|
|
|
|
|
|
پاسخ : اولاً: همانطور كه ترك بيان به هنگام احتياج به آن ، از پيغمبرانمحال است ، تأ خير آن از وقت حاجت نيز محال مى باشد. وقت حاجت نيز در اينجامتصل به لحظه صدور انذار و بيم دادن است ، البته در صورتى كه هر يك از اين سهنفر در معرض اين تهديد باشند؛ زيرا اينان از لحظه اى كه مسلمان شدند، شرعاً از لحاظحقوق مدنى ، مانند امام جماعت شدن ، قبول گواهى ، فتوا دادن و قضاوت كردن با وجودشروط آن و غير اينها از آنچه مستلزم تقوا و عدالت است ، مورد احتياج مسلمين بودند. با اين فرض ، اگر هدف ، دور ساختن اينان از حريم احكام اسلامى نبود ،پيغمبر اكرم -صلّى اللّه عليه وآله - به اتكاى مرور زمان ، بيان و توضيح خود را به تأ خير نمىانداخت . محال است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بدون جهت ، شخصى را به يك چشم بر همزدن از حقش دور نمايد، يا كسى را بى جهت خوار و رسوا گرداند، سپس او را به همانرسوايى باقى گذارد تا او رحلت كند و آن شخص به رسوايى خود باقى بماند و ما هماز برائت او اطلاع حاصل نكنيم . ثانياً: ما در اين باره به قدر كافى مطالعه و تحقيق نموده ايم ، اما نفهميديم كدام يك از اينانديرتر از دنيا رفتند؛ زيرا اقوال درباره تاريخ فوت آنها متناقض است و به هيچ كدامنمى توان اعتماد نمود. برخى هم چنان مجمل و سر بسته است كه نمى توان روى آن تكيهكرد. تناقض از آن جهت كه بعضى نوشته اند: سمرة بن جندب درسال 58 هجرى درگذشت و مرگ ابو هريره را درسال 59 نوشته اند. و از سويى گفته اند: ابو هريره درسال 57 از دنيا رفته است . بقيه آراء درباره مرگ آنها نيز از همينقبيل است . مجمل و متشابه هم بدين علت است كه نوشته اند: هر سه آنها درسال 57 مرده اند، بدون اينكه ساعت و روز و ماه آن را معلوم كنند. ثالثاً: از خوى پسنديده رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - - كه نسبت بهاهل ايمان ، سخت رئوف و مهربان بود - بسيار دور است كه نسبت به كسى كه او را محترممى داشت ، چنين سخنى بگويد. و با آن حسن خلق عظيمى كه خداوند به او ارزانى داشتهبود(344) ، بدون استحقاق ، او را تهديد به آتش دوزخ كند . اگر در يكى از آنهانفعى وجود داشت ، او را در آن سرنوشت دردناك شريك نمى گردانيد، ولى مسلم بود كهوحى آسمانى ، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را ناگزير ساخت كه به خاطر حفظامت ، آنها را بدين سخن مخاطب سازد، تا در ميان مردم شناخته شوند ((وَ ما يَنطِقُ عَنِ الهَوىاِنْ هُوَ الاّ وَحْىٌ يُوحى ))(345) و (346) . تذكر لازم هر كس از رأ ى برادران ما اهل تسنن درباره مبدأ اذان و اقامه و تشريع آنها، آگاهى داشتهباشد، از اينكه در آن قائل به زياده و نقصان شده اند، تعجب نخواهد كرد؛ زيرا آنها -كه خداوند ما و آنها را هدايت كند - عقيده ندارند كه اذان و اقامه را خداوند به وحى آسمانىتشريع فرمود، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با اتكاى به وحى الهى ، آن را مانندساير نظامات و احكام دين ، تشريع نمود، بلكه مى گويند: پندارى بوده است كه بهوسيله خواب يكى از اصحاب پديد آمد! و اهل سنت بر آن اجماع دارند و در اين باره احاديثىنقل كرده و مدعى هستند كه همگى صحيح و به حد تواتر رسيده است !! اينك يكى از صحيح ترين آن احاديث اين است : ابو عمير بن انس از يكى از عموزادگان خوداز انصار روايت مى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به فكر افتاد كه چگونهمردم را براى اذان گفتن ، گِرد آورد. يكى گفت : پرچم برافراشته كن تا هرگاه اصحابآن را ديدند به يكديگر خبر دهند كه وقت نماز است . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله- اين را نپسنديد. عده اى گفتند: شيپور بزنند. حضرت ، اين را نيز نپسنديد وفرمود: اين شعار يهود است . عرض كردند: ناقوس چطور است ؟ فرمود: آن هم تعلق به نصارا دارد. پيغمبر اكرم -صلّى اللّه عليه وآله - اول ناقوس را خوش نداشت ، ولى بعد امر كرد آن را بسازند، وناقوسى از چوب ساختند. در اين هنگام عبداللّه بن زيد كه متوجه ناراحتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود، اذانو اقامه را در خواب شنيد. روز بعد نزد پيغمبر آمد و به وى اطلاع داد. او گفت : يارسول اللّه ! من در بين خواب و بيدارى بودم كه منادى آمد و اذان را به من تعليم داد. راوى مى گويد: قبلاً عمر بن خطاب نيز اين خواب را ديده بود، ولى آن را تا بيست روزپنهان داشت (347) . بعد او هم موضوع را به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اطلاعداد! حضرت فرمود: چرا به من اطلاع ندادى ؟ عمر گفت : عبداللّه بن زيد بر من پيشى گرفت ، من هم شرم كردم ! پيغمبر اكرم - صلّىاللّه عليه وآله - هم فرمود:اى بلال ! برخيز وهر دستورى كه عبداللّه بن زيد به تو دادآن را انجام بده ! بلال هم اذان گفت ...))(348) . محمدبن عبداللّه بن زيد انصارى از پدرش نقل مى كند كه گفت : ((وقتى پيغمبر اكرم -صلّى اللّه عليه وآله - دستور داد ناقوس بسازند تا با صداى آن مردم را براى اقامهنماز گِرد آورند، من مردى را در خواب ديدم كه ناقوس را در دست دارد. پرسيدم : اينناقوس را مى فروشى ؟ گفت : براى چه مى خواهى ؟ گفتم : مى خواهيم به وسيله آن مردمرا براى نماز گِرد آوريم . گفت : نمى خواهى تو را به چيزى بهتر از آن راهنمايى كنم ؟ گفتم : چرا، آن چيست ؟ گفت : مى گويى : ((اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر، اشهد ان لااله الاّ اللّه ،اشهد ان لااله الاّ اللّه ، اشهد انّ محمّداً رسول اللّه ، اشهد انّ محمداًرسول اللّه ،، حى على الصلاة ، حى على الصلاة ، حى على الفلاح ، حى على الفلاح ،اللّه اكبر، اللّه اكبر، لااله الاّ اللّه ))(349) . بعد لحظه اى از من دور شد، سپس گفت : هر وقت براى نماز برخاستى (يعنى اقامه ) مىگويى : ((اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر، اشهد ان لااله الاّ اللّه ، اشهد انلااله الاّ اللّه ، اشهد انّ محمّداً رسول اللّه ، اشهد انّ محمداًرسول اللّه ،، حى على الصلاة ، حى على الفلاح ، قد قامت الصلاة ، قد قامت الصلاة ،اللّه اكبر، اللّه اكبر، لااله الاّ اللّه )). چون صبح شد به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمدم و خواب خود رانقل كردم . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: خواب واقعى بوده است ! برخيز و باصداى بلند آن را به بلال ياد بده ، من هم برخاستم و جمله جمله خواندم تابلال ياد گرفت و اذان گفت . وقتى عمر بن خطاب در خانه اش آن را شنيد به سرعت آمد حضور پيغمبر و گفت : بهخدايى كه تو را به پيغمبرى مبعوث كرده است ، من هم اين خواب را ديده ام ...))(350) . مالك بن انس ، اين حديث را خلاصه كرده و در بحث اذان در ((موطأ )) از يحيى بن سعيدنقل مى كند كه گفت : ((پيغمبر دستور داد دو چوب را بهم بكوبند(351) تا با صداىآن مردم را براى نماز گِرد آورند. چون عبداللّه بن زيد انصارى ، دو چوب را در خواب ديدگفت : مانند دو چوبى است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى خواهد مردم را براىنماز گِرد آورد. به وى گفته شد آيا اذان نمى گوييد. سپس اذان را به وى ياد دادند.وقتى بيدار شد حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد و خواب خود رانقل كرد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم دستور داد اذان بگويند...))(352) . ابن عبدالبر قرطبى مى گويد: داستان عبداللّه بن زيد، راجع به آغاز اذان را گروهى ازصحابه با الفاظ گوناگون و معانى نزديك به همنقل كرده اند. سندها هم متواتر است . اين حديث از احاديث بسيار خوب است (353) ! مؤ لّف : ما درباره واقعيت اين احاديث به چند دليلاشكال داريم : اول اينكه : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درباره احكام الهى با مردم گفتگو و مشورت نمى كرد،بلكه در اين خصوص تابع وحى بود ((وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الهَوى اِنْ هُوَ الاّ وَحْىٌ يُوحى عَلَّمَهُشَديدُ الْقُوى ))(354) . اصولاً انبيا چنين بودند كه هيچكدام راجع به شرايع آسمانى با امت خود مذاكره نمىنمودند: ((بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَولِ وَهُم بِاَمْرِهِ يَعْمَلُونَ))(355) ؛ يعنى : ((آنها بندگان بزرگوارى بودند كه در سخن ،بر خدا پيشى نمى گرفتند. وهميشه عمل به امر خداوند مى كردند)). همين كافى است كه خداوند به پيغمبر و خاتم انبياى خود مى فرمايد: ((قُلْ اِنَّما اَ تَّبِ-عُ ما يُوحى اِلىَّ مِنْ رَبّى هذا بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يَؤمِنُونَ))(356) ؛ يعنى : ((بگو من فقط از وحيى كه خدايم براى من مى فرستد، پيروى مى كنم ، اينروشنايى از خدايتان هست و هدايت و رحمت است براى قومى كه ايمان مى آورند)). ((قُلْ مايَكُونُ لى اَنْ اُ بَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسى اِنْ اَ تَّبِ-عُ الاّ مايُوحى اِلىَّ، اِنّى اَخافُ اِنْعَصَيْتُ رَبّى عَذابَ يَوْمٍ عَظيمٍ))(357) ؛ يعنى : ((بگو مرا نمى رسد كه از پيش خود آن را تغيير دهم ، من تابع وحيى هستم كه بهمن مى رسد، من از نافرمانى خدايم و از عذاب روز بزرگ ، وحشت دارم )). ((قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَما اَدْرى ما يُفْعَلُ بى وَلا بِكُمْ اِنْ اَ تَّبِ-عُ اِلاّ ما يُوحى اِلىَّوَ ما اَ نَا اِلاّ نَذيرٌ مُبينٌ))(358) ؛ يعنى : ((اى پيغمبر! به امت بگو: من در بين رسولان اولين پيغمبرى نيستم كه تازه درجهان آوازه رسالت بلند كرده ام . ونمى دانم با من و شما چه خواهند كرد، من از وحىآسمانى پيروى مى كنم ، من بيم رسانى آشكار هستم )). علاوه بر اين ، خداى عالم ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را از شتاب در كارها ولو باحركت دادن زبان ، برحذر داشته است : ((لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ اِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ فَاِذا قَرَاءْناهُ فَاتَّبِ-عْ قُرْآنَهُثُمَّ اِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ))(359) ؛ يعنى : ((زبان خود را براى نزول وحى ، نجنبان (شتاب مكن ) فراهم آوردن و گِرد آوردنآن به عهده ماست . و چون آن را خوانديم ، تلاوت آن را پيروى كن ، آنگاه توضيح دادن آنبه عهده ماست )). و فرموده است : ((اِنَّهُ لَقُولُ رَسُولٍ كَريمٍ...))(360) . دوم اينكه : مشورتى كه در اين احاديث به عمل آمده ، به حكمعقل در تشريع احكام الهى فاقد ارزش است ؛ زيراعقل وقوع آن را از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خدامحال مى داند. آيا رأ ى مردم در اين احاديث ، گفتگويى نيست كه به خدا نسبت داده اند؟: ((وَ لَوْ تَقَوّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الاْ قاويلِ لاََخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ فَمامِنْكُمْ مِنْ اَحَدٍ عَنْهُ حاجِزينَ))(361) ؛ يعنى :((اگر پيغمبر گفتگويى را به ما نسبت مى داد، او را به سختى مى گرفتيم و شاهرگش را مى بريديم ، و هيچيك از شما هم نمى توانستيد مانع شويد)). آرى ، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - با اصحاب خويش ، در امور دنيا مشورت مىنمود؛ مانند ملاقات با دشمن و فنون جنگى و غيره تا به آيه شريفه ((وَ شاوِرْهُمْ فِى الاْمْرِ))(362) عمل كرده باشد. با اينكه در اين موارد هم با استفاده از وحى آسمانى ازمشورت با آنان بى نياز بود، مع الوصف با آنان به مشورت مى پرداخت ، ولى در مقامقانونگذارى ، راهى جز پيروى از وحى الهى نبود. سوم اينكه : اين احاديث ، متضمن تحير پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - است كه اين از افرادى مانندپيغمبر كه با خدا رابطه دارند، هيچگونه تناسبى ندارد. به طورى كه بقدرى حيران وسرگردان بوده كه ناگزير مى شود براى تعيين تكليف ، با مردم مشورت نمايد،اول ناقوس را ناخوش دارد و بعد دستور دهد كه آن را بسازند! و از آن پس آن را هم رهاكند و به خواب عبداللّه بن زيد، ترتيب اثر بدهد!! از اين مهمتر اينكهعدول از ناقوس قبل از آن بود كه وقت استفاده از آن فرا برسد!!! اين همان بدائى است كه نسبت به خداوند متعال و پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -محال است . پيغمبرى كه فرشتگان بر وى نازل مى شدند، و بر او وحى مى رسيد و قرآنفرود مى آمد و خود، سرور انبيا و خاتم آنها بود! بخصوص كه خواب افراد عادى بههيچوجه و به اجماع امت اسلام ، از لحاظ شرعى اعتبار وحجيت ندارد. چهارم اينكه : تعارضى كه ميان اين احاديث هست ايجاب مى كند كه همگى از درجه اعتبار ساقط شوند.كافى است كه به دو حديث ابوعمر و محمدبن عبداللّه بن زيد و تعارضى كه با خوابعمر دارد توجه كنيد تا ميزان تعارض آن به خوبى آشكار گردد. افزون بر اين ، دو حديثى كه اشاره به آن نموديم مى گويد: خواب را فقط عبداللّه زيدو عمر خطاب ديدند، ولى حديث خواب را كه طبرانى در كتاب ((اوسط))نقل مى كند مى گويد: ابوبكر هم اين خواب را ديد! علاوه ،اهل تسنن احاديث ديگرى هم دارند كه صريحاً مى گويد: چهارده نفر از مردان صحابه چنينخوابى را ديدند! چنانكه در ((شرح التنبيه )) جبيلى هست . و همچنين روايت شده است كه خواب آن شب را هفده نفر از انصار و عمر خطاب به تنهايى ازمهاجرين ديدند! در روايت هم آمده است كه بلال نيز اذن را در خواب شنيد! و متناقضاتديگرى از اين قبيل كه جاى ذكر آن نيست ! قسمتى از آن را حلبى در سيره خودنقل كرده است كه باعث شگفتى بسيار عجيبى است . او خواسته است ميان آنها را جمع كندولى عمل خود را به باد داده است !(363) پنجم اينكه : بخارى و مسلم اين خواب را به كلى مهمل دانسته و در صحيح خود از آن ذكرى ننموده اند؛نه از عبداللّه بن زيد و نه از عمر و نه از ديگران . و اين خود مى رساند كه موضوعخواب ، نزد آنها ثابت نبوده است . بله ، آنها در ((باب بدء الاذان )) از عبداللّه عمر روايت مى كنند كه گفت : مسلمانان هنگامورود به مدينه يكديگر را براى نماز گزاردن خبر مى كردند، و كسى آن را اعلام نمىكرد. روزى در اين باره سخن به ميان رفت ، يكى گفت : براى اين منظور ناقوسى مانندناقوس نصاراى درست كنيد. و ديگرى گفت : شيپور يهود بهتر است . ولى عمر گفت : چرا كسى را نمى فرستيد كه نماز را اعلام كند؟ پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - هم فرمود: اى بلال ! برخيز و موقع نماز را اعلام كن .بلال هم اذان گفت . اين تمام مطالبى است كه در صحيح بخارى و مسلم راجع به آغاز اذانو مشروعيت آن آمده است . و هر دو آن را نقل كرده اند و هر دو نيز از بقيه ذكرى به مياننياورده اند. و همين مطلب هم براى معارضه با همه احاديث آن رؤ ياها كافى است ؛ زيرامقتضاى اين حديث اين است كه اذان نخست با رأ ى عمر انجام گرفت نه با خواب او، و اقامهرا نيز خواب عبداللّه بن زيد پديد آورد كه از عمر جلو افتاد! به همين جهت نيز عبداللّه بن زيد در ميان اهل سنت معروف است كه اذان را او در خواب ديد و((صاحب اذان )) خوانده مى شود! و نيز حديث بخارى و مسلم صريح است در اين كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -در مجلس مشورتى ، دستور داد تا بلال اذان بگويد. و عمر هم هنگام صدور اين امر حاضربود، ولى احاديث خواب تمام آنها صراحت دارند در اينكه وقتى پيغمبر اكرم - صلّى اللّهعليه وآله - دستور داد بلال اذان بگويد كه عبداللّه بن زيد، خواب خود را براى حضرتنقل كرده بود. و اين نيز حداقل يك شب بعد از مشورت بود. و عمر هم حاضر نبود بلكهفقط اذان را در خانه خود شنيد. به دنبال آن با شتاب به حضور پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - رسيد و گفت : به خدايى كه تو را به نبوت مبعوث نموده است ، من هم اينخواب را ديده ام ! شما را به جدتان و به شرافت انصاف و علو حقّ و بزرگوارى خدا قسم ! آيا جمع مياناين و آن امكان پذير است ؟! علاوه ، حاكم نيشابورى نيز از احاديث رؤ ياى اذان و اقامه ، سخنى نگفته و هيچ كدام را درمستدرك خود نقل نكرده است ، مانند بخارى و مسلم كه سربسته گذارده اند و حتى يك حديثآن را نقل نكرده اند. تمام اينها مى رساند كه احاديث رؤ ياى اذان و اقامه در نظر بخارىومسلم ، بكلى از درجه صحت و اعتبار ساقط بوده است ؛ زيرا حاكم نيشابورى بنا داشتهاست هر حديث صحيحى را كه بخارى و مسلم در صحيح خود نياورده اند با شروط پذيرشحديث در نزد آن دو، در مستدرك صحيحين بياورد. و اين مطلب را نيز كاملاً در مستدرك(364) رعايت كرده است . چون با اين وصف ، حاكم چيزى از احاديث رؤ يا را در مستدركنقل نكرده است ، به خوبى مى دانيم كه حاكم نيز احاديث مزبور را نه در صحيح شيخين ونه در كتاب ديگر با شروط معتبر در نزد آنان ، صحيح و مسلّم ندانسته است . حاكم در اينجا سخنى دارد كه مى رساند وى جزم به بطلان احاديث رؤ يا داشته است . وىمى گويد: ((علت اينكه بخارى و مسلم ، حديث عبداللّه بن زيد را ترك گفته اند اين استكه عبداللّه خود، پيش از اين واقعه از دنيا رفت !!)). مؤ يد اين مطلب اين است كه آغاز اذان در نظر اهل تسنن ، بعد از واقعه جنگ احد بوده است . ابو نعيم اصفهانى در كتاب ((حلية الا ولياء)) در شرححال عمر بن عبدالعزيز به سند صحيح (365) از عبداللّه عميرى روايت مى كند كه گفت: دختر عبداللّه بن زيد بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد و گفت : من دختر عبداللّه بن زيدهستم كه جنگ بدر حضور داشت و در جنگ احد كشته شد. عمر گفت : هر چه مى خواهى بگو، و آنچه مى خواست به وى عطا نمود. مؤ لّف : اگر چنانكه مى گويند عبداللّه بن زيد اذان را در رؤ يا ديده بود، دخترش نيز هنگاممعرفى خود آن را به زبان مى راند. ششم اينكه : خداوند متعال كسانى را كه ايمان آورده اند تهديد نموده است كه از خدا و پيغمبر جلو نيفتندو صداى خود را بلندتر از صداى پيغمبر ننمايند و مانند افراد ديگر با صداى بلند باحضرت سخن نگويند. و اعلام خطر نموده است كه اگر چنين كردند،اعمال شايسته آنها بكلى از ميان خواهد رفت ؛ چنانچه مى فرمايد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ سَميعٌعَليمٌ# يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا اَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبىّ وَلا تَجْهَرُوا لَهُبِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ اَنْ تَحْبَطَ اَعْمالُكُمْ وَ اَ نْتُم لا تَشْعُرُونَ))(366) ؛ يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در هيچ كارى ) بر خدا و رسولِ، تقدّم نجوييد. واز خدا بترسيد كه (نافرمانى نكنيد) كه خدا به گفتار شما شنوا (و به كردارتان )داناست . اى اهل ايمان ! فوق صوت پيغمبر، صدا بلند نكنيد (با پيامبر با ادب سخنبگوييد) كه اعمال نيك شما (در اثر بى ادبى ) محو و نابود نشود و شما فهم نكنيد)). علت نزول آيه شريفه فوق اين بود كه هيأ تى از سواران بنى تميم به حضور پيغمبررسيدند و از حضرتش خواستند تا يكى از آنها را برايشان امير گرداند. چنانچه بخارى(367) در تفسير آيه مى گويد: قبل از همه ابوبكر گفت : يارسول اللّه ! ابن قعقاع بن معبد را برايشان امير قرار بده ! عمر هم بعد از حرف دوستش ،بى درنگ گفت : يا رسول اللّه ! اقرع بن حابس از بنى مجاشع را بر اينان امير نما! ابوبكر گفت : منظور تو مخالفت با من است و متعاقب آن ، كار هر دو به نزاع و دشمنىكشيد وصداهايشان بلند گرديد، خداى عالم اين آيات محكم را به خاطر عجله آنها در نظردادن و جلو افتادن بر پيغمبر و بلند نمودن صدايشان نسبت به صداى پيغمبر،نازل فرمود. خداوند عموم اهل ايمان را با اين آيات ، مخاطب ساخته است تا همگى بدانند كه وظيفه آنهانسبت به خدا و پيغمبر چيست . اين آيات كه در سوره حجرات است تمام مردان و زنان باايمان را از نظر دادن در مقابل پيغمبر و هر اقدامى پيش از آن حضرت را، بر حذر داشتهاست ؛ زيرا معناى ((از خدا و پيغمبر جلو نيفتيد)) اين است كهقبل از امر خداوند و اظهار پيغمبر، شما چيزى نگوييد تا خداوند آنچه را مى خواهد بهزبان پيغمبرش جارى كند. پيشنهاد كنندگان آن روز (ابوبكر و عمر) براى دخالت در امور مسلمانان براى خود حق وارجى قائل بودند، ولى خداوند مؤ منين را متوجه اشتباه آنها - كه به نظرشان كار خوبىبود - نمود و ايشان را متنبه كرد كه پا را از حد گليم خويش فراتر نگذارند. و اينكه فرمود: ((صدايتان را بالاتر از صداى پيغمبر قرار ندهيد)) نهى از سخن گفتنآنهاست كه مى خواستند به ديگران بفهمانند كه دخالتى در امور دارند، يا در پيش خدا وپيغمبر، داراى مقامى هستند؛ زيرا هر كس كه صدايش را بالاتر از صداى ديگرى قرار مىدهد، خود را به طرز خاصى معتبرتر از او مى داند. و براى خود صلاحيت ويژه اىقائل است . واين مطلبى است كه براى هيچكس در حضور پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه وآله- جايز نيست . هر كس كه در جمله : ((و از خدا بترسيد كه خداوند شنوا و داناست )) امعان نظر كند، و اينموضوع را به ياد آورد كه ((بترسيد از اينكه اعمالتان تباه شود و شما ندانيد)) چنانكهمى بايد، پى به حقيقت مطلب مى برد. كسى كه مى داند خداوند آنچه را ابوبكر و عمر پيش از خدا و پيغمبر اظهار داشتند - كهمردى از بنى تميم را امير قوم گرداند - تأ ييد نكرد، مى داند كه خدا و پيغمبرش ، نظرمردم را در تشريع احكام دين ، به طريق اولى نخواهند پذيرفت ، ولى اگر قوم مابدانند!! هفتم اينكه : اذان و اقامه از جنس خود فرائض يوميه و نمازهاى پنجگانه است . منشأ آن نيز همان منشأفرائض است . اين مطلب را كسانى كه با طرز اداى الفاظ و معانى ، آشنايى دارند و ازبكار بردن اسلوبهاى بزرگان و هدفهاى ايشان آگاهند، به خوبى مى دانند. اذان و اقامه از بزرگترين شعائر الهى هستند كه اختصاص به ملت اسلام دارد؛ زيرااسلام بعد از همه اديان آمده است و شعائر آن بر آنچه پيش از آن بوده است ، برترىدارد. بجاست كه اهل مطالعه و خردمندان ، با من در بند بند اذان و اقامه بينديشند و معانىبزرگ و بلند و اهداف عاليه حق و حقيقت را در آن با صراحت ، مورد تعمّق و دقت قرار دهند: ((اللّه اكبر، اشهد أ ن لااله الاّ اللّه ، اشهد انّ محمّداًرسول اللّه )) كه خود به بهترين وجه شنونده را به خدا و پيغمبر مى خواند و ذات مقدسآنها را مورد ستايش قرار مى دهد. ((حى على الصلاة ؛ يعنى : بشتابيد به سوى نماز)). ((حى على الفلاح ؛ يعنى : بشتابيد به سوى رستگارى )). ((حى على خير العمل ؛ يعنى : بشتابيد به سوى بهترينعمل )). گوينده آن هميشه به ياد خدا هست و چيزى را مهمتر از خدا نمى داند. اين يك دعوت زنده است - كه به قول بعضى از بزرگان - گويى از سراسر جهانآفرينش و عالم حيات ، صداى شنوايى و لبيك به گوش مى رسد. گويى انسان ازلحظه اى كه صداى اذان به گوشش مى رسد، نماز را آغاز مى كند و از همان لحظه ، واردعالم غيب مى شود. ندايى كه زمين و آسمان را به هم مى پيوندد و تواضع مخلوق را با عظمت خالق درهم مىآميزد. و حقيقت ابدى را به خاطره هاى بشرى ، در هر نوبت از نمازها مانند خبر جديدى ،باز مى گرداند. در پايان نيز مى گويد: اللّه اكبر، اللّه اكبر، لااله الاّ اللّه ، لااله الاّاللّه ! اين همان دعوت اذان است كه مسلمانان را به نماز مى خواند. و همان دعوت زنده اى است كهگوياى حقيقت جاويدان است ، نه اينكه اشاره به آن كند. اين همان حقيقت بسيطه است كه درنهايت بساطت و راز شگفت آورى است كه در منتهاى شگفتى است ؛ زيرا اين دعوت ، حقايق رابراى هميشه از تكرار بى نياز مى گرداند، حال آنكه حقايق در بين گرفتاريهاى دنياوعوارض فنا، نياز به تكرار دارد. مسلمان از لحظه اى كه اذان را مى شنود مى داند كه او را به نماز دعوت مى كند؛ زيرا بااذان ، عظمت خدا را به ياد مى آورد و همين ياد خداست كه لب لباب نماز است ! اين اذان است كه دل شب را مى شكافد. گويى يكى از ظواهر زنده طبيعت است كه گوشها وارواح را آماده لبيك گفتن مى كند. و پرندگان و درختان را به سكوت در برابر خود وامىدارد و آب و هوا را آرام مى كند و دنيا يكسره امنيت و اجابت خود را آشكار مى سازد...(368) . به طور خلاصه ، آنچه مسلم است ، اذان و اقامه از چيزهايى است كه بشر قدرت آوردن آنرا ندارد، ولو همگى دست به هم بدهند. پناه به خدا مى بريم اگر چنين واقعيت بزرگدينى و آيات بالغه الهى را نسبت به بشر بدهند!! هشتم اينكه : تمام احاديث اهل تسنن راجع به آغاز اذان و اقامه ، متناقض با رواياتى است كه از ائمّهاهل بيت - عليهم السّلام - رسيده است . بديهى است كه وقتى مخالف با احاديثاهل بيت باشد؛ خواه رأ ى شخصى يا روايت آنها باشد، در نزد ما ارزشى ندارد. در باب اذان و اقامه در كتاب ((وسائل الشيعه )) به سند صحيح از امام جعفر صادق -عليه السّلام - روايت شده است كه فرمود: جبرئيل بر پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله- نازل شد و اذان را آورد، نخست جبرئيل اذان گفت ، سپس اقامه گفت ، آنگاه پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - به على - عليه السّلام - فرمود:بلال را صدا كن . وقتى بلال آمد پيغمبر اذان را به وى تعليم داد و امر فرمود كه بههمان گونه اذان بگويد. اين روايت را ثقة الاسلام كلينى ، شيخ صدوق و شيخ طوسى - كه همگى در نهايت پاكىو تقوى بوده اند - نقل كرده اند. شهيد اول نيز در كتاب ((الذكرى )) روايت نموده است كهامام صادق - عليه السّلام - قومى را كه پنداشته بودند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -اذان را از عبداللّه بن زيد انصارى گرفته است ، نكوهش نمود و فرمود: وحى الهى راجعبه اذان به پيغمبر شما نازل شده است ، و شما پنداشته ايد پيغمبر آن را از عبداللّه بنزيد گرفته است ؟! و از ابوالعلاء - به گفته سيره حلبيه - روايت است كه گفت : به محمد بن حنفيه(369) گفتم : ما حديث مى كنيم كه آغاز اذان به وسيله رؤ يايى بود كه مردى از انصارديد. محمد بن حنفيه سخت برآشفت ، سپس گفت : شما آنچه را كه در دينتان و شريعت اسلام، اصل بود ترك گفته ايد و پنداشته ايد به واسطه رؤ يايى بوده است كه مردى ازانصار ديده ، كه محتمل صدق و كذب است ؟! و اى بسا كه خواب پريشان باشد. من گفتم : حديث رؤ ياى عبداللّه بن زيد در ميان مردم(اهل سنت !) به حد استفاضه (370) رسيده است .محمدبن حنفيه گفت :به خدا قسم !اينمطلب باطل است ..)). سفيان بن ليل گويد: بعد از آنكه حسن بن على از كوفه به مدينه آمد، من به خدمتشرسيدم ، در حضور او راجع به اذان گفتگو شد. يكى از ما گفت : آغاز اذان به واسطه رؤياى عبداللّه بن زيد بوده است . حسن بن على به وى فرمود: مقام اذان بزرگتر از اين است ،جبرئيل اذان را دو به دو گفت و به پيغمبر ياد داد و يك بار، يك بار اقامه گفت و آن رابه پيغمبر آموخت ...))(371) . هارون بن سعد از زيد شهيد فرزند امام زين العابدين على بن الحسين - عليهما السّلام -روايت مى كند كه پدرش امام حسين و آن حضرت از پدرش على - عليه السّلام - روايت نمودهاست كه در شب معراج - كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را سير آسمانى دادند وبه آسمانها بردند - اذان را به وى تعليم دادند و نماز بر وى واجب شد(372) . 24 - بدعت عمر در اذان و اقامه ! اين بند در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم جزء اذان و اقامه بود، ولى زمامداراندر زمان خليفه دوم ، سعى داشتند به مردم تفهيم كنند كه بهترينعمل ، تنها جهاد در راه خداوند است ، تا نظر عموم را به آن معطوف دارند. وتمام سعى خودرا روى آن متمركز كنند. به همين جهت مى ديدند اگر ندا كنند نماز بهتريناعمال است ، با اين منظور منافات دارد. بلكه از آن واهمه داشتند كه بقاى اين بند در اذان و اقامه ، باعث ركود عموم از جهاد گردد؛زيرا به نظر ايشان اگر مردم مى دانستند كه نماز با همه مسالمتى كه در آن است ،بهترين عمل است ، براى طلب ثواب فقط اكتفا به آن مى كردند و از خطر جهاد - كهثوابى كمتر از آن داشت - خوددارى مى نمودند. و حال آنكه : در آن روز، عمده همت زمامداران صرف انتشار دعوت اسلامى و فتح شرق وغرب عالم مى گرديد. فتح ممالك هم جز به تشويق ارتش به فرو رفتن در مهالك ،تحقق نمى يافت ، به طورى كه لازم بود دلهايشان را از انگيزه جهاد، سيراب كنند، تاباور نمايند كه ((جهاد)) بهترين عملى است كه انتظار دارند روز قيامت به آن برسند. اين علت باعث شد كه حضرات ، تصميم گرفتند اين بند ((حى على خيرالعمل )) را از اذان و اقامه حذف كنند و مصلحت انديشى خود را بر پذيرش آنچه در شرعمقدس آمده بود، مقدم بدارند! ازين رو به تصريح قوشچى (373) ، خليفه دوم در منبرگفت : سه چيز در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود كه من از آن جلوگيرى مىكنم و حرام مى دانم و هر كسى انجام دهد به كيفر مى رسانم : متعه زنان ، حج تمتع و گفتن((حى على خير العمل )) در نماز(374) !!! سپس صدور آن را از عمر مسلم مى داند و مىگويد: وى در اين مورد به اجتهاد خود عمل كرد. عموم مسلمانان كه بعد از عمر آمدند - به استثناء خاندان پيغمبر و پيروان ايشان - از عمرپيروى نموده و ((حى على خير العمل )) را از اذان و اقامه حذف كردند! ((حى على خيرالعمل )) در طول تاريخ شعار اهل بيت و پيروان آنها بوده و جزء بديهيات مذهب شيعه بهشمار آمده است . تا جايى كه وقتى شهيد فخّ - حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بنابيطالب - عليه السّلام - - در زمان هادى خليفه عباسى در مدينه آشكار شد و قيام كرد،دستور داد مؤ ذن در اذان خود ((حى على خير العمل )) بگويد و مؤ ذن هم گفت . چنانكهابوالفرج اصفهانى در ((مقاتل الطالبيين )) در شرححال حسين مذكور، و ماجراى شهادت وى گفته است . هر كس متعرض ماجراى قيام شهيد فخ (375) شده است ، اين را صريحاً نوشته است .حلبى (376) نقل مى كند كه عبداللّه عمر و امام زين العابدين على بن الحسين - عليهالسّلام - در اذان بعد از ((حى على الفلاح )) مى گفتند: ((حى على خيرالعمل )). مؤ لّف : گفتن ((حى على خير العمل )) توسط اهل بيت عصمت و پيروان ايشان در اذان و اقامه متواتراست ، به كتب فقه و حديث آنان مراجعه كنيد تا به خوبى از جريان امر مطلع گرديد. تذكر: نزد ما شيعه اماميه ، اذان داراى هجده بند است : چهار اللّه اكبر، اشهد ان لااله الاّ اللّه ،اشهد انّ محمّداً رسول اللّه ، حى على الصلاة ، حى على الفلاح ، حى على خيرالعمل ، اللّه اكبر، لااله الاّ اللّه هر كدام دو بار. در اقامه نيز هفده بند مى باشد، مانند بندهاى اذان با اين تفاوت كه : ((لااله الاّ اللّه )) درآخر اقامه يك بار است و به جاى آن - بعد از حى على خيرالعمل دوم - گفته مى شود: ((قد قامت الصلاة ؛ يعنى : نماز برگزار شد!)). مستحب است بعد از بردن نام پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بر آن حضرت درودبفرستند، همانطور كه مستحب است بعد از نام پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، شهادت بهولايت اميرالمؤ منين - عليه السّلام - داده شود. و در اذان و اقامه بگويند: ((اشهد انّ اميرالمؤمنين عليّاً ولى اللّه )). كسى كه گفتن : ((اشهد انّ اميرالمؤ منين عليّاً ولى اللّه )) را بدعت دانسته ، به خطا رفته؛ زيرا معمولاً مؤ ذنها در بين هر بندى ، جمله هايى ازقبيل : ((الصلاة والسلام عليك يا رسول اللّه ))! ياقبل از اذان مى گويند: ((الحمد للّه لم يتخذ صاحبة ولاولدا)) وغيره . در صورتى كه اينهااز شارع مقدس در اذان نرسيده است و قطعاً بدعت و حرام هم نيست ؛ زيرا مؤ ذنها آنها را جزءبندهاى اذان نمى دانند، بلكه به ادله عمومى كهشامل آنها شود آن را ذكر مى كنند، همينطور شهادت به ولايت على - عليه السّلام - نيز بعداز شهادت به رسالت پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - همان حكم را دارد. علاوه ، سخنان كوتاه آدميان ، اذان و اقامه راباطل نمى كند و گفتن آن در اثناى اذان و اقامه ، حرام نيست . پس اين حرام و بدعت از كجاآمد است . و منظور از اين ، تفرقه انداختن در بين صفوف مسلمين در اين عصر چيست ! 25 - طلاق سوم (و آنچه عمر بعد از آن پديد آورد ) طلاق سومى كه زن مطلقه براى طلاق دهنده جز بامحلل شرعى ، حلال نمى شود، سومين طلاقى است كهقبل از آن مرد دو بار به زن طلاق داده خود رجوع كرده باشد. به اين معنا كه يك بار طلاق داده و رجوع نموده بار دوم طلاق داده و رجوع كرده است ، سپسبراى سومين بار كه طلاق دهد، ديگر براى اوحلال نخواهد شد مگر اينكه شخصى به عنوان((محلّل )) با زن مطلقه همبستر شود. اين همان ((سه طلاقه )) معروف است كه زن براىشوهر حلال نمى شود مگر اينكه شوهر ديگرى با وى تماس بگيرد. چنانكه در قرآن مجيدآمده است : ((اَلطَّلاقُ مَرَّتانِ فَاِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ اَوْ تَسْريحٌ بِاِحْسانٍ))(377) ؛ يعنى : در طلاقى كه شوهر مى تواند رجوع كند، دو مرتبه است پس آنگاه كه طلاق داد يارجوع و نگهدارى زن نمايد به خوشى و سازگارى ، يا رها كند و خير انديشى كند)). تا آنجا كه مى فرمايد: ((فَاِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّىَتَنْكِحَ زَوْجاًغَيْرَهُ))(378) ؛ يعنى : ((اگر زن خود را طلاق سوم داد ديگر براى اوحلال نيست تا شويى ديگر او را بگيرد)). اينك ببينيم پيشوايان ادبيات عرب درباره الفاظ اين آيات شريفه چه گفته اند:زمخشرى در تفسير كشاف ، مى گويد: ((طلاق )) به معناى ((رها كردن )) است ، مانند((سلام )) كه به معناى ((تسليم )) است . ((مرتان )) يعنى اين طلاق بايد دو بار و با فاصله باشد، نه بدون فاصله از اينكهفرمود: طلاق بايد دو بار باشد، منظور آوردن تثنيه نبوده است بلكه مى خواسته تكرارآن را بازگو كند؛ مانند ((ثمّ ارجع البصر كرّتين ؛ يعنى : دو بار نگاه كرد، يكى بعداز ديگرى )). ((فَاِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ اَوْ تَسريحٌ بِاِحْسانٍ؛ يعنى : به شايستگى زنها را نگاه داريد يابه نيكى رها كنيد)) يعنى : مردان مخير هستند اگر مى خواهند با زنان خود زندگى كنند،پس به خوبى آنها را نگاه دارند و گرنه به نحو شايسته اى ايشان را رها كنند تاسرنوشت خود را از سر گيرند. برخى از فقهاء گفته اند: منظور از ((مرّتان )) اين است كه طلاق رجعى دو بار است ؛يكى بعد از ديگرى ؛ زيرا بعد از طلاق سوم ديگر رجوعى نيست ، ولى ((فَاِنْ طَلَّقها))؛يعنى : اگر براى بار سوم بعد از دو بار طلاق رجعى ، زن را طلاق داد، ديگر بدونمحلّل و شوى ديگر، بر وى حلال نخواهد شد... مؤ لّف : معناى آيه شريفه كه به اذهان مى رسد همين است كه زمخشرى دانشمند و مفسر بزرگ سنّىتشريح كرده است و تمام مفسران شيعه و سنّى نيز گفته اند. ممكن نيست گفتار خداوند كهمى فرمايد: ((فَاِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ))شامل گفته كسى شود كه به همسرش مى گويد: ((اَنْتِ طالِقٌ ثلاثاً)). مگر اينكه پيش ازآن ، دو بار با فاصله زنش را طلاق داده و بعد از هر كدام هم رجوع كرده باشد. چنانكهپوشيده نيست . ولى عمر بن خطاب در ايام خلافتش ديد كه مردان پى در پى زنان خود را به لفظ واحدطلاق مى گويند، او هم خواست آنها را به عملشان مجازات كند تا مبتلا شوند به آنچه خودكرده اند. و از اين راه تنبيه و ادب شوند! رواياتاهل تسنن در نسبت دادن اين بدعت به عمر صريح هستند. از جمله طاووس يمانى مى گويد: ابوالصهبا به ابن عباس گفت : مگر طلاق سوم در عصرپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر يكسان نبود؟ ابن عباس گفت : آرى ، چنين بود، ولى در زمان عمر، مردان همسرانشان را پى در پى (بدونفاصله ) طلاق مى دادند. عمر نيز اجازه داد كه آنها بدينگونه طلاق دهند(379) ! و نيز از ابن عباس به طرق متعدد - كه همگى صحيح است - روايت شده كه گفت : طلاق سومدر عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر و دوسال اول زمان خلافت عمر، يكسان بود، ولى عمر گفت : مردم درباره امرى كه شوق زيادىبه آن دارند، عجله مى كنند، خوب است ما هم آن را امضا كنيم و براى ايشان جايز بدانيم ! وبدينگونه (سه ) طلاق با يك لفظ (و بدون فاصله ) را براى آنها تجويزكرد(380) ! حاكم نيشابورى اين حديث را در مستدرك نقل كرده و گفته : به شرط شيخين صحيح است . ذهبى نيز در تلخيص مستدرك ، با اعتراف به صحت آن ، با شرط شيخين آورده است(381) . احمد حنبل نيز در مسند خود آن را آورده است (382) . سايرين هم در منابع معتبر خودنقل كرده اند(383) . سيد رشيد رضا نيز در صفحه 210، جلد چهارم مجله ((المنار)) آن را از ابو داوود، نسائى، حاكم و بيقهى نقل كرده . و سپس مى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - برخلاف آن قضاوت كرد؛ زيرا ابن عباس ((ركانه )) همسر خود را در يك مجلس سه طلاقهكرد و بعد سخت غمگين شد. سپس موضوع را از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -پرسيد. حضرت فرمود: چگونه او را طلاق دادى ؟ گفت : سه طلاقه كردم ، فرمود: در يكمجلس ؟ گفت : آرى . فرمود: ((اين يك طلاق است ، اگر مى خواهى رجوع كن ))(384) . نسائى از مخرمة بن بكير از پدرش از محمود لبيد روايت كرده است كه به پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - خبر دادند مردى زنش را يكجا سه طلاقه كرده است ، حضرت برخاست ودر حالى كه غضبناك بود فرمود: با بودن من با كتاب خدا بازى مى شود! در اين وقتمردى برخاست و گفت : يا رسول اللّه ! او را بهقتل نرسانيم (385) . وساير روايات معتبر و صريحى كه در اين خصوص رسيده است . به همين جهت مى بينيدعلماى اسلام آن را به طور ارسال مسلم نقل مى كنند. از جمله استاد بزرگ ((خالد محمد خالدمصرى )) معاصر، در كتاب : ((الديمقراطيه )) (يعنى دمكراسى ) مى نويسد: عمر خطاب هرجا مصلحت مى ديد، نصوص مقدس دينى قرآن و سنت نبوى را ترك مى گفت ! مثلاً با اينكه قرآن سهمى از زكات را براى تأ ليف دلهاى افراد ضعيف الايمان (المؤ لفةقلوبهم ) قرار داده است و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر آن را مى پرداختند،ولى عمر گفت : ما از طرف اسلام چيزى به كسى نمى دهيم !! و با اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر، فروختن كنيزان صاحب فرزند رامجاز مى دانند، ولى عمر آن را حرام مى كند! و با اينكه سه طلاق در يك مجلس - به حكمسنّت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - - يك طلاق به حساب مى آيد، عمر سنت را ترك مىگويد و اجماع را از ميان مى برد(386) . استاد ((دكتر معروف دواليبى )) در كتاب ((اصول الفقه ))(387) آنجا كه از سه طلاقعمر با يك لفظ سخن مى گويد مى نويسد: از جمله چيزهايى كه عمر - رضى اللّه عنه !- به عنوان تغييرپذير بودن احكام به واسطه تغيير زمان ، پديد آورد! جارى ساختنطلاق با لفظ واحد است . با اينكه در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر ومدتى از زمان خود عمر، اگر زنى را به يك لفظ سه طلاقه مى كردند،يك طلاق حسابمى شد - چنانكه در خبر صحيح از ابن عباس رسيده است - عمر نيز گفت :مردم درباره چيزىكه سخت دوست مى دارند، شتاب مى كنند، من هم آن را براى آنان امضا مى كنم ، سپس آن راتثبيت كرد!! سپس مى گويد: ابن قيم گفته است : ولى اميرالمؤ منين عمر(رض ) ديد كه مردم امر طلاق راكوچك مى شمارند و زياد اتفاق مى افتاد كه با لفظ واحد، زنان خود را سه طلاقه مىكردند، عمر هم ديد بايد آنها را به آنچه خود كرده اند، كيفر دهد، لذا آن را تثبيت نمود،تا وقتى آن را ملاحظه كردند، از طلاق دادن خوددارى كنند. عمر ديد اين كار در آن عصر بهصلاح آنهاست . ولى آنچه در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و ابوبكر واوايل خلافت خودش بود، براى آن ايام مناسب تر بود؛ چون در آن اوقات ، آنقدر طلاق نمىدادند!! و مردم از خداوند خوف داشتند. تا آنجا كه مى گويد: اين از آن مواردى است كه با تغيير زمان ، فتوا نيز عوض مىشود(388) . صحابه نيز كه متوجه حسن سياست عمر و تأ ديب رعيت توسط وى شدند،آن را پذيرفتند(389) و به رأ ى كسانى كه از آنها استفتا مى كردند، تصريحنمودند(390) . سپس دواليبى مى گويد: ابن قيم ملاحظه زمان خود را نموده و بازگشت به همان حكمىنموده كه در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوده است ؛ زيرا زمان او تغيير كردهبود! و سه طلاقه كردن با لفظ واحد، فتح بابى گرديد براىحلال شمردن چيزى كه در عهد صحابه ممنوع و مسدود بود. و گفته است : اگر عقوبت ،بيش از عملى باشد كه شخص معاقب مرتكب شده است ، ترك آن ، نزد خدا و پيغمبر، بهتراست (391) . و مى گويد : ابن تيميه گفته است : اگر عمر(رض ) مى ديد كه مسلمانان متوجه شده اندطلاقهايى كه مى دهند كار بيهوده اى است ، نظرش به همان وضع سه طلاقه زمان پيغمبر- صلّى اللّه عليه وآله - برمى گشت و مى افزايد: آنچه ابن قيم و ابن تيميه بهنظرشان رسيده است ، همان است كه امروز محاكم شرعى مصر انجام مى دهند. و بازگشتبه همان وضعى نموده اند كه در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوده است ، تابر وفق : ((قاعده تغيير احكام به تغيير زمان ))عمل شده باشد(392) !!
|
|
|
|
|
|
|
|