه دليـلشـان تنها تقليد كوركورانه ازپدرانشان است و بس .


و كـذلك مـا ارسـلنـا مـن قـبـلك فـى قـريـه مـن نـذيـر الاقال مترفوها انا وجدنا...



يـعـنـى تـمـسـك بـه تـقليد اختصاص به اينان ندارد، بلكه ، عادت ديرينه امت هاى مشركگـذشـتـه نـيـز بـوده . و مـا قـبـل از تـو بـه هـيـچ قـريـه اىرسـول نـذيـرى يـعـنـى پـيـامـبـرى نـفـرسـتـاديـم ، مـگـر آنـكـه تـوانـگـراناهـل آن قـريـه هـم بـه هـمـين تقليد تشبث جستند، و گفتند: (ما اسلاف و نياكان خود را بردينى يافتيم ، و همان دين را پيروى مى كنيم ، و از آثار پدران دست برنمى داريم ، و باآن مخالفت نمى كنيم ).
و اگـر در آيـه مـورد بـحـث ايـن كـلام را تـنـهـا از تـوانـگـراناهـل قـريـه هـا نـقـل كـرده ، بـراى ايـن اسـت كـه اشـاره كـرده باشد به اينكه طبع تنعم ونـازپـروردگـى اين است كه وادار مى كند انسان از بار سنگين تحقيق شانه خالى نموده ،دست به دامن تقليد شود.


قال اولو جئتكم باهدى مم وجدتم عليه اباءكم ...



گوينده اين سخن همان نذيرى است كه فرمود به سوى قريه ها مى فرستاديم . و خطابنـذيـر در ايـن جـمـله بـه هـمـان نـاز پـروردگـان مـتـنـعـم اسـت ، و بـه تـبـع ،شـامـل ديـگـران هـم مـى شود. جمله (او لو جئتكم ) عطف بر محذوفى است كه كلام بر آندلالت دارد، و تـقدير كلام چنين است : (قال انكم على اثارهم مقتدون و لو جئتكم باهدى مماوجدتم عليه اباءكم گفت : آيا آثار نياكان را پيروى مى كنيد، هر چند كه من هدايتى بهتراز آن آثـار آورده بـاشم ؟ و حاصل كلام اينكه : آيا شما همچنان به دين نياكان خود پابندهستيد، هر چند كه آنچه از دين كه من برايتان آوردم هدايتى صحيح تر از آن باشد؟ و اگرنـذير نامبرده ، دين حق خود را هدايت بيشتر و صحيحتر دانسته با اينكه دين نياكان مشركينمـشـتمل بر هدايت نبوده ، از باب مجازات و مدارات با خصم است ، نه اينكه بخواهد بگويددين شما مشركين هم هدايت است ، ولى دين من هادى تر است .
(قـالوا انـا بما ارسلتم به كافرون ) - اين جمله پاسخ مشركين است به كلام نذيرنـامـبـرده ، كـه فـرمـود: (آيا حتى در صورتى كه دين من هدايت بيشترى باشد؟). ولىپاسخ آنان در حقيقت پاسخ نيست ، بلكه تحكم و زورگويى است .


فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عاقبه المكذبين




يـعـنـى نـتـيـجه آن فرستادن نذير و اين لجبازى و تقليد كوركورانه مشركين اين است كهايـشـان را بـه جـرم تـكـذيـبـشـان هـلاك كـرديـم ، پـس ‍ بـنـگـر كـه عـاقـبـت پـيـشـيـنـيـاناهـل قـرى چـه بـود. و ايـن تـهـديـدى اسـت بـه قـومرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ).
آيات 45 - 26 سوره زخرف


و اذ قـال ابـراهـيـم لابـيـه و قـومـه انـنـى بـراء مما تعبدون (26) الا الذى فطرنى فانهسـيـهـديـن (27) و جـعـلهـا كـلمـه بـاقـيـه فـى عـقـبـه لعـلهـم يـرجـعـون (28)بل متعت هولاء و اباءهم حتى جاءهم الحق و رسول مبين (29) و لما جاءهم الحق قالوا هذا سحرو انـا بـه كـفـرون (30) و قـالوا لو لا نـزل هـذا القـران عـلىرجـل مـن القـريـتـيـن عظيم (31) اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوهالدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خيرمـمـا يـجمعون (32) و لو لا ان يكون الناس امه واحده لجعلنا لمن يكفر بالرّحمن لبيوتهمسقفا من فضه و معارج عليها يظهرون (33) و لبيوتهم ابوبا و سررا عليها يتكون (34)و زخـرفـا و ان كـل ذلك لمـا مـتاع الحيوه الدنيا و الاخره عند ربك للمتقين (35) و من يعش عنذكـر الرّحـمـن نـقـيـض له شـيـطـانـا فـهـو له قـريـن (36) و انـهـم ليـصـدونـهـم عـنالسـبـيـل و يـحـسـبـون انـهـم مـهـتـدون (37) حـتـى اذا جـاءنـاقال يليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين (38) و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكمفـى العـذاب مـشـتـركـون (39) افـانـت تـسـمـع الصـم او تـهـدى العـمـى و مـن كـان فـىضلال مبين (40) فاما نذهبن بك فانا منهم منتقمون (41) او نرينك الذى وعدناهم فانا عليهممـقـتدرون (42) فاستمسك بالذى اوحى اليك انك على صرط مستقيم (43) و انه لذكر لك ولقـومـك و سـوف تسلون (44) و اسل من ارسلنا من قبلك من رسلنا اجعلنا من دون الرّحمن الهةيعبدون (45).



ترجمه آيات
و بـه يـاد آر آن زمـان را كـه ابـراهـيـم بـه پـدر و قوم خود گفت : من از آنچه مى پرستيدبيزارم (26).
به جز آن معبودى كه مرا آفريده كه به زودى هدايتم خواهد كرد (27).
خداى تعالى اين يكتاپرستى را در نسل او باقى گذاشت ، شايد برگردند (28).
بـلكـه مـن ايـن كـفـار و پـدران ايـشـان را بـهـره هاى مادى دادم ، تا آنكه دين حق و رسولىروشنگر به سويشان آمد (29).
و همين كه با حق روبرو شدند، گفتند: اين نوعى سحر است ، و ما بدان كافريم (30).
(كـفـار قـريـش هـم ) گـفـتـنـد: چـرا ايـن قـرآن بـه يـكـى از مـردان بـزرگ (مـكـه و طـائف )نازل نشد (31).
مـگـر ايـنـان مـقسم رحمت پروردگار تواند؟ اين ماييم كه معيشت انسانها در زندگى دنيا راتـقـسـيـم مـى كـنـيـم ، و بـعضى را به درجاتى بالاتر از بعض ديگر قرار مى دهيم ، تابـعضى بعض ديگر را رام و مسخر خود كنند، و رحمت پروردگار تو از آنچه جمع مى كنندبهتر است (32).
و اگر نه اين بود كه خواستيم مردم در تحت يك نظام قرار گيرند، براى هر كس كه بهرحـمـان كفر بورزد خانه هايى داراى سقفى از نقره قرار مى داديم ، و پله هايى كه با آنبالا روند، و خودنمايى كنند (33).
و براى خانه هايشان درهايى و تخت هايى كه بر آن تكيه دهند (34).
و نـيز طلا آلات قرار مى داديم ، چون همه اينها تنها بهره هاى زندگى دنيا است ، و آخرتدر نزد پروردگارت خاص مردم با تقوى است (35).
و كـسى كه از ياد رحمان خود را به كورى بزند شيطانى برايش مقدر مى كنيم تا هموارهقرينش باشد (36).
و هـمـيـن طـايـفـه انـد كـه هـمـواره از راه حـق جـلوگـيـرى مـى كـنـنـد، وخيال مى كنند راه درست همان راهى است كه آنان مى روند (37).
تـا آنـكـه يـكـى از ايـنـان نـزد ما آيد آن وقت ، (از در پشيمانى و حسرت به قرين خود مىگويد) اى كاش بين من و تو فاصله اى به طول ما بين مشرق و مغرب بود (38).
ولى آن روز ديـگـر ايـن حرفها سودى به حالتان ندارد، چون ستم كرديد، و همه شما درعذاب شريكيد (39).
آيـا تـو اى پـيـامـبـر مـى تـوانـى كـران را بـشـنوانى ، و يا كوران را هدايت كنى ؟ (اگرتوانستى آن وقت مى توانى ) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (اگر توانستى مى توانى) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (40).
ما هر وقت شده از ايشان انتقام مى گيريم ، هر چند كه تو در دنيا نباشى (41).
و يـا در هـمـين زندگى دنيايت به تو نشان مى دهيم آن عذابها را كه به ايشان وعده داديمكه ما بر آنان اقتدار داريم (42). پس تو به آنچه وحى به سويت شده تمسك كن كه توبر صراطى مستقيم هستى (43).

و به درستى كه قرآن ذكرى است براى تو و براى قومت ، و به زودى بازخواست خواهيدشد (44).
از رسـولانى كه قبل از تو فرستاده بوديم بپرس : آيا غير از رحمان خدايانى معين كردهبوديم كه مردم آنها را بپرستند (45).
بيان آيات
از آنجا كه رشته كلام از رسالت رسول (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و كفر مشركين بهرسـالت و تـشـبـث ايـشـان (در شـرك ) بـه ذيـل تـقـليـد از پـدران و بـدون هـيـچدليـل ديـگـر انـجـامـيـد، دنـبالش داستان ابراهيم (عليه السلام ) را ذكر مى كند كه تقليدكـردن از پـدر و قـومش را دور انداخته ، از آنچه آنان به جاى خداى سبحان مى پرستيدندبيزارى جست ، و از پروردگارش طلب هدايتى كرد كه از فطرتش ‍ سرچشمه مى گرفت .
بـعـد از نـقـل داسـتـان ابـراهـيـم ايـن مـسائل را خاطر نشان مى فرمايد كه از چه نعمت هايىبـرخـوردارشـان كـرد، و آنـهـا چـگـونـه آن نعمت ها را كفران كردند، و به كتاب خدا كافرشدند، و در آن خرده گيريها نمودند، و به فرستاده خدا طعنه ها زدند، طعنه هايى كه بهخـودشـان بر مى گردد، و سپس آثار اعراض از ياد خدا را ذكر مى كند، و عاقبت اين كار راكـه هـمـان شـقاوت و خسران است تذكر مى دهد و آنگاه عطف مى كند بر آن اين را كه پيامبربـايـد بـراى هـميشه از ايمان آوردن ايشان ماءيوس باشد. و سپس تهديدشان مى كند بهعـذاب . و به پيامبر عزيزش تاءكيد مى كند كه به قرآن تمسك جويد، چون قرآن ذكر اوو ذكـر قـوم او اسـت ، و بـه زودى از آن بـازخـواسـت مـى شـوند، و آنچه در قرآن است دينتوحيد است كه همه انبياء گذشته بر آن دين بودند.


و اذ قال ابراهيم لابيه و قومه اننى براء مما تعبدون



كـلمـه (بـراء) مـصـدر (بـرء)، (يـبرء) است كه صفت مشبهه اش (برى ء) مىشـود. و بـنابر اين ، معناى جمله (اننى براء)، (اننى ذو براء) مى شود. و يا معناىآن (اننى برى ء) است ، كه براى مبالغه به جاى (برى ء)، (براء) را به كاربـرده ، هـمـچـنـان كـه وقـتـى بـخـواهيم در عدالت كسى مبالغه كنيم مى گوييم فلانى عينعدالت است .
مـــعـــنـــاى سـخـن ابـراهـيـم (ع ) بـه پـدر و قـومـش : (انـى براء مما تعبدون الا الذىفـطـرنـىفـــانـــه ســيهدين )
و در اين آيه اشاره اى است به بيزارى ابراهيم(عـليـه السـلام ) ازسـتارگان و از بت هايى كه پدرش و قومش مى پرستيدند، بعداز آنكه با ايشان احتجاجكرد، و ايشان جز سيرت پدران - به طورى كه در سورهانـعـام و انـبـيـاء و شـعـراء و سـورههـاى ديـگـر آمـده -دليل ديگرى را ارائه ندادند.
و معنايش اين است كه : اى پيامبر به ياد ايشان بياور آن زمان را كه ابراهيم از آلهه پدرو قومش بيزارى جست چون ايشان آلهه خود را تنها به استناد تقليد پدران مى پرستيدند،و هيچ حجت و دليلى بر آن نداشتند و ابراهيم تنها به اعتقاد و نظر خود اتكاء نمود.


الا الذى فطرنى فانه سيهدين



يـعنى من از هر معبودى بيزارم ، مگر آن كسى كه مرا ايجاد كرده ، و او خداى سبحان است . ودر اينكه خدا را به فطر (ايجاد) توصيف كرده ، اشاره است به حجت بر ربوبيت و الوهيتخداى تعالى ، براى اينكه فطر و ايجاد منفك از تدبير امر موجودى كه ايجاد كرده نيست ،پس آن كسى كه تمام عالم را ايجاد كرده ، همان كسى است كه امور آنان را تدبير مى كند،پس تنها او سزاوار آن است كه پرستيده شود.
و مـعـنـاى (فانه سيهدين ) اين است كه : او به زودى مرا به سوى حق كه من طالب آنمهدايت مى كند. و بعضى از مفسرين گفته اند: معنايش اين است كه به سوى راه بهشت هدايتممـى كـنـد. و در ايـن جمله اشاره است به يك اثر ديگر از آثار ربوبيت خداى تعالى ، و آنعبارت است از هدايت به سوى راه حق ، راهى كه انسان بايد آن را طى كند، چون سوق دادنهـر مـوجودى به سوى كمال نيز جزء تدبير و از تماميت آن است ، پس بر ربى كه مدبرامـر مـربـوب خويش است لازم است كه او را به سوى كمالش و سعادتش هدايت كند، همچنانكـه خـودش از قـول مـوسـى (عـليـه السلام ) حكايت كرده كه فرموده : (ربنا الذى اعطىكـل شـى ء خـلقـه ثـم هـدى ) و نـيـز فـرمـوده : (و عـلى اللّه قـصـدالسـبـيـل )، پـس رجـوع بـه خـداى تـعـالى و تـنـهـا او را پـرسـتـيـدن ، هـدايـت او را بهدنـبـال مـى آورد، هـمـچـنـان كـه در ايـن باره نيز فرموده : (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهمسبلنا).
اين را هم بايد دانست كه استثناء (الا الذى فطرنى استثناء) منقطع است ، چون همان طوركه مكرر گفته ايم بت پرستان خدا را عبادت نمى كردند، چون خدا در جمله مستثنى نبود، تاكـلمـه (الا) او را اسـتـثـنـاء كـنـد. پـس ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن اسـتـثـناء مذكور رامتصل دانسته و گفته اند: مشركين معتقد بوده اند كه اللّه تعالى رب ايشان است ، ولى غيراز اللّه (يعنى بت ها) را مى پرستيدند، صحيح نيست .


و جعلها كلمه باقيه فى عاقبة لعلهم يرجعون



از ظاهر كلام برمى آيد كه ضمير فاعل مستتر در كلمه (جعلها) به اللّه تعالى بر مىگردد، و ضمير بارز در آن - به طورى كه بعضى گفته اند - به كلمه (برائت )بـرمـى گـردد كـه ابـراهيم از آن سخن گفت ، و معنايش همان معناى كلمه توحيد است ، يعنىكـلمـه (لا اله الا اللّه ) كـه مـفادش نفى خدايان دروغين است ، نه نفى آنها و اثبات خداىتـعـالى ، چـون كـلمـه (اللّه ) در ايـن جـمـله مـضـمـوم اسـت چـونبـدل از (اله ) اسـت و مـنـصـوب نـيست تا منصوب به استثناء باشد، و اين مطلبى استروشـن و هـيـچ احـتياجى به تكلف هايى كه بعضى از مفسرين مرتكب شده اند ندارد. گفتهانـد كـه ضـمـيـر در (جـعـلهـا) بـه كلمه توحيد برمى گردد كه از كلام ابراهيم (عليهالسلام ) فهميده مى شود.
و مـراد از كـلمـه (عـقـب ) ذريـه و فـرزنـدان ابـراهيم (عليه السلام ) است . و معناى جمله(لعـلهـم يـرجـعـون ) ايـن اسـت كـه : شـايـد از عـبادت آلهه غير خدا به سوى عبادت خدابـرگـردند. يعنى باز گردند بعضى از آنها - كه همان پرستندگان غير خدا هستند -به دعوت بعضى ديگر - كه همان پرستندگان خدا هستند - به عبادت خداى تعالى . واز همين جا معلوم مى شود كه مراد از بقاء كلمه در ذريه فرزندان ابراهيم اين است كه ذريهآن جناب چنان نباشد كه به كلى و حتى يك نفر موحد در آنان باقى نماند، بلكه همواره ومـادام كـه نـسل آن جناب در روى زمين باقى است ، افرادى موحد در بين آن يافت بشود و چهبـسا اين استجابت همان دعايى باشد كه ابراهيم (عليه السلام ) قبلا ذكر كرده و عرضهداشته بود: (و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ).
وجـوهـى كـه دربـاره مـعـنـاى آيـه : (و جـعـلهـا كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون )گفته شده
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: ضـمـيـر در كـلمـه(جـعل ) به ابراهيم برمى گردد، و خلاصه ابراهيم اين كلمه را در ذريه خود قرار دادتـا شايد به سوى آن برگردند. و منظور از اين تعبير اين است كه ابراهيم كلمه توحيدرا بـه عـنـوان وصـيـت بـه فـرزنـدان در بـيـن آنان قرار داد تا در هر مدتى يكبار به آنمراجعه كنند، همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: (و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يابنى ان اللّه اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون ).
ليـكـن خـواننده عزيز خودش خوب مى داند كه از وصيت ، به كلمه توحيد تعبير نمى كنندبـه اينكه ابراهيم (عليه السلام ) آن را در ذريه خود كلمه باقيه اى قرار داد، گو اينكهممكن است ابراهيم (عليه السلام ) چنين چيزى را آرزو داشته ، اما خواستن و آرزو كردن ، غيراز جعل باقى و قرار دادن است .
بـعـضـى ديـگـر گـفته اند: مراد اين است كه خداى تعالى امامت را كلمه باقيه اى در ذريهابراهيم (عليه السلام ) قرار داد.
به زودى در باره اين تفسير در بحث روايتى آينده ان شاءاللّه بحث خواهيم كرد.
مطلب ديگر اينكه از آيه شريفه چنين برمى آيد كه ذريه ابراهيم (عليه السلام ) تا روزقيامت از اين كلمه خالى نمى شود.


بل متعت هولاء و اباوهم حتى جاءهم الحق و رسول مبين




ايـن آيـه كه در آغازش كلمه (بل ) آمده اعراض از چيزى است كه از آيه قبلى فهميده مىشد، و معنايش اين است كه : برگشتن مشركين از شرك به توحيد، نهايت چيزى بود كه ازمشركين اميدش مى رفت ، و ليكن برنگشتند، بلكه من اين مشركين قوم تو را و پدران ايشانرا چند صباحى از زندگى بهره مند كردم ، و از نعمت هاى خود برخوردار نمودم تا آنكه حقو رسولى مبين به سويشان بيامد.
و چه بسا التفاتى كه در اين آيه از غيبت به تكلم بكار رفته ، و فرموده : (من آنان رابـرخـوردار كـردم ) بـراى ايـن بـوده كـه بـه عـظـمـت جـرم مشركين اشاره كرده باشد، وبـفـهـمـانـد مـشـركـيـن در كـفـران نـعـمـت هـا و كـفـرشـان بـه حـق و نـسـبـت سـحـر دادن بـهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـيـچ مـنـظـورى جـز تـوهـين به خداى تعالىنداشتند.
و مـراد از ايـنـكـه فـرمـود: (تـا آنـكـه حـق بـه سـويـشـان آمـد هـمـين قرآن است . و مراد از(رسول مبين ) رسول خدا، محمد مصطفى (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است .


و لما جاءهم الحق قالوا هذا سحر و انا به كافرون



ايـن جـمـله طـعـنـى را كـه مـشـركـيـن بـه حـق زدنـد، يـعـنـى بـه قـرآنـى كـه بـرايـشـاننـازل شـد حـكـايـت مـى كـنـد و ايـن طـعـن مـسـتـلزم طـعـن بـهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نيز هست ، همچنان كه كلام بعديشان نيز طعن بهآن جناب است .


و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم



مـنـظور از (قريتين ) مكه و طائف است . و مقصودشان از (عظمت ) - به طورى كه ازسياق برمى آيد - عظمت از حيث مال و جاه است ، چون در نظر افراد مادى و دنياپرست ملاكعـظـمـت و شـرافـت و عـلو مـقـام هـمـيـن چـيـزهـا اسـت . و مـراد از(رجـل مـن القريتين عظيم ) مردى از يكى از دو قريه است ، كه كلمه (احد) به منظوراختصار از آن حذف شده .
ســـخـــن مـــشـــركـــيـــن كـــه در ردّ قـــرآن گـــفـــتـــنـد چـرا بـر يـكـى از بـزرگـان وتـــوانـــگـراننازل نشده و جواب به آنها با بيان اينكه روزى هاى مادى و معنوى راخداى تعالى تقسيممى كند
و مقصودشان از اين كلام اين بوده است كه رسالت ، مقامى شريف و الهى است ، و چنين مقامىسزاوار نيست كه به هر كس داده شود،بلكه بايد به كسى داده شود كه فى نفسه شريفبـاشـد، و در قـوم خـود حـكـمـفـرمـا و مـطـاع بـاشـد، ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مردى فقير است ، كه به همين جهت چنين شرافت ومـقـامـى را نـدارد، پـس اگـر قـرآن او بـه راسـتـىنـازل از نـاحـيـه خـدا مـى بـود، بـايـد بـه مـرد عـظـيـمـى در مـكه و يا مرد عظيمى در طائفنازل شود كه داراى مال بسيار و نفوذ بى اندازه اند.
در مـجمع البيان گفته : منظور از دو مرد عظيم در يكى از دو شهر، وليد بن مغيره از مكه وابـا مـسـعـود عـروه بـن مـسـعـود ثـقـفـى از طـائف بـوده - بـهنـقـل از قـتـاده . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: عـتـبـه ابـن ابـى ربـيـعـه از مـكـه و ابـنعبدياليل از طائف بوده - به نقل از مجاهد. بعضى ديگر گفته اند: وليد بن مغيره از مكهو حبيب بن عمر ثقفى از طائف بوده - به نقل از ابن عباس .
ليكن حق مطلب اين است كه اين تطبيق ها از خود نامبردگان بوده ، و گر نه مشركين شخصمعينى را در نظر نداشتند، بلكه بطور مبهم گفته اند كه جا داشت يكى از بزرگان مكه وطائف پيامبر بشوند، و اين معنا از ظاهر آيه به خوبى استفاده مى شود.


اهم يقسمون رحمه ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا...



مراد از (رحمت ) بطورى كه از سياق استفاده مى شود نبوت است .
راغـب مـى گـويـد كـلمـه (عـيـش ) تـنـهـا در حـيـات جـانـداراناستعمال مى شود، و اين كلمه اخص از كلمه حيات است چون حيات هم در مورد جاندار بكار مىرود، و هـم در مـورد خـداى تـعـالى ، و هـم فـرشتگان ، ولى كلمه عيش در مورد خدا و ملائكهاسـتـعـمال نمى شود. و كلمه (معيشت ) هم از مشتقات (عيش ) است كه به معناى آذوقه وهر چيزى است كه با آن زندگى مى كنند. و نيز در معناى كلمه (تسخير) گفته : تسخيرهـر چـيـزى بـه مـعـنـاى رانـدن قهرى آن به سوى غرض مخصوص است - تا آنجا كه مىگـويد: (و سخرى ) نام همان چيزى است كه مقهور واقع شده ، و آن را به سوى اراده وخواست خود سوق مى دهد.
پاسخ به گفتار مشركين مكه
آيـه مـورد بـحـث و دو آيـه بـعـدش در مـقـام پـاسخ به گفتار مشركين مكه است كه اعتراضكـردنـد كـه چـرا قـرآن بـر يـكـى از مـردان مـكـه و طـائفنـازل نـشـد. و حـاصـل جـواب ايـن اسـت كه گفتار آنان تحكمى است روشن ، تحكمى كه هرشـنـونـده اى را بـه شـگـفـت وا مى دارد، براى اينكه در مساءله اى مداخله و حكم مى كنند كهمـربـوط به ايشان نيست ، و آن مساءله نبوت است ، مساءله اى كه از دنيا و آنچه در آن استمـهـم تـر اسـت . و ايـن مـشـركـين در امر معيشت دنيايى كه در آن زندگى مى كنند و از رزقشارتزاق مى نمايند، و خود قطره اى از درياى بى كران رحمت ما است ، هيچ مداخله اى ندارند،بـا ايـنـكـه مـعـيـشت دنيا از نظر ما مساءله اى است بسيار كوچك و بى ارج ، چون متاعى استزايـل و نـاپـايـدار، و تـقسيم همين زندگى ناچيز در بين آنان ، به دست ما است ، و از تحتقـدرت و مـشـيـت آنـان بـيـرون است ، آن وقت چگونه به خود اجازه مى دهند به تقسيم چيزىمداخله نموده كه هزاران بار از زندگى دنيا مهم تر است ، و آن مساءله نبوت است كه رحمتكـبـريـايى ما، و كليد سعادت دائمى بشر، و رستگارى جاودانه ايشان است . و مشركين كهدر تقسيم معيشت دنيا هيچ گونه دخل و تصرفى ندارند چگونه مى خواهند اين مساءله مهم راتـقسيم نموده ، بگويند نبوت نبايد بر فلان شخص داده شود، و بايد به فلان و فلانداده مى شد.
بـنـابـر اين ، جمله (اهم يقسمون رحمه ربك ) استفهامى است انكارى ، و التفات از تكلم(نـحـن قـسـمـنـا) بـه غـيـبـت (رحـمـه ربـك ) بـراى ايـن اسـت كـه دلالت كـنـد بـر ايـنـكـهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) به عنايتى ربوبى اختصاص يافته كه بهمقام نبوت رسيده است .
و معناى آيه اين است كه : مشركين ، مالك نبوت - كه رحمت خاصه اى است از ما - نيستند،تا به تقسيم آن پرداخته ، از تو منعش ‍ نموده ، به هر كس ديگرى كه خواستند بدهند.
و جـمـله (نـحـن قـسـمـنـا بـيـنـهـم مـعـيـشـتـهـم فـى الحـيـوه الدنـيـا)دليـل ايـن انـكـار را بـيـان مـى كـند و مى فرمايد اينكه گفتيم اينها اختياردار مساءله نبوتنـيـسـتـنـد تـا به تقسيم آن بپردازند، براى اين است كه از تقسيم چيزى كه به مراتب ازنـبـوت پـايـين تر است عاجزند،و آن معيشت زندگى دنياى ناچيزشان است كه ما در بينشانتـقـسـيـم كـرده ايـم ، آن وقت چگونه مى خواهند چيزى را تقسيم كنند كه بسيار ارجمندتر وداراى قـدر و مـنزلت بيشتر است ؟ آن هم به اندازه اى كه كسى نمى تواند مقدارش را درككـنـد، يـعنى به مساءله نبوت بپردازد كه رحمت خاصه ما است ، و هر كسى را كه بخواهيمبدان اختصاص مى دهيم ؟
رزق دنيا به مشيت خداوند است و اختيار آن بدست انسان
و دليل بر اينكه اختيار ارزاق و معيشت هابه دست انسان نيست ، اختلاف افراد مردم در دارائىو فقر، و عافيت و صحت ، و اولاد و ساير چيزهايى است كه رزق شمرده مى شود، با اينكههـر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيرى مى بينى كه او هم مى خواهد از ارزاق نهايتدرجه اش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد دارا باشد. اما مى بينيم كه هيچ يك از افرادبـه چـنـيـن آرزويـى نـمـى رسند، و به همه آنچه كه آرزومندند و آنچه كه دوست مى دارندنائل نمى شوند، از اينجا مى فهميم كه ارزاق به دست انسان نيست چون اگر مى بود هيچفرد فقير و محتاجى در هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمى شد بلكه هيچ دو نفرى در داشتنارزاق ، مـخـتـلف و مـتـفـاوت پيدا نمى شد، پس اختلافى كه در آنان مى بينيم روشن تريندليل است بر اينكه رزق دنيا به وسيله مشيتى از خدا در بين خلق تقسيم شده ، نه به مشيتانسان .
علاوه بر اينكه اراده و عمل انسانها در به دست آوردن رزق يكى از صدها شرائط آن است ،و بـقيه شرائطش در دست آدمى نيست ، و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسى است وقتى بهدست مى آيد كه همه آن شرائط دست به دست هم دهند، و اجتماع اين شرائط به دست خدايىاست كه تمامى شرائط و اسباب به او منتهى مى شود.
همه اينها كه گفتيم در باره مال بود، و اما جاه و آبرو آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مى شود،چـون مـتـوقـف بـر صـفـات مخصوصى است كه به خاطر آن درجات انسان در جامعه بالا مىرود، و بـا بـالا رفـتن درجات مى تواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمانخـود درآورد، و آن صـفات عبارت است از فطانت ، زيركى ، شجاعت ، علو همت ، قاطعيت عزم ،داشـتـن ثـروت ، قـوم و قبيله و امثال اينها، كه جز به صنع خداى سبحان براى كسى دستنـمـى دهـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهمبـعـضـا سـخـريـا مـا بـعـضـى از ايـشان را به درجاتى ما فوق بعضى ديگر كرديم تابعضى بعضى ديگر را مسخر خود كنند).
پـس ، از مـجـمـوع دو جـمـله ، يعنى جمله (نحن قسمنا...)، و جمله (و رفعنا بعضهم فوقبـعـض ...)، اسـتـفـاده شـد كـه تـقسيم كننده ارزاق مادى و معنوى (جاه ) در بين مردم ، خداىسبحان است ، و لا غير. و معناى جمله (و رحمه ربك خير مما يجمعون ) اين است كه : نبوتكـه رحـمـت پروردگار تو است بهتر است از مالى كه مشركين در پى جمع آنند، پس وقتىتقسيم اين مال و جاه پست در دست آنان نيست ، چگونه مى توانند بهتر از آن و مهم تر از آنرا تقسيم كنند.
تقسيم معشيت و بيان علل انقسام آن در مجمع انسانى
مـمـكـن هـم هـسـت جـمله (و رفعنا بعضهم فوق بعض ) را عطف تفسير بگيريم براى جمله(نحن قسمنا بينهم معيشتهم ...)، در نتيجه جمله مذكور بيانى مى شود براى تقسيم معيشت، اما به بيان علل انقسام آن در مجتمع انسانى .
تـوضـيـح ايـنـكـه : كـثـرت حـوائج انسان در زندگى دنيا آن قدر زياد است كه فرد فردانـسـانـهـا نـمى توانند همه آنها را در زندگى فردى خود برآورده نمايند، و مجبورند كهبـطـور اجـتـمـاعى زندگى كنند، و از اينرو است كه اولا بعضى بعضى ديگر را به خدمتخود مى گيرند، و از آنان استفاده مى نمايند. و ثانيا اساس زندگى را تعاون و معاضدتيكديگر قرار مى دهند، همان طور كه در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب گذشت .
در نـتـيـجـه مـال كـار بـديـنـجـا مـنجر مى شود كه افراد اجتماع هر يك هر چه دارد با آنچهديـگران دارند معاوضه كند، و از همينجا نوعى اختصاص درست مى شود، چون گفتيم هر يكاز افـراد اجتماع مازاد فراورده هاى خود را - كه يا غله است و يا كالاى صنعتى - مى دهدو آنچه از حوائج زندگى مى خواهد از مازاد فراورده هاى ديگران مى گيرد.
مثلا يكى از افراد اجتماع قناتى كنده ، و آبى در آورده ، آنچه از اين آب كه زائد بر مقدارحـاجـتـش مـى بـاشد مى دهد، و از ديگران مازاد آذوقه شان را مى گيرد، در نتيجه هر دو، همداراى آب مـى شوند، و هم داراى آذوقه . و لازمه اين نوع زندگى اين است كه هر فردى دركارى كه تخصص دارد سعى مى كند و آن كار را به بهترين وجه ممكن انجام داده ، از آنچهدرست مى كند هر چه خودش لازم دارد نگه مى دارد، و قهرا مازاد آن مورد احتياج ديگران واقعمـى شود، چون ديگران به كارى ديگر اشتغال دارند، و او هم به فراورده هاى آنان محتاجاسـت ، و مـايـحـتاج خود را با آنچه از فراورده هاى خود زياد آمده مبادله مى كند، مانند نانواكـه مـحـتاج آبى است كه سقايان دارند، و سقا هم محتاج نان او است ، پس نانوا براى سقاكار مى كند، و سقا هم براى نانوا. و نيز مانند يك مخدوم كه خادمى را براى خدمت خود مسخركـرده ، و خـادم هـم مـخـدوم را بـراى پولش مسخر كرده ، و همچنين هر دسته از طبقات اجتماعمـسـخـر طـبـقات ديگر، و خود مسخر كننده آنان است ، و آنان يا بدون واسطه و يا با يك ياچـنـد واسـطـه مـسخر اويند، (كفاشى براى كفش دوزى بدون واسطه محتاج به دباغ است ،ولى بـرزگـر بـا واسطه محتاج به او است ، چون بين برزگر و دباغ و سراج فاصلهاسـت )، بـراى ايـنـكه هر يك به مازاد آنچه نزد ديگرى است محتاج است ، و هر يك فراوردههـاى خـود را در دسترس ديگران قرار مى دهد،البته با اختلافى كه مردم در احتياج و اهتمامبه فراورده ها دارند.
و بـنـا بـر آنـچـه گـذشـت مـراد از كـلمـه (مـعـيشت ) هر چيزى است كه زندگى انسان راتـشـكـيـل مـى دهـد، چـه مـال و چـه جـاه . و يـا تـنـهـا مـال اسـت ، و غـيـرمـال را بـه تـبـع شامل مى شود همچنان كه ذيل آيه كه مى فرمايد (و رحمه ربك خير ممايـجـمـعـون ) نـيـز مـؤ يـد ايـن احـتـمـال اسـت ، چـون تـنـهـاشامل مال مى شود، و غير مال را به تبع شامل مى گردد.


و لو ان يكون الناس امه واحده ...و معارج عليها يظهرون



اين آيه و آيه بعدش اين معنا را بيان مى كند كه متاع دنيا نزد خداى سبحان قدر و منزلتىندارد.
مـفسرين گفته اند: مراد از امت واحده بودن مردم در اين آيه شريفه اجتماع آنان است بر سنتكفر، مى فرمايد: اگر اين نبود كه مردم چون ببينند تمامى زينت هاى زندگى دنيا در دستكـفـار است ، و مؤ منين به خدا از آن به كلى تهى دست و محرومند كافر مى شدند... و كلمه(معارج ) به معناى درجات بالا است .
مـقـصـود از ايـنـكه فرمود: اگر مردم امت واحده نمى شدند، سقف خانه كافران را از نقرهمىكرديم و...
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت : اگـر نـبود اين مساءله كه مردم در صورت ديدن تنعم كافران ومـحـرومـيت مؤ منان بر كفر اجتماع كنند هر آينه ما براى خانه هاى هر كس كه به رحمان كفرمى ورزيد سقفى از نقره درست مى كرديم ، و به درجاتى بر ديگران غلبه مى داديم .
و مـمـكـن هـم هست كه مراد از امت واحده بودن مردم اين باشد كه همه مردم در برابر اسباب وعوامل بهره هاى زندگى يك نسبت دارند، و در اين نسبت فرقى بين مؤ من و كافر نيست ، پسهـر كـس مـنـتـهـاى سـعـى خـود را در طـلب رزق بـه كـار بـبـنـدد، و اسـبـاب وعـوامـل ديـگر هم كه در اختيارش هست مساعد با اين كوشش باشد، قهرا به رزق مطلوب خودمـى رسـد، چـه مـؤ مـن بـاشـد، چـه كـافـر. و كـسـى كـه آن اسـبـاب وعوامل با سعى وى جمع نباشد، و مساعدت نكند، محروم مى گردد، و رزقش تنگ مى شود، چهمؤ من باشد و چه كافر.
و معناى آيه اين است كه : اگر نبود كه ما اراده كرده ايم مردم در برابر اسبابى كه آنانرا بـه زخـارف دنـيـا مـى رسـانـد يـكـسـان بـاشند، و اختلافشان هم به خاطر ايمان و كفرنباشد، هر آينه براى كفار سقف هايى از نقره قرار مى داديم ...


و لبيوتهم ابوابا و سررا عليها يتكؤ ن و زخرفا



در ايـن جـمله كلمه (ابوابا) و كلمه (سررا) نكره (بدون الف و لام ) آمده ، و اين بهمنظور عظمت دادن بدانها است . و كلمه (زخرف ) به معناى طلا و يا به معناى مطلق زينتاست .
و در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه : كـلمـه (زخـرف ) بـه مـعـنـاىكـمـال زيـبايى هر چيز است و از همين جهت طلا را هم (زخرف ) مى گويند. و وقتى گفتهمى شود: (زخرفه زخرفة ) معنايش اين است كه فلان چيز را زينت كرد و زيبايش نمود.و بـاز بـه هـمـيـن جـهـت نـقـش نـگـار و تـصـاويـر را زخـرف مى گويند. و در حديث آمده كهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) (در فـتـح مـكـه ) بـيـرون كـعـبـه ايـسـتـاد وداخل آن نشد، تا آنكه دستور داد زخرف آن را دور ريختند. و بقيه الفاظ آيه روشن است .


و ان كـلذلك لما متاع الحيوه الدنيا والاخره عند ربك للمتقين



كـلمـه (ان ) نـافيه است . و كلمه (لما) به معناى (الا) است . و معناى جمله اين استكه : آنچه از مزاياى معيشت گفتيم چيزى نيست ، جز متاع زندگى دنياى ناپايدار و فانى وبى دوام .
(و الاخره عند ربك للمتقين ) - مراد از (آخرت ) به قرينه مقام ، زندگى آخرت است، البـتـه زنـدگى با سعادت آخرت . گويا زندگى اشقياء جزء زندگى به شمار نمىآيد.
و مـعـناى آيه اين است : زندگى آخرت كه همان زندگى نيكبختان سعيد است (چون زندگىدوزخـيـان زنـدگـى نـيـست )، به حكمى از خداى تعالى و به قضايى از او مختص است بهمـتـقـيـن . و اين اختصاص و انحصار تا اندازه اى مؤ يد آن معنايى است كه ما قبلا براى جملهمردم در دنيا امت واحده اى بودند ذكر كرديم .


و من يعش عن ذكر الرّحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين



در بـاره كـسى گفته مى شود (عشى )، (يعشى )، (عشا) - از باب علم يعلم -كه چشمانش دچار آفتى شده باشد كه هيچ نبيند، و يا تنها شبكور باشد. و در باره كسىگفته مى شود (عشا)، (يعشوا)، (عشوا) و (عشوا) - از باب نصر ينصر -كـه خـود را بـه كـورى و يـا شـبكورى زده باشد، بدون اينكه در چشمانش آفتى باشد. وكـلمـه (نـقيض ) از مصدر (تقييض ) است كه هم به معناى تقدير است ، و هم چيزى رانزد چيزى بردن . مى گوييم (قيضه له ) يعنى فلانى را نزد فلان كس آورد.
وصـف حـال كـور دلان روى گـردان از ذكـر خـدا، كـه قـريـن شـيـطـانـى دارنـد و در عـينضلالتخود را راه يافته مى پندارند
بعد از آنكه گفتار به ذكر متقين منتهى شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است ، اين موقعيتپـيـش آمـد كه چيزى از سرانجام معرضين از حق كه خود را از ياد رحمان به كورى مى زنندبگويد، و به مال امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد اينكه خود را از ياد خدا به كورى مىزنـنـد، بـاعـث مـى شود كه قرين هايى از شيطان ملازمشان گردند كه هيچگاه از ايشان جدانشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند.
پـس مـعـناى آيه چنين مى شود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و بهاين مساءله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطانى برايش مى آوريم . و در جاى ديگر تعبيربه ارسال كرده مى فرمايد: (الم ترانا ارسلنا الشياطين على الكافرين توزهم ازا) ودر آيـه مـورد بحث كلمه (ذكر) را به كلمه (رحمان ) اضافه نموده تا اشاره باشدبه اينكه ياد خدا خود رحمتى است از خدا.
و مـعـنـاى قـريـن در جمله (فهو له قرين ) مصاحبى است كه هرگز از شخص شبكور جدانمى شود.


و انهم ليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون



ضمير در (انهم ) به شياطين و بقيه ضميرهاى جمع به آنهايى كه از ذكر خدا كورندبـر مـى گـردد. و اگـر در آيـه قـبل ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود: (كسى كه از ذكررحمان خود را به كورى زند شيطانى برايش قرار مى دهيم ) و در اين آيه ضمير را جمعآورده ، به اعتبار معناى (من يعش ) مى باشد، و كلمه (يصدونهم ) از مصدر (صد)اسـت كـه بـه مـعـنـاى بـرگـردانـدن و مـنـصـرف كـردن اسـت . و مـنـظـور از(السـبيل ) راه خدا است كه عبارت است از دين توحيد كه ذكر، بشر را به سويش دعوتمى كند.
و مـعـنـاى آيه اين است كه : شيطانها اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كورى مىزنند از ذكر منصرف مى كنند، و آن وقت است كه مى پندارند به سوى حق راه يافته اند.
و ايـن پـنـدار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مى شوند گمان مى كنند هدايت يافته اند- خـود نشانه تقييض قرين است ، يعنى نشانه آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده ، و درتحت ولايت شيطان قرار گرفته اند، براى اينكه انسان به طبع اولى خود مفطور بر ايناست كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مى خواهد هر چيزى را كه به وى عرضهمى شود بشناسد، ولى اگر سخن حقى بر او عرضه شود و او به پيروى هواى نفسش ازپذيرفتن آن سرباز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مهر بر دلش زده ، چشم دلش ‍ راكـور مى كند، و قرينى برايش مقدر مى كند، آن وقت ديگر با هر حقى كه مواجه شود آن رابـر بـاطل منطبق مى كند، با اينكه فطرتا متمايل به آن است ، ولى شيطانش او را به اينتـطـبـيـق دعـوت مى كند، در نتيجه مى پندارد كه راه همين است ، و نمى فهمد كه در بيراههاسـت ، مـى پـنـدارد كـه بـر حـق اسـت ، و احـتـمـال هـم نـمـى دهـد كـه راهباطل را مى رود.
و اين حالت همان غطائى است كه خداى تعالى مى فرمايد: در دنيا بر جلو ديده هايشان مىانـدازد و بـه زودى در قـيـامـت آن را از پيش ‍ رويشان برمى دارد: (الذين كانت اعينهم فىغـطـاء عـن ذكـرى ... قـل هـل نـنـبـئكـم بـالاخـسـريـن اعـمـالا الذيـنضل سعيهم فى الحيوه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا).
و نـيـز ايـن مـعـنـا را در جـاى ديـگـر كـه خـطابش در آن به اينگونه افراد است كه در دنياقرينى از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مى كند، فرموده : (لقد كنتفـى غـفـله مـن هـذا فـكـشـفـنـا عـنـك غـطـاءك فـبـصـرك اليـوم حـديـد...قال قرينه ربنا ما اطغيته و لكن كان فى ضلال بعيد).


حتى اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين



كـلمـه (حـتـى ) غايتى است براى فعل مستمرى كه آيه قبلى بر آن دلالت داشت ، يعنىفـعـل (يـعـبـدونـهـم ). و معناى جمله (يحسبون ) اين است كه اين قرينان شيطانى مدامايـشـان را از راه خـدا بـاز مـى داشـتـنـد، و مـدام مى پنداشتند كه راه همان است كه ايشان مىپيمايند، تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد.
و مـنـظـور از اينكه فرمود (تا نزد ما بيايد) روز قيامت است . و ضمير در (جاء) بهمـوصـول (مـن يـعـش ) بـر مـى گـردد، و چـون لفـظموصول مفرد بود (جاء) نيز مفرد آمده . و مراد از (مشرقين ) مشرق و مغرب است كه درآن جانب مشرق غلبه داده شده .
بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت
و مـعنايش اين است كه : اينان همچنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مى دهند و آنان هم كه ازذكـر ما كور صفتى مى كنند همچنان بر پندار غلطشان - كه گمان مى كنند راه يافتگانند- ادامـه مـى دهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش همبـا او بـاشـد، آن وقـت بـرايـش كشف مى شود كه عمرى گمراه بوده ، و اينك عواقب و آثارگـمـراهـى يعنى عذاب قيامت فرا مى رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده ، با لحنىكـه مـى رساند از او متاذى و بيزار است مى گويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصلهبين مغرب و مشرق دورى مى بود و من همنشين تو نمى شدم ، كه چه بد همنشينى هستى .
از سياق آيه استفاده مى شود كه اين گونه افراد غير از عذابى كه در آتش از آتش دارند،عـذابـى هـم از هـمـنـشينى با قرينها مى چشند، و بدين جهت آرزو مى كنند كه از آنان دور مىبـودنـد، و از بين همه عذابها تنها دورى از اين عذاب را ياد مى كنند، و ساير عذابها را ازياد مى برند.


و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فى العذاب مشتركون



از ظـاهـر كـلام بـرمـى آيـد كـه ايـن جـمـله عـطـف بـاشـد بـر مـاقـبـل كـه حال گمراهان را بيان مى كرد، و مراد از كلمه (اليوم ) روز قيامت است . و جمله(انـكـم فى العذاب مشتركون ) فاعل فعل (لن ينفعكم ) است . و مراد از ضمير (كم) كـه جـمـع مـخـاطـب است ، همان افرادى است كه از ذكر خدا كور صفتى مى كنند، و همچنينقـريـن هـاى آنـان . و جـمـله (اذ ظـلمـتـم ) بـه مـنـزلهتعليل است .
و مـراد از آيـه - و خدا داناتر است - اين است كه : شما تا در دنيا بوديد وقتى يكى ازخـود شـمـا بـه شـمـا صـدمـه اى مى زد و شما را گرفتار مصيبتى مى كرد، و به دنبالشخـودش هـم گـرفـتـار مـصـيـبـتـى مى شد، خوشحال مى شديد و تسلى مى يافتيد كه او همگـرفـتـار شـده ، و گـرفـتارى او همين مقدار فايده براى شما داشت ، ليكن امروز اينطورنـيـسـت كـه اگـر قـريـنـان شـمـا هـم مـانـنـد شـمـا مـعـذب شـونـد سـودى بـهحـال شـمـا داشـتـه باشد، چون اشتراك آنان با شما در عذاب و بودنشان در آتش با شما،خود عذاب ديگرى است براى شما.
وجـــوه مـــخـتلف در معناى جمله (و لن ينفعكم اليوم اذ ظلتم انكم فى العذاب مشتركون)كه خطاب به كفار و قرين هاى شيطانى آنها است
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن آيـه را طـورى ديـگـر تـجـزيـه وتـحـليـل كرده اند، و گفته اند كه فاعل جمله (لن ينفعكم ) ضميرى است كه به آرزوىمـذكـور در آيـه قـبلى برمى گردد و معناى جمله (اذ ظلمتم ) چنين مى باشد: (به خاطرايـنـكه در دنيا به خود ستم كرديد، و قرينان را در كفر و گناه پيروى نموديد). و جمله(انكم فى العذاب مشتركون ) تعليل بى فايده بودن است .

next page

fehrest page

back page