|
|
|
|
|
|
به طورى كه راغب مى گويد: كلمه (ذكرى ) كه به معناى تذكر دادن است ، از كلمه(ذكر) كه آن نيز به اين معنا است بليغ تر است . و اين جمله خود يكى از ادله عموميتنبوت رسول اكرم است نسبت به همه اهل عالم . بحث روايتى . چند روايت درباره (يسع ) يكى از انبياىبنىاسرائيل . در كتاب قصص الانبياء ثعلبى دارد كه الياس پيغمبر وقتى به زنى از زنان بنىاسرائيل كه فرزندى به نام يسع بن خطوب داشت وارد شد، زن وى رامنزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفى داشت . الياس به پاس اين خدمت در حق فرزندشيسع كه به مرضى دچار بود دعا كرد و او عافيت يافت . يسع چون اين معجزه را بديدبه الياس ايمان آورد و او را در ادعاى نبوتش تصديق نمود و ملازمتش را اختيار كرد. از آنببعد هر جا كه الياس مى رفت يسع نيز همراهش مى رفت . ثعلبى سپس داستان به آسمانرفتن الياس را ذكر كرده اضافه مى كند كه : در اين هنگام يسع او را بانگ زد كه اىالياس حالا كه مى روى تكليف مرا معلوم كن ، و مرا براى روزگار تنهاييم دستورى ده .الياس از آسمان كساى خود را انداخت ، و همين كسا علامت جانشينى يسع براى الياس در ميانبنى اسرائيل بود. آنگاه مى گويد: خداوند به فضل خود يسع (عليهالسلام ) را به نبوت و رسالت بهسوى بنى اسرائيل مبعوث نمود. و به وى وحى فرستاد، و او را به همان نحوى كه بندهخود الياس را تاءييد مى كرد تاءييد فرمود، و در نتيجه بنىاسرائيل به وى ايمان آورده و او را تعظيم نموده در هر پيشامدى راءى و امر او را متابعت مىكردند، و بدين منوال تا يسع در ميان بنى اسرائيل زنده بود حكم خداى تعالى در بينآنان نافذ و مجرى بود. در كتاب بحار از كتاب احتجاج و كتاب توحيد و كتاب عيون روايتى طولانى از حسن بنمحمد نوفلى از حضرت رضا (عليهالسلام ) نقل شده كه در آن حضرت رضا (عليهالسلام) در خلال احتجاجاتى كه عليه جاثليق مسيحى كرده ، فرموده است : يسع نيز مانند عيسىبر روى آب راه مى رفت ، و مرده زنده مى كرد و كور مادرزاد و مبتلاى به جذام را شفا مىداد، و با اين حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نكردند... و در تفسير عياشى از محمد بن فضيل از ثمالى از حضرت ابى جعفر (عليهالسلام ) روايتشده كه در تفسير آيه (و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا) فرمود: معنايش اين است كهما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم تا هدايت را در خاندان وى قرار داده باشيم . و نوح را نيز پيشتر هدايت نموديم تا هدايت در همان خاندان قرار گيرد، پس امر جانشينىپيش از ابراهيم (عليهالسلام ) و پس از ابراهيم از ذريه انبيا درست مى شود. مؤ لف : اين روايت گفتار قبلى ما را كه آيات مورد بحث در مقام بياناتصال سلسله هدايت است تاءييد مى كند. رواياتى در مورد اينكه دخترزادگان هم از ذريه انسان بشمار مى روند. در كافى با ذكر سند، و در تفسير عياشى بدون ذكر سند از بشير دهان از ابى عبد الله(عليهالسلام ) روايت شده كه فرمود: به خدا سوگند كه خداى تعالى در قرآن كريمنسب عيسى را از طرف مادر منتهى به ابراهيم (عليهالسلام ) دانسته است ، آنگاه آيه (و منذريته داود و سليمن ) را تا به آخر و آيه بعدى را هم تا لفظ عيسى تلاوت كرد. در تفسير عياشى از ابى حرب از ابى الاسود روايت شده كه گفت : حجاج رسولى بهنزد يحيى بن معمر فرستاد كه من شنيده ام تو حسن و حسين را فرزندانرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) ميدانى و در اين باره به آيات قرآن تمسكميجويى ؟ و حال آنكه من قرآن را از اول تا به آخر خوانده و به چنين مطلبى برنخورده ام؟ يحيى بن معمر در پاسخ گفت : آيا در سوره انعام به اين آيه برخورده اى كه مىگويد: و من ذريته داود و سليمن ؟ گفت آرى خوانده ام گفت مگر نه اينست كه در اين آيه وآيه بعديش عيسى (عليهالسلام ) را ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) دانسته ، با اينكه اوذريه پسرى ابراهيم (عليهالسلام ) نبود؟. مؤ لف : اين روايت را سيوطى نيز در الدرالمنثور از ابن ابى حاتم از ابى الحرب بنابى الاسود نقل كرده . و نيز در الدرالمنثور است كه ابو الشيخ و حاكم و بيهقى از عبد الملك بن عمير آورده اندكه گفت : روزى يحيى بن معمر وارد بر حجاج شد، و در ضمن مذاكراتى كه با وى كردصحبت از حسين بن على (عليهماالسلام ) به ميان آمد، حجاج گفت : حسين بن على ذريهپيغمبر نيست . يحيى در جواب گفت : دروغ گفتى . حجاج گفت : تو اگر راست مى گويىدليل بياور، يحيى اين آيه را تلاوت كرد: (و من ذريته داود و سليمن ... و عيسى و الياس) سپس گفت : خداوند در اين آيه عيسى (عليهالسلام ) را از جهت اينكه مادرش ازنسل ابراهيم (عليهالسلام ) بوده ذريه او خوانده است ، حجاج ناگزير او را تصديق كرد. مؤ لف : آلوسى در تفسير روح المعانى در ذيلجمله (و عيسى ...) مى گويد: اينكه قرآن كريم عيسى (عليهالسلام ) را در شمار ذريهابراهيم (عليهالسلام ) شمرده خود دليل بر اين است كه ذريهشامل دختر زاده ها نيز مى شود، براى اينكه عيسى (عليهالسلام ) تنها از طرف مادر بهابراهيم (عليهالسلام ) متصل و منتسب مى شود. و اگر كسىاشكال كند كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه هر دختر زاده اى ذريه است ، براى اينكهعيسى (عليهالسلام ) پدر نداشت تا از راه پدر به ابراهيم (عليهالسلام ) نسبت پيدا كند.و از اين جهت بوده كه قرآن او را ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) خوانده ، جوابش خوب روشناست ، البته مساءله مورد اختلاف است ، و ليكن هر كسى كه ذريه راشامل دختر زاده نيز دانسته به همين آيه استدلال كرده ، از آن جمله موسى كاظم (رضى اللّهعنه ) است كه بنا به بعضى از روايات در پاسخ هارون الرشيد به اين آيه تمسك كرده. و در تفسير كبير دارد كه ابا جعفر (رضى اللّه عنه ) نيز در مجلس حجاج بن يوسف بهاين آيه و همچنين به آيه مباهله استدلال كرد، چون بعد از آنكه آيه مباهلهنازل شد، رسول خدا حسن و حسين را براى شركت در مباهله دعوت فرمود و به نصارا نيزفرمود: (بياييد ما فرزندان خود را و شما هم فرزندان خويش را دعوت نموده و مباهله كنيم). آنگاه اضافه كرده است : بعضى از اصحاب ما گفته اند كه اين از خصايصرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) است ، و به هرحال فتاواى اصحاب ما در اين مساءله مختلف است ، و آن چيزى كه در نظر من قوى است ايناست كه دخترزادگان نيز داخل در ذريه هستند. صاحب المنار بعد از عنوان اين بحث مى گويد: حديث ابى بكره را كه بخارى سند آن را ازوسط انداخته مى توان از ادله اين باب شمرد، چون در اين حديثرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اشاره به حسن (عليهالسلام ) كرده و فرموده :(اين فرزند من سيد (بزرگ ) است ) آنگاه اضافه كرده كه لفظ (ابن ) در كلامعرب بر دخترزاده اطلاق نمى شود، و همچنين روايتى كه ابو نعيم در كتاب معرفةالصحابة بطور رفع از عمر نقل كرده است از ادله اين باب است و آن روايت اين است كهرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرموده : تمامى افراد بشر نسبتشان از ناحيهپدران است مگر فرزندان فاطمه كه من پدر ايشانم . آنگاه مى گويد: به همين جهت استكه مردم اولاد فاطمه (عليهاالسلام ) را اولادرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و عترت او واهل بيت او مى خوانند. مساءله قرابت و ترتب آثار نسب در مورد زنان ، و دخترزادگان مساءله اى حقوقىواجتماعى است كه در اسلام شناخته شده است . مؤ لف : اين مساءله دستخوش خلط و اشتباه شده و حقيقت امر بر عده اى از اعلام مشتبه گشته، لاجرم آن را مساله اى لفظى و مربوط به لغت پنداشته اند. حتى بعضى از ايشان درمقام استدلال بر راءى خود به قول شاعر كه گفته است :
بنونا بنو ابنائنا و بناتنا
|
بنوهن ابناء الرجال الاباعد
|
و يا به قول آن ديگرى كه گفته است :
تمسك جسته اند. و اين خود اشتباهى است بزرگ ، براى اينكه اين مساله ، مسالهاى استحقوقى و اجتماعى و مربوط است به مساءله قرابت كه هر ملت و قومى در تحديد حدود آن واينكه چه كسانى جزو اقرباى انسانند عقيده اى دارد. بعضى از اقوام وملل زن را داخل در قرابت مى دانند و بعضى نمى دانند، بعضى دخترزاده را اولاد مى دانند وبعضى نمى دانند، بعضى قرابت را مختص به ولادت مى دانند و بعضى آنرا منحصر بهاين مسير ندانسته فرزند ادعايى را نيز از اقربا مى خوانند، و اين ربطى به لغت ندارد.مثلا اگر اعراب دوران جاهليت بر خلاف ساير اقوام بطور كلى براى زنان قرابتقانونى ناشى از وراثت قائل نبودند و خويشاوندى زنان را طبيعى مى دانستند اثرشتنها در ازدواج و در مساءله نفقه دادن است و همچنين براى دخترزادگانقائل به قرابت و خويشاوندى نبودند، و همانطورى كه در شعر بالا منعكس شده آنان رااولاد بيگانگان مى پنداشتند و در مقابل پسر خوانده ها و برادر خوانده ها را پسر و برادرمى دانستند، از اين جهت نبود كه لغت ، دخترزاده را اولاد نمى داند و برادر خوانده را برادرمى داند، بلكه همانطورى كه گفته شد رسومى اجتماعى بوده كه ازملل و اقوام ديگر از قبيل ايران و روم كه مهد تمدن آنروز بودند اقتباس كرده اند. و اما اسلام پاره اى از اين حقوق و رسوم اجتماعى را لغو نمود، مثلا در باره قرابت ادعايىفرمود: (و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ) و به زنان قرابت قانونى داده و آثار قرابتقانونى را در حق آنان جارى ساخت ، و اولاد دختر را اولاد قانونى و داراى قرابت قانونىدانسته و در اين باره در آيه ارث فرموده : *** (يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين ...) و نيز فرموده :(للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنساء نصيب مما ترك الوالدان والاقربون مما قل منه او كثر) و نيز در آيه محرمات نكاح فرموده : (حرمت عليكم امهاتكمو بناتكم ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (واحل لكم ما وراء ذلكم ) چون در اين آيه بطورى كه مى بينيد دختر دختر را، دختر خودانسان دانسته و اولاد دختران را اولاد ناميده ، در آيه مورد بحث هم به همين ملاحظه فرموده :(و يحيى و عيسى و الياس ...) و عيسى (عليهالسلام ) را كه اتصالش به ابراهيم ويا نوح (عليهالسلام ) جز از ناحيه مادر نبوده ذريه ابراهيم و يا نوح (عليهالسلام )شمرده است . استناد ائمه اهل بيت عليهم السلام به آياتى از قرآن مجيد براى اثبات اينكهدخترزاده اولاد بشمار مى رود. امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نيز با همين آيه و همچنين آيه محرمات نكاح و آيه مباهلهاستدلال كرده اند بر اينكه دختر زاده انسان نيز اولاد انسان است ، گو اينكه ائمه (عليهمالسلام ) اين استدلال را در خصوص فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) كرده اند و ليكن ادلهاى را كه آورده اند عام است . حضرت امام باقر (عليهالسلام ) استدلال ديگرى در اين باره دارد كه از ادله گذشتهصريح تر است ، و اين استدلال را شيخ كلينى (رضى اللّه عنه ) به سند خود از عبدالصمد بن بشير از ابى الجارود روايت كرده كه گفت : حضرت ابى جعفر (عليهالسلام )به من فرمود: اى ابى الجارود! مردم در باره حسن و حسين (عليهماالسلام ) به شما چه مىگويند؟ عرض كردم عقيده ما را در اينكه آن دو بزرگوار فرزندانرسول خدايند انكار مى كنند. فرمود: شما عليه ايشان به چه دليلى تمسك مى جوييد؟عرض كردم : به فرموده خداى تعالى كه در باره عيسى بن مريم فرموده : (و من ذريتهداود و سليمن و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى وعيسى ) و با اينكه عيسى (عليهالسلام ) پدر نداشت او را ذريه نوح (عليهالسلام )خوانده . حضرت فرمود: ايشان در جواب اين استدلال شما چه مى گويند؟ عرض كردم : مىگويند عيسى (عليهالسلام ) را ذريه نوح (عليهالسلام ) ناميدندليل بر اين نيست كه هر دخترزادهاى ذريه و فرزند محسوب مى شود، براى اينكه عيسى(عليهالسلام ) جزو استثنائيات خلقت است ، لذا از آنجايى كه پدر نداشته تا از مسير صلب به نوح بپيوندد ناگزير قرآن او رااز راه رحم ذريه نوح (عليهالسلام ) دانسته . امام فرمود: شما در جواب چه مى گويى د؟عرض كردم : (ما به آيه قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسن وانفسكم ) استدلال مى كنيم . فرمود: ايشان چه مى گويند؟ عرض كردم مى گويند: دركلام عرب بسا مى شود كه گوينده ، فرزندان غير را فرزند خود مى نامد. آنگاه حضرت فرمود: اينكه من دليلى از قرآن كريم به شما مى آموزم كه بر حسب آندليل حسن و حسين (عليهماالسلام ) از صلب رسول خدايند، و كسى آندليل را انكار نمى كند مگر اينكه كافر مى شود. پرسيدم فدايت شوم آندليل در كجاى قرآن است ؟ فرمود آيه (حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم ...)است . آنگاه آيه را تلاوت فرمود تا رسيد به جمله (وحلائل ابنائكم الذين من اصلابكم ) سپس فرمود: اى ابا جارود! آيارسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مى توانست با همسران حسن و حسين(عليهماالسلام ) ازدواج كند؟ اگر مخالفين بگويند آرى مى توانست ، قطعا دروغ گفته وفاسق شده اند، و اگر اعتراف كنند به اينكه نمى توانست پس اعتراف كرده اند به اينكهحسن و حسين (عليهماالسلام ) از صلب پيغمبر اكرم هستند. مؤ لف : مرحوم قمى نيز روايتى قريب به اين مضمون در تفسير خود آورده . و كوتاه سخناين مساءله يك مساءله لفظى و لغوى نيست تا در جواب بگويند عرب دخترزاده را اولادنمى خواند، و آنگاه شعر شاعر را دليل بر گفته خود قرار دهند، بلكه مساله اى استحقوقى و اجتماعى كه دين اسلام آن را معتبر شمرده است . آرى اسلام زنان را علاوه برقرابت طبيعى كه عربها و ساير ملل براى ايشانقايل بودند قرابت قانونى نيز داده ، و همچنين در قوانين حقوقيش دخترزادگان را اولاد شمرده و رشته نسب را همانطورى كه ازناحيه مردان جارى است از ناحيه زنان نيز جارى مى داند، و در عوضاتصال نسبى را كه اعراب از راه ادعا و از راه زنا نيز معتبر مى دانستند لغو كرده ، وپيغمبر گراميش در روايتى كه هم شيعه و هم سنى آن را روايت كرده اند فرموده : (الولدللفراش و للعاهر الحجر). چيزى كه هست سهل انگارى در امر دين و در فهميدن حقايقدينى اين حقيقت را از ياد مخالفين اين قضيه برده فكر نمى كنند چطور ممكن است حسن وحسين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا هر دخترزاده اى از پدر و مادرشارث ببرد و همسرش بر او حرام باشد و در عينحال اولاد او شمرده نشود؟ البته نفوذ حكومتهايى كه در صدر اسلام روى كار آمدند در اينفراموشى بى تاءثير نبوده ، و ما بحث در اين موضوع را (در جلد سوم اين ترجمه ) درذيل آيه تحريم گذرانديم . رواياتى در ذيل (.... فقد و كلنا بها قوما ليسوا بها كافرين ). نعمانى در تفسير خود به سندى كه به سليمان بن هارون عجلى دارد از او روايت كرده كهگفت : از امام صادق (عليهالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: صاحبان اين امر (خلافت وجانشينى پيغمبر اكرم ) حقشان در نزد خداى تعالى محفوظ است ، به طورى كه اگر تمامىمردم هم از دنيا بروند باز خداوند صاحبان اين امر را خواهد آورد و حق ايشان را به آنانواگذار خواهد نمود. و ايشان همان كسانى هستند كه خداوند در حقشان فرموده : (فان يكفربها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ) و نيز فرموده : (فسوف ياتىالله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين پس به زودى خداوندمردمى را خواهد آورد كه ايشان را دوست مى دارد و ايشان خداى را دوست مى دارند. مردمىهستند كه نسبت به مؤ منين فروتن و متواضع و نسبت به كفار گردنفراز و متكبر). مؤ لف : اين حديث از قبيل جرى و تطبيق است . در كافى به سند خود از ابى حمزه از حضرت ابى جعفر باقر (عليهالسلام ) روايت كردهكه در ذيل آيه (و نوحا هدينا من قبل ... بكافرين ) فرمود: خداى تعالى بهفضل و كرمش از اهل بيت وى ، از پدران و برادران و ذريه ، كسانى را (به حفظ كتاب وحكم و نبوت ) گماشت و اين است معناى اينكه فرمود: (فان يكفر بها هؤ لاء) يعنى اگرامتت به اين دين كافر شوند ما اهل بيت تو راموكل كرده ايم كه به آن ايمان آورند و تا ابد به آن كافر نشوند. آرى ، ما ايمانى را كه بر بشر عرضه كرده ايم و تو را براى آن مبعوث نموديم هرگزضايع و مهمل نمى گذاريم ، بلكه بعد از تو نيز به وسيله اهلبيتت آنرا حفظ مى كنيم ، وپس از اهلبيت تو علماى امت و ولات امر من و اهل استنباط خواهد بود، و علومى را كه دروغ وگناه و وزر و طغيان و ريا در آن راه ندارد استنباط خواهند كرد. مؤ لف : اين روايت را و همچنين روايت قبليش را عياشى نيزنقل كرده ، جز اينكه سند آنرا حذف كرده است ، و اين حديث مانند حديث قبليش از باب تطبيقبر مصداق است . در كتاب محاسن به سند خود از ابن عيينه از ابى عبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كهفرمود به منزل ابو العباس (منصور دوانيقى ) درآمدم در حالى كه مجلسش آراسته و هركسى در جاى خود نشسته بود، ابو العباس وقتى مرا ديد دست خود را پيش آورد تا با منمصافحه كند، من براى اجابت او نزديك رفتم تا دستش را در دست بفشارم ، ناگهان پايمبه گوشه سفره اى كه پيش رويش گسترده بود برخورد كرد، و از اينعمل آنقدر ناراحت شدم كه خدا مى داند، چون خداى تعالى در حق ما فرموده : (فان يكفربها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ) آرى ، به خدا سوگند قومى راموكل بر دين كرده كه نماز را به پا مى دارند، و زكات را مى دهند و خدا را بسيار ذكر مىگويند. مؤ لف : حاصل اين روايت اين است كه امام (عليهالسلام ) از اينكه پايش به گوشه سفرهخورده شرمنده درگاه خدا شده ، و گويا امام (عليهالسلام ) خواسته است بفرمايد كفر درجمله (ليسوا بها بكافرين ) منحصر در انكار عقايد حقه نيست ، بلكهشامل كفران نعمت نيز هست . و در نهج البلاغه امام (عليهالسلام ) فرموده : اقتدا كنيد به هدايت پيغمبر گراميتان كههدايت او بهترين هدايت است . مؤ لف : استفاده اين معنا از آيات مورد بحث ، روشن است . در تفسير قمى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) روايت كرده كه فرمود:بهترين هدايتها، هدايت انبيا است . آيات 105 - 91 سوره انعام .
و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ءقل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس تجعلونه قراطيس تبدونها وتخفون كثيرا و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كمقل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون (91) و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بينيديه و لتنذر ام القرى و من حولها و الذين يؤ منون بالاخرة يؤ منون به و هم علىصلاتهم يحافظون (92) و من اظلم ممن افترى على الله كذبا اوقال اوحى الى و لم يوح اليه شى ء و من قالسانزل مثل ما انزل الله و لو ترى اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملئكة باسطواايديهم اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق وكنتم عن ايته تستكبرون (93) و لقد جئتمونا فردى كما خلقنكماول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم و ما نرى معكم شفعاءكم الذين زعمتم انهم فيكمشركوا لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون (94) ان الله فالق الحب و النوىيخرج الحى من الميت و مخرج الميت من الحى ذلكم الله فانى تؤ فكون (95) فالقالاصباح و جعل اليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم (96) و هوالذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها فى ظلمات البر و البحر قد فصلنا الايات لقوميعلمون (97) و هو الذى انشاكم من نفس وحدة فمستقر و مستودع قد فصلنا الايات لقوميفقهون (98) و هو الذى انزل من السماء ماء فاخرجنا به نباتكل شى ء فاخرجنا منه خضرا نخرج منه حبا متراكبا و منالنخل من طلعها قنوان دانية و جنت من اعناب و الزيتون و الرمان مشتبها و غير متشبه انظرواالى ثمره اذا اثمر و ينعه ان فى ذلكم لايات لقوم يؤ منون (99) و جعلوا لله شركاءالجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنت بغير علم سبحانه و تعالى عما يصفون (100)بديع السموت و الارض انى يكون له ولد و لم تكن له صاحبة و خلقكل شى ء و هو بكل شى ء عليم (101) ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خلقكل شى ء فاعبدوه و هو على كل شى ء وكيل (102) لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصارو هو اللطيف الخبير (103) قد جاءكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمىفعليها و ما انا عليكم بحفيظ (104) و كذلك نصرف الايات و ليقولوا درست و لنبينهلقوم يعملون (105)
|
ترجمه آيات خداى را چنانكه سزاوار شناختن است نشناختند كه گفتند: خدا بر هيچ بشرى چيزىنازل نكرده ، بگو كتابى را كه موسى آورد و براى مردم نور و هدايتى بود چه كسىنازل كرده ؟ شما كمى از آن را در كاغذهايى نوشته و آشكارش مى كنيد و بسيارى را نهانمى سازيد و چيزهايى را كه نه شما و نه پدرانتان نمى دانستيد تعليم يافتيد، تو بگوخدا، و ايشان را واگذار كه در پرگويى خويش بازى كنند (91) اين كتابيست كه ما آنرا نازل كرده ايم هم مبارك است و هم تصديق كننده كتابهاى پيشين تاام القرى (مكه ) را با هر كه اطراف آن هست بيم دهى و كسانى كه به دنياى ديگر ايماندارند به آن بگروند و نمازهاى خويش را مواظبت كنند (92) و كيست ستمگرتر از آن كس كه دروغى بر خدا ببندد و يا بگويد به من وحى شده ولىچيزى به او وحى نشده و يا گويد به زودى من نيز مانند آنچه خدانازل كرده نازل مى كنم ؟ اگر ببينى كه ستمگران در گردابهاى مرگند و فرشتگاندستهايى خويش گشوده و گويند جانهاى خويش برآريد امروز به گناه آنچه در باره خدابناحق مى گفتيد و از آيه هاى وى گردنكشى مى كرده ايد سزايتان عذاب خفت و خوارى است(93) شما تك تك چنانكه نخستين بار خلقتان كرده ايم پيش ما آمده ايد و آنچه را به شما عطاكرده بوديم پشت سر گذاشته ايد و واسطه هايتان را كه مى پنداشتيد در (عبادت ) شماشريكند با شما نمى بينيم ، روابط شما گسيخته و آنچه مى پنداشتيد نابود شده است(94) خدا شكافنده دانه و هسته است ، زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مى آورد اين استخداى (پرستيدنى ) پس كجا سرگردان مى شويد(95) شكافنده صبحدم است و شب را وقت آرامش كرد، و خورشيد و ماه را وسيله حساب كردنها قرارداد، اين نظم خداى نيرومند و دانا است (96) اوست كه ستارگان را براى شما پديد كرد تا بدان در ظلمات خشكى و دريا راه يابيد،آيه ها را براى گروهى كه دانايند شرح داديم (97) او است كه شما را از يك تن ايجاد كرد بعضى از شما مستقر و بعضى مستودع هستيد و ما اينآيه ها را براى گروهى كه مى فهمند شرح داده ايم (98) او است كه از آسمان آبى نازل كرده كه با آن همه روئيدنيها را پديد آورده ايم و از جملهسبزهاى پديد آورده ايم كه از آن دانه هاى روى هم چيده پديد مى كنيم و ازنخل و از گل آن خوشه هاى آويخته و باغها از تاكها و زيتون و انار و مانند و ناهمانند همكرده ايم ، ميوه آنرا هنگام ثمر دادن و رسيدنش بنگريد كه در اين آيات براى گروهى كهايمان دارند عبرتها است (99) براى خدا از جنيان كه آنها را نيز خدا آفريده شريكانى انگاشتند و از روى بى دانشىبراى او پسران و دخترانى ساختند، خدا منزه است و از آنچه وصف مى كنند برتر است(100) ايجاد كننده آسمانها و زمين است چگونه او را پسرى هست با اينكه او را زنى نبوده و همهچيز را آفريده و او به همه چيز دانا است (101) اين خداى (يكتا است ) كه پروردگار شما است خدايى جز او نيست خالق همه چيز است ، پساو را بپرستيد كه عهده دار همه چيز است (102) ديدگان ، او را درك نمى كند ولى او ديدگان را درك مى كند و او لطيف و دانا است (103) از پروردگارتان بصيرتها به سوى شما آمده هر كه بديد براى خويش ديده و هر كهكور بوده به ضرر خويش بوده و من نگهبان شما نيستم (104) بدينسان آيه ها را گوناگون مى كنيم كه نگويند درس گرفته اى و آنرا براىگروهى كه دانايند بيان مى كنيم (105). بيان آيات اين آيات بى ارتباط به ما قبل خود نيست ، براى اينكه آيات قبلى فرستادن كتابآسمانى را از لوازم هدايت الهيى مى شمرد كه خداوند انبياى خود را به آن اختصاص وبرترى داده و در اين آيات نيز صحبت از كتاب به ميان آمده ، و در باره قرآن عليهاهل كتاب كه مى گفتند: (ما انزل الله على بشر من شى ء) احتجاج شده است . نخست ، كلام را با ذكر محاجه با اهل كتاب افتتاح نموده و سپس اين معنا را خاطرنشان مىسازد كه شديدترين ظلمها شرك به خدا و افتراى بر او و يا انكار نبوت پيغمبرانواقعى و يا ادعاى چيزى است كه حقيقت نداشته باشدمثل همين كه گفته اند: (سانزل مثل ما انزل الله ). آنگاه سرانجام كار اينگونه ستمگران را در دم مرگ در آن موقعى كه ملائكه قبض روح ،دست به كار كشيدن جان آنان مى شوند ذكر نموده ، و در آخر آيات ادله توحيد خداىتعالى و پارهاى از اسماى حسنى و صفات علياى او را ذكر مى كند. موارد استعمال كلمه (قدر) و معناى جمله : (و ما قدروا الله حق قدره ).
و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء
|
(قدر) و (قدر) از هر چيزى كميت و كوچك و بزرگى و كم و زيادى آن است ، مثلاوقتى گفته مى شود: (قدرت الشى ء قدرا) و يا گفته مى شود: (قدرت الشى ءتقديرا) مقصود اين است كه من كميت و حدود ظاهرى و محسوس فلان چيز را معلوم و بيانكردم ، اين معناى اصلى و لغوى اين كلمه است ، و ليكن كلمه مزبور را از معناى اصليشتجاوز داده و در امور معنوى و غير محسوس نيزاستعمال كرده اند، مثلا مى گويند (فلانى در بين مردم و در ميان اجتماع داراى قدر ومنزلت است ) و مقصودشان اين است كه فلانى در جامعه خود وزنه اى است داراى ارزشاجتماعى . و از جهت اينكه تقدير و تحديد هر چيز غالبا تواءم با توصيفى است كه طرف را ازحال آن چيز آگاه مى كند لذا كلمه (قدر) و (تقدير) بطور استعاره ، هم بر آناوصاف اطلاق مى شود و هم بر آن معرفت و آگاهى ،گفته مى شود: (قدر الشى ء وقدره ) يعنى وصف كرد فلان چيز را و نيز گفته مى شود: (قدر الشى ء و قدره )يعنى معرفت به فلان چيز حاصل كرد و اينگونه استعمالات همه صحيح و لغوى است . از اين رو استعمال لفظ قدر در باره خداى تعالى نيز به همه اين معانى كه گفته شدجايز است ، و آيه مورد بحث را به همه آن معانى مى توان تفسير نموده و گفت : معناى جمله(ما قدروا الله حق قدره ) اين است كه مردم نمى توانند خدا را آنطور كه لايق ساحت اواست تعظيم كنند، چون عقل و وهم ايشان و هيچ حسى از حواسشان نمى تواند به ذات خداىتعالى احاطه پيدا كند. و اگر خدا را توصيف مى كنند، به آن مقدارى است كه آيات ودلايل بر عظمت او دلالت دارند. و نيز مى توان گفت معنايش اين است كه : مردم نمى توانندخدا را آنطور كه بايد و شايد وصف كنند، يا آنطورى كه هست بشناسند. پس آيه شريفه صرفنظر از آيات قبلى قابل انطباق بر هر سه معنا مى باشد، الا اينكهاز نظر قرار گرفتنش به دنبال آياتى كه در آن خداى تعالى هدايت انبيا را وصف مىكرد، و حكم و كتاب و نبوت ايشان را بيان مى نمود، و عنايتكامل خداى تعالى را نسبت به حفظ كلمه حق و نعمت هدايت در ميان مردم و در تمامى قرون واعصار خاطرنشان مى ساخت ، بر معناى اول بهتر منطبق مى شود، چون انكار مساءله وحى درحقيقت به عظمت خدا پى نبردن و او را از مقام ربوبيت كه به جميع شؤ ون بندگان عنايتدارد، خارج كردن است . مؤ يد اين معنا آيه اى است كه همين عبارت را دارد، و بعلاوهمشتمل بر ذيلى است كه عظمت خدا را مى رساند، آنجا كه مى فرمايد: (و ما قدروا الله حققدره و الارض جميعا قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عمايشركون ) و نيز مى فرمايد: (ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لواجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب و ما قدرواالله حق قدره ان الله لقوى عزيز) يعنى قوت و عزت خداى تعالى و ذلت و خوارىموجودات ديگر اقتضا دارد كه هيچ كس به عظمت او راه نيابد، و سنگ و چوبهايى كه بهاسم آلهه و ارباب پرستش مى شود با او برابرى نكنند. همه اينها شواهدى هستند براينكه در ميان اين سه معنا مناسب تر همان معناىاول است ، گو اينكه آن دو معناى ديگر نيز صحيح است و ليكن در تناسب و سازگارى باسياق آيه مثل معناى اول نيستند، و اما معناى چهارمى كه ديگران در تفسير آيه ذكر كرده وگفته اند (مراد اين است كه ايشان آنطور كه بايد و شايد قدرت ندارند) از همه معانىاحتمالى ، از سياق آيه بعيدتر مى باشد. و اينكه جمله (و ما قدروا الله حق قدره ) را مقيد به ظرف زمانى (اذ قالوا) كرد،افاده مى كند كه تقدير نكردنشان خداى را به حق تقدير به خاطر نفى كردنشان مساءلهانزال وحى و كتاب بر يك فردى از بشر بود، و اين خود دلالت دارد بر اينكه از لوازمالوهيت و خصائص ربوبيت يكى همين است كه به منظور هدايت مردم به راه راست و رستگارشدن آنان به سعادت دنيا و آخرت وحى و كتاب بفرستد. و چون چنين ادعايى در اين آيه نهفته بود خداى تعالى با جمله(قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى ) و با جمله (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لاآباؤ كم ) بر آن ادعا احتجاج نمود. وجود كتب آسمانى و وجود معارف و احكام الهى در بين مردم ، دو شاهد بر لزوم هدايت مردمازجانب خدا است . جمله اول متضمن احتجاج به كتابى از كتب آسمانىنازل بر پيغمبرانى است كه نبوتشان با معجزات روشنى ثابت شده ، پس در حقيقت درادعاى مذكور به وجود هدايت الهى كه به وسيله انبيايى ازقبيل نوح و پيغمبران بعد از او هميشه در بين مردم محفوظ بوده احتجاج شده . جمله دوم ، احتجاج به وجود معارف و احكام الهى است در بين مردم ، چون تمامى احكام وقوانين صالح كه در ميان مردم جارى بوده و هست همه به وسيله انبيا (عليهم السلام ) دربين آنان جريان يافته . آرى ، عواطف و افكار بشر ممكن است او را به غذا و مسكن و نكاح ولباس صالح براى زندگيش و خلاصه به جلب منافع و دفع مضار و مكاره هدايت بكند واما معارف الهى و اخلاق فاضله و شرايعى كهعمل به آن حافظ آن معارف و آن اخلاقيات است و امورى نيست كه بتوان آنرا از رشحاتافكار بشر دانست ، هر چند بشر نابغه و داراى افكار عالى اجتماعى هم باشد. كجا شعوراجتماعى مى تواند به چنين معارف و حقايقى دست يابد؟ فكر اجتماعى بيش از اين نيست كهانسان را وادار به استخدام وسايل ممكنه اى كند كه با آنوسايل نيازمنديهاى زندگى ماديش از خوراك ، پوشاك ، نكاح ، لباس و شؤ ون مربوطبه آنها فراهم شود و همين فكر است كه در صورت فراهم ديدن زمينه تاخت و تاز دستورمى دهد به اينكه انسان در راه تمتع از ماديات هر قدرتى را كه مانع و جلوگير خود ديددرهم شكسته و از بين ببرد، و اگر چنين زمينهاى را فراهم نديد آدمى را وادار مى كند بهاينكه با ساير قدرتها متفق شده و آنان را در تمتع از منافع و دفع مضار شريك خودساخته و منافع را عادلانه در ميان خود تقسيم كنند. اصولا همانطورى كه در ابحاث نبوتدر ذيل آيه (كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين ...) در جلد دوم اين ترجمه گفتيم ، وبه زودى هم - ان شاء الله - توضيح بيشترى خواهيم داد، سر اجتماعى بودن بشرهمين است . و خلاصه آيه (و ما قدروا الله حق قدره ) با ضمائمى كه همراه دارد دلالت مى كند براينكه لازمه مقام الوهيت اين است كه انسان را به سوى صراط مستقيم ومنزل سعادتش هدايت نموده به همين منظور كتاب و وحى خود را بر بعضى ازبرگزيدگان افراد بشر نازل كند، و چون آيه شريفه دلالت بر چنين ادعايى داشت لذاخداى تعالى در مقام اثبات آن به دو چيز استدلال فرمود: يكى به وجود كتابهاى آسمانىمورد اتفاق و مورد اعتراف خصم و ديگر بوجود تعاليم الهيى كه در ميان خود آنان جرياندارد، و اين تعاليم زائيده افكار بشرى نيست .
قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس تجعلونه قراطيس تبدونها وتخفون كثيرا
|
كلمه (تجعلونه ) در قرائت معروف به صيغه خطاب است ومخاطبين آن يهوديها خواهندبود، و اما بنا بر قرائتى كه آنرا به صيغه غيبت (يجعلونه ) و با ياء قرائت كردهفاعل آن همان كسانى خواهند بود كه در جمله (قل منانزل الكتاب ...) رسول خدا ماءمور شده از ايشان آن سؤال را بكند و ايشان چنانكه گفته اند همان يهوديها و يا مشركين عربند. (قراطيس ) جمع (قرطاس ) و به معناى كاغذ است . و مقصود از اينكه فرمود:(تجعلونه قراطيس آنرا كاغذها قرار مى دهيد) و (يا يجعلونه قراطيس آنرا كاغذهاقرار مى دهند) يا اين است كه آن كتاب را در كاغذها مى نويسند و خلاصه استنساخ مىكنند و يا اينكه آنرا روى هم رفته كاغذها و نوشته هاى آنها قرار مى دهيد. پس چنانكهالفاظى را كه كتابت به آن دلالت دارد كتاب مى نامند نامه ها و كاغذها را هم كتاب مىنامند. بيان اينكه در آيه : (قل من انزل الكتاب ) كه در آنبه نزول تورات بر موسى احتجاج شده ،رسول خدا(ص ) ماءمور به سؤال جمله (قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى ) جواب از حرفى است كه قرآن كريم درجمله (اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء) از ايشان حكايت كرده ، گر چه در اينآيه كه متضمن حكايت قول كفار و جواب از گفته ايشان است اسمى از گويندگان آن حرفبرده نشده و ليكن خصوصياتى كه در جواب هست ترديدى براى انسان باقى نمىگذارد در اينكه مخاطبين در جواب يهوديها هستند، و قهرا گويندگان جمله (ماانزل الله على بشر من شى ء) نيز يهوديها خواهند بود، براى اينكه خداى تعالى درجواب از اشكال مزبور كتاب موسى (عليهالسلام ) را به رخ آنان ميكشد، و معلوم است كهايشان جز يهوديها نيستند، براى اينكه مشركين عرب كتاب موسى (عليهالسلام ) را كتابىآسمانى نمى دانستند تا خداوند به آن استناد جسته و تمسك كند، پس قطعااحتمال اينكه مخاطبين در آيه مشركين عرب باشنداحتمال صحيحى نيست . علاوه بر اين آيه شريفه مخاطبين را مذمت مى كند به اينكه توراترا كاغذ قرار داده بعضى از آن را اظهار و بيشترش را پنهان مى دارند و اين بطورى كه ازآيات ديگر نيز استفاده مى شود از خصايص يهود است و جز بر يهود تطبيق نمى كند. از اين هم گذشته جمله بعد از جمله مورد بحث كه مى فرمايد: (و علمتم ما لم تعلموا انتم ولا آباؤ كم ) معناى سادهاش با اينكه مخاطب آن مشركين و يا مسلمين باشند جور نمى آيد، وبه زودى نيز خواهد آمد كه آيه جز بر يهود تطبيق نمى كند. 378*** اشكالاتى كه بر بيان فوق وارد نموده و گفته اندمسؤل در آيه شريفه مشركين هستند نه يهود، و جواب آن اشكالات . در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين شواهدى كه ذكر كرديد همه صحيح است ، و ليكن ايناشكال را چه بايد كرد كه يهوديها مساءله نبوت انبيا (عليهم السلام ) و مخصوصا نبوتحضرت موسى (عليهالسلام ) و پيغمبران قبل از وى راقبول داشته و به آن مؤ من بودند، و همچنين كتابهاى آسمانى نظير تورات راقبول داشته و به آن معتقد بودند، با اين حال چطور ممكن است يهوديها گفته باشند (ماانزل الله على بشر من شى ء؟). جواب اين حرف اين است كه مخالفت داشتن اين حرف بااصول عقايد يهود دليل بر اين نمى شود كه يك نفر يهودى هم اين حرف را به خاطرتعصب عليه اسلام نزده و بدين وسيله مشركين را عليه مسلمانان تحريك و تهييج نكردهباشد، ممكن است اينطور بوده و يا مشركين از يهوديهاحال قرآن را پرسيده و ايشان اين حرف را در اين مقام زده باشند، تا بدين وسيله مشركينعرب را نسبت به دين اسلام بد بين سازند، همچنانكه گفته بودند: (مشركين راه يافتهتر و از گمراهى دورتر از كسانى هستند كه به دين اسلام ايمان آورده اند) و باكمال وقاحت پليدى شرك را بر پاكى توحيد كه اساس دين خود آنان نيز بر آن استترجيح دادند، و قرآن در اين باره فرموده : (الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتابيؤ منون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤ لاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا)بلكه سفاهت و وقاحت را از اين هم گذرانيده در مقام دشمنى و خشم بر نصارا گفته بودند:ابراهيم (عليهالسلام ) هم يهودى بوده . و درابطال گفتارشان آيه نازل شد كه : (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ماانزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ماكان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما و ما كان من المشركين ). آرىيهوديها از اين قبيل حرفهايى كه با اصول عقايد خودشان منافات دارد بسيار دارند، وقرآن كريم غير اين دو را نيز از آنان حكايت كرده است . پس كسانى كه اينطورند بعيد نيست كه به خاطر بعضى از مقاصد شوم خود بطور كلىنازل شدن كتاب را از آسمان انكار كنند، هر چند انكار آن به ضرر خودشان تمام شود، ومستلزم انكار كتاب آسمانى خودشان هم باشد، براى چنين مردمى بسيار آسان است كهباطلى را با علم به اينكه باطل است به ديگران تلقين كنند تا بدين وسيله بهمنظورهاى شوم و پليد خود نايل آيند. اشكال ديگرى كه ممكن است در اينجا به گفته ما بشود اين است كه : آيات مورد بحث درمكه نازل شده ، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در مكه مواجه با مشركين بود،و تا قبل از هجرت ، دعوتش همه متوجه ايشان بود، چون مكه خانه مشركين بود، ورسول خدا مبتلاى به ايشان بود نه به يهود، بنابراين چگونه مى توان گفت آيه موردبحث خطاب به يهوديها است ؟ جواب اين اشكال هم اين است كه ابتلاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) بهمشركين باعث نمى شود كه دعوتش نيز مخصوص مشركين باشد و در برابر ساير اديانباطل سكوت كند، زيرا دعوت اسلام دعوتى است جهانى و متوجه جميعملل عالم ، و قرآن كريم ذكرى است براى عالميان . علاوه بر اين ، يهوديها واهل مكه با هم همسايه و پيوسته با يكديگر در تماس بودند. و به فرضى كه اينانمورد خطاب بودن اهل كتاب در آيه مورد بحث راقبول نكنند در باره آيات ديگرى كه در بعضى از سوره هاى مكى هست چه مى كنند؟ مانندآيه (و لا تجادلوا اهل الكتاب الا بالتى هى احسن الا الذين ظلموا منهم ) و آيه (و علىالذين هادوا حرمنا ما قصصنا عليك من قبل و ما ظلمناهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) و آياتزيادى از سوره اعراف كه بيدادگريهاى يهود را ذكر مى كند، با اينكه سوره اعراف مكىاست . آرى با اينكه يهوديها در مجاورت مكه مى زيسته اند خيلى بعيد است كه در مدت چند سالىكه دعوت اسلام در مكه - كه نسبت به شبه جزيره عربستان مركزيت داشته - ادامهداشته ، آوازه آن به يهود و نصاراى داخل جزيره نرسيده باشد و يا رسيده باشد و ليكنايشان در برابر آن سكوت كرده و چيزى به سود يا زيان آن نگفته باشند. چگونه ايناحتمال قابل قبول است و حال آنكه در همان سالهاىقبل از هجرت آوازه دعوت اسلام به وسيله عده اى از مسلمين كه به حبشه مهاجرت كردهبودند به خارج از جزيره هم رسيده بود. اشكال سوم و پاسخ آن . اشكال سومى كه در اينجا شده اين است كه : سوره انعام در باره احتجاج عليه مشركيننازل شده ، و همه آيات احتجاجى آن راجع به توحيد و تمامى خطابهاى آن متوجه مشركيناست . و با اين حال هيچ مجوزى براى اينكه ضمير در جمله (اذ قالوا) را به يهودبرگردانيم نيست بلكه متعين اين است كه ضمير در اين جمله را مانند همه آيات سوره ،مربوط به مشركين بدانيم ، چون در اين سوره در هيچ موردى صحبت از يهود به ميان نيامدهتا اين آيه مورد دومى آن باشد. آرى ، اگر روايت صحيحى و يادليل عقلى محكمى در بين بود ممكن بود بگوييم سياقى كه همه آيات سوره را تا اينجا وبلكه تا آخر سوره به هم مرتبط مى سازد در اينجا قطع شده است . و ليكن نه چنينروايتى در بين هست و نه چنان دليل عقلى ، پس بهتر اين است كه جمله (يجعلونه ...) رابا يا، و به صيغه غيبت قرائت نموده و بگوييم : آيه شريفه خطاب به مشركين كرده وبه ايشان مى گويد كه يهود با تورات معامله كاغذ پاره كردند. و ايناشكال را كه مشركين تورات را كتاب آسمانى نمى دانستند پس چگونه قرآن با توراتمحاجه كرده ؟ بعضى جواب داده اند كه در صحت احتجاج با تورات عليه ايشان همين مقداركافى است كه بدانند يهود پيرو توراتى است كه بر مردى به نام موسى بن عمراننازل شده است . جواب اين اشكال اين است كه : گر چه سياق سوره تاقبل از آيات مورد بحث سياق احتجاج عليه مشركين است ، و ليكن اين احتجاج به خاطراشخاص مشركين نيست چون به طور كلى بيانات و احتجاجات قرآن اعتنايى به اشخاصندارد، بلكه صفات و اعمال زشت آنان را ملاك قرار مى دهد. مثلا اگر در آياتقبل از چند آيه مورد بحث عليه مشركين احتجاج مى كرد براى اين نبود كه غرض خاصى بامشركين يعنى با فلان و پسر فلان داشته ، بلكه براى اين بود كه مشركين از خضوعدر برابر حق استكبار داشته و اصول دعوت انبيا را - كه توحيد و نبوت و معاد است -انكار مى كردند، پس احتجاج عليه مشركين احتجاج عليه هر كسى است كه منكر اين حقايق يابعضى از آن باشد، با اين حال چه مانعى دارد كه در آيات مورد بحث به لغزشهاى يهودكه برگشت آن به انكار نبوت و نزول كتاب است بپردازد. درست است كه يهود غير ازمشركين اند و ليكن رفتارشان رفتار همانها بوده بلكهاحتمال قوى مى رود كه كارشكنى و خردهگيريهاى مشركين و بت پرستان هم از تلقيناتسوء همان يهوديهاى مجاورشان بوده باشد، چون در بعضى از آثار آمده كه مشركين بايهوديها در باره رسول خدا مشورتها داشته و از طرف مشركين اشخاصى به همين منظوربه نزد يهوديها مى رفتند. از اين هم كه بگذريم - بطورى كه بعدا توضيح خواهيم داد جمله (و علمتم ما لم تعلمواانتم و لا آباؤ كم ) به هيچ وجه ممكن نيست خطاب به مشركين و غير يهود باشد، همچنانكهاين احتمال در جمله (قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس ) درستنبود. و اينكه در پاسخ اين اشكال گفتند (مشركين عرب مى دانستند كه يهود اصحابتورات موسى (عليهالسلام ) هستند) كافى و قانع كننده نيست ، براى اينكه صرف اينكه چنين علمى را دارند مصحح اين نيست كه خداوند عليه آنان بهنزول تورات احتجاج كند، تا چه رسد به اينكه در وسط دعوا نرخ طى كرده و تورات رانور و هدايت مردم معرفى نمايد. آرى ، يك اعتقاد بهنزول تورات از ناحيه خدا داريم و يك علم به اينكه يهوديها چنين ادعايى دارند، از اين دوآن كه مصحح خطاب و اتكاى در احتجاج است اولى است نه دومى . و اما قرائت (يجعلونه ) به صيغه غيبت وجه آن همين است كه بگوييم در آيه شريفهالتفات بكار رفته ، چون در اين صورت خطاب به يهود بودن جمله (منانزل الكتاب ) و جمله (و علمتم ) به حال خود باقى مانده و رفعاشكال مى شود. بعضى از مفسرين در اين صدد برآمده اند كه بنا بر هر دو قرائت خطاب را متوجه بهمشركين بگيرند، به اين بيان كه آيه شريفه در ضمن اين سوره در مكه و به صيغه غيبتنازل شده همچنانكه ابن كثير و ابو عمرو اينطور قرائت كرده اند. مردم مكه در عين اينكه بعيد مى دانستند كه خداوند بشرى را همكلام و مخاطب خود قرار دهد،اين معنا را اقرار داشتند كه تورات يهوديها كتابى است آسمانى ، و همواره اشخاصى راهم به عنوان سفارت نزد علماى يهود مى فرستادند، و ايشان را عالم به آثار و اخبار انبيامى دانستند. و به همين جهت خداى تعالى به پيغمبر خود مى فرمايد: به اين مشركين كهخدا را آنطور كه بايد نشناخته و از در نادانى مى گويند خداوند بر هيچ بشرى چيزىنازل نكرده بگو چه كسى آن كتاب (تورات ) را كه موسى آوردنازل كرده و آنرا نور قرار داده و به وسيله آن ظلمت كفر و شرك را كه بنىاسرائيل از قبطيان مصرى ارث برده بودند از بين برده و نيز آن را مايه هدايت مردم قرارداده و يهود نخست به وسيله آن هدايت شده اند؟ گر چه بعدا در اثر پيروى هواى نفس آنهدايت را از دست داده احكام و شرايع آن را از ياد بردند، و تورات را كاغذ پارهاىپنداشته هر كدام از احكامش را كه موافق با ميل و اغراضشان بود اظهار داشتند و ما بقى راكتمان و پنهان نمودند. مفسر نامبرده سپس مى گويد: از ظواهر امر چنين برمى آيد كه همانطورى كه گفتيم آيهنخست به همان بيانى كه گذشت به صيغه غيبتنازل شده و به همين نحو در مكه و مدينه قرائت مى شده ، تا آنكه عده اى از علماى يهود درمقام شهادت به حقانيت اسلام و اينكه تورات هم بشارت به آمدن آن داده آن بشارتها وهمچنين حكم رجم را كتمان كردند، و عده اى ديگر در مقام مبارزه با اسلام همان حرفى را كهمشركين مكه قبلا زده بودند تكرار كرده و گفتند: (خداوند بر هيچ بشرى چيزىنازل نكرده ) در اينجا بوده كه رسول خدا آيه را براى يهوديها بطور خطاب(تجعلونه ) قرائت فرمودند و در عين حال قرائت اولى را هم نسخ نكردند. اين احتمالىاست كه ما در باره اختلاف قرائت در كلمه (يجعلونه ) مى دهيم ، و رواياتى هم بر طبقآن هست ، اگر صحيح بوده باشد. در صورتى كه اين احتمال صحيح باشد تفسير آيه به هر دو قرائت درست درمى آيد، وتمامى اشكالاتى كه مفسرين را مشغول خود كردهحل مى شود. و ليكن اين تفسير اشكال خطاب به اهل مكه را با اينكه منكر وحى بودندحل نمى كند، و همچنين اشكال خطاب به مشركين را به جمله (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لاآباؤ كم ) و همچنين اشكال اختصاص جمله (نورا و هدى ) به يهود، واشكال اينكه چگونه ممكن است يهود بر خلافاصول عقايد خود وحى را انكار كنند. چون جواب دادن از اين اشكالات به اينكه يهوديها درمدينه گفتند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده در حقيقت گريختن ازاشكال است به ملزم شدن آن . و اينكه گفت (در اينجا بود كه رسول خدا آيه را به صيغه خطاب براى يهود قرائتفرمود) صرفنظر از اينكه هيچ دليلى براى آن در دست نيست ، از او مى پرسيم آيا اينقرائت به يك وحى ديگرى غير از وحى در مكه بود يا به همان وحى بود، اگر به وحىديگرى بوده كه ربطى به اين سوره ندارد، ما فعلا آيهاى را تفسير مى كنيم كه درضمن ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده ، و اگر به وحى ديگرى نبوده و اصلا ازباب وحى نبوده بلكه بدون آمدن جبرئيل بهرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) تلقين شده در اين صورت جمله مورد بحث ، آيهقرآنى نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود، و اگر مقصودش اين است كه خداى تعالىبه وسيله اى غير از وسيله وحى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فهمانيد كهجمله (يجعلونه ) را هم ممكن است به صيغه غيبت خواند و هم به صيغه حضور و خلاصههم اين قرائت درست است و هم آن قرائت ، همچنانكه بعضى قائلند به اينكه تمامى قرائتهامنتهى به خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا به قرائتى مى شود كهرسول خدا آنرا شنيده و صحه گذارده . در اين صورت تمامى اشكالات قبلى را ملتزم شدهاست . البته اين را هم بايد دانست كه همه اين اشكالها وقتى است كه آيه شريفه در مكهنازل شده باشد، و اما بنا به بعضى از روايات ، كهنزول آن را در مدينه دانسته بيشتر آن اشكالها اصلا متوجه نمى شود.
و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم
|
مراد از اين علمى كه مى فرمايد: (آموختيد چيزى را كه نه خودتان مى دانستيد و نهپدرانتان ) علم عادى نيست ، براى اينكه سياق كلام ، سياق احتجاج واستدلال بر مدعى است . مدعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار يكى اين است كهانسان را به سوى سعادتش رهبرى كند، و براىحصول اين غرض ، انبيايى برگزيده وحى و كتابى به سوى ايشان بفرستد، و اين مدعاهيچ ربطى به علم عادى به خير و شر زندگى و آن علمى كه آدمى مجهز بهوسايل تحصيل آن از حس و خيال و عقل هست ، ندارد.
|
|
|
|
|
|
|
|