بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 7, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

هنگام خروج ، ابراهيم (عليهالسلام ) به قوم خود گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين )،و مقصودش از اينكه گفت من به سوى پروردگارم مى روم اين بود كه من به سوى بيتالمقدس حركت مى كنم .
خلاصه ، ابراهيم (عليهالسلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردىقبطى بنام (عزاره ) وارد شد. در اين سرزمين به ماءمور مالياتى آنكشور برخوردنمود و ماءمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و سايراموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده واموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (عليهالسلام ) از گشودن درب صندوق كراهتداشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض كن كه اين صندوقمالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات ) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به توبدهم و تو آنرا باز نكنى . عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى . بناچار ابراهيم(عليهالسلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسنو جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم(عليهالسلام ) فرمود: دختر خاله من و همسر من است . پرسيد پس چرا او را در صندوق كردهو در صندوق را به رويش بسته اى ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود غيرتمقبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نميدارم تاحال تو و او را به شاه گزارش دهم ، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريانبا خبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوقاو را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود به هيچ وجه از اين صندوقجدا نمى شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش ‍دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليهالسلام ) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم(عليهالسلام ) و صندوق و هر كه با آنجناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاهوارد شدند.
شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن . ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود ناموس من در اينصندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم ) و اينك حاضرمتمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم .
شاه از اين حرف ، بر ابراهيم (عليهالسلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودنصندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بىمحابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) كه نميتوانست اين صحنه راببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا ! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) به اجابت رسيد وشاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد وديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (عليهالسلام ) گفت كه آيا خداى تو دست مراخشكانيد؟ ابراهيم (عليهالسلام ) گفت آرى خداوند من غيور است ، و حرام را دوست نمى دارد،او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويتحائل شد. شاه گفت : پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بارديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليهالسلام )عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستشبهبودى يافت ، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست بهسويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (عليهالسلام ) روى خود را برگردانيد ونفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو بهابراهيم كرد كه اى ابراهيم ! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند،اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودىحاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم . ابراهيم (عليهالسلام ) گفت من از خدايمدرخواست مى كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعانكنى . شاه قبول كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) هم دعا نمود و دست او به حالتاول برگشت .
پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بىاختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به توقول مى دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم ، بهسلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم ، ابراهيم(عليهالسلام ) گفت : حاجتت چيست ؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم راكه زنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم(عليهالسلام ) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز - كه همان هاجر مادراسماعيل (عليهالسلام ) است - حاضر شد و به خدمت ساره درآمد.
ابراهيم (عليهالسلام ) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راهافتاد.
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليهالسلام ) در دلهاافكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليهالسلام ) وحىفرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش ، وخودت دنبالش حركت كن ، براى اينكه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجرو چه نيكوكار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم(عليهالسلام ) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار منهمين ساعت مرا ماءمور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تورا مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپيمايم ، شاه گفت : راستى خدا به توچنين دستورى وحى كرده ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود: آرى ، گفت : من شهادت مى دهمبه اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است . آنگاه گفت : اى ابراهيم تو مرا به دينخود متمايل كردى ، آنگاه با ابراهيم (عليهالسلام ) وداع نمود و برگشت .
ابراهيم (عليهالسلام ) همچنان راه مى پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شاماتفرود آمد و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت .
ابراهيم (عليهالسلام ) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا اميد شد به اوگفت : اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش ، باشد كه خداوند از او به من فرزندىروزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم(عليهالسلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعيل (عليهالسلام ) به دنيا آمد.
ذبيح ابراهيم (ع )، اسمعيل (ع ) بوده است نه اسحق (ع ).
اگر به خاطر داشته باشيد تورات ، ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) را اسحاق دانسته درحالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليهالسلام ) بوده نه اسحاق . مساءلهنقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است ، و بنا كردن خانه كعبه در آنجاو تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف ، سعى و قربانى آن حاكى ازگرفتاريها و محنتهاى هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ يد آنند كه ذبيح نامبردهاسماعيل بوده نه اسحاق .
انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و درفصل چهل و چهار چنين گفته است : (خداوند با ابراهيم (عليهالسلام ) سخن گفت و فرمود:اولين فرزندت ، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قربانى وپيشكش ذبح كن ، و اگر ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) اسحاق بودانجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) نمى خواند، براى اينكه وقتىاسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليهالسلام ) كودكى هفت ساله بود).
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم (عليهالسلام )،فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق ، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بتها، و درآتش افكندن ابراهيم (عليهالسلام ) و بيرون آمدنش به سلامت ، مى فرمايد: (فارادوابه كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ، رب هب لى من الصالحين، فبشرناه بغلام حليم ، فلما بلغ معه السعىقال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترىقال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى انشاء اللّه من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ،و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرؤ يا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاءالمبين ، و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم ، كذلكنجزى المحسنين ، انه من عبادنا المؤ منين ، و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركناعليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ).
اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيحهمان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليهالسلام ) را در جمله (فبشرناه بغلام حليم )به ولادت او بشارت داده . و جمله (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ) بشارتديگرى است غير آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانى درذيل بشارت اولى ذكر شده . و خلاصه ، قرآن كريم پس ازنقل قربانى كردن ابراهيم (عليهالسلام ) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق راحكايت مى كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليهالسلام )اسماعيل بوده نه اسحاق .
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح ،اسماعيل (عليهالسلام ) بوده . و اما در روايات وارده از طرق عامه ، در بعضى از آنهااسماعيل (عليهالسلام ) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده . الا اينكه قبلا هم گفتيمو اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است ، و روايات دسته دوم چونمخالف با قرآن است قابل قبول نيست .
كلام نادرست طبرى در تاريخ خود كه اسحق (ع ) را ذبيح دانسته .
طبرى در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندىكه ابراهيم (عليهالسلام ) ماءمور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده ،بعضى گفته اند اسحاق بوده ، و بعضى ديگر گفته اند:اسماعيل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز روايت واردشده . و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يكدسته را صحيح مى دانستيم البته بر طبقهمان حكم مى كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذاناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است ، و آن رواياتىاست كه مى گويد: فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت ايندسته از روايات روشنتر است ، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مى شود.
طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن برصحت اين دسته از روايات روشنتر است براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيمخليل (عليهالسلام ) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام ، مىفرمايد: (انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين ) و اين دعاقبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بناماسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجودغلامى حليم بشارت مى دهد - و سپس خواب ديدن ابراهيم (عليهالسلام ) مبنى بر اينكههمين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح مى كند بيان مى فرمايد.
و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده ، و درپارهاى از آيات مانند آيه و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحقيعقوب و آيه (فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فىصرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم ) صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكرمى كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شدحمل بر ولادت همين فرزند كنيم .
آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم(عليهماالسلام ) و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاق تواءمبا بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحثاسماعيل بوده ، براى اينكه صرف تواءم ذكر شدن اين دو بشارتدليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، ممكن است اسحاق بوده ، و يعقوبقبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوببه حد سعى رسيده باشد.
و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طورمسلم اين جريان در غير كعبه رخ ميداد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليهالسلام )ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكهآورده و به خانه خدا بسته باشند.
اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث ، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشدهكه ابراهيم (عليهالسلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحى خواست، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اينحال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق ازساره بدانيم .
اين هم كه گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پسبايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديمحمل بر ولادت اسحاق كنيم صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرفقياس بدون دليل است ، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست ،دليل بر خلافش هم هست ، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيمرا به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مساءله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارتديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولىمربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده ، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومىنبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكهاسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كهقبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذكر شده بشارت به تولداسماعيل است .
تناقص ديگرى از تورات : اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكهاسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت، ابراهيم (عليهالسلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفىبرد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد،ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جاندادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مىشود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده ، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمهاهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است .
تورات بر خلاف قرآن كريم :
6 - تورات بر خلاف قرآن كريم : - كهكمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليهالسلام ) و دو فرزند بزرگوارش (عليهم السلام) نموده - اين داستان را با كمال بى اعتنائىنقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنىاسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه توهين و تحقيرآن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست ، يكبارگفته كه : خداوند به ابراهيم (عليهالسلام ) خطاب كرد كه مننسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه مننسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا اورا انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از اوميرميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده واهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره هميناسماعيل (عليهالسلام ) گفته كه : خدا با او است .
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم(عليهالسلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبىكه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاىقرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد:
اشكال بعضى از مستشرقين به قرآن در موردعدم نقل خصوصيات ابراهيم و اسمعيل (ع ) و داستان بناى كعبه و... در سورمكيه
اول - اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند: (قرآن كريم در سورههايى كه در مكه نازل شده متعرض ‍ خصوصيات ابراهيم واسماعيل (عليهماالسلام ) نشده ، و از آن دو مانند ساير انبياء به طوراجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام )داراى دين توحيد بوده مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند،
و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دينفطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده . و ليكن درسوره هاى غير مكى از قبيل (بقره ) و (حج ) وامثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن وتشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است .
سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى كه در مكه بهسر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت ، وليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديدچارهاى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهودمحفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كهبه منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليهالسلام ) را كه بنيانگذار دين توحيداست پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براىنجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خودمشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آنشهر را هم با خود موافق نمود).
صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خودباقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچشرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد بانداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن راديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى ، همه - چه شرقى و چهغربى - اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهودو نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاىمكى آن و لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين راتخطئه نموده است .
بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوطبه دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بهيهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايامواقع شده ، همچنانكه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همانايام نازل شده است .
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليهالسلام ) ازاسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش آيات سوره ابراهيم(عليهالسلام ) است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) راچنين حكايت نموده :
(و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) - تا آنجاكه مى فرمايد - (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربناليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون) - تا آنجا كه مى فرمايد - (الحمد لله الذى وهب لى على الكبراسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء).
همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبحدارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم .
و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود را از شر يهوديانمعاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليهالسلام ) نمود، جوابشآيه (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية والانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ما كان ابراهيم يهودياو لا نصرانيا و لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين ) است كه صراحتا مى فرمايدابراهيم (عليهالسلام ) يهودى نبوده است .
اشكالديگر به آيات مربوط به احتجاجات ابراهيم (ع ) و در آتش انداختن آن حضرت .
اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) راعليه الوهيت آنها با جمله (فلما جن عليه ) متعرض شده در شهر (حران ) كه ابراهيم(عليهالسلام ) از (بابل ) يا (اور) بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اينمعنا اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان وبت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، وحال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دوروزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود - چنانكه گذشت .
مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه درذيل آيات ، گذشت ، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشىاز غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى اينكهاگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى ،مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آنمذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره پرست باشندو از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهربابل يا اور عده اى يافت نشوند؟.
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كهتاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائجبوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند وهر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كردهبودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين درحدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام (اله شمس ) ومعبدى به نام (اله قمر) بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كردهاند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخنوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليهالسلام ) است .
گفتار بيرونى و بلخى و مسعودى درباره عقائد ستاره پرستان ، بت پرستان و صائبين.
و در آن قسمتى هم كه از كتاب (آثار الباقية ) ابو ريحان بيرونى درذيل آيه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخىنقل شد داشت كه : (يوذاسف ) پس از گذشتنيكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم رابه كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسلهپيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان وهمچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سىسال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود.
بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها تدابير عالم را بهفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنهاقائل به حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند.
از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشقساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها نيز بر اين كيش بودهاند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس ازيهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود ومسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند.
و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به اسماءآفتاب داشتهاند، مانند هيكل (بعلبك ) كه براى صنم شمس و (قران ) كه براىصنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به نام(سلمسين ) كه معلوم مى شود اسم قديمى اينمحل (صنم سين ) يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى ديگر است بنام (ترع عوز) يعنىدروازه زهره .
و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده ، و مردممكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت (لات ) به اسم(زحل ) و بت (عزى ) به اسم (زهره ) بوده .
مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ، چون ريشهاين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه وساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و بهواسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى جستند.
و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى عز وجل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين ، و خدا وملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى بهخيال خود به شكل خداى عز و جل و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا بهشكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديمبدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداىمتعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجهافكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك ترين اجسام ديدنى بهخداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اينستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيدهمه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مىآيد.
از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه آنهاتقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبىبرايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب دردسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى كنند، به ناچار بعضى ازحكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و مجسمه هايى به صورت وشكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بتهايى به عدد ستارگانمشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و بهپيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوطبفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواستههايشان سير مى كند.
آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكلهااسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانهزحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين بوده كه اينخانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چونزحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد بههيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشتهاند كه ذكر آنها باعثملال خاطر خواننده است .
چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان پرستيده و آنهارا واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ‍ ستارگان را از ياد بردند، تا آنكهيوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا بهبلاد سيستان و زابلستان كه آنروز در تحت تصرف (فيروز بن كبك ) بود ، سفرنمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوتداشت و ميگفت : من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم .
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس - و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم- به فارس رفت - او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداعنمود و آنرا انتشار داد - چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم .
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كهمبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را بهپرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با حيله و نيرنگهايى كه مخصوص بهخودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلائى داد.
تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: (جم ) اولين كسى بود كه آتش رابزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مىكرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت مى دانستهو براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهاى بهسليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد.
مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى استبرشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: 1 - خانه كعبه يا خانهزحل 2 - خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس 3 - خانه مندوسان در بلاد هند 4 - خانهنوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5 - خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره 6 -خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه 7 - خانه نخستين علت ، در بلندترينبلاد چين .
آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كهبرخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره در تونس .
صابئى ها - كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيزگفته اند - علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر كدام را به نام يكىاز جواهر عقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله است : 1 -هيكل نخستين علت 2 - هيكل عقل 3 - هيكل سلسله 4 -هيكل صورت 5 - هيكل نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف سايرهياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته اند، همه مدورشكل ساخته شده بودند. 6 - هيكل زحل ، شش ضلعى 7 -هيكل مشترى ، سه ضلعى 8 - هيكل مريخ ، چهار ضلعىمستطيل 9 - هيكل شمس ، مربع 10 - هيكل عطارد، مثلث 11 -هيكل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطيل 12 -هيكل قمر، هشت ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم ،عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند.
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتابملل و نحل خود آورده است .
دو نكته كه از بيانات گذشته بدست آمد.
از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد: اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را بهعنوان مجسمه هاى خدايان و ارباب انواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوانمجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مى پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند.بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) در باره ستاره و خورشيد و ماه ، بابت پرستانى بوده كه در عين بت پرستى ستارگان را هم مى پرستيده اند نه فقط باصابئين (و ستاره پرستان ). همچنانكه ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كهدر سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بودهكه در آنروزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كهمركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد).
علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليهالسلام ) استفاده مى شود كهابراهيم (عليهالسلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوسشد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوىحران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته اند: در آغازبه سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همانگفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دست برده ، ندارد. براى صدقگفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كردهدقيقا مورد بررسى قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها بوده ،حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همين شهر بوده كهدر نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق .
آرى ، مسعودى گويد كه : (آنچه از هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون(سال 332 ه - زمان مسعودى ) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه (رقه) معروف به (مغليتيا) كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليهالسلام ) مى دانند و درباره آزر و ابراهيم (عليهالسلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند). ولى گفته آنانهيچگونه ارزشى ندارد.
دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى پرستيدند همچنينستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش ‍ غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانندهيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ، و مانند بت پرستان به اين اشياء(عقل و نفس و...) تقرب مى جستهاند.
مؤ يد اين معنا گفته (هردوت ) مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبدبابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرينآنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و درمقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمهو نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براىملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد.
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هرشكل و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد - همانطور كه مسعودى مىگويد - علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند. و ثابتشده كه فلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات وشكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيفنموده اند، ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه مىكردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشته اند و يا اغراض سياسى آنها را واداربه كتمان حق نموده است .
آيات 90-84 سوره انعام .


و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا و نوحا هدينا منقبل و من ذريته داود و سليمن و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين(84) و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين (85) واسمعيل و اليسع و يونس و لوطا و كلا فضلنا على العالمين (86) و من آبائهم و ذرياتهمو اخوانهم و اجتبيناهم و هديناهم الى صرط مستقيم (87) ذلك هدى يهدى به من يشاء من عباده ولو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون (88) اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوةفان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين (89) اولئك الذين هدىاللّه فبهدئهم اقتده قل لا اسلكم عليه اجرا ان هو الا ذكرى للعالمين (0)



ترجمه آيات
و اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم ، همه را هدايت كرديم ، و نوح را نيز پيش ازابراهيم و فرزندانش داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ، ونيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم (84)
و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همگى از نيكوكارانند (85)
و همچنين اسماعيل و يسع و يونس و لوط از شايستگانند و ما همه آن پيغمبران را داده بوديم(86)
و بعضى پدران و نوادگان و برادرانشان را، و (اين پيغمبران ) را برگزيديم و به راهراست هدايت كرديم (87)
آن هدايت خدا است كه هر كه از بندگان خويش را بخواهد بدان هدايت مى كند و اگر آنانشرك آورده بودند اعمالى كه مى كردند حبط مى شد (88)
آنان كسانى بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم ، پس اگر اين قوم بهآن كافر شوند، ما قومى را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم (89)
ايشان كسانى بودند كه خدا هدايتشان كرده بود پس به هدايت آنان اقتداء كن ، بگو منبراى پيغمبرى خود از شما مزدى نمى خواهم ، اين جز يادآورى و تذكرى براى جهانياننيست (90)
بيان آيات
اشاره به استمرار و عدم انقطاع عقيده به توحيد در قرون گذشته ، با عنايت وهدايت الهى .
اتصال اين آيات به آيات قبل واضح است ، و احتجاج به بيان ندارد، پس در حقيقت اينآيات تتمه داستان ابراهيم (عليهالسلام ) است .
گر چه اين آيات متضمن منت بر آنجناب و بر انبياى ديگرى كه نامشان با او ذكر شده درنعمت نبوت است ، همچنانكه از ظاهر جمله (و وهبنا له اسحق و يعقوب ) و جمله (و كذلكنجزى المحسنين ) و جمله (و كلا فضلنا على العالمين ) و غير آن استفاده مى شود، وليكن بايد دانست كه سياق اين آيات آنطورى كه بعضيها پنداشته اند تنها سياق منتنهادن در مساءله نبوت نيست ، و نمى خواهد فقط اين نعمت را به رخ آنان بكشد. بلكه درمقام بيان نعمتهاى بزرگ و بخششهاى جميل الهى نيز هست كه داشتن توحيد فطرى و اهتداءبه هدايت الهى به دنبال آن مى آيد، بلكه موافق با غرض اين سوره كه همان بيانتوحيد فطرى است همان معناى دوم است . در سابق هم گفتيم كه آوردن داستان ابراهيم(عليهالسلام ) در ضمن اين سوره در حقيقت به منزلهمثال زدن بر اصل مطلبى است كه سوره در صدد بيان آن است .
اين آيات در عين اينكه سياقش سياق بيان توحيد فطرى است ، اين معنا را نيز مى رساندكه عقيده به توحيد در قرون گذشته در ميان مردم محفوظ بوده ، و عنايت خاص الهى وهدايتش نگذاشته كه اين مطلب ، در يك جاى از سلسلهمتصل بشريت بطور كلى از بين برود - بهقول عوام حق و حقيقت باريك شدنى هست و ليكن قطع شدنى نيست - آرى ، عنايتى كهپروردگار متعال به دين خود دارد اين دين را از اينكه يكباره دستخوش هواهاى شيطانىشيطان صفتان گردد و بكلى از بين رفته و در نتيجه غرض از خلقت عالمباطل شود حفظ فرموده است . اين معنا از ظاهر جمله (و وهبنا له ) و جمله (و نوحا هدينا منقبل و من ذريته ...) و جمله (و من آبائهم و ذرياتهم و اخوانهم ) و همچنين جمله (فانيكفر بها هؤ لاء...) استفاده مى شود.
البته در طى آيات فرق بين هدايت الهى با هدايت غير الهى و خصائصى ازقبيل اجتباء، استقامت راه ، ايتاى كتاب و حكم و نبوت كه بدان وسيله هدايت الهى از غير الهىممتاز مى شود، نيز ذكر شده و به زودى بيان آن خواهد آمد - ان شاء اللّه .


و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا



اسحاق فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و يعقوب فرزند اسحاق است ، و اينكه فرمود:(كلا هدينا) و لفظ (كلا) را مقدم بر (هدينا) ذكر كرد براى اين است كه دلالتكند بر اينكه هدايت الهى ، هر يك از نامبردگان را مستقلاشامل شده ، نه اين كه هدايت خدا به طور استقلال ابراهيم راشامل شده و آن ديگرى را به طور تبعى و طفيلى . و در حقيقت اين تعبير به منزله اين استكه گفته باشد: ما ابراهيم (عليهالسلام ) را هدايت كرديم ، اسحاق را هم هدايت كرديم ،يعقوب را هم هدايت كرديم .


و نوحا هدينا من قبل



اين جمله اشعار دارد بر اينكه هدايت در سلسله آباء و ابناى بشر هيچوقت منقطع نشده ، واين طور نبود كه از ابراهيم (عليهالسلام ) شروع شده باشد وقبل از آنجناب هدايتى در عالم نبوده باشد، نه ، رحمت خداقبل از ابراهيم هم شامل نوح بوده است .


و من ذريته داود و سليمن ... و كذلك نجزى المحسنين



ضميرى كه در كلمه (ذريته ) است بر حسب ظاهر به نوح برمى گردد، چون لفظنوح در آيه شريفه نزديك ترين كلمه اى است كه ممكن است ضمير به آن عايد شود، ولفظ ابراهيم (عليهالسلام ) از آن دور است . علاوه بر اين ، بعضى از انبياى نامبرده درآيه ، مانند لوط و الياس - بطورى كه گفته اند - ذريه ابراهيم (عليهالسلام )نيستند، پس ناگزير بايد گفت مرجع ضمير همان نوح است .
بعضى از مفسرين گفته اند مرجع ضمير ابراهيم (عليهالسلام ) است ، و اگر در ضمن ،اسم لوط و الياس را هم برده با اينكه اين دو بزرگوار از ذريه ابراهيم (عليهالسلام )نبوده اند از باب تغليب بوده ، لذا مى بينيم در آيه 27 سوره عنكبوت كه مى فرمايد:(و وهبنا له اسحق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب ) ضمير (ذريته )به ابراهيم (عليهالسلام ) بر مى گردد. ممكن هم هست مراد از (ذريه ) همان شش نفرىباشند كه در آيه ذكر شده اند، و نامبردگان در آيه بعدىداخل در آن نباشند، و جمله (و زكريا...) و همچنين (واسماعيل ...) معطوف بر جمله (و من ذريته ) باشند نه بر (داود...). اين احتمالاتىاست كه بعضيها داده اند، و ليكن نسبت به سياق آيهاحتمال بعيدى است .
و اما جمله (و كذلك نجزى المحسنين ) ظاهر سياق چنين اقتضا مى كند كه مراد از اين جزاءهمان هدايت الهى باشد كه ذكر شد، و لذا مى فرمايد: (و كذلك اين چنين جزا مى دهيم ).خواهيد گفت : اگر لفظ (كذلك ) اشاره به جزا مى بود، جا داشت لفظ (هكذا) راكه براى اشاره به نزديك است به كار ببرد، نه لفظ (كذلك ) را كه براى اشارهبه دور است . جواب اين سخن اين است كه لفظ (كذلك ) تنها براى اشاره به دورنيست ، بلكه گاه مى شود كه مشار اليه نزديك است ، و ليكن براى اشاره به عظمتموضوع لفظ (كذلك ) به كار برده مى شود، در اينجا نيز با بكار بردن اين لفظ،مهم بودن هدايت را رسانيده ، نظير جمله (كذلك يضرب اللّهلامثال ) كه با لفظ (كذلك ) به مثالى كه زده اشاره فرموده با اينكه آنمثال از اين اشاره دور نبود.


و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين



در مباحث قبلى در معناى (احسان ) و صلاح بحث كرديم .
قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند.
از اينكه قرآن كريم عيسى را در بين نامبردگان از ذريه نوح مى شمارد، ميتوان به دستآورد كه قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند، چون اگر غير اين بودعيسى را كه از طرف مادر به نوح متصل مى شود ذريه نوح نمى خواند. نظير اين استفادهدر سابق از آيه ارث و آيه محرمات نكاح گذشت . البته مطالب ديگرى نيز در اين بارههست كه - ان شاء الله - در بحث روايتى آينده ايراد خواهد شد.


و اسمعيل و اليسع و يونس و لوطا و كلا فضلنا على العالمين



ظاهر آيه اين است كه مراد از اسماعيل همان فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و برادر اسحاقاست ، (يسع ) - به فتح يا و سين - بر وزن (اءسد) و به قرائتى ديگر(ليسع ) بر وزن (ضيغم ) اسم يكى از انبياى بنىاسرائيل است . قرآن كريم در اين آيه و همچنين در آيه (و اذكراسمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الاخيار) نام او را بااسماعيل ذكر فرموده . و اما اينكه اين پيغمبر در چه زمانى مى زيسته و خاطرات زندگيشچه بوده ؟ قرآن چيزى از آن را بيان نكرده است .
ملاك تفصيل و برترى انبياء(ع ) بر ديگر مردم ، داشتن هدايت فطرى و بهره مندىازهدايت خاص و بى واسطه الهى است .
و اما اينكه فرمود: (و كلا فضلنا على العالمين )، معناى (عالم ) جماعتى از مردم است، مثلا گفته مى شود (عالم عرب ) و (عالم عجم ) و (عالم روم ). و معناى برترىدادن و بر عالمين ، مقدم داشتن به حسب مقام و منزلت است ، چون هدايت خاص ‍ الهى آنان رابدون واسطه و غير آنان را به واسطه آنان شامل مى شود. ممكن هم هست برترى دادن آناناز اين باب بوده كه اين طائفه يعنى طائفه انبيا (عليهم السلام ) در ميان سلسله بنىنوع بشر - چه گذشتگان و چه آيندگان - اين امتياز را داشته اند كه هدايتشان برخلاف ساير افراد بشر فطرى بوده و به راهنمايى كسى هدايت نشده اند، و معلوم استچنين كسانى بر آنان كه هدايتشان به راهنمايى غير باشد برترى دارند. پس نامبردگاندر آيه و همچنين انبياى گذشته ، و آينده بعد از ايشان ، روى هم مجتمعى هستند كه برساير مجتمعات بشرى فضيلت خدايى دارند.
كوتاه سخن اينكه ، ملاك در اين تفضيل همان داشتن هدايت فطرى است ، و انبيا اگر برسايرين برترى دارند براى داشتن اين قسم هدايت است . بنابراين ، اگر غير از سلسلهجليل انبيا كسان ديگرى هم از قبيل ملائكه و يا ائمه معصومين (عليهم السلام ) يافت شوندكه هدايتشان فطرى و غير اكتسابى باشد، قهرا آن افراد نيز بر ساير افراد بشر همانفضيلت را خواهند داشت . و همانطورى كه در ذيل آيه (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات) در جلد اول اين كتاب گذشت ، انبيا (عليهم السلام ) هم بر اينگونه اشخاص از جهتداشتن هدايت فطرى فضيلتى نخواهند داشت اگر چه از جهات ديگرى برترى داشتهباشند.
اين مطلب را در اينجا براى اين گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضى از مفسرين به اين آيهاستدلال كرده اند بر اينكه انبيا (عليهم السلام ) از ملائكه هم بالاترند صحيح نيست ، ونيز معلوم شود به اينكه منظور از برترى در اين آيه تنها برترى از جهت هدايت خاصبى واسطه الهى است ، و لذا با اين آيه نمى توان برترين انبيا را بر ملائكه اثباتكرد. گو اينكه ممكن است انبيا (عليهم السلام ) از جهت دارا بودن مقام اجتباء، يا صراطمستقيم و كتاب و حكم و نبوت بر ملائكه برترى داشته باشند، الا اينكه برترى از اينجهات ربطى به آيه مورد بحث ندارد.
در اينجا بايد دانست كه در ذكر اسماى هفده نفر از انبيا در اين سه آيه ، رعايت ترتيبنشده ، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت ، براى اينكه مى بينيم انبياى بعد ازاسماعيل را قبل از وى ذكر نموده و همچنين عده اى از انبيا را بر نوح ، موسى و عيسى كهبه نص قرآن كريم افضل از آنهايند مقدم داشته است .
پس اينكه صاحب المنار خواسته وجهى براى ترتيب درست كند، صحيح نيست .
كوششى كه صاحب المنار براى توجيه ترتيب اسماء انبياء (ع ) در سه آيه شريفه،نموده است .
وى در اين باره گفته است : اين چهارده پيغمبر كه در سه آيه مورد بحث ذكر شده اند سهقسمند چون هر چند نفرشان در تحت يك جامع قرار دارند.
قسم اول - انبيايى هستند كه خداوند به آنان علاوه بر نبوت و رسالت ، ملك و سلطنت وحكم و سيادت هم داده ، مانند: داوود، سليمان ، ايوب ، يوسف ، موسى و هارون . لذااول داود و سليمان را كه دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهى برخوردار بودند-، ذكر نموده و بعد از آن دو پيغمبر، ايوب و يوسف را كه آن يكى اميرى توانگر و عظيمو نيكوكار و اين ديگرى وزيرى بزرگ و حاكمى متصرف بود اسم برده ، براى اينكهاين دو تن علاوه بر داشتن ملك و امارت در يك جهتى ديگر مشتركند ، و آن اين است كه هركدام به يك نحو دچار گرفتاريهايى شده و درمقابل آن ناملايمات شاكر و صابر بودند. و بعد از آن دو، موسى و هارون ذكر شده اندكه در ميان امت حكومت داشتند ولى سلطنت نداشتند.

next page

fehrest page

back page