|
|
|
|
|
|
آرى ، قهر خداى تعالى بر هيزم به اين معنا است ، نه به معناى قهر موجودات بريكديگر. چون او است كه هر چيزى را در جاى خود وضع كرده و از آنجمله احتراق واشتعال را هم در هيزم قرار داده ، به طورى كه در برابر اراده و مشيت او قدرت سرپيچىاز اين امر و از ساير امور و آثارى كه در آن نهاده ، ندارد. براى اراده و مشيت او افقى استمافوق هستى هيزم . پس اگر مى گوييم خداوند بر بندگان قاهر است قهر او نظير قهر بعضى از بندگانبر بعضى ديگر (كه همه در عرض هم هستند) نيست ، قرآن كريم اين بحث ما را و هم چنين نتيجهاى را كه از آن گرفتيم تصديق دارد، براى اينكه در دو جاى اين سوره يعنى در اينآيه و در آيه 61 قهر را به عنوان اسمى از اسماى خدا ذكر كرده ، در حالى كه اگر قهراو مانند قهر بندگان بود بايد به عنوان وصف ذكر مى فرمود. گر چه در هر دو موضع آنرا مقيد به (فوق عباده ) كرده و اتفاقا تا آنجا هم كه ما يادداريم اين كلمه در جائى استعمال مى شود كه مقهور از صاحبانعقل (انس و جن و ملك ) باشد، بخلاف لفظ غلبه كه هم در آناناستعمال مى شود و هم در غير آنان مانند جمادات و مايعات وامثال آن ، و لذا راغب هم لفظ قهر را به ذليل ساختن كه ظهورش در صاحبانعقل بيشتر است تفسير نموده و ليكن صرف (غلبه )استعمال باعث نمى شود كه اين كلمه در غير مورد صاحبانعقل به هيچ عنايتى صادق نيايد. خداى سبحان در اين دو آيه ، مساله رساندن خير و شر را به خود نسبت داده و فرموده است :او است كه به رسانيدن خير و شر به بندگان و به اجبار وذليل ساختن آنان به قبول خير و شر خود و همچنين به آنچه مى كنند و به آثارى كهدارند بر آنان قاهر است ، و ما يملك آنان را، مالك و بر مقدورات آنان قادر است . و چونرساندن خير و شر به ديگران هم نسبت داده مى شود لذا با گفتن و (هو الحكيم الخبير)قهر خود را از قهر ديگران جدا و متميز ساخته و معلوم كرد كه قهر او مانند قهر ديگران ازروى جهل و گزاف نيست ، و مثل ديگران در قهرش و در هيچ كار ديگرش دچار خبط و غلطنمى شود. آيات 20 - 19 سوره انعام .
قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم و اوحى الى هذا القرآن لانذركم بهو من بلغ ائنكم لتشهدون انّ مع الله آلهة اخرىقل لا اشهد قل انما هو اله واحد و اننى برى مما تشركون (9) الذين آتيناهم الكتابيعرفونه كما يعرفون ابناءهم الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤ منون (20)
|
ترجمه آيات (به اين كفار) بگو: چه چيزى در شهادت بزرگتر است (تا من او را براى شما گواه بررسالت خود بياورم ؟) بگو خداى تعالى گواه بين من و شما است ، و اين قرآن به من وحىشده كه شما و هر كه را كه اين قرآن به گوشش بخورد انذار كرده ، هشدار دهم آيا (باچنين گواهى بزرگ ) باز هم شما شهادت مى دهيد كه با خداى تعالى خدايان ديگرى هست؟ بگو من كه چنين شهادتى نمى دهم ، بگو حق مطلب همين است كه او معبودى است يگانه وبه درستى كه من از هر چه كه شما شريك خدايش پنداشته ايد بيزارم (19) آنانكه ماكتابشان داديم رسول الله را مى شناسند همانطورى كه فرزندان خود را مى شناسند، وكسانى كه به نفس خود زيان كرده اند ايمان نمى آورند(20). بيان آيات اين آيات احتجاج مى كند بر مساله وحدانيت خداى تعالى از راه وحى . وحال آنكه اين مساله عقلى و از مسائلى است كهعقل از طرق مختلفى به آن راه دارد، و ليكن صرف اين جهت باعث نمى شود كه نتوان آنرا از طريق وحى صريح قطعى هماثبات نمود، مگر غرض از برهان عقلى ، جزتحصيل يقين چيز ديگرى است ؟ وقتى غرض از آنتحصيل يقين به وحدانيت خدا باشد و بر حسب فرض ، وحى الهى هم قطعى و غيرقابل ترديد باشد چه مانعى دارد كه همان وحى برهان بر وحدانيت خدا قرار گيرد آنهموحيى چون قرآن كه اساسش متكى بر تحدى است .
قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم
|
رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه از مشركين بپرسد چه چيزى از هر چيز در مسالهشهادت بزرگتر است ؟ البته بايد دانست كه مراد از اين (شهادت ) اعم ازتحمل آن از راه حس و مشاهده و از اداى آن است ، و چونتحمل و اداى شهادت مخصوصا تحمل آن ، از چيزهائى است كه بر حسب اختلاف درجه فهممتحملين و وضوح و پيچيدگى وقايع و قوت و ضعف بيان بيان كننده آن ، مختلف مى شود،و مسلما متحملى كه سهو و نسيان و غفلت بر مزاجش غلبه دارد، مانند متحملى كه هر چهبشنود و ببيند حفظ مى كند، نيست ، و مست همانند هوشيار و بيگانه بهمثل آشناى به جزئيات واقعه نيست ، از اين رو بايد بدون ترديد گفت : خداى تعالى درتحمل شهادت و خبر يافتن از وقايع جهان و افعال بندگان از هر خبردارى خبردارتر است، چون او است كه بزرگ و كوچك اشياء را آفريده ، و اختراع و ايجاد هر چيز منتهى به اومى باشد با هر چيز، و محيط بر هر چيز است ، حتى به سنگينى ذره اى كه در آسمانها وزمين است ، و كوچكتر از ذره و بزرگتر از آن علم او مخفى نبوده و او فراموش و گمش نمىكند. و از آنجائى كه پاسخ اين سؤ ال خيلى روشن بود لذا در آيه متعرض آن نشد ونيازى نديد به اينكه در جواب گفته شود: (قل الله اكبر شهادة ) همانطورى كه درآيه (قل لمن ما فى السموات و الارض ) ازقول مخاطبين فرمود: (قل الله ) و يا گفته شود (سيقولون الله خواهند گفت خدا)همانطورى كه در آيه (قل لمن الارض و من فيها ان كنتم تعلمون ) فرمود: (سيقولونلله اعتراف خواهند كرد به اينكه زمين و هر كس كه در او است از آن خدا است ). علاوه بر اينكه جمله (قل الله شهيد بينى و بينكم ) خود دلالت بر جواب هم دارد و درحقيقت قائم مقام همان جواب است . بعيد هم نيست كه كلمه (شهيد) خبر باشد از مبتداى محذوف ، و آن مبتدا ضميرى باشدكه به كلمه (الله ) برگشته و تقديرش چنين باشد:(قل الله هو شهيد بينى و بينكم ) كه در اين صورت جمله مذكور هم جواب از آن سؤال خواهد بود، و هم شروع در مطلبى ديگر. اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه جمله(قل الله شهيد بينى و بينكم ) علاوه بر اينكهمشتمل است بر اخبار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) از اينكه خداوند شهيد است ،خود شهادت جداگانه اى هم هست ، براى اينكه كلمه(قل ) مى رساند كه خدا به او فرموده كه مشركين را به شهادتش خبر دهد، و اين معنابدون شهادت خدا بر نبوت او صحيح نيست ، بنابراين جمله مذكور هم دلالت دارد برشهادت خدا نسبت به هر چيز و هم بر شهادتش نسبت به نبوترسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و با اينحال ديگر حاجتى نيست به اينكه در اينجا به منظور شهادت به نبوت آنجناب كلامجداگانه اى تصريحا، نظير: (و الله يعلم انك لرسوله ) و يا تلويحا، نظير: (لكنالله يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه ) ايراد بفرمايد. و اينكه شهادت را مقيد كرد به (بينى و بينكم ) دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالىبين پيغمبر اكرم و قومش كه دو طرف خصومتند واسطه است ، و چون مى دانيم كه خصومت وطرفيت آنجناب با قومش تنها بر سر مساله نبوت و رسالت و ادعاىنزول قرآن است كه بعدا با جمله (و اوحى الى هذا القرآن ) طرح مى شود، از اين جهتمى فهميم كه مراد از شهادت خدا بين او و قومش همان گواهى بر نبوت اوست ، چنانكه جمله(الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ) هم به طورى كه بعدا خواهيمگفت اين دلالت را تاييد مى نمايد. انذار و تخويف ، در دعوت نبوت مؤ ثرتر از تبشير و تطميع بوده است .
و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ
|
حكايت قسمتى از بياناتى است كه رسول خدا بايد آنرا براى مشركين ايراد فرمايد و اينجمله عطف به (الله شهيد...) است در اين آيه مساله انذار و هشدار غايت و نتيجهنزول قرآن كريم قرار گرفته ، دعوت نبوت از طريق تخويف آغاز گشته ، و اين خود درفهم عامه مردم مؤ ثرتر از تطميع است . براى اينكه گر چه تطميع و اميدوار ساختن مردم نيز راهى است براى دعوت انبيا و قرآنعزيز هم تا اندازهاى اين طريقه را به كار برده ، ليكن اصولا اميدوارى آدمى را به طور الزام وادار به طلب نمى كند، و بيش از ايجاد شوقو رغبت در آدمى ، اثر ندارد، به خلاف تخويف و تهديد كه به حكم عقلى وجوب دفعضرر احتمالى ، احتراز از آنچه تهديد به آن شده واجب و آدمى به دفع آن ملزم مى شود. علاوه بر اين ، اگر مردم در گمراهى خود هيچ گونه تقصيرى نمى داشتند، مناسب بودكه دعوت الهى از راه تطميع آغاز گردد، ليكن مردم در گمراهى خود مقصر هستند، براىاينكه دعوت اسلام ، دعوت به دين فطرت ، يعنى به دينى است كه سرچشمه اش در نهادخود بشر است ، و اين خود او است كه با دست خويش و با ارتكاب شرك و گناه ، فطرتخود را پشت سر افكنده و شقاوت را بر دل خود چيره نموده و در نتيجه دچار سخط الهىشده است ، و چون چنين است حزم و حكمت اقتضا مى كند كه دعوت آنان از راه انذار و هشدارآغاز گردد، و براى همين جهت بوده كه در آيات بسيارى وظيفه آنجناب منحصر در انذار شدهاست ، مانند آيه : (ان انت الا نذير) و آيه : (و انما انا نذير مبين ). البته اين مطلب ، كه گفته شد، در باره مردم عامى است ، و اما خواص از مردم ، يعنىآنانكه خداى را از روى محبتى كه به او دارند عبادت مى كنند، نه از جهت ترس از آتش و ياطمع در بهشت ، البته از خوف و رجا و تهديد و تطميعى كه در دعوت دينى هست چيزديگرى تلقى مى كنند، وقتى به تهديد از آتش برمى خورند از آن آتش ، آتش فراق ودورى از پروردگار و سخط وى را مى فهمند، و همچنين از شنيدن وصف بهشت به نعمتوصل و قرب ساحت او و خشنودى او منتقل شده و مشتاق آن مى گردند. جمله : (لا نذركم به و من بلغ ) شاهد بر ابدى و جهانى بودن رسالت پيامبراسلام(ص ) مى باشد. از ظاهر (لانذركم به و من بلغ ) گرچه برمى آيد كه خطابش به مشركين مكه و ياعموم قريش و يا جميع عرب است ، الا اينكه مقابله بين (كم ) و بين (من بلغ ) البتهبا حفظ اين جهت كه مراد از (من بلغ ) كسانى باشند كه مطالب را از خود پيغمبر نشنيدهاند، چه معاصرين و چه مردمى كه بعد از عصر آنجناب به وجود مى آيند - دلالت داردبر اينكه مقصود از ضمير خطاب (كم ) در جمله (لانذركم به ) كسانى هستند كهپيغمبر اكرم ايشان را پيش از نزول آيه يا مقارن يا پس ازنزول انذار مى فرمود. پس اينكه فرمود: (و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) بر اين هم دلالتدارد كه رسالت آن حضرت عمومى و قرآنش ابدى و جهانى است ، و از نظر دعوت به اسلام ،هيچ فرقى بين كسانى كه قرآن را از خود او مى شنوند و بين كسانى كه از غير او مىشنوند نيست ، و به عبارت ديگر آيه شريفه ، دلالت مى كند بر اينكه قرآن كريم حجتناطقى است از ناحيه خدا و كتابى است كه از روز نزولش تا قيام قيامت به نفع حق و عليهباطل ، احتجاج مى كند. و اگر فرمود: تا شما را به وسيله آن انذار كنم ، و نفرمود: به وسيله قرائت آن ؛ براىاين بود كه قرآن بر هر كسى كه الفاظ آنرا بشنود و معنايش را بفهمد و به مقاصدشپى ببرد و يا كسى برايش ترجمه و تفسير كند، و خلاصه بر هر كسى كه مضامين آنبه گوشش بخورد حجت است ، آرى ، لازم نيست كتاب و نامهاى كه به سوى قومىارسال مى شود حتما به زبان آن قوم باشد، بلكه شرط آن اين است كه اولا مضامينششامل آنان شود و ثانيا حجت خود را بر آن قوم اقامه كند، همچنانكهرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به مردم مصر، حبشه ، روم و ايران نامه هانوشت و حال آنكه زبان آنان غير زبان قرآن بود، و همچنين عده اى ازقبيل سلمان فارسى و بلال حبشى و صهيب رومى به آنجناب ايمان آوردند، و بسيارى ازيهود با اينكه زبانشان عبرى بود به آن حضرت گرويدند. و اينها كه گفته شد روشنو غير قابل ترديد است .
ائنكم لتشهدون ان مع الله آلهة اخرى قل لا اشهد...
|
پس از آنكه شهادت خداى را و اينكه خداوند بزرگترين گواه بر رسالت او است ذكرنمود و بيان كرد كه او جز به منظور دعوت به دين توحيد فرستاده نشده ، و خاطرنشانساخت كه بعد از شهادت خداى سبحان بر اينكه او را در الوهيت شريك نيست ، ديگر انتظارنمى رود كسى بر تعدد آلهه شهادت دهد، اينك نبى محترم خود را دستور مى دهد كه از آنانبه طور استعجاب و انكار بپرسد كه آيا باز هم به تعدد آلهه شهادت مى دهند؟ و اين معنااز بكار بردن حروف تاكيد (ان ) و (لام ) در مورد سؤال بخوبى استفاده مى شود، و گويا نفس نمى پذيرد كه بعد از اينكه ايشان شهادتپروردگار را شنيدند باز هم به خدايى خدايان ديگر شهادت دهند. سپس با جمله (قل لا اشهد) دستور مى دهد كه با آنان در شهادت نابجائى كه داده اندمخالفت نموده ، آنرا از خود نفى نمايد. اين معنا از قرينه مقام استفاده مى شود. آنگاه مىفرمايد: (قل انما هو اله واحد و اننى برى ء مما تشركون ) و اين همان شهادت بروحدانيت خداى تعالى و برائت از شرك و شركائى است كه مشركين مدعى آن بودند. (الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ) در اين فقره خبر مى دهد ازشهادتى كه خداى سبحان در كتب آسمانى اهل كتاب بر نبوت خاتم الانبياء (صلى اللهعليه وآله و سلم ) داده و علماى آنان هم از آن شهادت اطلاع كافى دارند. زيرا كتبى كه از انبياء (عليهم السلام )بر جاى مانده و مشتمل بر بشارتهاى پى در پى و غيرقابل تشكيك در باره آمدن رسول خدا و اوصاف اوست هم اكنون نزد آنان موجود است . بنابر اين علماى اهل كتاب به قدرى راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارند كه او رانديده مى شناسند، همانطورى كه بچه هاى خود را مى شناسند، و در جاى ديگر راجع بهاين مطلب فرموده : (الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فىالتورية و الانجيل ) و نيز فرموده : (محمدرسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلامن الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التورية و مثلهم فىالانجيل ) و نيز مى فرمايد: (اولم يكن لهم آية ان يعلمه علماء بنىاسرائيل ) و از آنجائى كه بعضى از علماى آنان بشاراتى را كه از اوصافرسول خدا سراغ داشتند كتمان مى كردند، و از ايمان به او نيز استنكاف مى ورزيدند، لذاخداوند با جمله (الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤ منون ) خسران و زيانكارى آنان را بياننمود. در اينجا گفتار ما در تفسير آيه شريفه به پايان مى رسد. و البته در تفسير آيه(146) سوره بقره كه شباهت تامى با آيه مورد بحث ما دارد پاره اى مطالب راگذرانديم . از آنجمله وجه التفاتى را كه در آيه از حضور به غيبت به كار رفته بيانداشتيم ، و به زودى در سوره اعراف نيز تتمه اين بحث خواهد آمد - ان شاء الله تعالى- بحث روايتى . 54. در تفسير برهان از ابن بابويه نقل مى كند كه وى به سند خود از محمد بن عيسى بنعبيد روايت كرده كه گفت : حضرت ابى الحسن (عليه السلام ) به من فرمود: اگر كسى از تو بپرسد كه آيا خداىعز و جل (شى ء) (چيز) است يا (لا شى ء)، چه جواب مى دهى ؟ محمد مى گويد:عرض كردم : خداى عز و جل در كلام خود آنجا كه مى فرمايد:(قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم ) شى ء بودن خود را اثباتكرده ، چيزى كه هست در پاسخ از آن سؤ ال مى گوييم : خداوند شى ء است ليكن نه مانندساير اشياء زيرا اگر شيئيت را بكلى از او نفى كنم ، در حقيقت وجودش راابطال كرده ام ، حضرت فرمود: احسنت ، درست گفتى . بيان روايتى از امام رضا عليه السلام درباره سه مذهب و مسلك مردم در توحيد. حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: مردم را در توحيد سه مذهب است : 1 - نفى 2 -تشبيه 3 - اثبات به غير تشبيه . (مذهب نفى ) غلط است ، (مذهب تشبيه ) يعنى او را به چيز ديگرى شبيه ساختن نيزغلط و باطل است ، براى اينكه چيزى نيست كه شبيه خداى تبارك و تعالى باشد.بنابراين راه صحيح و ميانه همان (اثبات بدون تشبيه ) است . مؤ لف : مراد از (مذهب نفى )، نفى كردن معانى صفات است از خداوند؛ مانند حرفى كهمعتزله در باره صفات بارى تعالى دارند، و در حكم آنست اينكه گفته شود صفاتثبوتيه چنين نيست كه در خداوند موجود باشد، بلكه معنايش در حقيقت نبود صفات ضد آناست مثلا معنى (قادر) و (عالم ) اين است كه خداى تعالى عاجز وجاهل نيست و اين حرف همان نفى صفات است ، مگر اينكه برگشت آن به همان مذهب سوم وغرض گوينده آن از: (عاجز نيست ) اين باشد كه قدرت او مانند ساير قدرتها نيست . و مراد از (مذهب تشبيه ) اين است كه خداى تعالى با اينكه (ليس كمثله شى ء چيزىشبيه او نيست ) به غير خودش تشبيه شود، يعنى از هر صفتى آن معناى محدودى كه درخود ما است و متمايز از ساير صفات است براى خدا اثبات و به وى نسبت داده شود،قدرتش مانند قدرت ما و علمش نظير علم ما و هم چنين ساير صفاتش مانند صفات ما باشد، وبطلان چنين مذهبى روشن است ، براى اينكه اگر اوصافى كه خداى تعالى به آن متصفاست مانند صفات ما باشد او نيز مانند ما محتاج خواهد بود، و با اين فرض ديگر واجبالوجود نخواهد بود - تعالى الله عن ذلك - و مراد از مذهب اثبات بدون تشبيه اين است كه از هر صفتى اصل آن در باره خداى تعالى اثبات و خصوصياتى كه آن صفت درممكنات و مخلوقات به خود گرفته از حقتعالى نفى شود و به عبارت ديگراصل صفت اثبات ، و محدوديت آن به حدود امكانى نفى گردد. در تفسير قمى در روايت ابى الجارود است كه حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) درتفسير آيه (قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم ) فرمود: مشركين مكهدر اوايل بعثت و همان موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در مكه مى زيستبه آنجناب گفتند: اى محمد آيا خداوند رسولى به غير تو نيافت كه به سوى ماگسيل دارد؟ گمان نمى كنيم كسى تو را در آنچه مى گويى تصديق كند، ما از يهود ونصارا هم راجع به تو پرسش كرديم آنها نيز اظهار بى اطلاعى كرده ، گفتند: در كتبىكه نزد ما است ذكرى از اين مرد نشده ، بنابر اين ، بايد گواهى بر رسالت خودبياورى . رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: خدا بين من و شما گواه است . رواياتى در ذيل جمله : (و من بلغ ) و دربارهمعرفتاهل كتاب نسبت به پيامبر اسلام (ص ). در تفسير عياشى از بكير از محمد از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه در تفسيركلام خدا كه مى فرمايد: (لانذركم به و من بلغ ) فرمود: على (عليه السلام ) از (منبلغ ) است . مؤ لف : ظاهر اين روايت اين است كه : (من بلغ ) عطف بر ضمير (كم ) است ، و ظاهرآيه هم همين است ، و ليكن در بعضى از روايات وارد شده كه مقصود از (من بلغ ) تنهاامام است ، و لازمه آن اين است كه عطف بر فاعل مقدر در (لانذركم ) بوده و معنايش اينباشد كه من و (من بلغ ) - امام - شما را انذار كنيم . در تفسير برهان است كه ابن بابويه به سند خود از يحيى بن عمران حلبى از پدرشاز ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه از آنجناب از معناى (و اوحى الى هذاالقرآن لانذركم به و من بلغ ) سؤ ال شد، و در جواب فرمود: يعنىاهل هر ملت و زبانى كه باشند. مؤ لف : وجه اينكه چطور اين معنا از آيه استفاده مى شود گذشت . و در تفسير المنار است كه ابو الشيخ از ابى بن كعب روايت كرده كه گفت : اسيرانى رابه حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) آوردند، آن حضرت فرمود: آيا بهاسلام دعوت شده ايد؟ گفتند نه ، حضرت ايشان را رها كرده سپس اين آيه را تلاوتفرمودند: (و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) آنگاه فرمود: اينان را رها كنيد تا بهماءمن و ديار خود باز گردند چون هنوز دعوت اسلام به گوششان نخورده است . و در تفسير قمى است كه عمر بن خطاب به عبد الله بن سلام گفت : آيا محمد را در كتبخود مى شناسيد؟ گفت آرى ، به خدا سوگند او را به همان صفاتى كه خداوند دركتابهاى آسمانى ما، براى ما توصيف فرموده وقتى در بين شما او را ديديم شناختيم ،همان طورى كه يكى از ما بچه خود را وقتى با بچه ها ببيند مى شناسد، و به آن خدائىكه من (ابن سلام ) هميشه به ذات او سوگند مى خوردم هر آينه معرفتم به محمد بيشتر ازمعرفتى است كه به فرزندم دارم . آيات 32 - 21 سوره انعام .
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآيته انه لا يفلح الظلمون (21) و يومنحشرهم جميعا ثم نقول للذين اشركوا اين شركاؤ كم الّذين كنتم تزعمون (22) ثم لمتكن فتنتهم الاّ ان قالوا و اللّه ربّنا ما كنّا مشركين (23) انظر كيف كذبوا على انفسهم وضل عنهم ما كانوا يفترون (24) و منهم من يستمع اليك و جعلنا على قلوبهم اكنّة ان يفقهوه وفى آذانهم وقرا و ان يروا كل آية لا يؤ منوا بها حتى اذا جاؤ ك يجادلونكيقول الذين كفروا ان هذا الا اسطير الاولين (25) و هم ينهون عنه و يناءون عنه و انيهلكون الا انفسهم و ما يشعرون (26) و لو ترى اذ وقفوا على النار فقالوا يليتنا نرد ولا نكذب بآيات ربنا و نكون من المؤ منين (27)بل بدا لهم ما كانوا يخفون من قبل و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون (28) وقالوا ان هى الا حياتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين (29) و لو ترى اذ وقفوا على ربهمقال اليس هذا بالحق قالوا بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون (30) قدخسر الذين كذبوا بلقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعة بغتة قالوا يحسرتنا على ما فرطنافيها و هم يحملون اوزارهم على ظهورهم الا ساعة ما يزرون (31) و ما الحيوة الدنيا الا لعب ولهو و للدار الآخرة خير للّذين يتّقون افلا تعقلون (32).
|
ترجمه آيات ستمكارتر از آن كسى كه به دروغ به خداوند افترا ببندد يا آيات او را تكذيب كند كيست؟ به درستى كه ستمگران رستگار نمى شوند(21) و روزى كه همگى آنها را محشور مى كنيم ، به كسانى كه شرك ورزيدند مى گوييم :كجايند آن شركائى كه براى ما مى پنداشتيد(22) آنوقت است كه عذرى ندارند مگر اينكه بگويند به خدا، كه پروردگار ما است سوگند، مامشرك نبوديم (23) اى محمد ببين چگونه به خود دروغ مى بندند و چطور از شركائى كه براى خدا ساختهبودند، عين و اثرى نمى يابند(24) از آنان كسانى هستند كه به كلام تو گوش مى دهند، ليكن ما بر دلهاى آنان پرده اى كهاز فهمشان جلوگيرى كند افكنده و گوشهايشان را سنگين كرديم ، و اگر هر آيه اى راببينند باز ايمان به آن نمى آورند، حتى وقتى هم كه نزد تو مى آيند غرضشانجدال است ، و لذا همانها كه كافر شدند بعد از شنيدن آيات قرآن مى گويند اين جز همانافسانه ها و حرفهاى قديمى نيست (25) علاوه بر اين مردم را هم از شنيدن آن نهى نموده و از آن دور مى كنند، ولى بايد بدانند كهجز خود شان را از بين نمى برند، و نمى فهمند چه مى كنند(26) و اگر تو اى محمد آنان را در موقعى كه مواجه با آتش مى شوند ببينى خواهى ديد كه مىگويند: اى كاش پروردگار ما را برمى گردانيد، كه اگر چنين مى كرد ديگر آيات او راتكذيب ننموده و از مؤ منين مى بوديم (27) اعتمادى به اين وعده شان نيست ، بلكه چون مى بينند نزد كسانى كه حق را از آنان پنهانمى داشتند رسوا شدند از اين رو تمناى برگشتن به دنيا مى كنند و گر نه اگر بدنياهم برگردند باز همان منهيات را از سر مى گيرند، و براستى دروغگويانند(28) و گفتند زندگى ، جز همين حيات دنيوى ما چيز ديگرى نيست و ما هرگز پس از مرگ زندهنخواهيم شد(29) و تو اى محمد اگر ان موقعى كه در برابر پروردگار خود ايستاده اند آنان را ببينى وببينى كه پروردگارت مى پرسد آيا اين روز (روز بعث ) حق نبود؟ خواهى ديد كه درجواب مى گويند: چرا، به پروردگارمان سوگند. خدايشان مى فرمايد پس بچشيد عذابرا به كيفر كفرى كه مى ورزيديد(30) به تحقيق زيانكار شدند كسانى كه ملاقات خدا را تكذيب نمودند و همچنان بر لجاج خودادامه دادند تا آنكه بناگاه وقت لقايشان فرا رسيده ، گفتند: واحسرتا بر آن كوتاهىكه در دنيا كرديم و طرفى براى امروزمان نبستيم اين حسرت و ندامت را در حالى مىخورند كه بار سنگين گناهانشان را به دوش مى كشند و بدان كه چه بار بدى است به دوششان (31) و زندگى دنيا جز لهو و لعب چيزى نيست و هر آينه خانه آخرت بهتر است براى كسانىكه تقوا را پيشه خود مى سازند آيا باز هم تعقل نمى كنيد؟(32). بيان آيات در اين آيات به سياق اصلى كه سياق خطاب بود، برگشته و مجددا آنجناب را مخاطبقرار داده ، مظالم مشركين و انحرافاتى را كه دراصول عقايد پاك يعنى (توحيد)، (نبوت ) و (معاد) داشتند برايش بيان مىفرمايد، آيه (و من اظلم ...) راجع به توحيد، و آيه (و منهم من يستمع اليك ...) راجعبه نبوت ، و آيه (و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا...) مربوط به معاد است . بعد از بيان اين سه جهت مى فرمايد: اينان با اين انحرافات خود، به خويشتنشديدترين ظلم را كرده و خود را به هلاكت و خسران مى كشند، سپس بيان مى كند كه اينمظالم در روز قيامت به چه صورتى منعكس شده ، به چه كيفيت وحشتزائى به ايشان مىرسد، به طورى كه از شدت آن با انكار آنچه كه در دنيا مى گفتند خود را تكذيب كردهتمناى بازگشت به دنيا مى كنند، شايد كه اين بارعمل صالح كنند، و به خاطر كوتاهى هائى كه در حق خداى سبحان نموده اند اظهار حسرتمى كنند. توضيح اينكه افترا زننده بر خداى عزوجل و تكذيب كننده آيات او از هر ظالمى ظالمتراست .
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته
|
(ظلم ) يكى از شنيع ترين گناهان است ، بلكه با كمى دقت وتحليل عقلى بايد گفت : زشتى و شناعت گناهان ديگر هم به مقدار ظلمى است كه در آنهااست ، و معناى ظلم عبارتست از خروج از عدالت ، و حد وسط و ظلم همانطورى كه از جهتاختلاف خصوصيات آن شخص مرتكب ، مختلف و كم و زياد مى شود، همچنين نسبت به اختلافاشخاصى كه ظلم برايشان مى شود و يا اراده ظلم بر آنان شده است ، اختلاف و شدت وضعف پيدا مى كند، به اين معنا كه هر چه موقعيت و شان او عظيمتر باشد ظلم بر او شنيعترو بزرگتر خواهد بود، و معلوم است كه ساحتى مقدستر و منزلتى رفيعتر و عزيزتر ازساحت و منزلت پروردگار و آيات داله بر او نيست . بنابراين آنكسى هم كه به چنينساحت قدسى و يا به چيزى كه منسوب به اين ساحت است ظلم روا بدارد از هر ظالمىظالمتر خواهد بود، اين نيز معلوم است كه چنين كسى جز به خود ظلم نكرده . و اين همان چيزى است كه دقت عقلى آنرا اقتضا دارد. خداى سبحان نيز با جمله (و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته ) هميننظريه عقلى را تصديق فرموده است . افتراى دروغ بر خداى تعالى عبارت است از اثبات شريك براى او، با اينكه او راشريكى نيست ، و همچنين ادعاى نبوت و نسبت دادن حكمى به وى از راه دروغ و بدعت . وتكذيب آيات داله بر او ، عبارتست از تكذيب پيغمبر صادق الوعدى كه دعوتش توام باآيات و معجزات الهى است ، و يا انكار دين حق كه از آن جمله است انكار كردن صانع بطوركلى . احتجاجى كه در اين آيه است ، از چند جهت بر مشركين يعنى بت پرستان تطبيق مى شود: يكى از جهت اينكه براى خداى سبحان شركائى به عنوان اينكه شفيع در درگاه خدا ومصدر امور عالمند، و تدبير شؤ ون عالم مستقلا مستند به آنها است اثبات كرده اند. و ديگر از جهت اينكه آيات پروردگار متعال را كه دلالت بر نبوت و معاد مى كند انكارنموده اند. قول به جواز شفاعت پيغمبر (ص ) و ائمة معصومين (ع ) و اولياء الله شرك نيست . و ليكن بعضى از مفسرين خواسته اند قائلين به جواز شفاعت پيغمبر و معصومين از ذريهآنجناب و يا اولياى كرام از امتش را نيز مشمول آيه قرار داده و آنان را هم مشرك بدانند؛ وگفته اند: اين آيه علاوه بر بت پرستان منطبق بر معتقدين به شفاعت نيز هست . و هر كساين حضرات را در باره حاجتى از حوائج دنيا و آخرت خود شفيع درگاه خدا قرار دهد نيزمشرك است . و گويا از اين معنا غفلت ورزيده اند كه پروردگارمتعال ، خودش شفاعت را در صورتى كه به اذن او باشد در كلام مجيدش بدون تقييد بهدنيا و آخرت اثبات كرده و فرموده است : (من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ) علاوه براينكه فرموده : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون) و بطورى كه مى بينيد شفاعت را حق علمايى دانسته كه به حق شهادت مى دهند، و قدرمتيقن از اينگونه علما، انبيا (عليهم السلام ) هستند كه از جمله آنان نبى محترم ما است . پس اگر در شفاعت اولياى كرام از امت هم بتوان تشكيك نمود، شفاعت اين برگزيدگانخلق به هيچ وجه قابل تشكيك نيست ، مخصوصا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) كه خود خدا هم شاهد به حق بودنوى را تصديق كرده و فرموده : (و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا) و هم در باره علمشفرموده : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء) و نيز فرموده :(نزل به الروح الامين على قلبك ). و معلوم است وقتى قرآن كه بيان كننده هر چيزى است بر قلب كسىنازل شود صاحب آن قلب عالم به قرآن خواهد بود، ومعقول نيست چنين كسى عالم به آن نباشد، همچنانكهمعقول نيست خداى تعالى كسى را براى شهادت مبعوث كرده باشد و او خود شهادت به حقندهد. در آيه (لتكونوا شهداء على الناس ) و آيه : (و يتخذ منكم شهداء) و آيه و (تلكالامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ) علاوه بر انبيا و خاتم النبيين ، شهدا وعلماى ديگرى را در امت اسلام اثبات مى كند، و معلوم است كه خداى تعالى جز حق اثباتنمى فرمايد، پس در امت اسلام هم شهداى به حقى هست . و در خصوص اهل بيت پيغمبر (صلوات الله عليهم و اجمعين ) مى فرمايد: (انما يريد اللهليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) اين آيه بيان مى كند كهاهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) به تطهير خود پروردگار طهارت يافته اند، آيه (انهلقرآن كريم فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون ) هم بيان مى كند كه قرآن را جزمطهرون (پاكان ) نمى فهمند، در نتيجه اثبات مى شود كهاهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) پاكان و علماى به قرآنى هستند كه تبيان هر چيز است ،همانها در مساله شهادت به حقى كه در آن لغو و تاءثيم راه نداشته باشد قدر متيقن ازافراد امتند. پس نبايد گفت : توسل به اين بزرگواران و آنان را در درگاه خدا شفيع قرار دادن شركاست . و ما در جلد اول اين كتاب بحث مفصلى در اطراف شفاعت گذرانديم . (بدانجا مراجعهشود). معناى (فلاح ).
(فلاح )، (فوز)، (نجاح )، (ظفر) و (سعادت ) همه الفاظى هستند كهمعانيشان نزديك به هم هستند، و لذا راغب (فلاح ) را به رسيدن به آرزو كه همان معناىسعادت است تفسير نموده ، و در مفردات خود گفته : (الفلح ) به معناى شكافتن است ،و در مثل گفته شده است (الحديد بالحديد يفلح - يعنى آهن با آهن شكافته مى شود)،و اگر برزگران را هم (فلاح ) مى گويند به همين عنايت است كه آنان زمين را مىشكافند. و (فلاح ) به معناى ظفر يافتن به مقصود است ، و آن دو قسم است : يكى دنيوى وديگرى اخروى . فلاح و رستگارى دنيوى عبارتست از ظفر يافتن به سعادتهائى كه بادستيابى به آنها زندگى دنيائى آدمى خوش و خرم مى شود، مانند بقاء و توانگرى وعزت ، شاعر هم كه مى گويد:
همين معنى را اراده كرده است . و فلاح اخروى به داشتن چهار چيز است : 1- بقاء بدون فنا2- غناى بدون فقر 3- عزتى كه آميخته و دستخوش ذلت نگردد 4- علمى كهجهل در آن راه نيابد. و بنابراين ممكن است گفته شود كه فلاح همان سعادت است ، و براى خاطر عنايتى ازسعادت به فلاح تعبير مى كنند، و آن عنايت اين است كه لازمه سعادت ظفر يافتن و رسيدنبه آرزوها با شكافتن و دريدن حجابهائى است كهحايل بين آدمى و بين آن است ، و اين عنايت در همه موارداستعمال اين كلمه از قبيل : (قد افلح المؤ منون و قد افلح من زكيها) و انه (لا يفلحالكافرون ) و ساير موارد لحاظ مى شود. توضيح اينكه : ظالمان (فلاح ) نمى يابند و به آرزوها و اهداف خود نمى رسند(انهلا يفلح الظالمون ). پس اينكه فرمود: (انه لا يفلح الظالمون ) با در نظر گرفتن اين جهت كه ظلم را بهعنوان وصف بكار برده ، معنايش اين است كه ستمگران به آرزوهائى كه به منظوردستيابى به آنها، آن تشبثها را مى كنند، نمى رسند، چون ظالمند؛ و همين ظلمشان آنان رابه آرزو و به سعادتشان رهبرى نمى كند چون سعادت وقتى سعادت است كه بحسب واقعو وجود خارج ، مطلوب بوده باشد - نه خيال - در چنين موقعى است كه طالب و آرزومندآن ، خود را بحسب وجود و طبع وجوديش به ادوات و وسائلى كه سازگار و مناسب با آنسعادتست مجهز مى سازد. مثلا انسان كه يكى از سعادتهاى مورد آرزويش اين است كه با جبران اجزاىتحليل رفته ، بقاى زندگى خود را تامين نمايد وقتى به چنين آرزوئىنائل مى شود كه نخست به جهاز دقيق تغذيه اى كه مناسب با اين آرزو است مجهز بوده وسپس اسباب و ادواتى را هم كه سازگار با آن است واجد باشد، و علاوه بر اين در دنياىخارج از خودش به قدر احتياجش از مواد غذائى مناسب با مزاجش بيابد، و آن ادوات را همبكار ببندد، يعنى مواد غذائى را از خارج گرفته و تصفيه نموده ، صورت اصلى آنرابكلى بهم زده به صورت اجزائى كه از بدنشتحليل رفته درآورد، و آنرا جزء بدن خود نموده كمبودهاى آن را جبران نمايد، نه تنهاانسان چنين است ، بلكه ساير انواع حيوانات نيز تا آنجا كه ما ديده و توانسته ايمبدست آوريم بدون هيچ تخلف و اختلافى محكوم به همين حكم هستند. بلكه نظام تمامى موجودات عالم به همين منوال جريان دارد، هر غايت و هدفى كه مطلوب وهر سعادتى كه مقصود باشد، طريق مخصوصى دارد كه جز از آن طريق راه به آن بردهنمى شود، و پيمودن غير آن مسيرى كه نظام كون براى رسيدن به هر هدفى تعيين نمودهدر حقيقت اسباب رسيدن به آن را عاطل و راه طبيعى رسيدن به آن راباطل كردن است ، و معلوم است كه عاطل گذاردن آن وباطل كردن اين ، ابطال جميع سببهائى است كه مربوط و متعلق به آن است و عينا شبيهانسانى است كه بخواهد بقاى در زندگى را از غير راه گرفتن غذا و لقمه كردن وجويدن و هضم آن تامين نمايد، همانطورى كه چنين شخصى دستگاه تغذيه و جهاز هاضمهخود را عاطل گذارده و در نتيجه انحرافى در قوه رشد دهنده و مولده خود پديد مى آورد،همچنين است كسى كه بخواهد براى رسيدن به هدفى راه را گذاشته از بيراهه برود. عنايت الهى هم بر اين تعلق گرفته كه انسان و ساير حيوانات كه زندگيشان براساس شعور و اراده است زندگى را با تطبيق اعمال با خارج تا آنجا كه مى توانند به خارج علم پيدا كنند ، ادامهدهند، به طورى كه اگر در عملى از اعمال خود به جهت عروض عوارضى از نظام خارجمنحرف شوند، آن عمل بى نتيجه و باطل مى گردد، و اگر اين انحراف تكرار شود سر ازبطلان ذات آنان درمى آورد، و انسانى را مى ماند كه زهر را به جاى غذا، وگل را بجاى نان مصرف كند، و يا به غلط كارهاى ديگرى نظير آن انجام دهد. از همين نظام عالم خارج ، آراء و عقايدى عمومى و كلى ، نظير عقيده به مبداء و معاد و همچنيناحكامى كلى براى نوع بشر پديد آمده كه آن عقايد را ملاك ساير عقايد خود و آن احكام رامحك اعمال خويش قرار داده ، ساير عقايد خود را با آن عقايد، واعمال عبادى و معامله اى خود را با آن احكام تطبيق مى دهد. اين است همان راهى كه طبعا آدمى را به سعادت انسانيش مى رساند، و جز اين ، راه ديگرىبراى رسيدن به آرزوها و ظفر يافتن به سعادتش نيست ، و انحراف از اين راه - كه همانظلم است - او را به آرزويش نمى رساند، و به فرض هم كه برساند، دوام پيدا نمىكند، براى اينكه ساير طرق نيز مربوط به آن سعادتند، و با تمام قوا با آن راهمنحرف (ظلم ) مبارزه و ضديت نموده و وى را مجبور به عقب نشينى و برگشت مى سازند،علاوه بر اينكه اجزاى عالم هم كه منشا آن عقايد و احكام (راه طبيعى رسيدن به سعادت )بود، نيز با اعمال وى مخالفت نموده و او همچنان در چنين حالتى هست تا آنكه سعادتى راكه از بيراهه (ظلم ) به دست آورده ، از دست بدهد و روزگارش تلخ گردد. بنابراين چه بسا ستمگرانى كه طغيان شهوت وادارشان كند به اينكه عزت صورى وقدرت كاذب خود را كه از راه غير مشروع بدست آورده اند در راهتحصيل آرزو و سعادت موهومى بكار ببرند كه مخالف با اعتقاد حق و توحيد خداى سبحانو مزاحم با حقوق مشروع ديگران باشد، يعنى تعدى بهاموال نموده و آنرا به زور و قلدرى غصب كنند يا به ناموس آنان دست درازى كرده و بهعنف عرضشان را به باد دهند، و يا به جان آنان تجاوز كرده و بناحق ، خونشان رابريزند و يا رسمى از مراسم عبوديت پروردگار، ازقبيل نماز و روزه و حج و امثال آنرا عصيان ورزند، و يا گناهى از گناهان ، ازقبيل دروغ ، افترا، خدعه و امثال آن را مرتكب شده ، بوسيله ارتكاب يكى از اين انحرافهابه مقصد خود نائل آيند و خوشحالى و خرمى هم بكنند كه چه خوب شد به كامدل رسيديم . همه اينها ممكن است ، ليكن بايد دانست كه چنين كسى در دنيا و آخرت خود را زيانكار ساختهو سعى و كوشش يك عمر را بهدر داده است . اما در دنيا خود را چنين كرده ، براى اينكه راهى كه اين بينوا رفته ، راه هرج و مرج واختلال نظام بوده ؛ به شهادت اينكه اگر اين راه حق بود جايز بود كه همه چنين راهى راسلوك كنند، و اگر براى همه جايز باشد، قطعا نظام اجتماعمختل مى شود ، و معلوم است كه با ابطال نظام اجتماعى ، حيات مجتمع انسانى نيزباطل مى شود. پس نظامى كه ضامن بقاى نوع انسانى است بهرشكل باشد با چنين شخص در آنچه كه از راه غير مشروع كسب كرده مبارزه نموده ، و تازمانى كه - دير يا زود - نتيجه عملش را از كفش نربايد، از پاى نمى نشيند. آرى ظلمهرگز پايدار نمانده و نخواهد ماند. و اما در آخرت خود را زيانكار، و كوشش يك عمر خود را بى نتيجه كرده است ، براى اينكهظلمى كه كرده ، در نامه عملش ثبت شده ، علاوه بر اينكه جان و دلش را هم آلوده و پليدكرده ، و در قيامت بر طبق آن نامه كيفر ديده و به مقتضاى آن روح آلوده زندگى خواهدكرد، اين است معناى (ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله ) و همچنينمعناى آيات بسيارى ديگر از قبيل آيه (افتؤ منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض فماجزاء من يفعل ذلك منكم الاخرى فى الحيوة الدنيا و يوم القيمة يردون الى اشد العذاب و ماالله بغافل عما تعملون ) و آيه (كذب الذين من قبلهم فاتيهم العذاب من حيث لا يشعرون، فاذاقهم الله الخزى فى الحيوة الدنيا و لعذاب الا خرة اكبر لو كانوا يعلمون ) و آيه(و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير، ثانى عطفهليضل عن سبيل الله له فى الدنيا خزى و نذيقه يوم القيمة عذاب الحريق ، ذلك بما قدمتيداك و ان الله ليس بظلام للعبيد) و آيات ديگرى كه راجع به اين مطالب است . و اين آيات همانطورى كه ملاحظه كرديد همگى مشتملند بر ظلمهاى فردى و اجتماعى ، و اينخود شاهد صدق بحث ما است ، و شاملتر از همه اينها براى بحث ما، همان آيه مورد بحث مااست كه فرمود: (انه لا يفلح الظالمون ).
(يوم ) در اينجا ظرفى است متعلق به مقدر، و تقدير آن چنين است : (اذكر يوم ... -بياد آور روزى را كه ...) و عنايت كلام تنها در كلمه (جميعا) است ، زيرا اين كلمه استكه دلالت مى كند بر اينكه علم و قدرت پروردگار از احدى از آنان تخلف نكرده و محيطبر همه آنان است ، و به زودى همه شان را بحساب درآورده و محشورشان كرده ، احدى رااز قلم نمى اندازد. اين جمله در مقام بيان جمله قبلى يعنى : (انه لا يفلح الظالمون ) است . گويا وقتىگفته شد: ستمكاران رستگار نمى شوند، سؤال مى شد كه چرا چنين است ؟ در جواب گفته شده است : براى اينكه خداوند بزودى آنان رامحشور كرده و از شركائى كه براى خدا قائل بودند، سراغ مى گيرد، و چون شركائىبراى پروردگار نمى يابند تا حاضر سازند، لذا شرك خود را انكار كرده و به دروغبه خدا سوگند مى خورند. و اگر ستمكاران در شركائى كه براى خدا اتخاذ كردند رستگار بودند، در آنروزشركا را يافته ، خود را تكذيب نمى كردند، بلكه بر طبق ادعاى خود، آنها را شفيع قرارداده و از شفاعتشان بهره مند مى شدند. (ثم لم تكن فتنتهم ...) بعضى ها گفته اند: مقصود از (فتنه ) جواب است ، يعنىجوابى ندارند مگر اينكه به خدا سوگند ياد كنند كه ما در دنيا مشرك نبوديم . بعضى ديگر گفته اند: در كلام چيزى مضاف بر كلمه فتنه بوده و حذف شده ، و تقديرآن چنين بوده : (ثم لم تكن عاقبة فتنتهم - سرانجام مفتونى و شيفتگيشان نسبت به بتهااين شد كه بگويند....) بعضى ديگر گفته اند: مراد از فتنه معذرت است ، و البته براى هر يك از اين احتمالاتوجهى است . بيان اينكه مشركين در قيامت آلهه دروغين خود را نمى يابند.
انظر كيف كذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون
|
اين آيه ، محل استشهادى را كه در داستان قيامت مشركين بود، بيان مى كند. و مراد اين استكه اينان به زودى بر خود دروغ بسته شركائى را كه افترا مى بستند نمى يابند. واگر اينان در ظلمى كه كردند و در آنچه كه انتظارش را داشتند (شفاعت بتها) رستگار مىبودند كارشان منجر به اينجا نمى شد كه نه از شركاى خود عين و اثرى بيابند و نهاز شفاعت آنها بهره مند شوند. و اما اينكه چطور بر خود دروغ بستند؟ براى اينكه وقتى سوگند خوردند كه ما هرگزمشرك نبوديم در حقيقت انكار كردند ادعائى را كه در دنيا مى كردند، و مى گفتند براى خداشركائى است ، و بر اين ادعا هم پافشارى نموده ، و از روى غرور و طغيان زير بار هيچحجت و برهانى هر چه هم دندانشكن بود نمى رفتند، اين همان دروغ به خود بستن است . و اما اينكه چطور در قيامت آلهه دروغى خود را نمى يابند؟ براى اين است كه روز قيامتروزى است كه بر هر كس عيان مى شود كه امر و ملك و قوت همگى از آن خدا است و بس ، وكسى غير او هيچ نشانى از اين شؤ ون را به طوراستقلال دارا نيست ، مگر ذلت و فقر و احتياج كه لازمه عبوديت است . خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوةلله جميعا و ان الله شديد العذاب ) و نيز مى فرمايد: (لمن الملك اليوم لله الواحدالقهار) و نيز مى فرمايد: (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ). در چنين وقتى به طور عيان مشاهده مى كنند كه الوهيت تنها براى خدا است ، و براى او دراين امر شريكى نيست ، بتها و شركائى كه براى خداقائل بودند در مقابلشان ظاهر شده مى بينند كه اين شركاء نه نفع و ضررى را براىخود مالك هستند و نه براى غير خود، و نيز مى بينند اوصافى كه براى اين بتهاقائل بودند، از قبيل ربوبيت و شفاعت و غير آن ، همه اوصاف خداى تعالى بوده و بس ، و امر بر آنها مشتبه شده بود، و به غلط خيال مى كردند كه ديگرى هم داراى چنيناوصافى هست ، (و ضل عنهم ما كانوا يفترون و آنچه به دروغ به خدا نسبت مى دادند،محو و نابود شد). و به فرضى هم كه از شركاى خيالى استمداد بجويند همان شركا چنان دست ردى بهسينهشان مى زنند كه براى هميشه از خود ماءيوسشان مى كنند. و خداى تعالى در اين بارهمى فرمايد: (و اذا راى الذين اشركوا شركاءهم قالوا ربنا هؤ لاء شركاءنا الذين كناندعوا من دونك فالقوا اليهم القول انكم لكاذبون ، و القوا الى الله يومئذ السلم وضل عنهم ما كانوا يفترون ) و نيز فرموده : (ذلكم الله ربكم له الملك و الذين تدعونمن دونه ما يملكون من قطمير، ان تدعوهم لا يسمعوا دعاءكم و لو سمعوا ما استجابوا لكم ويوم القيمة يكفرون بشرككم ) و نيز مى فرمايد: (و يوم نحشرهم جميعا ثمنقول للذين اشركوا مكانكم انتم و شركاؤ كم فزيلنا بينهم وقال شركاؤ هم ما كنتم ايانا تعبدون ، فكفى بالله شهيدا بيننا و بينكم ان كنا عن عبادتكملغافلين هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق وضل عنهم ما كانوا يفترون ). دقت در اين آيات شريفه اين معنا را روشن مى سازد كه مقصود از (وضل عنهم ما كانوا يفترون ) كه در آيه مورد بحث نيز هست ، اين است كه شركاى خيالىآنان در آنروز حقيقتشان ظاهر شده و معلوم مى شود كه فاقد وصف شركت و شفاعتند، و به خوبى متوجه مى شوند كه آنجلوه اى كه اين شركا در نظرشان داشتند، جز جلوه اى سرابى نبوده ، همچنانكه خداىتعالى در اين باره مى فرمايد: (و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءحتى اذا جائه لم يجده شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه ). سرّ دروغگويى كفار در روز قيامت . در اينجا راجع به آيه مورد بحث سؤ الى پيش مى آيد، و آن اين است كه از آياتى كهمتعرض وصف روز قيامت است - همانطورى كه گذشت - برمى آيد كه آنروز، روزِ بُروزحقايق و بيرون افتادن اسرار است و خدعه و دروغى كه از لوازم نشات دنيوى است درآنروز تصور ندارد، به شهادت خود قرآن كه مى فرمايد: (يوم هم بارزون لا يخفىعلى الله منهم شى ء) و با اين حال به فرضى هم كه مشركين به دروغ سوگند يادكنند چه نفعى بر دروغشان مترتب مى شود؟ و چطور ممكن است دروغ بگويند وحال آنكه هر دروغى كه بگويند خلافش مشهود و عيان است ؟ به شهادت اينكه خداى تعالىمى فرمايد: (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء). جواب اين است كه مساله دروغگوئى كفار و قسم دروغ خوردنشان در چند جاى قرآن ذكر شدهاست ، يكى آيه مورد بحث و ديگرى آيه شريفه (يوم يبعثهم الله جميعا فيحلفون له كمايحلفون لكم ) و اين دروغگوئى و به دروغ قسم خوردن كفار براى اين نيست كه بهاين وسيله به اغراض فاسد خود رسيده حقيقت امر را پوشيده بدارند. آن دار دنيا است كهبا دروغ ممكن است حقيقتى مكتوم و مشتبه شود نه آخرت ، زيرا آخرت جاى پاداش و كيفر استنه محل عمل و تحصيل غرض . و ليكن كفار از آنجائى كه در دنيا عادت كرده بودند كه بهوسيله دروغ و خدعه و فريب و سوگندهاى دروغ ، خود را از مهلكه ها رهانيده و منافع رابه خود جلب كنند، و دروغگوئى ملكه راسخه اى در دلهايشان شده بود، و وقتى مله اى در نفس رسوخ نمودنفس ناگزير در اجابت خواسته هاى آن است ، همچنانكه مرد فحاش وقتى ملكه دشنام دادندر نفسش مستقر گشت ، هر چه هم تصميم بگيرد، نمى تواند از آن خوددارى نمايد، و همچنينمرد متكبر و لجوج و عنود نمى تواند نفس خود را به تواضع وادارد، و اگر هم احيانا درمواقف خطرناك خاضع شود خضوعش ظاهرى و ريائى است ، و در باطن همان متكبر و لجوجىاست كه بود، و بقدر خردلى تغيير حالت نداده است . از اين جهت كفار نيز در قيامت روىعادت و مله اى كه در دنيا داشتند بى اختيار لب به دروغ مى گشايند. اين است سرّ دروغگوئى كفار در روز قيامت ، چرا كه روز قيامت روز برون ريختن سريره هااست و معلوم است سريره و باطنى كه آميخته با دروغ است جز دروغ از او ترشح نمى كند.خداى تعالى هم در اين باره مى فرمايد: (و لا يكتمون الله حديثا). خلاصه اينكه كفار و اهل دنيا رفتارشان در قيامت عينا همان رفتارى است كه در دنيا بايكديگر داشتند، و خداى تعالى هم در موارد بسيارى از قرآن رفتار آنان را حكايت مى كند،از آن جمله آيه زير است كه از همه آن آيات كوتاهتر و اشاره اش اجماليتر است : (ان ذلكلحق تخاصم اهل النار) همچنانكه اهل مغفرت و بهشت هم در آن نشات همان صفا و سلامتى راكه در دنيا داشتند از خود نشان مى دهند، و خداى تعالى در باره آنان مى فرمايد: (لايسمعون فيها لغوا و لا تاثيما، الا قيلا سلاما سلاما).
|
|
|
|
|
|
|
|