بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 18, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و اگـر خـدا مـى خـواسـت هـمـه را يـك امت قرار مى داد و همه يك جور مى شدند، و در قيامت دودسـتـه نـمـى گـشتند، و آن وقت ديگر علت و بهانه اى براى فرستادن انبياء و انذار خلقنبود، و نيز ديگر وحيى نمى شد، و ليكن خداى تعالى اين را نخواسته ، بلكه سنتش براين جارى شده كه خودش متولى و عهده دار يك طايفه از مردم باشد، و آن طايفه غير ستمگراسـت . خـواسـت تـا آنها را داخل در رحمت خود يعنى بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همانسـتـمـگـران بـاشـنـد بـر عـهـده نـگـيـرد، و در نـتـيـجـه ولى و نـاصرى نداشته باشند وسرانجامشان به سوى دوزخ باشد، و از آتش خلاصى نداشته باشند.
پـس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد از يك امت كردن مردم اين است كه همه رايـك جـور خلق كند، حال يا اينكه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ ، چون خداىتـعـالى مـلزم نـيـسـت بـه ايـنـكـه سـعـداء را داخـل بـهـشـت و اشـقـيـاء راداخـل جـهـنـم كند، بلكه اگر مى خواست مى توانست اين كار را نكند، و ليكن چون خواسته ،مـى كـنـد و بـيـن دو فـريـق از نـظـر سـرنوشت آخرت فرق مى گذارد، چون سنتش بر اينجريان يافته ، و به همين نيز وعده داده ، و او خلف وعده نمى كند.
و در عين حال باز هم قدرتش مطلق است ، و به عموميتش باقى است ، و چنان نيست كه دستبندبه دست خود زده باشد، و نتواند احكام خود را تغيير دهد. پس جمله (و تنذر يوم الجمع لاريـب فـيـه ) تـا آخـر آيـه دوم - در معناى آيه سوره هود است كه مى فرمايد: (ان فىذلك لايـه لمـن خـاف عـذاب الاخره ذلك يوم مجموع له الناس ) تا آخر هفت آيه - كه لازماست به آنها مراجعه كنيد و با دقت مطالعه بفرماييد.
بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از يك امت كردن مردم اين است كه همه را با ايمان كند وداخل در بهشت نمايد.
قول صاحب كشاف در معنى آيد
در كـشـاف گـفـتـه : مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه اگـر پـروردگـار تـو مـى خـواسـتاعمال قدرت كند، و همه را مجبور بر ايمان كند مى كرد، و ليكن او خواسته تا حكمت خود رااعـمـال كـنـد، يـعـنى نخست ، مردم را تكليف كند، و وظائفى برايشان معين سازد، و آنگاه بهاخـتـيـار خـودشـان واگـذار نـمـايـد تـا مـؤ مـنـيـن بـه اخـتـيـار خـودداخـل در رحـمـت او شـونـد، و مـنـظـور از (مـن يـشـاء) هـم هـمـيـن مـؤ مـنـنيند، چون آنان را درمقابل ظالمين قرار داده ، و ظالمين را بدون ولى و ناصر در عذاب خود رها كرده است .
صاحب كشاف سپس بر گفته خود استدلالكـرده به آيه شريفه و (لو شئنا لا تينا كل نفس هديها) و به آيه (و لو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا) و دليل بر اينكه معناى آيه اجبار كردن مردم بر ايمان است ،جمله (افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ) مى باشد.
ولى گـفـتـار زمـخـشـرى و اسـتـدلالش درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـن كه همانطور كه ملاحظهفـرمـوديـد آيـات شـريـفـه در مقام تعريف وحى از حيث نتيجه و آثار آن است ، و اينكه علتاحتياج مردم به وحى اين است كه مردم در قيامت دو دسته مى شوند، و جمله (و لو شاء اللّهلجـعـلهـم امـه واحـده ) در ايـن صـدد اسـت كـه بـفـرمـايد خدا مجبور و ملزم نيست كه مردم راداخـل در رحـمـت خـود كـنـد بلكه مى تواند اين كار را نكند. و براى رساندن اين معنا كافىاسـت كـه مـردم را دسـتـه دسـتـه نـكـنـد، بـلكـه هـمـه را يـك امـت بـسـازد،حـال يـا هـمـه جـهـنـمى و يا همه بهشتى . و اما اينكه همه را مؤ من بسازد، اين ديگر مقتضاىسياق نيست .
و امـا اسـتـدلالى كـه بـه آن دو آيه كرد، آن نيز درست نيست ، براى اينكه سياق آن دو آيهغير سياق آيه مورد بحث است . منظور از آن دو آيه گفتگو درباره ايمان اجبارى نيست ، و مادر اين كتاب در تفسير آن دو آيه همين معنا را مطرح نموديم .
گفتار ديگر مفسرين كه امة واحده را به معناى كفر همگانى گرفته اند
بـعـضـى ديگر از مفسرين گفته اند: مناسب تر به سياق آن است كه بگوييم منظور از امتواحده كردن مردم ، اين است كه همه را كافر كند، همچنان كه در آيه (كان الناس امه واحدهفـبـعـث اللّه النـبـيـيـن ) منظور از امت واحده اين است كه مردم همه بى دين بودند، بعدا خداانبياء را برگزيد و به سوى دين دعوتشان كرد.
پس معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه اگر خدا مى خواست مردم را يك امت قرار مى داد تاهـمـه كـافـر بـاشـنـد يـعـنـى انـبـيـائى بـه سـوى ايـشـانگـسـيـل نـمـى داشـت تـا انـذارشان كنند، و همچنان بر كفر خود باقى مى ماندند، (و لكنيدخل من يشاء فى رحمته ) يعنى و ليكن چون خدايى است رحيم ، و رحمتش اقتضاء دارد كهاشـخـاص قـابـل رحـمـت را داخـل در رحـمـت خـود كـنـد، لذا پـيـغـمبرانى به سوى همگى آنانگـسـيـل داشـت تـا انـذارشـان كـنـند، در نتيجه آنهايى كه از دعوت انبياء متاءثر مى شوندبـشـونـد، و خـدا در دنـيـا مـوفـق بـه ايـمـانـشـان و اطـاعـتـشـان بـفـرمـايـد، تـا در آخـرتداخل رحمتشان كند، و دسته اى ديگر كه از دعوت انبياء متاءثر نمى شوند، يعنى ستمكاران، در دنـيـا كـافـر بـمـانـند، و در آخرت به سوى دوزخ رهسپار شوند، بدون اينكه ولى وناصرى داشته باشند.
دو دليل در رد اين نظريه
ايـن تـفـسـيـر هـم بـه نـظـر مـا درسـت نـيـسـت ، بـه دودليل :
اول ايـنـكـه مـراد از امـت واحـده بـودن مـردم در آيه 213 بقره ، كه آيه مورد بحث را به آنقياس كردند، اتفاق تمامى مردم در كفر نيست ، نمى خواهد بفرمايد: مردم همه كافر بودندو پـس از آن خـدا انبياء را برگزيد (چون قبل از بعثت انبياء ايمانى نبود تا كفرى باشد)بـلكـه مـراد همانطور كه در تفسير آن آيه در سوره بقره گذشت اين است كه مردم از نظرمعاش اختلافى نداشتند. و به فرضى كه ما تسليم شويم و بگوييم : مراد همان است كهشـمـا گـفـتيد، ناگزير بايد بپذيريم كه بين اين دو آيه تناقض روشنى هست ، و آن ايناسـت كـه آيـه مورد بحث مى فرمايد مردم متفرق بودند و همه يك جور نبودند، و آيه سورهبـقره مى گويد مردم همه يك جور بودند، و تفاوتى باهم نداشتند. و اگر اين مفسرين درپاسخ اشكال ما بگويند: آيه سوره بقره دلالت دارد بر اينكه مردم به حسب طبع يك جوربـودنـد، نـه ايـنـكـه در خـارج هـم يـك جـور باشند، (و با در نظر گرفتن اين نكته ديگرتـنـاقـضـى پـيـش نـمـى آيـد، آن آيـه مى فرمايد: مردم همه يك طبيعت داشتند، و اين آيه مىفرمايد اگر خدا مى خواست كارى مى كرد كه مردم در خارج هم يك جور باشند) اين پاسخدرست نيست ، براى اينكه لازمه اش آن است كه درباره آيه سوره بقره بگوييم : مردم همهطـبـيعت كفر داشتند، در حالى كه آيات زيادى از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه مردم برحـسـب طـبـيـعـت و فـطـرت اصـلى خـود مـؤ من بودند، مانند آيه شريفه (و نفس و ما سويهافالهمها فجورها و تقويها).
دليـل دوم ايـنـكـه نـتـيـجـه ايـن مـعـنـا آن اسـت كـه جـمـله (و لكـنيـدخل من يشاء فى رحمته ) ديگر در مقابل جمله (و الظالمون ...) قرار نگيرد، و گفتنايـن حـرف دليل مى خواهد مگر اين كه چيزى در تقدير گرفته شود، تا باز هم مقابله اىكه كلام آن را افاده مى كند محفوظ بماند.


ام اتخذوا من دونه اولياء فاللّه هو الو لى ... فحكمه الى اللّه



كلمه (ام ) به طورى كه زمخشرى گفته معناى انكار را مى رساند.
بـعد از آنكه در آيه قبلى اين معنا را خاطرنشان كرد كه تنها خداى سبحان عهده دار امور مؤمـنـيـن اسـت ، و ايـشـان را داخـل در رحـمـت خـود مـى كـنـد، و امـا سـتـمكاران ، يعنى كفار معاند،سرپرستى ندارند، اينك در اين آيه متعرض حال كفار شده كه چگونه براى خود اولياء وخدايانى گرفته ، و آنها را به جاى خدا مى پرستند، با اينكه لازم بود خدا را ولى خودبگيرند و به دين او در آيند و او را بپرستند.
لذا اين عمل ايشان را انكار نموده ، و بر لزوم پذيرفتن ولايت خدا استدلالهاى پى در پىمى آورد كه يكى از آن استدلالها جمله (فاللّه هو الولى ...) است .
پـس جـمـله (فـاللّه هـو الولى ) انـكـار سـابـق را كـه چـرا غـيـر خـدا را ولى گرفتند،تـعـليـل مى كند، و اين خود استدلالى است بر اينكه بايد خدا را ولى خود بگيرند. و جمله(فـاللّه هو الولى ) (به خاطر اينكه ضمير هو در آن آمده ) انحصار ولايت در خدا را مىرسـانـد، و مـى فـرمـايـد تـنـهـا و تـنـهـا ولى ، خـداسـت . واصـل ولايـت داشـتـن خـدا و انـحـصـار ولايت در او، در آيات سابق كه مى فرمود: (العزيزالحـكـيـم له مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و هو العلى العظيم ) به بيانى كه درتفسير همان آيات گذشت بيان شده بود.
بـــيـــان انـــحـــصـار ولايـت در خـداى سـبحان و احتجاجاتى براى اينكه بايد فقط خداولىگرفته شود
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : خداى تعالى ولى است ، و ولايت منحصر در او است ، پس بركـسـى كـه ولى مى گيرد واجب است او را ولى خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند،چون جز او هيچ وليى وجود ندارد.
و جـمـله (و هـو يحيى الموتى ) حجت دوم بر وجوب ولى گرفتن خداست ، و اينكه بايدتـنـهـا او را ولى بـگـيرند. و حاصل اين حجت آن است كه غرض عمده در ولى گرفتن و بهديـن او مـتـدين شدن و او را پرستيدن ، رهايى از عذاب دوزخ و راه يابى به بهشت است درروز قـيـامـت ، و چـون پـاداش دهـنـده و عقاب كننده خدايى است كه بشر را زنده مى كند و مىميراند، و در روز قيامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى كند، پس واجب آن است كه تنهااو را ولى خـود بـگـيـرند، و اوليايى كه خود، اموات و بى جانند دور بريزند، چون خوداين اولياء كه يا سنگند و يا چوب ، نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.
و جمله (و هو على كل شى ء قدير) حجت سوم است ، و حاصلش اين است كه در باب ولايت، واجب است ولى قدرت بر ولايت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنانرا اداره كند، و آن كسى كه بر هر چيز قادر است خداى سبحان است و بس . و غير خدا هيچ كسقـدرتـى نـدارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده ، و تنها كسى كه مالك هر چيز استخـداسـت ، و غـير او مالكى نيست مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده ، تازه آن مقدارقـدرت كـه بـه او داده خـودش نـسـبـت بـه آن نيز قدرت دارد، و هر چه را تمليك كرده بازخودش مالك آن چيز هست ، پس يگانه ولى ، خداست و غير او كسى ولى نيست .
(و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه من شى ء فحكمه الى اللّه ) - اين جمله حجت چهارم بر انحصارولايـت در خـداسـت . و اصـولا بـايـد دانـسـت كه حكم حاكم در بين دو نفرى كه با هم اختلافدارنـد، بـه مـعـنـاى آن اسـت كـه حـكـم را مـحكم ، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطراخـتـلافـشـان در نـفـى و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. و اختلاف ، گاهى در عقيده پيدا مىشـود، مثل اينكه يكى بگويد: خدا واحد است ، ديگرى بگويد بسيار است ، و گاهى اختلافدر عـمـل و يـا چـيـزى كـه مـربـوط بـه عـمـل اسـت پـيـدا مـى شـود،مـثـل اخـتـلاف در امور زندگى و شؤ ون حيات . و بنابراين ، حكم از نظر مصداق با قضاءيكى مى شود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و ايـن حـكـم و قـضـاء وقـتـى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت ، مالك حكم و ولايتبـاشـد، هـر چـنـد كـه دو طـرف اخـتـلاف ايـن مـلكـيـت را بـه او داده بـاشـنـد،مـثـل ايـنـكـه دو نـفـر كـه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ماداورى كـن . و در بـيـن خـود قـرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند. در اينمـثـال دو نـفـر طـرف نـزاع ، شـخـص ثـالث را مـالك حكم كرده اند و از جانب خود تسليم وقبول حكم را به او واگذارده اند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مى رسد حكم كند. پس آنشخص ثالث ولى آن دو نفر در اين حكم مى شود.
و خداى سبحان مالك تمامى عالم است ، و به جز او مالكى نيست ، چون هر موجودى خودش وآثارش قائم به خداى تعالى است ، و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است ، هم چنانكـه خـودش مـى فـرمـايـد: (كـل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون ) و نيزفرموده : (ان اللّه
تـقـسـيـم احـكـام خـداونـد به تكوينى و تشريحى كه هر دو اختصاص به خداوند دارند
و حـكـم خـداى تـعـالى دو جـور اسـت ، يـكـى حـكم تكوينى ، و آن اين است كه پديدار شدنمسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه برسـر آن نـزاع داشـتـنـد، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب چ تامبـاشـد. خـداى مـتعال از يعقوب (عليه السلام ) حكايت مى كند كه گفت : (ان الحكم الا للهعليه توكلت ) كه كلمه حكم در اين جمله به معناى حكم تكوينى است .
و يـكـى هـم حـكـم تـشـريـعـى اسـت ، مـانـنـد تـكـاليـفى كه در دين الهى درباره اعتقادات ودسـتـورالعـملها آمده ، و در آيه شريفه (ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدينالقيم ) به همين معنا آمده .
البته در اين بين حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دوحـكـم شـمـرده شـود، و آن عـبـارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچهاخـتـلاف مـى كـردنـد مـى راند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مى كند بهطـورى كـه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آنهايى كهدر دنـيـا اهـل حـق بـوده انـد، در سـايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. وآنهايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مى ورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثارى كهدر اسـتـكـبـارشـان بود شقى و بدبخت شوند. و كلمه (حكم ) در آيه شريفه (فاللّهيـحـكـم بـيـنـهـم يـوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) به همين معناى سوم است ، (كهگفتيم هم ممكن است آن را معنايى غير آن دو معنا گرفت ، و هم ممكن است آن را به وجهى يكىاز مصاديق حكم تكوينى و به وجهى ديگر يكى از مصاديق حكم تكليفى شمرد).
ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه جزاحـكـام تـشـريـعى چيز ديگرى نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلافنـبـود قـانـون هـم نـبـود، همچنان كه آيه شريفه (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيينمـبـشـريـن و مـنـذريـن و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و مااختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لمااختلفوا فيه من الحق باذنه ) بدان اشاره مى كند. پس روشن شد كه حكم تشريعى و حققانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است ، و تنها ولى در اين حكم ، او است ، پس واجب استتنها او را ولى خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به
تعليل انحصار ولايت در خداى تعالى به اينكه (حكم فقط از آن او است )
و ايـن اسـت مـعـنـاى جـمـله (و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه مـن شـى ء فـحـكـمـه الى اللّه ). وحـاصل اين حجت - كه گفتيم حجت چهارم است - اين است كه آن ولى كه پرستيده مى شودو بـه ديـن او مـتـديـن مـى شـونـد بـايـد كـسـى بـاشـد كـه بـتـوانـد اخـتلافى كه در بينپـرسـتـنـدگـانـش پـيـدا مى شود برطرف سازد، و آنچه از شؤ ون اجتماع آنان به فسادگـرايـيـده اصـلاح كـنـد، و ايـشـان را به وسيله قانون - كه همان دين است - به سوىسـعـادت زنـدگـى دائمى سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداى تعالى دارد پسلازم است كه تنها او به عنوان ولى اتخاذ شود و نه ديگرى .
مـفـسـريـن در تـفـسـيـر جمله (و ما اختلفتم فيه من شى ء فحكمه الى اللّه ) تفسيرهايىديـگـر دارنـد، بـعـضـى گـفـتـه انـد: ايـن جـمـله حـكـايـت كـلامرسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه به مؤ منين خطاب كرد و فرمود: در هرامرى كه كفار، يعنى اهل كتاب و مشركين ، با شما اختلاف مى كنند، آنها چيزى مى گويند، وشـمـا چـيـزى ديـگـر، حكم آن امر واگذار به خداست ، و آن اين است كه مؤ منين را كه حق بهجـانـب ايـشـان اسـت پـاداش ، و مـبـطـليـن را عـقـاب مـى كـنـد - ايـنقول را صاحب تفسير كشاف ذكر كرده است .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه هـر اخـتـلاف و نـزاعـى كـه مى كنيد،رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را در آن حكم قرار دهيد، و داورى ديگران را برداورى آن جـنـاب مـقـدم نـداريـد، و در حـقيقت اين جمله مطلبى را بيان مى كند كه آيه شريفه(فـان تـنـازعـتـم فـى شـى ء فـردوه الى اللّه والرسول ) بدان اشاره مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: در تاءويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد،در بـيـان آن بـه آيـات مـحـكـم كـتـاب خـدا و بـه ظـاهـر كـلمـاترسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مراجعه كنيد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه در هـر مـسـاءله ازمـسـائل عـلوم ، اگـر اخـتلافى برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطى با وظائف و تكاليف شمانداشت ، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد (خدا داناتر است )مـثـلا وقـتـى در مـسـاءله روح (جـان ) پـرسـيـده بـودنـد كـه روح چـيـسـت ، هـمين دستور بهرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) داده شـد: (و يـسـئلونـك عـن الروحقل الروح من امر ربى ) و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى كه گذشت كلامرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت ،حـال يـا قـرآن آن را از آن جـنـاب حـكـايـت كـرده ، و يـا كـلمـه(قـل ) در ابـتـداى آن در تـقـديـر اسـت ، و تـقـديـرش :(قل و ما اختلفتم ...) است .
و خـوانـنده عزيز اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد ودر آن نـظـر كـنـد هـيـچ شـكـى بـرايـش نـمـى مـانـد كـهاقوال مذكور همه از درجه اعتبار ساقط است .


ذلكم اللّه ربى عليه توكلت و اليه انيب



اين جمله حكايت كلام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه مى فرمايد: اين استاللّه كه پروردگار من است ، من بر او توكل مى كنم ، و به سويش برمى گردم . و كلمه(ذلكـم ) اشـاره است به همان حجتهايى كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد كه برخلق واجب است تنها خدا را ولى خود بدانند، و لازمه ولايت خدا ربوبيت او نيز هست .
بـعـد از آنـكـه ايـن حـجـتها اقامه شد، رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه در ميان مردماعـلام كـنـد: (مـن خـودم تنها خداى را ولى خود مى دانم ، و به ربوبيت او - يعنى مالكيتتـدبـيـرى براى او - اعتراف مى كنم ). آنگاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده ، مىفرمايد: (عليه توكلت و اليه انيب ).
اثـــر يـــكـتاپرستى و خدا را ولى گرفتن اين است كه انسان در تكوين و تشريع خدارامرجع مى داند
آرى اثـر يـكـتـاپـرسـتـى و ولى نـگـرفـتـن غـيـر خـدا، يـكـى ايـن اسـت كـه بـر اوتـوكـل كنند، و اثر ديگرش اين است كه همواره به او رجوع مى كنند، چون گفتيم منظور ازايـن ولايـت ولايـت ربـوبـيـت است ، و اين ولايت به دو نظام مربوط مى شود، يكى به نظامتكوين به اينكه امور تكوين را تدبير نموده ، و اسباب و مسببات را طورى تنظيم كند كهنتيجه اش پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدرات آن باشد. و يكى ديگر به نظامتـشـريـع يـعـنـى تـدبـيـر اعـمـال انـسانها به اينكه قوانينى و احكامى مقرر كند كه اگرانـسـانـهـا رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را بهكمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسى كه خداى را به تنهايى ولى خود مى گيرد، هم در ناحيه تكوين و هم درنـاحيه تشريع ، امر تدبير خود را مستند به او مى داند، و در هر دو ناحيه او را مرجع خودمى داند. در ناحيه تكوين از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته ، و به هيچ سببى ركون واعتماد نمى كند، چون خدا را يگانه سببى مى داند كه شكست ناپذير است و سببيت هر سببىاز او است ، و اين همان توكل است .
و در نـاحـيـه تـشـريـع هـم در هـر واقـعـه اى كـه درطـول زنـدگـى با آن روبرو مى شود، به حكم خدا رجوع مى كند، و اين همان انابه است .پـس ‍ مـعـلوم شـد كـه چـگـونه جمله (عليه توكلت ) و جمله (و اليه انيب ) دو اثر ازآثـار جـمـله (ذلكم اللّه ربى ) است . و معنايش اين است كه من به خاطر آنكه غير از خدارب و ولى تدبيرى ندارم ، لاجرم در همه امور زندگيم به او رجوع مى كنم ، هم در تكوينو هم در تشريع .


فاطر السموات و الارض ...



احتجاج بر انحصار ربوبيت در خداى سبحان
بـعـد از آنـكـه تـصريح كرد به اينكه خداى تعالى رب او است ، چون حجتها بر انحصارولايـت در او اقـامـه شـد، ايـنـك بـه دنبالش در اين آيه و آيه بعدش اقامه حجت مى كند براينكه ربوبيت هم منحصر در او است . و خلاصه حجت مذكور اين است كه : خداى تعالى (بهاعـتراف خود شما مشركين ) پديد آرنده موجودات و فاطر آنها است ، يعنى موجودات را او ازكتم عدم بيرون مى آورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه عدد شما را بسيار كرد، وهـمـچـنـيـن حـيـوانـات را نـيـز نـر و مـاده آفريد، و از اين طريق آنها را تكثير نمود، تا شما(نسل به نسل ) از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين ، هم خلقت است و هم تدبير.
و نـيـز او سـمـيـع اسـت ، يـعـنـى آنـچـه از حـوائج كـه مـخـلوقـاتـش دارنـد و (بـهدل و يا زبان سر از خدا) مى خواهند، مى شنود. و هر حاجتى كه دارند البته به مقدارى كهاسـتـحـقـاق دارنـد بـر مـى آورد. و نيز او بصير است ، يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد مىبـيـنـد، و بـر طـبـق اعـمـالشان جز ايشان مى دهد، و او كسى است كه تمامى كليدهاى خزائنآسـمـانها و زمين را مالك است ، خزينه هايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مىشود، و با ظهور آن خواص و آثار، تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مى گيرد. و نيزاو است كسى كه رزق روزى خواران را مى دهد، و به مقتضاى علمش آن را كم و زياد مى كند،و همه اينها همان تدبير است ، پس خدا رب و مدبر امور است .
پـس مـعناى جمله (فاطر السموات و الارض ) اين شد كه از پديد آرنده موجودات از كتمعدم است ، آنهم بر اساس ابداع .
و معناى جمله (جعل لكم من انفسكم ازواجا) اين شد كه : او شما را نر و ماده آفريد تا باازدواج مـسـاءله تـوالد و تـنـاسـل و زيـاد شـدن افراد صورت بگيرد. و معناى جمله (و منالانعام ازواجا) اين شد كه : چارپايان را هم نر و ماده آفريد (يذروكم فيه ) يعنى درايـن قرار دادن ، نسل شما را زياد مى كند. و خطاب در جمله (يذروكم ) هم به انسان استو هم به حيوان . و ضمير (كم ) را كه مخصوص عقلاء است به گفته زمخشرى - از اينجهت به همه برگردانيده كه جانب انسانها را غلبه داده .
(ليـس كـمـثـله شـى ء) - يـعنى مثل خدا چيزى نيست ، در نتيجه حرف كاف زائد است كهتنها به منظور تاءكيد آمده ، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است .
(و هـو السـمـيـع البـصـير) - يعنى حاجتها و مساءلت هايى را كه خلق از او دارند مىشـنـود، و اعـمـال آنـها را مى بيند، همچنانكه درباره مساءلت خلق فرموده : (يسئله من فىالسـمـوات و الارض ) و دربـاره اسـتـجـابـت مـسـاءلت آنـهـا فـرمـوده : (و آتـيـكـم مـنكـل مـا سـالتـمـوه ) و دربـاره بـينايى اش به اعمال خلق فرموده (و اللّه بما تعملونبصير).


له مقاليد السموات و الارض ...



كـلمـه (مـقـاليـد) به معناى مفاتيح (كليدها) است ، و اثبات مقاليد براى آسمانها و زميندلالت دارد بر اينكه آسمانها و زمين گنجينه هايى هستند براى آنچه كه در عالم به ظهورمى رسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودى كه به وقوع مى پيوندد.
(يـبـسـط الرزق لمـن يـشـاء و يـقدر) - بسط دادن رزق ، به معناى توسعه آن است ، و(قـدر رزق ) بـه معناى تضييق آن مى باشد. و كلمه (رزق ) به معناى هر چيزى استكه بقاء روزى خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستى اش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصلجـمـله (انـه بـكـل شـى ء عليم ) را آورد، براى اين است كه اشاره كند به اينكه مساءلهرزق و وسـعـت و تـنـگـى آن بـى حـسـاب و از روىجـهـل گـزاف نـيـسـت ، بلكه از روى علم است ، چون خداى عالم به هر چيز، مى داند كه بههـرروزى خـوارى چـه رزقـى بـدهـد، و چـقـدر بـدهـد، آنـقـدر كـهحـال او اقـتـضـاء كـنـد، و آن رزقـى را بـدهـد كـه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزى خواربـرسـد، و نـه تـنـهـا حـال رزق و روزى خـوار را در نـظـر دارد، بـلكـه اوضـاع واحوال خارجى را هم كه ارتباطى با رزق و روزى خوار دارند در نظر مى گيرد، و اين همانحكمت است . پس خدا اگر رزق كسى را فراخ و بر كسى ديگر را تنگ مى گيرد، حكمتش آنرا اقتضاء مى كند.
آيات 16-13 سوره شورى


شرع لكم من الذين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسىو عـيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه اللّه يجتبىاليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب (13) و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ولو لا كـلمـه سـبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهملفـى شـك مـنـه مـريـب (14) فـلذلك فـادع و اسـتـقـم كـمـا امـرت و لا تـتـبـع اهـواءهـم وقـل آمـنت بما انزل اللّه من كتاب و امرت لا عدل بينكم اللّه ربنا و ربكم لنا اعمالنا و لكماعمالكم لا حجه بيننا و بينكم اللّه يجمع بيننا و اليه المصير (15) و الذين يحاجون فىاللّه من بعد ما استجيب له حجتهم داحضه عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16).



ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تووحـى كـرديـم و بـه ابـراهـيـم و مـوسـى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپابـداريد، و در آن تفرقه نيندازيد. آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مى كنيد برآنـان گـران مـى آيـد، و ايـن خـدا اسـت كـه هـر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خودبـرمـى گـزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مى كند كه همواره در امور به او مراجعهنمايند (13).
در ديـن تـفـرقـه نـكـردنـد مـگـر بـعـد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه بهيـكـديـگـر مـى ورزيـدنـد وادارشـان كـرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرارنـگـرفـتـه بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مى كرديم ، چون اينانكـه بـا عـلم بـه حـقانيت ، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكىعميق قرار گيرند (14).
و بـه هـمـيـن جـهـت تـو دعـوت كـن ، و هـمـان طـور كـه مـاءمـور شـده اى اسـتـقـامـت بـورز، ودنـبـال هـواهـاى آنـان مـرو، و بـگـو مـن خـود بـه آنـچـه خـدا از كـتـابنـازل كـرده ايـمـان دارم ، و مـاءمـور شده ام بين شما عدالت برقرار كنم ، پروردگار ما وشـمـا هـمان اللّه است ، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مى شود، و از شما هم عايد خودتان ، هيچحجتى بين ما و شما نيست ، خدا بين ما جمع مى كند، و بازگشت به سوى او است (15).
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مى كنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشاننزد پروردگارشان باطل است ، و غضبى شاملحال آنان است و عذابى شديد دارند (16).
بيان آيات
ايـن آيـات فـصـل سـوم از آيـاتـى اسـت كـه وحـى الهـى را تـعـريـف مـى كـنـد.فـصـل اول دربـاره خـود وحـى بـود و فـصـل دوم در بـاره اثـرش ، و ايـنفـصـل آن را از نـظـر مـفـاد و محتوى تعريف مى كند. و محتواى وحى عبارت است از دين الهىواحـدى كـه بـايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگىخود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البـتـه در ايـن فـصـل بـه مناسبت ، اين را نيز بيان مى كند كه شريعت محمدى جامع ترينشرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده ، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شدهاز ناحيه وحى آسمانى نيست ، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغى گريهايى است كه عده اىبـا عـلم و اطـلاع در ديـن خـدا بـه راه انـداخـتـنـد. و نـيـز در آيـات ايـنفصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده .


شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسىو عيسى



وقـتـى گـفـتـه مـى شود: فلانى (شرع الطريق ) معنايش اين است كه راه را هموار، و ازبـى راهـه مـتـمـايز كرد. راغب مى گويد كلمه وصيت به معناى آن است كه دستورالعملى راهـمـراه بـا انـدرز و پـنـد بـه كـسـى بـدهـى تـا مـطـابـق آنعمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب گرفته شده كه مى گويد (ارض واصيه )يـعـنـى زمـيـنـى كـه در اثـر كـثـرت ، گـيـاهـانـش بـه هـممـتـصـل اسـت ، و در مـعـناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست ، چون هر سفارشى را وصيت نمىنـامـنـد، بـلكـه تنها در موردى به كار مى برند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و موردعنايتش باشد.
مـــعـــنـــاى آيـــه : (شـــرع لكــم من الدين ما وصى به نوحا...) و نكاتى راجع بهانـبـيـاىاولواالعـزم عـليـه السـلام و جـامـعـيـت اسـلام ، كـه از ايـن آيـه اسـتـفـاده مـىشود
پـس مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا) اين است كه خداىتعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين - كه سنت زندگى است - همان را كهقـبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود. و از اين معنا به خوبى برمى آيدكه خطاب در آيه به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و امت او است ، و اينكه مراداز آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (عليه السلام ) است .
(و الذى اوحـيـنـا اليـك ) - در ايـن جـمـله بـيـن نـوح ورسـول خدا (عليهماالسلام ) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مى رساند كه مراد از آنچهبه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوصشـريـعـت او اسـت ، و اگـر نـام آن را (ايـحـاء) نـهاده ، و فرموده (اوحينا اليك ) ولىدربـاره شـريـعـت نـوح و ابـراهـيم (عليهماالسلام ) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير بهوصـيـت كـرده بـراى ايـن اسـت كـه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مى رود كهبـخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم ، و اين دربارهشـريـعـت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است ، چون در آن شريعت تنها بهمـسـائلى كـه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده ، ولى درباره شريعت اسلام صادق نيست ،چـون ايـن شريعت همه چيز را شامل است . هم مسائل مهم را متعرض است ، و هم غير آن را. ولىدر آن دو شـريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب ترين آنهابه حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.
التـفـاتـى كـه در جمله (و الذى اوحينا) از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براىايـن اسـت كـه بـر عـظـمـت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان وخـدمـتگزاران و پيروانشان سخن مى گويند (و به ما چنين كرديم و چنان مى كنيم تعبير مىآورند).
(و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) - اين جمله عطف است بر جمله (و ما وصىبـه نـوحـا). و مـراد از آن ، شـريـعـتـهـايـى اسـت كـه بـراى هر يك از نامبردگان در آيهتشريع كرده .
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است ، ليكنمـطـابـق بـا ترتيب زمانى ، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم ، و بعد از آن موسى و سپسعـيـسـى (عـليـه السلام ). و اگر نام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را مقدم برسـايـريـن ذكـر كـرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده ، همچنانكه اين نكته در آيه(و اذ اخـذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم ) نيزبـه چـشـم مـى خورد. و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين استكه بفهماند قديمى ترين شريعتها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
نكاتى كه از اين آيه شريفه استفاده مى شود
1- سـيـاق آيـه بـدان جـهـت كـه سـيـاق مـنـت نـهـادن اسـت - مـخـصوصا با در نظر داشتنذيـل آن ، و نـيـز بـا در نـظـر داشـتن آيه بعد از آن - اين معنا را افاده مى كند كه شريعتمـحـمـدى جـامـع هـمـه شـريـعـتـهـاى گـذشـتـه اسـت . و خـوانـنـده عـزيـزخـيـال نـكـنـد كـه جـامـع بـودن ايـن شـريـعـت بـا آيـه(لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا) منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آنمنافات ندارد.
2- شـرايـع الهـى و آن اديـانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيهانـد، يـعـنـى شـريـعـت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات اللّه عليهم )، چوناگـر شـريـعت ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نامبرده مى شد.
و لازمـه ايـن نـكـتـه آن اسـت كـه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمه اى در جوامعبشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مى آمده به كار رود. وما در تفسير آيه (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين ...) مقدارى در اين باره صحبتكرديم .
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (عليه السلام ) و تا زمان ابراهيم (عليه السلام ) مبعوثشـدنـد، هـمـه پـيـرو شـريـعـت نـوح بـوده انـد، و انـبـيـايـى كـه بـعـد از ابـراهـيـم وقـبـل از مـوسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد ازمـوسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى ، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناببوده اند.
3- اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را (اولواالعزم ) خوانده ، تنهاهـمين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر (اولواالعزم ) ديگرى مى بود بايد در اين مقام كهمـقـام مـقـايـسـه شـريـعـت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مى شد، پس اين پنج تنبـزرگـان انـبـيـاء هـسـتـنـد، و آيـه شريفه (و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح وابـراهـيـم و مـوسى و عيسى بن مريم ) نيز مؤ يد اين استفاده هايى است كه ما از آيه موردبحث كرديم .
(ان اقـيـمـوا الديـن و لا تـتفرقوا) - كلمه (اءن ) در اين جمله تفسيرى است . و معناى(اقـامـه ديـن ) حـفـظ آن اسـت بـه ايـنـكـه پـيـروى اش كـنـنـد و بـه احـكـامـشعمل نمايند، و الف و لام در كلمه (الدين ) الف و لام عهد است ، يعنى آنچه به همه انبياءنـامـبـرده وصـيـت و وحـى كـرده بـوديـم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شدهپيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده ، در آن اختلاف نكنيد.
مـــقـــصـود از اقـامـه ديـن و تـفـرقـه نـكردن در آن با توجه به اينكه بعضى شرايعاحكامىمخصوص به خود داشته اند.
بـعـد از آنـكـه تـشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى وعمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دينتـفـسـيـر نـمـوده ، و ايـنـكـه در ديـن خـدا مـتـفـرق نـشـونـد. در نـتـيـجـهحـاصـل مـعـنـاى جـمـله ايـن مـى شـود: بـر هـمـه مـردم واجـب اسـت ديـن خـدا را بـه طـوركـامـل بـه پـا دارنـد، و در انـجـام ايـن وظـيـفـه تـبـعـيـضقـائل نـشـونـد، كه پاره اى از احكام دين را به پا بدارند، و پاره اى را رها كنند. و اقامهكـردن ديـن عـبـارت اسـت از ايـنـكـه بـه تـمـامـى آنـچـه كـه خـدانازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مـجـمـوع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آنايـجـاد تفرقه نكنند، چون پاره اى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده ، و معلوم استكـه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است ،و وجوب اقامه آن واضح است . و پاره اى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعتبـعدى نسخ شده ، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته ، و مخصوص طايفه اى ازمـردم و در زمـان خـاصـى بـوده ، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكاماسـت نـه ايـنـكـه مـعـنـاى نـسـخ شـدنـش ايـن بـاشـد كـه آن احـكـامبـاطـل شده ، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است ، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى وزمـان مـعـينى بوده ، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و همبه آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديـگـر واجـب نـيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولشداشته باشند.
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن ، در جمله (اناقـيـمـوا الديـن و لا تـتـفـرقـوا فـيـه ) بـه اطـلاقـش بـاقـى اسـت ، وشامل همه مردم در همه زمانها مى باشد.
حكم آيه مطلق است و مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع نيست
و نـيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايعدانسته اند، (و گفته اند شامل احكام مختص بهر شريعت نمى شود، چون اينگونه احكام بهاخـتـلاف امـتـهـا مـخـتـلف مـى شـود، و هـر امـتـى بـر حـسـباحـوال و مـصـالح خـودش ‍ احـكامى داشته ، و معنا ندارد كه امتهاى بعدى هم آن احكام را اقامهكنند) صحيح نيست . چون گفتيم جمله (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) مطلق است ، وجـهـت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم ، و اگر اينطور بود كه آنان گفته اند بايد امر بهاقامه دين مخصوص ‍ باشد به اصول سه گانه دين ، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيهاحـكـام را اصـلا شـامـل نـشـود، چـون حـتـى يـك حـكـم فـرعـى هـم سـراغ نـداريم كه با همهخـصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه (شرع لكممن الدين ما وصى به ...) سازگار نيست ، و همچنين با آيه (و ان هذه امتكم امه واحده و اناربكم فاتقون فتقطعوا امرهم بينهم زبرا) و آيه شريفه (ان الدين عند اللّه الاسلام وما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم .)
(كبر على المشركين ما تدعوهم اليه ) - مراد از جمله (ما تدعوهم اليه آنچه ايشان رابدان مى خوانى ) دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشاءن اسلام مردم را بدان دعوت مىكـرد، نـه اصـل تـوحـيـد فـقـط، بـه شـهـادت آيـه بـعـدى كـه مـى فـرمـايـداهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند. و مراد از اينكه فرمود (كبر على المشركين) اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
معناى اجتباء و مرجع ضمير در سه كلمه اليه
(اللّه يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب ) كلمه (اجتباء) به معناى جمع كردنو بـه سـوى خـود جـلب نـمـودن است ، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سهكـلمـه (اليـه ) به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى ازبندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد - كه تو بدان دعوت مى كنى - جمع و جلبمـى كـنـد، و هـر كـه را بخواهد به سوى آن هدايت مى كند. در نتيجه مجموع چند جمله (كبرعـلى المـشـركين ما تدعوهم اليه ، اللّه يجتبى اليه من يشاء) در معناى آيه شريفه (هواجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج مله ابيكم ابراهيم ) خواهد بود.
ايـن بـود نـظـر مـا؛ ولى بـعـضى از مفسرين گفته اند: ضمير در كلمه (اليه ) دومى وسومى به خداى تعالى برمى گردد. اين نظريه هم بد نيست ، ولى نظريه ما مناسب تراسـت . بـه هـر حـال جـمـله (اللّه يـجـتبى اليه - تا آخر آيه -) در اين صدد است كهاشـاره كـنـد بـه ايـنـكـه خـداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمانآوردن اسـتـكبار مى ورزند. و اين آيه نظير آيه شريفه (فان استكبروا فالذين عند ربكيسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون ) مى باشد بعضى ديگر گفته اند: مراد ازجـمـله مـا (تـدعـوهـم اليـه )، ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مى خوانى تابدان ايمان آورند است ، كه همان مساءله رسالت مى باشد، در نتيجه معنا چنين مى شود كه: مـشـركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مى ورزند. و آن وقت جمله (اللّه يجتبى...) در مـعـنـاى آيـه (شـريـفـه اللّه اعـلم حـيـث يـجـعـل رسـالتـه ) خـواهـد بـود، وحال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است .


و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ...



ضـمـيـر در (تـفـرقـوا) بـه (نـاس ) كـه از سـيـاق مـفهوم است برمى گردد. و كلمه(بغى ) به معناى ظلم و يا حسد است . و اگر (بغى ) را مقيد كرد به كلمه (بينهم) بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـمـانـد ظـلم و يـا حـسـد در بـيـنـشـانمتداول بود. و معناى آيه اين است كه :
تـوضـيـح مـعـنـاى آيـه : (و مـا تـفـرقـوا الا مـن بـعـد ما جائهم العلم بغيا بينهم ....)
هـمـيـن مـردمـى كـه شـريـعت بر ايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آناخـتـلاف نـكـردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتىشـروع شـد - و يـا ايـن تـفـرقـه شـان وقـتى بالا گرفت كه قبلا علم به آنچه حق استداشـتـنـد، ولى ظـلم و يـا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خودعمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پـس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگيها دربـشـر پـيـدا شـود. و خـداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده . و امااخـتلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت ، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريعكند، اختلاف در شؤ ون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاءش اختلافى بود كهبـشـر در طـبـيـعـت و سـليـقـه و هـدف داشـت ، و وسـيـله شـد بـراىنزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه (كان الناس امه واحدهفبعث اللّه النبيين ) همانطور كه در تفسيرش گذشت ، به اين اختلاف اشاره مى كند.
(و لو لا كـلمـه سـبـقـت مـن ربـك الى اجـلمـسـمـى لقضى بينهم ) - مراد از كلمه اى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى استكـه خـدا در آغـاز خـلقـت بـشـر صـادر كـرد، نـظير اينكه همان روزها فرمود: (و لكم فىالارض مستقر و متاع الى حين ).
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت : اگـر نبود اين مساءله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كهبـنـى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهرهمـنـد شـونـد هـر آيـنـه بـيـن آنـان حـكـم مـى كـرد، يـعـنـى بـهدنـبـال اخـتـلافـى كـه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مى نمود و همه را بهمقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مى فرمود.
طرح يك سؤ ال و پاسخ آن
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، ومـا مـى بـينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده ، و خود خداى تعالى داستان آنهارا در كلام خود آورده . درباره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (عليهماالسلام ) جدا جدا حكايتكـرده ، و دربـاره هـمـه اقـوامـى كـه هـلاك شـدنـد فـرمـوده : (ولكـل امـه رسـول فـاذا جـاء رسـولهـم قـضـى بـيـنـهـم بـالقـسـط) بـا ايـنحال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جـواب مـى گـويـيـم : هـلاكت و قضاهايى كه درباره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده ،راجـع بـه هـلاكـت آنـان در زمـان پـيـامبرشان بوده . فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود رانـپـذيـرفـتـنـد، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مى شده و هلاك مى گرديده ، مانند قومنوح ، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع بهاخـتـلافـى اسـت كـه امـتها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداخته اند و اين ازسياق كاملا روشن است .
(و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب ) - ضمير در (من بعدهم )بـه هـمـان اسلافى برمى گردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودندين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند. و مراد از (الذيناورثوا الكتاب من بعدهم ) نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند. پس مفاد آيه اين استكه : آغاز كنندگان اختلاف و مؤ سسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را بابكـردنـد، آنـچـه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را ازآنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت ) قرار گرفتند.
آنـچـه كـه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم ، ولى مفسرينحـرفـهـايـى بـسـيـار زده انـد كـه هـيـچ فـايـده اى درنـقـل آنـهـا نـيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعهكند.


فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهواءهم ...



ايـن جـمـله تـفـريـع و نتيجه گيرى از مطالب گذشته است كه مى فرمايد: خدا براى همهانبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امتها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع واز در حـسـد، در ديـن اخـتلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند. به همين جهتخـداى تـعـالى تـمـامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد،پـس تـو اى پـيـامبر مردم را دعوت كن ، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكىمـبـتـلا به شك ، پس تو استقامت بورز، و به آنچه ماءمور شده اى پايدارى كن ، و هواهاىمردم را پيروى مكن .
لام در جـمله (فلذلك ) لام تعليل است . و بعضى گفته اند لام به معناى (الى ) استو معناى جمله اين است كه : پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن ، ودر ماءموريت پايدارى نما.
كلمه (و استقم ) امر از استقامت است كه به گفته راغب به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جمله (و لا تتبع اهواءهم ) به منزله تفسير كلمه (استقم ) است .
(و قـل آمـنـت بـمـا انـزل اللّه مـن كـتـاب ) - در ايـن جـمـله مـى فرمايد: بگو به تمامىكتابهايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم . و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات رااعـلام كـن . و مـعـلوم اسـت كـه مـراد از كـتـب آسـمـانـى كـتـابـهـايـى اسـت كـهمشتمل بر شريعتهاى الهى است .
(و امـرت لا عـدل بـيـنـكـم ) - بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: لام در جـمـله(لاءعدل ) لام زائد است كه تنها خاصيت تاءكيد را دارد، نظير لام در (لنسلم ) در جمله(و امرنا لنسلم لرب العالمين ). و معناى جمله مورد بحث اين است كه : و من ماءمور شده امبـين شما عدالت برقرار كنم ، يعنى همه را به يك چشم ببينم ، قوى را بر ضعيف و غنىرا بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم ، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب وهاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم . پس در حقيقت دعوت متوجه به عموممردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
بيان آيه : (و قل آمنت بما انزل الله من كتاب ...)
پـس جـمـله (امـنـت بـما انزل اللّه من كتاب ) مساوى دانستن همه كتابهاى نازله است از حيثايـنـكـه بـايـد هـمـه ايـمـان آورنـد. و جـمـله (و امـرتلاعدل بينكم ) مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجهشرعى كه نازل شده بشوند.
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: لام در جـمـله (لاعـدل بـيـنـكـم ) لامتـعـليـل اسـت و معناى آن اين است : اين كه من ماءمور شده ام بدانچه ماءمور شده ام بدين جهتبوده كه بين شما عدالت برقرار كنم .
و نـيـز دربـاره عدالت بعضى گفته اند: مراد از آن ، عدالت در داورى است . بعضى ديگرگـفـتـه انـد: عـدالت در حـكـم اسـت . و بـعضى ديگر معناى ديگرى كرده اند، ليكن همه اينمعانى از سياق آيه به دور است ، و سياق با آن***



اللّه ربنا و ربكم ...



اين جمله مى خواهد مطالب گذشته ؛ يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله ، و ايمان آوردنبـه همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين ، و برابر بودن همه طبقاتمـردم در مـشـمـوليـت احـكـام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده ، گويامطلب ديگرى است غير مطالب گذشته .
پـس جـمـله مـزبـور بـه ايـن مـعـنـا اشـاره مى كند كه : رب همه مردم يكى است ، و آن ، اللّهتـعالى است ، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و برسر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است ، او بگويد از من بهتر است ، و هركـسـى تـنـهـا بـه شـريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى ، و صاحب همهشـريعتها يكى است ، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه راتـدبـيـر مـى كـنـد، و بـه مـنـظـور تـدبـيـر آنـهـا شـريـعـتـهـا را بـر انـبـيـاءنـازل مـى كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعتهاايـمـان نـيـاورنـد. يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (صلّىاللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را قـبـول نـكـنـد، و نـصـارى شـريـعـت عـيـسـى را بـپـذيـرد و درمقابل شريعت محمدى (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجباسـت كـه بـه تـمامى كتابهاى نازل شده و شريعتهاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يكخدا است .
عمل هر چه باشد از كننده اش تجاوز نمى كند
(لنـا اعـمـالنـا و لكـم اعـمـالكـم ) - ايـن جـمـله بـه ايـن نـكـتـه اشـاره مـى كـنـد كـهاعـمـال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است ، الاايـنـكـه هـر چـه بـاشـد از كـنـنـده اش تـجـاوز نـمـى كـنـد، يـعـنـىعـمـل تـو عـمـل مـن نـمـى شـود، پـس هـر كـسـى در گـروعـمـل خـويـش اسـت ، و احـدى از افـراد بـشـر نـه ازعـمـل ديـگـرى بـهـره مـنـد مـى شود، و نه متضرر مى گردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلوبـيـنـدازد تـا از عـمـل او مـنـتـفـع شـود، و يـا يـكـى ديـگـر را عـقـب انـدازد تـا مـبـادا ازعـمـل او مـتـضـرر شـود. البـتـه اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگربـهـتـر و گران بهاتر است ، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساباعـمال بندگان خود رسيدگى مى كند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايينتر از او، چون مردم در هر رتبه اى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچكس نيست .
و ايـن هـمـان نـكـتـه اى اسـت كـه خـداى تـعـالى در گـفـتـگـوى نـوح بـا قـومـشنـقـل كـرده كـه : قـومـش گـفـتـنـد: (انـومـن لك و اتـبـعـك الارذلونقال و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون ) و نيز در خطابشبـه رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: (ما عليك من حسابهم من شى ء و مامن حسابك عليهم من شى ء).

next page

fehrest page

back page