بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مؤ لّف :
خالد در روز ((بطاح )) - كه در فصلاول شرح داديم - نسبت به مالك بن نويره اعمالى مرتكب شد كه جا دارد بدقت مورد نظرقرار گيرد، تا معلوم شود مسؤ ول آن فجايع چه كسى بوده است . و چگونهاموال مسلمانان و خونها و نواميس ايشان ، به باد رفت ؟ احكام خدا در كجاتعطيل شد و محرمات الهى چسان هتك گرديد. تا دانسته شود چرا عده اى بر ضد خالد قيامكردند كه قبل از همه ، عمر خطاب بود. و چرا بايد خالد آنقدر در نظر خليفه دوم از درجهاعتبار ساقط گردد كه پس از روى كار آمدن ، او راعزل كند. و فرمان عزل او را با خبر مرگ ابوبكر يكجا به شام بفرستد؟!!
فصل ششم : اجتهادات معاوية بن ابى سفياندرمقابل نصّ صريح قرآن و سنّت نبوى (ص )
88 - معاويه و الحاق ((زياد)) به ابوسفيان !
معاويه مدعى شد كه پدرش ابوسفيان در زمان جاهليت با ((سميه )) مادر زياد كه زن((عبيد)) بود، همبستر شد، و((سميه )) از وى باردار گرديد و ((زياد)) را آورد! معاويهدعوى خود را مستند به شهادت ابو مريم شرابفروش و قوّاد زمان جاهليت مى نمود. چنانكهدر مختصر ابن شحنه آمده است (666) . با اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:((الولد للفراش وللعاهر الحجر؛ يعنى : فرزندان را بايد منسوب به بستر پدر دانست، و زناكار را به سنگ حوالت داد)).
و بخارى از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده است كه فرمود: ((هر كسعملى انجام دهد كه دليلى از ما بر آن نباشد، مردود است ))(667) .
خداوند نيز مى فرمايد: ((اُدْعُوهُمْ لاَِّبائِهِمْ هُوَ اَقْسَطُ عِنْدَاللّهِ))(668) ؛
يعنى : ((پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد، اين نزد خدا منصفانه تر است )).
عملمعاويه در ملحق ساختن زياد به پدرش ابو سفيان ، نخستينعمل جاهلى بود كه علناً در اسلام انجام گرفت ! همه حضّار نيز به وى اعتراض ‍ كردند،ولى معاويه اعتنا نكرد و اهميتى به آن نداد. او هر وقت كسى را كه ((زياد)) را به ابوسفيان نسبت نمى داد، خشمگين مى شد. به همين جهت يكى از همسرانش گفت :

اتغضب ان يقال ابوك عف
و ترضى ان يقال ابوك زانى
يعنى : (( آيا خشمناك مى شوى كه بگويند پدرت پاكدامن بود و خشنود هستى كه بگويندپدرت زناكار است ؟!)).
89 - معاويه يزيد را وليعهد خود مى كند
معاويه هنگامى يزيد را وليعهد خود نمود كه وى جوانى نادان بود. شراب مى خورد، سگبازى و ميمون بازى مى كرد. و به قدر جاى پايش ، از دين اسلام آگاهى نداشت . و تماماوقاتش در عيش و نوش مى گذشت . پدرش نيز از وضع شب و روز و آشكار و نهان اوآگاه بود. او مى دانست كه امام حسين - عليه السّلام - چه مقامى نزد خدا و پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - و چه موقعيتى در ميان اهل ايمان دارد.
افزون بر اين ، آن روز در بين مهاجرين و انصار و بازماندگان شركت كنندگان در جنگبدر و اهل ((بيعت رضوان ))، گروه بسيارى وجود داشتند كه همگى ((قارى قرآن )) وآشناى به مواقع احكام اسلام و وارد در سياست و به نظراهل تسنّن ، شايسته خلافت و رياست بودند. ولى معاويه سابقه آنها را در اسلام ، وتقويت ايشان را در امر دين ، رعايت نكرد و پسر شرير و هتّاك و شرابخوار رسواى خودرا بر ايشان امير گردانيد!
نتيجه هم آن شد كه در كربلا با آقاى بهشتيان اباعبداللّه الحسين - عليه السّلام - آنرفتار ناهنجار را نمود. رفتارى اسف انگيز كه پيغمبران را عزدار نمود و از سنگ خارا خونجارى ساخت .
سپس مجرم بن عقبه (مسلم بن عقبه ) را به دستور پدرش معاويه به مدينهفرستاد(669) . و او اعمالى را مرتكب شد كه قلم از نگارش آن شرمگين است . كافىاست كه بگوييم : سه روز شهر مدينه را براى لشكريان خود مباح گردانيد، تا جايىكه هزار دختر را سلب بكارت نمودند!!(670) .
شبراوى مى نويسد(671) : ((قريب هزار دختر در مدينه سلب بكارت شدند! و در حدودهزار زن بى شوهر، باردار شدند!!)).
ابن خلّكان در وفيات الا عيان ، در شرح ماجراى واقعه ((حره )) در ترجمه ((يزيد بنقعقاع )) قارى مدنى مى نويسد: ((يزيد بن معاويه در مدت حكومتش ، لشكرى به سردارىمسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد. مسلم مدينه را غارت كرد. او اهالى مدينه را بهسنگلاخ ((حره )) واقع در بيرون شهر كوچ داد و در آنجا اتفاقى افتاد كه شرح آن بهطول مى انجامد و در كتب تواريخ مسطور است . تا جايى كه گفته اند: ((بعد از واقعه((حره )) قريب هزار دختر از دختران مهاجران و انصار به واسطه تجاوزى كه لشكر شامبه آنها نمودند وضع حمل كردند)).
در آن روز ((10780)) نفر از مهاجرين و انصار و فرزندان ايشان و ساير مسلمانان بهقتل رسيدند. بعد از اين واقعه ، ديگر يك نفر از آنها كه در نخستين جنگ اسلام (بدر)شركت داشتند، باقى نماندند(672) . گروه زيادى از زنان وكودكان نيز كشته شدند!!
جنايت ، بقدرى دلخراش بود كه سرباز شامى ، پاى بچه شير خوار را مى گرفت و ازبغل مادرش بيرون مى آورد و چنان به ديوار مى كوفت كه مغز آن كودك بر زمين مى ريختو مادرش به او نگاه مى كرد!!(673) .
سپس اهالى شام از مردم مدينه براى يزيد بيعت گرفتند كه بردگان او باشند! اگرخواست آنها را به بردگى ببرد و گرنه آزاد كند! مردم مدينه هم در حالى كه اموالشانسلب شده و دارايى شان غارت گرديده و خونهايشان ريخته و زنانشان مورد تجاوز قرارگرفته بود، با ((مسلم بن عقبه )) با آن شرط بيعت كردند!! سپس مسلم بن عقبه جانى ،سرهاى مردم مدينه را براى يزيد به شام فرستاد. همين كه سرها را جلو يزيد نهادندگفت :
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
و بدينگونه از انتقام خون اجداد مشرك خود، سخن به ميان آورد. آنگاه جنايتكار مزبور،براى جنگ با عبداللّه زبير - كه آن موقع در مكه بود و مردم با وى بيعت كرده بودند -رفت . مسلم بن عقبه در ميان راه به درك واصل شد. و طبق دستورى كه يزيد داده بود((حصين بن نمير)) به جاى وى فرماندهى لشكر را به عهده گرفت .
حصين بن نمير، با سپاهيان خود آمد تا به مكه رسيد. در آنجا منجنيقها را نصب كرد وفرمان داد كه جمعاً روزانه ده هزار قطعه سنگ به طرف مسجد الحرام - كه عبداللّه زبيردر آن متحصن بود - پرتاب كنند! شاميان ، اهالى مكه را در بقيه محرم و ماه صفر و ربيعالاول و ربيع الثانى ، محاصره كردند. در اين مدت ، روزها جنگ مى كردند و شبها مىرفتند. تا اينكه خبر مرگ خليفه سركش آنها ((يزيد)) رسيد. منجنيقها در آن مدت ((كعبه ))خانه خدا را مورد اصابت سنگهاى خود قرار داد و با آتشى كه در آن پديد آوردند، آن رامنهدم ساختند.
فجايع اعمال يزيد در مدت كوتاه عمر خود، بيش از آن است كه در كتابها نوشته شود ياقلم آن را شرح دهد. اعمال يزيد، روى تاريخ را سياه كرده و اوراق كتب سيره را آلودهساخته است .
پدرش معاويه ، سگها،ميمونها،بازها وتازيها او را مى ديد و از شرابخوارى و تجاوزاتاو مطلع بود، و اعمال فجيع او را بالعيان مشاهده مى كرد. و مى ديد كه با زنان نوازندهدر آويخته و چه پستى و رذالتى مرتكب مى شود. و مى دانست كه او به هيچ وجهشايستگى براى خلافت ندارد. مع الوصف ، او يزيد را بر تخت خلافت اسلامى و امامتمسلمين ، بالا برد، و بر گردن مردم سوار كرد.حال آنكه به نقل از بخارى (674) پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((هر والى كه زمام امور رعيت را به عهده بگيرد و در حالى كه نسبت به آنها فريبكارىنموده از دنيا برود، خدا بهشت را بر او حرام مى گرداند))(675) .
و نيز احمد حنبل (676) از حديث ابوبكر نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليهوآله - فرمود: ((هر كس بر چيزى از امور مسلمين دست يابد، و كسى را بر آنها امير كند تااز آنها سوء استفاده نمايد، لعنت خدا بر او باد و فرداى قيامت هيچ عملى از او پذيرفتهنمى شود، تا به جهنم در آيد)).
و بخارى از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كند كه فرمود: ((هر كس كهامور رعيت را به عهده گرفت و نسبت به آنها خيرخواه نبود، بوى بهشت را استشمام نخواهدكرد))(677) .
90 - مظالم معاويه در يمن
معاويه ((بسر بن ارطاة )) را در سال چهلم هجرت به يمن فرستاد تا در آنجا دست به ظلمو فساد بزند. حكمران يمن از جانب اميرالمؤ منين ، پسر عمش عبيداللّه بن عباس بود. اهالىيمن همگى از شيعيان با اخلاص آن حضرت بودند. ((بسر بن ارطاة )) مانند فرعون باآنها رفتار كرد كه بچه ها را مى كشت و زنان را اسير مى كرد. اين دستورى بود كهمعاويه به او داده بود.
مراجعه كنيد به تواريخ مربوط به اين جنايت كه در آنسال در يمن روى داد، تا پى به ميزان فجايع معاويه ببريد، و بدانيد كه چگونهپسران با صفا را كشتند و اطفال شيرخوار را سر بريدند، واموال را به غارت بردند و زنان را اسير كردند!
چه كسى مى تواند جنايت ((بسر)) را نسبت به زنان قبيله همدان (به جرم دوستى باخاندان نبوت ) را فراموش كند؟ چنانكه در ((استيعاب )) مى نويسد: ((بسر)) آنها را اسيركرد و واداشت كه در بازار مشتريان آنان را خريدارى كنند! لباس آنها را بالا مى زد و هركدام كه ساق پايشان بزرگتر بود به همين جهت خريدارى مى شد!!!
ابن عبدالبر مى نويسد: ((اينان نخستين زنانى بودند كه در اسلام اسير شدند)).
نمى دانم اين جنايت ، دردناكتر بود، يا جنايتى كه نسبت بهاطفال عبيداللّه ابن عباس مرتكب شد. گفتيم عبيداللّه والى يمن بود. او از پيش ((بسر))گريخت . عبيداللّه بن عبدالمدان حارثى را - كه جد مادرى بچه ها بود - به جاى خودمنصوب داشت .
((بسر)) عبيداللّه را در ميان هزاران نفر از مسلمانان پاكسرشت كشت . پسر او را نيز بهقتل رسانيد. سپس سراغ دو كودك خردسال عبيداللّه بن عباس را گرفت ، و سرانجام آنهارا نزد مردى از كنانه در باديه يافت .
ابن اثير مى نويسد: وقتى ((بسر)) خواست دو كودك مزبور را بكشد، مرد كنانى گفت :اينها اطفال خردسالند، و گناهى ندارند. اگر مى خواهى آنها را بكشى مرا پيش از آنهابه قتل برسان .
((بسر)) نخست مرد كنانى را كشت ، سپس بچه ها را جلو چشم مادرشان سربريد!!!(678)
مادر بچه ها از اين جنايت ، مبتلا به جنون شد. در موسم حج به مكه مى آمد و اشعارى كه درمرگ فجيع بچه هاى خود ساخته بود مى خواند و مى ناليد!
به گفته ابن اثير، وقتى بسر، بچه ها را بهقتل رسانيد، زنى از قبيله كنانه گفت : فلانى ! مردان را كشتى ، چرا اين بچه ها را بهقتل رساندى ؟! به خدا قسم ! اينها را در زمان جاهليت نمى كشتند. به خدا اى پسر ارطاة !كسى كه به قدرت مى رسد، طفل صغير و پيرمرد سالخورده را نمى كشد... تا آخرداستان فجيع ((بسر)) كه به تفصيل در كتاب((فصول المهم )) آورده ايم (679) .
91 - كشتن بندگان شايسته خدا
براى نشان دادن ظلم و ستم معاويه كافى است كه او امام حسن - عليه السّلام - را كه درعصر خود سرور خاندان پيغمبر و بعد از پدرش اماماهل بيت بود، با سمّى كه براى همسر آن حضرت ((جعده )) دختر اشعث بن قيس فرستاد،شهيد كرد. روايات عترت طاهره در اين خصوص متواتر است . و گروهى از مورّخان سنىنيز به آن اعتراف دارند.
ابن ابى الحديد(680) از ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه وفات امام حسن مجتبى -عليه السّلام - در سال 49 هجرى روى داد. حضرت ،چهل روز بيمار بود، و سن مباركش 47 سال بود. معاويه سمّى براى جعده دختر اشعث بنقيس فرستاد و گفت : اگر حسن را كشتى ، صد هزار درهم به تو خواهم داد و تو را بهعقد يزيد در مى آورم .
چون امام حسن - عليه السّلام - وفات يافت ، معاويه وجه را براى او فرستاد، ولى او رابراى يزيد،تزويج نكرد و گفت : ((مى ترسم آنچه را كه با حسن پسر پيغمبر انجامدادى با پسر من نيز انجام دهى !)).
و نيز مدائنى از حصين بن منذر قاشى (681) روايت مى كند كه گفت : به خدا قسم !معاويه آنچه را كه در عهدنامه صلح با حسن متعهد شده بود،عمل نكرد. او ((حجر بن عدى )) و اصحاب او را بهقتل رسانيد، و براى پسرش يزيد بيعت گرفت . و حسن را مسموم ساخت !!
ابوالفرج اصفهانى مروانى در كتاب ((مقاتل الطالبيين )) نوشته است : ((معاويه خواستبراى پسرش يزيد بيعت بگيرد. براى او در اين خصوص چيزى مشكلتر از وجود حسن بنعلى و سعد وقاص نبود. پس هر دو را مسموم كرد، و در اثر آن درگذشتند.
ابن عبدالبر در ((استيعاب )) در شرح حال امام حسن - عليه السّلام - از قتاده و ابوبكر بنحفص روايت مى كند كه : دختر اشعث بن قيس ، حسن بن على را مسموم كرد. عده اى مى گويند:اين عمل او به تحريك معاويه بوده است .
همه مى دانند كه معاويه در نقطه اى از شام به نام ((مَرَج عذرا)) چگونه حجر ابن عدىكندى صحابى معروف و ياران او را به جرم اينكه على - عليه السّلام - را لعن نكردند،به قتل رسانيد. قتل آنها در سال 51 هجرى روى داد. تمام شخصيتهايى كه در آن عصربودند، صحابه ، تابعين و خردمندان بعد از آنها، اينعمل معاويه را مورد نكوهش و اعتراض قرار دادند. عموم مورّخانى كه حوادث آنسال را نوشته اند در اين باره به تفصيل سخن گفته اند.
گمان نمى كنم خواننده ، بتواند قتل ((عمرو بن حمق خزاعى )) عابد پارساى مشهور را بهوسيله معاويه فراموش كند. سر بريده ا و اولين سر بريده اى بود كه در اسلامحمل شد.
((عمرو بن حمق )) از برگزيدگان صحابه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود. وگناهى جز محبت به على - عليه السّلام - نداشت ، چون على - عليه السّلام - خدا و پيغمبررا دوست مى داشت ، و خدا و پيغمبر هم او را دوست مى داشتند.
معاويه اكتفا به كشتن دوستان خدا نكرد، بلكه نزديكترين افراد و خواص ‍ خود را نيز كشت. او عبدالرحمن بن خالد بن وليد را كه در صفين در ركاب او جنگ كرده بود و با وى بردشمنى اميرالمؤ منين - عليه السّلام - پيمان بسته بود نيز بهقتل رسانيد! معاويه او را كشت تا مبادا مردم يزيد را رها كنند و او را خليفه نمايند. داستاناو نزد مورّخان ، مشهور است و سيره نويسان نيز آن را نوشته اند(682) .
92 - اعمال معاويه و عمّال وى
اگر بخواهيم اعمالى را كه او مرتكب شد و احكامى را كه تغيير داد و حدودى را كهتعطيل نمود شرح دهيم ، اين مختصر گنجايش آن را ندارد. گنجايش ندارد كه حوادثدردناك و جرايم بى شمار معاوية بن ابى سفيان را شرح دهد.
گنجايش ندارد كه اعمال و جنايات عمّال وى امثال مغيرة بن شعبه ، عمرو عاص ، عمرو بنسعيد، بسر بن ارطاة ، سمرة بن جندب ، مروان حكم ، ابن سمط، زياد بن ابيه ، عبيداللّهزياد، وليد بن عقبه ، و ساير جانيانى را كه مرتكباعمال ضد انسانى شدند و امت اسلام را با اباطيل ، مقهور كردند، و به عذاب كشيدند،فرزندان آنها را كشتند و زنانشان را به اسارت بردند، شرح دهد.
براى شرح اين فجايع ، بايد كتابها نوشت و دفترها سياه كرد. شايد باز هم دفترها وكتابها از شروح اعمال معاويه و جنايات عمّال وى كم آيد. خدا را شكر مى كنيم كه ما را ازعلاقه مندان به خاندان نبوت و دشمنان دشمنان ايشان قرار داد.
93 - دشمنى معاويه با على - عليه السّلام -
كينه و دشمنى معاويه با على - عليه السّلام - نزد عام وخاص و دوست و دشمن در سراسرگيتى مشهور و مسلم است . به طورى كه آن دو را در حكم آدم و شيطان قرار داده است . اينكمقدارى از احاديث نبوى راجع به حبّ و بغض على - عليه السّلام - كه در ديانت اسلام جزءمتناقضين به شمار آمده است را نقل مى كنيم :
به سلمان فارسى گفتند: چقدر به على علاقه دارى ؟ سلمان گفت : از پيغمبر اكرم -صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه فرمود: ((هر كس على را دوست بدارد، مرا دوست داشتهاست ، و هر كس على را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است ))(683) .
از عمار ياسر روايت شده است كه گفت : شنيدم پيغمبر به على - عليهما السّلام - مىفرمود: ((يا على ! خوشا به حال كسى كه تو را دوست دارد و راستگو مى داند، و بدا بهحال كسى كه تو را دشمن و دروغگو مى داند)).
حاكم نيز اين حديث را آورده و گفته است : اين حديث داراى اسناد صحيح است ، ولى بخارىو مسلم آن را نقل نكرده اند!؟(684) .
و نيز حاكم از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -فرمود: ((به خدايى كه جان من در دست اوست ، هيچكس مااهل بيت را دشمن نمى دارد مگر اينكه خدا او را در آتش دوزخ در آورد))(685) .
سپس حاكم مى گويد: اين حديث صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن رانقل نكرده اند. ذهبى هم آن را آورده و حكم به صحت آن نموده است .
ابوذر غفارى مى گويد: ((ما منافقين را نمى شناختيم مگر پس از آنكه آنها پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - را تكذيب كردند، و از حضور در نمازها خوددارى نمودند، و نسبت به على- عليه السّلام - عداوت ورزيدند)).
حاكم نيز اين حديث را آورده و گفته است : با شرط مسلم صحيح است ، ولى بخارى و مسلمآن را نقل نكرده اند(686) .
ابن عباس مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على نگاه كرد و فرمود: ((ياعلى ! تو آقايى در دنيا و آقايى در آخرت ، دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست. دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . واى بر آنكه بعد از من تو را دشمنبدارد!)).
حاكم نيشابورى آن را نقل كرده و گفته است : اين حديث به شرط بخارى و مسلم صحيحاست ، ولى آنها آن را روايت نكرده اند(687) . ذهبى نيز با همه سختگيرى نسبت بهراويان آن ، در تلخيص آن را نقل كرده است .
عمر بن شاس اسلمى - كه در ((حديبيه )) با پيغمبر بود - مى گويد: با على - عليهالسّلام - به يمن رفتيم . در آنجا على بر من سخت گرفت و من نيز ناراحت شدم . وقتى بهمدينه آمدم در مسجد پيغمبر نزد همه كس از او شكايت نمودم تا اينكه اين خبر به پيغمبررسيد. همين كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مرا ديد نگاهش را به من دوخت تااينكه آمدم و نشستم . در آن موقع پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به من فرمود: ((اىعمرو! به خدا قسم ! مرا آزردى )).
گفتم : پناه به خدا مى برم از اينكه تو را بيازام يارسول اللّه !
فرمود: بله ، هر كس على را بيازارد مرا آزرده است .
حاكم نيشابورى اين حديث را نقل كرده و گفته است : اين حديث داراى اسنادى صحيح است ،ولى بخارى و مسلم نقل نكرده اند(688) . ذهبى هم اعتراف به صحت آن نموده ، چون آن رانقل كرده است .
و نيز ابوذر غفارى نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((يا على! هر كس از من جدا شود، از خدا جدا شده است ، و هر كس از تو جدا شود، از من جدا شده است)).
حاكم نيشابورى اين حديث را آورده و گفته است : داراى اسناد صحيح است ، ولى بخارى ومسلم آن را نقل نكرده اند(689) .
حافظ ابن عبدالبرّ در ((استيعاب )) شرح حال على - عليه السّلام - رانقل كرده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس على را دوستبدارد مرا دوست داشته ، و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته ، و هر كس على رابيازارد مرا آزرده ، و هر كس مرا بيازارد، خدا را آزرده است )).
و نيز آن حضرت - به نقل طبرانى و غيره از حافظان آثار نبوى - فرمود: ((چرا بعضىعلى را دشمن مى دارند؟ هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته و هر كس از على جداشود از من فاصله گرفت . على از من است و من از على هستم . على از سرشت من خلق شده و مناز سرشت ابراهيم آفريده شده ام . ما دودمان ابراهيم هستيم كه بعضى از بعضى ديگرپيدا شده اند. اى بريده ! آيا نمى دانى كه على فضائلى دارد برتر از جاريه اى كهگرفت ؟ نمى دانى كه او بعد از من سرپرست شماست ؟)).
بعضى از اصحاب تصميم گرفتند بخاطر سختگيرى آن حضرت در امور دينى ، از وىبه پيغمبر شكايت نمايند. وقتى شكايت كردند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -فرمود: ((از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ على از من است و من از على هستم . اوبعد از من سرپرست شماست )).
در ((استيعاب )) در شرح حال على - عليه السّلام - مى نويسد: طايفه اى از صحابه روايتكرده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على - عليه السّلام - فرمود: ((تو راجز مؤ من دوست نمى دارد، و جز منافق كسى دشمن نمى دارد)).
خود على - عليه السّلام - هم مى فرمود: ((به خدا قسم ! اين گفتار پيغمبر امى بود كه جزمؤ من مرا دوست ندارد و جز منافق كسى مرا دشمن نمى دارد)).
مؤ لف :
اين روايت را مسلم در كتاب ((ايمان )) صحيح خود آورده است . اين گفتار پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - هم به تواتر رسيده است كه فرمود: ((هر كس من مولا و سرپرست اوهستم ، على هم مولاى اوست . خدايا دوست بدار هر كس كه على را دوست داشت و دشمن بدار هركس كه او را دشمن بدارد)).
طالبان تفصيل بيشتر راجع به نفاق دشمنان آن حضرت رجوع كنند به كتاب ما((سبيل المؤ منين )) كه حقيقت از آن آشكار است . والحمد للّه ربّ العالمين .
94 - گستاخى معاويه نسبت به اهل بيت - عليهم السّلام -
سرورانى كه خداوند متعال در قرآن مجيد، هر گونه پليدى را از ايشان برطرف ساختهاست ، و جبرئيل ، تطهير آنها را از آسمان آورد، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به امرپروردگار به وسيله آنان با دشمنان خود ((مباهله )) كرد؛ سرورانى كه خداوند دوستىآنان را فرض دانست ، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جانب خداوند ولايت ايشان راواجب شمرد؛ آنها كه يكى از دو چيز گرانبهايى هستند كه هر كس چنگ به آنها زد، گمراهنمى شود، و هر كس دست از آنها برداشت ، به حق و حقيقت نمى رسد.
اينان ((على اميرالمؤ منين )) و سروراوصيا، برادر پيغمبر و دوست او بود كه در تأ سيسدين پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، خود را به مخاطرات انداخت . و پيغمبر اكرم - صلّىاللّه عليه وآله - گواهى داد كه او، خدا و پيغمبر را دوست مى دارد و خدا و پيغمبر هم او رادوست مى دارند. و فرمود: ((على نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى است ، جزاينكه او پيغمبر نيست )).
ولىّ و وزير پيغمبر و امام امت و پدر دو سبط پيغمبر است . و دو برگگل پيغمبر حسن و حسين دو آقاى اهل بهشت بودند.
معاويه عبداللّه بن عباس ؛ دانشمند بزرگ امت و پسر عمّ پيغمبر را نيز با ايشان در لعنتشريك گردانيد! معاويه آنها را لعنت كرد در حالى كه مى دانست بزرگداشت آنان به حكمضرورت دين اسلام ، واجب است . و مى دانست كه شرافت مقام آنها در نزد سرور بندگانخدا پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ثابت و مسلم است . چرا چنين نباشند، با اينكهآنها اهل بيت نبوت و موضع رسالت و محل آمد و رفت فرشتگان و مركزنزول وحى و تنزيل و معدن علم و تأ ويل بودند.
معاويه به اين قناعت نكرد كه تنها خود آنها را لعن كند، بلكه كار به جايى رسيد كهدستور داد مردم نيز برادر پيغمبر و همسر دختر والاگهر او و پدر امامان عاليمقام و تنهاسرور امت اسلام را لعن كنند! و در هر عيد و روز جمعه ، علناً بر روى منبر، اين لعن تكرارشود.
بدينگونه خطيبان در تمام انحاء ممالك اسلامى تاسال 99 هجرى ، اين عمل زشت را تكرار مى كردند، تا اينكه ((عمر بن عبدالعزيز)) آن راممنوع ساخت . تمام اينها به تواتر ثابت شده است . به كتب تاريخ مراجعه كنيد تا بهحقيقتى كه گفتيم پى ببريد.
از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(690) را بخوانيد كه زننده ترين و شگفتآورترين كلمات را در اين باره راجع به خاندان نبوت ، خواهيد ديد.
امام حسن - عليه السّلام - با معاويه ، شرط كرد كه پس از صلح ، پدرش ‍ على را دشنامندهد، ولى معاويه اين شرط را نپذيرفت و بقيه شروط راقبول كرد. در اين هنگام امام حسن - عليه السّلام - از وى خواست كه در جلو روى او، پدرشرا دشنام ندهد!!
ابن اثير در كامل و طبرى در تاريخ امم و ملوك و ابوالفداء و ابن شحنه و همه مورّخانىكه درباره صلح امام حسن - عليه السّلام -، كتاب نوشته اند اين موضوع را ذكر كرده اند.معاويه اين تقاضا را قبول كرد، ولى به آن وفا نكرد، بلكه در منبر كوفه على - عليهالسّلام - و امام حسن - عليه السّلام - را لعن كرد.
امام حسين - عليه السّلام - برخاست تا به وى جواب بدهد ولى امام حسن - عليه السّلام - اورا نشانيد و خود برخاست و معاويه را رسوا گردانيد و ساكت كرد. اين موضوع راابوالفرج اصفهانى مروانى در ((مقاتل الطالبيين )) و ساير ارباب سير و تاريخ ،نگاشته اند.
معاويه حتى در اين راه بقدرى با وقاحت پيش رفت كه از احنف بن قيس وعقيل ؛ برادر اميرالمؤ منين - عليه السّلام - خواست تا آن حضرت را لعن كنند، ولى آنها اعتنانكردند.
عامر بن سعد بن وقاص - به نقل مسلم در بابفضايل على از صحيح خود - روايت مى كند كه گفت : معاويه به سعد بن ابى وقاص گفت: چرا ابو تراب را دشنام نمى دهى ؟
سعد گفت : من سه چيز را كه پيغمبر درباره على گفت ، به ياد آوردم كه اگر يكى از آنهارا من داشتم از شتران سرخ مو ( كه خيلى قيمتى بود) بهتر مى داشتم .
شنيدم وقتى پيغمبر به يكى از جنگها رفت و على را در جاى خود در مدينه منصوب داشت ،على گفت : يا رسول اللّه ! مرا با زنان و بچه ها باز گذاشتى ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((آيا نمى خواهى نسبت به من به منزله هاروننسبت به موسى باشى ، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود؟!)).
و شنيدم كه در روز جنگ خيبر مى فرمود: پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و پيغمبررا دوست بدارد، و خدا و پيغمبر هم او را دوست بدارند. ما همه در انتظار آن بوديم ، ولىپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: على را براى من بخوانيد. وقتى على را آوردندمبتلا به درد چشم بود، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك در چشم وى كشيد وپرچم را به دست او داد و خداوند فتح را نصيب او كرد.
و چون اين آيه ((فَقُلْ تَعالَوْا اَنْدَعُ اَبْنائَنا وَ اَبْنائَكُم ))(691) نازل شد، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - على ، فاطمه ، حسن و حسين - عليهمالسّلام - را خواست و فرمود: خدايا! اينان خانواده من هستنند.
اين حديث را نسايى در خصائص علويه و ترمذى در صحيح خود و صاحب جمع بين صحيحينو صاحب جمع بين صحاح ششگانه ، روايت كرده اند.
عموم مورّخان مى دانند كه معاويه ((حجر بن عدى )) و ياران پارساى او را نكشت مگربخاطر اينكه حاضر نشدند على - عليه السّلام - را لعنت كنند. اگر تقاضاى او را اجابتمى كردند خونشان مصون مى ماند. مراجعه كنيد به ((اغانى )) ابوالفرج اصفهانى ، جلدشانزدهم چگونگى كشته شدن حجر بن عدى . و حوادثسال 51 هجرى در تاريخ طبرى و ابن اثير و غير اينان تا پى به حقيقت ببريد.
در آنجا نوشته اند كه وقتى عبدالرحمن بن حسان عنزى ، در مجلس ‍ معاويه از لعن على -عليه السّلام - امتناع ورزيد، او را به نزد زياد فرستاد و دستور داد طورى او را بهقتل برساند كه در اسلام كسى را بدانگونه نكشته باشند! زياد هم عبدالرحمن را زندهدفن كرد!!
معاويه همچنان مردم را به لعن على - عليه السّلام - وادار مى كرد، تا جايى كه به گفتهابن ابى الحديد(692) گروهى از بنى اميه به وى گفتند: تو راجع به لعن اين مرد،به منظورت رسيده اى ، خوب است دستور دهى ديگر كسى او را لعن نكند.
معاويه گفت : نه به خدا! چندان بايد ادامه پيدا كند كه بر اين رسم بچه ها بزرگشوند و بزرگها پير گردند و ديگر كسى فضيلتى از اونقل نكند!!
با اينكه - به نقل حاكم نيشابورى - پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در اين حديثصحيح فرمود: ((هر كس على را سب كند مرا سب نموده است )).
احمد حنبل (693) از حديث ام سلمه از عبداللّه يا ابى عبداللّه روايت كرده است كه گفت برام سلمه وارد شدم و او به من گفت : آيا در ميان شما به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -فحش مى دهند؟!
گفتم : خدا نكند، پناه به خدا!
ام سلمه گفت : از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه فرمود: ((هر كس بهعلى دشنام دهد، مرا دشنام داده است )).
ابن عبدالبر در شرح حال على - عليه السّلام - از ((استيعاب )) روايت مى كند كه پيغمبراكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس على را دوست بدارد مرا دوست داشته است ،و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است )). ((هر كس على را بيازارد مرا آزرده است، و هر كس ‍ مرا بيازارد خدا را آزرده است )).
روايت صحيح در اين مورد متواتر است . بويژه از طرق ما عترت طاهره - سلام اللّه عليهماجمعين - .
بعلاوه يكى از بديهيات اين است كه دشنام دادن به مسلمان به اجماع پيروان قبله ، فسقاست . و در صحيح مسلم است كه سب مسلمان ((فسق ))، جنگ با وى ((كفر)) است . الا لعنة اللّهعلى الكافرين !
95 - جنگ معاويه با على - عليه السّلام -
معاويه بعد از آنكه مردم با اميرالمؤ منين - عليه السّلام - بيعت كردند، با فرومايگان شامبه جنگ آن حضرت رفت . اميرالمؤ منين - عليه السّلام - هم با سپاهى كه بازماندگان جنگبدر، احد، احزاب ، بيعت رضوان و گروه انبوهى از مؤ منان شايسته در ميان ايشان بودند،و همه نيز مردم را به حق و اطاعت اميرالمؤ منين - عليه السّلام - دعوت مى كردند، به جنگوى رفت . ولى گوش معاويه از پذيرش اين دعوت كر بود، و جز جنگ چيزى نمى خواست ،تا جايى كه در آن جنگ ، گروهى از مسلمانان كشته شدند كه بى سابقه بود. با آنكهبخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((سبمسلمان فسق و جنگ با وى كفر است ))(694) .
و نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - - بهنقل مسلم در باب : من فرق امر المسلمين و هو مجتمع ، از كتاب امارت - فرمود: ((هر كس بهنزد شما آمد و به شما امر كرد كه بر مردى گرد آييد و منظورش ايجاد شكاف در بينمسلمانان و بهم زدن جمعيت شما بود، او را بكشيد)).
ابن عبدالبر در ((استيعاب )) در شرح حال على - عليه السّلام - مى نويسد: از حديث على -عليه السّلام - و حديث ابن مسعود و حديث ابو ايّوب انصارى روايت نموده كه على - عليهالسّلام - مأ مور به جنگ با پيمان شكنان (جنگجمل ) و ستمكاران (جنگ صفين ) و خارجيان (نهروان ) است . سپس مى نويسد: از آن حضرت -عليه السّلام - روايت است كه فرمود: ((آنچه را من يافتم جنگ يا كفر بماانزل اللّه است )).
براى مشروعيت جنگ آن حضرت با معاويه اين آيه شريفه كافى است كه خداوند مىفرمايد: ((اگر دو طايفه از مؤ منان جنگ نمودند، ميان ايشان را اصلاح كنيد، اگر يكى برديگرى سركشى نمود، با آن گروه بجنگيد كه سركشى نموده است تا بازگشت به امرخدا كند))(695) .
در سركشى معاويه و ياران او شكى نيست ؛ زيرا سركشى آنها از امورى است كه همه امت ،بر آن اتفاق دارند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز در روايتى كه از آن حضرتنقل مى كنند، مردم از اين جنگ بيم داد.
ابو سعيد خدرى مى گويد: ما آجرهاى مسجد پيغمبر را يكى يكىحمل مى كرديم . اما عمار ياسر دو تا دو تا مى آورد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ازكنار او گذشت و غبار از سر او زدود و فرمود: ((واى ! كه عمار را گروه سركش مى كشند!عمار آنها را به خدا دعوت مى كند، و آنها او را به آتش دوزخ مى خوانند!)).
اين حديث را بخارى به همين سند در صحيح (696) خود آورده است . و نيز در باب((تعاون در بناء مساجد از كتاب الصلاة )) نقل كرده و در آنجا مى گويد: ((آنها را دعوتبه بهشت مى كند، و آنها او را به آتش ‍ مى خوانند))(697) .
تعجب نكنيد كه معاويه به حكم اين حديث ، از مصاديق اين آيه شريفه باشد كه مىفرمايد: ((آنها را پيشوايانى قرار داديم كه دعوت به آتش ‍ كنند و در روز قيامت ، يارىنگردند. در اين دنيا لعنتى به دنبال خواهند داشت ، و روز قيامت نيز از زشتكاران خواهندبود))(698) .
چه بسيار نصوص صريح از كتاب خدا و سنن صحيح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -هست كه هيچ كدام ترديدبردار نيست . و همه راهنماى رهروان است . و معاويه بر خلاف آنهاعمل كرد. اى انسان با ايمان ! در آنها بنگر و بعد هر طور خواستى قضاوت كن .
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را فراموش نكن كه فرمود: ((جنگ با علىجنگ با من است و صلح با وى صلح با من )).
و روزى كه پنج تن را كساء پوشانيد فرمود: ((من در جنگم با هر كس كه با ايشان مىجنگد و در صلحهم با هر كس كه با ايشان صلح كند، و دشمن هستم با هر كس كه با آنهاعداوت ورزد)).
و اين گفته حضرت را كه فرمود: ((خدايا! دوست بدار هر كس كه على را دوست دارد، ودشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد و يارى كن هر كس كه او را يارى مى كند، و خواركن هر كس كه او را خوار مى كند)).
و ساير نصوص متواتر امثال اينها در هر پشتى از اين امت .
96 - معاويه وجعل حديث در نكوهش على - عليه السّلام -
ابو جعفر اسكافى معتزلى به نقل ابن ابى الحديد مى گويد(699) : معاويه ، گروهىاز صحابه و تابعين را واداشت تا احاديث زننده اى در نكوهش ‍ على - عليه السّلام - كهموجب سرزنش و بيزارى از وى باشد، جعل نمايند! و براى آنها مقررى برقرار نمود تااين كار را از روى ميل و رغبت انجام دهند.
از جمله اينان ابو هريره ، عمرو عاص و مغيرة بن شعبه ، و از تابعين ، عروة بن زبيربودند. و مى گويد: زهرى روايت كرده است كه عايشه براى عروة بن زبير روايت نمودوگفت : من نزد پيغمبر بودم كه عباس و على آمدند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -فرمود: اى عايشه ! اين دو نفر بر غير دين من از دنيا مى روند!!
و مى گويد: عبدالرزاق از معمر روايت مى كند كه گفت : نزد زهرى دو حديث از عروه ازعايشه درباره على - عليه السّلام - بود. من روزى از وى پرسيدم آن حديثها چيست ؟
زهرى گفت : چه كار به عروه و عايشه و دو حديث آنها دارى ؟ خداوند بهتر از آنها و دوحديث آنها آگاهى دارد! من آنها را متهم به بدگويى از بنى هاشم مى دانم .
سپس مى گويد: اما حديث اول همان بود كه ذكر كرديم (راجع به عباس ‍ و على ) و اما حديثدوم اين است كه عروه مى گفت : عايشه براى او حديث كرد و گفت : نزد پيغمبر بودم كهعباس و على آمدند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اى عايشه ! اگر مى خواهىبه دو نفر از اهل دوزخ نگاه كنى ، نگاه كن به اين دو نفر كه مى آيند! وقتى نگاه كردمديدم عباس و على بن ابى طالب است !!!
آنگاه ابو جعفر اسكافى مى گويد: اما عمرو عاص روايتى درباره على - عليه السّلام -نقل كرده است كه بخارى و مسلم در صحيح خود با سندمتصل به عمرو عاص روايت نموده اند كه گفت : شنيدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مىفرمود: ((اولاد ابوطالب دوستانى براى من نيستند، دوست من خداوند و مؤ منان شايستهاند!)).
اما ابو هريره حديثى در اين خصوص روايت كرده به اين معنا كه على - عليه السّلام -دختر ابو جهل را در زمان پيغمبر خواستگارى كرد و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او رامورد سرزنش قرار داد. سپس در منبر فرمود: نه به خدا! دختر دوست خدا و دختر دشمن خدابا هم جمع نمى شوند! فاطمه ، پاره تن من است ، آنچه او را بيازارد، مرا مى آزارد. اگرعلى دختر ابو جهل را مى خواهد، بايد از دختر من كناره بگيرد و هر كارى مى خواهد بكند!
بعد مى گويد: اين حديث از كراسى مشهور است . سپس توضيح مى دهد كه اين حديث نيزدر صحيح بخارى و مسلم از مسور بن مخرمه زهرى روايت شده است .
سيد مرتضى در كتاب ((تنزيه الانبياء والائمّه )) آن را آورده و گفته است از روايات حسينكراسى است كه به انحراف از اهل بيت شهرت داشت . و از دشمنان و ناصبيان خانداننبوت به شمار مى رفت . بنابراين روايت اومقبول نيست . تا آنجا كه ابو جعفر اسكافى مى گويد:
اعمش روايت نموده است كه وقتى ابو هريره در سالى كه معاويه با امام حسن - عليهالسّلام - صلح كرد، همراه وى وارد عراق شد و به مسجد كوفه آمد. چوناستقبال مردم را نسبت به خود ديد، دو زانو نشست و چند بار دست به سر بى موى خودكشيد و گفت : اى اهل عراق ! آيا فكر مى كنيد من بر خدا و پيغمبر دروغ مى بندم و خود را باآتش مى سوزانم ؟ به خدا قسم ! من از پيغمبر شنيدم كه مى فرمود: هر پيغمبرى حرمىدارد و حرم من مدينه است . هر كس حادثه اى در آن پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و مردمبر او باد.
سپس فرمود: خدا را گواه مى گيرم كه على در آن ، حادثه اى به وجود آورد! وقتى اينخبر را به معاويه دادند، به وى جايزه داد و او را نواخت ، آنگاه حكومت مدينه را به اوتفويض كرد!
سفيان ثورى به نقل ابن ابى الحديد(700) از عبدالرحمن بن قاسم از عمر بنعبدالغفار روايت نموده است كه گفت : وقتى ابو هريره وارد كوفه شد، شبها در (باب كنده) مى نشست و مردم دور او را مى گرفتند. جوانى از مردم كوفه - كه شايد اصبغ بننباته بود - نزد او آمد و نشست و گفت : اى ابو هريره ! تو را به خدا قسم مى دهم آيا تواز پيغمبر شنيدى كه به على بن ابيطالب فرمود: خدايا دوست بدار هر كس كه على رادوست دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد؟
ابو هريره گفت : بله اين را شنيدم .
جوانز گفت : خدا را گواه مى گيرم كه دشمن او را دوست داشتى و با دوست او دشمنىكردى ! سپس برخاست و رفت !
بطور خلاصه معاويه از هر راه كه مى توانست به اميرالمؤ منين - عليه السّلام - ستمنمود. و سيعلم الّذين ظلموا أ ىّ منقلب ينقلبون .
97 - خيانت معاويه نسبت به امام حسن - عليه السّلام -
معاويه ، امام حسن - عليه السّلام - را به صلح دعوت كرد. امام حسن - عليه السّلام - همچاره اى جز صلح با وى نداشت ، چون زيان صلح كمتر از جنگ با وى ،ومحذورش نيزسهل تر بود.چنانكه در مقدمه كتاب : ((صلح الحسن )) تأ ليف دانشمند عاليقدر شيخراضى آل ياسين ، به تفصيل توضيح داده ايم (701) .
بويژه بعد از آنكه معاويه در صلحنامه همه شروط امام حسن - عليه السّلام - را پذيرفت ،و خود او آن را آغاز كرد و در عراق و شام آن را بر ملا ساخت . بسيارى از مورّخان ؛ مانندطبرى (702) و ابن اثير(703) روايت نموده اند كه معاويه نامه سفيد مهر كرده اىبراى امام حسن - عليه السّلام - فرستاد، و جداگانه به وى نوشت كه هر چه مى خواهىدر اين نامه كه پاى آن را مهر كرده ام ، شرط كن كه آن را مى پذيرم .
سپس نامه و صحيفه سفيد مهر كرده را به وسيله عبداللّه عامر براى امام حسن - عليهالسّلام - فرستاد. ولى امام حسن - عليه السّلام - نخواست شروط صلح به خط خود اوباشد. ازين رو آن را بر عبداللّه عامر املاء كرد و عبداللّه همانطور كه امام حسن - عليهالسّلام - مى فرمود، مى نوشت .
معاويه همه شروط را با خط خود نوشت ، و پاى آن را مهر كرد، و پيمانهاى مؤ كّد و وعدههاى محكمى داد كه همه آن را معمول دارد، سپس ‍ همه رؤ ساى شام را بر آن گواه گرفت .آنها نيز پاى عهدنامه را مهر كردندو به وسيله عبداللّه عامر براى امام حسن - عليه السّلام- فرستاد(704) .
معاويه صلحنامه را با اين عبارت ختم كرد: ((بر معاوية بن ابى سفيان است كه با رعايتعهد و پيمان خدا و هر چه را خدا از بندگانش پيمان گرفته است ، تعهدات خود راعمل نمايد)).
ولى معاويه به كوچك شمردن پيمانهاى الهى نزديكتر بود تا بهعمل كردن بر وفق آن ! به همين جهت تمام پيمانها و وعده هاى خود را زير پا نهاد ودرمقابل امام حسن و امام حسين - عليهما السّلام - در مسجد كوفه - كه مملو از مردم بود و صلحرا جشن گرفته بودند - به على - عليه السّلام - و امام حسن - عليه السّلام - دشنام داد!
معاويه با اين عمل زشت ، خواست مردم كوفه راذليل كند، بلكه مى خواست دين و پيغمبر و خداى جهان را حقير شمارد. ولى امام حسن - عليهالسّلام - با همه صبرى كه داشت نتوانست اين وقاحت راتحمل كند و پس از سخنان معاويه ، به منبر رفت و چيزى براى او باقى نگذاشت ، آنچهشايسته حق و اهل حق بود و موجب خوارى باطل واهل باطل بود به زبان آورد(705) .
به دنبال آن ، معاويه سياست خود را با هر عمل كه مخالف كتاب و سنت بود، ازقبيل كشتن افراد پاك سرشت ، و بى احترامى نسبت به نواميس ‍ مسلمين و غارتاموال مردم ، و به زندان افكندن آزادگان ، مقرون ساخت .
افراد اصلاح طلب را آواره ساخت و مفسدان را به كار گماشت و برخى را وزراى دولتخويش قرار داد؛ مانند عمرو عاص ، و مغيرة بن شعبه ، ابن سعيد، بسر بن ارطاة ، و سمرةبن جندب ، ابن سمط و مروان حكم ، مارمولك پسر مارمولك ، پسر مرجانه (عبيداللّه زياد)،وليد بن عقبه و زياد بن سميه كه او را از پدرش نفى كرد و به پدر خودش ملحق ساختتا برادرش باشد. و بتواند بر شيعيان عراق مسلط سازد و آنها را به عذاب كشد.كودكان آنها را كشته و زنانشان را به اسارت برده ، همه را جستجو كند و آواره سازد.خانه هايشان را طعمه حريق سازد و اموالشان را مصادره كند واز هيچ ظلمى درباره ايشان ،مضايقه ننمايد، تا به معاويه در عملى ساختن شروط صلح امام حسن - عليه السّلام - ،يارى كند!!!
معاويه اعمال زشت خود را با مسموم ساختن امام حسن - عليه السّلام -تكميل كرد، تا بدينگونه راه را براى فرزند پليد، شرابخوار و هتّاكش ‍ يزيد هموارسازد. يزيدى كه آن فجايع را در مكه و مدينه و كربلا به راه انداخت . و هر روزى كه ازعمر دولتش مى گذشت ، جنايتى مرتكب مى شد و با خدا و پيغمبر به مبارزه بر مى خاست. اعمال ناشايست و زننداى كه جا داشت از ارتكاب آن تكان بخورد، و زمين منفجر شود، وكوهها فرو ريزد(706) .

next page

fehrest page

back page