بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مؤ لف :
اين داستان غير از داستان فوق است ؛ زيرا در داستان فوق ، زن ديوانه نبود، و عمر بهعنوان حاكم بر وى قدرت داشت ، البته بعد از وضعحمل و اطمينان به نگاهدارى بچه بعد از سنگسار كردن زن . اما بر اين زن ، به واسطهجنونش ، هيچگونه قدرتى نداشت .
قاضى القضات عبدالجبار معتزلى در كتاب ((المغنى )) سخنانى پيرامون سنگسار كردنزن باردار دارد كه ميان او و سيد مرتضى در كتاب ((الشافى ))محل بحث واقع شده است .ابن ابى الحديد سخنان هر دو را در شرح نهج البلاغه (561) آورده است .
3 - احمد حنبل (562) از ابو ضبيان جنبى از على - عليه السّلام - روايت مى كند(563) :زنى را كه زنا داده بود نزد عمر آوردند. او دستور داد تا سنگسارش كنند، ولى على -عليه السّلام - آن زن را از دست آنها گرفت و آنها را عقب زد. مأ مورين نزد عمر برگشتند وگفتند: على بن ابيطالب ما را برگردانيد.
عمر گفت : على اين كار را نكرده جز بخاطر چيزى كه مى دانسته است . سپس بهدنبال على - عليه السّلام - فرستاد و او با حالى خشمگين آمد.
عمر گفت : چرا اينها را برگردانيدى ؟
على - عليه السّلام - فرمود: مگر نشنيده اى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:قلم تكليف از سه طبقه برداشته شده است : از آدمى كه خواب است تا بيدار شود، و ازصغير تا كبير شود، و از مبتلاى به جنون تاعاقل گردد.
عمرگفت : اين را نمى دانم .
على - عليه السّلام - فرمود: من نيز آنچه را تو دستور دادى نمى دانم ! عمر هم زن راسنگسار نكرد.
4 - ابن قيم در كتاب ((الطرق الحكيمة فى السياسة الشرعية ))نقل مى كند كه زنى را نزد عمربن خطاب آوردند و او اقرار به زنا كرد. عمر هم دستور داداو را سنگسار كنند. على - عليه السّلام - فرمود: مهلت دهيد، شايد عذرى داشته باشد كهحد را از وى برطرف كند. سپس على - عليه السّلام - از وى پرسيد: چه چيز تو را بهعمل زنا واداشت !
زن گفت : من همنشينى داشتم كه در شترانش آب و شير يافت مى شد، ولى در ميان شتران منآب و شير يافت نمى شد. من تشنه شدم ، از وى آب خواستم ولى او به من آب نداد وگفت :به شرطى به تو آب مى دهم كه خود را در اختيار من بگذارى ! من سه روز مقاومت ورزيدم ،وقتى تشنه شدم و گمان كردم كه روح از كالبدم جدا مى شود، خود را در اختيار او نهادم .
على - عليه السّلام - فرمود: اللّه اكبر! ((فَمَنِ اضْطُرَّ غَيرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَاِنَّ اللّهَ غَفُورٌرَحيمٌ(564) ؛ يعنى : هر كس ناچار شود و نخواهد سركشى و تعدى كند، خداوند نسبت بهاو بخشنده و مهربان است )).
بيهقى در سنن از عبدالرحمن سلمى نقل مى كند(565) كه زنى را نزد عمر آوردند كهتشنگى او را به ستوه آورده بود. از چوپانى آب خواست ، ولى چوپان به شرطكامجويى از وى ، حاضر شد به او آب بدهد. زن هم حاضر شد. عمر با مردم دربارهسنگسار كردن وى مشورت نمود. على - عليه السّلام - فرمود: اين زن ناچار به اين كاربوده است ، به نظر من بايد او را رها كرد، عمر هم او را رها كرد.
5 - ابن قيم (566) نقل مى كند كه : زن ديگرى را نزد عمر آوردند كه زنا داده و اقراركرده بود. اقرار خود را هم تكرار كرد و عمل زشت خود را تأ ييد نمود. على - عليه السّلام- در آن موقع حاضر بود و فرمود: اين زن به قدرى اينعمل را آسان گرفته است كه مثل كسى مى ماند كه نمى داند زنا حرام است . عمر نيز حد رااز او برداشت .
سپس ابن قيم مى گويد: ((اين نشانه فراست دقيق على - عليه السّلام - است )).
6 - احمد امين به نقل از اعلام الموقعين (567) مى نويسد: قضيه اى را نزد عمر مطرحكردند كه مردى توسط زن پدرش و رفيق او بهقتل رسيده بود. عمر مردد شد كه آيا مى شود دو نفر را بخاطرقتل يكنفر كشت ؟!
على - عليه السّلام - به او فرمود: اگر دو نفر با هم در سرقتى شركت كنند آيا تو دستآنها را قطع مى كنى ؟
عمر گفت : آرى .
على - عليه السّلام - فرمود: كشتن اين دو نفر نيز همين است . عمر هم به رأ ى على - عليهالسّلام - عمل كرد و به حكمران خود نوشت كه هر دو را بهقتل برسان . اگر تمام اهل صنعا در قتل او شريك باشند، همه را به قصاصقتل ، مى كشم .
7 - داستانى است كه مورخان و سيره نويسان نوشته و من از ابن ابى الحديدنقل مى كنم (568) : وى مى نويسد: عمر زنى را كه باردار بود خواست تا دربارهموضوعى از وى سؤ ال كند. از شدت هيبت عمرحمل خود را سقط كرد و بچه مرده اى آورد.
عمر از بزرگان صحابه استفتاء كرد. همگى گفتند چيزى بر تو نيست ؛ زيرا توتصميم داشتى او را ادب كنى .
على - عليه السّلام - فرمود: اگر اينان مى خواهند از تو مراقبت كنند، تو را آلوده ساختند.و چنانچه اين فتوا منتهاى كوشش ايشان در اين باره است ، اشتباه كرده اند. تو بايد بردهاى در قبال سقط اين جنين آزاد كنى . عمر و صحابه هم ، به فتواى على - عليه السّلام -مراجعت نمودند.
8 - خليفه درباره مردى به نام قدامة بن مظعون كه از مهاجران نخستين بود و در جنگ بدرشركت داشت و شراب خورده بود، متحير ماند. وقتى اين مرد را نزد عمر آوردند حكم كرد تااو را تازيانه بزنند.
پرسيد:به من تازيانه مى زنى يا اينكه ميان من وتو كتاب خدا حكم مى كند؟
عمر گفت : در كدام كتاب خداست كه تو را تازيانه نزنم ؟ گفت : خداوند مى فرمايد:((لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِموا(569) ؛ يعنى : بر آنهاكه ايمان آورده اند و عمل شايسته كرده اند در آنچه خورده اند گناهى نيست )).
من هم از كسانى هستم كه ايمان آوردند سپس عمل شايسته نمودند و كار نيك انجام دادند. منبا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در بدر، حديبيه ، خندق و ساير جاها شركت داشته ام .
عمر ندانست كه در رد ((قدامه )) چه بگويد. سپس به اصحاب گفت : آيا كسى در رد وىچيزى نمى گويد؟
ابن عباس گفت : اين آيات به منظور عذر گذشتگان و حجت بر موجوديننازل شده است ؛ زيرا خداوند مى فرمايد:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قماروانصاب و ازلام (دو نوع قمار جاهليت )پليدى است وازعمل شيطان است )).
آيه ديگر، دنباله همان آيه اى است كه خواندى : ((... آنها كه ايمان آوردند سپسعمل شايسته نمودند و كار نيك انجام دادند))(570) .
وقتى خداوند از نوشيدن شراب نهى كرده باشد، ديگر نوشنده آن چه تقوايى دارد؟
عمر گفت : درست است ، حال چه مى گوييد؟
على - عليه السّلام - دستور داد هشتاد تازيانه به وى بزنند. و از آن روز حد شرابخواردر هشتاد تازيانه تثبيت شد(571) .
9 - ابن قيم در قضيه زنى - كه عاشق جوانى ازاهل مدينه شده و جوان جواب مساعد به وى نداده بود -نقل مى كند كه وقتى آن زن در عشق خود شكست خورده بود، تخم مرغى گرفت و سفيده آن راروى لباس و ميان رانها خود ريخت ! سپس نزد عمر آمد و از تعرض جوان به خود فريادكشيد؛ و گفت : اين جوان به زور از من كام گرفت . و مرا در ميان خانواده ام رسوا كرده است. اين هم اثر تجاوز اوست .
عمر از زنان خواست تا ببينند كه او راست مى گويد. زنان گفتند: در بدن و لباس وىآثار نطفه هست .
عمر تصميم گرفت جوان را به كيفر برساند. آن جوان استمداد مى كرد و مى گفت : دركار من بيشتر تحقيق كنيد. به خدا! من مرتكب فحشا نشده ام و به وى تجاوز نكرده ام . اومرا به خود دعوت نمود ولى من خوددارى كردم .
على - عليه السّلام - در آنجا حاضر بود. عمر پرسيد يا اباالحسن ! تو درباره كار اينهاچه نظر دارى ؟
على - عليه السّلام - به لباس آن زن كه مى گفت نطفه روى آن ريخته است نگاه كرد،سپس آب جوش طلبيد و روى آن ريخت و آن سفيدى جامد و سفت شد بعد آن را بو كرد وفرمود: اين سفيده تخم مرغ است ! آنگاه زن را تحت فشار گذاشت و او اعترافكرد(572) .
10 - ابن قيم آورده است كه : دو نفر از مردان قريش صد دينار را نزد زنى به امانتگذاشتند و گفتند: اينها را به هيچيك از ما دو نفر به تنهايى مده .
يك سال گذشت ، يكى از آنها آمد و گفت : دوست من مُرد، دينارها را به من تسليم كن . ولىزن امتناع ورزيد و گفت : شما دو نفر گفتيد آن را به يكى از شما دو نفر به تنهايى ندهم، من هم به تو نخواهم داد. مرد متوسل به كسان و بستگان او شد تا توانست آن راتحويل بگيرد.
يك سال بعد هم ، نفر دوم آمد و دينارها را از زن درخواست نمود. آن زن گفت : دوست تو آمد وبه تصور اينكه تو مُرده اى پولها را از من گرفت . مرد و زن دعوا را پيش عمر بردند.عمر خواست بر ضد زن حكم صادر كند. زن گفت دعواى مرا به على بن ابيطالب واگذار.عمر نيز مرافعه را به نظر على - عليه السّلام - واگذار كرد.
على - عليه السّلام - ديد كه اين دو نفر به آن زن نيرنگ زده اند. از اين رو به مرد گفت :مگر شما دو نفر نگفتيد كه پول را به يكى از ما دو نفر تسليم نكند؟ آن مرد گفت : آرى ،گفتيم .
فرمود: بنابراين برو و دوستت را بياور تا زنپول را به هر دوى شما تحويل دهد، و گرنه راه ديگرى براىوصول آن نيست (573) !
11 - احمد حنبل (574) از حديث ابن عباس روايت مى كند كه عمر در حكم شك در نماز متحيرماند و به وى گفت : اى جوان ! آيا از پيغمبر يا يكى از صحابه او شنيده اى كه اگر مرددر نمازش شك كرد، چه كند؟
ابن عباس گفت : در همين اثنا عبدالرحمن بن عوف آمد و پرسيد: چه مى گفتيد؟
عمر گفت : از اين جوان مى پرسيدم آيا از پيغمبر يا يكى از صحابه شنيده اى كه وقتىمرد در نمازش شك مى كند، چه بايد بكند؟
عبدالرحمن گفت : از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه مى فرمود: هر وقت يكى ازشما در نمازش شك كرد...
فتواى عبدالرحمن در اين حديث بر خلاف آنچه از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به ما(شيعيان ) رسيده است ، مى باشد. (مراجعه كنيد).
امثال اين قضايا از عمر بسيار رسيده است و همگى دلالت دارد كه وى هرگاه واقع را مىشناخت نسبت به آن منقاد بود و هنگامى كه او را آگاه مى ساختند تسليم مى شد. با اينوصف او هر وقت چيزى به نظرش ‍ درست مى آمد، به شدت آن را تعقيب مى كرد و به هيچكسهم اعتماد نمى نمود. او نسبت به حكامش و اموال آنها توجه خاصى داشت ؛ چون با اندكبهانه اى اموال آنها را به نفع بيت المال ضبط مى كرد و خود آنها را با قساوت هر چهتمامتر دنبال مى نمود. حتى گاهى خانه آنها را بر سر آنها مى سوزانيد، چنانكه با سعدوقاص - هنگامى كه حكمران كوفه بود - چنين كرد. و قصرش را با بودن خود وى در آن ،طعمه حريق ساخت . و چون مردم از رسيدن او به منظورش مخالفت مى كردند، تازيانه اش ‍(دُرّه ) را به دست مى گرفت و بر سر آنها فرود مى آورد.
روزى در راه ديد كه عده اى به دنبال ابى بن كعب افتاده اند. درّه كشيد كه بر سر اوفرود آورد. ابى گفت : يا اميرالمؤ منين ! از خدا بترس . عمر گفت : اين جمعيت چيست كهدنبالت افتاده اند، اى پسر كعب ؟ نمى دانى اينعمل ، تو را مفتون مى كند و آنها را خوار مى نمايد(575) .
درّه او مانند تازيانه عذاب بود كه بزرگان صحابه از آن وحشت داشتند، تا جايى كهگفته اند: ((وحشتناكتر از شمشير حجاج بن يوسف بود))(576) .
بدن ام فروه خواهر ابوبكر را - كه در روز عزاى برادرش مى گريست با جمعى از زنانصحابه براى او نوحه سرايى مى كرد - به درد آورد و احترام او را نگاه نداشت . و بهاعتراض عايشه ترتيب اثر نداد، و رعايت حرمت ام المؤ منين را در حفظ عمه اش ننمود، تاجايى كه زنان نوحه گر به وحشت افتادند و پراكنده شدند.
از اين قبيل موارد زياد بود كه عمر نه تحت تأ ثير عاطفه قرار مى گرفت و نه درانديشه عواقب آن بود.
همين كافى است كه وى به به على - عليه السّلام - و كسانى كه در خانه دختر پيغمبر؛فاطمه زهرا - عليها السّلام - به عنوان اعتراض به خلافت ابوبكر متحصن شده بودند،گفت : به خدايى كه جان من در دست اوست اگر براى بيعت كردن بيرون نياييد خانه رابر سرتان آتش مى زنم !
يادگار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از خانه بيرون آمد و در حالى كه مى گريست وفرياد مى زد و ديد كه با على - عليه السّلام - و زبير چه مى كنند. در اتاق ايستاد وگفت: چه زود بر اهل بيت پيغمبر خدا غره شديد(577) .
اميرالمؤ منين آنجا كه در خطبه ((شقشقيه )) راجع به واگذارى خلافت از جانب ابوبكر بهوى سخن مى گويد، مى فرمايد: ((ابوبكر آن را در موردىجنجال برانگيز قرار داد. سخنانش تند و تماس با وى سخت ، ولغزشهايش بسيار، وعذرخواستن از آن فراوان بود! همچون كسى كه بر شترى سركش سوار است كه اگر مهارشرا محكم نگاهدارد، بينى حيوان پاره مى شود و چنانچه آن را رها كند به رو در مى افتد.به خدا قسم ! مردم در زمان او دچار خبط و خطا و تلون و اعتراض شدند...)).
70 - دستور تشكيل شورا
روزى كه مرگ عمر فرا رسيد، دستور داد پس از وى براى تعيين خليفه ، شورايى مركباز شش تن صحابه بزرگ پيغمبر، تشكيل شود كه يكى از آنها على - عليه السّلام -بود؛ آن هم چه كسى ؟ بهترين فرد بشر بعد از پيغمبر خاتم بود، و آسمان بهترينچيزى را كه در خود دارد، دو قمر او (خورشيد وماه ) است . او جوانمرد اسلام است كه در آيهمباهله ، تنها او جان پيغمبر شناخته شده . او كه هيچگاه از پيغمبر جدا نبود. و او كه بابمدينه علم پيغمبر بود كه هر كس بخواهد وارد شهر علم پيغمبر شود، بايد از اين دربوارد گردد(578) .
((واى بر اين شورا! كه بقدرى مردم درز مان اولى درباره على - عليه السّلام - كوتاهىورزيدند و شك و ترديد نمودند كه امروز بايد در رديف اينان قرار گيرد، ولى آنحضرت در فراز و نشيب شورا با آنها مماشات كرد، و به هر شيوه كه آنها رفتار كردنداو نيز همراه بود، تا اينكه مردى از آنها (سعد وقاص ) از حق روى برتافت و بهباطل گرويد، و ديگرى (عبدالرحمن بن عوف ) به واسطه خويشى (با عثمان ) كارها كرد.تا اينكه سومين آنها (عثمان ) بر سر كار آمد و باد كرده در مسند خلافت نشست و هنرشخوردن و دفع كردن بود.
عمو زادگانش (بنى اميه ) با وى روى كار آمدند، و ايناناموال خدا (بيت المال مسلمين ) را مانند شتر گرسنه اى كه درفصل بهار، علف صحرا را مى بلعد، بلعيدند. تا اينكه شيرازه دفتر حيات وى از همپاشيد و اعمال او تسريع در سقوطش نمود. و آنچه خورده بود پس داد و شد آنچه نبايدبشود))(579) .
اين شورا لوازم ناهنجار و عواقب سويى داشت كه زيانبخش ترين نتيجه را در اسلام بهجاى گذاشت . عمر در اين صحنه سازى ، تناقضاتى نشان داد كه ازمثل فاروق انتظار آن مى رفت .
وقتى عمر در صبح چهار شنبه 26 ذيحجه سال 23 هجرى ، به وسيله فيروزان (ابو لؤلؤ ) خنجر خورد و از حيات خود مأ يوس شد، به وى گفتند: چه خوب بود كسى را به جاىخود منصوب مى داشتى ؟
عمر گفت : اگر ابو عبيده جراح زنده بود، او را به جاى خود انتخاب مى كردم چون او اميناين امت بود(580) . و چنانچه ((سالم )) غلام ابو حذيفه نيز زنده بود او را به خلافتانتخاب مى كرد؛ زيرا سخت دوستدار خداوند بود(581) .
پيشنهاد كردند كه عبداللّه (پسرش ) را خليفه كند، ولى او نپذيرفت .
مردم بيرون رفتند سپس برگشتند و گفتند: خوب است وصيت كنى كه چه كسى بعد از توخليفه باشد(582) .
عمر گفت : من بعد از سخن اولم كه به شما گفتم ، به فكر افتادم تا كسى را بر شماخليفه كنم كه از هر كس بهتر شما را به حق رهنمون گردد - اشاره به على - عليه السّلام- مى كرد.
گفتند: چه موجب شد كه چنين نكردى ؟
گفت : نه در زمان حيات و نه بعد از مرگ ، تحمل خلافت را نداشته و ندارم !!
سپس گفت : اين عده را به شما سفارش مى كنم كه بعد از من شوراتشكيل دهند: ((على ))، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، سعد وقاص ، زبير و طلحه . سپس بهمشورت بپردازند و يكى را از ميان خود انتخاب كنند. وقتى او را به خلافت رساندند، همهاو را يارى كنيد و مدد نماييد.
آنگاه شش نفر مزبور را فرا خواند و به ايشان گفت : اگر من مُردم ، بايد به جاى من((صهيب )) نماز بگزارد و شما بايد سه روز سرگرم مشورت باشيد، در روز چهارمبايد حتماً يكى از شما خليفه باشد.
به ابو طلحه انصارى نيز دستور داد تا پنجاه نفر از مردان انصار را انتخاب كند و باصهيب مراقب اين شش نفر باشند تا كار آنها در انتخاب سه روز بعد از مرگ او به انجامرسد. و امر كرد در آن سه روز ((صهيب )) با مردم نماز بخواند. آن شش نفر هم بايد بهخانه اى در آيند و صهيب با ابو طلحه انصارى و نفرات وى با شمشير كشيده در بيرون ،مراقب شورا باشند!
سپس به وى سفارش كرد كه اگر پنج نفر درباره يكى توافق كردند، و يك نفر مخالفتكرد، سرش را با شمشير به دو نيم كن . و چنانچه چهار نفر توافق كردند، و دو تنمخالفت نمودند، سر هر دو را بزن . و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در دسته اىاست كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان است !!!
سه نفر ديگر را چنانكه مخالفت نمودند بكشيد! اگر سه روز گذشت و بر يكى از خودتوافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزنيد!(583) و بگذاريد خود مسلمانان شوراكنند و هر كس را خواستند براى خود انتخاب نمايند. اين خلاصه دستورتشكيل شورا از جانب عمر بود.
تركيب اعضاى شورا
دستور تشكيل شورا بدينگونه كه ما آن را خلاصه كرديم به تواتر رسيده است . ابناثير آن را در حوادث سال 23، جلد سوم كامل و طبرى در حوادث آنسال در تاريخ امم و ملوك و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، جلداول ، صفحه 62 در شرح خطبه شقشقيه و ساير مورخيننقل كرده اند(584) .
وقتى عمر چنانكه خود مى گويد، نمى تواند انتخاب خليفه را در زمان حيات و مرگشتحمل كند، چگونه به خود زحمت داد و به بدترين وجه خود را در گودالى انداخت كهقيافه اى بدتر و زيانى بيشتر داشت ؛ زيرا از ميان همه امت شش نفر را برگزيد، وطورى آنها را توصيف كرد كه خليفه شوند(585) سپس ترتيب كار را به نحوى داد كهدر هر صورت عثمان خليفه شود!
وقتى اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - اين را شنيد فرمود: ((خلافت از ما منحرف شد)).عمويش عباس - چنانكه در كامل ابن اثير و تاريخ طبرى و غيره است - پرسيد از كجادانستى ؟
فرمود: عثمان را با من مقرون كرد و گفت خليفه با دسته اكثريت است و اگر دو دسته سهنفرى شدند خليفه با دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان باشد. سعدوقاص هم هرگز با عمويش عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد. عبدالرحمن نيز داماد عثمان استو با هم اختلاف نخواهند داشت . اگر دو نفر ديگر با من باشند هم سودى بهحال من ندارد!
چه تحملى از اين بيشتر كه عمر دست به چنين نقشه اى بزند و بازتحمل آن را نداشته باشد. چه فرق مى كند كه او خلافت را همينطور به عثمان واگذار كنديا طورى ترتيب دهد كه سرانجام خليفه او باشد، و مخالف او هم بهقتل برسد؟!
اى كاش ! عمر وصيت مى كرد كه عثمان يا ديگرى را كه مى خواست خليفه باشد، وديگربرده اى همچون صهيب رومى را با ابو طلحه انصارى و پاسبانان وى با شمشيرهاىكشيده بالاى سر ايشان نگاه نمى داشت كه اگر بدون اخذ تصميم از آن تنگنا بيرونآمدند، گردن همگى را بزنند!!
اگر خلافت را به هر كس مى خواست توصيه مى كرد، ديگر امت اسلام خون خلفا را سبكنمى شمرد و ريختن آن را بى اهميت تلقى نمى كرد، و نمى دانست كه برده اى به نامصهيب بايد بر جنازه خليفه نماز گزارد و به جاى خليفه در نمازهاى پنجگانه به نمازبايستد(586) .
گويا او اكتفا به كوچك شمردن كانديداهاى خلافت به اين اندازه مى كرد كه اگر ابوعبيده زنده بود او را خليفه مى كردم ، و چنانچه سالم زنده بود، او خليفه مى شد، و اين دونفر را بر شش نفر منتخب خود برتر نمى دانست . با اينكه در ميان اين شش نفر ((برادرخوانده پيامبر و جانشين او و وارث و دوست او و هارون اين امت و دادرس ترين ايشان وبابدارالحكمه و باب مدينه علم پيامبر و من عنده علم الكتاب ، وجود داشت ))!
از اين گذشته ، سالم (به قول آنها كه مى گفتند خلافت بايد در تيره قريش ‍ باشد -مترجم ) نه از تيره قريش بود، و نه عرب نژاد، بلكه يك نفر ايرانى از اهالى((استخر)) يا ((اربد)) بود. او برده و مملوك زن ابو حذيفه پسر عتبة بن ربيعه بود.
نووى در كتاب امامت از شرح صحيح مسلم و ديگران در منابع ديگر مى نويسند: از نظرنص و فتوا اجماع قائم است كه غير عرب و قريش ‍ نمى تواند خليفه باشد؟! بنابراينچگونه عمر مى گويد: اگر سالم غلام ابو حذيفه زنده بود او را خليفه مى كردم ؟!!
بعضى از طرف عمر عذر آورده اند كه اين را بر حسب اجتهاد شخصى و رأ يى كه نظرشبه آن رسيده بود گفته است ! از جمله صاحب ((استيعاب )) در ترجمه سالم اين را آوردهاست .
آثار سوء شوراى عمر
علاوه ، اين شورا بذر نفاق و اختلاف را ميان اعضاى آن پاشيد كه خود موجب تفرقه اجتماعمسلمين شد و وحدت آن را از هم گسيخت ؛ زيرا هر يك از اعضا، خود را براى خلافت مناسب مىديد و ديگران را شايسته آن نمى دانست . آنهاقبل از شورا اين رأ ى را نداشتند بلكه عبدالرحمن تابع عثمان ، و سعد، پيرو عبدالرحمن ،زبير هم شيعه على - عليه السّلام - بود.
زبير پسر عمه على - عليه السّلام - كسى است كه در موضوع سقيفه از ياوران على -عليه السّلام - بود و كسى است كه در خانه على - عليه السّلام - شمشير كشيد تا ازتعرض به آن حضرت و خانه دختر پيغمبر دفاع كند. او جزء كسانى است كه جنازهفاطمه زهرا - عليها السّلام - را تشييع كرد و چون شب او را دفن كردند در نماز بر آنحضرت شركت جست (587) . اين وصيت خود حضرت زهرا - عليها السّلام - بود. و همزبير بود كه گفت : ((به خدا قسم ! اگر عمر مُرد من با على بيعت مى كنم )).
عمر، سخنى طولانى دارد كه در منبر ايراد كرد و گفت : ((به من خبر رسيده است كهگوينده اى از شما گفته است : اگر عمر مُرد با فلانى بيعت مى كنم . كسى مغرور نشود ونگويد كه بيعت ابوبكر لغزش بود كه تحقق يافت ، آرى چنين بود، ولى خداوند شرّ آنرا حفظ كرد...))(588) .
قسطلانى در شرح اين حديث از كتاب ((ارشاد السارى )) روايت مى كند كه زبير بن عوامگفت : اگر عمر مُرد، با على بيعت مى كنم . بيعت ابوبكر لغزشى بود كه انجام گرفتو تمام شد. وقتى سخن او را به عمر رساندند، خشمگين شد و اين خطبه را خواند. (اينچيزى است كه شارحان صحيح بخارى نوشته اند).
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب ((سقيفه )) بهنقل از ابن ابن الحديد(589) نوشته است : ((عمر، و گروهى كه با او بودند به خانهفاطمه - عليها السّلام - رفتند كه از جمله اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم بود. اينان بهآنها؛ يعنى على - عليه السّلام - و كسانى كه با وى در خانه بودند گفتند: بياييد و باابوبكر بيعت كنيد، ولى آنها از آمدن امتناع ورزيدند. زبير با شمشير به آنها حمله برد.
عمر گفت : اين سگ را بگيريد! سلمة بن اسلم با وى گلاويز شد و شمشير را از دستشگرفت و به ديوار زد...
ولى با اين وصف ((شورا)) طمع خلافت را در زبير پديد آورد، و مانند ديگران على -عليه السّلام - را تنها گذاشت و از آن حضرت جدا شد و با شورشيان در جنگجمل ، بر پسر دايى خود شوريد! چنانچه عبدالرحمن نيز بعدها از اينكه عثمان را بر خودمقدم داشت ، پشيمان شد. به همين جهت از وى كناره گرفت و اقدام به خلع او نمود و از هيچوسيله اى براى تأ مين اين منظور خوددارى نكرد، ولى نتيجه نگرفت .
مردم همه مى دانستند كه زبير چقدر به عثمان ايراد و اعتراض كرد. عايشه هم به يارىطلحه برخاست به اين اميد كه زمام خلافت به قبيله ((تيم )) باز گردد. عايشه بود كهمى گفت : ((نعثل را بكشيد كه كافر شده است ))(590) .
اين عده و همفكران آنها چندان بر ضد عثمان زبان به اعتراض گشودند كهاهل مدينه و شهرها و كشورها اقدام به خلع و قتل وى نمودند. وقتى عثمان كشته شد و مردمبا على - عليه السّلام - بيعت كردند، طلحه و زبير نخستين كسى بودند كه بيعت نمودند.ولى همان موقعيتى را كه در شورا پيدا كردند، آنها را به طمع خلافت انداخت و وادار بهشكست بيعت خود، و قيام بر ضد امام نمود و هر دو قيام كردند.
عايشه نيز به اميد خليفه شدن طلحه (پسر دايى خود) در قيام ايشان شركت جست ، و درنتيجه آن ، اتفاقات سوء در بصره ، صفين و نهروان روى داد كه همگى از آثار شوم((شوراى عمر)) بود. اين آتشهاى فروزان با على - عليه السّلام - به مبارزه برخاستندو جنگها بر پا ساختند. بلكه كارى كردند كه معاويه را به اين فكر انداختند كه بهطمع خلافت ، قيام كند. و همگى نيز مانع بزرگى در جلو راه امام - عليه السّلام - كه درصدد اصلاح خلايق و آشكار ساختن حقايق بود، پديد آوردند.
علاوه ، ((شورا)) مردم را نسبت به خود عثمان جسور كرد و بذرهايى افشاند كه بعد ازقتل او حاصل داد و پيمان شكنان ، شورشيان و خوارج (ناكثين ، قاسطين و مارقين ) آن را دروكردند!
((جاحظ)) در كتاب ((عثمانيه )) چنانكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلداول ، صفحه 62 آمده است - از معمر بن سليمان تيمى از سعيد بن مسيب از عبداللّه عباسروايت مى كند كه گفت : شنيدم عمر بن خطاب به اصحاب شورا مى گفت : ((اگر شمادرست همكارى كنيد و يكديگر را يارى دهيد، مى توانيد ميوه خلافت را خود و اولادتانبخوريد. و چنانچه نسبت به هم رشك ببريد و از فعاليت باز ايستيد و پشت به اين نعمتبزرگ كنيد و به جان هم بيفتيد، معاوية بن ابى سفيان بر شما چيره خواهد شد. معاويهدر آن روز از جانب عمر حكمران شام بود)).
پوشيده نيست كه عمر در اين سخن ، معاويه را با تردستى نامزد خلافت مى كند، و بانيرنگ و افسون ، عملاً و لساناً او را به اين فكر مى اندازد!
با اينكه اصولاً گردش محور خلافت از عمر به طرف عثمان كافى بود كه بعد از عثمان، معاويه خليفه شود. به همين جهت هم عمر كار شورا را طورى ترتيب داد كه نتيجه آنخلافت بود.
بارى ! هنوز عثمان نمرده بود كه اين پنج نفر با على - عليه السّلام - از در مخالفت درآمدند و به دنبال آن اقدام به جنگ نمودند. به اين هم اكتفا نشد تا جايى كه معاويه سربلند كرد و به طمع خلافت افتاد.
عمر خود هنگامى كه وصيت به تشكيل شورا مى كرد به عثمان گفت : چنان مى بينم كهوقتى قريش خلافت را به تو سپردند، بنى اميه و اولاد معيط را برگردن مردم سواركنى و بيت المال مسلمين را در اختيار ايشان بگذارى ، و گرگان عرب به تو هجوم برده ،در بستر به قتلت برسانند. به خدا قسم ! اگر اين كار را كردند چنين عكس العملىخواهند ديد. و چنانچه تو اين كار را كردى ، بنى اميه و بنى معيط نيز چنان خواهند كرد.سپس پيشانى عثمان را گرفت و گفت : وقتى چنين شد، سخن مرا به ياد آور كه گفتم چنينخواهد شد.
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين خبر(591) مى گويد: شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتابعثمانيه و ديگران اين خبر را در باب فراست عمر،نقل كرده اند.
نظر مؤ لّف درباره شورا
اين معنا نظريه ما را در اينكه منظور عمر از خلافت عثمان ، مهيا ساختن زمينه براى خلافتمعاويه بوده است ، ثابت مى كند. عمر مى دانست كه عثمان كشته مى شود و راه هموارىبراى معاويه گشوده مى گردد تا او را به خلافت برساند.بلكه خلافت عثمان (592) به تنهايى راهى براى وصول معاويه به خلافت بود.
چيزى كه باعث كمال تعجب است ، دستور عمر براى كشتن شش نفر اعضاى شورا است كهخود، آنها را نامزد نمود تا يكى را از ميان خود خليفه كنند. عجب ! عجب ! ما چطورقبول كنيم يا براى عمر جايز بدانيم كه وى اين حق را به خود بدهد كه اگر شش نفراعضاى شورا ظرف سه روز بعد از وفات او كار خود را تمام نكردند، گردن آنها رابزنند!!
حقيقت و واقع اين است كه عمر با كمال آسايش وجدان و با اطمينانكامل به اينكه اين كار عملى خواهد بود، دستورقتل آنها را صادر كرد و سفارش لازم را به ابو طلحه انصارى و نفرات آنها نمود. و برآنها و صهيب سخت گرفت كه بايد اين كار عملى شود. مسلمانان هم ديدند و شنيدند، نهكسى از آنها اعتراض كرد و نه كسى ناراحت شد!

والمسلمون بمنظر و بمسمع
لا منكر منهم و لا متنجع
اين نقشه كامل خليفه بود كه وقتى مى خواست بميرد، آن را روشن ساخت تا به مقصود خودبرسد. او از هر كس ديگرى بهتر مقام صحبت اين شش نفر را با پيغمبر مى شناخت . وگواه بود كه وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از دنيا رفت ، از آنان خشنود بود! بااين فرق كه در ميان اين شش نفر، كسى وجود داشت كه برادر پيغمبر و بازوى آن حضرتو نسبت به وى همچون هارون نسبت به موسى بود. جز اينكه او پيغمبر نبود، ولى وزير وجانشين پيغمبر و پدر دو نواده پيغمبر و در جنگ بدر و احد و حنين حضور داشت . وكسى بودكه همه دانشهاى قرآن در نزد وى بود ((مَن عِندَهُ عِلمُ الْكِتاب )).
عمر مى توانست تنها بخاطر اهميت و احترام على - عليه السّلام - ازقتل بقيه شش نفر هم صرفنظر كند، مى توانست كه اصلاً چنين وصيتى نكند و بگذارد پساز وى ، خود افراد امت ، شورا كنند و هر كس را كه خواستند بر خود امير نمايند. در آن هنگاماو در سخن خود كه : ((نمى توانم در زمان حيات و مرگ ، بار خلافت راتحمل كنم ))، صريح و صادق بود.
يا اينكه مانند ابوبكر كه وصيت به او نمود، او هم وصيت كند كه يقيناً پس ‍ از وى عثمانخليفه است ؛ زيرا او كار شورا را طورى ترتيب داد كه در هر صورت ، به خلافت عثمانبينجامد، چون ترجيح دادن عبدالرحمن بر پنج نفر ديگر، جز اين نبود كه مى دانست اوعثمان را روى كار مى آورد و سعد وقاص هم هرگز با عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد.
مردم هم از نقشه خليفه خود اطلاع داشتند، هر چند عقيده دارند كه عمر موضوع را به عهدهمردم گذاشت و گفت : من نمى توانم در حيات و مرگ خود آن راتحمل كنم !
نظر مسلمانان در اين باره چيست ؟ اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى شنيد كه عمربه ابو طلحه امر مى كند و مى گويد: اگر پنج نفر آنها توافق كردند و يك نفر امتناعورزيد، با شمشير سرش را از تن جدا كن ! و چنانچه چهار نفر اتفاق نمودند و دو نفر اباكرد، آن دو نفر را گردن بزن ! و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در آن دسته اىاست كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست و سه نفر ديگر، اگر مخالفت كردندگردنشان را بزن ! و چنانچه سه روز از مرگ من گذشت و شش نفر درباره يك نفرتوافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزن ؟
اى مسلمانان پاسخ دهيد! و در فتوايى كه مى دهيد آزاد مرد باشيد. و انّا للّه و انّا اليهراجعون .
فصل سوم : اجتهادات عثمان و اتباع وى درمقابل نصّ صريح قرآن و سنّت نبوى (ص )
71 - بذل و بخشش عثمان به خويشان خود
((عثمان )) نسبت به فاميل و خويشانش ، سخت پايبند بود. در رعايتحال ايشان ، فوق العاده مى كوشيد. و آنان را بر ديگران مقدم مى داشت . او در اينخصوص با نصوص بسيارى مخالفت كرد. موارد آن در اين كتاب نمى گنجد. شايد ازمجموع اجتهادات دو خليفه ديگر كمتر نباشد!
او در راه ميدان دادن به فاميل خود ((اولاد عاص )) وبذل و بخشش به خويشانش ، در انديشه ملامت مردم و شورش انقلابيون نبود. بسيارى ازادله كتاب مبين و سنّت مقدس حضرت خير المرسلين و روش خلفاى پيشين را درقبال رها كردن ((اولاد عاص )) و ((بنى اميه )) ناديده گرفت و درمقابل آنها اجتهاد كرد.
با اينكه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((وقتى اولاد عاص به سى نفرمرد رسيدند، مال خدا را دست بدست مى گردانند، و بندگان خدا را به بردگى مىگيرند و دين خدا را به نيرنگ مى كشند)).
اين روايت را حاكم نيشابورى (593) به اسناد خود از اميرالمؤ منين - عليه السّلام - وابوذرّ غفارى و ابو سعيد خدرى نقل كرده است و صحيح دانسته است . و ذهبى در تلخيصمستدرك ، به صحت آن اعتراف نموده است .
روايات صحيح و معتبر در نكوهش اولاد عاص ، متواتر است . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليهوآله - از وضع اين سركشان منافق خبر داده و آنها را لعن كرده است . قسمتى از آن را ما دركتاب ((ابو هريره )) نقل كرده ايم ، مخصوصاً حاشيه اى را كه بر حديث چهاردهم نوشتهايم ، مطالعه نماييد.
ابن ابى الحديد مى نويسد(594) : فراست عمر درباره عثمان درست از كار در آمد؛ زيراعثمان بنى اميه را بر گردنهاى مردم مسلط كرد و ايالتهاى قلمرو اسلامى را در اختيارآنها گذاشت و املاك و ضياع و عقار زيادى را به آنهاتيول داد. ارمنستان در زمان وى فتح شد. خمس ‍ غنائم ارمنستان را گرفت و همه را يكجا بهمروان حكم (پسر عمويش ) بخشيد. در همان موقع عبدالرحمن بنحنبل جحمى گفت :
((قسم به خدا! پروردگار آدميان ، هيچ كارى را بيهوده نگذاشته ، خدايا! فتنه اى رابراى ما آفريدى تا به وسيله آن ، آزمايش شويم . ابوبكر و عمر دو خليفه پيشين ، راهراست را به ما نشان دادند؛ آنها حتى يك درهم را از روى خدعه نگرفتند و يك درهم در كارشخصى و هواى نفس خود صرف نكردند. ولى تو، خمس شهرها را به مروان دادى . واىبر اين سعى و كوششى كه دارى !!))(595) .
ابن ابى الحديد مى گويد: عبداللّه بن خالد بن اسيد از عثمان بخششى خواست ، و عثمانچهارصد هزار درهم به وى داد! حكم بن ابى العاص ‍ را كه پيغمبر تبعيد كرده و ابوبكرو عمر هم حاضر نشدند او را برگردانند، به مدينه باز گردانيد و صد هزار درهم بهوى عطا كرد!!
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نقطه اى در بازار مدينه به نام : ((نهروز)) را وقفمسلمانان كرده بود، ولى عثمان آن را به حارث بن حكم ، برادر مروانتيول داد! و ((فدك )) را كه بعد از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از دست فاطمه زهرا -عليها السّلام - گرفتند و فاطمه زهرا - عليها السّلام -، گاهى به عنواان ارث و زمانىبه نام بخشش پيغمبر، آن را مطالبه مى كرد و عاقبت نيز به آن حضرت ندادند، بهمروان بخشيد.
مراتع اطراف مدينه را از دسترس مسلمانان خارج ساخت ، و در اختيار احشام بنى اميهگذاشت كه در انحصار آنها باشد. تمام غنائم فتح آفريقا از طرابلس غرب تا طنجه رايكجا به عبداللّه بن ابى سرح بخشيد! و يكنفر از مسلمانان را در آن سهيم نساخت .
همان روز كه صد هزار درهم بيت المال را به مروان داد، دويست هزار درهم نيز بهابوسفيان بخشيد! ((ام ابان )) دخترش را هم به مروان تزويج كرد. زيد بن ارقم خزانهدار بيت المال ، كليدها را پيش وى آورد و گريست . عثمان گفت اگر من به خويشانم مالىبخشيدم بايد تو گريه كنى ؟
گفت : نه ، ولى براى اين گريه مى كنم كه گمان كردم تو ايناموال را در عوض آنچه در زمان پيغمبر در راه خدا صرف كردى ، گرفته اى . اگر صددرهم به مروان مى دادى زياد بود.
عثمان گفت : پسر ارقم ، كليدها را بينداز كه ديگرى را به اين سمت مى گماريم !!
ابن ابى الحديد مى گويد: ابو موسى اشعرى بااموال فراوانى از عراق آمد، عثمان همه آنها را در ميان بنى اميه تقسيم كرد! دختر ديگرشعايشه را به حارث بن حكم تزويج كرد، و صد هزار درهم ديگر بعد ازعزل زيد بن ارقم از بيت المال را به وى بخشيد!
كارهاى ديگرى هم مرتكب شد كه مورد اعتراض مسلمانان واقع گرديد؛ مانند تبعيد ((ابوذرغفارى )) به ((ربذه )) و مضروب ساختن ((عبداللّه بن مسعود)) كه پهلوهايش درهم شكست .و كوتاهيهايى كه بر خلاف روش عمر در اجراى حدود و احكام نمود، و جلوگيرى از ردمظالم و كوتاه ساختن دستهاى متجاوزان و افرادى كه براى تنبيه رعيت گماشت . اينتجاوزات را با نامه اى كه به معاويه در خصوص كشتن گروهى از مسلمانان نوشت ، ختمكرد.
اينها موجب شد كه بسيارى از مردم مدينه با افرادى كه از مصر رسيده بودند تا بدعتهاىاو را به اطلاعش برسانند، جمع شدند و او را به جرم اعمالش ، بهقتل رساندند. ولى لازم بود كه او را از خلافت خلع كنند، و درقتل وى شتاب ننمايند.
سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمؤ منين - عليه السّلام - از همه كس ‍ نسبت به خونعثمان پيراسته تر بود. خود آن حضرت در بسيارى از سخنانش تصريح به اين معنانموده است . از جمله مى فرمايد: ((به خدا قسم من عثمان را نكشتم ومايل به كشته شدن او هم نبودم )). آن حضرت - صلوات اللّه عليه - در اين گفته خودصادق بود... تا آخر سخنان ابن ابى الحديد (مراجعه كنيد).
مؤ لف :
بدعتهاى عثمان تمامشان يا بيشتر آنها را محدثان ، به طرق متعدد و به طور متواتر روايتكرده اند و امر مسلمى دانسته اند. از جمله شهرستانى در كتاب((ملل و نحل )) مقدمه چهارم از مقدمات اول كتاب ، تصريح به مسلم بودن اين رويدادهاىعثمانى نموده است .
عثمان ذى النورين ! از اين حوادث و بدعتها زياد دارد؛ مانند سوزاندن قرآنها تا مردم آن رابه قرائت واحد بخوانند! و دادن زكات به جنگجويان با اينكه جزء اصناف هشتگانهمصرف زكات نبودند. ومانند مضروب ساختن ((عمار ياسر)) با آن شدت ، و جارى نساختنحد بر عبيداللّه عمر كه هرمزان را كشته بود! و نامه اى كه راجع بهقتل محمدبن ابى بكر و مؤ منين همراهان او به اهالى مصر نوشت و غيره .
كافى است كه آنچه را اميرالمؤ منين - عليه السّلام - در خطبه ((شقشقيه )) راجع به عثمانواعمال و رفتار وى در دوران خلافتش مرتكب شد،به دقت مطالعه نماييد. از جمله - چنانكهگذشت - مى فرمايد: ((تا اينكه سومين آنها به خلافت رسيد، و باد كرده تكيه بر مسندخلافت داد. هنرش خوردن و دفع كردن بود. عمو زادگانش با وى ، روى كار آمدند ومانندشتر گرسنه كه در فصل بهار، علف صحرا را مى بلعد،آنها نيزاموال خدا را بلعيدند.سرانجام شيرازه زندگيش از هم گسيخت واعمالى كه مرتكبشد،تسريع در سقوطش نمود وآنچه خورده بود پس داد)).
72 - نماز عثمان در سفر
نماز چهار ركعتى در سفر، قصر مى شود و دو ركعت است ؛ خواه اين كوتاه شدن نماز سفر،در حال خوف يا در حال امن باشد. مشروعيت نماز قصر بهدليل كتاب و سنت و اجماع مسلمين ثابت شده است ؛قال اللّه تعالى : ((وَ اِذا ضَرَبْتُمْ فِى الاْ رْضِ فَلَيْسَ عَلَيكُمْ جُناحٌ اَنْ تَقْصُرُوا مِنَالصَّلاةِ اِنْ خِفْتُمْ اَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذينَ كَفَرُوا))(596) ؛
يعنى : ((هرگاه راه سپرديد، گناه نداريد كه نماز را كوتاه كنيد، اگر ترسيديد كهكافران شما را تعقيب كنند)).
از يعلى بن اميه روايت است كه گفت : به عمر گفتم : با اينكه ما امنيت داريم چرا نماز راقصر كنيم ؟
عمر گفت : من هم از آنچه باعث تعجب تو شده است ، در شگفت شدم و از پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - سؤ ال كردم . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((نماز قصرصدقه اى است كه خداوند به شما ارزانى داشته است ، صدقه خدا را بپذيريد)).
مسلم ، آن را در صحيح خود، جلد اوّل ، صفحه 258 (كتاب صلاة المسافر و قصرها) آوردهاست . و نيز مسلم در همان باب ، صفحه 259 از عبداللّه عمر روايت مى كند كه من در هرسفرى با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودم ، در نمازهاى چهار ركعتى ، تا زندهبود، زايد بر دو ركعت ، نماز نخواند. با ابوبكر هم در سفرها بودم او نيز بيش از دوركعت نخواند، با عمر هم مصاحب بودم ، او نيز چيزى بر دو ركعت نيفزود. با عثمان همهمسفر بودم او نيز چيزى بر دو ركعت اضافه نكرد(597) . خداوند مى فرمايد: ((لَقَدْكانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ))(598) .
ابن أ بى شيبه روايت كرده است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((بهترين امتمن كسانى هستند كه گواهى مى دهند خدايى جز خداى يگانه نيست ، و محمّد پيغمبر خداست ، وكسانى كه وقتى كارى نيكو مى كنند، شاد مى شوند، و چون بدى نمايند، آمرزش مىخواهند، و هرگاه مسافرت كنند، نماز خود (چهار ركعت ) را كوتاه نمايند)).
و از انس بن مالك به نقل بخارى و مسلم در صحيح خود روايت است كه گفت : با پيغمبراكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از مدينه به مكه رفتم ، هر چهار ركعت را دو ركعت خواند تابه مدينه برگشتيم .
و نيز بخارى در صحيح (599) از ابن عباس روايت مى كند كه گفت : ((پيغمبر اكرم -صلّى اللّه عليه وآله - نوزده روز در مكه اقامت نمود و نماز را قصر مى خواند...)).
مؤ لف :
علت اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اين نوزده روز نماز را قصر مى خواند، اينبود كه نيت اقامه نداشت .
همچنين مسلم در كتاب صحيح خود روايت مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -بعد از هجرت با اهل مكه نماز مى گزارد و امامت مى كرد و در نمازهاى چهار ركعتى در سردو ركعت اول ، سلام مى داد، و قبلاً به مردم مكه مى فرمود: شما نماز را تمام كنيد؛ زيرا منو همراهانم ، مسافر هستيم .
انس بن مالك مى گويد: نماز ظهر را با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در مدينه چهارركعت خواندم ، و در ذوالحليفه نماز عصر را پشت سر حضرت ، دو ركعت گزاردم (600) .
مؤ لف :
آيه محكم قرآنى ، دلالت دارد كه در زمان خوف مسافر، بايد نماز چهار ركعتى را دو ركعتبخواند. نصوص بعدى كه نقل كرديم ، دلالت دارد كه مطلقاً بايد چهار ركعتيها را درمسافرت ، دو ركعت خواند. اجماع امت اسلام نيز چنين است و جز عثمان و عايشه كه بهتواتر رسيده است كه نماز چهار ركعتى را در سفر تمام مى خواندند! مخالفى پيدا نشدهاست .
اين نخستين موضوعى بود كه مردم به عثمان ! اعتراض كردند، و مورخان آن را از حوادثسال 29 هجرى شمرده اند(601) . و روايات بسيارى هم بر آن دلالت دارد.
از جمله بخارى و مسلم در صحيح خود از عبداللّه عمر روايت مى كنند كه پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - در ((منى )) دو ركعت خواند. ابوبكر و عمر هم دو ركعت خواندند، عثمان نيز دراوايل خلافتش ، دو ركعت مى خواند، ولى بعدها چهار ركعت خواند!...
نيز بخارى ومسلم از عبدالرحمن بن يزيد روايت مى كنند كه گفت :عثمان بن عفّان در ((منى ))با ما نماز را چهار ركعت خواند. وقتى موضوع را به عبداللّه مسعود خبر دادند گفت : ((انّاللّه و انّا اليه راجعون ))! سپس گفت : من با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((منى ))دو ركعت خواندم و با ابوبكر نيز دو ركعت خواندم و با عمر هم در منى دو ركعت خواندم .كاش ! از اين چهار ركعت هم حظّى مى بردم !
و نيز بخارى و مسلم از حارثة بن وهب خزاعى روايت مى كنند كه گفت : پيغمبر اكرم - صلّىاللّه عليه وآله - در مكه ، در ميان آن همه مردم كه ايمان آورده بودند با ما نماز خواند ونمازش دو ركعت بود.
مسلم از چند طريق از زهرى از عروه از عايشه روايت مى كند كه وقتى نماز واجب شد، دو ركعتبود. نماز سفر به همين گونه ماند و نماز حضركامل شد.
زهرى مى گويد به عروه گفتم : پس چرا عايشه در سفر تمام مى خواند.
عروه گفت : او اجتهاد مى كند چنانكه عثمان نيز اجتهاد نمود(602) .
مؤ لف :
وقتى فاضل نووى در شرح صحيح مسلم به اين حديث مى رسد، مى گويد؛ علما در تأويل و اجتهاد عايشه و عثمان اختلاف نموده اند و گفته اند: عثمان اميرالمؤ منين ! و عايشه امالمؤ منين است ! گويى هر دو در منازل خود نماز مى گزارند!
سپس مى گويد: محققين اين را رد كرده اند؛ زيرا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از آنهاسزاوارتر بود. همچنين ابوبكر و عمر.
بعضى هم گويند: عثمان در مكه با خانواده خود بود.
اين را هم رد كرده اند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - با زنانش ‍ مسافرت مىكرد و نمازش قصر بود.
بعضى هم گفته اند: بخاطر اعرابى كه در حضر بودند، عايشه و عثمان نماز را تمام مىخواندند تا مبادا آنها تصور كنند كه نماز در حضر و سفر مطلقاً قصر است !
اين را هم رد كرده اند؛ چون اين معنا در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم بود، واشتهار نماز در عصر عثمان بيش از زمان پيغمبر بود.
و گويند علت تمام خوانندن نماز اين بود كه عثمان و عايشه بعد از حج ، در مكه نيت اقامهكرده بودند!
اين را هم باطل دانسته اند، به دليل اينكه : اقامت در مكه براى مهاجرين بيش از سه روزحرام بوده است .
و گفته اند: عثمان زمينى در ((منى )) داشت .
اين را هم مردود دانسته اند؛ زيرا اين معنا مقتضى اتمام و اقامه نيست .
سپس نووى مى گويد: حق اين است كه عثمان و عايشه قصر و اتمام را جايز مى دانستند، وآنها يكى از دو جايز را گرفتند.
مؤ لف : حق اين است كه مخالفت عثمان و عايشه با نصوص شرعى ، منحصر به اين مواردنبوده است ، بخصوص كه اين مسئله چيزى نيست كه محرمات الهى هتك شود و خونها ريختهگردد و مال و ناموس كسى مانند ساير مواردى كه عثمان و عايشه ، تأويل و اجتهاد كردند، مباح گردد. بنابراين ، اين مورد نسبت به ساير مواردى كه اميرالمؤمنين عثمان و ام المؤ منين عايشه اجتهاد كردند مهم نيست !
از جمله رواياتى كه حافظان آثار در اين موضوعنقل كرده اند، روايتى است كه احمد حنبل از حديث معاويه از عبادبن عبداللّه زبيرنقل مى كند(603) كه گفت : وقتى معاويه به حج آمد، ما هم با وى به مكه آمديم . معاويهنماز ظهر را با ما دو ركعت خواند، ولى عثمان وقتى نماز را تمام مى خواند و به مكه مىآمد، ظهر، عصر و عشا را هر كدام چهار ركعت مى گزارد. و چون به منى مى آمد در آنجا و درعرفات نماز را تمام مى خواند. به همين جهت وقتى معاويه با ما ظهر را دو ركعت خواند،مروان حكم و عمرو بن عثمان پيش او رفتند و گفتند: هيچكس بقدر تو به پسر عمويت(عثمان ) زيان نرساند.
معاويه گفت : چه زيانى ؟
گفتند: مگر نمى دانى كه او در سفر نماز را تمام مى خواند؟
معاويه گفت : واى بر شما! مگر واقع مطلب غير از چيزى است كه من انجام دادم . من ظهر وعصر را با پيغمبر و ابوبكر و عمر قصر خواندم .
آنها گفتند: ولى پسر عمويت عثمان آن را تمام مى خواند و مخالفت تو با او براى وى عيباست !
معاويه هم رفت و نماز عصر را چهار ركعت خواند(604) ولى ظهر را دو ركعت خوانده بود.

next page

fehrest page

back page